هشت کتاب/زندگی خواب‌ها/سفر

از ویکی‌نبشته

پس از لحظه‌های دراز

بر درخت خاکستری پنجره‌ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.

و هنوز من

ریشه‌های تنم را در شن‌های رویاها فرو نبرده بودم

که براه افتادم.


پس از لحظه‌های دراز

سایه دستی روی وجودم افتاد

ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.

و هنوز من

پرتو تنهای خودم را

در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.

که براه افتادم.


پس از لحظه‌های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد

و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که براه افتادم


پس از لحظه‌های دراز

یک لحظه گذشت:

برگی از درخت خاکستری پنجره‌ام فرو افتاد،

دستی سایه‌اش را از روی وجودم برچید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم.