پرش به محتوا

هزار و یکشب/عمرو صاحبان خلق نیکو

از ویکی‌نبشته

(حکایت عمر و صاحبان خلق نکو)

حسین بن ربان الشریف حکایت کرده است که عمر بن خطاب روزی از برای قضاوت در میان مردم نشسته بود و بزرگان اصحاب در مجلس او نشسته بودند که جوانی نیکو شمایل را که جامهای لطیف در برداشت دو جوان نکوروی دیگر که بر او آویخته بودند در پیش خلیفه بداشتند عمر بن خطاب بآن دو جوان گفت دست ازو بردارید و حکایت خود را با من بازگوئید گفتند ما دو برادر هستیم و پدری داشتیم سال خورده که در قبایل به بزرگی معروف و بفضایل موصوف بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نود و سیم بر آمد

گفت ای ملک جوان بخت آن دو جوان گفتند پدر ما روزی از بهر تفرج بباغی که داشت بیرون رفته این جوان او را کشته است و ما اکنون از تو همی خواهیم که در میان ما بآنچه حکم خداست حکم کنی عمر به آنجوان بتندی نظر کرد و باو گفت ترا جواب چیست آن جوان دلیر و فصیح بود تبسمی کرد و با فصیح ترین زبان به تکلم درآمد و عمر را با کلمات نیکو تحیت گفت پس از آن گفت بخدا سوگند آنچه گفتند راست گفتند و لکن قصه خود بتو بیان کنم پس از آن فرمان تراست پس گفت ایخلیفه بدانکه من از عربهای بادیه نشینم وقتی قوم مرا قحطی پیش آمد من با اهل و عیال و مال بسوی اینجا بیامدم مرا راه بمیان باغهای اینشهر افتاد و با من ناقه هایی بودند که من آنها را عزیز میداشتم و در میان آنها فحلی بود کثیر النسل و ملیح الشکل و در میان آنها چون ملک در میان رعیت راه میرفت پس یکی از ناقه ها سر بسوی باغ پدر ایشان برد و از دیوار آن باغ شاخ درختی بدر آمده بود ناقه آن شاخ را بدهان گرفت و او را بشکست ناگاه شیخ از میان باغ بیرون آمد و از خشم آتش از چشمان او فرو میریخت و در دست راست سنگی داشت و مانند شیر همی غرید پس بآن سنک فحل را بزد و او را بکشت چون من دیدم که فحل بیفتاد آتش غضب در نهاد من شعله ور گشت همان سنک را برداشته بسوی آن شیخ بینداختم آن سنک سبب هلاک او شد و با آنچه فحل را کشته بود خود کشته شد و در وقت رسیدن سنک بدو فریادی بلند برآورد من از آن مکان بگریختم آن دو جوان براثر من بشتافتند و مرا گرفته بسوی تو آوردند و در پیش تو بداشتند عمر گفت اکنون که بجنایت خود اعتراف کردی ترا خلاصی محال و قصاص از تو فرض است آنجوان گفت بهرچه امام حکم کند اطاعت کنم و بر آنچه که شریعت اسلام اقتضا کند راضی هستم ولکن مرا برادریست خورد سال که پدر پیش از وفات خود مال بسیار از برای او جدا کرده و کار او را بمن سپرده و خدا را بر من گواه گرفته گفته بود که این مال از برادر تست در محافظت این اهتمام کن من آن مال را گرفته بخاکش سپرده ام و جز من کسی مکان او نداند اگر تو اکنون بکشتن من حکم کنی آنمال تلف شود و تو سبب اتلاف خواهی بود و روزی که خداوند عالم در میان مردمان حکم کند آن صغیر حق خود را از تو مطالبه خواهد کرد اگر به روز مرا مهلت دهی من کار آن کودک را بکسی سپرده خود بسوی تو بازگردم عمر ساعتی سر بزیر انداخت پس از آن بحاضران نظر کرده گفت کیست که این جوان را ضامن شود آنجوان بحاضران نگاه کرده در میان ایشان به ابوذر اشارت کرده گفت این مرا ضامن است . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب سیصد و نود و چهارم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت جوان اشارت بسوی ابوذر کرد و گفت این مرا ضامن است عمر گفت یا اباذر بازگشتن او را ضامن هستی یا نه ابوذر گفت بلی تا سه روز ضامنم عمر جوان را اذن بازگشتن بداد چون مدت مهلت بسر آمد و نزدیک شد که وقت به پایان رود جوان حاضر نشد و عمر با اصحاب نشسته بودند و ابوذر نیز حاضر بود که آن دو خصم در آمدند و گفتند ای ابوذر خونی ما کجاست و چگونه آنکس که گریخته باشد باز آید و لکن ما از این مکان بر نخیزیم تا تو او را بیاوری و ما حق خود را از و بخواهیم ابوذر گفت بخدا سوگند اگر ایام مهلت بانجام رسد و آنغلام نیاید من بضمامت خود وفا کنم و خویشتن بشما بسپارم عمر گفت بخدا سوگند که اگر آنجوان تأخیر کند بمقتضای شریعت اسلام در حق ابوذر حکم خواهم کرد پس حاضرین را از برای ابوذر اشک از دیده روان شد و ناظران را آواز بناله بلند گشت و بزرگان صحابه از آن جوانان بگرفتن دیت التماس کردند ایشان سخن کس نپذیرفتند و بجز قصاص بچیزی دیگر راضی نشدند در آنهنگام مردمان بابوذر افسوس خوردند و از بهر او میگریستند که ناگاه آنجوان درآمد و در پیش عمر بایستاد و بزبان فصیح او را سلام داد و از جبین او عرق همی چکید پس بعمر گفت آنکودک را بخالوی او بسپردم و مکان مال را بایشان بنمودم و در هوای گرم ظهر بوفا کردن عهد بشتافتم مردم از صدق و وفای او و آمدن او بسوی مرک در شگفت ماندند یکی از حاضران گفت چه نیکو عهد پسری و چه پیمان درستی آنجوان گفت آیا ندانسته اید که چون زمان مرک در رسد از او خلاص نتوان شد و من عهد خود را و فا کردم تا نگویند که وفا از مردم تمام شد ابوذر گفت بخدا سوگند ای عمر این پسر را ضامن شدم در حالیکه او را نمیشناختم و نمیدانستم که او از کدام قبیله است و پیش از این او را ندیده بودم ولکن چون او از حاضران اعتراض کرد و رو بمن آورده گفت این ضامن منست من نپسندیدم که او را رد کنم و مروت نگذاشت که او را ناامید گردانم تا نگویند که مروت در جهان منسوخ گشته در آن هنگام آن دو جوان گفتند ای عمر ما خون پدر را باین جوان بخشیدیم تا نگویند که احسان از میان مردم برداشته شده است پس عمر از بخشیدن آندو جوان و از راستی و پیمان درستی آن جوان قاتل و از جوانمردی ابوذر خوشحال شد و بآن دو جوان گفت دیه پدر را از بیت المال بگیرید آن دو جوان گفتند ما بجهت رضای الهی ازو در گذشتیم و چشم دید به حطام دنیا نداریم