پرش به محتوا

پنج داستان/گلدسته‌ها و فلک

از ویکی‌نبشته
پنج داستان (۱۳۵۰ خورشیدی) از جلال آل‌احمد
گلدسته‌ها و فلک
گلدسته‌ها و فلک


بدیش این بود که گلدسته‌های مسجد بدجوری هوس بالا رفتن را به کله آدم می‌زد. ما هیچکدام کاری به کار گلدسته‌ها نداشتیم. اما نمی‌دانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق می‌کردی، یا توی حیاط که بازی می‌کردی و مدیر مدام پاپی می‌شد و هی داد میزد که:

– اگه آفتاب می‌خوای این ور، اگه سایه می‌خوای اون‌ور.

و آنوقت از آفتاب که به سمت سایه می‌دویدی یا از سایه به طرف آفتاب باز هم گلدسته‌ها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان می خواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط – جلوی ردیف مستراحها را در یک خط دراز آب به پاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد، و بعد وقتی که صبح می‌آمدی و روی باریکهٔ یخ سر می‌خوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه کنی و کافی بود که پاها را چپ و راست از هم باز کنی و میزان نگهشان بداری و بگذاری که لیزی روی یخ تا آخر باریکه بکشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن زمین می‌خوردی و همان جور دراز کش داشتی خستگی در می‌کردی تا از نو بلند شوی و دورخیز کنی برای دفعهٔ بعد – و در هر حال دیگر که بودی مدام گلدسته‌های مسجد توی چشمهات بود و مدام به کله‌ات می‌زد که ازشان بالا بروی.

خود گنبد چنگی به دل نمی‌زد. لخت و آجری با گله به گله سوراخ هایی برای کفترها – عین تخم‌مرغ خیلی گنده‌ای ازه بر سقف مسجد نشسته بود. نخراشیده و زمخت. گنبد باید کاشی کاری باشد تا بشود بهش نگاه کرد. عین گنبد سیدنصرالدین که نزدیک خانه اولیمان بود و می‌رفتیم. پشت بام و بعد می‌پریدیم روی طاق بازارچه و می‌آمدیم تا دو قدمیش. و اگر بزرگتر بودیم دست که دراز می‌کردیم بهش می‌رسید. اما گلدسته‌ها چیز دیگری بود. با تن آجری و ترک ترک و سرهای ناتمام که عین خیار با یک ضرب چاقو کله‌شان را پرانده باشی و کفه‌ای که بالای هر کدام زیر پای آسمان بود و راه پله‌ای که لابد در شکم هر کدام بود و درهای ورودشان را ما از توی حیاط مدرسه می‌دیدیم که بیخ گلدسته‌ها روی بام مسجد سیاهی می‌زد. فقط کافی بود راه پلهٔ بام مسجد را گیر بیاوری. یعنی گیر که آورده بودیم. اما مدام قفل بود. و کلیدش هم لابد دست مؤذن مسجد بود یا دست خود متولی. باید یک جوری درش را باز می‌کردیم. و گرنه راه پلهٔ خود گلدسته‌ها که در نداشت. از همین توی حیاط مدرسه هم می‌دیدی.

بدی دیگرش این بود که نمی‌شد قضیه را با کسی در میان گذاشت. من فقط به موچول گفته بودم. پسر صدیق تجار. که مرا سال پیش به این مدرسه گذاشت. یعنی یک روز صبح آمد خانه‌مان و در را که برویش باز کردم گفت «بدو برو لباس‌های تمیز تو به‌پوش و بیا. فهمیدی؟» حتی نگذاشت سلامش کنم. که دویدم رفتم تو و از مادرم پرسیدم که یعنی فلانی چکارم داره؟ و مادرم گفت: «به نظرم می‌خواد بگذاردت مدرسه». و آنوقت کت و شلواری را که بابام عید سال پیش خریده بود از صندوق در آورد و تنم کرد و فرستادم اتاق بابام. داشتند از خواص شال گسکر حرف میزدند. بابام مرا که دید گفت: «برو دست و روت رم بشور، بچه.» که من در آمدم. صدیق تجار را می‌شناختم. حجره‌اش توی تیمچه حاج حسن بود و عبای نائینی و برک می‌فروخت. از مریدهای بابام بود. تا راه بیفتد من یک خرده توی حیاط پلکیدم و رفتم سراغ گلدان‌های یاس و نارنج که به جان بابام بسته بود. روزی که اسباب‌کشی می‌کردیم بک گاری درسته را داده بودند به گلدان‌ها. و بابام حتی اجازه نداد که ما را بغل گلدان‌ها سوار کنند. از بس شورشان را میزد. دو تا از گل یاس‌ها را که بابام ندیده بود تا بچیند، چیدم و گذاشتم تو جیب پیش سینه‌ام، که صدیق تجار در آمد و دستم را گرفت و راه افتادیم. مدتی از کوچه پسکوچه‌ها گذشتیم که تا حالا ازشان رد نشده بودم تا رسیدیم به یک در بزرک و رفتیم تو فهمیدم که مسجد است و صدیق تجار در آمد که:

– اینجارو می‌گن مسجد معیر. ازون درش که بری بیرون درست جلوی در مدرسه‌س. فهمیدی؟ – و همین جور هم بود. بعد رفتیم توی دالان مدرسه و بعد توی یک اتاق. و یک مرد عینکی پشت میز نشسته بود که سلام و علیک کردند و دوتایی یک خرده مرا نگاه کردند و بعد صدیق تجار گفت:

– حالا پسرم می‌آد باهم رفیق می‌شید. مدرسه خوبیه. نبادا تنبلی کنی؟ فهمیدی؟

که آن مرد عینکی رفت بیرون و با یک پسر چشم‌درشت برگشت. چشم‌هایش آنقدر درشت بود که نگو. عین چشم‌های دختر عمه‌ام. که عید امسال همچو که لبش را بوسیدم داغ شدم. و صدیق تجار گفت:

– بیا موچول. این پسر آقاس می‌سپرمش دست تو فهمیدی؟

که موچول آمد دست مرا گرفت و کشید که ببرد بیرون. باباش گفت:

– امروز ظهر باهاش برو برسونش خونه‌شون بعد بیا. فهمیدی؟ اما نمی‌خواد با بچه‌های بقال چقالا دوست بشیدها. فهمیدی؟

که موچول مرا کشید برد توی حیاط و همان پام را که توی حیاط گذاشتم چشمم افتاد به گلدسته‌ها. و هوس آمد. یک خرده که راه رفتیم از موچول پرسیدم.

– چرا سر این گلدسته‌ها بریده؟

گفت: – چم‌دونم. می‌گن معیرالممالک که مرد نصبه کاره موند. می‌گن بچه‌هاش بیعرضه بودن.

گفتم: – معیرالممالک کی باشه؟

گفت: – چمدونم بایس از بابام پرسید. شایدم از معلممون.

گفتم: – نه. نبادا چیزی ازش بپرسی.

گفت: – چرا؟

گفتم: – آخه می‌خوام ازش برم بالا.

گفت: – چه افاده‌ها! مگه می‌شه؟ مؤذنش هم نمی‌تونه.

گفتم: – گلدستهٔ نصبه‌کاره که مؤذن نمی‌خواد.

بعد زنگ زدند و رفتیم سر کلاس. و زنگ بعد موچول همهٔ سوراخ سمبه‌های مدرسه را نشانم داد. جای خلاها را و آب‌انبار را و نمازخانه را و پستوهاش را و حالا گلدسته‌ها همین جور آن بالا نشسته‌اند و هی به کلهٔ آدم می‌زنند که ازشان بروی بالا. اما دیگر چیزی به موچول نگفتم. معلوم بود که می‌ترسد. و این مال اول سال بود. تا کم‌کم به مدرسه آشنا شدم. فهمیدم که معلممان تو اتاق اول دالان مدرسه می‌خوابد و تریاک می‌کشد و اگر صبح‌ها اخلاقش خوب است یعنی که کیفور است و اگر بد است یعنی که خمار است و مدرسه شش کلاس دارد و توی کلاس ششم دیوار‌ها پر از نقشه است و بچه‌هاش نمی‌گذارند ما برویم تو تماشا.

بدی دیگرش این بود که از چنان گلدسته‌هایی تنها نمی‌شد رفت بالا. همراه لازم بود. و من غیر از موچول فقط اصغر ریزه را می‌شناختم. و اصغر ریزه هم حیف که بچهٔ بقال چقال‌ها بود. یعنی باباش که مرده بود. اما داداشش دوچرخه‌ساز بود. خودش می‌گفت. عوضش خیلی دلدار بود. و همه‌اش هم از زورخانه حرف می‌زد و ازین که داداشش گفته وقتی قد میل زورخانه شدی با خودم می‌برمت. منم هرچه بهش می‌گفتم بابا خیال زورخانه را از کله‌ات به در کن فایده نداشت. آخر عموم که خودش را کشت زورخانه کار بود و مادرم می‌گفت از بس میل گرفت نصف تنش لمس شد.

رفاقتم با اصغر ریزه از روزی شروع شد که معلممان خمار بود و دست چپ مرا گذاشت روی میز و ده تا ترکه بهش زد. می‌گفت «کراهت» دارد اسم خدا را با دست چپ نوشتن. یعنی اول دو سه بار بهم گفته بود و من محل نگذاشته بودم. آخر همه کارهام را با دست – چپم می‌کردم. با دست راستم که نمی‌توانستم. هرچه هم از بابام پرسیده بودم «کراهت» یعنی چه؟ جواب حسابی نداده بود. یعنی می‌خندید و می‌گفت: «تکلیف که شدی می‌فهمی، بچه.» تا آخر حوصلهٔ معلممان سر رفت و ترکه را زد. هنوز یک ماه نبود که مدرسه می‌رفتم. و دست مرا می‌گویی چنان باد کرد که نگو. زده بود پشت دستم، و همچی پف کرد که ترسیدم. اینجا بود که اصغر ریزه به دادم رسید. زنگ تفریح آمد برم داشت برد لب حوض مدرسه. دستم را کرد توی آب که اول سوخت و بعد داغ شد و بعدهم یک سقلمه زد به پهلوم و گفت:

– زکی! چرا عزا گرفته‌ای؟ خوب خمار بودش دیگه مگه ندیدی؟

آخر مثل اینکه داشت گریه‌ام می‌گرفت. من هیچی نگفتم. اما اصغر ریزه بک سقلمۀ دیگر زد به پهلوم و گفت:

– زکی انگار کن چشم چیت کوره. هان؟ اونوخت نمی‌خواسی ببینی اگه دست چپ نداشتی چی؟ هان؟ گدای سر کوچهٔ ما دست چپ نداره.

و این جوری شد که شروع کردم به تمرین نوشتن با دست راست. و به تمرین رفاقت با اصغر ریزه موچول هم شده بود مبصر کلاس و دیگر بهم نمی‌رسید. دو سه روز هم عصرها با اصغر ریزه رفتم دکان داداشش. قرار بود دوچرخه کوتاه گیر بیاوریم و تمرین کنیم، اما تو محل کسی دوچرخه کوتاه نداشت تا تعمیر لازم داشته باشد. و تا دوچرخه قد ما پیدا بشود آخر باید یک کاری می‌کردیم. نمی‌شد که همین جور منتظر نشست، این بود که یک روز صبح به اصغر گفتم:

– اصغر، یعنی نمی‌شه رفت بالای این گلدسته‌ها؟

گفت: – زکی! چرا نمیشه؟ خیلی خوبم میشه. پس مؤذن چه جوری میره بالاش؟

گفتم: – برو بابا تو هم که هیچی سرت نمی‌شه. آخه اون بالا کجا وایسه؟ وسط هوا؟

گفت: – خوب میشه بشینه دیگه. می‌ترسی اگر وایسه بیفته؟ من که نمی‌ترسم:

گفتم: – تو که هیچی سرت نمی‌شه مؤذن باید جا داشته باشه. عین مال مسجد بابام.

و همانروز عصر بردمش و جای مؤذن مسجد بابام را نشانش دادم. گفت:

– زکی! این که کاری نداره. به اطاقک چوقی که صاف رو پشته‌بونه.

گفتم: – مگر کسی خواسته ازین بره بالا؟ تو هم آنقدر زکی نگو، به هر چیزی که نمی‌گن زکی!

و فردا ظهر که از مدرسه در می‌آمدیم دو تایی رفتیم سراغ در پلکان بام مسجد، و مدتی با قفلش کندوکو کردیم. خوبیش این بود که چفت پای در بود؛ نه مثل مال اتاق عموم آن بالا، و تازه از تو، که دست بابام هم بهش نمی‌رسید و آنروز صبح شیشهٔ بالاییش را که با دستهٔ هونگ شکست و مرا سردست بلند کرد که به چه زحمتی از تو بازش کردم آنوقت بابام مرا انداخت زمین و دوید تو اتاق و من از لای پاهاش دیدم که عموم زیر لحاف مچاله شده بود و یك كاسه لعابی بالا سرش بود. و این مال آنوقتی بود که هنوز خانه‌مان نیفتاده بود تو خیابان.

و از آن روز به بعد اصغر ریزه هر روزی پیچی یا میخی یا آچاری می‌آورد و عصر‌ها با هم از مدرسه که در می‌آمدیم می‌رفتیم سراغ قفل. و به نوبت یکی‌مان اول دالان مسجد کشیک می‌داد و دیگری به قفل ور می‌رفت. ولی فایده نداشت. نه زورمان می‌رسید قفل را بشکنیم و نه خدارا خوش می‌آمد. قفل در پلکان مسجدهم مثل خود در پلکان بود. یا اصلا مثل خود در مسجد. باید یک جوری بازش می‌کردیم.

