پرش به محتوا

هزار و یکشب/هرون و ابومحمد تنبل

از ویکی‌نبشته

(حکایت هارون الرشید و ابو محمد تنبل)

و از جمله حکایتها اینست که هرون الرشید روزی در تخت خلافت نشسته بود که یکی از خواجه سرایان در آمد و تاجی از زر سرخ مرصع با در و گوهر گران قیمت بیاورد و آستان خلیفه را بوسه داد و گفت ایها الخلیفه چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و نود و نهم برآمد

دنیا زاد با شهر زاد گفت ایخواهر حدیث تمام کن شهرزاد گفت اگر ملک اجازت دهد بازگویم ملک گفت ای شهرزاد حکایت تمام کن شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت آن خواجه سرا گفت ایها الخلیه سیده زبیده ترا سلام میرساند و میگوید که من این تاج بساختم و گوهرها بدو بنشاندم اکنون این تاج بگوهری بزرگ محتاج بر تارک او بنشانم و من ذخیره های خود را تفتیش کرده بدانسان گوهری بزرگ نیافتم که شایسته او باشد پس خلیفه فرمود که گوهری بزرگ بدانسان که سیده زبیده خواسته است تفتیش کنند خزینه داران تفتیش کردند چنان گوهری نیافتند و خلیفه را بیاگاهانیدند خلیفه از این رهگذر تنگدل شد و گفت من خلیفه زمان و سر پادشاهان روی زمین باشم و از بهر یکدانه گوهر عاجز شوم پس در خشم گشته خادمان را فرمود که از بازرگانان تفتیش کنید خادمان گفتند ایها الخلیفه بازرگانان را سخن اینست که بدینسان گوهر یافت نشود مگر در نزد مردی از مردمان بصره که او را ابو محمد تنبل گویند آنگاه خلیفه وزیر خود جعفر برمکی را فرمود که منشوری بامیر محمد زبیدی والی بصره بنویسد که امیر محمد ابو محمد تنبل را روانه حضور خلیفه سازد در حال جعفر وزیر منشور نوشته در صحبت مسرور سیاف بفرستاد مسرور ببصره روان گشته نزد امیر محمد والی برسید امیر محمد فرحناک شد و مسرور را گرامی بداشت پس از آن مکتوب خوانده مضمون بدانست و مسرور را با جمعی از تابعان خود بسوی ابو محمد تنبل بفرستاد ایشان رو بخانه ابو محمد آورده و در بکوفتند خادم ابو محمد بیرون آمده مسرور حاجب خلیفه را با تابعان والی در آنجا بدید باحتشام خلیفه زمین ببوسید و گفت خلیفه را فرمان بردار هستم ولکن بخانه اندر آئید ایشان گفتند مجال خانه در آمدن نداریم که خلیفه ما را امر کرده که در بردن تو بشتابیم و انتظار ترا همی کشد پس ابو محمد گفت چندانکه سفر را آماده شوم صبر کنید آنگاه ایشان داخل خانه گشتند و در دهلیز خانه پرده های مطرز بطراز زرین آویخته یافتند آنگاه ابو محمد تنبل بعضی از غلامان خود را فرمود مسرور را بگرمابه ای که در خانه بود ببرند خادمان مسرور را بگرمابه بردند مسرور دیوارها و فرش گرمابه را دید که از جمله عجایب هستند همگی زر اندود و سیم اندودند و آب گرمابه با گلاب در آمیخته است پس خادمان بمسرور گرد آمده خدمت او را بانجام رسانیدند چون از گرمابه بدر آمدند خلعتهای دیبا و زرین برو پوشانیدند آنگاه مسرور با یاران خود بنزد ابو محمد در آمده دید که در قصر خود بتختی زرین که با در و گوهر مرصع بود بر نشسته و فرشهای حریر گسترده اند چون ابو محمد مسرور را بدید او را تحیت گفته در پهلوی خویشتن جای داد و بحاضر آوردن سفره بفرمود چون سفره بگستردند مسرور با خود گفت بخدا سوگند که من در نزد خلیفه بدینسان سفره ندیده ام و در آن سفره همه گونه طعامها بود که هر گونه را بطبقی زرین نهاده بودند مسرور گفته است که خوردنی بخوردیم و نوشیدنی بنوشیدیم و آن روز بعیش و نشاط بی اندازه بسر بردیم آنگاه بهر یکی از حاضران پنج هزار دینار بداد چون روز دیگر بر آمد خلعتهای سبز مطرز بطرازهای زرین بر ما بپوشانید و ما را گرامی بداشت مسرور باو گفت که بیش از این رخصت توقف ندارم که از خلیفه اندیشناکم ابو محمد تنبل باو گفت تا فردا صبر کن که بسیج سفر دیده روانه شویم پس آن روز را نیز توقف کردند چون روز سیم شد خادمان استری از برای ابو محمد تنبل زین زرین مرصع با در و گوهر بر نهادند مسرور با خود گفت اگر ابو محمد تنبل با این حالت در نزد خلیفه آید آیا خلیفه از سبب این مال خواهد پرسید یا نه پس مسرور و ابو محمد تنبل امیر محمد والی را وداع کرده از بصره بیرون آمدند و همی رفتند تا بشهر بغداد برسیدند چون در حضرت خلیفه حاضر آمدند خلیفه ابو محمد را بنشستن اشارت فرمود ابو محمد بنشست و با ادب تمام بسخن گفتن آغاز کرد و گفت ایها الخلیفه من هدیتی باندازه قابلیت خود نه در خور شأن خلیفه با خود آورده ام اگر خلیفه جواز دهد حاضر آورم هرون الرشید جواز بداد پس ابو محمد صندوقی حاضر آورده بگشود و از آن صندوق تحفه های ملوکانه در آورد که از جملت آنها درختان زرین بود و آن درختان اوراق از زمردهای سبز و اثمار از یاقوتهای سرخ و زرد و لؤلؤهای سفید داشت خلیفه از دیدن آنها شگفت ماند پس از آن ابو محمد صندوقی دیگر حاضر آورد و از آن خیمه ای از دیبا که با لؤلؤ و یاقوت و زمرد و زبر جد و انواع گوهر ها مکلل بود بدر آورد که ستونهای آن خیمه از عودهندی و دامن آن خیمه مرصع با زمرد سبز بود و در آن خیمه صورت حیوانات و وحوش و طیور نگاشته بودند و آن صورتها با گونه گونه گوهرها و زمرد و یاقوت و زبرجد و بلخش مکلل بودند چون هرون الرشید آن را بدید فرحناک شد آنگاه ابو محمد تنبل گفت ایها الخلیفه گمان مکن که من این هدیت بسبب بیم یا امید آورده ام ولکن چون دیدم من مردی ام پست رتبت و این تحفه ها جز خلیفه کسی را سزاوار نیست از بهر همین بیاوردم و اگر خلیفه مرا دستوری دهد بپارۀ چیزها که قدرت دارم بنمایم خلیفه گفت آنچه اراده کرده بکن تا تفرج کنیم پس ابو محمد لبان خود را بجنبش آورده بقصر اشارت کرد در حال طاقها خم گشته آنگاه اشارت دیگر کرد طاقها بجای خود بلند شد از آن بچشم خود اشارتی کرده در حال قصرهای در بسته پدید گشته آنگاه روی بآن قصر ها کرده سخن گفت ناگاه آوازهای مرغان در جواب بلند شد خلیفه را غایت شگفت و تعجب روی داده باو گفت این همه مال و هنر ترا از کجاست که ترا نام جز ابو محمد تنبل نیست و ما شنیده ایم که پدر تو مردی بوده است حجام که در گرما به ها خدمت میکرده است و میراثی از برای تو نگذاشته است ابو محمد گفت ای خلیفه حدیث مرا گوش کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصدم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ابو محمد بخلیفه گفت ایها الخلیفه حدیث مرا گوش ده که بس عجیب است هرون الرشید گفت حکایت خود بازگو پس ابو محمد گفت ای خلیفه زمان اینکه مرا تنبل نامند و میگویند که پدر من مالی بمیراث نگذاشته است همه راستست که که پدر من بگرمابه اندر حجام بود و من در خورد سالی تنبل ترین همه مردمان روزگار بودم و از تنبلی به جایی رسیده بودم که اگر بروزهای گرم تابستان در آفتاب می خفتم از غایت تنبلی بر نمیخاستم که از آفتاب بسایه روم پانزده سال به همین منوال گذراندم پس از آن پدرم درگذشت و چیزی میراث نگذاشت و مادر من در خانه های مردم خدمت کرده مرا نان میداد و من در یک پهلو افتاده از جای خود نمی جنبیدم اتفاقاً روزی مادرم بنزد من آمد و پنج درم نقره داشت و بمن گفت ای فرزند شنیده ام که شیخ ابو المظفر قصد سفر چین کرده و او مردیست که بینوایان را دوست میدارد تو این پنج درم برداشته پیش شیخ ابو المظفر شو و ازو تمنا کن که باین پنج درم از بلاد چین متاعی از برای تو شری کند شاید که از فضل خدا سودی از آن متاع بهم رسد من تنبلی کردم که از جای خود برخیزم او قسم یاد کرد که اگر من بر نخیزم او مرا نان و آب ندهد و بنزد من نیاید و مرا تشنه و گرسنه بگذارد تا بمیرم پس چون سوگند مادر بشنیدم دانستم که خلاف سوگند نخواهد کرد و مرا از گرسنگی خواهد کشت ناگزیر مانده باو گفتم مرا بگیر و بنشان پس مرا گرفته بنشانید و من همی گریستم آنگاه گفتم کفش های من بیاور و گفتم کفش در پای من کن مادر کفش در پای من کرد گفتم مرا بردار و از زمین بلند کن چنان کرد که من گفتم پس از آن گفتم مرا بگیر تا راه بروم او مرا بگرفت و من از غایت تنبلی همی گریستم و میرفتم و دامنهای من بپای من در می پیچید تا اینکه بکنار دریا برسیدیم و شیخ را سلام داده باو گفتم ای عم ابو المظفر تو هستی گفت آری ابوالمظفر منم گفتم این پنج درم بگیر و از بلاد چین متاعی از برای من شری کن شاید که خدا سودی بمن عطا فرماید شیخ ابوالمظفر از یاران خود برسید که این جوان را میشناسید گفتند آری این جوان را ابو محمد تنبل گویند و ما بجز این وقت هرگز ندیده بودیم که او از خانه خود بدر آید ابو المظفر گفت ای فرزند درمها پیش من آور و توکل بر خدا کن پس شیخ درمها از من بستد و بسم الله گفت پس از آن با مادر خود بخانه برگشتم و شیخ ابوالمظفر با بازرگانان بسفر روانه شدند و همیرفتند تا ببلاد چین برسیدند آنگاه شیخ ابوالمظفر به بیع و شری مشغول شد چون کار بانجام رسانید با یاران خود بازگشت و سه روز کشتی همیراند چون روز چهارم شد شیخ ابو المظفر گفت کشتی نگاه دارید بازرگانان گفتند ترا چه حاجت افتاد که به نگاه داشتن کشتی امر کردی شیخ گفت بدانید که من تمنای ابو محمد تنبل را فراموش کرده ام و درمهای او را متاع نخریده ام با من باز گردید تا از بهر او متاعی بخرم شاید که او را سودی شود بازرگانان گفتند ایها الشیخ ترا بخدا سوگند میدهیم که ما را باز مگردان که ما مسافتی طی کرده از خطر گذشته ایم و رنج ها برده ایم شیخ ابوالمظفر گفت ناچار باز گردم بازرگانان گفتند از ما چندین برابر سود پنج درم بستان و باز مگردان شیخ سخنان ایشان را بپذیرفت و مالی افزون از برای ابومحمد جمع آوردند پس از آن کشتی همیراندند تا بجزیره برسیدند که در او خلقی بسیار بود و در آنجا لنگرهای کشتی فرو آویختند و بازرگانان از آن جزیره بخریدن گوهر و لؤلؤ مشغول شدند آنگاه ابوالمظفر مردی را از اهل جزیره دید نشسته و بوزینه بسیار در پیش دارد و در میان آن بوزینگان بوزینه وی بر کنده پریشان حالی هست که هر رقت خداوند بوزینه گان غفلت میکرد آن بوزینگان دیگر او را میگرفتند و میزدند و بسوی خداوند بوزینگانش می انداختند و خداوند بوزینگان برخاسته بوزینگان را می بست و میزد چون شیخ المظفر این حالت بدید بر آن بوزینه رحمت آورده و بخداوند بوزینگان گفت این بوزینه را می فروشی آن مرد گفت شری کن شیخ گفت کودک یتیمی پنج درم پیش من دارد آیا این بوزینه را بهمان پنج درم میفروشی یا نه گفت فروختم خدا برکت او را بصاحبش بدهد پس شیخ درمها بداد و بوزینه بستد خادمان شیخ بوزینه را در کشتی بجائی بستند آنگاه بادبان کشتی افراخته روان شدند و همی رفتند تا بجزیره دیگر برسیدند و در آنجا نیز لنگر انداختند و غواصان آن جزیره نزد بازرگان بیامدند و از بازرگانان مزد گرفته بدریا فرو میشدند و لؤلؤ و گوهر و چیزهای دیگر از دریا در میآوردند چون بوزینه این بدید خود را از قید بگشود و خویشتن را از کشتی بدریا افکنده فروشد شیخ ابوالمظفر گفت سبحان الله از بخت بد آن یتیم بوزینه تلف شد پس شیخ از بوزینه نومید گشته بنشست چون غواصان بیرون آمدند بوزینه نیز با ایشان از آب بیرون درآمد و گوهرهای گرانبها در هر دو دست داشت گوهر را به پیش شیخ بینداخت شیخ از این کار در شگفت ماند و با خود گفت این بوزینه را سری است بزرگ پس از آن کشتی براه انداخته همی رفتند تا بجزیره زنگیان بر آمدند و ایشان گروهی بودند که گوشت آدمیان همی خوردند چون زنگیان از رسیدن کشتی بدانجا آگاه گشتند بفراز خیکهای باد بردمیده نشسته بسوی کشتی آمدند و اهل کشتی را گرفته نزد ملک خویشتن بردند ملک بعضی از ایشان را ذبح کرده برای خورش بکار برده و بقیه را بزندان فرستاد ایشان با اندوه و انبوه در زندان بودند چون شب در آمد بوزینه برخاسته بسوی ابو المظفر شد و بند ازو بگشود چون بازرگانان شیخ را گشوده یافتند گفتند ای ابوالمظفر امید هست که خلاص ما در دست تو باشد شیخ گفت بدانید که مرا پس از ارادۀ پروردگار این بوزینه خلاص کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و یکم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت شیخ ابو المظفر با بازرگانان گفت مرا این بوزینه خلاص کرده و من هزار دینار از برای او نیت کرده ام بازرگانان گفتند اگر ما را خلاصی دهد ما نیز هر یک از بهر او هزار دینار نیت کنیم پس برخاسته یکان یکان را بند بگشود چون همگی خلاص یافتند بسوی کشتی روان شدند چون بکشتی در آمدند متاع کشتی را برجای یافتند و نقصانی در او ندیدند آنگاه بادبان برافراشته برفتند شیخ ابو المظفر گفت ایجماعت بازرگانان وعده خود را وفا کنید بازرگانان هر یک هزار دینار از برای بوزینه بدادند و ابوالمظفر نیز هزار دینار از مال خود بداد و برای بوزینه مالی افزون گرد آمد و کشتی همی راندند تا بشهر بصره برسیدند و از کشتی بدر آمدند آنگاه شیخ ابو المظفر گفت ابو محمد تنبل کجاست خبر بمادر من برسید وقتی که من به پهلو افتاده خفته بودم مادرم بیامد بمن گفت ای فرزند شیخ ابوالمظفر از سفر بازگشته برخیز و بسوی او برو و او را سلام کن و از آنچه از بهر تو خریده جویان شو شاید که خدا ترا گشایشی عطا فرماید من به مادر گفتم مرا از زمین بردار و بر خودت تکیه ده تا بیرون آمده بروم مادرم مرا از زمین بلند کرده اندک اندک همی برد تا بکنار دریا برسیدم و در نزد شیخ ابو المظفر حاضر شدم چون شیخ مرا دید گفت آفرین بر کسی که درمهای او باعث خلاص من و خلاص این بازرگانان گشته پس از آن بمن گفت این بوزینه را از بهر تو خریده ام این را برداشته بخانه رو تا من بنزد تو بیایم من بوزینه را برداشته بخانه رفتم و با خود میگفتم عجب متاعی از بهر من خریده اند چون بوزینه را بنزد مادر بردم باو گفتم من هر چه میخوابیدم تو مرا بر خاستن امر میکردی اکنون برخیز و متاعی را که خریده اند نظر کن این گفتم و به پهلو افتاده بخفتم ناگاه غلامان شیخ ابو المظفر بیامدند و از پی ایشان شیخ در رسید من برخاسته دست او را ببوسیدم بمن گفت بخانه من بیا من با او رفتم چون بخانه او رسیدم غلامان خود را بحاضر آوردن مال بفرمود ایشان مالی بسیار حاضر آوردند گفت ای فرزند خدا از برکت آن پن جدرم این مال را بتو عطا فرموده پس خادمان صندوقها بدوش گرفته کلید صندوقها بمن سپردند شیخ بمن گفت این صندوقها بخانه خود ببر که این مال همه از آن تست من فرحناک گشته آن مال را نزد مادر آوردم ملدرم گفت ای فرزند اکنون که خدا ترا گشایش داده و این مال بسیار بتو ارزانی داشته تنبلی و کسالت بیکسو بنه و به بازار رفته و به بیع و شری بنشین پس من کسالت و تنبلی بیکسو نهادم و در بازار دکانی گشودم و بوزینه با من در دکان می نشست و گاه چیز میخوردم او نیز با من چیز میخورد و اگر آب می نوشیدم او نیز آب می نوشید و هر روز هنگام بامداد از من ناپدید گشته وقت ظهر باز میگشت و بدره ای که هزار دینار زر در آن بود با خود میآورد و بدره پیش من گذاشته در پهلوی من می نشست دیر گاهی بهمین منوال بود تا اینکه مالی بسیار در نزد من جمع آمد ایخلیفه زمان من بآن مال ضیاع و قری و بساتین و عبید و جواری بخریدم اتفاقاً روزی از روزها من نشسته بودم و بوزینه نیز در پهلوی من نشسته بود ناگاه بوزینه بی سبب بچپ و راست نگاه کرد من با خود گفتم این بوزینه را چه شده است که باین سوی و آن سوی نگاه میکند در حال آن بوزینه بحکم پروردگار بسخن در آمد و با زبان فصیح گفت ای ابو محمد من چون سخن گفتن او را بدیدم سخت بترسیدم او بمن گفت بیم مدار که من ترا از کار خود آگاه کنم بدانکه من از جنیان هستم بسبب اصلاح پریشانی تو بنزد تو بیامدم و می خواهم که دخترک ماهرویی را از بهر تو تزویج کنم من باو گفتم آن دخترک کیست و در کجاست گفت فردا جامه فاخر بپوش و استری را زین زرین مرصع بر نهاده سوار شو و ببازار غلامان رفته از دکان شریف سؤال کن و در نزد او بنشین و با او بگو که من بخواستگاری دختر تو آمده ام اگر بگوید که ترا مال نیست و حسب و نسب نداری تو هزار دینار باو بده اگر بگوید این چیست بیافزای و بمال ترغیبش کن پس چون بامداد شد من جامۀ فاخری پوشیدم و استری را زین زرین نهاده سوار گشتم و به بازار غلافان رفته از دکان شریف جویان شدم او را بدکان نشسته یافتم سلامش کرده در نزد او بنشستم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و دوم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت ابو محمد تنبل میگوید که من بدکان او رفته او را سلام بدادم و در نزد او بنشستم و با من ده تن مملوکان بودند پس شریف گفت شاید ترا در نزد من حاجتی باشد گفتم آری مرا در نزد تو حاجتی هست گفت حاجت تو چیست گفتم بخواستگاری دختر تو آمده ام آنگاه بمن گفت که ترا مال نیست و حسب و نسب نداری من بدره که هزار دینار داشت بدر آوردم و باو گفتم حسب و نسب من همین است که فرموده اند نعم الحسب المال یعنی مال نیکو حسبی است و شاعر در این معنی نکو گفته

  گرچه فرزند زادۀ ملکی است بخت اگر نیست خاک میخاید  
  ور گدا زاده ای است دولتمند کلک کار از وزیر برباید  

و نیز گفته :

  گر جهودی قراضه ای دارد خواجه ای نامدار فرزانه است  
  وانکه دین دارد و ندارد مال گر همه بو علی است دیوانه است  

شریف چون این سخن از من بشنید و مضمون ابیات بدانست ساعتی سر بزیر افکنده پس از ساعتی سر بر کرد و بمن گفت اگر از خواستگاری دختر من ناگزیر هستی سه هزار دینار دیگر بده در حال من یکی از مملوکان خود را بمنزل فرستادم سه هزار دینار زر بیاورد چون شریف زرها بدید بر خاسته دکان فرو بست و یاران خود را از بازار دعوت کرده بخانه برد و دختر خود را بمن تزویج کرد و بمن گفت که پس از ده روز دختر بنزد تو خواهم فرستاد پس چون میعاد نزدیک شد بوزینه بمن گفت مرا بتو حاجتی هست اگر او را بر آوری بپاداش آن هر چه بخواهی حاضر سازم گفتم حاجت تو چیست گفت در صدر خانه ای که تو بدختر شریف داخل خواهی شد خزانه هست و بر در آن خزانه حلقه ایست که کلیدها بر آن حلقه است پس تو کلیدها گرفته در بگشای صندوقی خواهی یافت آهنین که در چهار گوشۀ صندوق چهار بیدقی است طلسم شده و در میان خانه طشتی است پر از زر و مال و در پهلوی طشت یازده مار است و بطشت اندر خروسی است سفید که او را بسته اند و در پهلوی صندوق کاردی هست تو آن کارد بگیر و خروس را ذبح کن و بیدقها بخوابان و صندوق را سرنگون ساز پس از آن بیرون آمده بنزد عروس شو و بکارت او بردار حاجت من در نزد تو همین است گفتم سمعاً و طاعة پس چون میعاد در رسید من بخانه شریف رفتم و با عروس خلوت کردم و از حسن و جمال او تمتع برداشتم و تا نیمه شب با او بنشستم چون شب از نیمه بگذشت عروس را خواب در ربود من برخاسته کلیدها بگرفتم و سردابه را که بوزینه گفته بود بگشودم و کارد برداشته خروس را ذبح کرده و صندوق را سرنگون ساختم و علمها بخواباندم پس از آن بیرون آمده دخترک را بیدار کردم چون در سردابه را گشوده و خروس را کشته دید گفت همین ساعت عفریت مرا خواهد گرفت هنوز سخن او بانجام نرسیده بود که عفریت حاضر گشته او را بربود در آن هنگام فریاد از همه سو برخاست ناگاه شریف بیامد و طپانچه بر رخسار خود زد و گفت ای ابو محمد آیا پاداش نیکوئی من این بود که کردی و گفت ای ابو محمد من این طلسم را در این سردا به از بیم همین عفریت پلید ساخته بودم که او شش سال بود قصد ربودن این دختر داشت و بسبب این طلسم نمیتوانست برباید و الحال که کار بدینگونه شد تو از پی کار خویش رو پس ازین ترا جای اقامت در این مکان نماند در حال من از خانه شریف بیرون آمده بخانه خود رفتم و بوزینه را در خانه نیافتم آنگاه دانستم که بوزینه همان عفریت بوده است که زن مرا در ربوده است من پشیمان گشته جامه خود بدریدم و طپانچه به سر و روی خویش زدم و جهان بر من تنگ شد و همان ساعت بیرون آمده قصد بیابان کردم و حیران میرفتم تا هنگام شام در رسید و بهیچ سوی راه نمیدانستم و بفکرت فرو رفته بودم که ناگاه دو مار پدید شدند یکی سیاه و دیگری سپید که با یکدیگر جنگ میکردند و مار سیاه بر مار سپید غالب بود من سنگ بگرفتم و مار سیاه ستمگر را بکشتم مار سپید از من غایب شد پس از ساعتی بسوی من آمد ده مار همراه داشت چون بنزد آن مار سیاه که کشته بودم برسیدند بدو گرد آمده او را پاره پاره کردند و هر پاره بسوئی انداخته از پی کار خود رفتند من از بس ماندگی و آزردگی در همانجا بیفتادم و در خود حیران بودم که ناگاه آوازها تفی بشنیدم که این بیت همی خواند

  بدو نیک هر دو ز یزدان بود لب مرد باید که خندان بود  

چون این آواز بشنیدم ای خلیفه جهان مرا حیرتی بزرگ دست داد و بفکرت فرو رفتم که ناگاه آواز دیگری شنیدم که همیگفت

  از سر افرازان عزت سرمکش از چنین خوش محرمان خود در مکش  
  یار را اغیار پنداری همی شادئی را نام بنهادی غمی  

من باو گفتم ترا بمعبود خود قسم میدهم که خود را بمن بشناسان در حال آن هاتف بصورت انسان در آمد و بمن گفت هراس مکن که نکوئی تو بما رسیده است و ما طایفه از مومنین جنیان هستیم اگر ترا حاجتی باشد ما را بیاگاهان تا حاجت تو بر آوریم من باو گفتم که مرا حاجتی است بزرگ و هیچ کس بجهان اندر مانند من محنتی نکشیده آنگاه به من گفت تو ابو محمد تنبل هستی گفتم آری ابو محمدم گفت ای ابو محمد من برادر مار سپیدم که تو دشمن او را کشتی ولی ما چهار برادریم که همگی فضل و احسان ترا شکر گذار هستیم و بدانکه این مکر و کید با تو همان بوزینه کرده و او همان عفریتست که زن تو را در ربوده و اگر او در گشودن طلسم و کشتن خروس ترا فریب نمیداد دختر را نمیتوانست ربودن از آنکه او دیرگاهی بود قصد ربودن دختر داشت و بسبب این طلسم نمی توانست ربود و لکن تو بیم مداروناله مکن که تو را بدان دختر میرسانیم و آن عفریت را بکشیم که نکوئی تو در نزد ما ضایع نخواهد ماند پس از آن فریادی بلند برزد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و سوم برآمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن فریادی بلند برزد در حال جماعتی حاضر شدند از ایشان بوزینه را جویان شد یکی از ایشان گفت جای بوزینه در مدینه نحاس است که آفتاب در آن شهر نتابد پس بمن گفت یا ابا محمد خادمی از خادمان ما ترا بدوش بردارد و کیفیت آوردن دخترک را بتو بیاموزد و لکن بدانکه این خادم از کفار جنیانست چون او ترا بر دارد تو نام پروردگار بزبان مبر که او از تو بگریزد گفتم هر چه گوئی چنان کنم پس خادمی از خادمان ایشان بیامد من بدوش آن خادم سوار گشتم آنگاه مرا بهوا بالا برد چندانکه هر یک از ستارگان مانند کوههای بزرگ بنظر من همی آمد و آواز تسبیح ملایک همی شنیدم و آن عفریت که من بدوش او بودم دمادم با من سخن میگفت و مرا مشغول میکرد که مبادا من نام پروردگار بزبان آورم پس در آن هنگام شخصی با تیغ بر کشیده که جامه سبز و روی روشن و گیسوان مجعد داشت رو بما آورده بمن گفت یا ابا محمد بگو لا الا الله محمد رسول الله و گرنه ترا بکشم مرا دل از بیم شکافته شد در حال نام خدایتعالی بزبان راندم پس آنشخص تیغ بر آن عفریت بیاهیخت و آتشی از تیغ بر آن عفریت بگرفت و او را بسوخت من از دوش او بیفتادم و بدریائی بر آمدم اتفاقا کشتی پدید شد که پنج تن در آن کشتی بودند چون مرا بدیدند بسوی من آمده مرا برداشتند و با من بلغتی سخن گفتند که من زبان ایشان ندانستم و باشارت ایشان را معلوم کردم که من زبان شما را نمیدانم پس ایشان دام بدریا افکنده ماهیان چند صید کردند و آنها را بریان کرده بمن بخورانیدند و پیوسته همی رفتند تا مرا بشهر خودشان برسانیدند مرا بنزد ملک آتشهر بردند من در پیش روی ملک زمین بوسیدم ملک مرا خلعت بداد و آنملک لغت عرب میدانست به من گفت من ترا از اعوان خود کنم من ازو نام شهر بپرسیدم گفت نام این شهر هناد و از بلاد چین است پس ملک مرا بوزیر آن شهر سپرد و وزیر را فرمود که مرا بشهر اندر بگرداند تا تفرج کنم یک ماه در آنشهر بمانده روزی بکنار نهری درآمده بنشستم ناگاه سواری پدید شد بمن گفت آیا ابو محمد تنبل تو هستی گفتم آری گفت بیم مدار و هراس مکن که نیکوئی تو بما رسیده است من گفتم تو کیستی گفت من برادر مارسفیدم و اکنون بمکان آندختر که او را می طلبی نزدیک شده ای پس آن سوار مرا ردیف خود کرد و مرا ببادیه ای برده بمن گفت از اسب فرود آی و از میان این دو کوه برو تا شهر نحاس را ببینی چون شهر پدید شود تو دور تر از شهر بایست و بشهر اندر مشو تا من بسوی تو باز گردم و بتو بگویم که چه کنی پس من از اسب فرود آمدم و همیرفتم تا دیوارهای شهر را دیدم که مسین است و بگرد آن شهر همیگشتم تا دری بیابم نیافتم و حیران بودم ناگاه برادر مار سپید در رسید و شمشیری طلسم شده بمن داد که بخاصیت آن شمشیر کس مرا نمیدید پس چون شمشیر بمن داد برفت و ساعتی نگذشت که آوازها بلند شد و مردمان بسیار دیدم که چشمان ایشان در سینه بود چون مرا بدیدند بمن گفتند که تو کیستی و ترا که بدین مکان آورده من واقعه بایشان بیان کردم ایشان گفتند دخترکی را که میگوئی عفریت بدین شهر آورده و ما برادران مار سپیدیم اکنون تو بسوی این چشمه آب رو و ببین که از کجا آب بشهر میرود تو نیز با آب بشهر همی شو پس من با آب بشهر شدم آب مرا بسردابه برسانید چون از سردابه بیرون آمدم خود را در میان قصری دیدم و دخترک را دیدم که بر تختی زرین بر نشسته و پرده از دیبا بر آن تخت کشیده است و اطراف آن قصر باغیست که درختان او از زر سرخ و میوهای آن درختان گوهرها و یا قوتهای گران بها بود پس چون دخترک مرادید بشناخت و گفت یا سیدی ترا باین مکان که رسانید من ماجری بدو باز گفتم و او بمن گفت بدانکه این پلیدک از بسیاری محبت که بمن دارد مرا از آن چیز ها که سبب مضرت و آفت اوست آگاه کرده و بمن گفته است که در اینشهر طلسمی هست که اگر کسی هلاک همۀ مردمان بخواهد بآن طلسم تواند کرد و هر چیز که بعفاریت حکم کند حکم او را امتثال کنند و آن طلسم در ستونیست من گفتم که آن ستون در کجاست مکان ستون را دخترک بمن باز نمود گفتم آن طلسم به چه صورت است دخترک گفت بصورت عقابست و چیزی برو نوشته اند که من او را نمیدانم ولی تو در برابر آن ستون بنشین و آتش اندر مجمره انداخته قدری مشک بر آتش بریز چون دود از آن مجمر بلند شد همه عفاریت در پیش تو حاضر آیند و هر چه که ایشان را فرمان دهی فرمان بپذیرند اکنون برخیز و بامیدواری خدایتعالی اینکار یکن شاید فرجی روی دهد پس من در حال برخاستم و بسوی آن ستون برفتم هر چه که دخترک گفته بود چنان کردم عفاریت در پیش روی من حاضر آمدند و گفتند لبیک یا سیدی ما را بهر چه بفرمائی بجا آوریم من بایشان گفتم نخست عفریتی که آندخترک را بدین شهر آورده به بند کنید ایشان در حال بسوی آن عفریت رفته او را در بند کردند و محکم بستند و بسوی من بازگشته گفتند یا سیدی فرمان تو بجا آوردیم آنگاه من ایشان را جواز بازگشتن بدادم و خود نزد دخترک بازگشتم و آنچه روی داده بود باو بگفتم و ازو پرسیدم که آیا با من میروی یا نه گفت آری جان نیز بتو فداکنم پس او را برداشته بسرداب اندر شدم و از همان راه که بشهر رفته بودم بیرون آمدم و همیرفتم تا به آن طایفه که مرا بدختر دلالت کرده بودند برسیدیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سیصد و چهارم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ابو محمد تنبل گفت که بآن قوم که مرا بدختر دلالت کرده بودند برسیدیم بایشان گفتم مرا براهی دلالت کنید که بشهر خویش برسم ایشان مرا بکنار دریا بیاوردند و بکشتی اندر بنهادند آنگاه باد مراد بما بوزید و در اندک زمانی کشتی ما ببصره رسید چون دخترک را بخانۀ شریف آوردم پیوندان دخترک او را دیده فرحناک شدند پس از آن مشک را در آتش انداخته عفاریت را حاضر آوردم گفتند یا سیدی چه میخواهی ایشان را امر کردم که آنچه زر و مال و گوهر و یاقوت در مدینه نحاس بود بخانه من آوردند پس از آن عفاریت را بآوردن بوزینه فرمان دادم بوزینه را دست و پا بسته بیاوردند باو گفتم ای پلیدک چرا با من نیرنک کردی پس عفاریت را امر کردم که او را بخم روئین اندر کردند و سر آن خم را با سرب بیندودند پس از آن آسوده خاطر با جفت خویش در عیش و نوش بسر بردم اکنون ای خلیفه از گوهرهای گران قیمت در نزد من چندانست که در شمار نیاید و در حساب نگنجد و اگر خلیفه جهان چیزی بخواهد من جنیان را حکم رحال حاضر آورند خلیفه را این حکایت بسیار عجب آمد و در عوض هدیتهای او موهبتهای ملوکانه کرد و بانعام و احسان شایسته و در خور او را بنواخت .