چرند و پرند/از شماره ۲۰ دوره اول روزنامه صور اسرافیل
از شمارهٔ ۲۰:
دیروز از صبح تا ظهر در فکر بودیم که با چشم براه بودن مشتریهای صوراسرافیل درین نمره چه بنویسم چه ننویسم که خدا را خوش بیاید، عجب گیری افتادیم و سر پیری ریشمان را بدست عمرو و زید دادیم که ولکن مسئله نیستند و دست از سرما برنمیدارند، لالهالاالله، این آخر عمری چه گناهی کرده بودیم، اینهم کارست که یک مرتبه در واز شد و از پشت پرده سر و کلهٔ جناب سگ حسن دله با یک مرد ناشناختی نمایان گردید، بعد از تعارفات رسمی بسگ حسن دله گفتم آقا را نمیشناسم، سر گوشی بطوری که رفیقش نمیشنید گفت خیلی غریب است که هنوز یک همچو آدمی را نشناختهای، امروز صبح نمیدانم بصورت کی نگاه کردهای که بخت و اقبال بهت رو نموده که باید بزیارت ایشان برسی، من هر چه بخواهم تعریف اورا بکنم هزاریکش را نگفتهام، همینقدر بدان تو نمیری فرزندام بمیرند، سبیلات را پا زخم کفن کردهام که در زیر گنبد کبود مثل و مانند ندارد، خیلی پر است یک دریا علم است، یک عالم کمال است، هر کتابی را از عربی و فارسی و ترکی و فرانسه و آلمانی و انگلیسی و روسی حتی زبان «سانسکریت» و چینی و ژاپونی و عبری چه میدونم هر زبونی که در دنیا متداول است همه را خوانده، و هیچ جایی در دنیا نمانده که ندیده باشد، گوشهاش را می بینی باد کرده در سفریکه با «...» بقطب شمال رفته سرمازده، هر کس که بعقلت برسد آدمی بوده و چیزی میفهمیده همه را دیده و پیششان درس خوانده، هر مرشد و پیرو خلیفهای که در ایران و هندوستان است نزدشان سر سپرده و خدمت همشان جوز شکسته، الان یکسال و نیم بلکه دو سال تمام است که در جامع آدمیان شب و روز خدمت میکند. و در شبی که رییس آدمیان با دوازده نفر از امنای جامع ... را دیدند و پول هزارمثقال طلا گرفتند و او را آدم کردند و ورقهٔ آدمیتش امضا شد، بمرک خودت اگر مهرش پای آن کاغذ نمیخورد بیک پول نمیارزید، و ده تومان و سه قرانی را که رییس آدمیان از مردم میگیرد و آنها را آدم میکند ده یکش بجیب ایشان میرود، و عریضهای را که روی کاغذ آبی ... بملکم خان نوشت بخط همین آدم است، و بعد از آنکه رییس آدمیان برای رسانیدن آن کاغذ بسمت فرنگستان حرکت کرد رکنالسلطنه و مختارالدوله و معتمدالدوله و باصرالسلطنه را در غیاب رییس این نواب جامع قرار داده، و یمین نظام را بواسطهٔ خدمتی که چند سال قبل در سیستان در تعیین حدود سرحد ایران و افغانستان بملت و دولت خود کرده و تا بحال هیچ کس بک بارکالله بهش نگفته بود همین اوقات در جامع او را ملقب بسفیر آدمیان نمود و پرنس ارفعالدوله را هم شنیدهام میخواهد ملقب به «محب ایران» کند، حاج ملک التجار را هم میگویند ملقب به «امین ملت» کرده، چه دردسر بدهم، استخوانها خرد کرده، دود چراغها خورده تاحالا باین مقام رسیده، باز هم بگویم، حسن سلوکش بدرجهایست که با همهٔ اهل اینشهر از مسلمان و زردشتی و فرنگی و ارمنی و یهودی و بابی و مستبد و مشروطه راه دارد، و با کسی نیست که رفاقت و دوستی نداشته باشد، از شاه و گدا همه او را میشناسند.
ماشاءالله ماشاءالله دل شیر دارد، در همین شلوقی که فلک جرئت بیرون آمدن از خانه را نداشت شب و روز بی اینکه یک چاقو همراهش باشد یکه و تنها همه جا میرفت و همه کس را میدید، سرشبها در زیر چادرهای میدان توپخانه خدمت حاج معصوم و صنیع حضرت و مقتدر نظام تردماغ میشد و وقت شام در بالاخانههای توپخانه و ارک و مدرسهٔ مروی حضور آقا شیخ فضل الله و سید علیآقا و سید محمد یزدی تهچین پلو و کباب جوجه میخورد، و وقت خواب با مجلل السلطان روی یک تختخواب میخوابید. روزها هم که خودت دیدی در بهارستان ناهار میخورد.
با اینکه تو بهتر میدانی من عقل و مقل درستی ندارم و هر را از بر تمیز نمیدهم میدانستم که در آن هرج و مرج نباید همهجا رفت هی بهش میگفتم رفیق این چند روز قدری از دیدن این و آن دست بکش که از حزم و احتیاط دورست میگفت تو جوانی و همه چیز را نمیدانی مگر نشنیدهای که شاعر گفته:
«چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی | مسلمانت بزمزم شوید و هندو بسوزاند» |
خوب که حرفهاش را جناب سگحسن دله زد گفتم حالا غرض از تشریف فرمایی چه بوده؟ گفت اگرچه روم نمیشود بگویم ولی از تو چه پنهان اینروزها که روزنامهٔ شما چاپ نشده میان مردم شهرت دارد که چنتهٔ شما خالی شده و مطلبی ندارید بنویسید من منکر بودم و میدانستم همین اوضاع ده بیست روز ایران بقدر یک سال برای شما مطلب تهیه کرد، گفتم بیخیال باش هرچه میخواهند بگویند خوبست آقای تازه رسیده هم قدری از صحبتهای خود بنده را مستفید فرمایند. مگر چشم ما شورست، یا لیاقت فرمایشاتشان را نداریم. رو بآقا کرده و عرض نمود چون حضرات درین مدت در بهارستان بودند و از هیچ جای دنیا خبر ندارند خیلی بجاست اگر اطلاعات خودتانرا براشان بفرمایید.
جواب دادند: این روزها شر از در و دیوار برای آدم بدبخت میبارد منهم که بخت و طالع درستی ندارم میترسم یک حرفی بزنم و باسم من درز کند و مأمورینی که بتازگی برای کشتن اشخاص معین شدهاند کارم را تمام کنند و پیش دست پدر مرحومم روانهام نمایند، مگر سرم را داغ کردهاند یا بنگ کشیدهام. مگر از جانم گذشتهام، مگر احمقم، میخواهی مرا هم بکشتن بدهی، آیا چند شب قبل نبود که با غداره دو تا کلاه نمدی و یک سیدی که خودت او را میشناسی سر بهاء الواعظین را شکافتند و کم مانده بود بمیرد؟! میخواهی شکم مرا هم مثل شکم فریدون زردشتی شب بیایند پاره کنند و این سرسیاه زمستان بچها مرا یتیم و بیکس نمایند؟! آیا من از ناصرالملک وزیر الوزرای ایران متشخصترم؟ که شب دوشنبه دهم ذیقعده در گلستان در اطاق تاریک حبسش کردند! و اگر محض حفظ شرف نشان گردن بند انگلیس «چرچیل» بدادش نرسیده بود تا بحال هفت تا کفن پوسانده بود؟! آیا من محترمتر از مشیرالدولهٔ وزیر امور خارجهام که شب با نردبان بخانهاش رفتند! و اگر سربازهای دم در بیدار نبودند خدا میدانست باو چه میکردند؟! من سربازدارم، من سوار دارم که شبها در خانهام کشیک بکشند، من خودمم و همین دو تا گوشام، میخواهی منهم شب در خانهام نمانم خواب راحت نکنم، جلو روزنامهنویس حرف میشود زد، عجب از عقل تو، اینها خودشان از همه جا خبر دارند یعنی نمیدانند که این دوز و کلکها را بتوسط نایبالسلطنه و سعدالدوله و مجللالسلطان و اقبالالدوله و مختارالدوله و امیربهادر و سلطانعلی خان و محمد حسنخان پسرش که اگـر انگشتش را در دریا بزند خون میشود و مفاخرالدوله چیدند، و مقتدر نظام و حاج معصوم و صنبع حضرت را لوطیانه بسبیل مردانهٔ آن کسی که خودت میشناسی قسم دادند که پول بگیرند و جاناً و مالا در انهدام مجلس بکوشند و مشروطه خواهان را بکشند اینها خودشان روز شنبهٔ ۶ ذیقعده در خیابان چراغ گاز بودند و صنیع حضرت و مقتدر نظام را مثل «کورپاتکین» و «داستاسل» دیدند که پیشاپیش بچههای چال میدان و سنگلج و شغالآباد و غیره از دو سمت با نظام بطرف مجلس رفتند و اگر بملاحظهٔ جمعیت هوا خواهان مشروطه نبود همانروز دست بکار میشدند.
