کلیله و دمنه/باب الفحص عن امر دمنه

از ویکی‌نبشته

رای گفت برهمن را: معلوم گشت داستان ساعی نمام که چگونه جمال یقین را به خیال شبهت بپوشانید تا مروت شیر مجروح شد و سمت نقض عهد بدان پیوست و دشمنایگی در موضع دوستی و وحشت به جای الفت قرار گرفت و دستور ملک و گنجور او در سر آن شد. اکنون اگر بیند عاقبت کار دمنه و کیفیت معذرت‌های او پیش شیر و وحوش بیان کند، که شیر در آن حادثه چون به عقل خود رجوع کرد و در دمنه بدگمان گشت تدارک آن از چه نوع فرمود، و بر غدر او چگونه وقوف یافت، و دمنه به چه حجت تمسک نمود، و تخلص از چه جنس طلبید، و از کدام طریق گرد جستن پوزش آن درآمد.

برهمن گفت: خون هرگز نخسبد، و بیدار کردن فتنه به هیچ تأویل مهنا نماند، و در تواریخ و اخبار چنان خوانده‌ام که چون شیر از کار گاو بپرداخت از تعجیلی که در آن کرده بود بسی پشیمانی خورد و سرانگشت ندامت خایید.

  نیک به رنج اندرم از خویشتن گم شده تدبیر و خطا کرده ظن  

و به هر وقت حقوق متأکد و سوالف مرضی او را یاد می‌کرد و فکرت و ضجرت زیادت استیلا و قوت می‌یافت، که گرامی‌تر اصحاب و عزیزتر اتباع او بود، و پیوسته می‌خواست که حدیث او گوید و ذکر او شنود. و با هر یک از وحوش خلوت‌ها کردی و حکایت‌ها خواستی. شبی پلنگ تا بیگاهی پیش او بود، چون بازگشت بر مسکن کلیله و دمنه گذرش افتاد. کلیله روی به دمنه آورده بود و آن‌چه از جهت او در حق گاو رفت باز می‌راند. پلنگ بایستاد و گوش داشت.

سخن کلیله آن‌جا رسیده بود که: هول ارتکابی کردی، و این غدر و غمز را مدخلی نیک باریک جستی، و ملک را خیانت عظیم روا داشتی. و ایمن نتوان بود که ساعت به ساعت به وبال آن مأخوذ شوی و تبعت آن به تو رسد و هیچ کس از وحوش تو را در آن معذور ندارد، و در تخلص تو از آن معونت و مظاهرت روا نبیند، و همه برکشتن و مثله کردن تو یک کلمه شوند. و مرا به همسایگی تو حاجت نیست از من دور باش و مواصلت و ملاطفت در توقف دار.

دمنه گفت که:

  گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر برکه افگنم آن دل کجا برم؟  

نیز کار گذشته تدبیر را نشاید، خیالات فاسد از دل بیرون کن و دست از نیک و بد بدار و روی به شادمانگی و فراغت آر، که دشمن بر افتاد و جهان مراد خالی و هوای آرزو صافی گشت.

  سر فراز و به فرخی بگراز لهو جوی و به خرمی می خور  

و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و دیانت بر من پوشیده نبود، و استیلای حرص و حسد مرا بر آن محرض آمد.

چون پلنگ این فصول تمام بشنود به نزدیک مادر شیر رفت و از وی عهدی خواست که آن‌چه گوید مستور ماند. و پس از وثیقت و تأکید آن‌چه از ایشان شنوده بود باز گفت، و مواعظ کلیله و اقرار دمنه مستوفی تقریر کرد. دیگر روز مادر شیر به دیوار پسر آمد، او را چون غمناکی یافت. پرسید که: «موجب چیست؟»

گفت: کشتن شنزبه و یاد کردن مقامات مشهور و مآثر مشکور که در خدمت من داشت. هرچند می‌کوشم ذکر وی از خاطر من دور نمی‌شود، و هر گاه که در مصالح ملک تأملی کنم و از مخلص مشفق و ناصح واقف اندیشم دل بدو رود و محاسن اخلاق او بر من شمرد.

مادر شیر گفت: شهادت هیچ کس بر او مقنع‌تر از نفس او نیست. و سخن ملک دلیل است بر آن‌چه دل او بر بی‌گناهی شنزبه گواهی می‌دهد و هر ساعت قلقی تازه می‌گرداند و بر خاطر می‌خواند که این کار بی‌یقین صادق و برهان واضح کرده شده ست. و اگر در آن‌چه به ملک رسانیدند تفکری رفتی و برخشم و نفس مالک و قادر توانستی بود و آن را بر رای و عقل خویش باز انداختی حقیقت حال شناخته گشتی، که هیچ دلیل در تاریکی شک چون رای انور و خاطر ازهر ملک نیست، چه فراست ملوک جاسوس ضمیر ملک و طلیعه اسرار غیب باشد.

  گر ضمیرت بخواهدی بی‌شک از دل آسمان خبر کندی  

گفت: در کار گاو بسیار فکرت کردم و حرص نمود بدان‌چه بدو خیانتی منسوب گردانم تا در کشتن می‌شود و حسرت و ندامت بر هلاک وی بیشتر. و نیز بیچاره از رای روشن دور و از سیرت پسندیده بیگانه نبود که تهمت حاسدان از آن روی بر وی درست گردد و تمنی بی‌خردان در دماغ وی متمکن شود، یا مغالبت من بر خاطر گذراند. و در حق وی اهمال هم نرفته بود که داعی عداوت و سبب مناقشت شدی. و می‌خواهم که تفحص این کار بکنم و در آن غلو و مبالغت واجب بینم، اگر چه سودمند نباشد و مجال تدارک باقی نگذاشته‌ام، اما شناخت مواضع خطا و صواب از فواید فراوان خالی نماند. و اگر تو در آن چیزی می‌دانی و شنوده‌ای مرا بیاگاهان.

گفت: شنوده‌ام، اما اظهار آن ممکن نیست، که بعضی از نزدیکان تو در کتمان آن مرا وصایت کرده است. و عیب فاش گردانیدن اسرار و تأکید علما در تجنب از آن مقرر است و الا تمام بازگفته آیدی. شیر گفت: اقاویل علما را وجوه بسیار است و تأویلات مختلف، و خردمندان اقتدا بدان فراخور و بر قضیت حکمت صواب بینند. و پنهان داشتن راز اهل ریبت مشارکت است در زلت. و شاید بود که رساننده این خبر خواستست که به اظهار آن با تو خود را از عهده این حوالت بیرون آرد و ترا بدان آلوده گرداند. می‌نگر در این باب و آنچه فراخور نصیحت و شفقت تواند بود می‌کن.

مادر شیر گفت: این اشارت پسندیده و رای درست است، لکن کشف اسرار دو عیب ظاهر دارد: اول دشمنایگی آن کس که این اعتماد کرده باشد، و دوم بدگمانی دیگران، تا هیچ کس با من سخنی نگوید و مرا در رازی محرم نشمرد.

شیر گفت: حقیقت سخن و کمال صدق تو مقرر است، و من نیز روا ندارم که به سبب بیرون آوردن خویش از عهده این خطا تو را بر خطایی دیگر اکراه نمایم. و اگر نمی‌خواهی که نام آن کس تعیین کنی و سر او فاش گردانی باری به مجمل اشارت کن.

مادر شیر گفت: سخن علما در فضیلت عفو و جمال احسان مشهور است لکن در جرم‌هایی که اثر آن در فساد عام و ضرر آن در عالم شایع نباشد. چه هر کجا مضرت شامل دیده شد و وصمت آن ذات پادشاه را بیالود و موجب دلیری دیگر مفسدان گشت و حجت متعدیان بدان قوت گرفت و هر یک در بدکرداری و ناهمواری آن را دستور معتمد و نمودار معتبر ساختند و عفو و اغماض و تجاوز و اغضا را مجال نماند و تدارک آن واجب بل که فریضه گردد.

  ولکم فی القصاص حیوة یا اولی الالباب و فی الشر نجاة حین لاینجیک احسان  

و آن دمنه که ملک را برین داشت ساعی نمام و شریر و فتان است.

شیر، مادر را فرمود که: چون برفت تأمل کرد و کسان فرستاد و لشکر را حاضر خواست، و مادر را هم خبر کرد تا بیامد. پس بفرمود تا دمنه را بیاوردند و از وی اعراض نمود و خویشتن را در فکرت مشغول کرد.

دمنه چون در بلا گشاده دید و راه حذر بسته روی به یکی از نزدیکان آورد و آهسته گفت که: چیزی حادث گشتست و فکرت ملک و فراهم آمدن شما را موجبی هست؟

مادر شیر گفت: ملک را زندگانی تو متفکر گردانیده است. و چون خیانت تو ظاهر شد و دروغ که در حق قهرمان ناصح او گفتی پیدا آمد نشاید که ترا طرفةالعینی زنده گذارد.

دمنه گفت: متقدمان در حوادث جهان هیچ حکمت ناگفته رها نکرده‌اند که متأخران را در انشای آن رنجی باید برد، و دیر است تا گفته‌اند که «همه تدبیرها سخره تقدیر است و هر چند خردمند پرهیز بیش کند و در صیانت نفس مبالغت بیش نماید به دام بلا نزدیک‌تر باشد.» و در نصیحت پادشاه سلامت طلبیدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنان است که بر صحیفه کوثر تعلیق کرده شود و کاه بیخته را به باد صرصر سپرده آید. و هر که در خدمت پادشاه، ناصح و یک‌دل باشد خطر او زیادت است برای آن‌که او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند: دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت، و دشمنان از وجه اخلاص و نصیحت در مصالح ملک و دولت. و برای این است که اهل حقایق پشت به دیوار امن آورده‌اند و روی از این دنیای ناپایدار بگردانیده است و دست از لذات و شهوات آن بداشته و تنهایی را بر مخالطت مردمان و عبادت خالق را بر خدمت مخلوق برگزیده، که در حضرت عزت، سهو و غفلت جایز نیست، و جزای نیکی بدی و پاداش عبادت عقوبت صورت نبندد. و در احکام آفریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد.

آن‌جا غلطی نیست گر این‌جا غلطی است

و کارهای خلایق به خلاف آن بر انواع مختلف و فنون متفاوت رود، اتفاق در آن معتبر نه استحقاق، گاه مجرمان را ثواب کردار مخلصان ارزانی می‌دارند و گاه ناصحان را به عذاب زلت جانیان می‌نمایند و هوا بر احوال ایشان غالب و خطا در افعال ایشان ظاهر و نیک و بد و خیر و شر نزدیک ایشان یکسان. و پادشاه موفق آن است که کارهای او به ایثار صواب نزدیک باشد و از طریق مضایقت دور، نه کسی را به حاجت تربیت کند و نه از بیم عقوبت روا دارد. و پسندیده‌تر اخلاق ملوک رغبت نمودن است در محاسن صواب و عزیز گردانیدن خدمتگاران مرضی اثر. و ملک می‌داند و حاضران هم گواهی دریغ ندارند که میان من و گاو هیچ چیز اسباب منازعت و دواعی مجاذبت و عداوت قدیم و عصبیت موروث که آن را غایلتی صورت شود نبود. و او را مجال قصد و عنایت و دست بدکرداری و شفقت هم نمی‌شناختم که از آن حسد و حقدی تولد کردی. لکن ملک را نصیحتی کردم و آن‌چه بر خود واجب شناختم به جای آورد، و مصداق سخن و برهان دعوی بدید و بر مقتضای رای خویش کاری کرد. و بسیار کس از اهل غش و خیانت و تهمت و عداوت از من ترسان شده‌اند، و هر آینه به مطابقت در خون من سعی خواهند کرد و به موافقت در من خروشند. و هرگز گمان نداشتم که مکافات نصیحت و ثمرت خدمت این خواهد بود که بقای من ملک را رنجور و متأسف گرداند.

چون شیر سخن دمنه بشنود گفت: او را به قضات باید سپرد تا از کار او تفحص کنند، چه در احکام سیاست و شرایط انصاف و معدلت، بی ایضاح بینت و الزام حجت جایز نیست عزیمت را در اقامت حدود به امضا رسانیدن.

دمنه گفت: کدام حاکم راست‌کارتر و منصف‌تر از کمال عقل و عدل ملک است؟ هر مثال که دهد نه روزگار را بدان محل اعتراض تواند بود و نه چرخ را مجال مراجعت

  گردون گشاده چشم و زمانه گوش هر حکم را که رای تو امضا کند همی  

و بر رای متین ملک پوشیده نماند که هیچ چیز در کشف شبهت و افزودن در نور بصیرت چون مجاهدت و تثبت نیست. و من واثقم که اگر تفحص به سزا رود از بأس ملک مسلم مانم. و به همه حال برائت ساحت و فرط مناصحت و صدق اشارت و یمن ناصیت من معلوم خواهد شد. اما از مبالغتی در تفتیش کار من چاره نیست، که آتش از ضمیر چوب و دل سنگ بی‌جد تمام و جهد بلیغ بیرون نتوان آورد. و اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو التماس ننمایمی. لکن واثقم بدطن تفحص که مزطد اخلاص من ظاهر گردد. و هر چیز که نسیم عطر دارد بپاشیدن آن اثر طیب زودتر به اطراف رسد. و اگر در این کار ناقه و جملی داشتمی، پس از گزاردن آن فرصت‌ها بود، بر درگاه ملک ملازم نبودمی و پای شکسته منتظر بلا ننشستمی. و چشم می‌دارم که حوالت کار به امینی کند که از غرض و ریبت مزنه باشد، و مثال دهد تا هر روز آن‌چه رود به سمع ملک برسانند، و ملک آن را بر رای جهان‌نمای خود، که آینه فتح است و جام ظفر، باز اندازد تا من به شبهت باطل نگردم، چه همان موجب که کشتن گاو ملک را مباح گردانید از آن من بر وی محظور کرده است. آن‌گاه من خود به چه سبب این خیانت اندیشم؟ که محل و منزلت آن ندارم که از سمت عبودیت انفت دارم و طمع کارهای بزرگ و درجات بلند بر خاطر گذرانم. هر چند ملک را بنده‌ام آخر مرا از عدل علام آرای او نصیبی باید، که محروم گردانیدن من از آن جایز نباشد، و در حیات و پس از وفات امید من از آن منقطع نگردد.

یکی از حاضران گفت: آنچه دمنه می‌گوید از وجه تعظیم ملک نیست، اما می‌خواهد که بدین کلمات بلا از خود دفع کند.

دمنه گفت: کیست به نصیحت من از نفس من سزاوارتر؟ و هر که خود را در مقام حاجت فرو گذارد و در صیانت ذات خویش اهتمام ننماید دیگران را در وی امیدی نماند. و سخن تو دلیل است بر قصور فهم و وفور جهل تو. و تا گمان نبری که این تمویهات بر رای ملک پوشیده ماند! که چون تأملی فرماید و تمییز ملکانه بر تزویر تو گمارد فضیحت تو پیدا آید و نصیحت از معاندت جدا شود، که رای او کارهای عمری به شبی پردازد و لشکرهای گران به اشارتی مقهور کند.

  ز رایش ار نظری یابد آفتاب به صدق که خواند یارد صبح نخست را کاذب؟  

مادر شیر گفت: از سوابق مرک و غدر تو چندان عجب نمی‌دارم که از این مواعظت در این حال و بیان امثل در هر باب.

دمنه گفت: این جای مواعظت است اگر در محل قبول نشیند، و هنگام مثل است اگر به سمع خرد استماع افتد.

مادر شیر گفت: ای غدار، هنوز امید می‌داری که به شعوذه و مکر خلاص یابی؟

دمنه گفت: اگر کسی نیکویی را به بدی و خیر را به شر مقابله روا دارد من باری وعده را به انجاز و عهد را به وفا رسانیدم. ملک داند که هیچ خائن را پیش او دلیری سخن گفتن نباشد، و اگر در حق من این روا دارد مضرت آن هم به جانب او باز گردد. و گفته اند «هر که در کارها مسارعت نماید و از فواید تأمل و منافع تثبت غافل باشد بدو آن رسد که بدان زن رسید که به گرم‌شکمی تعجیل روا داشت تا میان دوست و غلام فرق نتوانست کرد.»

شیر پرسید:چگونه؟

گفت: آورده‌اند که در شهر کشمیر بازرگانی بود حمیر نام و زنی ماه‌پیکر داشت که نه چشم چرخ چنان روی دیده بود، نه راید فکرت چنان نگار گزیده، رخساری چون روز ظفر تابان و زلفی چون شب فراق درهم و بی‌پایان

  خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند کفر خالی از گمان و دین جمالی زیقین  

و نقاشی استاد، انگشت‌نمای جهان در چیره‌دستی، از خامه چهره‌گشای او جان آزر در غیرت، و از طبع رنگ‌آمیز او خاطر امانی در حیرت، با ایشان همسایگی داشت. میان او و زن بازرگان معاشقتی افتاد. روزی زن او را گفت: «بهر وقت رنج می‌گیری و زاویه ما را به حضور خویش آراسته می‌گردانی، و لاشک توقفی می‌افتد تا آوازی دهی و سنگی اندازی. آخر ما را از صنعت تو فایده‌ای باید. چیزی توانی ساخت که میان من و تو نشانی باشد؟» گفت: «چادری دو رنگ سازم که سپیدی بر او چون ستاره در آب می‌تابد و سایه در او چون گله‌ی زنگیان بر بناگوش ترکان می‌در فشد. و چون تو آن بدیدی بزودی بیرون خرام.» و غلامی این باب می شنود. چادر بساخت، و یک چندی بگذشت. روزی نقاش به کاری رفته بود و تا بی‌گاهی مانده. آن غلام آن چادر را از دختر او عاریت خواست و زن را بدان شعار بفریفت، و بدو نزدیک شد و پس از قضای شهوت بازگشت و چادر بازداد. چون نقاش برسید و آرزوی دیدار معشوق می‌داشت، در حال چادر به کتف گردانید و آنجا رفت. زن پیش او باز دوید و گفت: «ای دوست، هنوز این ساعت بازگشته‌ای، خیر هست که برفور باز آمدی» مرد دانست که چه شده است، دختر را ادب بلیغ کرد و چادر بسوخت.

و این مثل بدان آوردم تا ملک بداند که در کار من تعجیل نشاید کرد. و به حقیقت بباید شناخت که من این سخن از بیم عقوبت و هراس هلاک نمی‌گویم، چه مرگ، اگر چه خواب نامرغوب است و آسایش نامحبوب، هر آینه بخواهد بود، و بسیار پای‌آوران از دست او سرگردان شدند، و گریختن ممکن نیست

  خیره ماند از قیام غالب او حمله شیر و حیلت روباه  

و گر مرا هزار جانستی، و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فایده است و رای او را بدان میلی، در یک ساعت بر ترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی. لکن ملک را در عواقب این کار نظری از فرایض است، که ملک بی‌تبع نتوان داشت، و خدمتگاران کافی را به قصد جوانب باطل از خللی خالی نماند.

تنها مانی چو یار بسیار کشی

و به هر وقت بنده‌ای در معرض کفایت مهمانت نیفتد، و مرضح اعتماد و تربیت نگردد، و هر رو ز خدمتگار ثابت قدم به دست نیاید و چارک ناصح محرم یافته نشود

  سال‌ها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن  

مادر شیر چون بدید که سخن دمنه به سمع رضا استماع می‌یابد بدگمان گشت، و اندیشید که ناگاه این غدرهای زراندود و دروغ‌های دلپذیر او باور دارد، که او نیک گرم‌سخن و چرب‌زبان بود، به فصاحت و زبان‌آوری مباهات نمودی، و مثلا این بیت ورد داشتی:

  جایی که سخن باید چون موم کنم آهن  

روی به شیر آورد و گفت: خاموشی بر حجت به تصدیق ماند، و از اینجا گویند که «خاموشی همداستانیست.» و به خشم برخاست. شیر فرمود که دمنه را بباید بست و به قضات سپرد و به حبس کرد تا تفحص کار او بکند.

پس از آن مادر شیر باز آمد و شیر را گفت: من همیشه بوالعجبی دمنه شنودمی، اما اکنون محقق گشت بدین دروغ‌ها که می‌گوید، و عذرهای نغز و دفع‌های شیرین که می‌نهد، و مخرج‌های باریک و مخلص‌های نادر که می‌جوید، و اگر ملک او را مجال سخن دهد به یک کلمه خود را از آن ورطه بیرون آرد. در کشتن او ملک را و لشکر را راحت عظیم است. زودتر دل فارغ گرداند و او را مدت و مهلت ندهد.

شیر گفت: کار نزدیکان ملوک حسد و منازعت و بدسگالی و مناقشت است، و روز و شب در پی یکدیگر باشند و گرد این معانی برآیند، و هر که هنر بیش دارد در حق او قصد زیادت رود و او را بدخواه و حسود بیش یافته شود. و مکان دمنه و قربت او بر لشکر من گران آمده است. و نمی‌دانم که اجماع و اتفاق ایشان در این واقعه برای نصیحت من است یا از جهت عداوت او. و نمی‌خواهم که در کار او شتابی رود که برای منفعت دیگران مضرت خویش طلبیده باشم. و تا تفحص تمام نفرمایم خود را در کشتن او معذور نشناسم، که اتباع نفس و طاعت هوا رای راست و تدبیر درست را بپوشاند. و اگر به ظن خیانت اهل هنر و ارباب کفایت را باطل کنم حالی فورت خشم تسکینی یابد، لکن غبن آن به من باز گردد.

چون دمنه را در حبس بردند و بند گران بر وی نهاد، کلیله را سوز برادری و شفقت صحبت بر انگیخت، پنهان به دیدار او رفت، و چندان که نظر بر وی افگند اشک باریدن گرفت و گفت: ای برادر تو را در این بلا و محنت چگونه توانم دید، و مرا پس از این از زندگانی چه لذت؟

  آب صافی شده ست خون دلم خون تیره شدست آب سرم  
  بودم آهن کنون از او زنگم بودم آتش کنون از او شررم  

و چون کار بدین منزلت رسید اگر در سخن با تو درشتی کنم باکی نباشد، و من این همه می‌دیدم و در پند دادن غلو می‌نمود، بدان التفات نکردی. و نامقبول‌تر چیزها نزدیک تو نصیحت است. و اگر به وقت حاجت و در هنگام سلامت در موعظت تقصیر و غفلت روا داشته بودمی امروز با تو در این جنایت شرکت دارمی. لکن اعجاب تو به نفس و رای خویش عقل و علم تو را مقهور گردانید. و اشارت عالمان در آن‌چه «ساعی پیش از اجل می‌رد» با تو بگفته‌ام، و از مردن انقطاع زندگانی نخواسته‌اند، اما رنج‌هایی بیند که حیات را منغص گرداند، چنین که تو در این افتاده‌ای و هر آینه مرگ از آن خوشتر است. و راست گفته‌اند «مقتل الرجل بین فکیه.»

  گر زبان تو راز دارستی تیغ را بر سرت چه کارستی؟  

دمنه گفت: همیشه آن‌چه حق بود می‌گفتی و شرایط نصیحت را به جای می‌آورد، لکن شره نفس و قوت حرص بر طلب جاه رای مرا ضعیف کرد و نصایح ترا در دل من بی‌قدر گردانید، چنان‌که بیمار مولع بخوردنی، اگر چه ضرر آن می‌شناسد، بدان التفات ننماید و بر قضیت شهوت بخورد. نیز خرم و بی‌خصم زیستن و خوش دل و ایمن روزگار گذاشتن نوعی دیگر است. هر کجا علو همتی بود از رنج‌های صعب و چشم زخم‌های هایل چاره نباشد و می دانم که تخم این بلا من کاشته‌ام، و هر که چیزی کاشت هر آینه بدرود اگر چه در ندامت افتد و بداند که زهگیا کاشته است. و امروز وقت است که ثمرت کردار و ریع گفتار خویش بردارم. و این رنج بر من گران‌تر می‌گردد از هراسی که تو به من متهم شوی به حکم سوابق دوستی و صحبت که میان ماست.

و عیاذالله اگر بر تو تکلیفی رود تا آنچه می‌دانی از راز من بازگویی، وانگه من به دو موونت مبتلا گردم، یکی رنج نفس تو و خجلت که از جهت من در رنج افتی، و دوم آن‌که مرا بیش امید خلاص باقی نماند، که در صدق قول تو به هیچ تأویل شبهت نباشد «گه که در حق بیگانگان گواهی دهی، در باب من با چندان یگانگی و مخالصت صورت ریبتی نبندد. و امروز حال من می بینی، وقت رقت است و هنگام شفقت

  کز ضعیفی دست و تنگی جای نیست ممکن که پیرهن بدرم  
  گشت لاله ز خون دیده رخم شد بنفشه ز زخم دست برم  

کلیله گفت: آن‌چه گفتی معلوم گشت. و حکما گویند که «هیچ کس بر عذاب صبر نتواند کرد، و هر چه ممکن گردد از گفتار حق یا باطل برای دفع اذیت بگوید.» و من ترا هیچ حیلت نمی‌دانم، چون در این مقام افتادی بهتر آن‌که به گناه اعتراف نمایی و بدانچه کرده‌ای اقرار کنی، و خود را از تبعت آخرت به رجوع و انابت برهانی، چه لابد در این هلاک خواهی شد، باری عاجل و آجل به هم پیوندد.

دمنه گفت: در این معانی تأمل کنم و آن‌چه فراز آید به مشاورت تو تقدیم نمایم.

کلیله رنجور و پرغم بازگشت، و انواع بلا بر دل خوش کرده پشت بر بستر نهاد و می‌پیچید تا هم در شب شکمش برآمد و نفس فروشد. و ددی با دمنه به هم محبوس بود و در آن نزدیکی خفته، به سخن کلیله و دمنه بیدار شد و مفاوضت ایشان تمام بشنود و یاد گرفت و هیچ باز نگفت.

دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخیار است. و هر که نابکاری را زنده گزارد در فجور با او شریک گردد.

ملک قضات را تعجیل فرمود در گزارد کار دمنه و روشن گردانیدن خیانت او در مجمع خاص و محفل عام، و مثال داد که هر روز آن‌چه رود باز نمایند.

و قضاوت فراهم آمدند و خاص و عام را جمع کردند، و وکیل قاضی آواز داد و روی به حاضران آورد و گفت: ملک در معنی دمنه و بازجست کار او و تفتیش حوالتی که بدو افتاده ست احتیاط تمام فرموده است، تا حقیقت کار او غبار شبهت منزه شود، و حکمی که رانده‌اید در حق او از مقتضی عدل دور نباشد، و به کامگاری سلاطین و تهور ملوک منسوب نگردد. و هر یکی از شما را از گناه او آن‌چه معلومست بباید گفت برای سه فایده: اول آن که در عدل معونت کردن و حجت حق گفتن در دین و مروت موقعی بزرگ دارد، و دوم آن که بر اطلاق زجر کلی اصحاب ضلالت به گوشمال یکی از ارباب خیانت دست دهد، و سوم آن که مالش اصحاب مکر و فجور و قطع اسباب ایشان راحتی شامل و منفعتی شایع را متضمن است.

چون این سخن به آخر رسید همه حاضران خاموش گشتند، و هیچ کس چیزی نگفت؛ چه ایشان را در کار او یقین ظاهر نبود، روا نداشتند که به گمان مجرد چیزی گویند، و به قول ایشان حکمی رانده شود و خونی ریخته گردد.

چون دمنه آن بدید گفت: اگر من مجرم بودمی به خاموشی شما شاد گشتمی، لکن بی‌گناهم، و هر که او را جرمی نتوان شناخت بر او سبیلی نباشد، و او به نزدیک اهل خرد و دیانت مبرا و معذور است. و چاره نتواند بود از آن‌که هر کس بر علم خویش در کار من سخنی گوید، و در آن راستی و امانت نگاه دارد، که هر گفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او در آن راستی و امانت نگاه دارد، که هر گفتاری را پاداشی است، عاجل و آجل، و قول او حکمی خواهد بود در احیای نفسی یا ابطال شخصی. و هرکه به ظن و شبهت، بی‌یقین صادق، مرا در معرض تلف آرد بدو آن رسد که بدان مدعی رسید که بی‌علم وافر و مایه کامل، و بصیرتی در شناخت علت‌ها واضح و ممارستی در معرفت داروها راجح، و رایی در انواع معالجت صایب و خاطری در ادراک کیفیت ترکیب نفس و تشریح بدن ثاقب. قدم پیدا و اتقان به سزا، دعوی و رای طبیبی کرد.

قضات پرسیدند که: چگونه؟

گفت: به شهری از شهرهای عراق طبیبی بود حاذق، و مذکور به یمن معالجت، مشهور به معرفت دارو و علت، رفق شامل و نصح کامل، مایه بسیار و تجربت فراوان، دستی چون دم مسیح و دمی چون قدم خضر صلی الله علیه.روزگار، چنان که عادت اوست در باز خواستن مواهب و ربودن نفایس، او را دست‌بردی نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع افتاد، و به تدریج چشم جهان‌بینش بخوابانید. و آن نادان وقح عرصه خالی یافت و دعوی علم طب آغاز نهاد، و ذکر آن در افواه افتاد. و ملک آن شهر دختری داشت و بذاذرزاده خویش داده بود، و او را در حال نهادن حمل رنجی حادث گشت. طبیب پیر دانا را حاضر آوردند. از کیفیت رنج نیکو بپرسید. چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف یافت به داروی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. گفتند: «بباید ساخت.» گفت: «چشم من ضعیف است، شما بسازید.» در این میان آن مدعی بیامد و گفت: «کار منست و ترکیب آن من ندانم.» ملک او را پیش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بیرون آرد. در رفت و بی‌علم و معرفت کاری پیش گرفت. از قضا صره زهر هلاهل به دست او افتاد، آن را بر دیگر اخلاط بیامیخت و به دختر داد. خوردن همان بود و جان شیرین تسلیم کردن. ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد، بخورد و در حال سرد گشت.

و این مثل بدان آوردم تا بدانید که کار به جهالت و عمل به شبهت عاقبت وخیم دارد.

یکی از حاضران گفت: سزاوارتر کسی که چگونگی مکر او از عوام نباید پرسید، و خبث ضمیر او بر خواص مشتبه نگردد، این بدبخت است که علامات کژی سیرت در زشتی صورت او دیده می‌شود.

قاضی پرسید که: آن علامت چیست؟ تقریر باید کردن، که همه کس آن را نتواند شناخت.

گفت: علما گویند که «هر گشاده ابرو، که چشم راست او از چپ خردتر باشد با اختلاج دای»، و بینی او به جانب راست میل دارد، و در هر منبتی از اندام او سه موی روید، و نظر او همیشه سوی زمین افتد، ذات ناپاک او مجمع فساد و مکر و منبع فجور و غدر باشد.»و این علامات در وی موجود است.

دمنه گفت: در احکام خلایق گمان میل و مداهنت توان داشت، و حکم ایزدی عین صواب است و در آن سهو و زلت و خطا و غفلت صورت نبندد. و اگر این علامات که یاد کردی معین عدل و دلیل صدق می‌تواند بود و بدان حق را از باطل جدا می‌توان کرد، پس جهانیان در همه معانی از حجت فارغ آمدند، و بیش هیچ کس را نه بر نیکوکاری محمدت واجب آید و نه بر بدکرداری عقوبت لازم. زیرا که هیچ مخلوق این معانی را از خود دفع نتواند کرد. پس بدین حکم جزای اهل خیر و پاداش اهل شر محو گشت. و اگر من این کار که می‌گویند بکرده‌ام، نعوذبالله، این علامات مرا بر این داشته باشد، و چون دفع آن در امکان نیاید نشاید که به عقوبت آن مأخوذ گردم، که آن‌ها با من برابر آفریده شده‌اند. و چون از آن احتراز نتوان کرد حکم بدان چگونه واقع گردد؟ و تو باری برهان جهل و تقلید خویش روشن گردانیدی و به کلمه‌ای نامفهوم نمایش بی‌وجه و مداخلت نه در هنگام گرفتی.

چون دمنه بر این جمله جواب بداد دیگر حاضران دم درکشیدند و چیزی نگفتند قاضی بفرمود تا او را به زندان باز بردند.

و دوستی از آن کلیله، روزبه نام، به نزدیک دمنه آمد و از وفات کلیله اعلام داد. دمنه رنجور و متأسف گشت و پرغم و متحیر شد، و از کوره آتش دل آهی برآورد و از فواره دیده آب بر رخسار براند و گفت: دریغ دوست مشفق و برادر ناصح که در حوادث بدو دویدمی، و پناه در مهمات رای و رویت و شفقت و نصیحت او بود، و دل او گنج اسرار دوستان و کان رازهای بذاذران، که روزگار را بر آن وقوف صورت نبستی و چرخ را اطلاع ممکن نگشتی. بیش مرا در زندگانی چه راحت و از جان و بینایی چه فایده؟ و اگر نه آنستی که این مصیبت به مکان مودت تو جبر می‌افتد، ور نی اکنون خود را بزاریان کشته‌می

و بحمدالله که بقای تو از همه فوایت عوض و خلف صدق است، و هر خلل که به وفات او حادث شده است به حیات تو تدارک پذیرد. و امروز مرا تو همان بذارذری که کلیله بوده‌ست، رهین شکر و منت گشتم. و کلی ارباب مروت و اصحاب خرد و تجربت را به دوستی و صحبت تو مباهات است. کاشکی از من فراغی حصال آیدی، و کاری را شایان توانمی بود. دست یکدیگر بگرفتند و شرط وثیقت به جای آورد.

آن‌گاه دمنه او را گفت: فلان جای از آن من و کلیله دفینه‌ای است، اگر رنجی برگیری و آن را بیاری سعی تو مشکوری باشد.

روزبه بر حکم نشان او برفت و آن بیاورد. دمنه نصیب خویش برگرفت و حصه کلیله به رزوبه داد، و وصایت نمود که پیوسته پیش ملک باشد و از آن‌چه در باب وی رود تنسمی می‌کند او را می‌آگاهاند. و روزبه تیمار آن نکته تا روز قیامت وفات دمنه می‌داشت. دیگر روز مقدم قضات ماجرا به نزدیک شیر برد و عرضه کرد. شیر آن بستد و او را بازگردانید، و مادر را بطلبید.

چون مادر شیر ماجرا را بخواند و بر مضمون آن واقف گشت در اضطراب آمد و گفت: اگر سخن درشت رانم موافق رای ملک نباشد، و اگر تحرز نمایم جانب شفقت و نصیحت مهمل ماند.

شیر گفت: در تقریر ابواب مناصحت محابا و مراقبت شرط نیست، و سخن او در محل هر چه قبول‌تر نشیند و آن را بر ریبت و شبهت آسیب و مناسبت نباشد.

گفت: ملک میان دروغ و راست فرق نمی‌کند، و منفعت خویش از مضرت نمی‌شناسد. و دمنه بدین فرصت می‌یابد فتنه‌ای انگیزد که رای ملک در تدارک آن عاجز آید، و شمشیر او از تلافی آن قاصر. و به خشم برخاست و برفت.

دیگر روز دمنه را بیرون آوردند، و قضات فراهم آمدند، و در مجمع عام بنشستند، و معتمد قاضی همان فصل روز اول تازه گردانید. چون کسی در حق وی سخنی نگفت مقدم قضات روی بدو آورد و گفت: اگر چه حاضران تو را به خاموشی یاری می‌دهند دل‌های همگنان در این خیانت بر تو قرار گرفته است، و تو را با این سمت و وصمت در زندگانی میان این طایفه چه فایده؟ و به صلاح حال و مآل تو آن لایق‌تر که به گناه اقرار کنی، و به توبت و انابت خود را از تبعت آخرت مسلم گردانی، و باز رهی

  اگر خوش خویی از گران قرطباتان وگر بدخویی از گران قرطبانی  

مستریح او مستراح منه، وانگاه دو فضیلت تو را فراهم آید و ذکر آن بر صحیفه روزگار مثبت ماند: اول اعتراف به جنایت برای رستگاری آخرت و اختیار کردن دار بقا بر دار فنا؛ و دوم صیت زبان‌آوری خود بدین سوال و جواب که رفت و انواع معاذیر دل‌پذیر که نموده شد. و حقیقت بدان که وفات در نیکنامی بهتر از حیات در بدنامی.

دمنه گفت: قاضی را به گمان خود و ظنون حاضران بی‌حجت ظاهر و دلیل روشن حکم نشاید کرد، ان الظن لایغنی من الحق شیئا. و نیز اگر شما را این شبهت افتاده است و طبع همه بر گناه من قرار گرفته است آخر من در کار خود بهتر دانم. و یقین خود را برای شک دیگران پوشانیدن از خرد و مروت و تقوی و دیانت دور باشد. و به ظنی که شما راست که مگر عیاذا بالله در باب اجنبی و ریختن خون او از جهت من قصدی رفتست چندین گفت و گوی می‌رود، و اعتقادهای همه تفاوت می‌پذیرد، اگر در خون خود بی‌موجبی سعی پیوندم در آن به چه تأویل معذور باشم؟ که هیچ ذاتی را بر من آن حق نیست که ذات مرا، و آن‌چه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم در باب خود چگونه روا دارم؟ ازاین سخن درگذر، اگر نصیحت است به از این باید کرد و اگر خدیعت است پس از فضیحت در آن خوض نمودن بابت خردمندان نتواند بودن. و قول قضات حکم باشد، و از خطا و سهو در آن احتراز ستوده است. و نادر آن‌که همیشه راست گوی و محکم کار بودی، از شقاوت ذات و شوربختی من در این حادثه گزافکاری بر دست گرفتی، و اتقان و احتیاط تمام یک سو نهادی، و به تمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی به امضای حکم آوردی و هرکه گواهی دهد درکاری که در آن وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان نادان رسید.

قاضی گفت: چگونه است آن؟

گفت: مرزبانی بود مذکور، و بهارویه نام زنی داشت چون ماه روی، چون گل عارض و چو سیم ذقن در غایت حسن و زیبایی و جمال و نهایت صلاح و عفاف، اطرافی فراهم و حرکاتی دل‌پذیر، ملح بسیار و لطف به کمال. غلامی بی‌حفاظ داشت و بازداری کردی. او را بدان مستوره نظری افتاد، بسیار کوشید تا به دست آید، البته بدو التفات ننمود. چون نومید گشت خواست که در حق او قصدی کند، و در افتضاح او سعی پیوندد. از صیادی دو طوطی طلبید و یکی را از ایشان بیاموخت که «من دربان را در جامه خواجه خفته دیدم با کدبانو.» و دیگری را بیاموخت که «من باری هیچ نمی‌گویم.» در مدت هفته‌ای این دو کلمه بیاموختند. تا روزی مرزبان شراب می‌خورد به حضور قوم، غلام درآمد و مرغان را پیش او بنهاد. ایشان به حکم عادت آن دو کلمت می‌گفتند به زبان بلخی، مرزبان معنی آن ندانست لکن به خوشی آواز و تناسب صورت اهتزاز می‌نمود. مرغان را به زن سپرد تا تیمار بهتر کشد. و یک چندی بر این گذشت طایفه‌ای از اهل بلخ میهمان مرزبان آمدند. چون از طعام خوردن و یک چندی برین گذشت در مجلس شراب نشستند. مرزبان قفص بخواست، و ایشان بر عادت معهود آن دو کلمه می‌گفتند. میهمانان سر در پیش افگندند و ساعتی در یکدیگر نگریست. آخر مرزبان را سؤال کردند تا وقوفی دارد بر آن‌چه مرغان می‌گویند. گفت: نمی‌دانم چه می‌گویند، اما آوازی دل گشای است. یکی از بلخیان که منزلت تقدم داشت معنی آن با او بگفت، و دست از شراب بکشید، و معذرتی کرد که: در شهر ما رسم نیست در خانه زن پریشان چیزی خوردن. در اثنای این مفاوضت غلام آواز داد که: من هم بارها دیده‌ام و گواهی می‌دهم. مرزبان از جای بشد، و مثال داد تا زن را بکشند. زن کسی بنزد او فرستاد و گفت:

مشتاب بکشتنم که در دست توام

عجلت از دیو نیکو نماید، و اصحاب خرد و تجربت در کارها، خاصه که خونی ریخته خواهد شد، تأمل و تثبت واجب بینند، و حکم و فرمان باری را جلت اسماوه و عمت نعماوه امام سازند: یا ایها الذین آمنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا. و تدارک کار من از فرایض است، و چون صورت حال معلوم گشت اگر مستوجب کشتن باشم در یک لحظه دل فارغ گردد. و این قدر دریغ مدار که از اهل بلخ پرسند که مرغان جز این دو کلمت از لغت بلخی چیزی می‌دانند. اگر ندانند متیقن باشی که مرغان را این ناحفاظ تلقین کرده است، که چون طمع او در من وفا نشد، و دیانت من میان او و غرض او حایل آمد، این رنگ آمیخت. و اگر چیزی دیگر بدان زبان می‌بتوانند گفت بدان که من گناه‌کارم و خون من تو را مباح. مرزبان شرط احتیاط به جای آورد، و مقرر شد که زن از آن مبرا است. کشتن او فرو گذاشت و بفرمود تا بازدار را پیش آوردند. تازه درآمد که مگر خدمتی کرده است، بازی در دست گرفته. زن پرسید که: تو دیدی که من این کار می‌کردم؟ گفت: آری دیدم. بازی که در دست داشت بر روی او جست و چشمهاش برکند. زن گفت: سزای چشمی که نادیده را دیده پندارد این است، و از عدل و رحمت آفریدگار جلت عظمته همین سزد

  بد مکن که بد افتی چه مکن که خود افتی  

و این مثل بدان آوردم تا معلوم گردد که بر تهمت چیرگی نمودن در دنیا بی‌خیر و منفعت و با وبال و به تبعت است.

تمامی این فصول برجای نبشتند و به نزدیک شیر فرستاد. مادر را بنمود. چون بر آن واقف گشت گفت: بقا باد ملک را. اهتمام من در این کار بیش ازین فایده نداشت که آن ملعون بدگمان شد. و امروز حیلت و مکر او بر هلاک ملک مقصور گردد، و کارهای ملک تمام بشوراند، و تبعت این از آن زیادت باشد که در حق وزیر مخلص و قهرمان ناصح روا داشت. این سخن در دل شیر موقع عظیم یافت و اندیشه به هر چیزی و هر جایی کشید.

پس مادر را گفت: بازگوی از کدام کس شنودی، تا آن مرا در کشتن دمنه بهانه‌ای باشد.

گفت: دشوار است بر من اظهار سر کسی که بر من اعتماد کرده باشد. و مرا بکشتن دمنه شادی مسوغ نگردد، چون این ارتکاب روا دارم و رازی که به محل ودیعت عزیز است فاش گردانم؟ لکن از آن کس استطلاع کنم، اگر اجازت یابم بازگویم.

و از نزدیک شیر برفت و پلنگ را بخواند و گفت: انواع تربیت و ترشیح و ابواب کرامت و تقریب که ملک در حق تو فرموده است و می‌فرماید مقرر است، و آثار آن بر حال تو از درجات مشهور که می‌یابی ظاهر، و در آن به اطنابی و بسطی حاجت نتواند بود. وانگاه گفت: واجب است بر تو که حق نعمت او بگزاری و خود را از عهده این شهادت بیرون آری. و نیز نصرت مظلوم، و معونت او در ایضاح حجت در حال مرگ و زندگانی، اهل مروت فرض متوجه و قرض متعین شناسد، چه هر که حجت مرده پوشیده گرداند روز قیامت حجت خویش فراموش کند. از این نمط فصلی مشبع برو دمید.

پلنگ گفت: اگر مرا هزار جان باشد، فدای یک ساعت رضا و فراغ ملک دارم از حقوق نعمت‌های او یکی نگزارده باشم، و در احکام نیک بندگی خود را مقصر شناسم. و من خود آن منزلت و محل کی دارم که خود را در معرض شکر آرم و ذکر عذر بر زبان رانم؟

  بنده آن را چگونه گوید شکر مهر و مه را چه گفت خاکستر؟  

و مجب تحرز از این شهادت کمال بدگمانی و حزم مبلک است، و اکنون که بدین درجت رسید مصلحت ملک را فرو نگذرام و آن‌چه فرمان باشد به جای آرم.

وانگاه محاورت کلیله و دمنه چنان که شنوده بود پیش شیر بگفت، و آن گواهی در مجمع وحوش بداد. چون این سخن در افواه افتاد آن دد دیگر که در حبس مفاوضت ایشان شنوده بود کس فرستاد که: من هم گواهی دارم. شیر مثال داد تا حاضر آمد و آن‌چه در حبس میان کلیله و دمنه رفته بود بر وجه شهادت باز گفت.

از او پرسیدند که: همان روز چرا نگفتی؟ گفت: به یک گواه حکم ثابت نشدی. من بی‌منفعتی تعذیب حیوان روا ندارم. بدین دو شهادت حکم سیاست بر دمنه متوجه گشت. شیر بفرمود تا او را ببستند و به احتیاط باز داشت، و طعمه او باز گرفت، و ابواب تشدید و تعنیف تقدیم نمودند تا از گرسنگی و تشنگی بمرد. و عاقبت مکر و فرجام بغی چنین باشد.