پرش به محتوا

هزار و یکشب/کنیز بی نظیر

از ویکی‌نبشته

(حکایت کنیز بی نظیر)

و از جمله حکایتها این است که در بغداد مردی بود خداوند رتبت و ثروت و او از بزرگان بازرگانان بود و روزی فراوان داشت ولی او را فرزندی نبود او را پیری روی داده و قدش خمیده گشت و حزن و اندوه او افزون شد و از آنکه او را وارثی نبود بیم داشت که مال او برود و نام او در جهان گم شود پس دست تضرع بسوی خدایتعالی دراز کرد روز ها روزه گرفت و شبها بیدار بروز آورد و صالحانرا زیارت کرد خدایتعالی دعوت او را اجابت نمود و چند روزی از آن بگذشت که با یکی از زنان خود خلوت کرد و زن آبستن شد چون ایام آبستنی بسر رسید پسر ماه منظری بزائید بشکرانه او نذور و صدقات بدادند و زنان بیوه و یتیمانرا بپوشانیدند و در روز هفتم ولادت او را ابوالحسن نام نهادند و بدایگان سپردند تا آنکه نشو و نما کرد و قرآن مجید و فرایض اسلام و امور دین و خط و شعر و حساب و تیر اندازی بیاموخت و آن یگانه روزگار و بهترین اهل زمان بود روئی ملیح و زبانی فصیح داشت و او را تنی بود چون دیبای ششتری و میانی چون حلقه انگشتری بدانسان که شاعر گفته

  حلقه زلف تو چون حلقه انگشتری است هم توانی گر از آن حلقه کمر خواهی کرد  

پس ابوالحسن روزی از روزها در پیش پدر نشسته بود پدر باو گفت ای فرزند مرا اجل نزدیک شده و مرگ من در رسیده جز لقای الهی آرزویی ندارم و از برای تو چندان مال گذاشته ام که از برای پسران تو کفایت خواهند کرد ولی تو پرهیز کار باش و پیروی هوا و هوس مکن چندروزی بگذشت که مرد بازرگان بیمار شد و پسرش ابوالحسن او را تجهیز کرده بخاکش سپرد و بمنزل باز گشته بعزا بنشست پس از چند روز یاران او آمده با و گفتند کسی که چون تو پسر دارد او نمرده است و عزا نشستن از برای زنان و دختران خوبست و پیوسته این سخنان با و میگفتند تا اینکه او را بگرمابه بردند و جامه حزن و اندوه از برش برکندند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهار صد و سی و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون ابوالحسن جامه حزن و اندوه بر کند وصیت پدر را فراموش کرد و بکثرت مال مغرور شد و گمان کرد که روزگار همیشه با او مواسات خواهد کرد و مال را زوالی نخواهد رسید پس دست با تلاف و اسراف گشوده بخورد و بنوشید و تلف کرد و مال ببخشود تا اینکه تمام مال او برفت و حالش دگرگون شد و از او جز کنیزی برجای نماند و آن کنیزک در حسن و جمال بحدی بود که سخندان در وصف او عاجز و حیران میشد و او ابروانی داشت مانند هلال و چشمانی چون چشمان غزال و غارضی مانند لاله نعمان و دهانی بسان انگشتری سلیمان چنانچه شاعر گفته

  گل و مه است همانا شکفته عارض یار که گونه گل و نور مهش بود هموار  
  مه است و بسته زسنبل بر او هزار گره گل است و کرده زعنبر بر او هزار نگار  
  نیافتم سر زلفش ببافتم جعدش ز مشک و غالیه پر کردم آستین و کنار  

آن زهره جبین را میانی بود باریک وسرینی مانند تل ریک بدانسان که شاعر گفته

  آمد برم بزلف بیاراسته جبین حور حریر سینه و سرو سمن سرین  
  در چین زلفکانش سیصد هزار بند در بند زلفکانش سیصد هزار چین  

الغرض آن ماه روی با تن سیمین و بناگوش یاسمین و چشمان مخمور و بازوان بلور فتنه زاهدان و فریب دهنده عابدان و آفت دل پیر و جوان بود و چنو لعبتی را سزاوار بود که شاعران باین ابیات مدحت گویند

  بینی آن بت که زپیراستن طرۀ او خانه خوشبوی ترا زکلبه عطار بود  
  عاشقانرا دل از طره نگه باید داشت آنچنان طره که او دارد طرار بود  
  خوابم از دیده و آرام زدل باشد دور تا که آن دلبر عیار مرا یار بود  
  سرو را ماند و بارش همه مشک وسمنست دیده سرو که مشک و سمنش بار بود  

و آن پری روی با همه این اوصاف فصیح و سخن گوی بود چون خواجه او را مال برفت و حال دگرگون گشت و او را بجز کنیزک چیزی نماند سه روز پی در پی طعم طعام نچشید و از خواب راحت نیافت کنیزک چون این حالت بدید باو گفت ایخواجه مرا بنزد خلیفه هارون الرشید ببر چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و سی و پنجم برآمد

گفت ایملک جوانبخت کنیزک گفت مرا بنزد هرون الرشید برده ده هزار دینار زر سرخ قیمت مرا از او بخواه اگر گوید که باین قیمت گرانست تو باو بگو ایها الخلیفه قیمت کنیزک من بیش از اینست تو او را در همه فنون امتحان کن تا قدر و منزلت او در چشم تو افزون شود از اینکه این کنیز نظیر و مانند ندارد و جز خلیفه دیگریرا نشاید پس از آن کنیزک با خواجه خود گفت زینهار که مرا کمتر از آنچه گفتم بفروشی که آن قیمت مرا کمترین بهاست پس ابوالحسن کنیزک را برداشته بنزد هرون الرشید بردو آنچه کنیزک باو یاد داده بود بخلیفه باز گفت خلیفه از کنیزک پرسید چه نامداری گفت نام من تودد است خلیفه گفت ای تودد از علوم چه میدانی کنیزک گفت ایها الخلیفه نحو وشعر وفقه و تفسیر و لغت و موسیقی و علم ستاره و علم شمار و قسمت و مساحت بدانم قرآن مجید را با هفت قرائت خوانده ام وعدد سوره ها و آیه ها و حزبها وربعها و عشرها و سجده های او را بدانم و ناسخ و منسوخ و سبب نزول او بشناسم و احادیث شریفه را از مسند و مرسل و مونق آگاه هستم و علوم ریاضی و هندسه و فلسفه و حکمت و منطق و معانی نظر کرده ام و بسیاری از این علوم مرا در خاطر است و شعر خواندن و تار زدن و نغمه پرداختن را نیک شناسم اگر تغنی و رقص کنم مرد و زنرا بفریبم و اگر خویشتن را بیارایم پیر و جوان را بکشم و مرا از نعمتهای الهی و از علوم چندان هست که آنرا جز خدا کس شمار نتوان کرد چون خلیفه هرون الرشید سخنان او را بشنید از فصاحت زبان او شگفت ماند و روی بخواجه او آورده گفت من عالمان و حکیمان حاضر آورم تا با این کنیزک در همه آنچه دعوی کرد مناظرت کنند اگر کنیزک ایشان را جواب داد من قیمت او را بتو رد کنم و اگر جواب نداد او از بهر تو شایسته و تو از برای او سزاوار تری پس خلیفه بعامل بصره نوشت که ابراهیم بن سیار را که در بلاغت و شعر و ادب سرآمد اهل روزگار بود بسوی خلیفه بفرستد و فرمود که قاریان و عالمان و طبیبان و منجمان و حکیمان و فلاسفه حاضر آورند در اندک زمانی همگی در دار الخلافه حاضر شدند و سبب آمدن نمیدانستند پس خلیفه ایشانرا بمجلس خود بخواست آنگاه فرمود کنیزک تودد نام را نیز حاضر آورند او بی پرده در آمد چون ستاره درخشان بود از برای او کرسی زرین بنهادند آنگاه بفصاحت تمام سخن گفتن آغاز کرد و گفت ایها الخلیفه حاضران را بفرما که با من مناظره کنند خلیفه بایشان گفت از شما همیخواهم که با این کنیزک مناظرت کنید ایشان گفتند ایها الخلیفه فرمان تراست پس در آن هنگام کنیزک سر برداشته بایشان گفت کدام یک از شما فقیه و محدثست یکی از ایشان پیش آمد کنیزک باو گفت از هر چه خواهی سؤال کن آنمرد فقیه بکنیزک گفت تو کتاب را خوانده ناسخ و منسوخ آنرا شناخته و در حروف و آیات او تدبر کرده یا نه کنیزک گفت آری گفت ای کنیز مرا خبر ده که خدای تو کیست و پیغمبر و امام تو کیستند و قبله و برادران طریقت تو کدام اند آن کنیزک گفت خداوند عالم خدای منست و محمد علیه السلام پیغمبر است و قرآن کتاب است و کعبه قبله منست و مؤمنان برادران منند خلیفه را سخن گفتن فصیح او عجب آمد آن مرد فقیه با کنیزک گفت ای کنیزک مرا خبر ده که خدا را بچه چیز شناخته گفت بعقل شناخته ام گفت که عقل چیست گفت عقل دو عقل است عقلی موهوب و عقلی مکسوب چون قصه بدینجارسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار سدوسی و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزک گفت عقل موهوب آنست که خدایتعالی بر بنده خود عطا فرموده و بآن عقل بندگان خود را براه راست هدایت کند و عقل مکسوب آنست که مرد او را بمعرفت خود کسب کند فقیه گفت احسنت پس از آن پرسید که عقل در کجاست کنیزک گفت عقل را خدایتعالی در دل انسان میاندازد و شعاع او بسوی دماغ بالا رود و در آنجا جای گیرد فقیه گفت مرا خبرده که پیغمبر علیه السلام را بچه چیز شناخته گفت بکتاب خدا و دلالات و معجزات شناخته ام پس از آن گفت مرا خبر ده که فرایض و سنن کدامند کنیزک گفت اما فرایض پنج است اول شهادت بیگانگی خدایتعالی و پیغمبری محمد علیه السلام دوم نماز پنجگانه سیم ادای زکوة چهارم روزه ماه رمضان پنجم حج بیت الله الحرام و اما سنن چهارند روز و شب و آفتاب و ماه هستند که آنها عمر و امل را تعمیر کنند و بنی آدم نمیداند که آنها اجل را پیش آرند فقیه گفت احسنت ای کنیز مرا از شعار ایمان خبر ده کنیزک گفت شعار ایمان نماز و زکوة و روزه و حج و جهاد و دوری از گناهانست آنمرد گفت احسنت اکنون مرا خبر ده که چگونه نماز را بر پا کنی گفت به نیت عبودیت و باعتراف بربوبیت نماز را برپا کنم آنمرد گفت مرا خبر ده که پیش از نماز چند چیز خدایتعالی بتو فرض کرده گفت طهارت و پوشیدن عورت و دوری از جامه ناپاک و ایستادن در مکان غیر مغصوب و روی کردن بقبله و برپای خاستن و نیت کردن وتکبیرة الاحرام گفتن بمن فرض کرده فقیه گفت مرا خبر ده که بکدام نیت بسوی مسجد بدر میشوی گفت بنیت عبادت گفت با چه چیز بمسجد داخل میشوی گفت بنیت خدمت آنمرد گفت احسنت مرا خبر ده که مبداء نماز چیست و تحلیل و تحریم آن کدامست گفت مبداء نماز وضو و غسل است و تحریم آن تکبیرة الاحرام و تحلیل آن سلام است آنمرد گفت تارک نماز بچه عقوبت سزاوار است کنیزک گفت در حدیث صحیح روایت کرده اند که هر کس نماز را بعمد بدون عذر ترک کند او را از مسلمانی بهره نیست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و سی و هفتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزک حدیث شریف ذکر کرد فقیه او گفت احسنت ای کنیزک مرا خبرده که فایده نماز چیست کنیزک گفت نماز سبب وصل بندگانست بخدایتعالی و نماز را ده خصلت است اول دل را نورانی کند و روی را روشن گرداند و خدایتعالی را خشنود کند و شیطانرا بخشم آورد و بلاها را بگرداند و از شر دشمنان نگاه دارد و رحمت را زیاد کند و غضب خدا را فرونشاند و بنده را بخواجه خود نزدیک کند و نماز کننده را از کارهای زشت باز دارد و نماز از واجباتست و ستون دینست فقیه گفت احسنت ای کنیزک مرا خبر ده که کلید نماز چیست کنیزک گفت کلید نماز وضو است فقیه گفت کلید وضو چیست کنیز گفت بردن نام خدایتعالی فقیه گفت کلید بردن نام خدایتعالی چیست کنیز گفت یقین است فقیه گفت کلید یقین چیست کنیزک گفت توکل کلید یقین است فقیه گفت کلید توکل چیست کنیزک گفت امیدواری فقیه گفت کلید امیدواری چیست کنیز گفت فرمانبرداری فقیه گفت کلید فرمانبرداری چیست کنیز گفت اعتراف کردن و یگانگی خدا فقیه گفت احسنت ای کنیز مرا خبر ده که واجبات وضو چند است کنیز گفت واجبات وضو در مذهب امام شافعی شش است نیت است و شستن رو و دو دست با مرفق و مسح پاره از سر و شستن پایها تا کعبتین و ترتیب درمیانه اینها و مستحبات وضو ده چیز است بردن نام خدایتعالی و شستن هر دو دست پیش از داخل کردن در ظرف آب و مضمضه و استنشاق و مسح ظاهر و باطن گوشها و آب داخل کردن بمیان ریشی که انبوه باشد و دست مالیدن بانگشتان دست و پا و دست راست را بدست چپ مقدم داشتن و هر عضوی را سه بار شستن و اعضای وضو را پی در پی شستن فقیه گفت احسنت ای کنیز بازگو که هر وقت انسان قصد وضو کند در نزد او از ملائکه و شیاطین کدام یک هستند کنیزک گفت چون بنده مهیای وضو شود ملائکه از طرف راست و شیاطین از دست چپ او بیایند چون در آغاز وضو نام خدا ببرد شیاطین بگریزند و ملائکه برایشان غلبه کنند و خیمه با چهار طناب از برای بنده بزنند که بهر طنابی ملکی باشد که خدایتعالی را تسبیح گوید و از برای آن بنده طلب آمرزش کند و اگر در آغاز وضو نام خدا نبرد شیاطین بر ملائکه غلبه کنند ملائکه از نزد او دور شوند شیطان او را وسوسه کند تا اینکه او را بشک بیندازد و وضوی او را ناقص گرداند و پیغمبر علیه السلام فرموده است که وضوی درست شیطانرا دور کند و از جور سلطان ایمن گرداند و نیز پیغمبر علیه السلم فرموده است هر کسی را که بی وضو باشد بلا او را فرو گیرد جز خویشتن دیگریرا ملامت نکند فقیه گفت احسنت ای کنیز فرایض و سنن غسل را از برای من بازگوی کنیز گفت فرایض غسل نیت است و شستن تمام بدن و اما سنن غسل وضو گرفتن است قبل ازو و مالیدن دستست بر بدن و رساندن آب بمیان مویها فقیه گفت احسنت ای کنیز چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و سی و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزک چون فقیه را از فرایض و سنن غسل جواب داد فقیه گفت احنست ای کنیز از سبب تیمم و فرایض و سنن آن خبرده کنیز گفت تیمم هفت است یکی نایاب شدن آب دوم ترس و سیم تشنگی و چهارم آنکه آب در بار او باشد و چارپا گم شود و دیگری بیماریست پس از آن زخم و جراحتست و اما فرایض تیمم چهار است نیت است و خاک یک ضربت برای مسح رو و یکضربت از برای دو دست است و اما سنن تیمم بردن نام خدا و مقدم داشتن دست راست بدست چپ فقیه گفت احسنت ای کنیز مر از شرایط نماز و از ارکان و سنن او آگاه کن کنیز گفت شرایط نماز پنج است پاک بودن اعضاء و پوشیدن عورت و استقبال قبله و دخول وقت و ایستادن بمکان پاک و اما ارکان نماز نیت است و تکبیرة الاحرام وقیام با قدرت و خواندن فاتحة الکتاب و رکوع وطمانینه در رکوع و راست ایستادن بعد از رکوع و طمانینه در آنحالت و سجود و طمانینه در سجود و نشستن در میان دو سجده و طمانینه در آنحالت و خواندن تشهد و نشستن در حالت تشهد و صلوات در اثنای تشهد و سلام دادن بعد از تشهد و نیت بیرون آمدن از نماز و اما سنتهای نماز اذان و اقامه و برداشتن دستها در وقت تکبیرة الاحرام و دعای افتتاح و خواندن سوره ای از سوره های قرآن و تکبیرات در وقت برخاستن و نشستن و گفتن سمع الله لمن حمده و بلند خواندن در موضوع جهر و آهسته خواندن در موضوع اخفات و تشهد و نشستن در تشهد و صلوات بر پیغمبر علیه السلام فقیه گفت احسنت ای کنیزک بازگو که زکوة در چه چیز واجبست کنیز گفت ز کوة در زر وسیم و شتر و گاو و گوسفند و گندم و جو و ارزن و باقالا و برنج و نخود و مویز و خرما واجبست فقیه گفت احسنت ای کنیز بازگو در چه مقدار از زر زکوة واجبست کنیز گفت چون زر ببیست مثقال برسد نصف متقال زکوة اوست و هر چه زیاد شود بهمان حساب زکوة باید داد فقیه گفت خبر ده که چه مقدار از نقره زکوة دارد کنیز گفت چون نقره بدویست درم برسد پنج درم زکوة اوست و هر چه ازین مقدار زیاد شود بهمان حساب زکوة باید داد فقیه گفت احسنت بیان کن که زکوة شتر در چه مقدار است کنیز گفت در هر پنج شتر گوسفندیست و چون به بیست و پنج شتر برسد یک شتر زکوة است و اما گوسفند چون بچهل برسد یک گوسفند زکوة دارد فقیه گفت احسنت مرا از فرایض روزه خبرده کنیز گفت فرایض روزه نیت است و امساک کردن از خوردن و نوشیدن و جماع کردن و به عمداً قی کردن و روزه واجب میشود بدیدن هلال رمضان یا بخبر دادن شخص عادل و از فرایض روزه اینستکه نیت او را شبانگاه کنند و اما سنت روزه اینستکه زود افطار کنند و دیر سحر بخورند و سخن گفتن را ترک کنند و قرآن تلاوت نمایند و اما روغن مالیدن و سرمه کشیدن و گرد از گلو فرو رفتن و آبدهن فرو بردن و بیرون آمدن منی باحتلام و نظر کردن بزنان بیگانه و قصد و حجامت کردن روزه را فاسد نمیکند فقیه گفت ای کنیز مرا از نماز عیدین خبرده کنیز گفت آن دو رکعت است و اذان و اقامه ندارد و لکن در رکعت اول هفت تکبیر غیر از تکبیرة الاحرام بگوید و در رکعت دوم پنج تکبیر جز تکبیر قیام بمذهب امام شافعی بگوید و تشهد بجا آورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و سی و نهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون کنیز از نماز عیدین خبر داد فقیه گفت احسنت مرا از نماز کسوف و خسوف خبرده کنیزک گفت دو رکعت بی اذان و اقامه و در هر رکعت دو قیام و دو رکوع و دو سجود است پس از آن تشهد است و سلام فقیه گفت احسنت ای کنیز مرا از نماز و تر خبرده کنیز گفت اقل نماز و تر یک ر کعتست و اکثر آن یازده رکعت فقیه گفت مرا از اعتکاف خبر ده کنیز گفت اوسنتست و شرط او نیت و اینکه از مسجد بیرون نرود مگر از برای حاجت و با زنان نزدیکی نکند و روزه بگیرد و سخن گفتن ترک کند فقیه گفت احسنت اکنون بگو که حج با چه چیز واجب میشود کنیز گفت ببلوغ و عقل و اسلام و استطاعت واجب میشود و در تمامت عمر یکبار و اجبست فقیه گفت فرایض حج کدام هست کنیز گفت احرام و ایستادن در عرفات و طواف و کردن و سر تراشیدن است فقیه گفت فرایض عمره کدامست گفت احرام طواف و سعی فقیه گفت فرایض احرام کدامست گفت احرام طواف و در مزدلفه و منا خوابیدن و رمی جمراتست فقیه گفت سنن حج کدامست کنیز گفت لبیک گویند و دوخته شده نپوشند و عطر نسایند و سر نتراشند و ناخن نگیرند و صید نکشند و جماع نکنند فقیه گفت احسنت جهاد کدام است گفت ارکان جهاد بیرون آمدن کفار است بسوی مسلمانان و وجود امام و مهیا کردن اسلحه و پایداری در هنگام جنک سنن جهاد ترغیب کردن مردمانست بجنگ چنانکه خدایتعالی فرموده یا ایها النبی حرص المؤمنین علی القتال فقیه گفت احسنت ای کنیز مرا از فرایض و سنن بیع و شری خبرده کنیز گفت فرایض بیع و شری اقامه است و اختیار است قبل از جدا شدن بایع از مشتری فقیه گفت احسنت ای کنیز مرا خبرده از چیزیکه فروختن پارۀ از آنها بپاره دیگر جایز نیست کنیز گفت درین باب حدیث صحیح از پیغمبر( ص) یاد دارم که او فروختن خرما را بر طب و انجیر تر را بانجیر خشک و گوشت خشکیده را بگوشت تازه و کره را بروغن نهی فرموده پس چون فقیه سخنان او را بشنید دانست که آنکنیز خداوند ذکاوت است و بفقه وحدیث و تفسیر