هشت کتاب/زندگی خوابها/لولوی شیشهها
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود!
نگاهت به حلقه کدام در آویخته؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
نسیم از دیوارها میتراود:
گلهای قالی میلرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر میزنند.
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شدهای
انسان مه آلود!
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته.
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی میجوید.
تصویری به شاخه بید آویخته:
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا مینگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا مینگری
انسان مه آلود!
ترا در همه شبهای تنهایی
توی همه شیشهها دیدهام.
مادر مرا میترساند:
لولو پشت شیشههاست!
و من توی شیشهها ترا میدیدم.
لولوی سرگردان!
پیش آ،
بیا در سایههامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید.
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشهها
شیشه عمرش شکسته بود.