پرش به محتوا

گرشاسپ‌نامه/آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب

از ویکی‌نبشته
گرشاسپ‌نامه از اسدی توسی
(آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب)
  سوی باغ با دایه ناگه ز در درآمد پری چهرهٔ سیمبر  
  یکی جام زرین به کف پُر نبید چو لاله می و، جام چون شنبلید  
  نهفته به زربفت رومی برش ز یاقوت و دُر افسری بر سرش  
  خرامان چو با ماه پیوسته سرو ز گیسو چو در دام مشکین تذرو  
  دو زلفش به هم جیم و در جیم دال دهن میم و بر میم از مشک خال  
  دو برگ گلشن سوسن می سرشت دو شمشاد عنبرفروش بهشت  
  زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی که افتد چه از نوک چوگان دروی  
  دو بیجاده گفتی که جادو نهفت میانش به الماس اندیشه سفت  
  بناگوش تا بنده خورشیدوار فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار  
  دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم  
  به مه برش درعی ز مشک و عبیر گه از تاب چین ساز و گه خم پذیر  
  شکنش آتش نیکوی تافته گره هاش دست زمان بافته  
  دو بادام پربند و تنبل پرست یکی نیم خواب و یکی نیم مست  
  بزان بادش از زلفک مشکبیز همه ره چو از نافه بگشاده زیز  
  ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب فسرده درو قطره بر قطره آب  
  به سیمین ستون خم درآورد و گفت که بایدت مهمان ناخوانده جفت  
  سپهدار بر جست و بردش نماز مزیدش دو یاقوت گوینده راز  
  بدو اندر آویخت آن دلگسل چو معنی ز گفتار شیرین به دل  
  به رویش بر از بسد درّ پوش همی ریخت بر لاله شکر ز نوش  
  نشستند و بزمی نو آراستند به می یاد یکدیگران خواستند  
  بلورین پیاله ز می لاله شد کف می کش از لاله پر ژاله شد  
  سپهدار گفتا سپاس از خدای که جفتی مرا چون تو آمد به جای  
  گر از پیش دانستمی کار تو همین فرّ و خوبی و دیدار تو  
  بُدی دیر گه کان کمان پیش شاه کشیدسمتی بر امید تو ماه  
  پری چهره گفت ایچ پیل آن توان ندارند، پس چون توانی تو آن  
  بدان کان کمان آهنست اندرون دگر چوب و توز و پیست از برون  
  بمان تا چنان هم کمانی دگر من از چوب سازم نهان از پدر  
  بخندید یل گفت از آنگونه پنج کشم، چونت دیدم ندارم به رنج  
  کشیدن چنان چرخ کار منست مرا هست موم ار ترا آهنست  
  چو خر در گل افتد کسی نیکتر نکوشد به زور از خداوند خر  
  از آن پس به می دست بردند و رود بر هر دو دایه سرایان سرود  
  به جز دایه دمساز با هر دو کس زن خوب بازارگان بود و بس  
  شده غمگسارنده شان هر دو زن گه این پای کوب و گه آن دست زن  
  همه بودشان رامش و میگسار مل و نقل و بازی و بوس و کنار  
  به یک چیزشان طبع رنجور بود که انگشت از انگشتری دور بود  
  چو از باده سرشان گرانبار شد سمن برگ هر دو چو گلنار شد  
  یل نیو را کرد بدرود ماه بشد باز گلشن به آرامگاه  
  همه شب دژم هر دو از مهر و تاب نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب