گرشاسپنامه/آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب
ظاهر
سوی باغ با دایه ناگه ز در | درآمد پری چهرهٔ سیمبر | |||||
یکی جام زرین به کف پُر نبید | چو لاله می و، جام چون شنبلید | |||||
نهفته به زربفت رومی برش | ز یاقوت و دُر افسری بر سرش | |||||
خرامان چو با ماه پیوسته سرو | ز گیسو چو در دام مشکین تذرو | |||||
دو زلفش به هم جیم و در جیم دال | دهن میم و بر میم از مشک خال | |||||
دو برگ گلشن سوسن می سرشت | دو شمشاد عنبرفروش بهشت | |||||
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی | که افتد چه از نوک چوگان دروی | |||||
دو بیجاده گفتی که جادو نهفت | میانش به الماس اندیشه سفت | |||||
بناگوش تا بنده خورشیدوار | فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار | |||||
دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم | یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم | |||||
به مه برش درعی ز مشک و عبیر | گه از تاب چین ساز و گه خم پذیر | |||||
شکنش آتش نیکوی تافته | گره هاش دست زمان بافته | |||||
دو بادام پربند و تنبل پرست | یکی نیم خواب و یکی نیم مست | |||||
بزان بادش از زلفک مشکبیز | همه ره چو از نافه بگشاده زیز | |||||
ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب | فسرده درو قطره بر قطره آب | |||||
به سیمین ستون خم درآورد و گفت | که بایدت مهمان ناخوانده جفت | |||||
سپهدار بر جست و بردش نماز | مزیدش دو یاقوت گوینده راز | |||||
بدو اندر آویخت آن دلگسل | چو معنی ز گفتار شیرین به دل | |||||
به رویش بر از بسد درّ پوش | همی ریخت بر لاله شکر ز نوش | |||||
نشستند و بزمی نو آراستند | به می یاد یکدیگران خواستند | |||||
بلورین پیاله ز می لاله شد | کف می کش از لاله پر ژاله شد | |||||
سپهدار گفتا سپاس از خدای | که جفتی مرا چون تو آمد به جای | |||||
گر از پیش دانستمی کار تو | همین فرّ و خوبی و دیدار تو | |||||
بُدی دیر گه کان کمان پیش شاه | کشیدسمتی بر امید تو ماه | |||||
پری چهره گفت ایچ پیل آن توان | ندارند، پس چون توانی تو آن | |||||
بدان کان کمان آهنست اندرون | دگر چوب و توز و پیست از برون | |||||
بمان تا چنان هم کمانی دگر | من از چوب سازم نهان از پدر | |||||
بخندید یل گفت از آنگونه پنج | کشم، چونت دیدم ندارم به رنج | |||||
کشیدن چنان چرخ کار منست | مرا هست موم ار ترا آهنست | |||||
چو خر در گل افتد کسی نیکتر | نکوشد به زور از خداوند خر | |||||
از آن پس به می دست بردند و رود | بر هر دو دایه سرایان سرود | |||||
به جز دایه دمساز با هر دو کس | زن خوب بازارگان بود و بس | |||||
شده غمگسارنده شان هر دو زن | گه این پای کوب و گه آن دست زن | |||||
همه بودشان رامش و میگسار | مل و نقل و بازی و بوس و کنار | |||||
به یک چیزشان طبع رنجور بود | که انگشت از انگشتری دور بود | |||||
چو از باده سرشان گرانبار شد | سمن برگ هر دو چو گلنار شد | |||||
یل نیو را کرد بدرود ماه | بشد باز گلشن به آرامگاه | |||||
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب | نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب |