چرند و پرند/از شماره ۵ دوره اول روزنامه صور اسرافیل
از شمارهٔ ۵:
اگر چه درد سر میدهم، اما چه میتوان کرد نشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم که نزند دلش میپوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یکسال بود که موی دماغ ما شده بود که کبلائی تو که هم ازین روزنامه نویسها پیرتری هم دنیا دیدهتری هم تجربهات زیادتر است الحمدالله بهندوستان هم که رفتهای پس چرا یک روزنامه نمینویسی. میگفتم عزیزم دمدمی اولا همین تو که الان با من ادعای دوستی میکنی آنوقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از اینها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینیم چه بنویسیم. یک قدری سرش را پائین میانداخت بعد از مدتی فکر سرش را بلند کرده میگفت چه میدانم از همین حرفها که دیگران مینویسند معایب بزرگان را بنویس. بملت دوست و دشمنش را بشناسان. میگفتم عزیزم والله بالله اینجا ایران است در اینجا این کارها عاقبت ندارد. میگفت پس یقین تو هم مستبد هستی پس حکماً تو هم بله.... وقتی این حرف را میشنیدم میماندم معطل برای اینکه میفهمیدم همین یک کلمهٔ تو هم بله.... چقدر آب بر میدارد.
باری چه دردسر بدهم آن قدر گفت گفت گفت تا ما را باین کار واداشت. حالا که می بیند آن روی کار بالاست و دست و پایش را گم کرده تمام آن حرفها یادش رفته.
تا یک فراش قرمزپوش میبیند دلش میطپد. تا بیک ژاندارم چشمش میافتد رنگش میپرد، هی میگوید امان از همنشین بد آخر منهم به آتش تو خواهم سوخت. میگویم عزیزم منکه یک دخو بیشتر نبودم چهارتا باغستان داشتم باغبانها آبیاری میکردند انگورش را بشهر میبردند کشمش را میخشکاندند فیالحقیقه من در کنچ باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت همانطور که شاعر علیه الرحمه گفته:
نه بیل میزدم نه پایه | انگور میخوردم در سایه |
در واقع تو این کار را روی دست من گذاشتی بقول طهرانیها تو مرا رو بند کردی. تو دست مرا توی حنا گذاشتی حالا دیگر تو چرا شماتت میکنی میگوید:
نه، نه، رشد زیادی مایهٔ جوان مرگی است. میبینم راستی راستی هم که دمدمی است.
خوب عزیزم دمدمی بگو ببینم تا حالا من چه گفتهام که تو را آن قدر ترس برداشته است میگوید قباحت دارد. مردم که مغز خر نخوردهاند. تا تو بگویی «ف» من میفهمم فرحزاد است. این پیکره که تو گرفتهای معلوم است آخرش چهها خواهی نوشت. تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی پارتیهای بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین میشوند. تو بلکه خواستی بنویسی بعضی از ملّاهای ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته بفروش مملکت دست گذاشتهاند. تو بلکه خواستی بنویسی در قزاقخانه صاحبمنصبانی که برای خیانت بوطن حاضر نشوند مسموم (درین جا زبانش طپق میزند لکنت پیدا میکند و میگوید) نمیدانم چه چیز و چه چیز آنوقت چه خاکی بسرم بریزم. چطور خودم را پیش مردم بدوستیِ تو معرفی بکنم. خیر خیر ممکن نیست. من عیال دارم من اولاد دارم من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم. میگویم عزیزم اولا دزد نگرفته پادشاه است. ثانیاً من تا وقتی که مطلبی را ننوشتهام کی قدرت دارد بمن بگوید تو. خیال را هم که خدا بدون استفتاء از علما آزاد خلق کرده. بگذار من هر چه دلم میخواهد در دلم خیال بکنم هر وقت نوشتم آن وقت هرچه دلت میخواهد بگو. من اگر میخواستم هر چه میدانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها مینوشتم مثلا مینوشتم الان دو ماه است که یک صاحب منصب قزاق که تن بوطن فروشی نداده بیچاره از خانهاش فراری است و یک صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور کشتن او هستند.
مثلا مینوشتم اگر در حساب نشانهٔ «ب» بانک انگلیس تفتیش بشود بیش از بیست کرور از قروض دولت ایران را میتوان پیدا کرد مثلا مینوشتم اقبال السلطنه در ماکو و پسر رحیمخان در نواحی آذربایجان و حاجی آقا محسن در عراق و قوام در شیراز و ارفعالسلطنه در طوالش بزبان حال میگویند چکنیم. الخلیل یامرنی و الجلیل. پنهانی مثلا مینوشتم نقشهای را که مسیو «دوبروک» مهندس پلژیکی از راه تبریز که با پنج ماه زحمت و چندین هزار تومان مصارف از کیسهٔ دولت بدبخت کشید یکروز از روی میز یک نفر وزیر پر در آورده به آسمان رفت و هنوز مهندس بلژیکی بیچاره هر وقت زحمات خودش در سر آن نقشه یادش میافتد چشمهایش پر از اشک میشود. وقتی حرفها باینجا میرسد دست پاچه میشود میگوید نگو نگو حرفش را هم نزن این دیوارها موش دارد موشها هم گوش دارند. میگویم چشم هر چه شما دستورالعمل بدهید اطاعت میکنم. آخر هرچه باشد من از تو پیرترم یک پیرهن از تو بیشتر پاره کردهام من خودم میدانم چه مطالب را باید نوشت چه مطالب را ننوشت. آیا من تا بحال هیچ نوشتهام چرا روز شنبهٔ ۲۶ ماه گذشته وقتی که نمایندهٔ وزیر داخله بمجلس آمد و آن حرفهای تند و سخت را گفت یکنفر جواب او را نداد؟ آیا من نوشتهام که کاغذسازی در سایر ممالک از جنایات بزرگ محسوب میشود در ایران چرا مورد تحسین و تمجید شده؟
آیا من نوشتهام که چرا از هفتاد شاگرد بیچارهٔ مهاجر مدرسه آمریکائی میتوان گذشت و از یکنفر مدیر نمیتوان گذشت؟ اینها همه از سرایر مملکت است. اینها تمام حرفهاییست که همه جا نمیتوان گفت من ریشم را که توی آسیاب سفید نکردهام جانم را از صحرا پیدا نکردهام تو آسوده باش هیچ وقت ازین حرفها نخواهم نوشت. بمن چه که وکلاء بلد را برای فرط بصیرت در اعمال شهر خودشان میخواهند محض تأسیس انجمن ایالتی مراجعت بدهند. بمن چه که نصرالدولهٔ پسر قوام در محضر بزرگان طهران رجز میخواند که منم خورندهٔ خون مسلمین. منم برندهٔ عرض اسلام. منم آنکه ده یک خاک ایالت فارس را بقهر و غلبه گرفتهام. منم که هفتاد و پنج نفر زن و مرد قشقایی را بضرب گلولهٔ توپ و تفنگ هلاک کردم. بمن چه که بعد از گفتن این حرفها بزرگان طهران «هورا» میکشند و زنده باد قوام میگویند. بمن چه که دو نفر عبا پیچیده با آن یکنفر مأمور از یکدر بزرگی هر شب وارد میشوند. من که از خودم نگذشتهام آخرت هم حساب است چشمشان کور بروند آن دنیا جواب بدهند. وقتی که این حرفها را میشنود خوشوقت میشود دو دست بگردن من انداخته روی مرا میبوسد میگوید من از قدیم بعقل تو اعتقاد داشتم بارک الله بارک الله همیشه همین طور باش. بعد با کمال خوشحالی بمن دست داده خدا حافظ کرده میرود.
تگلراف بیسیم فارس
جناب مستطاب حجة الاسلام ملا ذالانام آقای حاج شیخ فضل الله دامت برکاته. پنج لایحهٔ راجع بطراز اول زیارت شد مطمئن باشید مجدداً چاپ میکنم و بتمام دهات و قصبات و شهرهای اطراف منتشر خواهم کرد.
اعلان
هر کس ملاقات نویسنده را طالب باشد از آفتاب پهن تا دم دمهای نهار مدرسهٔ دارالفنون گرفتار محاکمه. بعد از نهار یعنی دو ساعت از آنطرف تا آفتاب زردی توی ادارهٔ صور اسرافیل اول خیابان علاءالدوله روبروی مهمانخانهٔ مرکزی.
***