بدی دیگرش این بود که سال پیش خانه‌مان را خراب کرده بودند و ما از سیدنصرالدین اسباب‌کشی کرده بودیم به ملک‌آباد. و من نه این محلهٔ جدید را می‌شناختم و نه همبازی بچه‌هاش بودم. خانه‌مان هم آنقدر کوچک بود که پنج تا که میشمردی ازین سرش بدو می‌رسیدی به آن سر. از آن روزی که مادرم صبح زود بیدارمان کرد و یکی یک بشقاب مسی گود عدس‌پلو داد دست من و خواهر کوچکم و دختر عموم و دنبال کاری روانه‌مان کرد و آمدیم به این خانه اصلا شاید به علت همین خانهٔ کوچک بود که مرا گذاشتند مدرسه. محضر بابام را که بسته بودند. روضه‌خوانی هفتگی هم که خلوت شده بود عمرکشون رفته بود خانهٔ داییم و سمنوپزون رفته بود خانهٔ عمه. و شب‌های شنبۀ دورهٔ بابام هم دیگر فانوس کشی نبود تا مرا قلمدوش کند و ببرد مهمانی. خوب البته گنده هم شده بودم و دیگر نمی‌شد قلمدوشم کرد. و حالا دیگر خود من شده بودم فانوس کش بابام. یعنی فانوس کش که نه. چون فانوس به قد سینهٔ من بود. مادرم یک چراغ بادی روشن می‌کرد و می‌داد دستم که راه می‌افتادیم. من از جلو و بابام از عقب. و وقتی می‌رسیدیم چراغ را می‌کشیدم پایین و می‌گذاشتم بغل کفش‌ها و می‌رفتیم تو. و همین جور موقع برگشتن. اما نزدیک‌های خانه‌مان که می‌رسیدیم بابام تند می‌کرد و داد میزد که «بدو جلو در بزن، بچه.» به نظرم شاشش می‌گرفت. و آنوقت توی تاریکی و دویدن؟ و با این قلوه‌سنگ‌ها که معلوم نیست چرا صاف از وسط زمین کوچه در آمده‌اند. خوب معلوم است دیگر. آدم می‌خورد زمین وقتی می‌دوی که نمی‌توانی چراغ را دم پایت بگیری. این جوری بود که دفعهٔ چهارم دیگر پایم پیش نمی‌رفت که بشوم فانوس کش بابام آنوقت صبح تا شام توی آن خانه کوچک به سر بردن که نه بیرونی داشت و نه اندرونی و نه چفتهٔ انگور داشت و نه لانهٔ مرغ و نه زیرزمین و نه حتی از روی بامش می‌شد پرید روی طاق بازارچه. و بعدش هم مدام با دو تا دختر ریقونه دمخور بودن که تا دستشان میزدی جیغشان در می‌آید. اما خوبیش این بود که دیگر اتاق عمو را نمی‌دیدی که از آن روز صبح به بعد بابام چفت درش را انداخت و یک قفل هم بهش زد و هیچکدام ما جرأت نداشتیم شب‌ها از جلوش رد بشویم. باز اگر خود عمو بود حرفی بود که وقتی کاری داشت و می‌خواست مرا صدا بزند داد میزد: «جونن نرگ شده!» یا عصرها برم می‌داشت می‌برد زیر بازارچه خرید و یک طرف تنش را روی زمین می‌کشید و ب و میم را نمی‌توانست بگوید و آب از لوچه‌ٔاش می‌ریخت و برایم کشمش سبز میخرید و ازش که می‌پرسیدم عمو تو چرا اینجوری شده‌ای؟ می‌گفت:

«ای لجاره چیز خورن کرده.» زنش را می‌گفت که سربند لمس شدنش ولش کرده بود و رفته بود و دخترش شده بود همبازی خواهرم. و حالا تنها دلخوشی درین خانه فسقلی همان دو سه ماه یک بار شب‌های شنبه بود که دوره می‌افتاد به بابام؛ و حسین سوری هم می‌آمد. گنده و چرک و پشمالو یک پوستین داشت که همیشه می‌پوشید اما زیرش لخت لخت بود. مجمعهٔ حلبی‌اش را می‌گذاشت بغل کفش‌ها و عصا به دست می‌رفت تو و از هر که سیگار می‌کشید یکی دو تا می‌گرفت و یکیش را با زبان تر می‌کرد و آتش میزد و می‌کشید و بقیه را می‌گذاشت پر گوشش و بعد می‌رفت وسط مجلس و پوستینش را میزد کنار و تن پشمالوش را با آلو اوضاع سیاه و در ازش میانداخت بیرون و بابام با رفقاش کرکر می‌خندیدند و مرا که چای و قلیان می‌بردم و می‌آوردم می‌فرستادند دنبال نخود سیاه و آنوقت من می‌رفتم از پشت شیشهٔ اتاق زاویه تماشا می‌کردم. حسین سوری یکی دو بار دیگر همان کار را می‌کرد و یک خرده هم می‌رقصید و بعد مجمعه‌اش را با میوه و آجیل و شیرینی پر می‌کرد و می‌گذاشت سرش و می‌رفت دم درو همه را می‌داد به گدا گشنه‌هایی که همیشه دنبالش می‌آمدند اینجور جاها و دم در منتظرش می‌نشستند. غیر ازین هیچ دلخوشی دیگری درین خانه تازه نبود. تا مرا گذاشتند مدرسه و راحت شدم. و حالا غیر از موچول و اصغر ریزه با سه چهارتای دیگر از همکلاسی‌ها همبازی هم شده بودم و داداش اصغر یک دوچرخۀ زنانه خریده بود که به بچه‌ها کرایه می‌داد و ما سه چهارتایی با همان دوچرخه تمرین کرده بودیم و بلد شده بودیم که روی رکاب ایستاده پا بزنیم و حتی یک روز هم من اصغر ریزه را نشاندم ترکم و رفتیم تا میدان ارک. دوچرخه‌سواری را که یاد گرفتیم باز رفتیم توی نخ گلدسته‌ها؛ یعنی مدام من پایی می‌شدم. تا اصغر ریزه یک روز که آمد مدرسه یک دسته کلید هم داشت.

ازش پرسیدم: – ناقلا از کجا آوردیش؟

گفت. – زکی! خیال می‌کنی کش رفته‌م؟

گفتم. – پس چی؟

گفت: از داداشم قرض گرفته‌م، بهش پس می‌دیم.

سه روز طول کشید تا عاقبت با یکی از آن کلیدها قفل پای در پلکان مسجد را باز کردیم.

بعداز ظهری بود و هوا آفتابی بود و باریکه یخ سرسره‌مان روز ها هم آب نمی‌شد و بچه‌ها سرشان گرم بود و ما روی بام مسجد که رسیدیم تازه بچه‌ها دیدندمان و شروع کردند به هو کردن و سوز هم می‌آمد که ما تپیدیم توی راه پله گلدسته، اصغر، ریزه‌تر بود و افتاد جلو و من از عقب. زیر پامان چیزی خرد می‌شد و ریز ریز صدا می‌کرد. به نظرم فضلهٔ کفتر بود. و بوی تندش در هوای بستهٔ پلکان نفس را می‌برید. اول تند و تند رفتیم بالا اما پله‌ها گرد بود و پیچ می‌خورد و تاریک می‌شد و نمی‌شد تند رفت. نفس نفس هم که افتاده بودیم. اما از تک و توک سوراخ‌های گلدسته هوار بچه‌ها را می‌شنیدیم و از یکیشان که رو به مدرسه بود یک جفت کفتر پریدند بیرون و ماایستادیم به تماشا تا خستگی پاهامان در برود. همه‌شان جمع شده بودند وسط حیاط و گلدسته را نشان همدیگر می‌دادند. خستگیمان که در رفت دوباره راه افتادیم به بالا رفتن. اصغر نفس‌زنان و همان جور که بالا می‌رفت گفت:

– زکی! نکنه خراب بشه؟

گفتم: – برو بابا. توهم که هیچی سرت نمی‌شه. مگه تیر به این کلفتی رو وسطش نمی‌بینی؟

و باز رفتیم بالا. و کم کم پله‌ها روشن می‌شد. اصغر گفت:

– زکی! داریم می‌رسیم. چه کوتاهه!

اما سرش به بالای گلدسته که رسید ایستاد. هنوز سه تا پله باقی داشتیم اما ایستاده بود و هن‌هن می‌کرد و آفتاب افتاده بود به سرش. خودم را از کنارش کشیدم بالا و از جلوی صورتش که رد می‌شدم گفتم:

– تو که می‌گفتی کوتاهه؟

و سرم را بردم توی آسمان. و یک پلهٔ دیگر. و حالا تا ناقم در آسمان بود. و چنان سوزی می‌آمد که نگو پایین را که نگاه کردم خانه‌های کاهگلی بود و زنی داشت روی بام خانهٔ دوم رخت پهن می‌کرد. و مرا که دید خودش را پشت پیراهنی که روی بند می‌انداخت پوشاند و من به دست چپ پیچیدم. گنبد سیدنصرالدین سبز و براق آن روبرو بود. و باز هم گشتم و این هم مدرسه. که یک مرتبۀ هوار بچه‌ها بلند شد. دست هاشان به اندازه چوب کبریت دراز شده بود و گلدسته را نشان می‌دادند مدیر هم بود. دو سه تا از معلم‌ها هم بودند که داشتند با مدیر حرف میزدند. سرم را کردم پایین و گفتم:

– اصغر بیا بالا. نمی‌دونی چه تموشایی داره.

گفت: – آخه من سرم گیج میره.

گفتم: – نترس. طوری نمی‌شه.

که اصغر یک پلۀ دیگر آمد بالا. به همان اندازه که بچه‌ها کله‌اش را از پایین دیدند و از نو هوارشان در آمد. و فراش مدرسه دوید به سمت در مدرسه. اصغر هم دید. که گفت:

– زکی! بد شدش. همه دیدنمون.

گفتم: – چه بدی داره؟ کدومشون جرأت می‌کنن؟

اصغر گفت: – می‌گم خیلی سرده. دیگه بریم پایین.

گفتم: – یه دقه صبر کن. این ورو ببین. اگه گفتی نوک گنبد چقدر از ما بلندتره؟

گفت: – می‌گم سرده. دیگه بریم.

گفتم: – اگه گلدسته‌ها نصبه کاره نمونده بود! ... مگه نه؟

گفت: – زکی نیگا کن مدیر داره برامون خط ونشون می‌کشه.

گفتم: – حیف که نمی‌شد رفت بالاتر، چطوره سرش وایسیم؟

و یک پایم را گذاشتم سر کفۀ گلدسته که بند آجرهاش پر از فضله کفتر بود. که اصغر پای دیگر مرا چسبید و گفت:

– مگه خری؟ باد میندازدت. مدیر پدرمونو در می‌آره.

گفتم: – سگ کی باشه! خود صدیق تجار منو سپرده دستش.

و با پای دیگرم که در بغل اصغر ریزه بود احساس کردم که دارد می‌لرزد. گفتم:

– نترس پسر. با این دل و جرأت می‌خوای بری زورخونه؟

گفت: – زکی! زور خونه چه دخلی داره به این گلدستهٔ قراضه.

گفتم: – برو بابا تو هم که هیچی سرت نمی‌شه... خوب بریم.

که پایم رارها کرد و سرید به پایین. او از جلو و من به دنبال سه چهار پله که رفتیم پایین. گفتم:

– اصغر چرا این جوری شد؟ پای تو هم گرفته؟

گفت: – زکی! سوز خوردی چاپیده.

چند پله دیگر که رفتیم پایین پام گرم شد و بعد پله‌ها تاریک شد و از نو سوراخ‌های گلدسته و جماعت بچه‌ها که آن پایین هنوز دور هم بودند و بعد روشنایی در پلکان که از نو پله‌ها را روشن کرد و سایهٔ فراش که افتاده بود روی پله‌های اول. اصغر را نگهداشتم و از کنارش خزیدم و جلوتر ازو آمدم بیرون. فراش در آمد که:

– ورپریده‌ها اگه می‌افتادین کی توئون می‌داد؟ هاه؟

و دستمان را گرفت و همین جور «ورپریده» گفت تا از پلکان مسجد رفتیم پایین و از مسجد گذشتیم و رفتیم توی مدرسه. از در که وارد شدیم صف‌ها بسته بود و کنار حوض بساط فلک آماده بود. صاف رفتیم پای فلک. دو تا از بچه‌های ششم آمدند سر فلک را گرفتند و فراش مدرسه اول اصغر را و بعد مرا خواباند. پای چپ من و پای راست او را گذاشت توی فلک. بعد کفش و جوراب مرا در آورد و بعد گیوهٔ اصغر را از پایش کشید بیرون که مدیر رسید.

– ده بی‌غیرتای پدرسوخته! حالا دیگه سرمناره میرین؟.. چند تا پله داشت؟

اول خیال کردم شوخی می‌کند. نه من چیزی گفتم نه اصغر. که مدیر دوباره داد زد:

– مگه نشنیدین؟ گفتم چندتا پله داشت؟

که یک هو به صرافت افتادم و گفتم همه‌ش ده دوازده تا.

و اصغر ریزه گفت: – نشمردیم آقا به خدا نشمردیم.

مدیر گفت: – که ده دوازده تا هان؟ پنجاه تا بزن کف پاشون تا دیگه دروغ نگن. – که کف پام سوخت اما شلاق نبود. کمربند بود که فراشمان از کمر خودش باز کرده بود و می‌برد بالای سرش و می‌آورد پایین گاهی می‌گرفت به چوب فلک. گاهی می‌گرفت به مچ پامان. اما بیشتر می خورد کف پا. و هی زد. هی زد. و آی زد! من برای اینکه درد و سوزش را فراموش کنم سرم را گرداندم به سمت گلدسته‌ها که سر بریده و نیمه‌کاره در آسمان محل رها شده بودند. و داشتم برای خودم فکر اینرا می‌کردم که اگر نصفه‌کاره نمانده بودند... که یک مرتبه اصغر به گریه افتاد:

– غلط کردیم آقا غلط کردیم آقا.

که با آرنجم یکی زدم به پهلویش که ساکت شد و بعد مدیر به فراش گفت دست نگهداشت و بعد پامان را که باز می‌کردند زنگ را زدند و صف‌ها راه افتادند به سمت کلاس‌ها. و ما بلند شدیم و من همچو که کف پایم را گذاشتم زمین چنان سوخت که انگار روی آتش گذاشته بودنش. مثل اینکه چشمم پر از اشک بود که اصغر ریزه در آمد:

– زکی! گریه نداره. داااشم آنقده فلکم کرده!

و من جورابم را برداشتم پا کنم که اصغر دستم را گرفت و گفت:

– زکی! اینجوری که نمی‌شه پدر پات در می‌آد. بایس بکنیش تو آب سرد.

و خودش کون‌خیزه‌کنان راه افتاد و رفت به سمت حوض. که یک تیر دراز گیر کرده بود وسط یخ کلفت رویش و اطراف حوض گله به گله جای ته آفتابه سوراخ شده بود و دست به آب می‌رسید. اصغر نشست لب پاشوره و پایش را یک هو کرد توی آب. دیدم که چشم‌هایش را بست و دندان‌هایش را به هم زور داد و گفت: «مادر سگ!» و بعد مرا صدا کرد که رفتم و پام را بی‌هوا تپاندم توی آب چنان دردی آمد که انگار گذاشته بودمش لای گیرهٔ آهن دکان داداشش که بی‌اختیار از زبانم در رفت: «مادر سگ!» و آنوقت بود که گریه‌ام در آمد. یک خرده برای خودم گریه کردم بعد دولا شدم و آب زدم صورتم و پام را که با پاچهٔ دیگر شلوارم خشک می‌کردم تا جوراب بپوشم آب سوراخ از تکان افتاد و چشم افتاد به عکس گنبد و گلدسته‌ها که وسط گردی آب بود. یک خرده نگاهشان کردم و بعد سرم را بلند کردم و خود گلدسته‌ها را دیدم و بعد کفشم را پوشیدم و لنگان لنگان راه افتادم به طرف در مدرسه. اصغر بازوم را گرفت و کشید و گفت:

– زکی! کجا داری میری؟

گفتم: – مگه یادت رفته؟ در پله‌کونو نبستیم.

و قفل را که توی جیبم بود در آوردم و نشانش دادم و با هم راه افتادیم. از مدرسه رفتیم بیرون و بی‌اینکه مواظب چیزی باشیم یا لازم باشد کشیک بدهیم دو تایی چفت در پلکان مسجد را انداختیم و قفل را بهش زدیم و بعد روی پلکان پای در نشستیم و یک خردۀ دیگر پامان را مالاندیم و دوباره راه افتادیم و تا به دکان داداش اصغر ریزه برسیم درد و سوزش پا ساکت شده بود و تا غروب وقت داشتیم که توی ارک دوچرخه سواری کنیم.