پرش به محتوا

هزار و یکشب/علی مصری

از ویکی‌نبشته

حکایت علی مصری

شهرزاد گفت ایملک جوانبخت و از جمله حکایتها اینست که در شهر مصر مردی بود بازرگان و او را مالی بسیار از زر وسیم و گوهر و ضیاع و عقار و چارپایان بود و او را حسن گوهر فروش بغدادی میگفتند خدایتعالی او را پسری خداوند جمال عطا فرمود او را علی مصری نام بنهادند و قرآن و سایر علومش بیاموختند در علوم کامل شد و در زیر دست پدر بتجارت مشغول بود پدر او را بیماری روی داد و چون رنجوریش سخت شد مرگرا حاضر دید و یقین کرد پسر خود علی مصری را آورده باو گفت ای فرزند دنیا فانی و آخرت پاینده است و همه کس جام مرک خواهد نوشید و اکنون ای فرزند مرک من نزدیک گشته همی خواهم ترا وصیتی گویم اگر بآن وصیت عمل کنی پیوسته آسوده و نیک بخت خواهی بود و اگر وصیت فرو گذاری ترا مشقت و سختی روی دهد و پشیمان شوی علی مصری گفت ای پدر چگونه وصیت ترا نشنوم و پیروی او نکنم با اینکه طاعت تو مرا فرض است و شنیدن سخن تو مزا واجبست گوهر فروش گفت ای فرزند من از برای تو مالی بسیار گذاشته ام اگر خواهی هر روز پانصد دینار مصرف کنی آنمال کم نخواهد شد ولکن ای فرزند پرهیزکاری پیش گیر و فرایضی را که خدایتعالی فرموده بجا آور و امر و نهی پیغمبر علیه السلام پیروی کن و کارهای نیکو را مواظب باش و احسان را شیوۀ خود گیر و صحبت اهل خیر و دانش را بر خود فرض شمار و بافقرا و مساکین نیکوئی کن و از بخل و صحبت اشرار دوری گزین و خادمان و عیال و زن خود را برافت و مهربانی نظر کن خاصه زن که او از دختران بزرگانست و از تو آبستن گشته شاید از و فرزندی صالح خدا ترا عطا کند الغرض آنمرد پیوسته وصیت میکرد و میگریست و میگفت ای فرزند از خدای کریم سئوال میکنم که ترا از هر گونه بدی خلاص کند و گشایش خود را بتو نزدیک فرماید چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

{تیترتوکار| چون شب چهار صد و بیستم برآمد{}}

گفت ایملک جوانبخت پس آن پسر سخت بگریست و گفت ای پدر بخدا سوگند مرا دل از سخنان تو گداخته شد ترا سخن بسخن کسی ماند که خواهد وداع گوید گوهر فروش گفت آری ای فرزند من بحال خود شناسا ترم مرا مرک نزدیک گشته وصبت مرا فراموش مکن پس از آن مرد گوهر فروش شهادت گفته تلاوت همی کرد تا هنگام مرک در رسید با پسر گفت ای فرزند نزدیکتر آی پسر نزدیک رفت آنمرد او را ببوسید و آهی کشیده روانش از تن جدا شد آواز ناله از خانه بلند شد پس یاران پسر جمع شدند و بتجهیز او مشغول گشتند علی مصری مالی بسیار از برای او صرف کرد آنگاه جنازه او را بمصلی بردند و او را نماز کردند پس از آن بخاکش سپردند و بتربت او قرآن تلاوت کرده بسوی منزل باز گشتند علی گوهر فروش تا چهل روز از برای پدر ختم گرفت و سفره ها بنهاد بعزا داری در خانه نشست و جز روزهای جمعه که از بهر نماز بیرون میرفت و قبر پدر را زیارت میکرد از خانه بدر نمیشد و پیوسته بنماز و تلاوت و عبادت مشغول بود تا دیر زمانی بگذشت روزی بازرگان زادگان که یاران او بودند از در در آمدند و او را سلام دادند و باو گفتند این حزن و اندوه تا کی ترا خواهد بود و تا چند ترک یاران گفته از تجارت خود بازخواهی ماند الغرض ایشان در ترغیب علی مصری بسوی بازار کوشیدند و ابلیس پلید نیز ایشانرا موافقت کرده در برون آوردن او می کوشید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صدو بیست و یکم آمد

گفت ایملک جوانبخت بازرگان زاده گان او را به بیرون رفتن بسوی بازار ترغیب کردند علی مصری نیز با ایشان موافقت کرد و از خانه بدر آمد ایشان باو گفتند استر خود سوار شو تا بفلان باغ رویم و در آنجا تفرج کنیم که حزن و اندوه تو برود علی مصری باستر خود سوار شد غلام خود را بر داشته با ایشان بسوی همان باغ رفتند چون بباغ اندر آمدند یکی از ایشان چاشت مهیا کرده بباغ بیاورد چاشت بخوردند و انبساط کردند و آنروز را تا شام بحدیث گفتن بنشستند پس از آن سوار گشته هر یک بسوی منزل خود باز گشتند و آنشب را بروز آوردند چون بامداد شد یاران بسوی او بیامدند و با و گفتند برخیز تا بفلان باغ که از باغ نخستین بهتر و نیکو تر است برویم علی مصری سوار شد و با ایشان بسوی باغی که قصد کرده بودند برفت چون بباغ اندر شدند یکی از ایشان چاشت بسوی باغ بیاورد و شراب نیز حاضر کرد پس خوردنی بخوردند آنگاه شراب بنهادند علی با ایشان گفت این چه چیز است ایشان گفتند این چیزی است که اندوه ببرد و نشاط بیاورد و پیوسته شراب از برای او تحسین کردند تا اینکه او را بمی گساری رغبت افتاد و با ایشان باده بنوشید آنروز را تا هنگام شام بمی گساری و لهو و لعب بسر بردند پس از آن بمنزلهای خویشتن بازگشتند ولکن علی مصریرا از شراب حالت دیگری روی داده بود چون علی مصری آنحالت بنزد زن خود بیامد زن با و گفت چونست که ترا دگرگون میبینم علی مصری گفت امروز بایاران خود در تفرج و انبساط بودیم پاره ای از یاران شراب بیاوردند من با ایشان شراب خوردم اینحالت مرا روی داد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و بیست و دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت علی گفت شراب خوردم مرا اینحالت روی داد زن گفت یا سیدی مگر وصیت پدر را فراموش کردی که بر آنچه نهی کرده بود اقدام نمودی و از معاشرت باران دغل پرهیز نکردی علی مصری گفت ایشان بازرگان زادگان هستند مرا معاشرت آنها ضرر نخواهد رسانید الغرض علی همه روزها بایاران خود بر آن حالت بودند و هر روز در مکانی با خوردن و نوشیدن بسر میبردند تا اینکه یاران باو گفتند دور ما بسر رسید و اکنون نوبت از آن تست علی مصری بایشان گفت بجان منت دارم پس چون با مداد شد تدارک ضیافت از خوردنی و نوشیدنی فراهم آورد و طباخ و فراش برداشته بسوی باغ روان شدند و یکماه تمام در آنجا بعیش و نوش و سماع و طرب بسر بردند چون ماه تمام شد علی مصری صورت اخراجات را نظر کرده دید که در آن مدت مالی بسیار صرف کرده ابلیس پلید او را فریب داده و باو گفت که اگر هر روز این مقدار که در یکماه صرف کرده صرف کنی ترا مال کم نخواهد شد تو از صرف کردن مال مضایقت مکن علی مصری تا سه سال باین منوال صرف مال میکرد و پند زن خود نمی نیوشید و وصیتهای پدر بخاطر نمی آورد تا اینکه همه زر و سیم او تلف شد آنگاه گوهرها همه فروخته قیمت آنها صرف میکرد پس از آن خانها و کاروانسرها فروخته صرف می کرد تا از آنها نیز چیزی بخز خانه که در آنجا نشسته بود برجای نماند پس از آن رخامهای فرش خانه را با چوبهای آن بدر آورده می فروخت و قیمت آنرا صرف میکرد تا اینکه با خود چیزی نیافت ناچار خانه را بفروخت و خانه محقری در خارج شهر گرفته پس از آن همه عزت در آنخانه ساکن شد و قوت یکروزه را مالک نبود و از بهر خدمت کنیزی و غلامی نداشت زن با و گفت من از چنین روزی ترامیترسانیدم و باین سبب میگفتم که وصیت پدر نگاه دارو توسخن مرا ننیوشیدی اکنون کودکان خورد سال چه خواهند خورد برخیز و بسوی یاران خود شو شاید که ایشان ترا چیزی دهند و ما امروز او را روزی خود کنیم پس علی برخاسته بدرخانه یاران خود یک یک میگشت ولی کسی روی بروی نمی نمود و بهر کدام که ملاقات اتفاق میافتاد سخنان زشت ازو میشنید شامگاهان تهی دست بسوی خانه بازگشت و با زن خود گفت یاران مرا یاری نکردند زن او ناچار برخاسته خود بسوی همسایگان رفت که از ایشان چیزی طلب کند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهار صد و بیست و سوم برآمد


گفت ای ملک جوانبخت زن بسوی همسایگان رفت که از ایشان چیزی طلب کند راهش بخانه زنی افتاد که او را میشناخت چون آنزن حالت او را بدید برخاسته دست او را بگرفت و بگریست و باو گفت ترا چه روی داده زن علی مصری تمامت سر گذشت شوهر را برو حکایت کرد آنزن گفت غم مخور و اندوهگین مباش که هر چه بخواهی من بی عوض ترا بدهم زن علی مصری با و گفت خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهد زن همسایه مؤنۀ یکماهه با و بداد زن علی مصری آذوقه گرفته بمنزل خود بازگشت چون شوهر او این حالت بدید بگریست و باو گفت اینها از کجا آوردی گفت اینها را فلان زن بمن داد و بمن گفت ترا بهر چه حاجت افتد از من بخواه علی مصری چون این سخن بشنید بزن خود گفت اکنون که از برای تو چنین وسیله پدید شد من بجای دیگر میروم شاید خدایتعالی ما را از این تهی دستی برهاند و گشایشی بمن عطا فرماید آنگاه زنرا دل جوئی کرده فرزندانش را ببوسید و گریان گریان از نزد ایشان بدر آمد و نمیدانست که کدام سوی رود و اندوهگین همیرفت تا بشهر بولاق رسید در کشتی دید که بسوی دمیاط روانست و در آنجا مردی دید که میانه آن مرد و پدر او مودتی بود او را سلام داد مرد گفت قصد کجاداری علی مصری گفت قصد دمیاط کرده ام که در آنجا یاران خود را زیارت کرده باز گردم آنمرد علی مصری را بخانه خود برده او را گرامی بداشت و از برای او توشه راه مهیا کرد و چند دینار زر بدو بداد و بازش آورده در همان کشتی که بدمیاط روانه بود بنشاند چون کشتی بدمیاط برسید علی مصری از کشتی بدر آمد و نمیدانست که بکجا رود بحیرت این سوی و آن سوی همیرفت که ناگاه مردی از بازرگانان او را بدید دلش باو بسوخت او را بخانه خویش برد علی مصری دیرگاهی در نزد آن بازرگان بود پس از آن با خود گفت تا چند در خانه مردم بنشینم در حال از خانه بازرگان بدر آمده کشتی دید که بسوی شام روانست بهمان کشتی بنشست چون کشتی بساحل شام رسید علی مصری از کشتی بدر آمد و سفر همیکرد تا بدمشق رسید و در کوچهای دمشق بحیرت میگشت مردی از اهل خیر او را بدید و بسوی منزل خود برد علی مصری چندی نیز در نزد او بماند پس از آن بدر آمد قافله را دید که ببغداد روانند از خاطرش گذشت که بسوی بغداد رود با آن قافله بیرون رفت خدای تعالی یکی از بازرگانان قافله را با او مهربان کرد و او را در نزد خود نگاه داشت و همیرفتند تا میانه ایشان و بغداد یکروزه مسافت ماند آنگاه از راهزنان بقافله بزدند و آنچه که مال داشتند بگرفتند و از ایشان جز معدودی خلاص نگشتند و هر یکی بسوئی گریختند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و بیست و چهارم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت هریک از اهل قافله بسوئی گریختند و اما علی مصری قصد بغداد کرد و هنگام غروب آفتاب ببغداد برسید دید که دربانان قصد بستن دروازه دارند بایشان گفت مرا داخل شهر که امشب در نزد شما بسر برم در بانان او را داخل شهر کردند و با و گفتند از کجا میآئی و بکجا خواهی رفت علی مصری گفت من مردی ام از شهر مصر و با من بضاعت و استران و غلامان و خادمان هستند من سوار استری گشته بایشان سبقت گرفتم تامکانی از بهر خود تعیین کنم جمعی از راهزنان مرا پیش آمدند و استر را با آنچه با خود داشتم از من بگرفتند پس در بانان او را گرامی بداشتند و گفتند امشب را در نزد ما بروز آور چون با مداد شود از برای تو مکانی لایق پدید آوریم علی مصری دست در جیب برده یک دینار از آن دینارهایی که بازرگان بولاقی داده بود بر جای یافت آن دینار در آورده بیکی از در بانان بداد و باو گفت اینرا بگیر و از برای ما خوردنی بیاور در بان یک دینار گرفته ببازار آمده خوردنی گرفته بازگشت علی مصری خوردنی خورده در نزد ایشان بخفت چون بامداد شد یکی از دربانان او را برداشته بنزد یکی از بازرگانان برد و حکایت او را بآن بازرگان باز گفت بازرگان باور کرده چنان دانست که علی مصری بازرگانست و او را بضاعت و مالی هست او را بدکان آورده گرامیش بداشت و جامه از جامه های خود از بهر او حاضر کرد و او را بگرمابه برد علی مصری گفته است که من با آن مرد بازرگان بگرمابه اندر شدم چون از گرما به بدر آمدیم مرا بسوی منزل برد و از برای من چاشت حاضر کرد خوردنی بخوردیم آنگاه مرد بازرگان بیکی از غلامان خود گفت یا مسعود با این خواجه برو و آن دو خانه را که در فلان محلت است باو بنمای هر کدام از آن دو خانه او را پسند افتد کلید خانه را باو بسپار علی مصری گفته من با آنغلام رفتم بکوچه برسیدم که در آنجا سه خانه در بسته بود غلامک یکی از آن خانه ها را بگشود من آن خانه را تفرج کردم بیرون آمده بسوی خانه دومین رفتیم آن خانه را نیز در بگشود من او را تفرج کردم و با و گفتم این خانه بزرگ از کیست گفت او نیز از آن خواجه منست گفتم این را نیز در بگشا تا تفرج کنم غلامک گفت تراباو حاجتی نیست هیچ کس یکشب مگر اور امرده یافته اند و خواجه من بهمین سبب او را ترک کرده و گفته است که دیگر اینخانه بکسی ندهد باو گفتم ناچار باید در اینخانه بگشائی تا تفرج کنم و با خود گفتم که مطلوب من همین خانه است که شب در آنجا بسر برده بامداد مرده باشم و از این حالتی که دارم راحت یابم پس غلامک در بگشود من بخانه اندر شدم خانه دیدم بزرک که مانند او خانه ندیده بودم بغلامک گفتم من جز اینخانه هیچ یکرا اختیار نکنم کلید این بمن بسیار غلامک گفت تا بخواجه مشورت نکنم کلید ندهم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و بیست و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت غلامک با من گفت تا بخواجه خود مشورت نکنم کلید خانه بتو نخواهم داد پس از آن غلامک بسوی خواجه خود رفت و باو گفت بازرگان مصری میگوید که من ننشینیم مگر در خانه بزرگ پس آن مرد برخاسته بسوی علی مصری بیامد و با و گفت یا سیدی ترا باینخانه کار نباشد علی مصری گفت که من ننشینم مگر در این خانه و از این سخنان باک ندارم بازرگان بغدادی گفت چیزی بنویس تا درمیان من و تو حجت باشد که اگر در اینخانه ترا آفتی برسد من ضامن نباشم علی مصری گواهی از محکمه حاضر کرد و حجتی نوشت و با وسپرد و کلید از او گرفته بخانه درآمد و بازرگان بغدادی فرشی و غلامی از برای او بفرستاد غلام مصطبه را که در پشت در بود فرش گسترده خود بازگشت پس از آن علی مصری برخاسته خانه را تفرج میکرد در یکسوی خانه چاهی بدید دلو در چاه انداخته آب بکشید و وضو گرفته فریضه بجا آورد نشسته بود که غلامک از خانه خواجه و شمع شمعدان و مائده عشا از بهراو بیاورد و خود بازگشت علی مصری برخاسته شمع روشن کرده خوردنی بخورد و فریضه بجا آورد با خود گفت اگر فرش بقصر برده در آنجا بخوابم بهتر است در حال بر خاسته بقصر اندر آمد در آنجا مکانی دید بزرک سقف او زراندود و زمین و دیوارهای آن از گونه گونه رخام بود پس فرش در آنجا بگسترد و آیاتی چند از قرآن مجید تلاوت کرد ناگاه دید شخصی او را آواز میدهد و میگوید یا علی بن الحسن آیا میخواهی که از برای تو زر بیفشانم علی گفت زر کجا بود که از برای من بیفشانی هنوز علی مصری را سخن تمام نشده بود که او زر ریختن آغاز کرد و چندان زر بریخت که آن مکان پر از زر شد آنگاه آن شخص گفت ای علی من خدمت بانجام رسانیدم مرا آزاد کن تا از پی کار خودروم علی مصری گفت ترا بخدا سوگند میدهم سبب ریختن این زرها با من بگو آنشخص گفت این زرها از قدیم بنام تو طلسم شده بود هر کس که باین خانه داخل میشد من بسوی او میآمدم و باو میگفتم یا علی بن الحسن زر میخواهی که از برای تو بریزم او از سخن من میترسید و فریادی میزد آنگاه من فرود آمده و گردن او را میشکستم اکنون که تو بدین مکان آمدی و من ترا بنام تو و بنام پدر تو آواز دادم تو هراس نکردی و گفتی زر کجاست من دانستم که خداوند زر تو هستی پس زر ها فرو ریختم و ترا گنجی دیگر در بلاد یمن هست اگر بدانجا سفر کنی و آن گنج را برداشته بدینمکان بازگردی از برای تو بهتر است و همی خواهم که مرا آزاد کنی تا از پی کار خود روم علی مصری گفت بخدا سوگند تا آن گنج را که در بلاد یمن است از برای من نیاوری آزادت نخواهم کرد آنشخص گفت اگر آنگنج را از برای تو بیاورم مرا آزاد خواهی کرد یا نه علی مصری گفت آری آنشخص علی مصری را سوگند بداد و با او پیمان بسته خواست که برود علی مصری گفت مرا بتو حاجت دیگری است آنشخص گفت چه حاجت داری علی مصری گفت مرا در شهر مصر در فلان مکان زن و فرزند هستند باید ایشانرا بی مشقت از برای من بیاوری آنشخص گفت من ایشانرا با خدم و حشم و تخت روان با آن گنجی که ترا در بلاد یمن هست بسوی تو میآورم پس آن شخص سه روز مهلت گرفته برفت چون بامداد شد علی مصری در خانه همی گشت که در مکانی مناسب آن زرها را جای دهد در صحن خانه رخامی گسترده دید که در آن رخام اثری بود دست بر آن اثر بگذاشت آن رخام از جای خود بلند شد دریچه از زیر او پدیدار گشت علی مصری در بگشود سردابه بزرگ در آنجا بدید بسردا به اندر شددر آنجا همیانهای دوخته دید همیانها برداشته زرها بهمیانها پر کرده بسردابه اندر بنهاد و در سردابه فروبست و اثری را که در رخام بود بجنبانید رخام به جای خود بازگشت پس از آن بر خاسته مصطبه پشت در بنشست که ناگاه در بکوفتند بر خاسته در بگشود دید که غلام خداوند خانه است چون غلام او را بدید بسرعت بسوی خواجه باز گشت چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و بیست و ششم برآمد

گفت ایملک جوانبخت غلام خداوند خانه بسرعت بسوی خواجه خود باز گشت که او را بشارت دهد چون بخواجه خود رسید گفت یا سیدی بازرگانی که در خانه ما نشسته بود زنده و تندرستست خواجه در حال برخاسته فرحناک بسوی خانه بیامد چون علی مصری را بدید او را در آغوش کشید و جبین او را ببوسید و با او گفت خدایتعالی با تو چه کرد گفت بجز خوبی چیزی ندیدم بازرگان بغدادی باو گفت آیا کسی بنزد تو آمد با چیزی در اینمکان دیدی علی مصری گفت از قرآن مجید چند آیه تلاوت کردم و بخفتم علی الصباح برخاسته وضو گرفتم و دو گانه بجا آوردم و درین مصطبه بنشستم و تا اکنون چیزی ندیده ام بازرگان سلامت او را شکر گزارد و از نزد او بدر آمد و از برای او مملوکان و کنیزکان و فرشها بفرستاد خانه بر وفتند و فرشهای فاخر بگستردند چهار تن از مملوکان و چهار تن از کنیزان از بهر خدمت در نزد او بماندند دیگران بخانه خواجه باز گشتند چون بازرگانان از حال علی مصری آگاهی یافتند هدایای قیمتی از برای او بفرستادند و او را بمهمانی دعوت کردند و باو گفتند بارهای تو چه وقت خواهد رسید علی مصری بایشان گفت پس از سه روز بارهای من خواهد رسید چون سه روز بگذشت خادم گنج نخستین که زر از برای او فروریخته بود باز آمد و بعلی مصری گفت برخیز و گنجی را که از یمن آورده ام ببین و عیال و فرزندان خود را ملاقات کن و آوردن فرزندان علی مصری باین کیفیت بوده است که خادم گنج چون بمصر رفت زن و فرزند علی مصری را دید که درین مدت گرسنه و عربانند ایشان را از آن مکان برداشته بتخت روانی که در خارج مصر بود بگذاشت و جامهای فاخر که از گنج یمن آورده بود بر ایشان پوشانیده ایشانرا بسوی علی مصری بیاورد علی مصری را از این واقعه آگاه کرد و او نیز برخاسته بنزد بازرگانان رفت و بایشان گفت برخیزید تا بخارج شهر برویم و قافله را که بضاعت من در آنجاست ملاقات کنیم و زنان خویشتن را نیز بگوئید که از بهر ملاقات زن من بیرون بروند بازرگانان زنان خویشتن را از این واقعه آگاه کردند و زنان و مردان از شهر بدر آمدند و در باغی از باغهای شهر نشستند و از هر سو حدیث میکردند که ناگاه گردی بلند شد چون گرد بنشست استران و مردان و فراشان با رقص و تغنی پدید شدند و همی آمدند تا بحاضران برسیدند بزرک عکامها بسوی علی بن حسن گوهر فروش بیامد و دست او را ببوسید و با و گفت یا سیدی سبب دیر کردن ما این بود که از راهزنان بهراس اندر بودیم توقف کردیم تا این که خدایتعالی ترس از ما برداشت پس بازرگانان برخاسته سوار شدند و با قافله روان گشتند و زنان بازرگانان از پی قافله با زن علی مصری همی آمدند و بازرگانان از آن بارها و صندوقها شگفت ماندند و زنان بازرگانان از جامهای زن و فرزند علی مصری تعجب داشتند و میگفتند که چنین جامها ملک بغداد ندارد پس بازرگانان با علی مصری و زنان با زن او همی آمدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهار صدو بیست هفتم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت بازرگانان