مگر روز یکشنبه بچشم خودشان ندیدند که بچه مچههای طهرون حمله بمجلس آوردند و تیر «رولور» به «طابلو» و سردر بهارستان خالی کردند، و تا چند نفر مشروطهطلب با ششلول و تفنگ آنها را تعاقب کرد از آنجا بمدرسهٔ علمیه رفته و معلمها و اطفال صغیر مسلمان را میخواستند بکشند، و بعد در توپخانه جمع شده و با ذکر «ما مشروطه نمیخواهیم» سید محمد یزدی و سیدعلیآقا و شیخ فضلالله و عاملی و رستمآبادی و سید محمد تفرشی و حاج میرزا ابوطالب زنجانی و نقیبالسادات و پسرش و اکبرشاه و حاج میرزا لطفالله روضهخوان و سلطانالعلما و جمعی دیگر از سید و آخوند را که قبل از وقت اسمهاشان را در دفتر این «تیاتر» تماشایی خوانده بودند در زیر چادرها و بالاخانههای توپخانه حاضر نمودند و اسکناسهای روسی و پلوهای چرب پرادویه و قرابههای عرق محله همه را گرم کرد و در آن چند روز بقول خودشان میخواستند خاک مجلس را بتوبره کنند. مگر قاطرچیها و مهترها و ساربانها و قورخانهچیها و زنبورکچیها و توپچیهای همدانی و همهٔ کنو گریختها و پاردم ساییدها و قماربـازهای خرابهها و پشت بامهای بازار و کاروانسراهای طهران را ندیدند که بزور تفنگهای «ورندل» و ششلولهای نو که از ذخیرهٔ مخصوص بآنها داده شده بود عبا و کلاه و پول و ساعت برای کسی باقی نگذاشتند و دکاکین کسبهٔ بیچاره را چاپیدند، و هر مسلمانی را که با کلاه کوتاه و «پالطو» دیدند بگناه اینکه از هواخواهان مجلس است با کارد و قمه قطعه قطعه کردند؛ و میرزاعنایت بیچاره را برای اینکه گفته بود مشروطه خواهان مسلمانند و عدالت میخواهند کشتند و بعد از مثله کردن جسدش را مثل لش گوسفند یکروز و یک شب بدرخت توی میدان مشق آویختند. اینها مگر اطلاع نداشتند که ورامینیها را که اقبالالدوله برای کمک خواسته بود با شیخ محمود و حاج سیدحسنخان «قرجکی» و حاجی میرزا علیاکبر خان عرب و حاجی حسین خان و آقا محمدصادق دولابی و حاجی محمد علیخان کلانتر سواره و پیاده وارد توپخانه شدند و نشنیدهاند حاجی حسنخان فریاد میکرد که مجلس را خراب میکنم و قالیهای آنجا را میدهم پالان الاغهای ورامین کنند.
آیا نشنیدهاند که بک عصای مرصع بشیخ محمود دادند. آیا خبر ندارند که سیدهاشم سمسار و علی چراغ و اکبر بلند و علی خداداد و علی حاج معصوم و عباس کچل و آقا خان نایب اصطبل و حسین عابدینعرب و حاج محمد علی قصاب و ناد علی قصاب و حاجی صفر قصاب و سید قهوهچی قهوهخانهٔ فکلیها همه کبابیا و کارچاق کن توپخانه بودند و معرکه را گرم میکردند.
مگر اینها خودشان را پورتچی در مدرسهٔ مروی نداشتند که بدانند از چلو و خورشهای پرزعفران آنجا گربههای مدرسه هم مست بودند و زیادی شام و ناهار آنها بازار مرغ فروشها را رنگین کرده بود ولی برای گولزدن سادهلوحان و حمقاء بسرداری گوهر خماری معروف که یکعمر در افواج خدمت کرده و آسیه سی چهل نفر زن و دختر را با چارقدهای سبز دستورالعمل داده بودند که روی جزوهٔ قرآن نان بگذارند و در انظار مردم گریهکنان بجهت شکمهای تخمه کردهٔ آنها بمدرسه بیاورند.
مگر اینها اهل طهرون نیستند و آب انبار بآن بزرگی جنب مدرسهٔ مروی را ندیدهاند که باندازهٔ دریاچهٔ ساوه آب دارد ولی بتعلیمات مخصوص سقاها که از خارج میخواستند آب بمدرسه بیاورند یکی دو نفر سرباز بدستورالعملی که داشتند خیک سقاها را پاره میکردند. هر حرفی را که همه جا نمیشود زد مگر تو خودت همه روزه با من بمدرسه نمیآمدی و نمیدیدی که حضرات بعوض آب «لیموناد قازان» و «سیفون» میخوردند.
یعنی میتوان راستی راستی باور کرد که اهل طهرون نفهمیدند که با این حیلهها و تزویرهای واضح و آشکار بعد از آنهمه قتل و غارت که بامر آنها شد میخواستند لباس مظلومیت بپوشند، اگر مردم طهرون واقع این همه بیاطلاع و زود باور باشند باید یک فاتحه برای همشان خواند و دیگر هیچ امیدوار ازشان نشد، ولی من هرچه فکر میکنم میبینم اینطورها که من خیال کردهام نیست.
این مردم باندازهای پشت و روی هر کار را میبینند که خبط نمیکنند، و از زیادی هوش و زرنگی مو را از ماست میکشند، و دشمن و دوست خودشان را میشناسند، و تا بحال بیگدار بآب نزدهاند.
همه این مطالبی را که گفتم اینها میدانند ولی دو مطلب را نمیدانند آنرا هم میگویم. یکیش این است که همان روزهای اول توپخانه «بقال اوغلی» معروف را دیدم که با غدارهٔ لخت هر کس را میشناخت که مشروطهخواه است عقب میکرد و کممانده بود که یکی دو نفر را زخم بزند. دیگر اینکه یکروز از همانروزها دیدم یکدسته از داشهای توپخانه از خیابان ناصری بر میگردند و «اکبر بلند»، آقاسید باقر روضهخوان را مثل یک بچه کوچولو روی دوشش سوار کرده و با پسرها و قوم خویشهاش آمدند زیر چادرها، یواشکی از پسرش پرسیدم رنده این چه بازی است گفت والله بالله ما تقصیر نداریم میخواستیم برویم بمجلس در بازار بر خوردیم بحضرات بزور خواستند ما را بتوپخانه بیاورند پدرم هر چه التماس کرد ول نکردند آخر گفت من ناخوشم راه نمیتوانم برم الاغ یکنفر حاجی را بزور گرفتند و او را سوار کردند و صاحب خر عقب سر فریاد میکرد خرم را بدهید پدرم پیاده شد بعد اکبر بلند او را بدوش خود سوار کرد، چون در تعزیه همین اکبر تو پوست شیر میرود داشها آنروز آقاسیدباقر را ملقب به «شیرسوار» کردند.
این حرفهایی را که زدم همه اینها را شنیده بودند مگر همین دو مطلب آخر را و چون هنوز مرا نشناختهاند و درجهٔ علم و اطلاع مرا نمیدانند لازمست که مدتی باهم آمد و شد کنیم تا بدانند که من آدم بیسروپایی نیستم، حالا که سرشان را درد آوردم اگر وقت دارند چند دقیقهٔ دیگر هم صحبت کنیم و مرخص شویم. گفتم بفرمایید. گفت این روزها از چند نفر که سنک هواخواهی ایرانرا بسینه میزنند و خود را طرفدار ملت میدانند میشنوم میگویند میخواهیم صلح کنیم. میگویم آقایان این حرف غلط است، مگر مابین دولت ایران و یک دولتی دیگر نزاعی شده که مصالحه کنید و باز یک معاهدهٔ تازهای مثل عهدنامهٔ «ترکمنچای» برای بدبختی ملت ببندند، گفتند خیر، گفتم پس چه شده، گفتند مگر تو اهل این شهر نیستی گفتم چرا گفتند معلوم است که درینمدت یا خواب بودی یا مثل بعضی بیطرفها زیر کرسی لم دادهای و حال میکردی عرض کردم اینطور نبود منهم جزو همین ملت بیچارهٔ مظلوم بودم که محض مخالفت با قانون اساسی هیجان داشتند و نگذاشتند حقوقشان پایمال بشه نزاعی در میان نبوده و قشونکشی نشده، دوسال تمام مردم کرورها ضرر کردند و هزارها خودشان را بکشتن دادند تا این قانون اساسی را که معاهدهٔ بین سی کرور ملت و پادشاهان وقت است امضا شد و هنوز مرکبش نخشکیده بود بخلاف آن عمل کردند.
بعد از تعهداتی که صورت آنرا همه مردم ایران حتی پیرزنها و اطفال هم حفظ کردهاند و صورت قسمی که در پای قرآن رد و بدل شد حالا تازه باز میخواهند صلح کنند. ازین حرف باندازهای کوک شدند که خداحافظی نکرده رفتند و در بین راه میگفتند این هم از همان آشوبطلبها و فتنهجوهاست که شهر را بهم میزنند.
خیلی شما را اذیت کردم این حرف را میزنم و بلند میشوم آیا در کدام یک از دول مشروطه وزرای مختار و سفرای دول متحابه که نمایندگان دولت و ملتند حق دارند در خلوت پادشاه مملکتی را ملاقات نمایند که حالا چند روز است حتی ترجمان «دروگمان»ها و مستشاردولتهای آلمان و اطریش و عثمانی و سایر وزرای مختار و سفرا با اعلیحضرت همایونی خلوت میکنند! مگر ما نمیدانیم که این حرکت مخالف با مشروطیت و شأن و مقام سلطنت ایرانست! مگر ما نمیدانیم که جز سفیر کبیر هیچیک از سفراء حق ندارند بتنهایی با هیچ یک از سلاطین خلوت کنند، مگر ما نمیدانیم که بر حسب ندرت یک سفیر یا یک وزیـرمختار از طرف شخص امپراطور خویش فقط برای گفتگوهایی که دولتی نباشد میتواند پادشاهی را ببیند، مگر میشود دیگر بمردم گفت این حرفها بشما نیامده، اگر در واقع حرفهایی که من زدم خارج از حقوق بین دول و ملل است دیگر نگویم و در دهانم را مهر بزنم. هنوز این صحبت تمام نشده بود که جناب سک حسن دله برخاست و گفت تا یادم نرفته بگویم، واقع خبردارید که شب سهشنبهٔ ۹ همین ماه اول بابا نهنه و سردار میدان توپخانه یعنی صنیع حضرت را ژاندارمها و اجزای نظمیه در خانهٔ حاجی علینقی کاشیپز پدرزنش با چادر نماز و شلیطه از زیر کرسی دستگیر کردند، و الان چندروزست در محبس ادارهٔ نظمیه محبوس است این را گفت و هردو از جا بلند شدند هرچه اصرار کردم قدری دیگر تشریف داشته باشید گفتند باید برویم اگر عمری باقی ماند باز شما را میبینیم. گفتم آخر اسم شریف آقا را ندانستیم سک حسن دله گفت اگر محرمانه بماند و جایی بروز نکند میگویم. گفتم خیر آسوده باش و بگو یواشی تو گوشم گفت «نخود همه آش».
***