عالم است با خود گفت باید حیلتی کنم که در مجلس خلیفه باو غالب شوم پس با و گفت ای کنیز معنی وضو در لغت چیست کنیزک گفت وضو در لغت نظافت و از چرکها پاک بودنست فقیه پرسید معنی صلوات در لغت چیست کنیز گفت صلوات در لغت دعا کردن است فقیه پرسید معنی غسل در لغت چیست کنیز گفت غسل در لغت تطهیر است فقیه پرسید معنی صیام در لغت چیست کنیز گفت امساکست فقیه پرسید معنی زکوة در لغت چیست کنیز گفت زیادتی است فقیه پرسید معنی حج در لغت چیست کنیز گفت در لغت قصد است فقیه پرسید معنی جهاد در لغت چیست کنیز گفت در لغت بمعنی دفاع است آنگاه حجت فقیه بریده شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و چهلم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت چون فقیه را حجت تمام شد برپای خاست و گفت ای خلیفه تو گواه باش که این کنیزک از من فقیه تر است پس کنیزک بفقیه گفت از تو سؤال میکنم جواب آن بازگو فقیه گفت بپرس کنیز پرسید سهام دین کدامست فقیه گفت سهام دین ده است شهادت و صلوة و زکوة و صوم و حج و جهاد و امر بمعروف و نهی از منکر و نهمین الفت و معاشرت دهمین طلب علم کنیز گفت احسنت بازگو که اصول اسلام چند است فقیه گفت چهار است اول عقد دوم صدق و حفظ حد و وفا بعهد کنیز گفت مسئلت دیگر باقی ماند اگر جواب نگوئی جامه ترا بگیرم فقیه گفت سؤال کن کنیز پرسید فروغ اسلام کدام است فقیه ساعتی ساکت شد و جواب نگفت کنیز گفت جامه بکن تا من فروغ اسلام را از برای تو تفسیر کنم خلیفه گفت تو تفسیر کن من جامه او را بکنم کنیز گفت فروغ اسلام بیست و دو است تمسک بکتاب خدا اقتدا به پیغمبر علیه السلم و آزار از مسلمانان باز داشتن و از حرام دوری کردن و رد کردن مظالم باهلش و توبه کردن و مسائل دین آموختن دوستانرا دوست داشتن و بقرآن پیروی کردن و پیغمبران را تصدیق کردن بجهاد آماده شدن و عفو کردن در هنگام قدرت و صبر کردن بمصیبت و شناختن خدایتعالی و شناختن احکام پیغمبر علیه السلم و مخالفت ابلیس پلید و مجاهده نفس و اخلاص بپروردگار پس چون خلیفه اینها را بشنید فقیه را فرمود جامه و طیلسان بر کند و از مجلس خلیفه شرمگین بدر شد آنگاه مردی دیگر برخاست و گفت ای کنیز مسئلت مرا نیز جواب ده کنیز گفت بگو آنمرد پرسید صحت تسلیم کدام است کنیز گفت قدر معلوم و جنس معلوم و اجل معلوم است آنمرد گفت فرایض چیز خوردن و سنن او کدام است کنیز گفت فرایض چیز خوردن اعتراف باینکه خدایتعالی روزی داده و شکر کردن است خدا را در مقابل او آنمرد پرسید شکر کدام است کنیزک گفت شکر آنست که بندگان هر چیز را که خدایتعالی از بهر چیزی خلق کرده درو صرف کنند آن مرد گفت سنن اکل کدام است کنیز گفت بردن نام خدا و شستن دستها و نشستن بران چپ و خوردن بسه انگشت و خوردن از چیزیکه بخورنده نزدیکتر است فقیه گفت احسنت ای کنیز مرا از آداب خوردن خبرده کنیز گفت لقمه خورد باید برداشت و بهم نشینان خود نگاه نباید کرد فقیه گفت احسنت ای کنیز چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و چهل و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز چون آداب اکل بیان کرد فقیه باو گفت مرا از عقاید قلب و ضدهای او خبرده کنیز گفت عقاید قلب سه و ضدهای او سه اند اول انعقاد ایمان و ضد آن دوری از کفر است دوم اعتقاد سنت و ضد آن دوری از بدعتست سیم اعتقاد طاعت و ضد آن دوری از معصیت فقیه گفت احسنت مرا خبرده از ایمان گنیز گفت ایمان چند گونه است ایمان به معبود است و ایمان بعبودیت و ایمان بخصوصیت و ایمان بناسخ و ایمان به منسوخ و ایمان بخدا و ملائکه و کتب و رسل و ایمان بقضا و قدر و خیر و شر و زشت و خوب فقیه گفت احسنت ای کنیز مرا خبرده از سه چیز که مانع سه چیزند کنیز گفت از سفیان ثوری روایت است که سه چیز سه چیز را ببرد و استخفاف صالحان آخرت را ببرد و استخفاف پادشاهان زندگی را ببرد و استخفاف نعمتها مال را ببرد فقیه گفت ای کنیز کلیدهای آسمان از بهر من بیان کن و بازگو که آسمانها چند در دارند کنیز گفت خدایتعالی فرموده و فتحت السماء فکانت أبوابا و بپغمبر علیه السلام فرموده اند که شماره در های آسمان را نداند مگر آنکه آنها را خلق کرده و هر یکی از بنی آدم در آسمان دو در دارد دریست که روزی او از آن در فرود آید و دریست که عمل آن بنده از آنجا بالا رود و در روزی او بسته نمیشود تا اینکه نمیرد و در عمل او بسته نمیشود تا اینکه روح او بالا رود فقیه گفت ای کنیز مرا ازشی و نصف شی خبرده کنیز گفت شی مؤمن است و نصف شی منافق است ولاشی کافر است فقیه گفت احسنت ای کنیز قلوب را از برای من خبرده کنیز گفت قلبی است سلیم قلبی است سقیم قلبی است منیب قلبی است نذیر قلبی است منیر قلب سلیم دل دوستان خداست قلب سقیم دل کافر انست قلب منیب دل پرهیز کار انست و قلب نذیر دل پیغمبر علیه السلام و قلب منیردل پیروان او گفته اند که دلها بر سه گونه اند دلیست معلق که دل کافر است و دلیست معدوم که او را دل منافقست و دلیست ثابت که آن دل مؤمنست و گفته اند که قلوب سه گونه اند دلیست پر از نور ایمان و دلیست مجروح از بیم هجران و دلیست ترسان از مذلت خذلان فقیه گفت احسنت ای کنیز چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و چهل و دوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت فقیه گفت احسنت ای کنیز آنگاه کنیزک گفت ایها الخلیفه این فقیه از من چندان سئوال کرد که خود عاجز بماند من از او دوسئوال کنم اگر جواب نگوید جامه او را بگیرم فقیه گفت ای کنیز از من هر چه خواهی سئوال کن کنیز پرسید ایمان چیست فقیه گفت ایمان اعتراف کردنست بزبان و تصدیق است بجنان و عمل کردنست بارکان پیغمبر علیه السلام فرموده مرد را ایمان کامل نشود تا اینکه او را پنج خصلت کامل گردد توکل بخدا و سپردن کارها باو و تسلیم بحکم خدایتعالی و خشنود شدن بقضای او و اینکه کارها از برای خدا باشد که هر کسرا کارها از برای خدا باشد ایمان او کامل شود کنیزک گفت از واجبترین فرایض و از فرضیکه در ابتدای هر فرضست و از فرضیکه همۀ فرضها با و احتیاج دارد و از فرضیکه همۀ فرضها را فرو گرفته مرا خبرده فقیه ساکت شد و جواب نگفت پس خلیفه کنیز را فرمود اینها را تفسیر کن و فقیه را فرمود تا جامه خویش کنده بکنیزک بدهد آنگاه کنیزک گفت ای فقیه و اجبترین فرایض معرفت الله است و فرضی که ابتداء هر فرضست اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمداً رسول الله است و فرضیکه همه فرایض با و احتیاج دارند و ضوست و فرضیکه همۀ فرضها را فرو گرفته است غسل جنابتست چون کنیزک تفسیر بانجام رسانید فقیه بر پای خاست و گفت ایخلیفه تو گواه باش که این کنیزک از من داناتر است پس از آن جامه بکند و مغلوب از مجلس بیرون رفت پس از آن قاری برخاست و در برابر کنیز بنشست و با و گفت آیا قرآن خوانده و آیات اوراشناخته و ناسخ از منسوخ و محکم از متشابه و مکی از مدنی دانسته یا نه گفت آری قاری گفت خبرده مرا از شماره سورههای قرآن و باز گو که در قرآن چند عشر و چند آیه و چند حرف و چند سجده است و بازگو که در قرآن چند پیغمبر ذکر شده و چند سوره قرآن مدنیه است و چند سوره مکیه است و در قرآن چند از نامهای مرغان هست کنیز گفت یا سیدی اما سوره های قرآن صدو چهارده سوره است مکی آنها هفتاد و مدنی چهل و چهار است و اما عشرهای قرآن ششصد و بیست و یکند و اما آیات قرآن شش هزار و دویست و سی و شش است و اما کلمات قرآن هفتاد و نه هزار و چهارصد و سی و نه کلمه میشود و اما حروف قرآن سیصد و بیست و نه هزار و ششصد و هفتاد است و تلاوت کننده قرآن را هر حرفی ده حسنه نویسند و اما سجده های قرآن چهارده است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و چهل و سیم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن کنیز گفت اما پیغمبر اینکه قرآن ذکر شده بیست و پنج پیغمبرند و ایشان آدم و نوح وابراهیم واسمعیل واسحق و یعقوب ویوسف والیسع ویونس ولوط وصالح وهود وشعیب وداود وسلیمان وذو الکفل و ادریس والیاس ویحیی وزکریا وایوب وموسی وهرون وعیسی ومحمد صلوات الله علیهم اجمعین هستند و اما پرندگانی که نامهای ایشان در قرآن هست نهند بعوض و نحل وذباب ونمل وهدهد وغراب وجراد وأبابیل و مرغ عیسی علیه السلام که او خفاش است قاری گفت احسنت ای کنیز مرا خبرده که در قرآن کدام سوره افضل است کنیز گفت سوره بقره قاری پرسید کدام آیه بزرگنر است جوا بداد آیة الکرسی و آن پنجاه کلمه است و باهر کلمه پنجاه گونه بر کتست قاری گفت کدام آیتست که در او نه آیتست گفت قول خدایتعالی ان فی خلق السموات والارض واختلاف اللیل والنهار والفک التی تجری فی البحر بما ینفع الناس قاری گفت احسنت ای کنیز کدام آیت اعدل است کنیز گفت ان الله یامر بالعدل والاحسان وایتاء ذی القربی وینهی عن الفحشاء والمنکر والبغی قاری پرسید کدام آیه اطمع است کنیز جوابداد قول خدا یتعالی أیطمع کل امری منهم ان یدخل جنة نعیم قاری گفت کدام آیه امید وار کننده تر است کنیز گفت قول خدایتعالی قل یا عبادی الذین أسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفور الرحیم قاری گفت احسنت ای کنیز بازگو که با کدام قرائت تلاوت میکنی کنیز گفت با قرائت اهل بهشت که نافع است قاری پرسید کدام آیه است که در آن آیه به پیغمبران دروغ گفته است کنیز گفت قول خدا یتعالی وجاؤ اعلی قمیصه بدم کذب و ایشان برادران یوسف بودند قاری گفت کدام آیه است که کافران در آن آیه راست گفته اند کنیز گفت قول خدایتعالی است و قالت الیهود لیست النصاری علی شئی وقالت النصاری لیست الیهود علی شئی ایشان هر دو راست گفته اند قاری گفت کدام آیه است که خدایتعالی از برای خود گفته کنیز گفت قول خدا یتعالی است نحن نسبح بحمدک ونقدس لک قاری در حال گفت از اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و آنچیزها که درو وارد است مرا خبر ده کنیز گفت تعوذ و اجبست و خدایتعالی در هنگام قرائت باو امر فرموده و دلیل او قول خدایتعالی است فاذا قرات القرآن فاستعذ بالله من الشیطان الرجیم قاری پرسید مرا خبر ده که استعاذه کدام است کنیز گفت بعضی گفته اند که اعوذ بالله القوی است و بهترین همانست که قرآن مجید با و ناطق است و حدیث بر او وارد شده و پیغمبر علیه السلام هر وقت قرآن می گشود می فرمود اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و از نافع روایت شده و او از پدر خود روایت کرد که پیغمبر علیه السلم هر وقت از بهر نماز می ایستاد میگفت الله اکبر کبیرا و الحمد لله کثیرا وسبحان الله بکرة و اصیلا پس از آن میفرمود اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ومن همزات الشیاطین و نزغاتهم و از ابن عباس روایت شده که اول چیزی که جبرئیل به پیغمبر علیه السلم آورد استعاذه را باو یاد داد و با و گفت ای محمد بگو اعوذ بالله السمیع العلیم پس از آن گفت بسم الله الرحمن الرحیم پس از آن اقرء باسم ربک الذی خلق را بخوان چون قاری سخنان کنیزک بشنید از فصاحت و دانش او خیره ماند پس از آن گفت ای کنیزک در بسم الله چه میگوئی او آیتی است از آیات قرآن یا نه کنیز گفت آری در سوره نمل و در میان هر دو سوره آیتی است از قرآن و در میان علما خلاف در بسم الله بسیار است قاری گفت احسنت ای کنیز چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و چهل و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت قاری گفت احسنت ای کنیزک مرا از فضیلت بسم الله الرحمن الرحیم وبرکت او خبرده کنیز گفت پیغمبر علیه السلام فرمود که بسم الله الرحمن الرحیم بهیچ چیز خوانده نشود مگر اینکه او برکت گیرد و نیز پیغمبر علیه السلام فرمود که خدایتعالی سوگند یاد کرده که بسم الله الرحمن الرحیم بهیچ بیمار خوانده نشود مگر اینکه او را رنجوری شفا یابد و گفته شده است که چون خدایتعالی عرش را خلق کرد اضطرابی بزرگ در عرش بهمرسید چون بسم الله الرحمن الرحیم را برو بنوشتند اضطرابش آرام شد و چون بسم الله الرحمن الرحیم به پیغمبر علیه السلام نازل شد فرمود از سه چیز ایمن گشتم از خسف یعنی بزمین فرو رفتن و مسخ شدن و غرق گشتن ایمن گشتم و او را فضیلت و برکت بسیار است که از شرح دادن آنها سخن دراز کشد از پیغمبر علیه السلم روایت کرده اند که فرموده است روز قیامت مردیرا بموقف حساب بیاورند و از برای او حسنه نباشد خدایتعالی او را بسوی آتش بفرماید او گوید الهی در حق من حکم بانصاف کن خدایتعالی میفرماید چگونه انصاف کنم آن بنده میگوید ای پروردگار من تو خویشتن را رحمن رحیم نامیده و اکنون همی خواهی که مرا در آتش بسوزانی آنگاه خدایتعالی میفرماید بنده من راست میگوید من خود را رحمن و رحیم نامیده ام بنده مرا بسوی بهشت برید که من ارحم الراحمینم چون قاری سخنان کنیزک بشنید گفت بخدا سوگند باید حیلتی کنم که با آن حیلت او را غالب شوم آنگاه گفت ای کنیزک آیا خدایتعالی قرآنرا بیک بار نازل فرمود یا جدا جدا نازل کرد کنیز گفت جبرئیل امین از نزد رب العالمین او را بسید المرسلین در بیست سال جدا جدا بیاورد قاری گفت احسنت ای کنیز مرا خبر ده از نخستین سوره که به پیغمبر علیه السلم نازل شد کنیز گفت سوره در قول ابن عباس سوره علق و در قول جابربن عبد الله سوره مدثر است قاری گفت مرا از آیه آخرین که نازل شد خبر ده کنیز گفت آیه آخرین که به پیغمبر علیه السلام نازل شد آیه ربا بود و گفته اند اذا جاء نصر الله والفتح بوده چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و چهل و پنجم برآمد

گفت ایملک جوانبخت چون کنیزک قاریرا از آیه آخرین جواب داد قاری گفت احسنت ای کنیز مرا از قاریانیکه از ایشان اخذ می شد خبر ده کنیز گفت ایشان چهارند ابی بن کعب و معاذ بن جبل و سالم بن عبد الله و عبدالله بن مسعود قاری گفت در قول خدایتعالی و ماذبح علی النصب چه میگوئی کنیز گفت آنها اصنام اند که نصب کرده بآنها عبادت کنند قاری گفت در قول خدا تعالی تعلیم مافی نفسی ولا اعلم مافی نفسک چه میگوئی کنیز گفت یعنی تو حقیقت مرا بآنچه در نفس من است میدانی و من آنچه در نزد تست نمیدانم قاری گفت در قول خدایتعالی یا ایها الذین آمنوا لا تحر مواطیبات ما احل الله لکم چه میگوئی کنیز گفت شیخ رحمة الله روایت کرده که ایشان علی بن ابی طالب وعثمان بن مطعون و جمعی دیگر بودند که گفتند ما مردی خود را ببریم و پشمینه پوشیده رهبانیت اختیار کنیم آنگاه این آیه نازل شد قاری گفت در قول خدایتعالی و اتخذ الله ابراهیم خلیلا چه میگوئی کنیز گفت خلیل بمعنی محتاج و فقیر است و یا بمعنی محب و منقطع بسوی خداست چون قاری دید که او در جواب توقف ندارد برپای خاسته گفت ای خلیفه تو گواه باش که این کنیزک بقرائت و تفسیرات از من دانا تر است آنگاه کنیز گفت من از تو یک سئوال کنم اگر جواب نگوئی جامه ترا بکنم خلیفه گفت ای کنیز سئوال کن گفت ای قاری کدام است آن آیتی که در و بیست و سه کاف است و کدام است آن آیتی که در و شانزده میم است و کدام است آن آیتی که درو صد و چهل عین است و حزبی که در و لفظ جلاله نیست قاری از جواب عاجز ماند کنیز گفت جامه خویش بکن در حال قاری جامه بکند کنیز گفت ایها الخلیفه آیتی که درو شانزده میم است در سوره هود و آن قول خدایتعالی است قیل یا نوح اهبط بسلام منا وبرکات علیک الخ و آیتی که در و بیست و سه کافست در سوره بقره آیة دین است و آیتی که درو صد و چهل عین است در سوره اعراف قول خدایتعالی است و اختار موسی قومه سبعین رجلا لمیقاتنا از برای هر مرد دو عین است یعنی دو چشم است و حزبی لفظ جلاله نیست از سوره اقتربت الساعة وانشق القمر والرحمن والواقعه است پس قاری جامه با و داده شرمسار از مجلس بیرون شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و چهل و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون قاری شرمگین از مجلس بدر رفت آنگاه طبیب در برابر کنیز بنشست و با و گفت از علم ادیان فارغ شدید اکنون از برای علم ابدان بیدار شو و مرا از انسان خبرده که خلقت او چگونه است و در تن اور گها چند است و چند استخوان و چند دنده دارد و آغاز رگها از کجاست و آدم را چرا آدم گویند کنیز گفت آدمرا بسبب گندم گونی او آدم نامیده اند و یا اینکه او را از ادیم ارض یعنی روی زمین خلق کردند سینه او را از خاک کعبه و سر او از خاک مشرق زمین و پایهای او را از مغرب زمین خلق کردند و از برای سر او هفت در آفریده شده که آنها دو چشمان و دو گوشها و دو بینی و یک دهانست دو چشم او را آلت نظر و دو گوش او را آلت شنیدن و دوبینی او را آلت بوئیدن و دهان او را آلت چشیدن کردهاند و زبان آنچه را که در دل هست باز گوید و خدایتعالی آدمرا از چهار عنصر خلق کرده که آن آب و آتش و خاک و باد است صفرا طبیعت آتش و گرم و خشک است و سودا طبیعت و سرد و خشک است و بلغم طبیعت آب و سرد و تر است و خون طبیعت باد گرم و تر است و در انسان سیصد و شصت رگ آفریده و دویست و چهل باره استخوان و انسان را سه روح است روح حیوانی و روح نفسانی و روح طبیعی که خدا بهر یک از برای آنها حکمی مرتب ساخته است و خدایتعالی از برای انسان قلب و کبد و جگر و شش و روده و دو کلیه و مغز و استخوان و پوست و پنج هواس سامعه و باصره و شامه و ذائقه و لامسه آفریده و قلب را در طرف چپ سینه و معده را در پیش قلب قرار داده و جگر را باد بزن قلب آفریده و کبد را در طرف راست سینه محاذی قلب آفریده طبیب پرسید ای کنیزک مرا خبرده که سر انسان چند طبقه است جواب داد سه طبقه است مشتمل بر پنج حواس باطنی که آنها حس مشترک و خیال و متصرفه و واهمه و حافظه اند طبیب جواب دادای کنیز مرا از هیکل استخوانها خبر ده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و چهل و هفتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت طبیب بکنیزک گفت مرا از هیکل استخوانها خبر ده کنیز گفت آن مرکبست از دویست و چهل استخوان و بسه قسم منقسم شود سر است و جثه و اطراف اما سر منقسم میشود بکله و روی اما کله مرکبست از هشت استخوان و چهار استخون گوشها بر آن اضافه میشود و روی منقسم میشود بفک اسفل و اعلی منقسم است یازده استخوان و فک اسفل یک استخوانست و سی و دو دندان برو اضافه میشود و اما جثه بر سه قسم است استخوانهای پشت و سینه که بیست و چهار از آن استخوانهای پشت و سینه نیز بیست و چهار استخوانست که بهر سو دوازده استخوان و اما اطراف دو قسم است دو علوی و دو سفلی اما دو علوی منقسم میشود بمنکب که مرکب است از شانه و حلقوم و ثانیاً منقسم میشود ببازو و ثالثا منقسم میشود بساعدو رابعاً منقسم میشود باصابع که هر یک از آنها مشتمل است بچهار استخوان و شماره انگشتان پنج است هر یک از آنها سه استخوانست مگر ابهام که دو استخوانست و اما دو طرف سفلی اولا منقسم میشود بر آن که یک استخوانست و ثانیاً بساق که سه استخوانست و ثالثا بقدم که قدم نیز بدانسان قسمت میشود که در دست گفته شد طبیب پرسید ای کنیز مرا از اصل رگها خبر ده کنیز جوابداد اصل عروق و تین است که رگها از آن جدا شوند و شمارۀ آنها را بجز خالق کس نداند و گفته اند که سیصدو شصت رگ در بدن هست و خدایتعالی زبانرا ترجمان قرار داده و دو چشم دو چراغ و دو سوراخ بینی از برای داخل شدن هواست و دو دست بمنزله دو بال میباشد و ترحم را در کبد آفریده و خنده را در طحال آفریده و معده بجای خزانه و قلب ستون بدنست اگر قلب نیکو شود همۀ بدن نیکو و اگر فاسد شود همۀ بدن فاسد شود طبیب پرسید از علامات و دلالات ظاهره که بآنها بمرض پی بردند مرا خبر ده کنیز جوابداد اگر طبیب دانشمند باشد بحالت بدن نظر کندو از جستن رگ دست بحرارت و پیوست و برودت و رطوبت پی برد و گاه می شود که در محسوس بمرضهای باطنی دلالتی باشد مثل زردی چشمها که دلالت بیرقان دارد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و چهل و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز چون علامات ظاهری مرض را بیان کرد طبیب پرسید علامات باطنی مرض کدامند کنیز جو ابداد پی بردن بمرض از علامات باطنی از شش چیز است اول افعال دویم از آن چیز ها که از بدن استفراغ میشود سیم از وجع چهارم از مکان شخص پنجم از ورم ششم از اعراض طبیب پرسید مرا خبر ده که از کدام خوردنی آزار میرسد کنیز گفت اول از تداخل طعام دوم خوردن بسیری که جهانیان را او قائل است هر کس بخواهد که باقی بماند صبح زود نان خورد و عشا را بشب نیندازد و بازنان کمتر جماع کند و فصد و حجامت کمتر کند و شکم را سه کند یک بخش از برای خوردن و یکی از برای نوشیدن و یکی از برای نفس کشیدن از برای آنکه روده آدمی هیجده وجبست شش و جب برای خوردن و شش وجب برای نوشیدن و شش وجب برای نفس کشیدن و اگر انسان آهسته راه رود از برای بدن سودمندتر است از آنکه خدایتعالی فرموده و لاتمش فی الارض مرحا طبیب پرسید ای کنیز باز گو که علامت صفرا کدامست کنیز جواب داد از زردی گونه و تلخی دهن و سرعت نبض شناخته میشود و خداوند صفرا را بیم از تب محرقه و سرسام و یرقان و قروح امما و ورم و زیادتی عطش است طبیب پرسید علامت سودا کدامست کنیز جوابداد از سودا اشتهای کاذب و وسوسه زیاد و اندوه انبوه بهم رسد طبیب پرسید ای کنیز مرا خبر ده از اینکه طب بر چند قسمست کنیز جوابداد بدو جزء منقسم شود یکی تدبیر در بدنهای رنجور و دیگری رد کردن ابدان بحالت صحت او طبیب پرسید مرا خبر ده که کدام وقت دارو خوردن سودمند تر است کنیز جو ابداد وقتی که درختان سبز شوند و دانها در خوشها پدید آیند طبیب پرسید مرا خبرده از اینکه آب از کدام ظرف باید خورد کنیز جوابداد اگر انسان از ظرف تازه آب خورد گواراتر است از آنکه از غیر آن ظرف آب خورد طبیب پرسید بعد از طعام آب بی درنگ باید خورد یا ساعتی صبر باید کرد کنیز جوابداد ساعتی صبر کند که شاعر گفته است

  هر که خواهد که تندرست زید رنج بیماریش نیارد راه  
  خوردن آب را ز بعد طعام بایدش ساعتی درنگ آرد  

طبیب پرسید مرا خبر ده از طعامیکه سبب بیماری نشود کنیز جواب داد آن طعامی است که پس از گرسنگی خورده شود که پیغمبر علیه السلام فرموده که معده خانه مرض است و اصل هر مرض از تخمه است یعنی بسیری چیزی خوردن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و چهل و نهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت کنیز چون حدیث پیغمبر علیه السلام بخواند طبیب از او پرسید در گرما به چه میگوئی کنیز جواب داد در سیری بگرمابه نباید رفت که پیغمبر عیله السلام فرمود که گر مابه خوب مکانیست که بدنرا نظیف کند و آتش را بخاطر آورد طبیب گفت از گرما به ها کدام یک بهتر است کنیز جواب داد گرمابه که آب او شیرین و فضای او وسیع و هوای او نیکو باشد طبیب پرسید مرا خبرده که از طعامها کدام یک بهتر است کنیز جواب داد طعامیکه او را زنان ساخته باشند و بهترین خوردنیها ترید است که پیغمبر علیه السلام فرمود نسبت ترید بطعامهای دیگر چون نسبت عایشه است بزنان دیگر طبیب پرسید کدام نانخورش بهتر است کنیز جواب داد گوشت که پیغبر عیله السلام فرموده است بهترین نان خورشها گوشتست طبیب پرسید کدام گوشت بهتر است کنیز جواب داد گوشت گوسپند طبیب پرسید از میوه ها مرا خبر ده کنیز جواب داد میوه ها را نورسیده باید خورد طبیب پرسید در نوشیدن آب چه میگوئی کنیز جواب داد آب بیکدفعه مخور که تشویش اذیت صداع در او هست و آبراپس از بیرون آمدن از حمام نباید خورد و از پی جماع نیز آب خوردن مضر است و همچنین پس از طعام طبیب پرسید مرا از خوردن شراب خبر ده کنیز جواب داد در منع شراب آنچه در قرآن وارد است از برای تو کافی است خدا یتعالی فرموده است یسئلونک عن الخمر والمیسر قل فیهما اثم کبیر و منافع للناس و ائمهما اکبر من نفعهما و شاعر نیز در این معنی گفته

  برده چون طاعت و دل و دینت بادۀ تلخ عمر شیرینت  
  چیست حاصل سوی شراب شدن اولش شر و آخر آب شدن  

واما سودهایی که در شراب هست اینست که شراب امعا را تقویت کند و اندوه را ببرد و سخاوترا بجنبش آورد و صحت را نگاهدارد و هضم را یاری کند و امراض مفاصل بیرون برد و جسم را از اخلاط فاسده پاک گرداند و از او طرب و فرح زاید و بقوت طبیعت بیفزاید و مثانه محکم کند و کبد را قوت دهد و سده ها بگشاید و رویرا سرخ کند و دماغ را از فضلات پاک گرداند و پیریرا مانع شود و جوانی نگاه دارد و اگر خدایتعالی او را حرام نمیکرد در روی زمین هیچ چیز قایم مقام او نبود طبیب پرسید از شرابها کدام یک بهتر است کنیز جواب داد آنکه هشتاد روزه و زیادتر بود و انگور سپید فشرده شود طبیب پرسید ای کنیزک در حجامت چه میگوئی کنیز جواب داد از برای کسی خوبست که از خون ممتلی باشد و در خون او منفعتی نباشد و هر کس که قصد حجامت کند در نیمه آخر ماه خوبست ولی در روزیکه ابر و باد و باران نباشد و روز هفدهم از برای حجامت بهترین روز هاست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصدو پنجاهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز در منفعت حجامت گفت که او عقل و حفظ بیفزاید و پغمبر علیله السلام فرموده که هر کس را وجعی در سر و پا بهمرسد حجامت کند و چون حجامت کند چیز نمکین نخورد که سبب جرب خواهد شد و پس از حجامت ترشی نخورد طبیب پرسید کدام روز حجامت نا متناسبست کنیز گفت روز سه شنبه و چهارشنبه که هر کس در آن دو روز حجامت کند جز خویشتن کسی را ملامت نکند و در شدت گرما و شدت سرما حجامت نه نیکوست و بهترین ایام حجامت ایام ربیع است طبیب پرسید مرا از مجامعت خبر ده چون کنیز اینرا بشنید شرمگین شد و سر بزیر انداخت پس از آن جواب داد ایها الخلیفه از جواب عاجز نشدم ولکن شرم کردم و گرنه جواب و سؤال در زبان من است خلیفه گفت ای کنیز بگو کنیز جواب داد از برای جماع فضلیت بسیار است از آنجمله بدنی را که پر از سوداست نیک بود و حرارت عشق را ساکن گرداند و جلب محبت کند و دلرا بنشاط آورد و وحشت ببرد جماع کردن زیاد در تابستان و خریف بسیار ضرر دارد طبیب گفت از منافع جماع مرا خبرده کنیز جواب داد جماع اندوه و وسوس را ببرد و عشق و غضب را فرو نشاند و قروح را سودمند افتد و لکن زینهار از جماع عجوزکان که او از کشندهاست که علی علیه السلام فرموده که چهار چیز انسانرا پیر کند و بکشد اول در سیری بحمام رفتن و چیز شور خوردن و با شکم سیر مجامعت کردن و با زن پیر و بیمار در آمیختن و عجوز زهریست کشنده بعضی گفته اند که زینهار از کابین عجوز اگرچه بیش از قارون گنجها داشته باشد طبیب پرسید بهترین جماع ها کدامست کنیز جواب داد جماع زن خورد سال

و نکو روی و ملیح قد و نار پستانی که از دودمان بزرک باشد که او قوت و صحت را بیفزاید و چنان باشد که شاعر گفته
  چو خرم کسی کو بهنگام دی بدست آورد منقل و مرغ و می  
  بتی نارپستان بدست آورد که برنار پستان شکست آورد  
  از آن نارون تا بوقت نهار گهی نار خواهد گهی آب نار  

طبیب پرسید مرا خبر ده از اینکه کدام وقت جماع نیکوست کنیز جواب داد اگر شب باشد پس از هضم طعام واگر روز باشد پس از خوردن چاشت طبیب پرسید از بهترین بقول مرا خبر ده کنیز جوابداد بهترین بقول کدوست طبیب پرسید بهترین ریاحین کدام است کنیز جواب داد گل است و بنفشه طبیب پرسید جای منی کجاست کنیز جواب داد در مرد رگی هست که همۀ رگها را آب دهد و آب از سیصد و شصت رک جمع کرده به بیضه چپ بریزد آنگاه خونی سرخ گردد پس از آن از حرارت مزاج آب غلیظ و سفید شود و رایحه او مانند رایحه شکوفه خرماست طبیب پرسید ای کنیز مرا خبرده از پرنده که او را منی و حیض باشد کنیز جواب داد خفاش است پرسید مرا خبر ده از چیزیکه اگر او را بزندان کنند زنده ماند و اگر استشمام هوا کند بمیرد کنیز جواب داد او ماهی میباشد طبیب پرسید مرا خبر ده از شجاعی که تخم گذارد کنیز جواب داد او اژدها هست پس طبیب از بسیاری پرسش عاجز شد و خاموش گردید کنیز گفت ایها الخلیفه او چندان سؤال کرد که عاجز شد من از او یک سؤال کنم اگر جواب ندهد جامه او را بگیرم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و پنجاه و یکم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز گفت اگر جواب نگوید جامه او را بگیرم خلیفه گفت بپرس کنیز از طبیب پرسید چه میگوئی در چیزیکه مانند زمین گرد و مدور است و بسیار وقت از چشم ناپدید شود و او بی قدر وقیمت و همواره بقیداندر است ولی گریزان نیست و پیوسته زنجیرش نهند ولی دزدی ندارد مجروح است نه در میدان و در جنگ است نه با تیغ و سنان حامله است و لکن فرزندی در شکم ندارد خم گشته ولی بجائی تکیه نزده بی آلت مردی جماع کند و بی قوت کشتی گیرد شبها از زن خود جدا شود و روزها با او هم آغوش گردد طبیب خاموش شد و جواب نگفت و گونه اش متغیر گشت و ساعتی سربزیر انداخت کنیز گفت ای طبیب یا جامه بکن یا سخن بگو طبیب برخاسته گفت ایها الخلیفه تو گواه باش که این کنیز از من دانا تر است پس جامه خویش بکند و از آنمجلس شرمگین بدرآمد خلیفه پرسید ای کنیز جواب آنچه را که پرسیدی بیان کن جوابداد ایها الخلیفه او دگمه جامهاست پس از آن با حاضران گفت کدام یک از شما منجم است در حال منجم بر خاست در برابر او بنشست کنیز چون او را بدید بخندید و باو گفت از هر چه خواهی سؤال کن منجم پرسید ای کنیر مرا از طلوع و غروب خبر ده کنیز گفت آفتاب از چشمه در آید و در چشمه فرو رود آنچشمه که از آن بیرون آید از اجزای مشارقست و در آن چشمه که فرو میرود از اجزاء مغاربست و هر دو صد و هشتاد جزءاند خدایتعالی فرمود فلا اقسم برب المشارق و المغارب منجم گفت بازگو چون شب برآید روز چگونه شود کنیز گفت خدای تعالی فرموده است بولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل منجم گفت از منازل قمر خبر ده کنیز گفت بیست و هشت منزل دارد شرطین و بطین و ثریا و دبران و هقعه و هنعه وذراع و نثره وطرفه و جبهه و زیره و صرفه و عوا و سماک وعفروز با نا واکلیل وقلب وشوله و نمایم و بلده وسعد ذابح وسعد بلح وسعد السعد وذو السعد الأخبیة و فرع مقدم و فرع مؤخرو رشا و در اینها رازیست دشوار که جز خدایتعالی آنرا کس نداند و اما قسمت منازل ببرجهای دوازده گانه بدینگونه است که در هر برجی دو منزل و ثلث منزل میماند چنانکه شرطین و بطین و ثلث ثریا از برای حمل منزلست و دو ثلث تر یا باد بران و دو ثلث حقه مقام ثور است و از ینقرار است همه منازل چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و پنجاه و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون کنیزک منازل قمر و قسمت آنها را به برجهای دوازده گانه باز گفت منجم گفت مرا از ستارگان سیاره و از طبیعت آنها و توقف آنها در بروج و سعد و نحس و خانه شرف و هبوط آنها خبرده کنیز جوابداد ستارگان سیار هفتند قمر است و عطارد و زهره و شمس و مریخ و زحل اما شمس گرم و خشک و با مقارنه نحس و با نظر سعد است و در هر برج سی روز توقف کند و اما قمر سرد وسعد است و در هر برج دو روز و ثلث روزی توقف کند و عطارد با سعدها سعد و با نحسها نحس است و در هر برج هفده روزه و نیمه روزی بماند و زهره اعتدال دارد و سعد است در هر برج بیست و پنج روز میباشد و مریخ نحس است در هر برجی ده ماه باشد و مشتری سعد است و در هر برجی یکسال باشد و زحل سرد و خشک و نحس است و در هر برجی سی ماه باشد و خانه آفتاب اسد است و شرف او در حمل و هبوط او در دلو است و خانه قمر سرطان و شرف او در نور و هبوط او در عقرب و وبال او در جدی است و زحل را خانه جدی و دلو و شرف او در میزان و هبوط او در حمل و وبال او در سرطان و اسد است و خانه مشتری قوس و حوت و شرف او در سرطان و هبوط او در جدی و وبال او جوزا و اسد است و زهره را خانه ثور و شرف او در حوت و هبوط او در میزان و وبالش در حمل و عقربست و خانه عطارد جوزا و سنبله و هبوط او در حوت و و بال او در ثور است و خانه مریخ حمل و عقرب و شرف او در جدی و هبوط او در سرطان و وبال او در میزان است چون منجم معرفت او را بسیارگان دانست خواست حیلتی کند که او را در نزد خلیفه شرمگین سازد گفت ای کنیزک درین ماه باران میباود یا نه کنیز ساعتی سر به پیش افکنده دیر گاهی بفکرت فرورفت خلیفه را گمان این شد که او از جواب درماند آنگاه منجم باو گفت چرا سخن نمیگوئی کنیزک گفت تا خلیفه مرا دستوری ندهد سخن نگویم خلیفه گفت دستوری خواستن از بهر چیست کنیزک گفت شمشیری از خلیفه همی خواهم که گردن این زندیق بزنم خلیفه و حاضران بخندیدند پس از آن کنیز گفت ای منجم پنج چیز است که جز خدایتعالی آنها را کسی نداند آنگاه این آیه بخواند ان الله عنده علم الساعه وینزل الغیب و یعلم فی الارحام و ما تدری نفس ماذا تکسب غداً و ما تدری نفس بای ارض تموت ان الله علیم خبیر منجم گفت ای کنیز مرا جز امتحان تو قصدی نبود پس کنیزک گفت از برای هر روز ستاره ایست که آن ستاره خداوند آنروز است چون اول سال روز یکشنبه باشد او از برای آفتابست دلالت بجور ملوک و حکام و کمی باران کند و مردمان در آنسال در اضطراب بزرگ میباشند و حبوب فراوان شود مگر عدس و انگور فاسد گردد و کتان گران شود و میانه ملوک جدال پدید آید منجم گفت از روز دوشنبه مرا خبرده کنیز گفت خداوند آنروز قمر است و او دلالت کند بمدارائی بخت حکام و بارندگی سال و کثرت حبوب در آنسال مگر بذر کتان فاسد گردد و طاعون بسیار شود. چارپایان بمیرند و انگور فراوان و عسل کم شود و پنبه ارزان گردد و الله اعلم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و پنجاه و سیم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت منجم گفت از روز سه شنبه مرا خبرده کنیز جوابداد خداوند آن روز مریخ است او دلالت کند بمردن بزرگان و بخون ریزی و بقحط و غلا و کمی باران و کم بودن ماهی و ارزانی عدس و در آنسال جو ارزان گردد و جدال در میان ملوک بسیار شود و در آنسال خران بسیار بمیرند و الله اعلم منجم گفت مرا از روز چهارشنبه خبرده کنیز گفت خداوند آن روز عطارد است چون آغاز سال روز چهار شنبه شود در آنسال از برای مردم اضطرابی بزرگ روی دهد و در میان مردم دشمنی پدید آید و بارندگی معتدل شود پاره زراعتها فاسد گردد و مرگ چارپایان و کودکان بسیار شود و ترب و پیاز گران گردد و در دریا هلاک بسیار شود و گندم گران گردد و سایر حبوب ارزان شود و رعد و برق بسیار پدید آید و عسل ارزان شود و کتان و پنبه و خرما فراوان شود والله اعلم منجم گفت مرا از روز پنجشنبه خبرده کنیز جواب داد خداوند آنروز مشتری است و او دلالت دارد بر آنکه در آنسال وزیران عدالت کنند قضاوت و فقرا و اهل دین را حال نیکو شود و میوه و حبوب فراوان گردد و رعدو برق فراوان باشد و کتان و پنبه و عسل و انگور ارزان شود والله اعلم منجم گفت مرا از روز جمعه خبرده کنیز جواب داد خداوند آنروز زهره است و او دلالت کند که در آنسال دروغ و بهتان بسیار گویند و فصل خریف نیکو گردد و در بلاد ارزانی پدید آید و فساد در بر و بحر آشکار شود بذر کتان و گندم و عسل گران شود و انگار و خربزه فاسد گردد و الله اعلم منجم گفت مرا از روز شنبه خبرده کنیز جواب داد خداوند آنروز زحل است و او دلالت کند بقحط و غلا و بسیاری ابرها در آنسال بنی آدم بسیار بمیرد و اهل مصر و شام از جور سلطان مضطرب شوند و برکت زراعت کم گردد و حبوب فاسد شود پس از آن منجم سر بزیر انداخت کنیز گفت ای منجم من از تو یک مسئله باز پرسم اگر جواب نگوئی جامه ترا بگیرم منجم گفت سؤال کن کنیز پرسید جای زحل کجاست منجم جوابداد در آسمان هفتم است کنیز پرسید مشتری در کجاست منجم جوابداد در آسمان ششم کنیز پرسید مریخ در کجاست منجم گفت در آسمان پنجم کنیز پرسید آفتاب کجاست منجم جوابداد در آسمان چهارم کنیز گفت زهره در کجاست منجم جواب داد در آسمان سیم کنیزک مقام عطارد بپرسید منجم گفت در آسمان دوم کنیزک پرسید قمر در کجاست منجم جوابداد در آسمان اول کنیزک گفت یک مسئلت دیگر باقی ماند منجم گفت سؤال کن کنیزک گفت مرا از ستارگان خبرده که بچند قسم منقسم میشوند منجم ساکت شد و جواب نگفت کنیز گفت جامه بر کن منجم جامه بر کند آنگاه خلیفه بکنیزک گفت مسئلت بیان کن کنیزک گفت ایها الخلیفه ستارگان چهار جزء اند جزئی بآسمان دنیا متعلق است که زمین را روشن کنند و جزئی بشیاطین انداخته شود که خدایتعالی گفته است و لقد زینا سماء الدنیا بمصابیح وجعلناها رجوماً للشیاطین وجزء سیم بهوا متعلق است که دریاها و آنچه در دریاهاست روشن کند منجم گفت یک مسئلت دیگر باقی ماند اگر جواب گوید من بدانائی او اقرار کنم کنیزک گفت بگوچون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و پنجاه و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت منجم گفت مرا خبرده از چهار چیزی که با یکدیگر ضدند و بچهار چیز که مرتبند کنیزک گفت آن چهار چیز حرارت و برودت و رطوبت و یبوست اند که خدایتعالی از حرارت آتش آفریده و طبیعت آن گرم و خشک است و از یبوست خاک آفریده که طبیعت آن سرد و خشک است و از برودت آب آفریده که طبیعت آن سرد و تر است و از رطوبت هوا را آفریده و طبیعت آن گرم و تر است پس از آن خدای تعالی دوازده برج آفریده حمل و ثور و جوزا وسرطان و اسد و سنبله و میزان و عقرب و قوس و جدی و دلو و حوت و آن برجها چهار طبیعت دارند سه برج از آنها ناری است و سه برج خاکی و سه برج بادی و سه برج آبی حمل و قوس و اسد آتشی هستند ثور و سنبله وجدی خاکی اند جوزا و میزان و دلو بادی سرطان و عقرب و حوت آبی آنگاه منجم برخاسته گفت گواه باشید که این کنیزک از من داناتر است پس مغلوب از مجلس بازگشت و خلیفه گفت حکیم فیلسوف کجاست مردی برخاسته در برابر کنیز بنشست و باو گفت از دهر مرا خبرده کنیز گفت دهر نام ساعتهای روز و شب است و پیغمبر علیه السلام فرموده که دهر را دشنام مدهید بدرستیکه دهر نام خداست و و ساعت را نیز دشنام نگوئید فان الساعة آتیة لاریب فیها و زمین را نباید دشنام داد گفت او آیتی است از آیتهای خدای تعالی چنانچه در قرآن مجید فرموده منها خلقناکم و فیها نعید کم ومنها نخر حکم تارة اخری حکیم گفت ای کنیزک مرا خبرده از پنج چیز که بخوردند و بنوشیدند ولی از پشت بر نیامدند و از شکم نزادند کنیز جوابداد آدم و شمعون و ناقه صالح و فدیت اسمعیل و پرنده که او را ابو بکر در غار بدید حکیم پرسید مرا از پنج چیز خبرده که در بهشت اند ولی نه از انسیانند و نه جنیان و نه از ملائکه کنیز جو ابداد گرگ یعقوب و سگ اصحاب کهف و خرعزیز عیسی وناقة صالح ودلدل پیغمبر علیه السلام حکیم پرسید مرا خبرده از آن مردی که نماز کرد ولی نه در زمین بود و نه در آسمان کنیز جوابداد او سلیمان علیه السلام بود که بر بساط خود نماز کرد و او بر پشت باد روان بود حکیم پرسید مرا خبرده از کسی که فریضه صبح بجای آورد آنگاه بکنیز نگاه کرد برو حرام بود چون وقت ظهر در آمد آنکنیزک او را حلال شد و بهنگام عصر همان کنیز او را حرام گردید چون مغرب در آمد کنیز برو حلال شد باز چون عشا گشت همان کنیز برو حرام شد و بهنگام صبح کنیز برو حلال گشت کنیز جوابداد بحکیم آنمردیست که بهنگام صبح بکنیز دیگری نگاه کرد و کنیز برو حرام بود چون هنگام ظهر شد آنکنیز را بخرید کنیز حلال شد هنگام عصر کنیز را آزاد کرد کنیز بر او حرام شد وقت مغرب او را تزویج کرد کنیز حلال شد و هنگام عشا او را طلاق گفت کنیز برو حرام گشت و هنگام صبح بآن کنیز رجوع کرد کنیز از برای او حلال شد حکیم پرسید مرا خبر ده قبری که با صاحب خود راه رفت کنیز جوابداد آنماهی است که یونس را فرو برده بود حکیم پرسید مرا از آن سرزمین خبرده که آفتاب برو یکبار تابیده و دیگر تا قیامت نخواهد تابید جوابداد آندریاست که چون موسی به عصای خود بزد دریا منشق شد و آفتاب برو بتابید و دیگر تا قیامت آفتاب بر آنجا نخواهد تافت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب داستان فروبست

چون شب چهارصد و پنجا و پنجم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت فیلسوف حکیم پس از آن بکنیز گفت مرا خبر ده از نخسین دامنی که بر روی زمین کشیده شد کنیز جوا بداد دامن هاجر بود که از شرم ساره برزمین بکشید و در عرب سنت شد حکیم گفت مرا خبرده از چیزیکه نفس دارد و لکن روح ندارد کنیز گفت والصبح اذا تنفس حکیم پرسید از کبوتری مرا خبر ده که آنها پریده پارۀ بفراز درخت و پاره بپای درخت برآمدند آنگاه کبوترانی بر فراز درخت بودند با کبوتران پای درخت گفتند که اگر یکی از شما پیش ما آید شما ثلث ما خواهید بود و اگر یکی از ما بنزد شما آید در عدد با ما برابر خواهید بود کنیز گفت کبوتران دوازده بوده اند هفت کبوتر بفراز درخت و پنج کبوتر بپای درخت بنشستند اگر یکی از کبوتران بالا میرفتند کبوتران فراز درخت دو برابر کبوتران پای درخت میشدند و اگر یک کبوتر فرود میآمد هر دو کبوتران باهم برابر میشدند پس حکیم فیلسوف جامۀ خویشتن بکند و از مجلس بگریخت و اما سخن گفتن کنیز با نظام بدینگونه است که کنیز پس از گریختن حکیم روی بحاضران کرده پرسید کدام از شما در هر علم و فن سخن گو است نظام بر خاسته بسوی او بیامد و باو گفت مرا چون دیگران گمان مکن کنیز گفت بلی مرا یقین شد که تو مغلوب هستی از آنکه تو خود بینی کردی و خدایتعالی مرا نصرت خواهد داد تا جامه ترا بکنم اگر کسی میفرستادی که از برای تو جامه دیگری بیاورد صلاح تو در آن بود نظام گفت بخدا سوگند بر تو غلبه کنم و ترا رسوای خاص و عام سازم کنیز باو گفت کفاره سوگند آماده کن نظام گفت مرا از آن پنج چیز خبر ده که خدا پیش از آفریدن خلق آفریده است کنیز گفت آب و خاک و نور و ظلمت و میوه جات نظام پرسید مرا خبرده از چیزیکه خدا او را بدست قدرت خود آفریده کنیز گفت عرش و درخت طوبی و آدم و بهشت است که اینها را خدایتعالی بدست قدرت خود آفریده و سایر مخلوقاترا فرمود پدید آیند پدید آمدند نظام گفت مرا خبر ده که پدر تو در اسلام کیست کنیز گفت محمد علیه السلام نظام پرسید پدر محمد کیست کنیز جوابداد ابراهیم خلیل است نظام پرسید دین اسلام چیست کنیز جوابداد شهادت بیگانگی خدا و پیغمبری محمد علیه السلام نظام گفت مرا از آغاز و انجام خود خبر ده کنیز گفت آغاز من نطفه و انجام من جیفه است و نخست از خاک آفریده شده ام چنانکه شاعر گفته

  ز خاک آفریدت خداوند پاک تو ای بنده افتادگی کن چو خاک  

نظام گفت مرا از چیزی خبر ده که آغاز او چوبست و انجام او جانور کنیزک گفت او عصای موسی است که چون او را بینداخت باذن خدایتعالی اژدها شد نظام گفت مرا از قول خدا یتعالی "ولی فیها مآرب اخری" خبر ده کنیز گفت موسی علیه السلام او را در زمین میکاشت و آن عصا شکوفه و ثمر میداد و از گرما سایه میانداخت و اگر موسی علیه السلام در میماند او را سوار میشد و آن عصا گوسپندانرا بهنگام خواب موسی حراست میکرد نظام گفت مرا خبر ده گفت مرا خبر ده از زنی که از مرد پدید مرد پدید آمد و از مردی که از زن پدید آمده کنیز گفت حوا از آدم و عیسی از مریم پدید گشته اند نظام گفت مرا خبر ده که گشاده چیست و بسته کدام است کنیز گفت ای نظام گشاده سنتها و بسته فرضهاست نظام جوابداد مرا از قول شاعر خبر ده

  چه لعبنست که او سر بریده خوب آید ز سر بریدن او قدر او بیفزاید  
  کرا بریده بود سر برو ببخشایند به سر بریدن او هیچکس نبخشاید  

کنیز جوابداد مقصود شاعر قلم است نظام برسید مرا از قول شاعر خبر ده

  ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن جسم مازنده بجان و جان تو زنده بتن  
  هر زمان روح تولختی از بدن کمتر کند گوئی اندر روح تو مضمر همی گردد بدن  
  گرنه ای کوکب چرا پیدا نباشی جز بشب ورنه ای عاشق چرا گریی همی بر خویشتن  
  پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی پیرهن بر تن تو پوشی تن همی بر پیرهن  
  چون بمیری آتش اندر تو زنم زنده شوی چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن  

کنیز جوابداد مراد شاعر شمع است نظام پرسید مرا خبرده که خدایتعالی با موسی علیه السلام چند کلمه تکلم کرد کنیز جوابداد از پیغمبر علیه السلام روایت شده که خدایتعالی با موسی علیه السلام هزار و پانصد و پانزده کلمه تککلم فرمود نظام جوابداد مرا از چهار ده چیز که با خدایتعالی تکلم کرده خبر ده جوابداد هفت آسمان و هفت زمین بودند که گفتند اتینا طائعین چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهار صد و پنجاه و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز چون مسئلت نظام را جوا بداد نظام گفت مرا از آدم اول خلقت او خبرده کنیز گفت خدایتعالی آدم را از گل آفریده و کل از کف و کف از دریا و دریا از ظلمت و ظلمت از نور و نور از ماهی و ماهی از صخره یعنی از سنگ سخت و صخره از یاقوت و یاقوت از آب و آب از قدرت از آنکه خدایتعالی فرموده انما امرا اذا ارادشیئاً ان یقول له کن فیکون نظام گفت مرا از گفته شاعر خبر ده که گفته است

  بزم کیکاوس را آرای و دروی بر فروز آنچه سوگند سیاوش را بدو بد امتحان  
  برک او بر خاک ریزان چون بلورین یا سمن شاخ او برباد بازان چون عقیقین خیزران  
  از بلورین یا سیمینش خاک بر سیمین سپر وز عقیقین خیز رانش باد برزرین سنان  

کنیز گفت او آتش است نظام گفت مرا از گفته شاعر خبر ده که گفته است

  چیست آنشکل آسمان کردار آفتاب اندر و گرفته قرار  
  نعمت و محنت است آثارش آسمان را چنین بود آثار  

کنیز گفت انگشتری است نظام گفت مرا از گفته شاعر خبر ده که گفته است

  منور چیست آن مهروی و گل رخسار را گلشن چو شب یکروی او تاریک و چون روز آندگر روشن  
  همی خندند خوبانش بروز بزم بر چهره همیبندند مردانش بروز رزم در جوشن  
  بتازی پارسی نامش از آن اسم زنان آمد که مشاطه است نتواند کسی مشاطه جز از زن  
  چو مردم موسم بهمن نمد را ساخته خرگه و لکن روی او روشن بسان قبله بهمن  

کنیز گفت آینه است نظام گفت مراد شاعر از این چیست

  کیست آنسیاح کوراهست بر دریا گذر مسرعی کوسال و مه بی پای باشد در سفر  
  درمیان بحر همچون بحر باشد خشک لب باشدش بیم هلاک آنگه که شد لبهاش تر  

کنیز گفت کشتی است نظام گفت مرا از صراط خبر ده که چیست و طول و عرض آن چقدر است کنیز گفت طول صراط سه هزار ساله راه است هزار فرود آید و هزار بالا میرود و هزار مستویست و او از شمشیر برنده تر است و از موی باریکتر چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و پنجاه و هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیز چون صفت صراط بنظام باز گفت نظام با و گفت پیغمبر ما محمد بن عبدالله علیه السلام را چند شفاعت است کنیز گفت سه شفاعت نظام گفت آیا ابوبکر نخستین کسی بود که اسلام قبول کرد کنیزک گفت آری نظام گفت علی علیه السلام پیش از ابوبکر مسلمان شد کنیز گفت علی علیه السلام نزد پیغمبر علیه السلام بیامد و او هفتساله بود خدایتعالی در خورد سالی هدایت باو عطا فرمود هرگز بت نپرستید نظام گفت مرا خبر ده که علی افضل است یا عباس نظام گفته است که قصد من از این مسئله مکرو کیدبود که اگر او بگوید علی از عباس افضل است در نزد خلیفه معذور نخواهد بود ولکن کنیزک ساعتی سربزیر انداخته گاهی سرخ زرد میشد پس از آن سر بر کرده گفت چرا از دو مرد فاضل کامل سؤال میکنی که هر یک از ایشان را فضیلتهاست تو بسوی همان مناظرت که داشتیم باز گردچون خلیفه اینسخن از کنیزک بشنید از زمین راست شد و گفت احسنت ای کنیز پس از آن هنگام ابراهیم نظام با کنیزک گفت مرا از گفته شاعر خبرده که گفته است

  خیزران پیکر و آهن دم و فولاد سر است چیست آنمار که بر سینه خصمش گذر است  

کنیز گفت او نیزه است نظام گفت از عسل شیرین تر چیست و از شمشیر برنده تر کدام است و از زهر کشنده تر چیست و لذت ساعت کدام است و لذت سه روز چیست و خوشترین روزها کدام است و شادی یکهفته چیست و حقی که خداوند باطل او را نتواند پوشید کدام است و زندان دل چیست و شادی قلب کدام است و کید نفس چیست و مرک در زندگی و دردی که دارو ندارد کدام است و ننگی که برداشته نشود چیست و جانوری که در آبادی ننشیند و در خرابها منزل گیرد و با آدمیزاد دشمن شود و از هفت جانور در او آفریده شده کدام است کنیز گفت جامه بکن تا من اینها را از بهر تو تفسیر کنم خلیفه گفت تو تفسیر کن و او جامه بر کند کنیز جواب داد شیرین تر از عسل محبت فرزندان مهربانست و برنده تر از شمشیر زبان و کشنده تر از زهر چشم بد خواهان و لذت ساعت جماع زنان و شادی سه روز نوره کشیدن زنان و خوشترین روزها روزیست که در بیع و شری سودی بهم رسد و شادی یکهفته عروس است و حقی که خداوند باطل او را نتواند پوشید مرک است وزندان قلب پسر نا اهل است و شادی دل زنی است که طاعت شوهر کند و کید نفس مملوک نافرمانست و مرک در زندگی فقر است و دردی که دارو ندارد سوء خلق است و ننگی که برداشته نمیشود دختر نااهل است و جانوری که بآبادی منزل نگیرد و بخرابها بنشیند و آدمیزاد دشمن دارد در او از هفت جانور آفریده شده است آن ملخ است که سر او مانند سر اسب و گردن او چون گردن گاو و دو پر او مانند پر کرکس و پای او چون پای شتر و دم او چون دم مار و شکم او چون شکم عقرب وشاخ او چون شاخ غزال است خلیفه هرون الرشید از دانش و حذاقت او بشگفت اندر ماند و بنظام گفت جامه بر کن در حال نظام برخاسته گفت ای حاضران گواه باشید که این کنیز از من و از همه کس دانا تر است این بگفت و جامۀ خود برکند و بکنیز گفت بگیر این جامه را که خدایتعالی او را بتو مبارک نگرداند پس خلیفه جامه دیگر از برای ابراهیم نظام عطا کرد و بکنیز گفت ای تودد از آن هنرها که وعده کرده بودی یک چیز باقی ماند که او شطرنج است پس خلیفه بحاضر آوردن معلم گنجفه و نرد بفرمود چون ایشان حاضر شدند شطرنجی با کنیزک بنشست و مهره ها فرو چیدند شطرنجی مهره بجنبانید و کنیزک نیز مهره برداشت هنوز شطرنجی مهرۀ چند حرکت نداده بود که مغلوب گشته شاه خودرا مات دید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و پنجاه و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت شطرنجی مات شد آنگاه گفت قصد من این بود که ترا بطمع بیندازم تا چنین گمان کنی که بازی همی دانی ولی این بار مهره فرو چین تا بازی بتو بنمایم چون دوباره مهره فرو چیدند شطرنجی باخود گفت باید بتأمل بازی کنم و گرنه این کنیزک مرا غلبه خواهد کرد در همین فکرت بود و بازی همیکرد تا اینکه مات شدچون این حذاقت را از کنیز بدید مدهوش شد و کنیزک بخندید و باو گفت ای معلم من این بار با تو گرو میبندم که فرزین و رخ و میمنه و اسب میسره را بردارم اگر تو مرا غلبه کنی جامهای مرا بگیر و اگر من ترا غلبه کنم جامه ترا بکنم معلم گفت باین شرط راضی هستم پس از آن مهره ها چیدند و کنیزک فرزین و رخ و اسب را برداشت و بمعلم گفت مهره بران معلم مهره براند و با خود میگفت این کاری که او کرد و فرزین و رخ و اسب را برداشت البته برو چیره خواهم شد هنوز مهره چند نرانده بودند که کنیزک بیدقی را فرزین کرد و بیدقی را رخ و بیدقی را اسب ساخت و در بازی پنجم و ششم شاه مات گشت پس از آن بمعلم گفت جامه بکن معلم جواب داد جامه بکنم ولی از کندن شلوار در گذر که خدا ترا پاداش نیکو دهد و معلم سوگند یاد کرد که تا او در مملکت بغداد باشد هرگز شطرنج نبازد پس از آن جامه بر کند و بکنیزک داد و خجلت زده از مجلس بیرون رفت آنگاه استاد نرد بیش آمد کنیزک باو گفت اگر امروز بر تو غلبه کنم بمن چه خواهی داد استاد جوا بداد ده جامه دیبای مطرز بطرازهای زرین و ده جامه مخمل و هزار دینار بدهم ولی اگر من ترا غلبه کنم از تو چیزی نخواهم مگر اینکه از برای من چیزی نویسی که من مغلوب شدۀ فلانم کنیزک گفت آری شرط همین است پس ببازی مشغول شدند لحظه ای نرفت که استاد نرد عاجز ماند و بر پای خاسته گفت بنعمت خلیفه سوگند مانند این کنیز نراد در تمام بلاد یافت نشود پس از آن خلیفه خداوندان آلات طرب را بخواند چون حاضر آمدند خلیفه بکنیزک گفت اگر آلات طرب را آشنا هستی چیزی باز نمای کنیزک گفت آری پس خلیفه بحاضر آوردن عود بفرمود همیانی از اطلس سرخ بیاوردند کنیزک همیان بگشود و عودی بدر آورد که برو نوشته بودند

  رشک همیآیدم از بربطت تنگ مگیرش صنما در کنار  

پس عود بکنار گرفته چنان بزد که مجلسیان بنشاط اندر شدند و کنیزک این دو بیت همی خواند

  گر مرا آن شمع خوبان یکزمان بنواختی همچو شمع از آتش حسرت تنم بنواختی  
  نیستی چون چنگ او در چنگ او نالان تنم گر مرا یک ره چوچنگ خویشتن بنواختی  

خلیفه را طرب روی داده گفت بارک لله فیک یعنی خدا ترا خیر دهاد و استاد ترا بیامرزاد در حال کنیزک برخاسته در پیش خلیفه زمین ببوسید خلیفه فرمود از برای خواجه او صدهزار دینار حاضر آوردند و با کنیزک گفت هر چه خواهی از من تمنا کن کنیزک گفت تمنای من اینست که مرا بخواجه خود رد کنی خلیفه او را بخواجه آورد کرد و پنجهزار دینار بکنیزک عطافرمود و خواجه او را بمنصب ندیمی بنواخت چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصدو پنجاه و نهم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت خلیفه خواجه او را از ندمای خود قرار داد و در هر ماه از برای او هزار دینار مرسوم کرد شهر زاد چون قصه بدینجا رسانید گفت ایملک تو فصاحت این کنیز را ببین و مروت خلیفه هرون الرشید را نظر کن که چگونه چندان مال بخواجه کنیزک عطا فرمود و خواجه او را بندیمی بگزید چنین کرم بجز عباسیان در کجا یافت شود و خدایتعالی خداوندان کرم را بیامرزد