گرشاسپنامه/آمدن ضحاک به دیدن گرشاسب و صفت نخچیرگاه
ظاهر
چو بر سیستان پهلوان گشت شاه | براوج سپهر مهی گشت ماه | |||||
همه ساز شهرش نکو کرده شد | برو دست فرمانش گسترده شد | |||||
زکارش بد ونیک بی گاه و گاه | همی شد خبر نزد ضحاک شاه | |||||
بدو تیره شد رایش اندر پسیچ | ولیکن نیارستش آزرد هیچ | |||||
سوی سیستان رفت تا بنگرد | یکی پیش آب زره بگذرد | |||||
زنزل و علف آنچه بایست ساز | سپهبد برون برد و شد پیشباز | |||||
چوشه را بدید آمد از پیل زیر | گرفتش به بر شاه و پرسید دیر | |||||
سپهبد رکابش ببوسید و جست | به دندان پیل اندر آویخت دست | |||||
چو چابک سواری به اسپ نبرد | زهامون به پیل اندرآمدچو گرد | |||||
نگه کردشاه آن یلی بال و بُرز | به کف کوه کوب اژدها سارگرز | |||||
به زیر اندرش زنده پیلی چوکوه | زبس بار خفتان وترکش ستوه | |||||
به دل چاره ای گفت باید گزید | که این را کند دشمنی ناپدید | |||||
جهان بامن ارپاک دشمن بود | ازآن به که این دشمن من بود | |||||
بزد خیمه گردلب هیرمند | برآسود با خرمی روزچند | |||||
هم اثرط ز زوال شدآراسته | بسی ساخته هدیه و خواسته | |||||
چویک هفته گرد گلستان و رود | ببودندبا بزم و رود وسرود | |||||
به شبگیر کردند رأی شکار | که بُد روزنخچیر و گاه بهار | |||||
رُخ باغ بُد زابر شسته به نم | فشانان ز گل شاخ برسر درم | |||||
زدرد خزان در دل زاغ زیغ | هوا بسته از لشکر ماغ میغ | |||||
شده لاله از ژاله پُر دُر دهن | زپیروزه پوشیده گل پیرهن | |||||
زمیغ روان چرخ چون پرچرغ | برآواز رامشگر ازمّرغ مُرغ | |||||
تو گفتی هوانافه کافد همی | زمین حلهً سبز بافد همی | |||||
بُد آکنده هامون و گردون همه | زمرغان چفاله زغرمان رمه | |||||
بُداز گرد اسپاه سیه گشته هور | به خم کمند یلان یال گور | |||||
سگ از گرد خرگوش اندرستیز | دویک گاه درحمله،گه در ستیز | |||||
به چنگال کاروان یکی دشت خشک | یکی خاک بویان چو عطار مشک | |||||
گشاده کمین یوز برآهوان | چون دزدی گه حمله بر کاروان | |||||
زچنگال پرخونش جای کمین | شده لاله در لاله روی زمین | |||||
زسم گوزنان زمین جزع رنگ | وشی گشته ریگ و شخ ازخون رنگ | |||||
نشسته برآهو عقاب دلیر | چو براسپ گردی ناورد چیر | |||||
دل تیهو از چنگ طغرل به داغ | رباینده باز از دل میغ ماغ | |||||
زشاهین و چرغ آسمان بسته ابر | رمان ازغو طبل بازان هژبر | |||||
ازافکنده نخچیر بی راه و راه | پراز کشتگان دشت چون رزمگاه | |||||
گهی باده برکف به بانگ رباب | گه از ران گوران بر آتش کباب | |||||
زهر تیغ کُه دیده بان با غریو | زبس گرد گردان گریزنده دیو | |||||
سپهبد پیاده همی تاختی | به راه گوزنان کمین ساختی | |||||
چوتنگ آمدندی بجستی زجای | گرفتی سروشان فکندی زپای | |||||
سروی دوناگه گرفت ازکمین | همی زدز خشم این برآن آن براین | |||||
زبس کوفتن زور تنشان ببرد | سروگردن هردو بشکست خرد | |||||
چنین پیش ضحاک چندی گرفت | برو آفرین خواند شاه از شگفت | |||||
به دل گفت تا زو نبینم گزند | ازین کشورش دور باید فکند | |||||
به باغ آمدند آن گه از دشت و باغ | که بود از در شادی و بزم باغ | |||||
نخستین شکستند برخوان خمار | پس از بزم و رامش گرفتند کار | |||||
شداز ناله آن پیر سغدی به جوش | که نافش بخاری برآرد خروش | |||||
همان زاغ گون هندون هفت چشم | برآورد فریاد بی درد و خشم | |||||
گهی زندواف و چکاوک بهم | سراینده دستان همی زیرو بم | |||||
قدح چون مه اندر کف سرکشان | برآن مه زگل شاخ پروین فشان | |||||
بزرگان رده ساخته برچمن | میان سنبل و شنبلید وسمن | |||||
دودیده به خوبان مشکین کله | به بلبل دوگوش وبه کف بلبله | |||||
گه خرّمی شاه با فر و کام | به یاد سپهدار برداشت جام | |||||
به نخچیر وبزم وبه نیروی تن | فراوانش بستود درانجمن | |||||
توی گفت ازایزد دلم را امید | هماز بخت توفرخی را نوید | |||||
به تو دارم ایمن دل خویش را | به گرزتو ترسان بداندیش را | |||||
زنام توام کام و آرایشست | زرنج توام نام و آسایشست | |||||
زبهرم فدا کرده ای خویشتن | به هرسختیی داشته پیش تن | |||||
شکستم به توهرکه بدخواه بود | به جنگ ارکنارنگ اگر شاه بود | |||||
کنون نیست بامن گزارنده کین | جز افریقی از بوم خاورزمین | |||||
که گوید زشاهان کس ام یار نیست | به مردی چومن نامبردار نیست | |||||
چودورم زگفتن بود پرفسوس | چو نزدیک باشم بود چاپلوس | |||||
ترا راهزن خواند و مارکش | مرا دید مردم خور خیره هش | |||||
کنون باید این رزم را ساختن | توانی مگر کین ازاو آختن | |||||
همان دیوکش منهراس است نام | مگر کزکمند توآید به دام | |||||
گراین کار بدهد گرو گرترا | زشاهی مرا نام و دیگر ترا | |||||
سپهبد چنین گفت با شهریار | که اندرجهان مرترا کیست یار | |||||
همی آفتاب فلک فروتاب | زتاج تو گیردچو مه زآفتاب | |||||
زمان بنده کردار رنجور تست | زمین گنج و خورشید گنجور تست | |||||
زسیصدچو افریقی و منهراس | به فرّت نیارد دل من هراس | |||||
هماکنونچوآهنگراهآورم | سر هردوشان پیش شاه آورم | |||||
چو از می گران شد سر باده خوار | سته گشت رامشگر و میگسار | |||||
زبستان پراکنده شدانجمن | همان باگل و می چمان برچمن | |||||
نشست ازنهان با پدر پهلوان | به تدبیرره تا شدن چون توان | |||||
زمهرش پدر گشت بادرد جفت | زشاه این نبایست پذرفت گفت | |||||
که هرکار کاو با تو گوید همی | زترس تو مرگ توجوید همی | |||||
بخوان بر زمهمانت نوگر کهن | زسیصد یکی راست مشنو سخن | |||||
نباید بُد ایمن به نیروی خویش | که ناید به هنگام هرکار پیش | |||||
گرت زور باشد زپیلان بسی | بودهر به زور از تو افزون کسی | |||||
رهی سخت دشوار ششماهه بیش | همه کوه و دریاو بیشست پیش | |||||
سپاهی هزاران فزون از هزار | سپهکش چو افریقی نامدار | |||||
هم اندرکف منهراس اژدها | گرافتد به چاره نگردد رها | |||||
یکی نرّه دیوست پرخاشجوی | که هرکش ببیند شود هوش ازوی | |||||
زگردون عقاب آرد،از کُه پلنگ | زبیشه هژبر و،زدریا نهنگ | |||||
چوسه بازیک مرد پهنای اوست | چهل رش درازای بالای اوست | |||||
مرا نیز یک باره پیری شکست | شکستی که هرگز نشایدش بست | |||||
ربود ازسرمن سمور سیاه | به جایش نهاد از حواصل کلاه | |||||
یکی دست پیری بزد بربرم | که تاج جوانی فکند از سرم | |||||
به روزجوانی به زور دوپای | چو باد بزان جّستمی من ز جای | |||||
زپیری کنون گاه خیز و نشست | همی پای را یار باید دو دست | |||||
به تیری زدم سخت گشت زمان | کزآن تیر شدتیر پشتم کمان | |||||
نویدیست پیری که مرگش خرام | فرستست موی سپیدش پیام | |||||
کسی را کجا زندگانی بود | زخُردی امید جوانی بود | |||||
امید جوان تا بود پیر نیز | به جز مرگ امید پیران چه چیز | |||||
سپهبد به مژگان شد ابربهار | به پاسخ دژم گفتش انده مدار | |||||
ندار غم از پیش دانش پذیر | به چیزی که خواهد بُدن ناگزیر | |||||
سراز پیری ارچه شودخشک بید | زیزدان نباید بریدن امید | |||||
نه هرکاو جوان زندگانیش بیش | بسا پیر مانده و جوان رفت پیش | |||||
به خانه نشستن بود کار زن | برون کار مردان شمشیرزن | |||||
تن رنج نادیده را ناز نیست | که باکاهلی ناز انباز نیست | |||||
نشاید مهی یافت بی رنج و بیم | که بی رنج نارد کس از سنگ سیم | |||||
