هزار و یکشب/کافور غلام دوم
حکایت کافور غلام دوم
پس غلام دوم گفت من هشت ساله بودم که مرا از ولایت خویش بازرگانی بفروختند و من در سالی یکدفعه دروغ بآن بازرگان میگفتم و بسبب آن دروغ او را با یارانش بجنگ میانداختم بازرگان ناگزیر مانده مرا بدلال سپرد که مشتری از برای من بجوید دلال مرا بازار برده ندا در داد که این غلام را بشرط عیب که میخرد بازرگانی پیش آمد و از عیب من جویان شد دلال گفت که سالی یکبار دروغ همیگوید بازرگان گفت با عیبی که دارد بچند درم خواهی فروخت دلال گفت بشش صددرم پس بایع و مشتری با هم ساز گشتند بازرگان درمها شمرده مرا بحجره برد و جامه مناسب بین پوشانید چندی پیش او بماندم تا سال نو برآمد و آن سال مبارکی بود و بهاری خرم داشت از بازرگانان هر روز یکی ضیافت میکرد تا نوبت ضیافت بخواجه من افتاد با بازرگان بباغی که خارج شهر بود برفتند و خوردنی و نوشیدنی بخوردند و صحبت و منادمت همیکردند تا هنگام ظهر شد خواجه ام را بچیزی حاجت افتاد با من گفت بر استر بنشین و بخانه رو و از خاتون فلان چیز بستان و زود باز گرد من فرمان بردم چون بخانه نزدیک شدم فریاد زدم و گریان گشتم مردم محله بر من گرد آمدند چون آواز مرا خاتون و دختران خواجه بشنیدند در بگشودند و از سبب آن حالت باز پرسیدند گفتم خواجه ام با یاران خود بپای دیوار کهنه نشسته بودند و دیوار برایشان بیفتاد من چون این حالت بدیدم سوار استر گشته زود بیامدم که شمارا بیا گاهانم زن و فرزند خواجه چون این بشنیدند گریبانها چاک زدند و همسایگان بدیشان گرد آمدند و زن خواجه ام بخانه اندر شد طاقهای خانه را در هم شکست و ظرفهای چینی بیرون انداخت و تصویرهای خانه را گل اندود کرد و تیشه بمن داده گفت این فواره ها بشکن و این درها و منظره ها بر کن من پیش رفته با او یار گشتم و خانه را خراب کرده چیزها را تلف همی ساختیم تا اینکه آنچه بخانه اندر شکستنی بود بشکستیم و کندنیها برکندیم و طاق و سقف غرفه ها از هم فرو ریختیم و من فریاد یا سیدا همیزدم پس خاتون و دختران خواجه باروی گشاده بدرآمدند و گفتند ای کافور ما را مکان خواجه دلالت کن تا او را از زیر خاک بدر آورده بتابوتش بگذاریم من پیش افتاده واسیداگویان و آنها بدنبال من با روی گشاده خروشان و گریان روان شدیم و در حال هیچ مرد و زن و کودک در شهر نماند که همه بر ما جمع آمدند و ایشان را کوچه بکوچه همگردانیدم هر کس نشنیده بود با خبر میشد تا اینکه خبر بوالی رسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب سی و نهم برآمد
گفت ای ملاک جوان بخت چون خبر بوالی رسید والی سوار شد و بیل داران با خود برداشته در پی من روان شد و من خاک بر سر کنان فریاد وا سیدا میزدم تا اینکه بباغ اندر شدم خواجه ام چون دید که من بر سر و سینه همیزنم و واسیدتی همیگویم مبهوت شد و گونه اش زرد گردید گفت ای کافور این چه حالیست گفتم چون بخانه رفتم دیدم که دیوار خانه خراب شده و خاتون و فرزندانش در زیر خاک مانده اند خواجه گفت خاتون خلاص نشد گفتم نخست خاتون بمرد خواجه گفت دختر کوچک من خلاص نگشت گفتم لا والله خواجه گفت استر سواری من چون شد گفتم دیوار خانه و طویله همه از هم فرو ریختند و هر چیز که بخانه و طویله بود بزیر خاک اندر بماندند از آدمیان و گوسفندان و مرغان چیزی زنده نماندند همگی پارۀ گوشت شده انداکنون از خانه و خانگیان هیچ برجا نمانده و گوسفندان و مرغان و چهارپایان را گربه ها و سگان پاک خورده اند خواجه چون سخنان من بشنید جهان بچشمش سیاه شده خود داری نتوانست کرد و برپای خاستن نتوانست جامهای خویشتن بدرید و ریش بکند و دستار بینداخت و طپانچه بر سر و روی خویشتن همیزد تا اینکه خون از سرورویش برفت و فریاد واولدا و وازوجتا برکشیده گفت ای یاران تا اکنون چنین مصیبت را جز من که دیده بازرگانان نیز که از یاران او بودند فریاد بر کشیدند و گریستند خواجه ام از باغ بدرآمد و از بسکه طپانچه بر سر و روی خودزده بود راه رفتن نمیتوانست چون بازرگانان از باغ بر اثر خواجه بیرون شدند گردی بدیدند و فریاد ها بشنیدند چون نیک نگریستند گروهی دیدند که همی آیند و والی شهر در میان ایشان سوار است و پیوندان بازرگان خروشان و گریان با روهای گشاده همی آیند چون نزدیک شدند نخستین کس که خواجه او را دید خاتون و فرزندان خواجه بودند از دیدن ایشان شگفت مانده بخندید و حالت باز پرسید و ایشان نیز چون خواجه را بدیدند گفتند شکر خدارا که ترازنده دیدیم پس فرزندان بازرگان خویشتن را در پای پدر بینداختند و در دامنش آویختند و گفتند بر تو و یاران تو از افتادن دیوار چه رسیده خواجه با ایشان گفت از خرابی خانه بر شما چه رفت ایشان گفتند حمد خدای را تندرست هستیم و بخانه ما نیز آسیبی نرسیده ولکن غلام تو کافور سر برهنه و جامه دریده بخانه آمد و واسیداه همیگفت ما از سبب باز پرسیدیم گفت خواجه در باغ بپای دیواری نشسته بود دیوار بیفتاده و بمرد خواجه گفت سبحان الله کافور همین ساعت خروشان و فریاد کنان و واسیدتا گویان آمد من از سبب باز پرسیدم گفت خاتون و فرزندانش جملگی و فرزندانش جملگی بمردند آنگاه خواجه نگاه کرده دید که دستار در سر ندارم گریان و خروشان خاک بر سر میکنم بانگ بر من زد و گفت ای نا پاک و ای پلیدک سیاه این چه حادثه است برپا کردهای بخدا سوگند پوست از تو باز گیرم و گوشت از استخوان تو جدا سازم گفتم بخدا سوگند هیچ کار بمن نتوانی کرد که تو مرا با همین عیب خریده ای و جمعی گواه منند که تو دانسته ای که من در سالی یکبار دروغ میگویم و اینکه گفتم نیمه دروغ بود چون سال بآخر رسد نیمه دیگر بخواهم گفت خواجه بانگ بر من زد که ای بدترین غلامان اینهمه آشوب که کردی هنوز نیمه دروغ است و نیمه دیگر هم خواهی گفت از من دور شو که ترا آزاد کردم گفتم اگر تو آزادم کنی نخواهم رفت تا سال بانجام رسد و نیمه دروغ بگویم چون دروغ تمام گویم آنگاه مرا ببازار برده بهر قیمتی که خریدهای و هر عیب که شرط کردهای باز بهمان قیمت و همان شرط بفروش و مرا آزاد مکن که صنعتی ندارم تا معاش بگذرانم و این مسئله شرعیه بود که با تو گفتم و فقیهان نیز در باب آزادی بندگان این را یاد کرده اند القصه ما بگفتگو اندر بودیم که والی با جماعت بسیار گروه گروه برسیدند خواجه ام نزد والی رفته ماجرا را بیان کرد و گفت این پلیدک میگوید اینکه گفته ام نیمه دروغ است چون مردم این را بشنیدند از این دروغ در عجب ماندند و دشنام بمن داده نفرین همیکردند ولی من ایستاده خندان بودم و میگفتم که خواجه مرا چگونه تواند کشت که مرا با این عیب خریده است چون خواجه بخانه باز آمد سرای خود ویران یافت و بیشتر آن خانه را من خراب کرده و بس چیزهای قیمتی که شکسته بودم زن خواجه با او گفت که فلان ظرف و فلان چینی را کافور شکسته خواجه خشمناک شد و گفت تاکنون چنین تخمه ناپاک ندیده بودم تازه هنوز نیمی دروغ گفته اگر نیمۀ دیگر نیز بگوید چگونه خواهد شدن یقین است در آن نیمه دیگر جنگ میان مردم شهر و یا جنگ میانه دو شهر خواهد بود پس از آن خواجه از غایت خشم شکایت پیش والی برد و او مرا شکنجه کرد و چندان تازیانه بمن زد که از خویش رفتم آنگاه مرا پیش دلاک برد و هنوز بخود نیامده بودم که آلت مردی من ببریدند و داغها بر تن من نهادند چون بخود آمدم خواجه با من گفت چنانکه تو بهترین مالهای مرا تلف کردی من نیز بگمان تو بهترین اعضای ترا ببریدم آنگاه مرا بدلال داده بقیمت گران بفروخت و من پیوسته فتنه ها بر پا می کردم و بهر جائیکه میرفتم آشوب همی انداختم و این خواجه بآن خواجه ام همیفروخت تا اینکه خلیفه مرا بخرید پس از آن دروغ نگفته و آشوب نکرده ام و خلیفه از من راضی است آندو غلام بسخن کافور بخندیدند و گفتند تو پلید بن پلید هستی. غلام سیمین را گفتند تو نیز حکایت خویش بیان کن گفت ای عموزادگان اینکه شما گفتید طرفه حدیثی نبود سبب بریده شدن آلت مردی من بس طرفه وعجب و حکایت من بس دراز است و اکنون وقت حدیث گفتن نیست که بامداد نزدیکست و چنین صندوق بدزدی آورده ایم بساهست صبح بدمد و ما به سبب این صندوق در میان مردم رسوا شویم و بکشتن رویم شما همین ساعت برخیزید تا کارها بانجام رسانیم و از شغل خویشتن فارغ شویم آنگاه سبب بریده شدن آلت خود باز گویم پس شمع پیش گرفته بمیان چهار گور اندر جایی از بهر صندوق بکندند و صندوق گذاشته خاک بر وی ریختند و از مقبره بیرون رفتند و از چشم غانم بن ایوب ناپدید گشتند چون مقام از ایشان خالی شد و غانم تنها ماند خاطرش بدانچه در صندوق بود مشغول شد و با خود میگفت آیا بصندوق اندر چیست پس صبر کرد تا فجر بدمید و جهان روشن گردید غانم از درخت بزیر آمدوخاک از روی صندوق دور همیکرد تا صندوق پدیدار شد پس صندوق بدر آورد و سنگی گرفته قفل آن را بشکست و صندوق باز کرد دختری ماه روی بصندوق اندر بیهوش افتاده دید که جامه فاخر و زیورهای زرین و قلادهای مرصع داشت و گوهر های چند بغلاده اندر بود که یکی از آنها در قیمت برابر گنج خسروانی بود پس غانم آن زیبا صنم را از صندوق بدر آورده بر پشت بخوابانید چون نسیم بر او بوزید و هوا بمغزش فروشد عطسه زد و پارۀ بنگ از گلویش بدر آمد ولی چنان بنگ بود که اگر پیل آنرا بخوردی دو شبانه روز بیخود افتادی چون آن زهره جبین چشم باز کرد گفت وای بر من مرا از میان قصرها و غرفه ها و باغها بدینجا که آورد و بمیان چهار گور چرا بگذاشت غانم بن ایوب گفت ای خاتون نه قصرها دیده ام و نه غرفها و نه ترا بمیان گورها آورده ام ولکن خدایتعالی مرا بدینجا آورد غانم گفت ای خاتون سه تن خواجه سرایان سیاه ترا به صندوق اندر بیاوردند پس ما جرابیان کرد و از حکایت پری پیکر باز پرسید دخترک گفت ای جوان شکر خدای را که مرا بچون تو نیکو خصال برسانید اکنون بر خیز و مرادر صندوق نه و در سر راه بایست و چهاربائی کرایه کرده صندوق بر آن بار کن و بمنزل خویش برسان که این کار بر تو سودها بخشد و عاقبت نکو خواهد بود و چون بخانه تو برسم حکایت خود بازگویم غانم بن ایوب شادمان شد و از مقبره بدر آمده از مردی استری کرایه کرد و بمقبره اش بیاورد دختر بصندوق گذاشته صندون براستر بنهاد چون دختر بسی خداوند حسن بود و زر و گوهر بی اندازه داشت غانم شادان و فرحناک میرفت و صندوق همیبرد تا بخانه خویش برسید صندوق برآورده بگشود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب چهلم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون غانم بن ایوب صندوق بخانه برد بگشود پری پیکر را بدر آورد آن ماه روی دید که منزل غانم جائیست خرم و مکانی است نیکو و فرشهای حریر در آنجا گسترده و بقچه بقچه دیباها گذاشته اند دانست که غانم بازرگانست چون غانم پسری بود قمر منظر آن نازنین بدو مفتون گشت و بسته کمند محبتش شد و گفت خوردنی بیاور غانم ببازار رفت بره بریان و حلوا و می و شمع و نقل خریده بیاورد دختر چون او را بدید بخندید و در آغوشش گرفته ببوسید و مهربانی کرد پس از آن خوردنی بخوردند و بحدیث گفتن بنشستند چون هنگام شام شد غانم برخاست و شمع ها و قندیلها بیفروخت مکان روشن شد و نشاط انگیز گشت در خانه فرو بستند و می بنهادند غانم قدحی خود بنوشید و قدحی بدو داد و زیبا صنم نیز قدحی خود نوشیده قدحی بغانم پیمود و باهم ملاعبه میکردند و میخندیدند و غزل همیخواندند تا نزدیک صباح در عیش و نوش بنشستند آنگاه خواب برایشان غالب شد هر یک در جای خود بخسبیدند تا اینکه آفتاب برآمد غانم برخاسته ببازار شد و گوشت و شراب و نقل و شمع بخرید و بخانه بازگشته با هم بنشستند و خوردنی بخوردند و پس از آن بباده گساری و ملاعبه مشغول شدند تا اینکه گونه هاشان سرخ شد و شرم کمتر گردید غانم بن ابوب آرزوی بوسه و خیال هم آغوشی کرده گفت ای خاتون اجازت ده که دهان تراببوسم شاید آتش دلم فرونشیند پری روی گفت ای غانم صبر کن که من مست شوم و بیهوش افتم آنگاه مرا ببوس تا من ندانم پس آن ماه روی سرو قامت بر پای خاست و پارهٔ از جامه های خود کنده با یک پیراهن بلند بنشست غانم را نفس طالب و شهوت غالب گشته گفت ای خاتون
شب قدری چنین عزیز و شریف
باتو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانهای بدین خوبی
در شب تار سفتنم هوس است
ماه روی گفت این کار نخواهد شدن از آنکه ببند شلوار من کلمه دشوار نوشته اند غانم شکسته خاطر شد و بدانسان همیبود تا شب دیگر برآمد غانم برخاسته قندیلها و شمعها بیفروخت منزل نشاط انگیز شد غانم بپای آن صنم افتاد و پای او را ببوسید و گفت ای سیمین تن اسیر عشقت را رحمت کن و برو ببخشای فرشته لقا گفت آقای من بخدا سوگند من بر تو عاشق ترم و بیش از تو بسته کمند محبت تو هستم و لکن میدانم که بوصل من نتوانی رسید غانم گفت سبب را بیان کن دخترک گفت بزودی سبب باز گویم که عذر من بپذیری پس از آن لعبت چین خویشتن در آغوش غانم بینداخت و دستها بگردنش افکنده او را همی بوسید و مهربانی همیکرد و وعده وصالش همی داد تا هنگام خواب رسید در یک خوابگاه بخفتند و هر وقت غانم آرزوی وصل میکرد دلارام معذرت میخواست تا یکماه بدینسان گذشت هر دو را عشق افزون گشت و هیچ کدام را مجال صبر نماند تا اینکه شبی هر دو سرمست بیک خوابگاه اندر بخسبیدند غانم دست بسینه آن سیمین بدن برد و همی مالید تا دست برشکمش نهاد و از آنجا دست برناف او برد در حال گلعذار بیدار گشته بنشست و بند شلوار خویشتن استوار یافت دوباره بخسبید غانم را خواب نمیبرد و دست بر آن او برده همی مالید تا دست بند شلوارش برده قصد گشودنش کرد زهره جبین بیدار گشته بنشست و غانم نیز در نیز در پهلوی او نشسته بود دخترک قمرسیما گفت چه قصد داری غانم گفت باتو خفتن و تمتع گرفتن هوس دارم دخترک گفت اکنون راز خویشتن آشکار کنم تا رتبت من بدانی و عذر من بپذیری در حال دست برده دامن پیراهن بدرید و بند شلوار خویش بگرفت و با غانم گفت این خط که به بند شلوار من نوشته اند برخوان غانم دید که بآب زر نوشته اند ای پسرعم پیغمبر تو از برای منی و من از برای تو هستم غانم چون آنرا بخواند دستش بلرزیده با او گفت حدیث خود باز گو دختر گفت من از خاصه گان خلیفه هستم و مرانام قوة القلوبست از پروردگان دارالخلافه ام چون بزرک شدم خلیفه حسن خداداد من بدید مرا بکنیزی قبول نمود و بخود کابین کرد و در قصری مرا جای داده و ده تن از کنیزان بخدمت من بگماشت و این زیورهای زرین و این عقد مرصع که می بینی بمن داد پس از آن خلیفه بشهر دیگر سفر کرد زبیده خاتون بکنیزکانی که خدمتگزار من بودند بسپرد که چون قوة القلوب بخسبد پارهٔ بنگ در بینی او بنهید و یا در شرابش کنید کنیزان بفرمان سیده زبیده بنگ بر من بخوراندند من از خویش برفتم سیده را با خبر کردند سیده زبیده مرا بصندوق اندر کرده بخواجه سرایان فرمان داد که مرا در جایی پنهان کنند ایشان نیز همان شب که تو بفراز درخت بودی صندوق بمقبره آوردهاند و چنان کرده اند که دیدی و خدا ترا سبب خلاصی من کرده بود که مرا رهاندی و بدینجایم بیاوردی و با من احسان کردی حکایت من این بود چون غانم بن ایوب این سخنان بشنید و دانست که قوة القلوب از آن خلیفه است از بیم خلیفه پستر رفت و در گوشه منزل تنها بنشست خویشتن را ملامت کرده در کار خویشتن بفکرت اندر بود و در عشق آن لعبت پری روی میگریست آنگاه قوه القلوب برخاسته غانم را در آغوش کشید و او را همی بوسید ولی غانم دورتر می نشست و او را از خود دور میکرد و هر دو غرق دریای محبت یکدیگر بودند چون روز برآمد غانم برخاسته جامه بپوشید و بعادت هر روز ببازار رفت و خوردنی بخرید و بخانه آورده دید که قوه القلوب گریانست چون غانم را دید از گریستن باز ایستاد و تبسم کرد و با غانم گفت این یک ساعت جدائی تو مرا سالی نمود چگونه من بدوری تو شکیبا توانم بود سخنان پیش یکسو نه و برخیز تمتع از من بگیر غانم گفت العیاذ بالله این کار نخواهد شدن چگونه سگان برجای شیران نشینند چیزی که از آن خلیفه باشد بر من حرامست پس غانم خویشتن از وی دور همیداشت و در گوشه منزل تنها نشست قوة القلوب را از خودداری غانم عشق افزونتر گشته برخاسته در پهلوی غانم نشست و ملاعبت آغاز نمود و قدح بروی همی پیمود تا هنگام خواب شد غانم برخاست و دو خوابگاه بگسترد قوة القلوب گفت این خوابگاه دومین از بهر کیست غانم گفت یکی از برای تو و یکی از برای من است پس از این بدینگونه خواهیم خفت آنچه که از مال خواجگان باشد مملوکان را حرامست قوة القلوب گفت این سخنان بگذار که از تقدیر سر نتوان پیچید. غانم خواهش او نپذیرفت و جداگانه بخسبید قوة القلوب را میل و شوق افزونتر گردید سه ماه بدینسان گذشت آنچه که قوة القلوب نزدیک آمدی، غانم دوری کردی و گفتی که خاصه خواجگان مملوکان را حرامست. پری روی را محنت و حزن غالب آمد و و اندوهش افزون شد و این ابیات برخواند
نه دست با تو در آویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی زدوستان مفتول
اسیر بند غمت را بلطف خویش بخوان
که گر بعنف برانی کجا رود مغلول
قوة القلوب را با غانم بن ایوب کار بدینگونه بود اما سیده زبیده چون با قوة القلوب چنان کید باخت از کرده پشیمان شده و حیران همی بود که اگر خلیفه بیاید و از قوة القلوب جویا شود چه جواب گویم عجوزی را نزد خودخواند و راز با او بگفت و از و علاج خواست عجوز گفت ای خاتون نجاری را بخواه و فرمان ده که از چوب صورت مرده بساز و در قصر گوری کنده او را بگور نهند و بگرد آن گور شمعها و قندیلها بیفروزند و هر که بقصر اندر است سیاه بپوشند و کنیزکان را بفرما مانند ماتم زدگان و سوگواران بنشینند خلیفه چون بقصر در آید از حادثه باز پرسد بگویند که قوة القلوب زندگانی بخلیفه داد و سیده زبیده او را در قصر بخاک سپرد چون خلیفه این سخنان بشنود گریان شود و بماتم داری نشنید و قاریان آورده بر آن گور بنشاند اگر خیال کند که دختر عمم زبیده بر او رشک آورده و هلاکش ساخته حکم کند که گور را بشکافند ای خاتون تو بیم مدار که اگر گور بشکافند و آن صورت آدمی را بمیان کفنهای حریریمانی ببیند آرام گیردو اگر بخواهد کفن از و دور کند تو و دیگران منعش کنید و بگوئید که عورت مرده گشادن حرامست چون اینها را بشنود باور کند که او مرده است پس صورت آدمی را باز در گور کند و نیگوئیها و دلسوزیهای ترا شکر گوید و تو خلاص شوی زبیده کلام عجوز بپسندید و خلعت و مال بعجوز بداد و با او گفت که همین کار بکن عجوز درودگر آورده صورت آدمی بساخت و بنزد سیده آورد و کفنها بروی پیچید و بگور اندرش کرده شمع ها و قندیلها در سر گور روشن کرد و فرشها بگرد گور بگسترد و زبیده خاتون سیاه پوشید و کنیزکان را بسیاه پوشی فرمان داد و در قصر مشهور شد که قوة القلوب مرده است چندی برین بگذشت که خلیفه از سفر بازگشت و خاطرش بقوة القلوب مشغول بود و بخیال او عشق همی باخت چون بقصر آمد غلامان و کنیزانرا سیاه پوش دید از سبب باز پرسید سبب بیان کردند فریاد بر کشید و از خود برفت چون بخود آمد از مقبره قوة القلوب باز پرسیده زبیده گفت او نزد من بس عزیز بود در قصر بخاکش سپردم خلیفه بالباس سفر بزیارت قبر او رفت دید که فرشها گسترده و شمعها و قندیلها افروخته اند چون اینها را دید زبیده را سپاس گفت و شکر گذارد ولی در این کار حیران بود گاهی راست می پنداشت و گاهی دروغ میانگاشت چون عشق برو غالب بود بشکافتن گور فرمان داد چون قبر بشکافتند و صورت آدمی بیرون آوردند خواست که کفن از وی دور کند از خدا هراس کرده گفت بگورش باز گرداندند و قاریان حاضر کردند و خود نیز بیک سوی قبر بنشست و گریست تا بیهوش شد و تا یکماه از کنار گور دور نمیشد و پیوسته گریان بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهل و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت خلیفه تا یکماه در کنار گور همیگریست پس از آن در دیوان بنشست امرا و وزرا حاضر آمدند پس از ساعتی بار یافتگان را مرخص فرموده خود بحرمسرا باز گشت و کنیزکی در بالین و کنیز کی در زیر پای خویشتن بنشاند و بخسبید پس از زمانی بیدار شد و شنید که کنیز کی که در بالین خلیفه نشسته بآن یکی میگوید ای خیزران وای بر تو خیزران جواب دادای قضیب این سخن چرا گفتی خیزران گفت سید ما از چگونگی خبردار نیست و گرنه چرا در سر گوری همی نشیند و همی گرید که بدان گور اندر جز چوب خشکی که درودگرش تراشیده چیزی نیست قضیب گفت ای خیزران راستگو که قوة القلوب کجا شد و براوچه گذشت خیزران گفت بفرمان سیده زبیده کنیزکی بنگ بروی خورانید چون بیهوش شد بصندوق اندرش نهاده بصواب و کافور گفت که بمقبره اش برده در خاکش کنند کنیزک از آن یکی پرسید اکنون قوة القلوب مرده است یا نه خیزران گفت خدانکناد من از سیده شنیدم که قوة القلوب در نزد بازرگان دمشقی غانم بن ایوب است کنیزکان بگفتگو اندر بودند و خلیفه نیز گوش همیداد چون کنیزکان حدیث را بانجام رسانیدند و خلیفه از چگونگی آگاه شد دانست که گور را بتزویر ساخته اند بسی خشمگین شد و در حال برخاسته بایوان نشست و امراء دولت حاضر کرد و رو بجعفر برمکی کرده با او گفت جمعی را با خویشتن بردار و بخانه غانم بازرگان رو و کنیز من قوة القلوب را بیاور جعفر برمکی خادمان برداشت و شحنه و تابعان او را نیز خبر کرد و همیرفتند تا بخانه غانم بازرگان رسیدند غانم در آن ساعت از بازار بره بریان آورده با قوة القلوب همی خوردند و قوة القلوب لقمه گرفته بدهان غانم میبرد که وزیر و شحنه و خادمان چهار سوی خانه غانم را گرفتند قوة القلوب دانست که خلیفه از قضیه او آگاه گشته گونه اش زرد شد و دلش طپیدن گرفت و مرگ را عیان بدید و با غانم گفت تو خویشتن برهان غانم گفت بدینسان که بخانه گرد آمده اند چگونه توانم گریخت و کجا توانم رفت که مال من در این خانه است قوة القلوب گفت اگر نروی مال و جان هر دو تلف خواهد شد. اکنون تو بر خیز و جامه کهنه در بر کن و دیگ گوشت بر سرینه و نانهای ته سفره بر دامن بریز و بدین حیله بیرون شو و با من کارمدار پس غانم باشارت قوة القلوب دیگ بر سر نهاده بیرون رفت و خدا نیز پرده بر روی کار او کشیده نجات یافت خادمان چون بخانه گرد آمدند جعفر از اسب بزیر آمد و بخانه اندر شد و قوة القلوب زر نقد و عقد های مرصع وزرینه و گوهر های قیمتی بصندوق اندر محکم کرده بود چون جعفر را دید بر پای خاست و زمین ببوسید و گفت ای وزیر بی نظیر بر آنچه خدا خواسته بود قلم برفت جعفر با او گفت یا سیدتی خلیفه مرا بگرفتن غانم فرمان داد قوة القلوب گفت او باربسته بدمشق روان شد و توای وزیر این صندوق از برای من نگاه دار و بقصر خلیفه اش برسان جعفر برمکی صندوق بخادمان بداد و اموال غانم را بغارت بردند و قوة القلوب را برداشته بقصر خلیفه آوردند جعفر ماجرا بخلیفه باز گفت خلیفه فرمان داد که قوة القلوب را بخانه تاریکی بنشانند و پیرزنی را بخدمت گذاری او بگماشت و گمان خلیفه این بود که غانم از و تمتع گرفته پس کتابی بسلطان محمد بن سلیمان زینی که نایب دمشق بود بنوشت و مضمون آن این بود که در آن ساعت که نوشته مرا بخوانی غانم بن ایوب را گرفته بدینجا بفرست چون منشور خلیفه به سلطان محمد برسید آنرا ببوسید و در اسواق ندا بدادند که هرکس غارت همی خواهد بخانه غانم بن ایوب رود مردمان گروه گروه روی بخانه غانم گذاشتند و مادر و خواهر غانم را دیدند که صورت قبری ساخته بر سر آن نشسته اند و گریانند ایشان را بگرفتند و خانه بیغما بردند و کسی نمیدانست که سبب چیست چون مادر و خواهر غانم را پیش سلطان حاضر کردند احوال غانم را از ایشان باز پرسید گفتند یکسالست که ازو با خبر نیستیم پس ایشان را بخانه خود باز گردانید کار مادر و خواهر غانم بدینگونه گذشت و اما غانم چون مال او را بغارت بردند حیران و گریان از شهر بدر شد و تا هنگام شام برفت مانده و گرسنه بشهری رسید در مسجدی برروی بوریا بنشست و پشت بر دیوار مسجد رنجور و گرسنه بود تا بامداد در همانجای بنشست و از گرسنگی بهلاکت نزدیک بود علی الصباح مردم شهر از بهر نماز صبح آمده غانم را دیدند که افتاده و ضعف گرسنگی برو غالب آمده ولی آثار بزرگی و سعادتمندی از جبین وی پدیدار است پیش رفته گفتند ای جوان از کجایی و چنین رنجور چرائی غانم چشم بگشود و برایشان نظاره کرده بگریست و جواب باز نگفت یکی از مردم شهر دانست که او از گرسنگی رنجور است بیرون رفته دو قرصه نان با عسل باز آورد غانم نان و عسل بخورد و مردم به پیش او نشسته بودند تا آفتاب بر آمد هر یک بکار خویش رفتند و غانم تا یکماه بد انسان در آن شهر بمسجد اندر بماند هر روز رنجور تر و نزار تر میشد مردمان شهر او را مهربانی میکردند تا اینکه چنان مصلحت دیدند که او را به بیمارستان بغداد برند مردم در نزد غانم بمشاوره گرد آمده بودند دیدند که دو زن بدریوزگی نزد ایشان آمدند همانا آن دو زن مادر و خواهر غانم بوده اند چون غانم ایشان را دید قرصه نانی که در زیر بالین داشت بایشان بداد و ایشان نیز آن شب در نزد او بسر بردند ولی هیچ یک دیگری را نشناخت چون بامداد شد مردم شتربانی بیاوردند و غانم را برشتر بسته شتربان را گفتند که این را به بیمارستان بغداد برسان شاید بهبودی یابد و مادر و خواهر غانم نیز در میان مردم ایستاده بودند و باهم همی گفتند که این جوان بنانم بسیار شبیه است و غانم بفراز اشتر گریان بود و مادر و خواهرش بر احوال او و بجدائی غانم همیگریستند پس شتربان اشتر براند و مادر و خواهر غانم نیز به بغداد سفر کردند و اما شتربان غانم را بدر بیمارستان رسانیده در همانجا بگذاشت و خود بازگشت غانم آن شب را بدر بیمارستان افتاده بود چون روز برآمد مردمان بنظاره غانم گرد آمدند و برنجوری و نزاری اودلسوزی میکردند در آن حال شیخ سوق بیامد و مردم را از و بیکسو کرد و گفت باید من بسبب این مسکین بهشت را بخرم اگر او را به بیمارستان برند در یک روز خواهند کشت پس خادمان را گفت که غانم را دوش گرفته بخانه بردند شیخ منزل جداگانه از بهر او ترتیب دادو فرش فاخر بگسترد و خوابگاه بگشود و با زن خود گفت که او را پرستاری کند زن شیخ برخاسته آب گرم کرد و دست و پا و تن او را بشست و جامه نو برو پوشانید و قدحی شرابش بنوشانید و با گلابش معطر ساخت غانم اندکی بهوش آمد و از قوة القلوب یاد کرده بگریست و اما قوة القلوب چون خلیفه بر او خشم آورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهل و دوم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت چون خلیفه بقوة القلوب خشم آورد و بخانه تاریکش جای داد هشتاد روز در آنجا بماند قضا را روزی خلیفه از آنجا بگذشت شنید که قوة القلوب اشعار همی خواند چون اشعار بانجام رسانید گفت ای دوستدار من و ای یار وفادار چه خوب خصال و دامن پاک بودی نکوئی کردی بآنکس که بدی با تو کرد و از ناموس کسی پاس داشتی که او پرده ترا بدرید و از پیوندان کسی نگاهداری کردی که او پیوندان ترا اسیر کرد روزی که پاداش دهنده جز خدا و گواهان جز ملائکه نیستند داوری تو و خلیفه با خداست و انتقام ترا خداوند ازو خواهد کشید چون خلیفه سخنان قوة القلوب بشنید بقصر خود بازگشت و قوة القلوب را حاضر آورد قوة القلوب سر بزیر انداخته میگریست خلیفه گفت ای قوة القلوب گویا از من شکایت داری و مرا ستمگر همی شمری و گمان تو اینست که من بدی کردم با آنکه با من نکویی کرده کیست آنکه پاس ناموس من داشته و من پرده او را دریده ام و کیست آنکه پیوندان را نگاه داشت و من پیوندان او را اسیر کرده ام قوة القلوب گفت او غانم بن ایوب است که بنعمتهای خلیفه سوگند او با من بخیانت نظر نکرد خلیفه گفت ای قوة القلوب هر تمنی که داری بخواه بجا آورم قوة القلوب گفت بجز غانم بن ایوب تمنی ندارم خلیفه چون این بشنید گفت انشاءالله او را حاضر کنم و گرامیش بدارم قوة القلوب گفت ای خلیفه چون حاضر آوری مرا باو بخش خلیفه گفت ترا بدو ببخشم چون بخشش کریمان که عطایشان رد نمیشود قوة القلوب گفت اجازت فرما که سراغ او نمایم شاید خدا او را بمن برساند خلیفه جواز داد قوة القلوب فرحناک شد در حال برخاسته هزار دینار بگرفت و نزد مشایخ رفته زرها را بفقرا و مساکین داد روز دوم قدری مال فرستاد که بغریبان بخش کنند و هفته دیگر نیز هزار دینار برداشته ببازار گوهریان شد شیخ سوق را بخواست و زرها بدو داده گفت اینها را بغریبان بخش کن شیخ سوق با او گفت اگر توانی در خانه من عیادت غریب مه سیمائی کن و گمان دارم که او بسی وام دارد و مال او را بغارت برده اند و یا اینکه از معشوقه اش دور گشته چون قوة القلوب این را بشنید رنگش بپرید و دلش طپیدن گرفت و با شیخ گفت یکی را بگو که خانه را بمن بشناساند شیخ سوق کودکی را گفت که با او بخانه برود چون قوة القلوب بخانه شیخ رسید و درون خانه شد بزن شیخ سلام کرد زن شیخ او را شناخته بر پای خاست و زمین ببوسید قوة القلوب باو گفت بیماری را که در خانه شماست بمن بنما زن شیخ گفت ای خاتون او در همین خوابگاه است قوة القلوب پیش رفته نیک نظر کرد دید که بغانم بن ایوب همیماند و لکن گونه اش زرد و تنش نزار است در کار او حیران بود و بیقین نمیدانست که او غانم است ولی قوة القلوب را مهر باو بجنبید و گریان شد و گفت غریبان اگر بشهر خویش امیر باشند در غربت بذلت اندرند و مردم ایشان را خوار همی شمرند پس شراب و دارو ترتیب داده ساعتی بیالین او بنشست پس از آن سوار شده بقصر بازگشت و هر روز از قصر بیرون شدی و جستجوی غانم کردی قضا را مادر و خواهر غانم نیز ببغداد رسیده بنزد شیخ سوق آمدند شیخ ایشان را پیش قوة القلوب آورد و با قوة القلوب گفت ای خاتون امروز زنی با دختری آمده اند که از ایشان آثار بزرگی و دولت پدید است و لکن جامه های پشمین پوشیده اند و هریک همیان گدائی از گردن آویخته و پیوسته گریانند من ایشان را بنزد تو آوردم که ایشان را از مذلت سئوال برهانی امیدوارم که بدین سبب به بهشت روی و قوة القلوب گفت ایها الشیخ بخدا سوگند که مرا بدیشان آرزومند کردی زودتر ایشان را نزد من حاضر آور شیخ سوق ایشان را نزد قوة القلوب حاضر آورد قوة القلوب چون دید که خداوندان حسن و جمال هستند بر ایشان بگریست و گفت اینها در دولت بزرگ شده اند و آثار بزرگی از جبینشان هویدا است شیخ گفت ای خاتون دلداری فقرا و مساکین اجر جزیل و ثواب جمیل دارد خاصه این دو غریب که مالهای ایشان را بغارت برده و خانه ایشان را ویران ساخته اند مادر و خواهر غانم چون سخن شیخ بشنیدند گریان شدند غانم را یاد آورده ناله و خروش کردند و قوة القلوب نیز از گریه ایشان گریان شد پس از آن مادر غانم گفت که از خدا همیخواهم که مرا بفرزندم غانم بن ایوب برساند قوة القلوب چون این سخن بشنید دانست که او مادر معشوقش غائم بن ایوب است و آن دیگری خواهر وی است پس چندان بگریست که از خویش برفت چون بخود آمد روی بدیشان کرده گفت غمین مباشید که امروز آغاز نیک بختی و انجام حزن و اندوه شماست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب چهل سوم بر آمد
گفت ای ملک جوان بخت قوة القلوب گفت پس از این غمین مباشید آنگاه باشیخ گفت ایشان را در خانه خویش جای ده و زن خود را بگو که ایشان را بگرمابه برده جامه های نکو و شایسته بدیشان بپوشاند مشتی زرنیز بشیخ سوق داده روز دیگر قوة القلوب سوار شده بخانه شیخ سوق رفت وزن شیخ را سلام کرد زن شیخ برپای خاست و دست او را ببوسید قوة القلوب دید که زن شیخ مادر و خواهر غانم را بگرمابه برده و جامه نکو بدیشان پوشانیده ساعتی با ایشان بحدیث نشست پس از آن از زن شیخ حالت بیمار باز پرسید زن شیخ گفت هنوز بحالت نخست است قوة القلوب با ایشان گفت برخیزید که بعیادت رویم مادر و خواهر غانم و زن شیخ سوق با قوة القلوب برخاسته بنزد غانم بیامدند و در بالین او بنشستند غانم از ایشان شنید که نام قوة القلوب همیبرند با تن نزار و روان کاسته سر از بالین برداشته گفت یا قوة القلوب پس قوة القلوب بسوی او نظاره کرده او را بشناخت و بآواز بلند گفت لبیک یا حبیبی غانم گفت نزدیک من آی قوة القلوب گفت مگر تو غانم بن ایوبی گفت آری غانم بن ایوبم قوة القلوب چون این بشنید بیهوش شد و مادر و خواهر غانم نیز چون این سخنان بشنیدند فریاد کشیده بیخود بیفتادند چون بخود آمدند قوة القلوب گفت منت خدای را که پراکندگی ما را جمع آورد پس نزدیکتر بغانم بنشست و ماجرای خود و خلیفه را بیان کرد و گفت من نیکوئیهای ترا با خلیفه گفته ام و او سخن مرا صدق دانسته و از تو خشنود شده و بسی آرزومند دیدار تست و مرابتو هدیه داده غانم از این بشارت خرسند شد قوة القلوب گفت هیچ یک از جای خویشتن بر نخیزید تا من باز گردم در حال برخاسته بقصر خود رفت و از آن صندوق که در خانه غانم بجعفر برمکی سپرده بود مشتی زر بر گرفته بیاورد و بشیخ سوق داده گفت با این زرها بهریکی از ایشان جامه حریر و دیبا مهیا کن آنگاه قوة القلوب مادر و خواهر غانم را بگرمابه فرستاد و شربت و شراب آماده کرد چون از گرمابه بدر آمدند جامه پوشیده خوردنی بخوردند سه روز قوة القلوب در آنجا بماند و خوردنیهای مقوی بایشان بخورانید و شرابشان نوشانید تا اینکه مزاجشان صحت یافت و روانشان قوت گرفت بار دیگر ایشان را بگرمابه فرستاد چون بیرون آمدند جامهای جداگانه بهتر از نخستین بپوشانیدشان و خود بنزد خلیفه بازگشته زمین ببوسید و خلیفه را از پدید آوردن غانم و مادر و خواهر او آگاه کرد خلیفه جعفر برمکی را با خادمان بآوردن غانم بفرستاد قوةالقلوب پیش از آنکه جعفر برمکی بنزد غانم آید بدانجا رفته با غانم گفت خلیفه ترا خواسته است باید با زبان فصیح سخن گوئی و دل قوی داری آنگاه جامه فاخر بروی بپوشانید و بسی زر بدو بداد و گفت اینها را بحاجبان و خواجه سرایان خلیفه بذل کن در این گفتگو بودند که جعفر برمکی بیامد خانم برخاسته زمین ببوسید و جعفر او را برداشته همی رفتند تا ببارگاه خلیفه برسیدند خلیفه او را بپیشگاه بخواست غانم در پیش خلیفه سه بار زمین بوسید و بازبان فصیح و گفتار خویش نیازمندی آغاز کرده خلیفه را ثنا گفت و این ابیات را بر خواند
ایاملک تو ازین آفتاب رادتری
زبان هر که نیارد دلیل بادا لال
بعالم از ملکان مالک الملوک توئی
جلالشان همه از تست گاه جود و جمال
ثواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان
یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال
و گرنه هر دو جهان را کف تو بخشیدی
امید بنده نماندی به ایزد متعال
خلیفه از فصاحت زبان و سلاست بیان غانم در عجب شد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
چون شب چهل و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت خلیفه از فصاحت غانم بن ایوب شگفت ماند و با غانم گفت نزدیکتر آی چون نزدیکتر رفت خلیفه گفت ماجرا بیان کن و از خبر خویش مرا آگاه کن غانم ماجرا بی کم و کاست باز گفت خلیفه دانست که او راست همیگوید پس خلعت فاخر بدو داده گفت ای غانم ذمت من بری کن غانم گفت ( العبدو ما ملکت یداه السیده) خلیفه را این سخن پسند افتاد و غانم را از نزدیکان خود گزید و قصر جداگانه بهر او بداد و ضیاع و عقار برو عطا فرمود غانم مادر و خواهر خود را بقصر خویشتن آورد چون خلیفه شنید که فتنه خواهر غانم فتنه روزگار است او را بخود خواستگاری کرد غانم گفت او از کنیزان خلیفه و من نیز از مملوکانم پس خلیفه صد هزار دینار زر بدو داد و قاضی و شهود حاضر آورده کابین بیستند بیک روز خلیفه از فتنه و غانم از قوة القلوب تمتع بر گرفتند. پس از آن خلیفه فرمود که حکایت را بنویسند تا آیندگان آگاه گشته از قضا و قدر نگریزند و کار ها بخداوند زمین و زمان بسپارند چون شهرزاد سخن خود بدینجا رسانید گفت ای ملک جوان بخت این حکایت نیز عجبتر از حکایت ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوء المکان نیست و آن این بوده که