هزار و یکشب/ملکزاده و شماس وزیر
حکایت ملکزاده و شماس وزیر
و نیز از جمله حکایتها اینست که در بلاد هند پادشاهی بود کریم الطبع و بزگوار که فقیران دوست میداشت و همت برفاه رعیت میگماشت و هفتاد و دو پادشاه در زیر فرمان او بودند و در مملکت خود سیصد و پنجاه قاضی و هفتاد وزیر داشت و بزرگترین وزیران او شخصی بود که شماس نام داشت و آن وزیر کریم الطبع و فرزانه و مدیر و کار آگاه بود و ملک او را بسیار دوست میداشت ولی آنملک را فرزندی نبود و بدین سبب ملک و اهل مملکت او محزون میزیستند اتفاقاً شبی از شبها ملک در عاقبت کار خود بفکرت اندر ک خواب بر وی غلبه کرد در خواب دید که آب ببیخ درختی همیریزد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصدم بر آمد
گفت ای مالک جوانبخت پاشاه هند در خواب دید که آب ببیخ درختی همی ریزد و در اطرف آن درخت درختان بسیار هستند ناگاه آتشی از آندرخت برجسته همه آندرختان که در اطراف آن بودند بسوزانید در آنهنگام ملک هراسان از خواب بیدار شد و غلامکی را خواسته با و گفت بزودی شماس وزیر را بنزد من آر غلام بسرعت رفته شماس را حاضر آورد شماس ملک را دید که بخوابگاه اندر نشسته است بر ملک سجده برد و بدوام دولت و عزت او رادعا کرده گفت ای ملک خدایتعالی ترا محزون نکند سبب بی خوابی تو درین شب و حاضر آوردن من بسرعت چیست ملک او را جواز نشستن داد شماس بنشست و ملک خوابی که دیده بود باو حدیث کرد وزیر ساعتی سر بزیر افکنده پس از آن تبسم کرد ملک گفت ای شماس آنچه دانستی براستی بگو و چیزی از من پوشیده مدار شماس جواب داد ایها الملک خدای تعالی چشم ترا روشن گردانید و آن خواب را تاویل بسی نکو است و آن اینست که خدایتعالی ترا پسری کرامت خواهد فرمود که وارث مملکت تو باشد و درین جواب چیزی دیگر نیز هست که تفسیر کردن آن درین وقت مناسب نیست ملک را از تاویل شماس فرحی بزرگ روی داد و خرسند گشته هراسش برفت و با وزیر گفت که اگر تاویل خواب من بدینسانست که گفتی باید تمامت تاویل با من بگوئی تا عیش من تمام شود شماس با دلیلی ملک را از خود رفع کرد در آنهنگام ملک ستاره شناسان و معبران را حاضر آورده قصه خواب بدیشان فرو خواند و بایشان گفت همی خواهم که مرا از تفسیر این خواب آگاه کنید یکی از ایشان پیش آمده اجازه سخن گفتن خواست ملک او را جواز داد آنمرد گفت ایملک بدانکه وزیر تو شماس از تاویل این خواب عاجز نیست ولی او ترا محتشم شمرده تمامت تأویل را با تو نگفته است اگر مرا اجازت دهی تمامت تأویل بگویم ملک گفت ای مفسر بیم مدار و سخن براستی بازگو مفسر گفت ایملک بدانکه از تو پسری بوجود آید که پس از زندگی دراز وارث مملکت تو باشد و لکن خلاف شیوه تو با رعیت ستم خواهد کرد و رسوم عدالت فرو خواهد گذاشت و بروی خواهد رسید آنچه از گربه بموش رسید ملک پرسید حکایت گربه و موش چونست مفر جواب داد ایملک یکی گربه شبی از شبها درپاره از خرابها از بهر طعمه بسی بگشت و چیزی نیافت و از سرما و بارانی سخت که در آن شب بود آزرده گشت و از گرسنگی طاقتش نمانده در زیر درختی سوراخ موش دیده بدانسوی رفت و بر در سوراخ ایستاده بوی همی کشید و دندانها بیکدیگر همی سود تا اینکه درون سوراخ احساس موش کرد خواست که باندرون رود و موش را گرفته طعمه خویش سازد موش این معنی بدانست خاک بر سر سوراخ ریختن آغاز کرد که شاید راه بگربه مسدود کند آنگاه گربه بآوازی ضعیف با موش گفت ای برادر چنین مکن که من بتو پناه آورده ام که مرا امشب در آشیانه خود جای دهی از آنکه من پیر و رنجورم و قوتم نمانده و قدرت جنبش ندارم و درین خرابه امشب راه گم کرده از خدا مرک خواهم که ازین رنج راحت یابم و اینک من از سرما و باران بی طاقت گشته بدرگاه تو پناه آورده ام و از تو سؤال میکنم که بتصدق سر خویش دست مرا بگیری و بآشیانه اندرکشی و مرا در دهلیز آشیانه جای دهی که من غریب و مسکینم و گفته اند که هر کس غریبی را در منزل خود جای دهد او را جای در بهشت خواهد بود ای برادر چنین پاداش را تو سزاواری مرا جای ده تا یک امشب در نزد تو بسر برم و چون روز شود از پی کار خویش روم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت چون موش سخنان گربه بشنید باو گفت من چگونه ترا در آشیانه خود جای دهم که تو دشمن جان منی و ترا معیشت از گوشت منست مرا بیم از آنست که تو با من مکر کنی که ترا شیوه همینست و عهد ترا بقائی نیست و در مثل گفته اند که نباید مرد بزن خود از فاجران ایمن باشد و همچنین از آتش بهیزم خشک ایمن نتوان بود و مرا نشاید که از تو ایمن باشم و دشمن دیرین حقیر نتوان شمرد اگر چه ضعیف باشد
دانی که چه گفت زال با رستم گرد | دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد |
گربه با لابه و فروتنی و آواز حزین جواب داد که سخنان تو همه راست است من تکذیب تو نکنم و لکن مسئلت من از تو اینست که از گذشتها بگذری و عداوت طبیعی را که در میان من و تست از خاطر فروهلی از آنکه گفته اند هر کس از گناه مخلوقی در گذرد خالق نیز از گناه او در گذرد اگرچه من پیش از این دشمن تو بودم ولی امروز دوستی ترا مایلم و سخن یکی از بزرگان است که اگر خواهی دشمن صدیق تو باشد باونکوئی کن من ای برادر با تو عهد میکنم و پیمان همیبندم که بتو ضرری نرسانم و حال آنکه مرا قدرتی نمانده که با تو بدی توانم کرد تو سخنان مرا اعتماد کن و با من نکوئی بجا آور و عهد و پیمان من بپذیر آنگاه موش گفت من چگونه عهد کسی را بپذیرم که بنیان عداوت میان من و او استوار است و او را پیوسته عادت اینست که با من مکر کند اگر عداوت در میان من و تو جز خون ریزی بچیزی دیگر میبود من آنرا بخود هموار میکردم و لکن عداوت ما در میان ارواح است و گفته اند که هر کس از دشمن جان خود ایمن باشد مانند کسی است که دست در دهان اژدها فرو کند آنگاه گربه با دلی پر از خشم گفت ای برادر اینک من در حالت مرگم و اندکی نمیرود که من بردر تو بمیرم و بزۀ من بر تو بماند زیرا که تو بنجات دادن من از این ورطه توانائی داری اینسخن آخرین من بود که با تو گفتم پس موش را بیم خدائی بگرفت و رحمت در دلش فرود آمد و با خود گفت هر کس از خدایتعالی بردشمن خود ظفر جوید باید بدشمن نکوئی کند و بروی رحمت آورد من درین کار توکل بپروردگار کنم و این گربه را از هلاک برهانم و پاداش نیکو از خدایتعالی بگیرم پس در آن هنگام موش بیرون آمده گربه را بآشیانه خود برد و در نزد او بایستاد چون گربه راحت یافت و بیحالیش برفت بپیری و ناتوانی خود شکایت کرد موش او را تسلی داده دلجوئی کرد و باو نزدیک گشته بگرد او همی گردید و اما گربه اندک جنبیده تا در سوراخ بگرفت که مبادا موش بیرون شود موش چون خواست که بیرون شود گر به او را بچنگال بگرفت و او را بفشرد و بنزدیک دهان خود برد پس از آن او را بلند کرده بینداخت و از پی او بدوید و او را گرفته همیفشرد و همی آزرد و آن موش خلاصی از خدایتعالی خواسته با گربه شکایت آغازید و با و گفت کجاست آن عهدها که با من کردی و چه شد آن سوگندها که همی خوردی مگر پاداش من که از تو ایمن گشته ترا بآشیانه خود در آوردم این بود راست گفته اند که هر که بعهد دشمن اعتماد کند نجات خود نخواهد و هر که خویشتن بدشمن سپارد مستوجب هلاکت است ولکن مرا توکل بخالق خویشتن است که او مرا از تو خلاص خواهد کرد در آن حال گربه خواست که او را بدرد ناگاه مردی صیاد باسگی برسید سگ را بدر سوراخ موش گذر افتاد در آنجا معرکه بزرگ شنید گمان کرد که در آنجا روباهی است که صیدی بدست آورده در حال سگ اندر شد و گربه را گرفته بسوی خویش کشید چون گربه در دست سگ اسیر شد بخویشتن مشغول گشته موش را زنده رها کرد و اما گربه را سگ بیرون آورده از هم بدرید و لاشه او را بر در آشیانه بینداخت ایملک کس نباید که عهد بشکند و مکر و خیانت کند که بدی او بخویشتن بازخواهد گشت که پیمان نگاه ندارد او را آن روی دهد که بآن گربه روی داد و لکن ایملک تو محزون مباش که پسر تو بعد از جور و ستم بحسن اخلاق بازگردد چون معبران تعبیر باز گفتند ملک انعام جزیل بدیشان کرده ایشان را باز گردانید و خود برخاسته در خلوت بنشست و در عاقبت کار خویش بفکرت اندر بود چون شب بر آمد بسوی یکی از زنان خود که او را از همه دوست تر میداشت برفت و با او بخفت چون چهار ماه گذشت حمل در شکم آنزن بجنبید او را فرحی سخت روی داده ملک را از آبستنی خود آگاه کرد ملک گفت رؤیای من صادق گشت الحکم الله پس از آن ملک آنزن را در بهترین قصرهای خود جای داده و او را انعام بزرک عطا فرمود و غلامی را بحاضر آوردن شماس بفرستاد شماس حاضر آمد ملک آبستنی زن خود با و حدیث کرد و گفت رؤیای من صادق گشت امیداورم که این حمل فرزند نرینه باشد که وارث مملکت من شود ای شماس ترا سخن چیست شماس جواب نداد ملک گفت ای شماس از بهر چه بشادی من شاد نمی شوی جواب من باز نمیگوئی مگر تو اینکار ناخوش میداری شماس بملک سجده برده گفت ای ملک از سایه آن درخت چه بهره توان برد که آتش ازو بدر آید و بادۀ ناب چه لذت بخشد که گسارنده را گلو گیر کند و از آب صاف و شیرین تشنه را چه سود که در آن غرق شود ایملک گفته اند که در سه چیز پیش از آنکه تمام شود مرد فرزانه نباید سخن گوید یکی مسافر تا از سفر باز گردد دومین کسیکه بجنک رفته باشد تا بدشمن ظفر یابد سیمین زنی که آبستن باشد تا اینکه حمل بگذارد . چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت وزیر شماس گفت ایملک و هر کس در چیزی پیش از تمام شدن او سخن گوید مانند نماز فروش است که روغن بر سر گرفته بود ملک پرسید حکایت نماز فروش چونست و او را چه روی داد گفت ایمک مردی در نزد شریفی از اشراف بود و آنمرد در هر روزی از شریف سه قرصه نان با اندک روغن و عسل جیره داشت و روغن در آنشهر بسی گران بود و آنمرد هر چه روغن بدو میدادند در کوزه جمع میکرد تا اینکه آن کوزه پر شد آنمرد از بیم تلف شدن روغن کوزه را در بالای سر خود آویخته بود تا اینکه شبی از شبها آنمرد در فراش خود نشسته و عصا در دست داشت و درکار روغن و گرانی او بفکرت اندر شد و با خود گفت بهتر اینست که این روغن بفروشم و از قیمت او بزی شری کنم و با یکی از فلاحان شریک شوم و آن بز در سال نخستین دو بچه نر و ماده آورده و در سال دومین نیز دو بچه نرینه و مادینه زاید و پیوسته نر و ماده زاده شوند آنگاه بزها با شریک خود قسمت کنم و حصۀ خود بفروشم و فلان زمین شری کنم وقصری بزرک در آنزمین بسازم و غلامان و کنیزکان بخرم و جامها و فرشهای نیکو بدست آورم و دختران فلان بازرگان تزویج کرده عیشی بزرک بر پا کنم و گوسفندان و گاوان بکشم و خوردنیهای فاخر و طعامها طبخ کنم و در آن عیش بازی گران و مفتیان حاضر آورم و توانگران و فقیران و عالمان و بزرگان دولت بمنزل عیش دعوت کنم و منادی را گویم که ندا در دهد که هر کس تمنا کند بآرزوی خود خواهد رسید پس از آن نزد عروس شوم و از حسن و جمال او تمتع بر گیرم و بلهو و لعب و عیش و طرب زندگانی کنم و با نفس خود گویم که بآرزوی خود رسیدی و از نماز فروختن و رنج بردن راحت یافتی یا نه پس از آن زن من آبستن شود و پسری زاید من از بهر او ولیمها دهم و او را در نعمت و دولت و عزت بپرورم و حکمت و ادب بر وی بیاموزم و او را به نیکوئیها امر کنم و از بدی ها باز دارم و بپرهیزکاریش وصیت کنم و عطیتهای بزرک او را بدهم اگر دیدم او فرمان همی برد احسان بروی زیادت کنم و اگر ببینم که او بمعیصیت مایل شود باین عصا او را بکوبم آنگاه عصا بلند کرد که پسر خود را بزند عصا بکوزه روغن بر آمده او را بشکست و روغن برسر و جامه و ریش او فرو ریخت ایملک این مثل از بهر آن گفتم که کسی نباید پیش از تمام شدن کاری درو سخن گوید ملک گفت ای وزیر ر است گفتی و نیکو وزیری هستی شماس بملک سجده برد و او را دعا کرده گفت ای ملک بدانکه من چیزی را از تو پوشیده ندارم مرا خشنودی از خشنودی تست و اندوه تو اندوه من است اگر تو بر من خشم آوری من شب نتوانم خفت از آنکه رتبت و خوش بختی من از عنایت ملک است از خدا همی خواهم که ترا در پناه خود نگاه دارد ملک از سخنان او در بهجت شد پس از آن شماس بر خاسته از نزد ملک بازگشت چون مدتی بگذشت زن ملک پسری زائید بشارت گویان بسوی ملک بشتافتند ملک را فرحی سخت روی داد و شکر خدا بجا آورد و گفت منت خدای را که پس از نومیدی پسری بمن عطا فرمود پس از آن ملک کتابها بمردمان نواحی مملکت خود نوشته ایشانرا بقصر خود خواند امیران و عالمان و اهل همه بلاد که در زیر حکم او بودند حاضر آمدند و طبلهای بشارت زدند و عیشها بر پا کردند پس از آن ملک هفت وزیر خود را که بزرگترین ایشان شماس بود اشارت فرمود که هر یکی بقدر دانش خویش سخن گویند نخست شماس بسخن گفتن ابتدا کرده گفت منت خدای را که ما را از نیستی بهستی آورده و پادشاهان با عدل و انصاف ببندگان خود عطا فرموده خاصه پادشاه ما را که مردگان شهر ما را باو زنده کرده و از سلامت او بساط عیش و نشاط بر ما گسترده کدام پادشاه است که با رعیت این کند که ملک باما همی کند که خرابیهای ما آباد میگرداند و داد مظلوم از ظالم همی ستاند و هیچ گاهی از رعیت غفلت نمی کند و از فضل پروردگار است که پادشاه همت برفاه رعیت گمارد و ایشان را از معصیت نگاه دارد الحمد لله که در عهد پادشاه ما دشمن پای بشهر ما ننهاده و هیچ گونه بدی برعیت روی نداده و این نعمتی است بزرگ و سعادتی است شگرف که سخن شناسان این نعمت را صفت نتوانند کرد ای ملک خدایتعالی نعمت تو پاینده و عمر ترا دراز گرداند و ما را پیوسته دعوت این بود که خدایتعالی چشم ترا بوجود پسری روشن کند الحمدالله که دعوت ما با جابت رسیدچون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست
چون شب نهصد و سوم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت شماس گفت شکر خدای را که دعوت ما اجابت کرد و ما را فرجی قریب داد چنانچه ماهیان را آب رسانیده ملک گفت حکایت ماهیان چونست وزیر گفت ایملک برکۀ آبی بود و در آن برکه پاره از ماهیان بودند از قضا آب از آن بر که بریده شد و از آب آن چندان نماند و نزدیک شد که ماهیان هلاک شوند گفتند چه حیلت کنیم و در خلاص خویشتن مشورت از که جوئیم یکی از ماهیان که خردمند ترین و بزرگترین ایشان بود گفت ما را حیلتی نیست مگر اینگه توکل بر خدا کنیم ولکن ما را باید از سرطان رای جوئیم که او بزرگ ماست ماهیان رای او را بپسندیدند و همگی بسوی سرطان رفته او را دیدند که در مکان خود چسبیده و او را از حالت ماهیان اگاهی نیست ماهیان او را سلام دادند و گفتند ایخواجه تو بزرگ و رئیس ما هستی هیچ حالت ما نمی پرسی سرطان جواب سلام باز گفت و پرسید که شما را چه روی داده و چه میخواهید ماهیان قصه فرو خواندند و آنچه از کم شدن آب بدیشان رسیده بود بیان کردند و گفتند که اگر آب بخشکد ما همگی هلاک خواهیم شد اکنون نزد تو آمده رای تو همی جوئیم و راه نجات همی پرسیم که تو بزرگ ما هستی و از ما داناتری سرطان سر بزیر افکنده از ساعتی گفت شک نیست که شما را خرد نقصان پذیرفت که از رحمت پروردگار نومید گشته اید و از رزاقی او مایوس شده اید مگر نمیدانید که خدایتعالی بندگان خود را روزی بی حساب دهد و پیش از آفریدن ایشان روزی ایشان را مقدر کرده است و از برای هر کس رزقی مقسوم و اجلی محتوم قرار داده چگونه شما اندوه از چیزی همی برید که او در غیب مستور است مرا رای اینست که هر چه میخواهید از پروردگار بی نیاز بخواهید و شما را فرض است که هر یکی از شما دل خود با پروردگار خود خالص کند و در آشکار و نهان با او باشد و از خدایتعالی بخواهیم که ازین سختیها ما را نجات دهد و خدایتعالی کسی را که روی بر وی نهد و بدو توکل کند نومید نگرداند پس اگر شما خویشتن را اصلاح کنید و حالت خود نکو گردانید همه درهای خوبی بروی شما بگشاید و کارهای شما درست شود مرا رای اینست که صبر کنید تا ببینم که خدایتعالی چه خواهد کرداگر مرگ در رسد راحت یابید و اگر راه بگریختن پیدا کنید بگریزید و ازین مکان کوچ کرده بهر جا که خدایتعالی بخواهد بروید ماهیان همگی گفتند راست گفتی خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهاد پس هر یکی بمکان خود باز گشتند روزی چند نگذشت که بارانی سخت ببارید و بر که زیاده از نخستین پر شد ایملک بی تفاوت شرح حال ماست اینکه ما نومید بودیم از اینکه ترا پسری باشد اکنون که خدایتعالی باین پسر ترا و ما را منت نهاده از خدای عز و جل مسئلت همی کنم که این پسر بر تو مبارک کند و چشم ترا از و روشن گرداند و ما را نیز نیکوئیها از این پسر کرامت فرماید انه علی کل شئی قدیر پس از آن وزیر دوم آستان ملک بوسه داد و گفت ایملک شایسته پادشاهی نباشد مگر کسی که او را دل بخشنده و اخلاق نکو باشد و شرایع و سنن بر پای دارد ستمکشان را بنوازد و ستمگران را کیفر دهد و خون و مال و ناموس رعیت نگاهدارد و از فقیران غفلت نکند و قویها را نگذارد که بضعیفان ستم کنند تا اینکه همۀ رعیت و زیردستان او را دعا گویند و فرمان او را ببرند و شک نیست که اگر پادشاه باین صفتها متصف شود محبوب رعیت خواهد بود و حشمت دنیا و عزت آخرت خواهد اندوخت ایملک ما بندگان معترفیم باینکه همۀ این صفتها که گفتم در تو موجودند و گفته اند که بهترین سعادت از برای رعیت اینست که ملک عادل و حکیم ماهر و عالم عامل داشته باشند الحمد لله ما ازین سعادت بهره مندیم و ما را پیش ازین نومیدی ازین بود که مملکت وارثی نداشت ولکن خدایتعالی جلت قدرته از حسن ظنی که با او داشتی و از توکلی که بر وی کرده بودی دعای ترا اجابت کرد و ترا نومید نگردانید و بر تو آن روی داد که از بهر غراب روی داده بود ملک پرسید چونست حکایت غراب گفت ایملک غرابی با جفت خویش بدرختی آشیانه گرفته در عیش و نوش میگذاردند تا اینکه هنگام بچه گذاشتن ایشان در رسید و آن هنگام تابستان بود ماری از سوراخ خویش آمده قصد آن درخت کرد و بشاخهای آن آویخته بفراز درخت برشد و بآشیانه غراب رسیده در آن آشیانه مسکن کرد و غراب از آشیانه خود دور مانده مار در آنجا همی بود تا فصل تابستان بگذشت و مار بمکان خویش بازگشت آنگاه غراب با جفت خود گفت شکر خدا کن که ما را ازین بلیت نجات داد و ما را جز احسان او بچیزی اعتماد نیست و اگر او بخواهد در سال آینده عوض بچهای ما نیز بدهد پس چون سال دیگر رسید و هنگام بچه گذاشتن ایشان شد همان مار از مکان خود بدر آمده قصد درخت کرد در وقتیکه بشاخهای درخت آویخته بآشیانه غراب بر میشد کرکسی از هوا بروی بیامد و او را بچنگال گرفته منقار همی زد تا اینکه سرش کوفته شد و بر زمین افتاد مورچگان بروی جمع آمده او را بخوردند غراب با جفت خویش بسلامت برستند و بچگان بسیار بگذاشتند و شکر خدایتعالی بجا آوردند ای ملک ما را نیز فرض است که شکر پروردگار بجای آوریم که این مولود را پس از نومیدی بما عطا فرمود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون وزیر دوم سخن انجام رسانید وزیر سوم بر پای خاسته گفت ایملک عادل بشارت باد ترا بچیزهای دنیوی از آنکه هر کس را که اهل زمین دوست دارند اهل آسمان نیز او را دوست دارند و خدایتعالی محبت ترا در دلهای اهل مملکت افکنده باید ها و تو شکر پروردگار بجا آوریم تا نعمت خود بر تو و بر ما زیادت کند و ایملک بدانکه هیچکس بچیزی قدرت ندارد مگر بامر خدایتعالی از آنکه بحقیقت عطا کننده اوست و خوبیهای دیگران بسوی او منتهی شود و خدایتعالی نعمت را باندازه محبتی که با بندگان دارد بخش فرموده پاره ای از ایشان را نعمت داده و پاره ای را بتحصیل روزی مشغول کرده و جمعی را ریاست و امارت داده و گروهی را زاهد و گوشه نشین کرده و ضرر و منفعت از پروردگار است و اوست که رنجور کند و عافیت دهد و بی نیاز گرداند و فقیر کند و بمیراند و زنده گرداند شکر او بر همۀ آفریده فرض است و تو ایملک از نیک بختان هستی که گفته اند نیک بخت آن کس است که دنیا و آخرت را جمع آورده و بدادۀ خدا راضی باشد و شکر خدایتعالی در هر حال بجا آورد و هر آنکس که از خواست خدا تجاوز کند و جز خواست او طلب نماید بحمار و حش و روباه همی ماند ملک گفت حدیث آنها چگونه است وزیر جواب داد روباهی همه روزه از مکان خود بیرون آمده از بهر روزی میگشت روزی از روزها در کوهی همی گردید که روز بپایان رسید و خواست که بمکان خویش باز گردد روباهی دیگر برسید با یکدیگر حکایت خود حدیث میکردند و آنچه صید کرده بودند میگفتند یکی از آنها گفت که من دی بخر وحشی برخوردم و سه شبانه روز همی بود که چیز نخورده و گرسنه بودم از دیدن خر وحشی فرحناک گذشته شکر خدایتعالی بجا آوردم که او را مسخر من گردانید آنگاه او را بدریدم و دل او را خوردم و بمکان خود بازگشتم اکنون سه روز بر من گذشته که چیزی از بهر خوردن نیافته ام ولی باز سیر هستم چون روباه دیگر حکایت او بشنید بسیری او رشک برد و با خود گفت من نیز باید بناچار دل خر وحشی بخورم پس چند روزی خوردن ترک کرد تا اینکه نزار گشت و بهلاکت نزدیک شد و طاقت کوشش نماند و در مکان خود بخفت از قضا دو صیاد از بهر صید بیرون آمده بخر وحشی برخوردند خر وحشی از ایشان بگریخت و صیادان در پی او همی دویدند تا اینکه در برابر مکان روباه تیر شعبه داری بر وی بینداختند تیر بدل او بر آمده ناوک شعبه دار در اندرون او بماند چون هنگام شام شد روباه از مکان خود با ضعف تمام بیرون آمده خر وحشی را بر در مکان خود افتاده دید فرحی سخت او را روی داده گفت الحمدلله که بی رنج و تعب به آرزوی خویش رسیدم در حال شکم او پاره کرده سر باندرونش برد و در امعا و احشای او دهان همی گردانید تا اینکه دل او را در یافت و آنرا در دهان گرفته فرو برد چون لقمه بحلقوم او رسید شعبه های تیر باستخوانهای گلویش فرو شد نه فرو بردن توانست و نه بدر آوردن در حال هلاک شد ایها الملک سبب اینست که باید انسان بآنچه خدا داده راضی شود و شکر نعمت بجا آورد و امید از پروردگار خود نبرد ایملک اینک بسبب حسن نیت تو خدای تعالی پس از نومیدی این فرزند بتو عطا فرموده از خدایتعالی مسئلت میکنیم که او را عمری دراز و بختی نیکو کرامت فرماید و او را خلف صالح گرداند و بعهدهای تو وفا کند پس از آن وزیر چهارم برخاسته زمین ببوسید و گفت اگر ملک فنون حکمت بداند . چون قصه بدین جا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و پنجم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت وزیر چهارم گفت اگر ملک فنون حکمت بداند و احکام سیاست بشناسد و با رعیت عدالت کند و اکرام کسی که فرض است بجا آورد و هنگام قدرت ببخشاید و رتبت رئیس ومرؤس نگاه دارد و بر ایشان انعام کند و عیبهای ایشان بپوشد و بعهد ایشان وفا کند شایسته سعادت دنیا و آخرتست و این کردارها سبب ثبات پادشاهی او خواهد بود و بدشمن ظفر خواهد یافت و اگر بر خلاف این باشد پیوسته او و اهل مملکت او در مصیبت و محنت خواهند بود و ستم او بدور و نزدیک خواهد رسید و او را آن خواهد رسید که از ملک زاده سیاح بآن پادشاه رسید ملک پرسید چگونه بوده است حکایت ایشان وزیر گفت ایملک در بلاد عرب ملکی بود ستمکار که رعایت رعیت نمی کرد و کسی بمملکت او داخل نمی شد و غلامان چهار خمس مال ایشان میگرفتند و یک خمس از مال ایشان باقی میماند از قضا آنملک را پسری بود سعید نام چون احوال دنیا را غیر مستقیم یافت ترک دنیا کرده در خورد سالی راه بیابانها پیش گرفت و بپرستش پروردگار مشغول شد و همواره از جائی بجائی و از شهری بشهری همی رفت روزی از روزها بشهری داخل شد پاسبانان آنشهر او را گرفته جستجو کردند چیزی با او ندیدند مگر دو جامه که یکی کهنه و دیگری نو بود جامۀ نو ازو بر کندند و او را ذلیل و خوار نمودند ملکزاده برسبیل شکایت گفت ای ستمگران من مردی ام فقیر و سیاح و نپندارم که این جامه بشما سودی بخشد اگر شما جامه بمن باز پس ندهید شکایت نزد ملک برم ایشان گفتند ما این کار بفرمان ملک کرده ایم هر آنچه خواهی بکن ملکزادۀ سیاح قصد قصر ملک کرد و خواست که نزد ملک شود حاجبان نگذاشتند در حال بازگشت و با خود گفت مرا چاره نیست جز اینکه بانتظار ملک بنشینم تا بیرون آید و حالت خود بروی شکایت کنم در آنهنگام که ملک زاده در اینحالت بود شنید که یکی از سپاهیان خبر بیرون آمدن ملک همی دهد پس اندک اندک پیش رفته نزدیک در قصر ملک بایستاد ناگاه ملک بیرون آمد ملکزاده او را دعا گفت و آنچه بر وی روی داده بود بملک عرضه داشت و از حالت خویش شکایت نمود و ملک را آگاه کرد که من مردی هستم ترک دنیا کرده و بطلب رضای پروردگار بیرون آمده ام و بهر جا و نزد هر کس که میرفتم با من جز نکوئی کاری نمی کردند وقتی که بدینشهر آمدم امید من این بود که مردمان اینشهر با من آن کنند که دیگران همی کردند ولی تابعان تو مرا گرفته جامه من بکندند و مرا بیازردند ایملک بحالت من نظر کن و جامه من از ایشان بستان بشرط اینکه من ساعتی در ینشهر اقامت نکنم ملک ستمکار گفت ترا بآمدن این شهر که اشارت کرد و حال آنکه تو نمی دانستی که ملک اینشهر با تو چه خواهد کرد ملکزاده سیاح گفت پس از آنکه من جامه خود بگیرم هر چه خواهی با من بکن چون ملک این سخن از و بشنید در خشم شد و گفت ای نادان ما جامه ترا بکندیم که تو ذلیل و خوار باشی اکنون که چنین سخنان از تو شنیدم روان از تنت بدر آورم آنگاه ملک فرمود که او را در زندان کنند چون ملکزاده بزندان اندر شد از جوابی که داده بود پشیمان گشت و خود را سرزنش کرد که چرا آن جواب ترک نکردم و خود را بورطه هلاکت انداختم پس چون از شب نیمی برفت بر پای خاسته نمازی مطول بجا آورد و گفت بار خدایا تو عادل و حکیمی حالت من نیک میدانی من بندۀ مظلوم توام از رحمت بی منتهای تو مسئلت میکنم که مرا از دست این ملک ستمکار خلاص کنی و او را بسخط خویش گرفتار گردانی که تو از ظلم ظالمان غافل نیستی اگر میدانی که او بمن ستم کرده او را بمحنتها گرفتار کن از آنکه حکم های تو محض عدل است و تو پناه ستم کشانی چون زندانبان مناجات آن مسکین بشنید بهراس اندر شد در آنحال آتشی در قصر افروخته شد و آنچه در قصر بود بسوخت و بجز زندانبان و ملکزاده سیاح کسی خلاص نشد آنگاه ملکزاده سیاح از زندان بدر آمده با زندانبان از شهر بیرون گشتند و همی رفتند تا بشهر دیگر برسیدند و اما شهر ملک ستمکار بسبب ستمهای آنملک بسوخت و اکنون ایملک نیک بخت ما در هر صبح و شام ترا دعا کنیم و شکر خدایتعالی را بسبب عدل و حسن اخلاق تو بجای آوریم و ما بسبب اینکه تو فرزند نداشتی اندوه بیشمار و ملالت بسیار داشتیم و همی ترسیدیم پس از تو دیگری بر ما پادشاه شود منت خدایرا که از کرم خویش ما را بنواخت و اندوه از ما ببرد و از وجود این پسر مبارک اثر خرسندی بما عطا فرمود از خدای تعالی جلت عظمته مسئلت همی کنیم که او را خلف صالح گرداند و عزت و سعادت بر وی روزی کنند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت پس از آن وزیر پنجم برخاسته گفت بزرگست پروردگاری که بخشندۀ عطیتهای نیکوست اما بعد ما بتحقیق دانسته ایم که خدایتعالی بکسی که شکر او بجا آورد و دین خود محافظت کند نعمت زیاده گرداند و تو ایملک باین منقبتهای بزرک و یعدل و انصاف متصف هستی و بدین سبب خدایتعالی رتبت ترا بلند کرده و ایام ترا سعید گردانیده و این عطیت نکو را که این پسر سعادتمند باشد پس از نومیدی بتو عطا فرموده و ما را نیز بدین سبب فرحی بزرک و خرسندی افزون روی داده از آنکه پیش از این بحزن سخت و ملالت بسیار گرفتار بودیم و بیم از آن داشتیم که پس از تو خلفی صالح از تو نماند که وارث مملکت تو شود و رایهای ما مختلف گشته در میان ما نفاق پدید آید و بما آن روی دهد که غراب را روی داد ملک پرسید حکایت غراب چونست وزیر جواب داد ایملک در مرغزاری وسیع که نهرهای روان و درختان بارور داشت مرغان نغمه سنج در آنجا بودند و از جمله پرندگان غرابانی بود که بعیش و نوش همی گذاردند و حاکم بزرک ایشان غرابی بود که بایشان رافت و شفقت تمام داشت و غرابان بسبب حسن سیرت او ایمن و آسوده بودند و هیچکدام از ایشان بدیگری ستم نمی توانست اتفاقاً بزرگ ایشان را اجل در رسید و این جهان بجهان دیگر شد غرابان بماتم او بنشستند و از بهر او محزون شدند و بیشتر حزن ایشان بسبب این بود که کسی چون او عادل و نیکو سیرت نبود که قائم مقام او شود پس غرابان همگی جمع آمدند که کسی را در میان خود امیر گردانند تا بریاست و سیاست ایشان قیام کند طایفه از آنها غرابی را برگزیده گفتند که این شایسته است که ما را پادشاه شود طایفه دیگر او را نخواستند و در میان ایشان بدین سبب نفاق و جدال روی داد و فتنه بزرک بر پا شد و همگی متفق گشتند و عهد کردند که آنشب را بخوابند و بامدادان هیچیک از آنها بطلب معیشت بیرون نرود و در هنگام دمیدن صبح در یکجا جمع آمده بودند که ناگاه شاهینی بپرواز آمد ایشان گفتند یا ابوالخیر ترا بپادشاهی خویش برگزیدیم تا در کارهای ما نظر کنی شاهین سخن ایشان بپذیرفت و بایشان گفت از من خوبیهای بزرگ بشما خواهد رسید پس از آنکه غرابان شاهین را امیر خود گرفتند همه روزه در وقتی که غرابان بگردیدن و دانه و آب پدید آوردن میرفتند او یکی از آنها را تنها بدست آورده دماغ و چشمان او را میخورد و باقی آن را دور میانداخت و همواره شاهین را کار بایشان همین بود تا اینکه غرابان از کار او آگاه شدند و بیشتر یاران خویش را کشته یافتند آنگاه هلاک را یقین کردند و با خود گفتند چکار کنیم که بیشتر یاران ما هلاک شدند و بزرگان ما کشته گشتند اکنون ما را سزاوار اینست که جانهای خویش نگاه داریم پس چون با مداد شد کلاغان از شاهین بگریختند و هر یکی بسوئی پراکنده شدند ایملک ما را نیز بیم از آن بود که جز تو دیگری بر ما پادشاه شود و لکن خدایتعالی باین نعمت بزرک برما منت نهاد فتبارک الله العظیم وله الحمد پس از آن وزیر ششم برخاسته گفت ایها الملک خدایتعالی در دنیا و آخرت بعزت تو بیفزاید و پیشینیان گفته اند که هر که نماز کند و روزه گیرد و بحقوق والدین قیام نماید و در میان رعیت بعدل و انصاف حکم کند او پروردگار خود را ملاقات کند در حالتی که خدایتعالی از و خشنود باشد و تو ایملک در میان ما بعدل و انصاف حکم کرده و بما حسن اخلاق بکار برده و از خدا همی خواهیم که صواب تو جزیل گرداند و احسانهای ترا پاداش نیکو دهد ایملک آنچه آنوزیر دانا گفت شنیدی که ما را بیم بود از فقدان ملک و نبودن ملک دیگر که در حسن اخلاق و عدل و انصاف مانند ملک نباشد پس از ملک اختلافات ما بزرک شود و بسبب اختلاف بلاها بر ما روی دهد و در آن وقت مارا فرض باشد که تضرع وزاری کرده از بهر ملک پسری نیک بخت از خدا بخواهیم که پس از ملک وارث مملکت شود و بسا هست چیزی را که انسان دوست میدارد و عاقبت آن را نداند و انسان را نشاید که از خدا بخواهد که عاقبت آن را نداند زیرا که بسا هست ضرر آن چیز از منفعت او از بهر سائل نزدیکتر باشد آنوقت هلاک انسان در مطلوب خواهد بود و بر وی خواهد رسید آنچه که بمار گیر و زن و فرزندان او رسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون دب نهصد و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک پرسید چونست حکایت او وزیر جواب داد ایملک مردی بود مارگیر که مار نگاه میداشت و او را صنعت همین بود و در خانه سبدی داشت بزرگ و در آن سبد مار گذاشته بود زن و فرزندان او بر آن مارها آگاهی نداشتند و همه روزه آن مرد مارگیر آنهارها بر داشته در شهر همی گشت و او را پیوسته کار همین بود و خانگیان خود را از آنچه در سبد میگذاشت آگاه نمیکرد اتفاقاً روزی از روزها بعادت معهود بخانه بازگشت زن پرسید در این سبد چیست آن مرد گفت مقصود ازین پرسش چیست مگر در نزد شما توشه کم است به هر چه خدایتعالی داده قانع شو و از چیز دیگر سؤال مکن زن مارگیر لب از پرسش فرو بست و با خود گفت ناچار باید من این سبد تفتیش کنم و آنچه درو هست بدانم فرزندان خود را آگاه کرد که ایشان از آنچه در سبد است جویان شوند و در سؤال اصرار کنند کودکان نیز چنان پنداشتند که در آن سبد خوردنی هست و از پدر تمنا کردند که آنچه درین سبد است بدیشان بنماید پدر ایشان را از آن سؤال منع کرد دیرگاهی کودکان مارگیر را کار همین بود و ما در نیز ایشان را بپرسش ترغیب میکرد پس از آن کودکان با مادر اتفاق کردند که خوردنی نخوردند و نوشیدنی ننوشند تا اینکه پدر سید از بهر ایشان بگشاید اتفاقاً شبی از شبها مارگیر حاضر شد و خوردنیهای بسیار بیاورد و فرزندان خود را از بهر خوردن نزد خود خواند ایشان از خوردن امتناع کردند و خشمگین نشستند پدر با ملاطفت و سخنان فرم بایشان گفت هر چه میخواهید از خوردنی و نوشیدنی بمن بگوئید تا من از بهر شما حاضر آورم کودکان گفتند ای پدر ما از تو هیچ نمیخواهیم مگر اینکه این سبد بگشائی و آنچه درو هست بما بنمائی و گرنه خویشتن را هلاک کنیم پدر بایشان گفت ایفرزندان من آنچه درین سبد هست سودی بشما نخواهد داد بلکه گشودن آن ضرر شماست در آن هنگام قهر و خشم آنها زیاد شد پدر چون حالت ایشان بدید ایشانرا بترسانید و بایشان گفت اگر از این حالت باز نگردید شما را بیازارم از سخنان پدر رغبت ایشان زیادت گشت آنگاه مرد مارگیر خشم آورده عصا بر گرفت که ایشان را بزند ایشان از پیش پدر بگریختند و سبد در آنوقت در خانه حاضر بود و مارگیر آنرا در مکانی پنهان نکرده بود زن مارگیر چون شوهر را بکودکان مشغول دید و خانه را خلوت یافت سر سبد بگشود تا آنچه در سبد هست نظاره کند ناگاه ماران از سبد بدر آمدند در حال زنرا گزیده بکشتند و پس باین سوی و آنسوی همیگشتند تا اینکه بجز مار گیر خورد و بزرگ آن خانه را هلاک کردند مارگیر خانه گذاشته بیرون آمد ایملک نیکبخت انسان نباید چیزی بجز آنکه خدایتعالی خواسته است تمنا کند بلکه باید بهرچه خدایتعالی مقدر کرده خشنود باشد ایملک اینک خدایتعالی از وجود این پسر پس از نومیدیهای بسیار چشم ترا روشن کرده و دل ترا خشنود گردانیده مارا مسئلت از خدایتعالی همین است که او را از خلفای عادل گرداند پس از آن وزیر هفتم گفت ایملک آنچه که برادران من در وصف تو گفتند من همه را بحقیقت دانستم که تو بسبب عدل و انصاف و حسن اخلاق از ملوک دیگر امتیاز داری و از همه پادشاهان در همه خصلتها بر تری و من اکنون میگویم که حمد بر خدائی که ترا ولی نعمت و بزرک مملکت گردانید و بدین سبب نعمت بر ما تمام کرد که شکر او بجا آوریم و این نعمت نیست مگر بسبب وجود تو و مادامی که تو در میان ما هستی ما از ستم و جور کسی بیم نداریم و کسی نتواند که بما برتری کند و گفته اند که بدترین رعیتها آنانند که ملک ایشان ستمکار باشد و نیز گفته اند که در سوراخ مار گزیده بسر بردن بهتر است از آنکه در مملکت ملک ستمکار بسر برند اکنون حمد خدایرا که ترا ما انعام کرده و پس از نومیدیها این پسر مبارک اثر را عطا فرموده و ترا بسبب حسن سیرت و صابری آنروی داد که عنکبوت را روی داد ملک پرسید حکایت عنکبوت چه گونه بوده است چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت وزیر گفت ایملک عنکبوتی بدری بلند بیاویخت و در آن خانه ساخته بایمنی در آنخانه همی زیست و بسبب اینکه خدایتعالی آن مکان را بر وی میسر کرده و او را از بیمها ایمن گردانیده بود شکر بجا آورد و دیرگاهی براحت و شکر گزاری بسر میبرد تا اینکه خدای تعالی او را بمقام امتحان آورد که مقدار صبر و شکر او را بداند بادی تند بسوی او فرستاد باد خانه او را برداشته بدریا انداخت و موجها او را همی زد تا بساحل رسانید آنگاه عنکبوت شکر خدایتعالی بجا آورده بسبب سلامتی خویش بپروردگار سجده کرد و روی بباد برده گفت این کار از بهر چه کردی و ترا چه سود رسید که مرا از مکان خود بدینجا آوردی باد باو جواب داد با من معاتبه مکن که بزودی ترا بمکان خود باز گردانم عنکبوت شکیبا شد و او را امید این بود که بمکان خود باز خواهد گشت باد شمال از نزد او رفته باز نگشت پس از چندی باد جنوب وزیدن گرفت عنکبوت را برداشته بسوی همان در برد چون عنکبوت آن در بدید آنجا را بشناخت و بمکان اصلی خویش در پیوست تو نیز ای ملک بجهت شکر و شکیبائی از تنهایی برستی و پس از نومیدی و سال خوردگی از این پسر خرسند و مسرور گشتی ملک چون سخنان او بشنید بخدایتعالی رو کرد و شکر بجا آورد و گفت حمد خدایرا که ما را پس از نومیدی امیدوار کرد و این پسر بما عطا فرمود و او را وارث مملکت گردانید پس چون ملک شکر گزاری باتمام رسانید حکیمان و عالمان بر خاسته شکر خدا بجا آوردند و ملک را ثنا گفتند و دست او را بوسه دادند و هر یکی بخانه خویش باز گشتند و ملک نیز بخانه اندر شد و پسر را نیز نزد خود خواست کودک را نزد وی حاضر آوردند ملک بروی دعا کرد و او را وردخان نام نهاد چون از عمر او دوازده سال بگذشت ملک خواست که علوم بر وی بیاموزد قصری در میان شهر بنا کرد و در آن قصر سیصد و شصت غرفه بنا نهاد و پسر را در آن قصر برده سه تن از حکیمان دانشمند بر وی بگماشت و ایشان را فرمود که شبانروز از تعلیم او غافل نگردند و هر روز در یکی از آن غرفها بنشینند و هیچ علمی نگذارند مگر اینکه بآن پسر بیاموزند تا آنکه در تمامت علوم دانا باشد و بر در هر غرفه آن علمی را که از اصناف علوم بوی میاموزند بنویسند و در هر هفته آنچه که از علوم آموخته ملک را آگاه کنند عالمان بتربیت پسر مشغول شدند و شبانروز از آموختن آن سستی نمیکردند تا اینکه آن پسر از علوم چندان بهره برداشت که پیش از و بکسی بکسی میسر نگشته بود و عالمان در هر هفته از آنچه ملکزاده آموخته بود ملک را آگاه میکردند و بملک میگفتند که ما کسی را ندیدیم که خدایتعالی چنین فهم و ذکاء عطا کرده باشد خدایتعالی این پسر را بر تو مبارک گرداند و ترا از زندگانی تمتع بخشد چون دوازده سال تمام شد ملک زاده همۀ علوم را بیاموخت و از همه حکیمان و عالمان که در آن زمان بودند بر تر شد آنگاه عالمان که آموزگار او بودند او را بنزد ملک آوردند و گفتند ایملک خدایتعالی ازین پسر نیکبخت چشم ترا روشن گرداند که ما همۀ علوم بوی بیاموخته نزد تواش باز آوردیم و امروز کسی را این پایه دانش نیست که این پسر راست ملک را از بشارت ایشان فرحی سخت روی داد و شکر خدایتعالی را زیادت کرد و بسجده در افتاد پس از آن شماس وزیر خود را بخواست و باو گفت ای شماس بدانکه عالمان و حکیمان آمده مرا خبر دادند که پسر من همۀ علوم یاد گرفته و بر تمامت عالمان برتری دارد شماس چون این سخن بشنید بسجده در افتاد و دست ملک ببوسید و گفت اگر یاقوت در کوه سختی باشد محالست که روشنائی ندهد این پسر ترا استعداد و قابلیت جبلی است اگر او با این خورد سالی حکیم و دانشمند باشد غریب نخواهد بود حمد بر آن خدائی که او را بما عطا فرمود چون فردا شود عالمان و امیران در مجلس جمع آوریم و با او در علومیکه یاد گرفته گفتگو کنیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک چون سخن شماس وزیر بشنید فرمود که فردا عالمان ماهر و دانشمندان فاضل و حکیمان کامل را در قصر ملک حاضر آورند چون فردا شد همگی بر در قصر حاضر آمده از ملک جواز دخول خواستند پس از آن شماس حاضر گشته دست ملکزاده ببوسید ملک زاده بر پای خاسته بشماس سجده کرد شماس گفت شیر بچگان را نشاید که بسایر و حشیان سجده برند ملک زاده گفت شیر بچه چون وزیر ملک را بیند باید که برو سجده برد و در آن هنگام شماس وزیر گفت مرا خبر ده که دائم مطلق چیست و او را دو کون کدام اند و آنچه از دو کون دائمی خواهد بود کیست ملکزاده جواب داد اما دائم مطلق خدایتعالی است جلت عظمته از آنکه او اولیست که ابتدا ندارد و آخری است که انتها ندارد و اما دو کون او دنیا و آخرتست اما آنچه از دو کون او دائمی خواهد بود نعمت اخروی است شماس گفت راست گفتی ولکن همی خواهم که مرا خبر دهی از اینکه از کجا دانستی که از دو کون او یکی دنیا و دیگری آخرتست ملک زاده جواب داد از آنکه دنیا آفریده شد در حالتی که چیزی آفریده نبود و لکن او عرضی بود سریع الزوال و عملهای مردمان مستوجب پاداش بود و این معنی لازم داشت که فانی را اعادت کنند و وقتیکه فانی را اعادت کنند آن نشانۀ آخرتست شماس گفت راست گنتی و لکن مرا خبر ده که از کجا دانستی که نعمت اخروی دائمی است ملکزاده جواب داد از آنکه آخرت خانه پاداش عملهای بندگان است که او را خدای باقی بی زوال از بهر ایشان مهیا کرده شماس گفت مرا خبر ده که کدام یک از اهل دنیا عملش محمود است ملکزاده جواب داد آنکسی که آخرت را بدنبای خویش برگزیده شماس پرسید کیست آن کسیکه آخرت را بدنیای خویش برگزیند ملکزاده جوابداد آنکسی که او میداند منزل او در خانه ای است که آنخانه خراب خواهد شد و او خود فانی خواهد گشت و بعد حساب ازو خواهند خواست و کسی که چنان داند که درین دنیا مخلد خواهد ماند هرگز آخرت بدنیا برنگزیند شماس گفت مرا خبر ده که آیا آخرت بی دنیا صورت بندد یا نه ملکزاده جواب داد کسی که دنیا ندارد آخرت ندارد و لکن من دنیا و اهل دنیا و معاد ایشان را که بسوی او باز خواهد گشت مانند اهل این صغیر دیده ام که امیری از بهر ایشان مکانی تنگنای بنا کرده و ایشان را در آن مکان داخل نموده و ایشان را بکاری فرموده و از بهر هر یکی از ایشان اجلی معین کرده و شخصی را برو گماشته هر کس از ایشان کاریکه ملک فرموده او را بجا آورد شخصی که برو گماشته اند او را از آن تنگنائی بیرون آورد و هر کس که آن کار نکند و اجل تمام شود عقوبتش کنند پس در هنگامی که ایشان بکاری مشغولند از شکافهای دیوار آنخانه اندکی عسل بچکد ایشان آن عسل بخوردند و حلاوت آن ببینند در کار کردن سست شوند و در آن تنگنائی که هستند جای گیرند با اینکه میدانند که اگر آنکار با نجام نرسانند عقوبت خواهند دید پس ایشان باندک شیرینی قانع شوند و آن گماشته وقتی که اجل رسد احدی را در آنخانه نخواهد گذاشت و ناچار او را از آن خانه بیرون خواهند برد و ما دنیا را بدینسان یافتیم که از برای اهل او اجلی معین کرده اند هر کس از اهل دنیا اندک شیرینی یابد خود را بآن مشغول کند از جمله هالکان گردد از آنکه چنین کس دنیا را بآخرت خود برگزیده و کسی که آخرت بدنیای خویش بگزیند بآن شیرینی بیمقدار التفات نکند و از هلاکت نجات یابد شماس گفت آنچه از کار دنیا و آخرت گفتی شنیدم و پذیرفتم و لکن من آنها را بانسان مسلط دیده ام و انسان ناچار است که آنها را با هم خشنود دارد و آنها با یکدیگر مختلفند اگر بنده بطلب معیشت پردازد او را تن نزار خواهد شد و رنج او افزون خواهد گشت و در هر حال ایشان دو چیز مخالف نگاه نتواند داشت ملکزاده گفت هر که معیشت دنیا تحصیل کند بآخرت او معین خواهد شد و من دنیا و آخرت را مانند ملک ستمکار و عادل دیده ام که مملکت ملک ستمکار درختان بسیار و چشمه های روان و گیاهان سبز داشت و آن ملک کسی از بازرگانان نگذاشته مگر اینکه مال او را بگرفته بود و ایشان بسبب فراوانی نعمت که در مملکت او بود بهر چه از آن ملک بایشان روی میداد شکیبا بودند و اما ملک عادل مردی از اهل مملکت خود را مالی بسیار داده فرمود که بمملکت ملک ستمکار شود و بآن مال گوهرها شری کند آن مرد مال برداشته برفت و بمملکت ملک ستمکار رسید بملک گفتند که بازرگانی با مالی بسیار بدین سر زمین آمده همی خواهد که آن مال گوهرها شری کند ملک آن بازرگان را حاضر آورد و بار گفت که از کجائی و کیستی و حاجت تو درین سرزمین چیست بازرگان جواب داد من از فلان زمینم ملک آنشهر مالی بمن داده مرا به شری کردن گوهرهای این سرزمین فرستاده است من فرمان برادری ملک بدین مکان آمدم ملک بار گفت وای بر تو مگر حال مرا با اهل مملکت خویش نمیدانی که من مال ایشان همه روزه میگیرم تو چگونه مال خود بدین سرزمین آورده ای بازرگان جواب داد من از مال چیزی ندارم آن مال در نزد من امانت تا او را بخداوند مال برسانم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و دهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک ستمکار گفت اگر تمامت مال برخود فدیت نکنی ترانگذارم که در مملکت من معیشت گذاری تا اینکه هلاک شوی آنمرد با خود گفت مرا سرو کار با دو پادشاه افتاده و من میدانم که این ملک را ستم بهمۀ اهل مملکت شامل است اگر من او را از خود خشنود نکنم خود هلاک شوم و مال من نیز تلف شود و بحاجت خویش نرسم و اگر تمامت مال بدهم هلاک من بنزد ملک خداوند مال خواهد افتاد بهتر اینست که من از این مال اندکی باین ملک ستمکار دهم و او را از خود خشنود گردانم و شر او را از نفس خود و ازین مال دور کنم و در این سرزمین معیشت گذرانیده گوهرها شری کنم آنگاه بسوی خداوند مال با حاجت بر آورده بروم که مرا بعدل و بخشایش او چندان امید هست که از عقوبت او مرا چنان بیم نیست پس از آن بازرگان با ملک ستمکار گفت ای ملک من مال را بجان خود فدیت کنم و در نزد من ما ای است حقیر او را بتو دهم ملک سخن او قبول کرده دست ازو برداشت آنگاه مرد بازرگان بآن مال که در نزد خود مانده بود گوهرها خریده بسوی ملک عادل خداوند مال برفت ملک عادل مثال آخر تست و گوهر هائی که در مملکت ملک ستمکار است مثال حسنات و عملهای صالح است و مردی که مال با اوست کیست که دنیا همی طلبد و مالی که با اوست مثال از برای زندگانی انسانست من چون این بدیدم دانستم که از بهر کسیکه در دنیا طلب معیشت میکند سزاوار است که یکروز طلب آخرت مهمل نگذار و در اینصورت دنیا و آخرت هر دو را خشنود خواهد داشت شماس گفت مرا خبر ده که آیا جسد و روح در صواب و عقاب شریکند با اینکه عقاب مخصوص خداوند شهوات و فاعل خطیئات است ملکزاده جوابدادگاهی میل بسوی شهوات بسبب کف نفس و توبه از آنها موجب صواب گردد و حال آنکه معاش از جسد ناگزیر است و جسد بی روح نتواند بود و پاکی روح در دنیا با خلوص نیت و التفات بسوی چیزی است که در آخرت سود بخشد پس جسد و روح مانند فرسی رهان و رضیعی لبانند و در ثواب و عقاب شریکند و مثل آنها مثل نابینا و زمین گیر است که خداوند باغی ایشان را گرفته بباغ داخل کند و ایشان را امر کند باینکه در باغ چیزی تلف نکنید پس وقتیکه میوه باغ برسد زمین گیر بنا بینا بگوید که این میوه ها می بینم رسیده اند آرزو میکنم که از آنها بخورم ولی قدرت برخاستن ندارم ترا که پای بی عیب است برخیز و ازین میوها از بهر خوردن ما بیاور نابینا گوید وای بر تو چیزی را بخاطر من آوردی که من از و غافل بودم و لکن مرا بروی قدرتی نیست از آنکه من آن میوه ها نمیبینم و در چیدن آنها حیلتی ندارم پس ایشان درین بودند که ناظر باغ در رسید و او مردی بود دانا زمین گیر باو گفت ای ناظر من از این میوه ها آرزو همی کنم و ما را میبینی که من زمین گیر و رفیق من نابیناست پس چه حیلت کنیم ناظر بایشان جواب داد مگر شما نمیدانید که خداوند باغ مراعهد با شما اینست که در باغ بچیزی متعرض نشوید و چیزی را تلف نکنید اکنون شما را حفظ کردن فرض است ایشان گفتند ناچار باید ازین میوه ها چیزی دست آورده بخوریم تو حیلتی میدانی ما را بیاموز ناظر گفت اکنون که شما عهد نگاه نمی دارید حیلت اینست که نابینا برخیزد و ترا که زمین گیر هستی بدوش بگیرد و بدرخت نزدیک برد آنگاه تو میوۀ که میخواهی بچین در حال نابینا برخاسته زمین گیر را برداشت زمین گیر او را راهنمایی میکرد تا اینکه بدرخت شد آنگاه زمین گیر هر کدام از میوها که دوست میداشت بر می چید و ایشان را کار همین بود تا اینکه چیزی بسیار در باغ تلف کردند آنگاه خداوند باغ در آمد و بایشان گفت وای بر شما این کارها چیست مگر با شما عهد نکرده ام که از میوۀ این باغ چیزی تلف نکنید ایشان گفتند تو میدانی که ما قدرت رسیدن بچیزی نداریم یکی زمین گیر و دیگری نابینا هستیم مارا گناه چیست خداوند باغ گفت شاید گمان شما اینست که آنچه شما کرده اید من نمیدانم ای نابینا گویا که من نزد تو بودم که تو برخاستی و زمین گیر را بدوش گرفتی و او تراراه بنمود تا اینکه بدرخت رسیدی پس از آن خداوند باغ ایشان را با عقوبت سخت بیازرد و ایشان را از باغ بدر کرد پس نابینا مثل جسد است که چیزی را نمی بیند و زمین گیر مثل نفس است که او را حرکتی نیست مگر با جسد و اما باغ مثل عملهای نکوست و اما ناظر مثل عقل است که بخیر امر کند و از شر باز دارد و جسد و روح در ثواب و عقاب شریکند شماس گفت راست گفتی اکنون مرا خبرده که کدام عالم در نزد تو پسندیده است ملکزاده گفت آن کسیکه بپروردگار عالم باشد و علمش او را سود بخشد شماس گفت او کیست ملک زاده گفت آنکه خشنودی خدا را خواهد و از سخط او دوری گزیند شماس گفت مرا خبرده که کدام عالم را دل رقیق است ملکزاده گفت آنکه بیشتر بمرک مهیاست و آرزوهای او کمتر است شماس پرسید کدام گنجها بهتر است ملکزاده جواب داد گنجهای آسمان شماس پرسید از گنجهای آسمان کدام یک بهتر است ملکزاده جواب داد بزرک شمردن خدایتعالی و حمد کردن باو شماس پرسید از گنجهای زمین کدام یک افضل است ملکزاده جواب داد احسان کردن با مردمان چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و یازدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون وزیر جواب ملکزاده بشنید گفت راست گفتی اکنون مرا از سه چیز مختلف که علم و رای و ذهن باشد خبر ده که آنها در کجا جمع آیند ملک زاده جواب داد اما علم بآموختن پدید آید و اما رای از تجربتها حاصل شود و اماذهن از تفکر است و آنها در عقل جمع آیند هر کس این سه خصلت درو جمع شود کامل خواهد بود و هر کس پرهیزکاری بآنها بیفزاید بحق خواهد رسید شماس گفت راست گفتی اکنون مرا خبرده از عالم و علم و خداوندان رای استوار و صاحب ذهن روشن که آیا هوا و شهوت او را ازین حالتها تغییر تواند داد یا نه ملک زاده گفت هوا و شهوت علم و رای و ذهن مردم را دگرگون کند و او مثل عقابی است که از دام برحذر باشد و از غایت فراست در میان هوا بایستد و آن حالت نظرش بصیادی افتد که دام بر می نهد چون صیاد از دام نهادن فارغ شود پارۀ گوشت در آن دام بگذارد پس چون عقاب پاره گوشت بیند هوا و شهوت برو چیره شود بدانسان که دام فراموش کند آنگاه از هوا بزیر آمده بر آن پاره گوشت بیفتد و در آن بیفتند چون صیاد باز آید عقاب در دام بنشیند سخت در عجب ماند و گوید که من دام بنهادم که کبوتر و مانند او از پرندگان ضعیف در آن بیفتد این عقاب چگونه بدام اندر افتاد و گفته اند که مرد عاقل را چون هوا و شهوت بکاری بدارند آن مرد عاقل در عاقبت آنکار تدبیر کند و از مدد عقل بهوا و شهوت قاهر شود پس وقتی که انسان را هوا و شهوت بکار بدارد سزاوار اینست که آنمرد عقل خود را مانند کسی گرداند که در سواری ماهر باشد و تواند که اسبان سرکش نگاه دارد و او را بهرسوئی که میخواهد ببرد و اما کسی که سفیه است و علم و رای ندارد و هوا و شهوت بروی مسلط هستند او با شهوت و هوا کار کند و از هالکین شود و در میان مردم از و بدحالت ترکی نیست شماس گفت راست گفتی مرا خبرده که علم کی سود دهد و عقل چه وقت هوا و شهوت را دفع کند ملک زاده گفت در وقتی که خداوند عقل و علم آنها را در طلب آخرت صرف کند مگر بقدر آنکه روزی خود پدید آورد پس از آن باید آنها را در طلب آخرت صرف کند شماس پرسید انسان را کدام مشغله سزاوار است ملک زاده جواب داد عمل نیکو شماس گفت اگر انسانی خود رادر و مشغول کند در کار معیشت که از و ناگزیر است چه بایدش کرد ملکزاده گفت شب و روز انسانی بیست و چهار ساعت است یک بخش از آن طلب معیشت کند و بخشی را راحت یابد و باقی را در طلب علم صرف نماید از آنکه انسان اگر عاقل بباشد و او را علم نباشد بشوره زاری ماند که از بهر زراعت صلاحیت ندارد و همچنان انسانی که علم ندارد او را منفعتی نیست شماس گفت مرا خبر ده از علمی که بعقل نباشد ملک زاده جواب داد آن مانند علم چارپایان است که اوقات خوردن و نوشیدن و خفتن و بیدار شدن خود را یاد گرفته اند و آنها را عقل نیست شماس گفت حق ملک بوزیر چیست ملکزاده جواب داد پند گفتن و دولتخواهی او را آشکار و پنهان و پوشیدن سر ملک و اینکه هیچ چیز از ملک پوشیده ندارد و از کارهایی که ملک بوزیر سپرده غفلت نکند و در هر باب رضای ملک را طلب کند و از آنچه ملک ناخوش دارد دوری جوید شماس پرسید وزیر را کردار با ملک چگونه باید ملکزاده جواب داد اگر وزیر بخواهد که از ملک سالم بماند بقدر منزلتی که در نزد ملک دارد طلب حاجت کند و زینهار از اینکه خود را در مقامی بدارد که اهلیت آنمقام ندارد و اینکار از وزیر بمنزلت جرات است اگر چنانکه فریب حلم ملک خورده خود را در مقامی غیر از مقام خود بدارد مانند صیادی خواهد بود که وحشیان صید کرده و پوست از آنها بر میدارد و گوشت آنها را میاندازد و شیری بدانمکان آمده از آن لاشها بخورد پس چون شیر را آمد و شد بانمکان بیشتر گردد با صیاد الفت گیرد و صیاد لاشه بسوی او می اندازد و دست بر پشت او میکشد و آنشیر دم همی جنباند صیاد چون سکون شیر ببیند و الفت او را با خود ملاحظه کند با خود گوید که اینشیر با من فروتنی کند من اکنون بروی چیره گشته ام باید برو سوار شوم و پوست او نیز چون وحشیان دیگر بردارم آنگاه جرات کرده بر پشت شیر بجهد و در وی طمع کند چون شیر کردار صیاد ببیند در خشم شود و دست بلند بلند کرده او را بزند چنگالهای شیر باندرونهای صیاد فرورود و او را در زیر پای خود افکنده بدرد و از بهر اینستکه وزیر باید برملک جرات نکند و از مقام خویش تجاوز ننماید تا ملک را متغیر نگرداند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و دوازدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون پسر ملک جلیعاد شماس را از آن مسئلت پاسخ داد شماس گفت مرا خبرده که وزیر را با چه چیز در نزد ملک رتبت افزون می شود ملکزاده جواب داد بامانت و رای استوار او را رتبت افزون شود شماس گفت پیش این گفتی که حق وزیر بر ملک آنست که وزیر رضای ملک را بجوید و از چیزیکه ملک را ناخوش آید دور شود و در کارهائی که بد و سپرده کوشش نماید که اینها برای وزیر فرض است اکنون بازگو اگر رضای ملک در ستم و ارتکاب ظلم و اعتساف باشد وزیر را چاره چیست و در معاشرت چنین ملک ستمکار چه حیلت باید کرد که اگر بخواهد ملک را از هوا و شهوت باز دارد نتواند باز داشت و اگر بهوا و شهوت او تابع شود و کردار او را تحسین کند وبال و مظلمۀ این کار با وزیر خواهد بود و رعیت دشمن او خواهند شد ملکزاده گفت ابوزیر آنچه از وبال و گناه گفتی آن در وقتی است که وزیر در جور و ستم تابع سلطان شود اما وزیر را واجب است که چون ملک در چنان کارها با او مشورت کند او راه عدل و انصاف بر ملک بنماید و از جور و اعتساف منعش کند و حسن اخلاق و نگاهداری رعیت بوی بیاموزد و از ثواب و عقاب فعل و ترک ملک را آگاه کند اگر ملک سخن او بپذیرد و از آن راه بازگردد مقصود حاصل خواهد شد و اگر ملک سخنان وزیر گوش ندارد وزیر را گزیری جز جدا گشتن از ملک نخواهد بود که از مفارقت هر دو براحت اندر شوند شماس گفت مرا خبرده از اینکه حق ملک بر رعیت و حق رعیت برملک چیست ملکزاده جوابداد اما رعیت باید فرمان ملک را با خلوص نیت اطاعت کند و اما ملک باید مال و ناموس رعیت نگاه دارد شماس گفت مرا خبرده که آیا رعیت حقی دیگر بر ملک دارند مکزاده جواب دادآری حق رعیت بر ملک فرض تراست از حق ملک برعیت وضایع شدن حق رعیت ضروش برملک بیشتر از ضایع شدن حق ملک است برعیت از آنکه هلاک ملک وزوال مملکت و نعمت او نیست مگر از ضایع شدن حق رعیت هر کس بسلطنت مباشر باشد او را واجیست که سه چیز فرو نگذارد اصلاح دین و اصلاح رعیت و اصلاح سیاست و این سه چیز او را سلطنت دائمی باشد شماس پرسید اصلاح رعیت با چه چیز است ملکزاده جواب داد سنت ایشان را بر پای نگاه دارد و عالمان را بتعلیم ایشان بگمارد و در میان ایشان داوری فرو نگذارد و خون ایشانرا نگاه دارد و چشم از مال رعیت بپو شد شماس پرسید که حق وزیر برملک چیست ملکزاده جواب داد بسه جهت حق وزیر بر ملک واجبتر از حق همه کس است یکی از بهر آنکه وزیر پندگوی ملک است و او را از خطا بصواب بازگرداند و دویم اینکه مردم حسن منزلت وزیر را در نزد ملک بدانند و بنظر اجلال بر وی ببینند و او را بزر گ شمارند سیم آنکه چون وزیر از ملک عنایت ببیند و از رعیت فروتنی مشاهده نماید پیوسته ناخوشیها و بدیها از رعیت بگرداند شماس گفت همه اینها درست گفتی اکنون بازگوی که سزاوار زبان چیست ملکزاده جواب داد زبان را سزاوار اینست که بجز خوبی و نکوئی بچیزی تکلم نکند واز کذب و سفه و دشنام و سخن چینی احتراز بکند از آنکه سخن مانند تیر است چون از شصت بیرون رود بازگشتن نتواند و دیگر راز بکسی مسپارد که فاش خواهد کرد شماس گفت از حسن سلوک با پیوندان و نزدیکان مرا خبر ده ملکزاده جواب داد آدمیرا راحتی نیست مگر با حسن سلوک و لکن بهر کس آنچه سزاست باید بجا آورد اما با پدر و مادر فروتنی باید کرد و با زبان شیرین و سخنان نرم بایشان تکلم کند و اما با برادران باید بایشان نصیحت گوید و بذل مال کند و بشادی ایشان شاد و باندوه ایشان اندوهناک گردد و از لغزش ایشان چشم بپوشد و از کارهای ایشان فرو نگذارد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و سیزدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت پس از آن شماس گفت همه اینها که گفتی دانستیم بازگوی مخلوق از خالق مقسوم است یا خیر یا هر یکی از انسان و حیوان تا آخر عمر روزی معین دارندیا نه و اگر کار چنین باشد طلب معیشت و تحمل مشقت را سبب چیست و اگر انسان کوشش ترک کند هر آینه توکل بخدا کرده و راحت خواهد بود یا نه ملکزاده جواب داد اگرچه رزق هر کس مقسوم و اجلش محتوم است و لکن هر روزی را طریقی و سببی هست شماس پرسید در طلب معیشت چه میگوئی ملکزاده جواب داد هر چه را که خدایتعالی بر تو حلال کرده حلالست و آنچه که خدای عزوجل حرام کرده حرام است چون ملکزاده را سخن بدین مقام رسید سخن ببرید در حال شماس و حاضران برخاسته بملکزاده سجده بردند و ملک او را در آغوش گرفت و جبین او ببوسید و بر پهلوی خویش بر تخت بنشاند و حمد خدا بجا آورد پس از آن ملکزاده با شماس و عالمانی که حاضر بودند گفت ای عالم دانشمند مرا نیز از تو مسئلتی هست که فهم من از در یافتن آن عاجز مانده و دانستن آن بر من دشوار شده از تو همی خواهم که او را شرح دهی خاطرم آسوده شود که چنانچه زندگانی در آب وقوت در طعام و شفای بیماران در مدا وای طبیب است شفای جاهل نیز بعلم عالم است شماس گفت ای فرزانه روزگار هیچ مسئلتی نیست مگر اینکه تو بتأویل و تفسیر آن از من شایسته تر هستی از آنکه خدایتعالی از علوم آنچه بتو داده بکسی نداده اکنون مسئلت بازگو ملکزاده گفت مرا خبرده که خالق جلت قدرته خلق را از چه چیز آفریده که پیش از آن چیزی نبود و در دنیا چیزی نیست مگر اینکه از چیزی دیگر مخلوق است و خدایتعالی قادر است که این چیزها را از عدم خلق کند ولکن با کمال قدرت و عظمت ارادۀ حضرت باری اقتضا کرده که خلق نکند چیزی را مگر از چیزی وزیر جواب داد اما صنعتگران مانند کوزه گر و دیگران بساختن چیزی قدرت ندارند مگر از چیزی از آنکه مخلوق عاجز هستند و اما خالفی که این عالم را بصنعت عجیبه آفریده است اگر بخواهی که قدرت او را در آفریدن اشیاء ببینی فکرت خود باصناف خلق بگمار که تو آیات و علامات خواهی یافت که بکمال قدرت خدایتعالی دلالت میکنند آنگاه خواهی دانست که اشیارا از لاشی خلق کرده و از عدم صرف آفریده است زیرا که عناصر که مادۀ مخلوقات است عدم صرف بوده است و این دو آیت شب و روز از بهر تو بیان میکنند که شب و روز متعاقب یکدیگرند و وقتیکه روز برود و شب بیاید روز بر ما مخفی است و مقر او را نمی دانیم و همچنان وقتیکه شب برود و روز بیاید ما مقر شب را نمیدانیم و امثال آنها از افعال خالق جلت عزته بسیارند که دانشمندان را در آنها عقول حیران شود ملکزاده گفت قدرت خالق بمن شناسانیدی اکنون مرا خبرده که خلق را چگونه آفریده شماس جواب داد بدرستی که خلق مخلوقند بکلمه ای که آن کلمه قبل از دهر موجود بوده است که بآن کلمه همۀ اشیاء آفریده شده چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و چهاردهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکزاده بشماس گفت بدرستی که خدایتعالی آفریدن خلق را قبل از وجود ایشان اراده کرده بود شماس جواب داد خدایتعالی اراده کرده بود ولی بآن کلمه خلق را بیافرید اگر آن کلمه را ظاهر نمیکرد خلق موجود نمی شدند و معنی آن کلمه اینست که خدایتعالی در ذات و صفات یکی است و معنی او اینست که آن کلمه را قدر نیست بلکه قدرت صفت خدایتعالی است چنانکه کلام و غیر او از صفات کمال صفات خدایتعالی عز سلطانه هستند و خدایتعالی بکلمۀ خود همۀ خلق را بیافرید و بدون کلمه چیزی نیافرید بدرستی که ایشان را بکلمۀ حق آفرید ما بحق مخلوق گشته ایم ملکزاده گفت تو گفتی که خدایتعالی خلق را بحق آفرید حق ضد باطل است پس باطل از کجا پدید آمد و چگونه بحق عارض شد تا اینکه حق باطل مشتبه گشت و مخلوق بجدا کردن اینها محتاج شدند آیا خالق این باطل را دوست میدارد یا ناخوش میدارد اگر بگوئی که خالق دوستدار حق است و مخلوق را باو خلق کرده و باطل را ناخوش میدارد پس چیزی را که ناخوش میدارد چگونه بچیزی که دوست میدارد داخل شد شماس جواب داد بدرستی که خدای تعالی انسان را خلق کرد و انسان بتوبه محتاج نبود تا اینکه باطل بحق داخل شد و آن باطل مخلوق انسان است بسبب آن استطاعتی که خدایتعالی در انسان آفریده که او را اراده و میل گویند و کسب نامند پس چون باطل باین معنی بحق داخل شد باطل و حق بسبب اراده انسان و کسبی که جزء اختیار انسان است بیکدیگر مشتبه و ملتبس شدند آنگاه خدایتعالی تو به را بیافرید تا انسان را از باطل بازگرداند و بحق متنبه سازد ملکزاده گفت مرا خبرده که سبب عروض آن باطل بحق چه بود تا اینکه بیکدیگر مشتبه شدند و حاجت بتوبه افتاد شماس جواب داد خدایتعالی چون انسان را بیافرید او را دوستدار خویش کرد و او را عقوبتی نبود و حاجت بتوبه نداشت تا اینکه خدایتعالی نفس را درو بیافرید و عروض باطل از نفس ناشی شد آنگاه انسان بمعصیت میل کرد و از حق بباطل افتاد ملکزاده پرسید سبب دخول حق بباطل معصیت و مخالفت بوده است شماس جواب داد آری چنین است از آنکه خدایتعالی انسانرا دوست میدارد و از برای محبتی که با او دارد او را محتاج خلق و رنجور کردده است این محض حقست و لکن گاهی انسان بسبب میل نفس بشهوتها سست گشته بسوی خلاف مایل شود و بپروردگار خویش عصیان ورزد و بدین سبب مستوجب عقوبت گردد ولکن بسبب توبه ورجوع انسان به محبت حق مستوجب ثواب گردد ملکزاده گفت از مبدع مخالفت خبرده که با اینکه خدایتعالی انسان را بحق آفریده چگونه معصیت را بسوی خویشتن همی کشد پس از آن با وجود میل نفس بشهوتها چگونه توبه کند و مستوجب ثواب شود شماس جواب داد اول نزول آیت عصیان بانسان بسوی ابلیس است که از ملائکه و انس و جن اشرف بود و او را در طبیعت جز محبت چیزی نبود ولکن از بسیاری محبت عجب و تکبیر او را از طاعت خالق بیرون برد و معصیت را شعار خود ساخت و چون میدانست که خدایتعالی معصیت را دوست نمیدارد و آدم را با چنان محبت و طاعت بدید حسد بر وی مستولی گشت و در بازگردانیدن آدم از حق حیلت ساخت تا او را در باطل شریک کند و چون پروردگار ضعف انسان را میدانست و میل کردن او را از حق بسوی دشمن میشناخت تو به را از برای انسان بیافرید تا بآن تو به از ورطه معصیت خلاصی یابد و بسوی حق میل کند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زادلب از داستان فروبست
چون شب نهصد و پانزدهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت شماس چون جواب داد مسئلتهای ملکزاده بیان کرد ملکزاده پرسید که خلق چگونه مخالفت خالق را توانستند کرد و حال آنکه خدایتعالی در غایت بزرگی و نهایت قدرتست شماس جواب داد خدای عادل و منصف و مهربانست و از برای مخلوق راه خیر بیان کرده و ایشان را بپدید آوردن هر چیزی که از خیر اراده کنند قدرت داده اگر ایشان بر خلاف آن کار کند در معصیت افتند و هلاک شوند ملکزاده پرسید در وقتیکه خالی بر ایشان استطاعت داده باشد و ایشان هر چیزی را که بخواهند برو قادر باشد پس از بهر چیست که درمیانۀ ایشان و آن چیزی که از باطل اراده میکنند حایل نمیشود تا بندگان را بسوی حق رد کنند شماس جواب داد بجهة رحمت بزرگ و بی منتهای اوست که او چنانچه بابلیس خشم آورده بر وی رحمت نکرد همچنان بسبب توبه پس از خشم از آدم در گذشت ملکزاده پرسید آیا خدایتعالی چیزی را که دوست میدارد و چیزی را که دوست نمیدارد هر دو را خلق کرده یا اینکه تنها آن چیزی را هم که دوست میدارد خلق کرده است شماس جواب داد خدایتعالی همه چیز را خلق کرده و لکن خوش نمیدارد مگر چیزی را که دوست میدارد ملکزاده پرسید آن دو چیز چگونه اند که خدایتعالی یکی از آنها را دوست دارد و خداوند آن را ثواب دهد و دیگری را ناخوش دارد و خداوند او را عذاب کند شماس پرسید آن دو چیز کدامند ملکزاده جواب داد آنها خیر و شرند که در جسم و روح مرکب اند شماس گفت ای خردمند ترا میبینم دانسته که خیر و شر علمهائی هستند که فاعل آنها جسد است پس خیر را ازین جهت خیر گفتند که خشنودی خدا در اوست و شر را شر از آن گفتند که خشم خدا در اوست ملکزاده جواب داد من می بینم که خیر و شر را حواس پنجگانه ذوق و سمع و بصر و لمس میکنند همی خواهم که بمن بنمائی که این حواس پنجگانه از برای خیر خلق شده اند یا از برای شر شماس گفت بدانکه خدایتعالی انسان را بحق خلق کرد و او را بمحبت خود مایل گردانید و از خدای تعالی هیچ مخلوقی صادر نمیشود مگر بقدرت و غلبه و خدایتعالی را بجز عدل و انصاف و احسان بچیزی نسبت نتوان داد و خلق را از محبت خود آفرید و نفس را که بشهوت مایل است در انسان قرار داد و این حواس پنجگانه را سبب بهشت و دوزخ گرداند ملکزاده پرسید این چگونه است شماس جواب داد خدایتعالی منطق و دستها را از برای کار آفرید و پاها را از بهر راه رفتن و چشم را از برای دیدن و گوشها را از برای شنیدن آفرید و آنها را قدرت داده فرمود که هیچ یک بی رضای حق کاری نکند آنچه از منطق رضای حقست راست گفتن و ترک ضد اوست که دروغ باشد و آنچه از چشم رضای حقست نظر کردن بچیزیست که خدایتعالی او را دوست میدارد و ترک نظر بسوی ضد اوست که شهوات باشد و از گوش آنچه رضای خداست شنیدن موعظت وترک ضد اوست و چیزیکه از دستها رضای خداست اینست که آنها را در خشنودی خدا صرف کندو ترک ضد او نماید و از پاها آنچه رضای خداست آنست که در راه خدا سعی کند و ترک ضد او نمایند و ما سوای اینها از شهوتها که انسان آنها را میکند از جسد بحکم روح صادر میشود پس از آن شهوتیکه از جسد صادر میشود بدو گونه است شهوت تناسل و شهوت شکم است آنچه از شهوت تناسل با رضای خدا موافق است آنست که حلال باشد و حرام نباشد و اما شهوت شکم اکل و شرب است و آنچه موجب رضای حق است آنست که از چیزهائیکه خدایتعالی حلال فرموده پدید آورد و کم و زیاد او را شاکر باشد ملکزاده گفت مرا خبرده که آیا از علم خدایتعالی گذشته بود که آدم از شجرة منهیه خواهد خورد یا نه شماس جواب داد آری خدایتعالی را علم بآن بود و نهی کردن آدم علیه السلم دلیل است بر آنکه میدانست که او از شجره خواهد خورد پس او را آگاه کرد که اگر از آن شجره بخورد گناه کار گردد و آگاه کردن آدم علیه السلام از راه عدل و انصاف بود تا اینکه آدم را حجتی نماند پس از آنکه آدم بورطه در افتاد و پایش بلغزید از آدم علیه السلام این کار در نسل او جاری شد آنگاه خدایتعالی پیغمبران و رسولان فرستاد ایشان شرایع بر ما بیاموختند و احکام بما بیان کردند و راهی که مارا بمقصود برساند بر ما بنمودند پس هر کس که آن حدود نگاه دارد نجات یابد و هر کس از آنها تعدی کند زیانکار شود و تو دانستی که خدایتعالی بهمۀ چیزها قادر است و شهوت را او بارادۀ خود از بهر ما خلق کرده و ما را فرموده است که آنها را بوجه حلال اخذ کنیم تا از برای ما خیر باشد و هرگاه ما شهوات را بوجه حرام استعمال کنیم از برای ما شر شود از ینست که هر حسنه که بما میرسد از خدایتعالی است و هر سیئه که بما میرسد از خودمانست نه از خالق تعالی الله عن ذالک علواً کبیرا چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و شانزدهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون ملک زاده این مسئلتها از شماس باز پرسید و شماس جواب بیان کرد در حال یکی از حکیمان برخاسته گفت مسئلتها و تفسیرها که از شما شنیدم هرگز نشنیده بودم مرا فرض شد که از شما سؤال کنم که مرا خبر دهید که بهترین نعمتهای دنیا چیست ملک زاده جواب داد تندرستی و روزی حلال و فرزند صالح آنحکیم گفت مرا خبر دهید آن چهار چیز که مردمان در و شریکند کدامند ملک زاده جوابداد طعام و شراب و لذت خواب و شهوت زنان وسکرات مرگ حکیم پرسید کدام سه چیز است که هیچکس زشتی از آنها دور نتواند کرد ملک زاده جواب داد حماقت و خست طبع و دروغ است حکیم پرسید کدام دروغ بهتر است ملک زاده جواب داد دروغ مصلحت آمیز حکیم پرسید کدام راستی قبیح است ملکزاده جوابداد راستی فتنه انگیز حکیم پرسید اقبح قبایح کدام است ملکزاده جواب داد فخر کردن آدمی بچیزی که ندارد حکیم پرسید کدام مرد احمق تر است ملکزاده جوابداد کسی که همتش بسیر کردن شکم مصروف باشد آنگاه شماس گفت ایملک تو پادشاه ما هستی خواهم که پسر خود را ولیعهد مملکت گردانی در آنهنگام ملک حاضران را بفرمان برداری پسرش بفرمود و او را ولیعهد کرد که پس از او در مملکت پدر خلیفه باشد و ملک عهد از تمامت اهل مملکت بگرفت که از حکم پسر او تخلف نکنند و فرمان او را بپذیرند پس چون ملکزاده هفده ساله شد ملک را رنجوری سخت روی داد و مرک را یقین کرد آنگاه بپیوندان و نزدیکان گفت این بیماری بیماری مرک است پسر مرا با اهل مملکت حاضر سازید در حال منادی در شهر ندا در داد و خورد و بزرگ و دور و نزدیک در نزد ملک حاضر آمدند ملک گفت بیماری من بیماری مرک است و تیر قضا بهدف برآمده و امروز روز آخرین منست پس از آن بپسر گفت نزدیک شو ملکزاده بر وی نزدیک شد و همی گریست ملک را نیز چشمان پر از اشک شد و حاضران بگریستند از آن ملک بپسر خود گفت ای پسر تو نخستین کسی نیستی که این ماجری بروی رفته باشد از آنکه مخلوقات از مرک ناگزیرند وصیت من اینست که پرهیز کار شو و نکوئی کن و در طاعت هوای خویشتن مباش و در قیام و قعود و خواب و بیداری از یاد خدا غافل مشو و مرا آخرین سخن همینست والسلم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و هفدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک جلیعاد چون وصیت بگذارد ملک زاده گفت ای پدر تو دانستی که من پیوسته در طاعت تو بوده ام و رضای ترا طلب کردم و تو نیز از بهر من نیکو پدری بودی چگونه پس از مرک تو از چیزی که رضای تو در آنست بیرون خواهم رفت ملک گفت ده خصلت ترک مکن که خدایتعالی ترا از آنها سود دنیا و آخرت عطا فرماید نخست اینکه هر وقت بخشم اندر شوی خشم خود فرونشان و اگر مبتلی شوی صبر کن و اگر تکلم کنی راست گو و اگر وعده کنی و فاکن و اگر حکم کنی بعدالت باش و اگر قدرت یابی ببخشا و بزرگان را گرامی بدار و از دشمنان چشم بپوش و بدیشان نکوئی کن و اذیت از آنها دور دار و نیز ای پسر در خصلت ترک مکن تا باهل مملکت تو سود دهد و آن ده خصلت اینست که در قسمت عدالت کن و عهد را وفا کن و نصیحت بنیوش و لجاجت ترک کن و رعیت را بنگاه داشتن شرایع و سنن بفرمای و بعدالت حکم کن تا خرد و بزرگ ترا دوست دارند و مفسدان از تو هراس کنند پس از آن با حاضران گفت زینهار که مخالفت امر ملک کنید و زینهار که از سخن بزرک خودتان خلاف نمائید که این کار سبب پراکندگی جمعیت شما و باعث خرابی شهر شما خواهد بود و دشمنان بشما شماتت خواهند کرد والسلم پس از آن سکرات مرک اشتداد کرد و زبانش کند شد پسرش خویشتن بروی بچسبانید و او را همی بوسید که ملک در گذشت تمامت رعیت برو نوحه کردند و او را تجهیز کرده با اکرام و احتشام بخاکش سپردند پس از آن باز گشته حله پادشاهی بپسر ملک بپوشانیدند و تاج پدر را بر سر نهاده و انگشتری در انگشتش کرده بر تختش بنشاندند ملک زاده اندک زمانی در میان ایشان بشیوۀ پدر عدل و انصاف پیش گرفت پس از آن شهوتهای دنیا او را فریب داده بکارهای مزخرف دنیا اقبال کرده آنچه را که وصیت کرده بود ترک کرد و طاعت پدر فرو گذاشت و بدوستی زنان حریص شد هیچ زن خوبروئی را نمی شنید مگر اینکه بسوی او فرستاده او را میآورد و بخویشتن تزویج میکرد از زنان بیش از آنکه سلیمان بن داود جمع کرده بود جمع آورده و هر روز با طایفه ای از ایشان خلوت کرده از ماهی تا بماهی دیگر بیرون نمی آمد و از مملکت خویش نمی پرسید و بشکایت مظلومان گوش نمیداد اگر شکایتی را مینوشتند جواب پس نمیداد چون رعیت اینحالت ازو مشاهده کردند و دیدند که او نظر بکارهای رعیت نمی کند و در کار دولت و مملکت مسامحت دارد دانستند که بزودی بلیت ایشان را فرا خواهد گرفت کار بر ایشان دشوار شد بملامت یکدیگر زبان گشودند پاره از ایشان گفتند بیائید تا بسوی شماس که وزیر بزرک ملک است رویم و قصه بر وی فرو خوانیم تا ملک را پند گوید و گرنه بزودی بلا بر ما نازل شود که این ملک آلوده دنیا گشته و لذتهای دنیا او را فریب داده آنگاه برخاسته بسوی شماس رفتند و باو گفتند ای حکیم دانشمند این ملک را دنیا فریب داده و او بباطل مایل گشته در فساد مملکت خویش همی کوشد سبب اینست که ماهی میگذرد ما او را نمی بینیم و او بیرون نمی آیدو بحالت کسی نظر نمی کند و بشکایت مظلومان گوش نمیدارد اینک ما آمده ایم که ترا از حقیقت کار آگاه کنیم که تو بزرک ماهستی سزاوار نیست در سرزمینی که تو در آنجا مقیم شوی بلیتی پدید آید از آنکه تو اصلاح حال این ملک توانی کرد و اکنون بسوی او برو و با او سخن بگو شاید سخن تو بپذیرد و بسوی پرودگار باز گردد در حال شماس بر خاسته بمکانی رفت که در آنجا غلام بچگان و خواجه سرایان میتوانست دید پس از آن با غلام بچه گفت ای فرزند میخواهم که از ملک اجازت خواهی تا بنزد او شوم که مرا سخنی است باید روبرو گویم و جواب بشنوم غلام بچه گفت یا سیدی بخدا سوگند که او یکماه بیش است که جواز دخول بهیچ کس نداده من نیز نتوانم که در نزد او روم و درین مدت روی او را ندیده ام ولکن من ترا بسوی کسی دلالت کنم که او از بهر تو دستوری خواهد و او خدمتکاری است که پیوسته در بالای سر او بایستد و از برای او طعام از مطبخ بیاورد پس وقتی که او بسوی مطبخ در آید از و مسئلت کن که او هر آنچه تو خواهی چنان کند آنگاه شماس بوی مطبخ رفته بر در مطبخ بنشست پس از زمانی همان خدمتکار پدید آمد و خواست که بمطبخ اندر شود شماس با و گفت ای فرزند میخواهم که با ملک در یکجا جمع آیم و سخنی که بدو مخصوص است بگویم از احسان تو میخواهم وقتی که ملک از طعام خوردن فارغ شود و دل خوش باشد تو باو سخن بگوواز برای من جواز دخول بخواه خادمک گفت سمعا وطاعة پس خادمک طعام گرفته بسوی ملک شد و ملک طعام خورده خوشدل بنشست خادمک گفت ایملک شماس وزیر بر در ایستاده و دستوری همی خواهد تا پاره کارها که مخصوص تو است با تو بازگوید ملک در هر اس شد و بریب اندر افتاد و خادمک را بآوردن شماس بفرمود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و هیجدهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت خادمک بسوی شماس رفته او را بخواند چون شماس نزد ملک شد زمین بوسه و او را دعا گفت ملک پرسید ایشماس ترا چه روی داده که طالب آمدن نزد من شده شماس جوابداد دیر گاهی است که روی میمون ملک ندیده بودم مرا اشتیاق از حد بگذشت آمدم تا طلعت مبارک مشاهده کنم و سخنی دارم ملک گفت سخن بازگو شماس جواب داد ایملک بدانکه خدایتعالی درین خورد سالی ترا علم و حکمت چندان داده که بکسی عطا نفرموده و آن احسان را بسلطنت تمام کرده و رضای پروردگار درین است که تو از وظیفه خویش بیرون نروی و شیوه ای که سبب خشنودی خداست فرو نگذاری و در طاعت الهی تقصیر و کوتاهی نکنی من چند روزی است که ترا میبینم پدر خویش فراموش کرده و وصیت های او را از یاد برده و عهد و پیمان او شکسته و پندهای او ضایع کرده و از عدل و انصاف دور مانده و نعمتهای خدای تعالی بخاطر نیآوری و شکر آنها نمی کنی ملک پرسید اینسخنان را سبب چیست شماس جوابداد سبب اینستکه تو کار های مملکت ترک کردی و گفته اند که اصلاح دین و مملکت و رعیت و محافظت آنها بر ملک فرض است ایملک مرا رای اینست که در عاقبت خود نکو نظر کنی و بلذات فانی که آدمی را بورطهٔ هلاکت می اندازد مایل نشوی بتو برسد آنچه بصیاد رسید ملک پرسید چگونه بوده است حکایت شماس جواب داد ایملک شنیده ام که صیادی بعادت معهود بکنار نهری برآمد که ماهیان صید کند چون بکنار نهر رسید و بجسر برشد یکی ماهی بزرگ دیده با خود گفت این ماهی بباید گرفت که او چند روزی مرا از صید بی نیاز خواهد کرد آنگاه جامه بر کند و از پی ماهی بآب اندر فرو شد آب او را بسرعت همیبرد تا بماهی رسیده ماهی را بگرفت پس از آن نگاه کرده خود را از کنار دور یافت دل بر آن ننهاد که ماهی را ترک کرده خود باز گردد از غایت حرص با دو دوست ماهی گرفته تن خود را از جریان آب بشنا کردن بگذاشت و پیوسته آب او را همی برد تا بغرقابی رسید که هیچکس از آنجا خلاصی نتوانست یافت آنگاه فریاد برآورده گفت غریق را دریابید و او را نجات دهید پارۀ مردم از دریائیان بسوی او آمدند و باو گفتند تو کیستی و از بهرچه خود را بمکانی خطرناک انداختی صیاد گفت من آنکسی هستم که راه نجات وطریق واضح ترک کرده به پیروی هوا خویشتن را بمهلکه انداختم گفتند ای صیاد چرا تو راه نجات ترک کردی و خویشتن بدین ورطه انداختی و حال آنکه تو میدانستی که هیچکس بدین مکان داخل نمی شود که بسلامت تواند رست تو از بهر چه این ماهی را که در دست داری نینداختی تا خویشتن نجات دهی اکنون هیچکس ترا از این ورطه خلاص نتواند کرد صیاد امید از زندگانی بریده ماهی از دست رها کرد و خود نیز هلاک شد ایملک من این مثل نگفتم مگر از بهر آنکه تو این کار محقر را که ترا از مملکت مشغول کرده ترک کنی و بسیاست و نظام مملکت قیام نمائی تا کسی در تو عیب ننهد ملک گفت ای وزیر فرمان تو چیست و زیر جواب داد چون فردا شود مردم را بار ده و در احوال ایشان نظر کن و از ایشان عذر بخواه و ایشانرا با حسن اخلاق و خوشی بازگردان ملک گفته ای شماس سخنان تو نیکو و رای تو صواب است و من فردا پگاه هر چه اشارت کردی بجا آورم در حال شمس از نزد ملک بیرون آمد و مردمان را از آنچه در میان ملک و او رفته بود آگاه کرد چون با مداد شد ملک بیرون آمد و مردمانرا بآستان خود بار داد و از ایشان معذرت خواست و ایشان را بخوبی ها وعده داد مردم خوشنود بازگشته هر یک بمنزل خویش رفتند پس از آن یکی از زنان ملک که گرامی ترین زنان بود بنزد ملک آمد و او را دگرگون و متفکر دید از او پرسید ایملک از چیستکه ترا دگرگون میبینم ملک جواب داد مرا لهو و لعب و عیش و طرب از کارهای خود بازداشته چرا باید که من از کار رعیت بدینگونه غافل و بیخبر باشم اگر من اینکارها ترک نکنم بزودی مملکت از دست من بیرون خواهد رفت آن زن گفت ایملک من وزیران ترا با تو در مقام کید میبینم که ایشان میخواهند از برای تو از پادشاهی آن لذت دست ندهد و تو نعمت و راحت از سلطنت نبری بلکه قصد ایشان اینست که تو در تحمل مشقتهای ایشان عمر بپایان رسانی و مثل تو مثل آنجوان و دزدان باشد ملک پرسید چگونه بوده است حکایت ایشان زن گفت ایملک گفته اند که هفت تن از دزدان روزی بعادتی که داشتند از بهر دزدی بدر آمدند و بباغی که گردکان بدرخت داشت بگذشتند در آنحال جوانی را دیده با و گفتند ایجوان سر آن داری که با ما باین باغ شوی و باین درخت فراز رفته از گردوهای آن بقدر کفایت بخوری و از برای ما نیز قدری چیده فروریزی آنجوان سخن ایشان پذیرفته بباغ شد. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و نوزدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت آنجوان چون با دزدان بباغ شد دزدان با یکدیگر گفتند هر کدام از ماسبک تر و خورد سال تر است باید بفراز درخت بشود ایشان گفتند در میان ما ازین جوان لطیف تر نیست چون آنجوان بدرخت برشد با و گفتند ایجوان چنان مکن که کسی ترا ببیند و بیازارد آنجوان گفت چگونه کنم دزدان گفتند در میان درخت بنشین و شاخها را یک یک سخت بجنبان تا آنچه بر درخت است فروریزد ما آنها برچینیم پس از آن که تو فارغ گشته فرود آئی نصیب خود را از آنچه جمع آورده ایم بگیر آنجوان یک یک شاخها همی جنبانید و دزدان گردوها بر می چیدید که ناگاه خداوند درخت پدید شد و بایشان گفت باغ چه کار است دزدان گفتند ما از درخت چیزی نگرفته ایم جز اینکه ما از این مکان میگذشتیم این پسر را بر فراز درخت دیدیم اعتقاد کردیم که او خداوند درخت است از او تمنا کردیم که ما را از ثمر درخت بی بهره نکند او نیز شاخها از بهر ما بجنبانید ما را در این حادثه گناهی نیست پسر جواب داد بخدا سوگند دروغ میگوید ما همگی بدینمکان آمدیم این جماعت مرا جنباندن شاخها آموختند خداوند درخت گفت خود را ببلائی بزرگ انداخته بازگو که از خوردن ثمر درخت سودی برده یا نه پسر جواب داد لا والله هیچ نخورده ام خداوند درخت گفت اکنون دانستم که تو احمق و نادانی که از برای اصلاح دیگران در تلف نفس خویش کوشیده پس از آن با دزدان گفت مرا با شما کاری نیست از پیکار خویش شوید و آن پسر را گرفته بیازرد ای ملک وزیران تو نیز بدینسان هستند همی خواهند که تو از بهر اصلاح ایشان خود را هلاک کنی ملک گفت راست گفتی من هرگز بسوی ایشان بیرون نروم و لذتهای خود ترک نکنم پس از آن تا بامداد با زن خویش به عیش و نوش بخفت چون با مداد شد وزیر بر خاسته با بزرگان دولت فرحناک و شادمان به سوی قصر ملک آمدند ملک در قصر از بهر ایشان نگشود و بیرون نیامد چون ایشان نومید شدند با وزیر شماس گفتند ای وزیر سعادتمند و ای حکیم دانشمند آیا حالت این کودک خورد سال کم خرد دیدی که بوعده خود وفا نکرد و این گناه سرآمد گناهان اوست و لکن ما را تمنا اینست که بنزد او شویم و سبب بیرون نیامدن او بدانیم آنگاه شماس بقصر اندر شد و نزد ملک رفته او را سلام داد و گفت ای ملک چرا بسبب لذت حقیر ترک کارهای بزرک کردی و مانند کسی شدی که اور اشتری بود که شیر آن شتر آنمرد را از زمام او مشغول کرده بود روزی آنمرد بشیر شتر پرداخت و بزمام او اعتنا نکرد چون شتر دانست که زمام او نگرفته اند راه صحرا پیش گرفت آنمرد شیر گذاشته از پی شتر همی دوید تا اینکه شیر و شتر هر دو از او تلف شدند ای ملک تو بر آنچه صلاح رعیت و تو در آنست نظر کن که مردمان را نشاید که از بهر طعام بدر مطبخ نشینند و از بهر شهوتی که از بهر زنان دارند با ایشان بسر برند مرد خردمند را سزاوار اینست که از این بیست و چهار ساعت در هر شبانه روز دو ساعت با زنان باشد و تتمه را در مصالح خود و رعیت صرف کند و بیش از دو ساعت با زنان خلوت ننماید که معاشرت زنان بعقل و بدن آدمی زیان دارد که ایشان بسوی خیر راه ننمایند باید مرد سخن ایشان نپذیرد و من شنیده ام که گروهی بسیار از بهر زنان هلاک شده اند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و بیستم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت شماس گفت ای ملک من این با تو نگفتم مگر اینکه بدانی مرد نباید سخن زن بنیوشد و فرمان او برد زینهار که پس از آن همه دانش و حکمت جامۀ جهل نپوشی که ترا زیان سخت روی خواهد داد چون ملک سخن شماس بشنید باو گفت انشاء الله فردا بیرون آیم آنگاه شماس بیرون آمده بزرگان مملکت را از گفته ملک آگاه نمود چون زن ملک از سخنان شماس با خبر گشت بنزد ملک در آمد گفت ای ملک تا بود جهان رعیت بندگان ملک بودند و اکنون ترا میبینم بنده رعیت هستی و از شر ایشان هراس داری و ایشان همی خواهند که ترا امتحان کنند اگر ترا ضعیف یابند در خدمت تو سستی کنند و اگر ترا دلیر بینند از تو بترسند و وزیران خائن و بد را با ملک خویشتن پیوسته کار چنین است از آنکه ایشانرا حیلت بسیار است اگر تو بخواهش ایشان موافقت کنی ترا از کار خود بسوی مراد خویش ببرند و پیوسته ترا از کاری بکاری دعوت کنند تا ترا بهلاکت در افکنند و مثل تو مثل بازرگان و دزدان خواهد بود ملک پرسید چگونه بوده است حکایت ایشان زن جواب داد ای ملک شنیده ام که بازرگانی توانگر از بهر تجارت بپاره ای از شهرها روانشد چون بدانشهر رسید منزلی از بهر خود کرایه کرد و در آنجا فرود آمد دزدانی که در آنشهر مراقب بازرگانان بودند که متاع ایشان بدزدند آن بازرگانرا دیدند بسوی منزل او رفته بدو راه نیافتند آنگاه بزرگ ایشان گفت که من در کار این بازرگان حیلتی کنم در حال باز گشته جامه طبیبان بپوشید و انبانی که داروها درو بود بدوش گرفت و در کوچه و بازار ندا در داد که کیست حاجت بطبیب داشته باشد تا اینکه بمنزل آن بازرگان رسید او را نشسته دید چاشت همیخورد از او پرسید حاجت بطبیب داری یا نه بازرگان جواب داد بطبیب محتاج نیستم و لکن بنشین با من طعام خور در حال دزد در برابر او نشسته طعام میخورد آنگاه دزد با خود گفت اکنون هنگام فرصتست پس روی ببازرگان کرده او گفت نصیحت تو بر من فرض شد که تو با من احسان کردی و آن نصیحت این است که من ترا به بسیار خوردن حریص میبینم و این سبب مرضی است که تو در معده داری اگر تو به عالجت او مبادرت نکنی کار تو بهلاکت خواهد افتاد بازرگان گفت من تندرست هستم و معده من طعام هضم میکند دزد باو گفت آن مرض بتو پوشیده است تو خود او را نمی دانی ولی من آن مرض در تو دانسته ام اگر سخن من بپذیری خویشتن را معالجت کنی گفت کیست آنکه مرا معالجت کند دزد جواب داد من ترا معالجت کنم و خدای تعالی شفا بخشد بازرگان گفت دارو بمن بنما و چیزی از آن دارو بمن بده آنگاه دزد سفوفی که سقوطری در آن بسیار بود بوی داد و باو گفت اینرا امشب بکار بر بازرگان دارو بگرفت چون شب برآمد قدری از او بخورد دید که صبریست کریه الطعم پس چون آنرا بخورد از آن خود را سبکتر یافت چون شب دیگر برآمد دزد داروئی که صبرش بیش از داروی نخستین بود ببازرگان بداد جون بازرگان آنرا بخورد در آن شب باسهال گرفتار شد و لکن برو صبر کرد و بر طبیب انکار ننمود چون دزد دید که بازرگان بسخن او اعتماد کرده و از او ایمن گشته دوای کشنده بیاورد بازرگان دارو از او گرفته بنوشید در حال جگرش پاره پاره از دهان فروریخت و بمرد دزدان در کمین او بودند بمنزل او در آمده همۀ مال او بگرفتند ای ملک من این با تو نگفتم مگر از بهر اینکه از این حیلت گران سخن قبول نکنی که عاقبت هلاک خواهی شد ملک گفت راست گفتی بسوی ایشان بیرون نروم پس چون بامداد شد مردمان جمع گشته بسوی قصر ملک بیامدند و چندان بنشستند که از بیرون آمدن ملک نومید پس از آن بنزد شماس رفته باو گفتند ای فیلسوف دانشمند این کودک نادانرا دیدی که بجز دروغ کاری ندارد الحق صواب اینست که مملکت از دست او بگیریم و دیگری بجای او بنشانیم که شاید کارهای ما منظم شود و احوال ما مستقیم گردد و لکن تو بار دیگر نزد او شو و باو بگو که ما از احسانهای پدر او شرم داریم و گرنه مملکت از دست او بیرون کنیم و ما تا اکنون عهود و مواثیق پدر او را نگاه داشته ایم ولی چون فردا شود همگی اسلحه در پوشیم و بدین مکان در آییم و درو دیوار قصر ویران کنیم اگر آنوقت بیرون آید و سخن ما گوش دارد او را باکی نیست و اگر نه بقصر اندر شده او را بکشیم و مملکت بدیگری سپاریم در آنحال شماس وزیر نزد ملک شد و با وی گفت ایملک بلهو و لعب مشغول گشته پیروی هوا و هوس میکنی این چه کاریست که تو بخویشتن میپسندی کاش میدانستم ترا که فریب میدهد اگر تو بخویشتن ستم میکنی پس آن علم و حکمت که در تو میدانستم بکجا شدند ای کاش میدانستم کیست که ترا از علم بسوی جهل و از وفا بجفا واز نرمی بسختی برده و سبب چیست که با آنهمه پذیرفتن که از من داشتی بدینسان اعراض همیکنی چگونه من ترا سه دفعه پند گفتم و بصواب اشارت کردم تو پند ننیوشیدی و مشورت مرا مخالفت کردی مرا خبرده که این غفلت را سبب چیست و ترا که فریب داده ایملک بدانکه اهل مملکت تو معاهده کرده اند که برتو داخل شوند و ترا بکشند و مملکت بدیگری سپارند آیا تو با ایشان مقاومت توانی کرد و یا اینکه پس از کشته شدن بزنده کردن خویش قادر هستی اگر چنانچه ترا بدنیا حاجتی هست و زندگانی همی خواهی بهوش باش و مملکت را ضبط کن و عذرهای خویشتن بمردم بنمای که ایشان همی خواهند که مملکت از تو بستانند و بدیگری دهند و قصد مخالفت و عصیان دارند و همی خواهند که ترا هلاک سازندچون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و بیست و یکم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت وزیر با ملک گفت که مثل تو مثل روباه و گرگ خواهد بود ملک پرسید چگونه بوده است حکایت ایشان وزیر جواب داد آورده اند که جماعتی از ثعالب روزی بطلب طعمه بیرون آمدند و بهر سوی میگشتند که ناگاه باشتری مرده بر سیدند گفتند چیزی یافتیم که دیر گاهی با او گذران توانیم کرد و لکن بیم از آن داریم که بعضی از ما ببعضی دیگر ظلم کنند و قوی بر ضعیف میل و حیف نماید آنگاه ضعیفان ما هلاک شوند سزاوار اینست که کسی را بداوری بگزینیم و از بهر او نیز نصیبه دهیم تا در میان ما حکم کند و قوی بر ضعیف تعدی ننماید پس در هنگامی که ایشان مشورت میکردند گرگی پدید شد بعضی از روبهان گفتند اگر رای داشته باشید این گرگ را در میان خویشتن حاکم کنیم که او از همه قوی تر است و پدر او پادشاه ما بود و امیدواریم که در میان ما عدل و انصاف کند پس از آن تمامت روبهان بسوی گرگ رفته باو گفتند که ما ترا بداوری برگزیدیم که بهر یکی از ما طعمه بقدر حاجت دهی تا قویهای ما بضعیفان ستم نکنند و بعضی از ما بعضی دیگر را هلاک نسازد گرگ دعوتشان اجابت کرده در آن روز بهر یکی بقدر کفایت بخشی بداد چون فردا شد گرگ با خود گفت اگر من این اشتر در میان روبهان قسمت کنم چیزی بجز نصیبه که از بهر من جدا کرده اند بمن عاید نخواهد شد و اگر من این لاشه را تنها بخورم کاری بر من نتواند کرد اگر من این شتر از بهر خود و فرزندان خود غنیمت برم کیست که مرا منع تواند نمود بهتر اینست که من او را مخصوص خود گردانم و بر ایشان چیزی ندهم پس چون روبهان بنزد گرگ آمده گفتند یا ابا سرحان طعمه امروز ما را بده گرگ گفت در نزد من چیزی نمانده که بشما دهم روبهان از نزد او با حالت زبون رفتند و گفتند خدایتعالی بسبب ملاقات این خبیث وخائن مارا بمحنتی بزرگ گرفتار کرد که او نه از خدا بیم دارد و نه از معاصی پرهیز میکند و ما را نیز بر وی قدرتی نیست پس از آن پاره ای از ایشان گفتند که او را گرسنگی بدین کار بداشت یک امروز بگذارید او بفراغت بخورد و خوب سیر شود فردا بسوی او رویم پس چون با مداد شد روبهان بسوی گرگ رفتند و باو گفتند یا ابا سرحان ما ترا بخویشتن امیر ساختیم که طعمه هر یک از ما بدهی و داد ضعیفان از قویها بستانی و هر وقت که این طعمه تمام شود در پدید آوردن طعمه دیگر بکوشی و ما پیوسته در سایه حمایت تو آسوده باشیم و امروز دو روز است که ما چیزی نخورده ایم و از گرسنگی مارا طاقت رفتار نماند تو مونه ما باز پس ده و از آنچه دروی تصرف کرده ترا حلال کنیم گرگ بدیشان جواب نداد و بدل سختیش بیفزود هرچند که روبهان تذلل و تظلم کردند گرگ بر ایشان رحمت نیاورد آنگاه روبهان با یکدیگر گفتند که ما را حیلتی نمانده بجز اینکه بسوی شیر رویم و خویشتن بر پای او بیندازیم و حکایت اشتر بروی عرضه داریم اگر او بما یاری کند زهی مقصود و اگر نکند او ازین پلید سزاوار تر است که لاشه اشتر طعمه او باشد پس ایشان بنزد شیر شدند و او را از ماجری با خبر کردند و آنچه از گرگ بدیشان روی داده بود باو گفتند و از شیرپناه جستند و گفتند ما را از دست این پلیدک خلاصی ده که ما از بندگان تو خواهیم بود چون شیر سخن روبهان بشنید بغیرت آمد و با ایشان بسوی گرگ رفت چون گرگ شیر را دید که همی آید از پیش او میگریخت و شیر از پی او همی دوید تا اینکه او را بگرفت و از هم بدرید و روبهان را بطعمه خویشتن تمکین داد ای ملک از اینجا دانسته ایم که هیچ ملکی را شایسته نباشد که در کار رعیت و مملکت سستی کند تو پند من بنیوش و سخنان من در گوش دار و بدانکه پدر تو پیش از آنکه بمیرد ترا بپذیرفتن پند وصیت کرد و این سخن آخرین منست و السلم ملک گفت من پند تو پذیرفتم فردا حتماً بیرون آیم آنگاه شماس از نزد ملک بیرون رفت و بزرگان دولت را از ماجری آگاه کرد چون زن ملک از سخن گفتن شماس و ملک آگاه گشت و یقین کرد که ملک فردا بداد خواهی رعیت بیرون خواهد رفت بسرعت روی بملک گذاشت و باو گفت از کار تو مرا بسی عجب آمد که چگونه فرمان بندگان خود می بری مگر نمیدانی که این وزراء تو بندگان تواند از بهر چه ایشانرا بزرگ میداری و رتبت ایشان افزون میکنی تا اینکه ایشان گمان میکنند که پادشاهی ترا سبب ایشانند و ایشان ترا باین رتبت رسانیده اند و این عطیتها ایشان با تو کرده اند با وجود اینکه ایشان با تو هیچ نتوانند کرد و بر تو آسیبی نتوانند رسانید و ترا سزاوار نیست که بدیشان فروتنی کنی ایشانرا سزاست که فروتنی کنند چگونه تو از ایشان بدینگونه هراسانی گفته اند که هر کرا دل مثل آهن نباشد شایسته پادشاهی نباشد و ایشانرا بردباری تو مغرور ساخته تا اینکه بر تو جسور گشته اند و حال آنکه ایشانرا فرض است که بطاعت تو مقهور باشند و بفرمانبر داری تو مجبور شوند اگر تو در پذیرفتن سخن ایشان سرعت کنی و ایشانرا درینحال بگذاری ایشان در تو طمع کنند اگر تو سخن من بپذیری بسخن هیچکدام از ایشان دل ننهی و ایشانرا بطمع نمی اندازی که بر تو جسور شوند و تو مانند آن چوپان باشی پرسید چگونه بوده است حکایت چوپان زن ملک جواب داد شنیده ام مردی بوده است چوپان شبی از شبها دزدی بسوی وی در آمد که از گوسفندان او بدزرد چوپانرا دید که شبها نمی خوابد و روزها غفلت نمیکند پس دزد تمامت شب بگرد گوسفندان بگردید و بچیزی از آنها دست نیافت چون عاجز شد راه صحرا در پیش گرفت و شیری را صید کرده پوست از وی بگرفت و آن پوسترا پر از کاه کرد و او را برده در مکانی بلند بگذاشت چنانکه چوپان او را میدید پس از آن خود نزد چوپان شده با و گفت شیر مرا بسوی تو فرستاده از گوسفندان تو طعمه میخواهد چوپان پرسید شیر کجاست دزد جواب داد چشم بر دار شیر را ببین که اینک ایستاده است آنگاه چوپان سر بر کرده صورت شیر را دیدگمان کرد فی الحقیقه شیر است از او سخت هراسان شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و بیست و دویم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چوپان از آن صورت شیر سخت بترسید و بدزد گفت ای برادر هر چه میخواهی بگیر که مرا با تو مخالفتی نیست آنگاه دزد از گوسفندان بقدر حاجت بگرفت و چوپانرا سخت هراسناک دید پس در هر چند روزی بسوی او آمده با و میگفت شیر باز طعمه میخواهد پس از آن حال دزد پیوسته با چوپان بدین حالت بود تا اینکه بسیاری از گوسفندان را ببرد ای ملک من این سخن با تو گفتم که بزرگان دولت تو ترا فریب ندهند و بجهت نرمی و بردباری تو در تو طمع ننمایند ملک گفت من پند تو پذیرفتم هرگز بسوی ایشان بیرون نروم پس چون بامداد شد وزرا و بزرگان دولت و اعیان مملکت هر یکی اسلحه خویش برداشته رو بخانه ملک گذاشتند که او را بکشند و مملکت بدیگری بسپارند چون بخانه ملک برسیدند از دربان مسئلت کردند که در از بهر ایشان بگشاید در بان در نگشود ایشان آتش آوردند که در سوزانده بقصر اندر شوند دربان چون این بدید بسرعت نزد ملک رفت و او را آگاه کرد که خلقی بر در جمع آمده اند از من گشودن در مسئلت کردند من نگشوده ام آتش آوردند که درها بسوزانند و بقصر آمده ترا بکشند اکنون ترا فرمان چیست ملک با خود گفت بورطه بزرک افتادم آنگاه از پی زن خود فرستاد زن حاضر آمد ملک گفت هر چه شماس با من گفته بود همه را صحیح یافتم اینک خاص وعام بقصد کشتن من آمده اند ترا رای چیست زن گفت بر تو باکی نیست و از کار ایشان هراس مکن ملک پرسید در اینکار حیلت چیست زن جواب داد رأی من اینست که دستارچه بر سر بسته چنان بنمائی که من بیمار هستم آنگاه شماس را حاضر آور و بگو که من امروز قصد بیرون آمدن داشتم رنجوری مرا منع کرد تو مردم را خبر ده که فردا بسوی ایشان آمده حاجت ایشان برآورم و در حال ایشان نظر کنم چون این سخن با شماس بگوئی ایشان را خشم فرو نشنید و لکن چون فردا شود ده تن از غلامان شجاع نزد خود بخوان بشرط آنکه از ایشان ایمن باشی که ایشان فرمانبردار و راز پوش هستند آنگاه غلامان را بفرما که در بالای سر تو بایستند و کسی را نگذارند که بر تو داخل شود مگر اینکه یکان یکان داخل شوید وقتی که یکی از ایشان داخل شود تو با غلامان بگو که او را گرفته در آن غرفه دیگر بکشند و با دیگری نیز چنان کنند که با اولین کرده باشند تا اینکه تمامت ایشان را بدینسان بکشند و لکن باید نخست شماس را بکشی که او بزرگ ایشان است چون تو چنین کنی رعیت را قوت نماند و تو از ایشان در راحت باشی و بدانکه هیچ حیلت از بهر تو سودمندتر ازین حیلت نیست ملک گفت رأی تو صوابست بدینسان کنم که تو گفتی پس از آن دستارچه خواسته سر خود را فروبست و شماس را حاضر آورده باو گفت بدانکه من تو را دوست میدارم و رأی تورا اطاعت کنم و از بهر من بجای برادر و پدری و اینکه تو گفتی بیرون روم و بکار رعیت نظر کنم دانستم که این از برای من پندیست پدرانه و مرا قصد این بود که بیرون آیم ولکن ناخوشی مرا روی داد که بیرون آمدن نتوانستم و همی شنوم که اهل مملکت از بیرون نیامدن من در خشم شده اند و قصد کرده اند که کار های نالایق نسبت بمن بجا آورند ایشان از ناخوشی من آگاهی ندارند تو بیرون رفته ایشانرا از حالت من آگاه کن و از زبان من معذرت گوی که من بهرچه گویند پیروی کنم تو از من برایشان ضمانت کن تا انشاء الله فردا بیرون آیم چه شاید که مرض من امشب بسبب نیتی که کرده ام زایل شود آنگاه شماس بکردگار سجده برده و ملک را دعا گفت و فرحناک بیرون آمد و مردم را از آنچه گفته بود با خبر کرد و عذر ملک را برعیت نمود و ایشان را از قصدی که داشتند نهی نهی کرد در حال مردم بسوی منزلهای خویشتن باز گشتند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و بیست و سوم در آمد
گفت ایملک جوانبخت چون شماس عذر ملک بگفت رعیت بازگشتند ایشان را کار بدینجا رسید و اما ملک ده تن شجاع سخت دل از غلامان دیرین پدر حاضر آورد و بایشان گفت شما رتبت خویش در نزد پدر من دیده بودید و احسان مکرمت او با شما نهایت نداشت اکنون من شما را رتبت برتر از آن کنم و احسان و مکرمت بر شما بیفزایم و لکن از شما مسئلتی دارم آیا فرمان مرا می پذیرید و راز مرا می پوشید آن ده تن یکدل و یکزبان گفتند ایخواجه هر چه گوئی همان کنیم و از اطاعت تو بدر نرویم ملک بایشان گفت اکنون من سبب اختصاص شما را بمزید اکرام بیان کنم و آن اینست که شما دانستید که پدر من براهل این مملکت چه نیکوئیها کرده و چگونه از ایشان در کار من عهد و پیمان گرفت باینکه ایشان با من مخالفت نکنند و دیروز کار ایشان دیدید که همگی بر من جمع آمدند و قصد کشتن مرا داشتند و من میخواهم که بایشان کاری کنم و همی بینم که ایشان را از کردار خویش منع نکند مگر اینکه چند تن از ایشان بکشم پس فردا من درین غرفه بنشینم و ایشان را یک یک اجازت دخول دهم و گویم که از دری در آیند و از در دیگری بدر شوند شما ده تن در برابر من بایستید و اشاره من فهم کنید و هر وقت که یکی از ایشان داخل شود او را گرفته بکشید و جسد او را در آن غرفه بیندازید غلامان گفتند ایملک ترا اطاعت کنیم پس ملک بایشان احسان کرده ایشان را باز گردانید و خود شب را بروز آورد چون با مداد شد فرمود که تخت بنهند و چون جامۀ سلطنت پوشید کتاب حکمرانی بدست گرفت و ده تن غلامان در برابر او بایستادند آنگاه بگشودن در بفرمود و منادی ندا در داد که هر کس را حاجتی باشد در بساط ملک حاضر آید آنگاه وزرا و سرهنگان و حاجبان بدرگاه ملک حاضر آمدند ملک فرمود که یکان یکان داخل شوند نخست شماس چنانکه عادت او بود داخل شد و در برابر ملک جای گرفت و او از جائی خبر نداشت که ناگاه ده تن غلامان بر وی احاطت کرده او را بگرفتند و او را در پستوئی برده بکشتند پس از آن وزیران دیگر و عالمان و حکیمان یک یک نزد ملک میامدند غلامان ایشان را گرفته میکشتند تا اینکه تمامت ایشان را بکشتند پس از آن ملک سیافانرا فرمود که تیغ بر بقیت قوم بگذارند و در هر کس اثر شجاعت ببینند بکشند و بجز پسسترین رعیت کس را زنده نگذارند ایشان چنان کردند که ملک فرموده بود پس از آن ملک با زنان خلوت کرده بلذت و عیش مشغول شد و رسم جور و ستم برپاکرد در شهر آنملک معدنهای زر و سیم و یاقوت گوهرها بود و ملوک دیگر بمملکت او حسد میبردند و پیوسته انتظار فرصت داشتند یکی از ملوک نواحی با خود گفت که من همواره میخواستم که مملکت از دست آن پسر نادان بگیرم و اکنون این کار بر من میسر است از آنکه او بزرگان دولت و خداوندان شجاعت را کشته است در نزد او کسی که تدبیر حرب کند و یا در میدان جنگ پایداری تواند کرد نمانده اکنون هنگام فرصت است ولی باید سخت بروی بنویسم تا ببینم جواب چه خواهد شد پس آن ملک کتابی باین مضمون بنوشت که آنچه با وزرا و بزرگان دولت خود کرده شنیده ام و هیچ کس زنده نگذاشته که دفع خصم از تو تواند کرد و اکنون هنگامی است که خدای تعالی مرا نصرت خواهد داد و بر تو ظفر خواهم یافت تو سخن من بنیوش و فرمان بپذیر و در میان دریا قصری بزرگ از برای من بنا کن اگر این کار نتوانی کرد از شهر خویش بدر شو و خویشتن را نجات ده وگرنه از اقصای بلاد هند دوازده کردوس که در هر کردوس دوازده هزار لشگر باشد بسوی تو بفرستم که بشهر تو داخل شوند و مالهای تو بغارت پرند و مردانت بکشند و زنان را اسیر کنند وزیر خود بدیع را سر دار آن لشکر کنم و او را بفرمایم که شهر ترا محاصره کند تا اینکه بشهر تو مالک شود و این رسول را فرمودم که در نزد تو سه روز بیش نماند اگر فرمان مرا طاعت کردی از هلاک رستی و گرنه لشگری را که گفتم بزودی بفرستم پس از آن کتاب مهر کرده بر سول داد و ر سول همی رفت تا بدان شهر رسید وبر ملک داخل گشته کتاب بدو داد چون ملک کتاب بخواند تنگدل شده در کار خود حیران مانده هلاک خویش بعیان دید نه کسی یافت که با او مشورت کند و نه دلیری دید که از و یاری جوید در حال برخاسته با حالت دگرگون نزد زن خود آمد زن پرسید ایملک ترا چه روی داده ملک جواب داد مرا پادشاه میخوانید که من بنده ملک دیگرم پس از آن کتاب کشوده بزن خویش خواند زن چون مضمون کتاب بشنید گریه و ناله سر کرد و جامه بر تن بدرید ملک از و پرسید ترا حیلتی از بهر این کار دشوار هست یا نه زن جوابداد از بهر جنگ در نزد زنان حیلت نباشد که زنان را قوت و رای نیست قوت رای و حیلت در چنین کارها مردان راست چون ملک این سخن از زن بشنید او را پشیمانی و افسوس از ستمی که ببزرگان دولت خود کرده بود روی داد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و بیست و چهارم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک را ندامت روی داد و از بهر خود آرزوی مرگ کرد پس از آن بازنان خود گفت هر آینه از شما بمن آن رفت که بدراج از سنگ پشتها رفت زنان گفتند چگونه بوده است آن حکایت ملک گفت آورده اند که سنگ پشتها در جزیره از جزایر بودند و آنجزیره درختان بارور و نهرهای روان داشت اتفاقا دراجی بدان جزیره گذشت که از گرمی هوا و رنج سفر مانده بود در آن جزیره فرود آمد چون سنگ پشتان را در آنجا دید بر آنها پناه برد و آن سنگ پشتها در جزیره ها میچریدند و شبانگاه بمکان خویش باز میگشتند وقتیکه سنگ پشتها به مکان خویش باز گشتند دراج را در آنجا بدیدند و شمایل نیکوی او را بپسندیدند و آن را سخت دوست داشتند و با یکدیگر گفتند که شک نیست که این از بهترین پرندگان است پس همگی بسوی او میل کردند و باو مهربانی کردند چون دراج از آنها محبت و مهربانی دید بآنها میل کرد و با آنها انس گرفت روزها بهر سو که میخواست میپرید و وقت شام بسوی ایشان باز میگشت و دیر گاهی او را حال بدین منوال بود چون سنک پشتها دیدیند که غیبت دراج بر وحشت آنها میافزاید و او را جز شب نتوانند دید و بامدادان زودتر پریده باطراف جزیره خواهد رفت با یکدیگر گفتند که ما را باین دراج محبت افزونست و ما را طاقت صبر بر جدائی او نیست باید حیلتی کنیم که او را همواره در نزد خویشتن نگاه داریم از آنکه هر وقت که او بپرد تا هنگام شام از ما غایب گردد و ما جز در شب او را نمی بینیم یکی از آنها گفت ای خواهران آسوده باشید که من چنان کنم که او ساعتی از من جدا نشود همگی با و گفتند اگر تو چنین کار کنی ما ترا بنده خواهیم بود پس چون دراج از گشتن بازگشت در میان ایشان بنشست سنگ پشتی که حیلت گر بود بوی نزدیک شد و او را دعا کرده باو گفت ایخواجه بدانکه خدایتعالی صحبت ترا روزی ما گردانیده و همچنین محبت مادر دل تو جای داده که در این وادی با ما انس گرفته ولکن دوستانرا بهترین اوقات وقتیست که با هم جمع باشند که در دوری محنتهای بزرگ هست ولی چه سود که تو هنگام دمیدن صبح از ما جدا شوی و بسوی ما باز نگردی مگر وقت غروب یاران را بدین سبب وحشت افزون گشته و کار بر ما دشوار شده گفت آری مرا محبت بشما افزون گشته و اشتیاقم از حد بیرونست و جدائی شما بر من آسان نیست ولکن مرا حیلتی نیست زیرا که پرنده ام و با شما پیوسته در یکجا نتوانم بود زیرا که پرنده در جایی جز شب قرار نتواند گرفت و بامدادان باید باینسوی و آنسوی رود سنگ پشت گفت راست میگوئی و لیکن پرندگانرا بسیار وقت راحت نباشد و پیوسته در رنج و تعب همی گذراند و غایت مقصود از زندگانی راحتست و دیگر خدایتعالی در میان ما و توالفت و محبت پدید آورده و ما را بیم از آنست که ترا صید کنند و ما از دیدار تو محروم بمانیم دراج گفت راست میگوئی ولکن در کار من رأی تو چیست سنگ پشت گفت رأی من اینست که پرهای خویشتن بکنی و در نزد ما باستراحت بنشینی و از ماکول و مشروب ما بخوری و بنوشی و ما و تو درین مکان سبز و خرم بعیش و نوش بسر بریم آنگاه دراج بسخن او میل کرده قصد راحت خود بنمود و پرهای خویش رایکان یکان برکند و در نزد سنگ پشتان قرار گرفت و به آن لذت حقیر و عیش نا پایدار راضی شد تا اینکه روزی شاهین بدراج بگذشت و در وی تأمل کرده پرهای وی را بریده یافت و دانست که پریدن نمیتواند چون دراج را بدینحالت دید فرحناک شد و بدراج نزدیک گشته او را صید کرد دراج بانگ بر او زد و از سنگپشتان طلب یاری کرد آنها یاری نتوانستند نمود و گفتند ای برادر ما را قوت و حیات و طاقت در کار شاهین نباشد آنگاه دراج از زندگانی نومید گشته بآنها گفت گناه از من است که شما را طاعت کرده پرهای خویش بکندم اکنون مستوجب این شدم و بیش ازین من نیز ای زنان شما را ملامت نکنم بلکه خویشتن را ملامت کنم از آنکه بخاطر نیاوردم که شما سبب لغزش جد ما آدم بودید و از زنان شد که او از بهشت بیرون آمد و فراموش کردم که شما مایه همه بدی ها هستید از دانائی خود سخن شما را بپذیرفتم و وزرا و اعیان مملکت خود را بکشم که در کارهای سخت پندگو و قوت بازوی من بودند اکنون من عوض ایشان را نخواهم یافت و کسی را قائم مقام ایشان نخواهم دید و در این ورطه هلاک خواهم شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و بیست و پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت پس از آنکه ملک خویشتن را ملامت گفت برخاسته بخوابگاه رفت و از بهر وزیران و حکیمان بگریست و گفت کاش آن شیران درین وقت نزد من میبودند تا من کار خود بایشان شکایت میکردم و آنچه پس از ایشان بمن روی داده بایشان میگفتم و تا دو روز از خواب و خور دور بماند و اندوهگین و گریان بود پس چون شب برآمد برخاسته جامۀ خود تبدیل کرد و خود را بصورت دیگر آورد و از قصر بیرون آمد که در شهر بگردد شاید از کسی سخن شنود که از آن سخن فرحی یابد پس در هنگامیکه او در کوچهای شهر میگشت دو پسر دوازده ساله دید که در کنار دیواری خلوت کرده نشسته با یکدیگر بحدیث اندرند آنگاه بر ایشان نزدیک شد چندانکه سخن ایشان میشنید از یکی از آن دو پسر شنید که با دیگری میگوید که ای برادر پدر من دوش با من حکایت میکرد که زراعت او بسبب نبودن بارش خشکیده است پسر دیگر گفت ای برادر میدانی که سبب این بلیت چیست که شهر را فرو گرفته آن پسر گفت لا والله نمیدانم اگر تو میدانی از بهر من بازگو آن پسر گفت ای برادر بدانکه من از یاران پدر خود شنیدم که پادشاه ما وزرا و بزرگان دولت خود را بی گناه بکشت و سبب کشتن ایشان جز این نبود که ملک زنان دوست میداشت و بدیشان مایل بود وزرا او را نهی کردند او نهی ایشان قبول نکرد و سخن زنان بپذیرفت و ایشانرا بکشت و پدرمن شماس را که وزیر پدر او بود بی خطا بکشت و بزودی خواهی دید که خدایتعالی چگونه انتقام ایشانرا از ملک خواهد کشید آن پسر گفت امید نیست که انتقام از و کشیده شود پسر شماس گفت ای برادر بدانکه ملک هند بپادشاه ما کتابی نوشته و او را سرزنش کرده و گفته است قصری در میان دریا بنا کند و اگر نکند دوازده کردوس در هر کردوس دوازده هزار جنگ جو بسوی پادشاه ما بفرستد و وزیر خود بدیع را سردار آن لشکر خواهد کرد تا مملکت ما بگیرد مردانرا کشته و زنانرا اسیر نماید اکنون که رسول آمده پادشاه ما سه روز مهلت خواسته و لکن ای برادر بدانکه پادشاه هند ملکی است با سطوت و لشکری بسیار دارد اگر پادشاه ما حیلتی نکند و در دفع او تدبیری نسازد هلاک خواهد شد و پس از هلاک او پادشاه هند مالهای ما بگیرد و مردان ما بکشد و زنان ما اسیر کند پس چون ملک این سخن بشنید اضطرابش زیاد شد و با خود گفت البته این پسر حکیم است زیرا که بچیزی واقفست که از من نشنیده و کتابی که از ملک هند بنزد من آمده کس بر آن مطلع نگشته این پسر او را چگونه دانسته است مرا فرض است که باین پسر ملتجی شوم و با او سخن گویم و از خدا همیخواهم که خلاصی ما را در دست او کند پس از آن ملک بدیشان نزدیک رفته بآن پسر گفت ای فرزند این چه سخن بود که گفتی و اینرا از کجا دانستی که ملک هند کتابی نوشته و ملک را سرزنش کرده و با و این سخنان درشت گفته آن پسر جواب داد تو ندانسته که در میان بنی آدم روحانیان هستند که همه رازهای پوشیده بدانند ملک گفت ای پسر راست گفتی و لکن پادشاه ما را حیلت و تدبیری هست که او را از خود دفع تواند کرد و این بلیت از مملکت خویش باز تواند داشت آن پسر جواب داد آری اکر ملک مرا بخواهد از من سئوال کند که با کدام حیلت از کید خصم خلاص توان شد من بقدرت خدایتعالی چیزی را که نجات ملک در آن باشد با وی بازگویم ملک پرسید کیست که ملک را از این کار آگاه کند تا او ترا نزد خود خواند آن پسر جواب داد من شنیده ام که در جستجوی خداوندان دانش و بینش است اگر چنین باشد مرا در خواهد یافت و چون من نزد او شوم چیزی را که مصلحت او در آن باشد و بلیت را از و دفع کند بوی بشناسانم اگر چنانچه او در این کار بزرگ اهمال کند و باز مشغول بزنان شود و من بخواهم که نا طلبیده نزد او بروم و او را از تدبیر کار مملکت آگاه کنم او مرا نیز مانند وزراء خویش خواهد کشت و شناساندن من خود را بوی سبب هلاک من خواهد شد آنگاه مردمان مرا کم خرد و نادان خواهند دانست و از آن قبیل خواهم بود که گفتهاند هر کس را علم بیشتر از عقل باشد آن عالم از نا خردمندی خویش هلاک شود پس چون ملک سخن آن پسر بشنید حکمت و فضیلت او دانست و یقین کرد که نجات از بهر او ورعیت از آنپسر خواهد بود در آن هنگام ملک بآن پسر سخن اعادت کرد و ازو پرسید تو از کجائی و خانه تو در کجاست آنپسر جواب داد از این دیوار بخانه ما توان رسید ملک آن مکان را بذهن سپرده پسر را وداع کرده و مسرور بازگشت چون در خانه بنشست خوردنی خواست و زنان از خود دور ساخت طعام خورده شکر خدایتعالی بجا آورد و از حضرت باری جلت عظمته یاری خواست و از لغزشهای خود طلب آمرزش کرد و توبه خالص نمود و روزه و نماز بسیار نذر گفت و غلامی از خاصان خود را نزد خود خواند و مکان آنپسر را باو صفت کرد و باو گفت که بسوی آن پسر رفته او را بخوشی و نزد ملک حاضر آورد آن غلام بسوی پسر رفته با و گفت ملک ترا همی خواند و از او سودی بسیار بتو خواهد رسید و چیزی از تو خواهد از آن بخیر و خوبی بسوی منزل خود باز خواهی گشت آن پسر جواب داد اطاعت ملک را بجان بکوشم در حال با غلام سلطان روان گشت تا بنزد ملک رسید و خدا را سجده کرده و ملک را دعا کرد ملک او را جواز نشستن داد آن پسر بنشست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و بیست و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت ملک جواز نشستن داد و باو گفت میدانی که بود آنکه دوش با تو سخن میگفت پسر جواب داد آری ای ملک میدانم ملک پرسید او در کجاست پسر جواب داد او با من سخن همیگوید پس از آن ملک فرمود کرسی در پهلوی تخت ملک بگذاشتند و آنپسر را بدان کرسی بنشاند و بحدیث در پیوستند تا اینکه ملک با آن پسر گفت ای وزیر تو دوش با من حدیثی گفتی و چنان نمودی که ترا حیلت هست که بآن حیلت پادشاه هند را دفع توان کرد اکنون بازگو که آن حیلت کدامست و مرا از چارۀ دفع ملک هند آگاه کن تا ترا بوزارت خود بگزینم و تابع رای تو باشم و جایزه های بزرگ ترا دهم آن پسر گفت ای ملک جایزه ها از آن خود گیر و تدبیر و حیلت نزد زنانی است که ترا بکشتن پدر من شماس اشارت کردند چون ملک اینسخن از و بشنید شرمسار شد و آهی برکشید گفت ای فرزند مگر شماس پدر تو بود آن پسر جواب داد من پسر شماسم در آن هنگام ملک چشمان پر از اشک کرده از کرده خود استغفار نمود و گفت ای فرزند من از نادانی و سوء تدبیر پیروی زنان کردم ولکن از تو همی خواهم که از من در گذری و من ترا در جای پدر بنشانم و مقام ترا از مقام او برتر کنم و هر وقت این بلیت که ما را فرو گرفته از ما زایل شود طوقی زرین از بهر تو سازم و ترا ببهترین خیلها سوار کنم و منادی را گویم که در پیش تو ندا در دهد و بگوید که این خداوند کرسی دوم است و در نزد ملک از همگنان عزیز ترست و اما آنچه از کار زنان باز گفتی من انتقام ایشان را نیت کرده ام در وقتی که خدایتعالی بخواهد ببدترین عقوبت از ایشان انتقام خواهد کشید اکنون مرا خبرده که ترا تدبیر چیست تا خاطر من بر آساید آن پسر جواب داد با من عهد کن که مخالفت من نکنی ملک گفت عهد کردم که از سخن تو بیرون نروم و ترا صاحب مشورت خودگردانم و هر چه بگوئی چنان کنم و در میان من و تو گواه پروردگار است چون پسر اینسخن بشنید آسوده و خرسند گشت و گفت ایملک تدبیر من اینست در وقتیکه رسول از بهر جواب نزد تو آید او را از خود دفع کن و بگو روز دیگر بیا و رسول با تو بگوید که پادشاه مدت معلوم از بهر من معین کرده می دیر نتوانم کرد تو او را از پیش خود بیرون کن و بگو روز دیگر نزد من آی و آن روز تعیین مکن آنگاه رسول از نزد تو خشمگین بیرون رود و در شهر بلند بگوید ای مردمان این شهر من رسول ملک هندم و او پادشاهی است جبار و خداوند عزیمت استوار کتابی بسوی ملک شهر شما فرستاده من آن کتاب بدو دادم او سه روز از من مهلت خواست من از روی مهربانی و رعایت خاطر او مهلتش دادم اکنون ایام مهلت تمام گشته رفتم که جواب ستانم وعدۀ روز دیگر میدهد و مرا صبر نیست که دیگه بمانم و همین دم بسوی پادشاه خویش روان هستم تا او را از آنچه روی داده آگاه کنم ای قوم شما گواه باشید که مرا گناهی نیست چون سخن او را بتو رسانند تو کسی را بحاضر آوردن او بفرست و بلطف و خوشی با او سخن گو و بگو ای رسول چرا قصد هلاک خود داری و از بهر چه سخنان نالایق در میان مردم همی گوئی و در رسوائی من همی کوشی الحق تو مستوجب عقوبتی و لکن پیشینیان گفته اند که بخشایش شیوه کریمان است و اکنون بدانکه تاخیر جواب تو نه از راه عجز است بلکه از بسیاری مشغله ماست پس از آن کتاب را بخواه و دوباره او را بخوان پس از آن خندان شو و بسیار هی خند و باو بگو آیا با تو جز این کتاب کتابی هست تا جواب او بنویسم او خواهد گفت نزد من جز این کتابی نیست تو همین سخن دوباره و سه باره باو اعادت کن او خواهد گفت جز این کتابی نزد من نیست آنگاه تو باو بگو که پادشاه شما از عقل بیگانه است از آنکه در این کتاب سخنی گفته که بایست ما بسبب این سخن با لشکری افزون از ستاره بسوی مملکت او روان شویم و مملکت او بگیریم ولکن ما در این کرت از و مؤاخذت نکنیم و از این بی ادبی که کرده ازو بگذریم زیرا که عقل او ناقص است شایسته سطوت ما اینست که این دفعه او را بترسانیم که اینگونه هذیانات اعادت نکند اگر چنانچه بار دیگر خود را بدین ورطه خطرناک انداخته بچنین سخنان اعادت کند مستحق بلا و مستوجب گوشمال خواهد بود و گمان دارم که ملکی که ترا فرستاده جاهل و احمق است و عاقبت بین نیست و وزیر دانشمند و خدا وند رأی ندارد که با او مشورت کند اگر آن ملک عاقل بودی هر آینه پیش از آنکه ترا بسوی ما فرستد با وزیر خود مشاورت میکرد و چنین سخنان با من نمی نوشت و او را در نزد من جوابی نیست ولی من کتاب او را بیکی از کودکان دبستان دهم تا او سخنان او را جواب نویسد - پس از آن که این سخن باو بگوئی بسوی من فرست و مرا طلب کن چون من حاضر آیم مرا بخواندن کتاب و جواب بفرمای ملک را انبساط پدید آمد و رای آن پسر پسندید و از حیلت او شگفت ماند و بروی انعام کرد و جای پدر با و داد و او را خرسند باز گردانید پس چون ایام مهلت بانجام رسید رسول نزد ملک آمد و جواب خاست ملک گفت روز دیگر بنزد من آی تا جواب دهم در حال رسول بازگشت و از بساط بیرون نرفته بدانسان که پسر شماس گفته بود سخن زشت و نالایق بزبان راند پس از آن ببازار رفته گفت ای مردمان این شهر من رسول ملک هندم و بر سالت نزد ملک شما آمده ام و او در جواب مماطله میکند اکنون مدتی که پادشاه ما از برای من معین کرده بود منقضی گشته شما در این کار گواه باشید چون ملک ازین سخن آگاه شد کسی از پی رسول بفرستاد چون او را حاضر آوردند ملک باو گفت ای رسول تو در هلاکت خویش همی کوشی از آنکه تو از پادشاهی بپادشاهی کتاب آورده و شاید در میان ایشان رازها باشد تو چگونه بیرون رفته در میان مردم راز ملوک آشکار میکنی الحق بدین سبب مستوجب عقوبتی ولکن ما از تو در گذریم تا اینکه جواب از بهر آنملک احمق و نادان برسانی و مناسب اینست که جواب او را رد نکند مگر کودک دبستانی آنگاه ملک پسر شماس را بخواست در حال آن پسر هوشمند حاضر شد و رسول نیز حاضر رسول نیز حاضر بود ملک کتاب بسوی آن پسر انداخت و با و گفت این کتاب بخوان و جواب بنویس پس از آن پسر کتاب گرفته بخواند و بخندید و بملک گفت از بهر جواب این کتاب نه لایق بود که از بی من بفرستی در حال دوات و قرطاس بیرون آورده بنوشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و بیست و هفتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت آن پسر دوات و قرطاس بیرون آورده پس از حمد و ثنای الهی نوشت اما بعد ای ملک که در اسم بزرگ و در رسم حقیری بدانکه کتاب تو بسوی ما برسید و ما او را خوانده مزخرفات و هذیانات که در آن بود دانستیم نادانی تو بما معلوم شد که دست بسوی چیزی در از کرده که قدرت بر آن نداری اگر ما را رأفت ببندگان پروردگار نمی جنبید و برحالت ایشان رحمت نمی آوردیم در آمدن بسوی تو دیر نمیکردیم و اما رسول تو ببازار رفته خبرهای ترا بخاص وعام نشر کرد و مستوجب این بود که ما او را عقوبت کنیم ولکن بر او رحمت آورده زنده اش گذاشتیم اما آنچه در کتاب نوشته بودی که من وزراء و و بزرگان دولت خود را کشته ام راست گفته بودی ولکن کردار من سببی داشته است که خود او را میدانم و من از علما یکی را نکشته ام مگر اینکه در نزد من هزار تن ازو عالمتر و دانشمند تر است و در نزد من هیچ کودکی نیست مگر اینکه سینه او پر از علم و دانش است و هر تنی از لشکریان من باکردوسی از لشکر تو مقاومت تواند کرد اما از جهت مال تو خود میدانی که زر و سیم در نزد من مقداری ندارند و یاقوت و گوهر با سنگها برابراند تو با کدام جرأت بما گفتی که در میان دریا از بهر من قصری بنا کنید و این سخن جای هزار تعجب است شاید که این خیال از خرافت عقل بر تو روی داده باشد و یا اینکه گمان کرده که بمن ظفر خواهی یافت حاش لله چگونه امثال تو بمن ظفر خواهد یافت بلکه خدایتعالی عز نصره مرا بر تو چیره خواهد کرد از آنکه تو متعدی و ستمکار هستی بدانکه تو مستوجب عذاب خدا و خشم ما شده و لکن من از خدا بیم دارم که مبادا رعیت پایمال شوند و جانوران بیجان گردند و باین کار اقدام نکنم مگر پس از ترسانیدن تو اگر این سخنان در تو بگیرد بزودی خراج مال از برای من بفرست و گرنه هزار هزار و یکصد هزار سوار بمقاتله تو بفرستم و وزیر خود را بگویم سه سال توا محاصره کند تا اینکه مملکت از تو بستانم و از اهل مملکت جز تو کسی را نکشم و از زنان ایشان جز حریم تو کسی را اسیر نکنم پس از آن پسر شماس صورت خود را در کتاب نقش کرد و در پهلوی آن نوشت که این جواب از خوردسال ترین اولاد نویسندگان است پس از آن ختم کتاب کرده بملک داده ملک او را برسول سپرد رسول کتاب گرفته دست ملک را بوسه داد و شکر گویان از نزد ملک بیرون شد و از آنچه از پسر شماس دیده بود عجب داشت پس چون رسول بنزد پادشاه خود رسید سه روز از زمانی که ملک از بهر او معین کرده گذشته بود و در آن وقت بارگاه ملک از خاص و عام مملو بود رسول در برابر ملک زمین ببوسید و کتاب بملک داد ملک کتاب گرفته سبب دیر کردن او باز پرسید و از حالت ملک و رد خان جویان شد رسول قصه بر وی فرو خواند و تمامت آنچه دیده بود باز گفت عقل ملک حیران شد و برسول گفت وای بر تو این خبر چیست که همی گوئی رسول گفت ایها الملک اینک من در خدمت ایستاده ام تو کتاب گشوده برخوان تا راست و دروغ من بر تو آشکار شود در آن هنگام ملک کتاب گشوده برخواند و صورت آن پسر در آن کتاب بدید زوال ملک خود را یقین کرد و در کار خود حیران ماند و روی بوزیران خود کرده ماجری بایشان حدیث کرد و کتاب بر ایشان بخواند ایشانرا هراسی بزرگ روی داد و در ظاهر بیم ملک ساکن میکردند ولی دلهای ایشان مضطرب بود پس از آن بدیع که وزیر بزرگ او بود گفت ای ملک وزیران تو آنچه میگویند سودی ندارد رأی من اینست که بدین ملک کتابی نوشته عذر بخواهی و بگوئی که من دوست توام و با پدر تو نیز پیش از این دوستی من استوار بود و من رسول را با آن کتاب بسوی تو بفرستادم مگر آنکه ترا امتحان کنم و عزیمت و شجاعت ترا بدانم از خدای تعالی مسئلت میکنم که مملکت ترا بتو مبارک کند و سلطنت تو بیفزاید ملک گفت بخداسوگند که جای تعجبست که این ملک پس از کشتن علما و خداوندان رأی و بزرگان لشکر چگونه مقابله و مقاتله را بدینسان مهیا است و چونست که از آن حادثه شهر او معمور مانده و ازین عجبتر آنست که خوردسال ترین نویسندگان او چنین جواب نویسد گناه از من بود که از بسیاری طمع خود این آتش را بر خود و اهل مملکت شعله ور کردم اکنون نمیدانم که این آتش را فروخواهد نشاند مگر اینکه تدبیر وزیر خرد مند کاری کند آنگاه هدیتی گران قیمت و خدم و حشم بسیار مهیا کرده کتابی باین مضمون بنوشت که ایها الملک العزیز ای پسر برادر من جواب تو برسید او را خوانده مضمون بدانستم و از آنچه در آن کتاب بود مسرور شدم که مرا غایت آرزو همین بود که ترا عزیمت استوار باشد و از خدا همی خواهم که رتبت ترا بلند کند و ارکان مملکت ترا استوار گرداند و ترا بر دشمنان نصرت دهد ای ملک بدانکه پدر تو برادر من بود و با او در ایام حیات عهدها و پیمانها داشتیم و از من جز خوبی بظهور نمیرسید و من جز نکوئی از او نمیدیدم وقتی که او در گذشت و تو بجای او بر تخت بنشستی مرا غایت خرسندی و سروری روی داد پس از آنکه شنیدم که با بزرگان دولت و وزیران خود چنان کرده ای به بیم اندر شدم که مبادا این خبر بپادشاهان دیگر برسد و ایشان در تو طمع کنند و مرا گمان این بود که تو در حفظ حصون و مصالح مملکت غافلی بدین سبب آن کتاب بتو نوشتم تا ترا از خواب غفلت بیدار کنم اکنون که دیدم اینگونه جواب نوشته خاطرم آسوده شد خدایتعالی ترا از مملکت خویش برخوردار کند و السلم پس از آن هدیتها را با یکصد سوار بفرستاد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و بیست و هشتم در آمد
گفت ایملک جوانبخت چون ملک هدیت بنزد ملک وردخان بفرستاد فرستادگان همی رفتند تا بنزد ملک شدند و او را سلام کرده کتاب بوی خواندند چون مضمون بدانست سواران را در مکانی شابسته جای داد و هدیت ها قبول کرد و این خبر در نزد مردم شایع شد ملک را فرحی سخت روی داد و آنگاه پسرشماس را حاضر آورد و رئیس آن صد تن سوار بخواست و کتابی را که از نزد ملک هند آورده بودند او را بپسر شماس داد آن پسر کتاب گشوده بخواند ملک را مسرتی بزرگ روی داد و با رئیس سواران عتاب همی کرد و او دست ملک بوسه میداد و عذر میخواست و دوام زندگانی و خلود نعمت ملک را دعا میگفت تا اینکه ملک از او خشنودشد و اکرامش کرد و او را و همراهان او را عطای جزیل بفرمود و هدیت های لایق بایشان از بهر ملک مهیا کرد و پسر شماس را به رد جواب فرمان داد در آن هنگام پسرشماس جواب بنوشت و خطاب نیکو کرد و باختصار بکوشید و ادب رئیس و فرستادگان دیگر را بیان کرد چون کتاب بانجام رسانید برملک عرضه داشت پس از آن ملک کتابرا مهر کرده برئیس سواران داد و او را بازگردانید و جمعی از لشگر خود با ایشان بفرستاد که ایشانر بنواحی بلاد خویشتن برسانند رئیس با سواران همیرفتند تا نزد ملک برسیدند و هدیتها بگذاردند و کتاب بدادند و از آنچه دیده بودند ملک را با خبر کردند ملک را فرحی سخت روی داد و رئیس را بنواخت او را کار بدینجا رسید و اما ملک وردخان از طریق ناصواب باز گشت و توبه کرد و زنانرا ترک نمود و با صلاح مملکت بپرداخت و وزارت به پسر شماس بسپرد رعیت شادمان شدند و بیم ایشان برفت و از عدل و انصاف ملک خرسند گشتند و ملک و وزیر را دعا گفتند پس از آن ملک با وزیر گفت ترا رای در انتظام مملکت و اصلاح رعیت که بحالت نخستین بازگردند چیست گفت ای ملک دل از معصیتها پاک کن و از لهو و اشتغال بزنان در گذر و بیخ معصیت از دل خود برکن ملک پرسید بیخ معصیت کدام است وزیر جواب داد آن پیروی زنانست و پذیرفتن سخن ایشان زیرا که محبت زنان عقول را تغییر دهد و طباع سلیمه را فاسد گرداند و سخن مرا گواه و دلایل روشن است که اگر تو در آنها تفکر کنی از سخنان من بی نیاز شوی پس تو خاطر بیاد زنان مشغول مکن و مهر ایشان از دل برکن که خدای تعالی به پیغمبر خود موسی فرموده که از زنان بپرهیز و یکی از ملوک بپسر خود گفته ای فرزند چون پس از من در مملکت قرار گیری بزنان بسیار مایل مباش که گمراه شوی و رأی تو فاسد گردد و برهان اینکه گفتم حادثه است که بسلیمان داود علیه السلام که خدایتعالی او را بعلم و حکمت و مملکتی بزرگ مخصوص گردانیده بود روی داد و او را لغزش از زنان شد و مثل این بسیار است ولی من سلیمان علیه السلام را گفتم از آنکه هیچ کس سلطنتی چون سلطنت او نداشت که همۀ پادشاهان روی زمین او را طاعت میکردند وای ملک بل انکه محبت زنان مایه هر بدی است آدمی را سزاوار اینست که از ایشان بقدر ضرورت اکتفا کند و بدیشان مایل نشود که ایشان مردان را فاسد کنند و بهلاکت اندازند ای ملک اگر تو تمامت سخن من بپذیری تمامت کارهای تو منظم گردد و اگر سخن من ننپوشی پشیمان شوی ولی پشیمانیت سود نبخشد ملک گفت از میلی که مرا بزنان بود در گذشتم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و بیست و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملک ورد خان باوزیر خود گفت من از زنان در گذشتم و از دوستی ایشان بازگشتم و لکن پاداش ایشان چگونه دهم که شماس پدر تو از کید و مکر ایشان کشته شد و هرگز قصد من آن نبود و نمیدانم عقل مراچه شد که در کشتن وزرای خویش با ایشان موافقت کردم پس از آن ملک آه کشید و گفت افسوس از کشته شدن وزیر من و حیف بر رای استوار و تدبیر نیکوی او پس از آن وزیر جواب داده گفت ای ملک گناه تنها از زنان نیست که ایشان بمتاعهای خوب همی مانند که نظارگیان بر آنها گرد آیند هر کس که بشری کردن میل کند از آن بضاعت بوی بفروشند و کسی که مشتری نباشد کسی او را جبر نکند بلکه گناه از کسی است که مشتری باشد خاصه از کسی که مضرت آن متاع بشناسد پدرم بسی با تو پند گفت و ترا از زنان منع نمود تو پند او نشنیدی اکنون من نیز ترا از آنها همی ترسانم که زینهار زینهار بر ایشان راه مده و سخن ایشان منیوش در آن هنگام ملک گفت ای وزیر چنانکه گفتی گناه از من است ولی تقدیر چنین بود وزیر جواب داد ای ملک اگر خواهی که بزه این خطا بر تو نماند جامه ظلم و اعتساف برکن و حله عدل و انصاف بپوش و مخالفت هوای خویش کن و بمولای خود طاعت آور و بسیرت ملک عادل که پدر تو بود باز گرد و حقوق رعیت ادا کن و دین خود نگاه دار و در عاقبت کارها نظر کن و بضعیفان مهربان شو که اگر این کارها کنی ترا وقت خوش گردد و خدایتعالی برحمت خود بر تو نظر کند و هییت ترا در دل خلق بیندازد و دشمنان ترا پراکنده سازد ملک گفت ای وزیر دل مرا زنده کردی و سینه مراشاد نمودی و دیده بصیرت مرا پس از نابینائی روشنی دادی اکنون مرا قصد اینست که هر چه تو گفتی بجای آورم و جور و ستم و شهوت ترک کنم و خود را از این تنگنای بیرون آوردم و از بیم بایمنی گرایم و سزاوار اینست که تو نیز مسرور و فرحناک شوی زیرا که من با این سال خوردگی فرزند تو شدم و تو بآن خورد سالی پدر من گشتی مرا فرض است که در بردن فرمان تو بکوشم و شکر خدایتعالی بجا آورم که مرا رای متین تو هدایت کرد و حزن و اندوه از من ببرد و بتدبیر تو بلیت از رعیت من بگردانید تو اکنون مدیر مملکت منی و بهر چه حکم کنی بپذیرم و بر تو جز نشستن بکرسی نپسندیدم اگر چه خورد سالی ولی عقل تو بزرگست وزیر گفت ایملک مرا بر تو فضیلتی و مزیتی نیست و من پرورده نعمت تو هستم و پدر من نیز پرورده احسان تو بود و ما همگی به نیکوئیها و احسانهای تو اعتراف داریم و چگونه معترف نباشیم که تو حافظ و حاکم ماهستی و شر دشمنان از ما دور همی گردانی ما اگر بطاعت تو جانها بذل کنیم صد یک از فریضه تو بجا نیاورده باشیم ولکن بدرگاه حضرت باری تضرع و زاری همیکنم که بر ما ولی گردانیده و در میان ما حاکم کرده و از خدای عزوجل مسئلت کنیم که ترا عمری طویل عطا کند و در تمامت کارها ترا رستگار گرداند و بمحنت روزگارت گرفتار نکند و غلا و بلا از مملکت تو دور سازد و ترا از دنیا و آخرت تمتع بخشد انه علی کل شی قدیر چون ملک این دعا از وی بشنید فرحناک شد و بدومایل گشته گفت ای وزیر بدانکه تو در نزد من بجای برادر و پدر و فرزندی و مرا از تو جز مرگ چیزی نتواند جدا کرد و در تمامت مال و مملکت من تصرف کردن ترا شاید و اگر مرا پسری نباشد تو بر تخت بنشین که به میراث من تو سزاوار تری و من ترا در حضور بزرگان دولت ولیعهد خود گردانم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصدو سی ام بر آمد
گفت ایملک جوانبخت پس از آن ملک وردخان کتابرا فرمود که بتمامت بزرگان دولت و نواب بنویسند که در نزد ملک حاضر آیند و در شهر ندا در دهند که امرا و سرهنگان و خدم و حشم و علما و حکما حاضر شوند آنگاه ملک دیوانی بزرگ بر پا کرده تمامی خاص و عام قصد پیشگاه ملک کرده تا یکماه بعیش و نوش همی گذارند پس از آن ملک تمامت حاضران را خلعت بداد و عطیتها فرمود و شش تن از عالمان و حکیمان را بتصدیق پسر شماس بوزارت برگزید که زیر دست پسر شماس باشند و ایشان را جامه وزارت بخشود و بایشان گفت شما وزیران من هستید ولی از طاعت پسر شماس بیرون نروید اگر چه او را سال عمر کمتر ولی عقل او بزرگست پس از آن ملک ایشانرا بکرسیها بنشاند و از بهر ایشان ارزاق و نفقات مقرر داشت و بحاضران نیز انعام کرده ایشان را خشنود و خرسند گردانید و عاملان خود را بعدل و داد فرمان داد آنگاه وزیران دوام عزت و بقای سلطنت را دعا گفتند و ملک فرمود که شهر را بیارایند و شکر پروردگار بجا آورد ملک را با پسر شماس کار بدینجا رسید اما زنانی که سبب کشته شدن شماس و وزرا شده بودند پس از آنکه حاضران هریک بمکان خویش بازگشتند ملک شماس را با شش وزیر بخواست و با ایشان خلوت کرده گفت بدانید که من از راه راست منحرف بودم و از غایت نادانی پند نمی پذیرفتم و سبب همۀ اینها ملاعبت زنان و خدیعت آنان بود که من گمان میکردم سخنان ایشان نصیحت است ولی زهر کشنده بوده است و اکنون دانسته ام که ایشان جز هلاک من قصدی نداشته اند و بدین سبب مستوجب عذاب و مستحق عقاب هستند شمارا در هلاک ایشان رای چیست وزیر اعظم پسر شماس گفت ای ملک من نخست با تو گفتم که گناه مخصوص ایشان نیست بلکه زنان و مردانی که سخن ایشان بپذیرند در گناه شریکند و لیکن زنان در همه حال مستوجب پاداشند که بر تو جسارت و خدیعت کرده اند و سخنی گفته اند که از ایشان شایسته نبوده است اکنون ایشان سزاوار هلاکند و لکن مصیبتی که بایشان نازل گشته ایشان را بس است تو ایشانرا در منزلت خدمتکاران دیدار پس از آن بعضی از وزرا ملک را بدان اشارت کردند که پسر شماس گفته بود و بعضی دیگر پیش رفته ملک را سجده بردند و گفتند ای ملک اگر در هلاک کردن ایشان ناگزیری آنچه ما میگوئیم چنان کن ملک پرسید رای شما چیست گفتند یکی از خاصگان خود را بفرما زنانی که با تو خدعه کردند بگیرد و بخانه که در آنجا وزرا کشته شده اند داخل کنند و ایشان را در آنجا محبوس گردانند و بفرما که ایشان را طعام و شراب چندان دهد که سد رمق نمایند و ایشان را هرگز نگذارد که از آن مکان بیرون آیند و هر کس از ایشان باجل خود بمیرد در میان ایشان بحال خود گذارد تا اینکه همگی در آن مکان بمیرند و این کمترین پاداش ایشان است که چنین فتنه بزرگ را سبب گشته اند بلکه اصل همه بلیتها و فتنه ها که در عالم روی میدهد ایشان هستند ملک رای او را بپذیرفت و چنان کرد که او گفته بود آنگاه چهار تن از کنیزکان جبار را بخواست و زنان را بدست ایشان داد و فرمود که ایشان را بقتلگاه وزیران داخل کنند و از بهر ایشان اندکی آب و نان دهند و زنانرا اندوه بزرک و حزن سخت روی داد و از کردار خویشتن پشیمان گشتند و خدای تعالی در دنیا ایشان را مذلت و خواری داده عذاب آخرت هم از بهر ایشان مهیا کرد و آن زنان پیوسته در آنمکان تاریک بودند و هر روز از ایشان جمعی میمرد تا اینکه یکسر هلاک شدند و خبر این حادثه در تمامت شهرها و ناحیت ها شیوع یافت و الله اعلم