به دریای ژرف آنکه جوید صدف | ببایدش جان برنهادن به کف | |||||
بزرگی یکی گهر پربهاست | ورا جای درکام نر اژدهاست | |||||
چو خواهی سوی آن گهر دست برد | اگر مه شوی گر بخایدت خرد | |||||
به یک هفته زآن پس همه کار راه | بسازید وشد پیش ضحاک شاه | |||||
ستودش بسی شاه و چندی نواخت | ببایستِ او کارها را بساخت | |||||
بدادش هیون دو کوهان هزار | همه بارشان آلت کارزار | |||||
هزار دگر خیمه گونه گون | به برگستوان پیل سیصد فزون | |||||
دو صد تیغ وصدبدره دینار گنج | زدیبا شراع وسراپرده پنج | |||||
چهل خادم از ریدگان طراز | هزار اسپ جنگی به زرینه ساز | |||||
چو پنجه هزار از یلان سپاه | ببد پهلوان شاد و برداشت راه | |||||
ز خویشان یکی را به جایش نشاند | سپه زی بیابان کرمان براند | |||||
سوی بابل آورد ضحاک روی | دگرسو سپهدار شدراه جوی | |||||
همه ره به هرشهر و آبادجای | بُدندش بزرگان پرستش نمای | |||||
چنین تا به نزدیک طنجه رسید | همه مرز دریا سپه گسترید | |||||
شه طنجه بُدسرکشی نامدار | همش گنج و هم لشکر بی شمار | |||||
زبر بر زمین سوی خاور درون | زیک ماهه ره داشت کشور فزون | |||||
چوآگه شد از پهلوان شاد گشت | پراکند نزل و علف کوه و دشت | |||||
گرامی پسر داشت هشتاد و پنج | همه درخور تاج شاهی و گنج | |||||
پذیره فرستادشان سربه سر | بسی گونه گون هدیه با هرپسر | |||||
همه شهر از آذین و دیبا و ساز | بیاراست چون گارگاه طراز | |||||
درایوانش سازید برتخت جای | میان بست چون بنده پیشش به پای | |||||
دو هفته همی داشتش میهمان | برافشاند گنجی دگر هرزمان | |||||
زبس گونه گون نیکویی های اوی | دل پهلوان شد بدو مهرجوی | |||||
چنین گفت کاین کردی از راه راست | که از کاردانان و شاهان سزاست | |||||
خوی هرکس از تخمش آید به بار | زگل بوی باشد خلیدن ز خار | |||||
خوی هرکس از گوهر تن بود | زگل بوی و از خار خستن بود | |||||
گراز هیچ سو دشمنی کینه جوی | ترا هست جایی به من بازگوی | |||||
که گر هست مه چون نبرد آورم | زگردون سرش زیر گرد آورم | |||||
هرآن کار کآن برنیاید به زر | برآید به شمشیر و زورو هنر | |||||
بدو گفت کایدر به دریا درون | پّسِ کشورم هفته ای ره فزون | |||||
جزیری بزرگست با رنگ و بوی | دو صد میل ره لاقطه نام اوی | |||||
دو ره صدهزار از یلان مرد هست | نکو روی لیکن همه بُت پرست | |||||
جز از چرم میشان نپوشد چیز | زبانی دگرگونه گویند نیز | |||||
گه رزم دارند خفتان و ترگ | زندان ماهی و کمیخت کرگ | |||||
بود گرزهاشان سر گوسفند | زده در سر دستواری بلند | |||||
به سنگ فلاخن ز صدگام خوار | بدوزند در خره میخ استوار | |||||
از ایشان یکی وز ماده به جنگ | زبونشان بود شیر جنگی به چنگ | |||||
نه از بیمشان سوی دریاست راه | نه از دستشان کشورم را پناه | |||||
به پیکارشان نیستم چاره چیز | نه زآهن سلیحی توان برد نیز | |||||
که کهشان همه سنگ آهن کشست | دری تنگ و ره در میان ناخوشست | |||||
درآن ره زکف تیغ و مِغفر زسر | بپّرد به کردار مرغ بپر | |||||
همه کوهش ازآهن گونه گون | سلیحست آویخته سرنگون | |||||
یکی مرد فرزانه زایران زمین | چنین گفت با پهلوان گزین | |||||
که گر سیر برسنگ آهن ربای | بمالی،نیاهنجد آهن زجای | |||||
به سرکه از آن پس چو شوییش باز | دگر ره کشد نزدش آهن فراز | |||||
کنون هرسلیحی که ار آهنست | اگر خنجر و ترگ، اگر جوشنست | |||||
به کشتی به سیر اندرون کن نهان | چنان کرد پس پهلوان جهان | |||||
ده و دو هزار از سپه بر شمرد | به هفتاد کشتی پراکنده کرد | |||||
دگر نزد عم زاده انجا بماند | ببرد انچه بایست و کشتی براند |