هشت کتاب/مرگ رنگ/سرگذشت
ظاهر
میخروشد دریا.
هیچکس نیست به ساحل پیدا.
لکهای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او،
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و دیر وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان میزندش،
موجی آشفته فرا میرسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب
صبح آن شب، که به دریا موجی
تن نمیکوفت به موجی دیگر،
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر.
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او میخروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد آن موج که میگوید باز
از شب طوفانی
داستانی نه دراز.