بغداد با علی مصری و زنان ایشان با زن او همی آمدند تا بمنزل رسیدند و بارها از استران فرود آورده در مخزنها جمع کردند و زنان باجازت علی مصری بغرفها برفتند و بنشاط و شادی تا هنگام ظهر بنشستند از برای ایشان از هر گونه خوردنی حاضر آوردند ایشان خوردنی خورده شربتها بنوشیدند و خویشتن بگلاب معطر ساختند پس برخاسته او را وداع کردند و همچنین بازرگانان علی مصری را وداع گفتند و زنان و مردان همگی بازگشتند و بازرگانان هدیه ها از برای او بفرستادند و اما بازرگان بغداد خداوند خانه پیوسته در نزد او بود و از او جدا نمی گشت پس علی مصری خادمان را اجازت داد که بخارج شهر روند چون شب در آید از آنجا سفر کنند ایشان در حال بخارج شهر بازگشتند و بهوا پریدند و بمکانهای خویشتن برفتند و علی مصری با خداوند خانه بنشستند چون پاسی از شب گذشت مجلس ایشان منقضی شد خداوند خانه بخانه خود بازگشت و علی مصری بنزد زن خود در آمد و او را سلام داد و باو گفت پس از من بشما در این مدت چه گذشت زن علی مصری رنج و تعبی که از گرسنگی و برهنگی برده بود بیان کرد علی مصری گفت بازگو چگونه آمدید زن گفت یا سیدی سه شب پیش از این من با فرزندان خود خفته بودیم که ما را از زمین بلند کردند و در مکانی فرود آوردند که در آنجا استران باردار و تخت روانی بود و استر بزرگ دیدم و بدور تخت روان خادمان و غلامان بودند من بایشان گفتم شما کیستید و این بارها چیستند و این مکان کجاست ایشان گفتند ما خادمان علی مصری پسر حسن گوهر فروش هستیم ما را فرستاده تا شما را ببغداد برسانیم من گفتم مسافت میانه ما و بغداد دور است یا نزدیک گفتند نزدیکست پس از آن ما را بتخت روان بنشاندند چون بامداد شد خویشتن در نزد تو دیدیم و ما را هرگز مشقتی نرسید علی مصری با و گفت این جامها بشما که داد زن گفت رئیس قافله صندوقی از صندوقها بگشود و این حله ها بدر آورده بمن و فرزندان تو پوشید بعد از آن صندوق بسته کلید صندوق بمن داد و گفت این را نگه دار و بشوهر خود بده اینک آن کلید در نزد من است پس کلید بدر آورده بعلی مصری بنمود علی مصری صندوق باز کرد و در آنجا حله های بسیار دید و کلیدهای صندوقهای دیگر را نیز در آنجا یافت پس صندوقها یک یک بگشود و بچیزهایی که در صندوق بود از گوهر و یاقوت و نگین های قیمتی تفرج کرد که هیچیک از آنها در نزد پادشاهی یافت نمیشد پس از آن صندوقها ببست و کلیدها برداشته بازن خود بازگشتند آنگاه دست زنرا گرفته بنزد گنجی که در سردابه بود برده باو بنمود زن باو گفت اینها از کجا بتو رسید گفت اینها از فضل پروردگار بمن رسید از آنکه من چون از مصر بدر آمدم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهار صد و بیست هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت علی مصری گفت چون من از شهر مصر بیرون آمدم نمی دانستم که بکجا روم حیران همی رفتم تا به شهر رسیدم و در آنجا کشتی دیدم که بدمیاط میرفت من در آن کشتی بنشستم چون به دمیاط رسیدم بازرگانی که پدر مرا میشناخت پیش من آمده مرا گرامی بداشت و بمن گفت کجا خواهی رفت گفتم یا سیدی بدمشق خواهم رفت پس حکایت را از آغاز تا انجام بازن خود بگفت زن گفت یاسیدی اینها همه از برکت دعای پدر تست که پیش از مرک ترا دعا کرده گفت از خدا سئوال میکنم که ترا به سختی نیندازد و اگر بسختی بیفتی ترا بزودی خلاص کند حمد خدایرا که اکنون ترا گشایش عطافرمود و بیش از آنچه از تو تلف شده بود ترا عوض داد و لکن ایخواجه ترا بخدا سوگند میدهم که با یاران دغل دوستی مکن و در آشکار و پنهان پرهیز کاری پیشه کن علی مصری گفت پند ترا پذیرفتم از خدا سئوال میکنم که قرین بد از ما دور گرداند و ما را توفیق طاعت و پیروی سنت پیغمبر علیه السلام کرامت فرماید پس از آن علی مصری بازن و فرزندان خویش بعیش و نوش گرائیدند و دکانی در بازار گشوده و گوهرهای گران قیمت در دکان بگذاشت و در شهر بغداد از بزرگترین بازرگانان بود چون ملک بغداد خبر او را بشنید رسولی بنزد او فرستاده او را بطلبید چون رسول بنزد او بیامد برخاسته چهار طبق زر سرخ و گوهر مهیا کرد طبقها بخادمان داده بسوی ملک روانشد چون در پیشگاه ملک حاضر گشت زمین ببوسید و دوام عزت ملک را دعا کرد ملک گفت ای بازرگان بشهر ما خوش آمدی علی مصری گفت ای ملک جهان کمین غلامک تو هدیتی آورده و از فضل تو امیدوار است که او را قبول کنی پس طبقها پیش آورد و سرپوش از آنها برداشت ملک در آن گوهرها تأمل کرده دید که یکی از آنها در پیش هیچ ملک یافت نمیشود و قیمت یکی از آنها برابر خزینه ملک است پس گفت ای بازرگان هدیتت را قبول کردم و انشاء الله ترا پاداش بزرک دهم پس علی مصری دست ملک بوسیده از نزد او بازگشت آنگاه ملک بزرگان دولت را بخواست و بایشان گفت تا کنون بسیاری از ملوک دختر مرا خواستگاری کردند ولی هیچیک از آن ملوک چنین هدیت از برای من نتوانستند بیاورند ایشان گفتند ایملک در نزد ایشان یکی از این گوهرها یافت نمیشود ملک گفت قصد من اینست که دختر خود باین بازرگان تزویج کنم ایشان گفتند ایملک رائی است صواب پس ملک خواجه سرایان خود را فرمود طبقها بحرم سرای بردند و خود نیز بحرم سرای رفت طبقها برابر زن ملک بنهادند زن ملک گفت اینها هدیت کدام پادشاه است شاید اینها از پادشاهانی باشد که دختر ترا خواستگاری کردند ملک گفت اینها از مردیست بازرگان که از مصر باین شهر آمده من چون آمدن او را شنیدم او را احضار کردم او این چهار طبق را بهدیت بیاورد من او را جوان نکوروی و خداوند عقل دیده ام دور نیست که او از ابنای ملوک باشد چون او را دیدم دلم بدو مایل گشت و دوست داشتم که دختر خود باو تزویج کنم و من این هدیتها به بزرگان دولت بنمودم و در تزویج دختر با ایشان مشورت کردم ایشان گفتند رای ملک صوابست اکنون مشورت بتو آوردم ترا جواب چیست چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهارصد و بیست و نهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت زن ملک گفت ای ملک زمان فرمان تراست ملک گفت انشاء الله دختر خود بآن جوان تزویج کنم پس آنشب را بروز آوردند چون بامداد شد ملک بدیوان بنشست و علی مصری را با بزرگان و بازرگانان بغداد بخواست همگی در پیش ملک حاضر آمدند ملک ایشانرا اجازت نشستن داد چون بنشستند ملک قاضی را حاضر آورده باو گفت ای قاضی کتاب دخترک مرا باین بازرگان علی مصری نام بنویس علی مصری گفت ایملک زمان چون من بازرگان دامادی ملک را نشاید ملک گفت منصب وزارت نیز بتو دادم پس علی مصری در حال خلعت وزارت بپوشید و بکرسی وزارت بنشست و گفت ایملک جهان تو این نعمت بمن عطا فرمودی و مرا بانعام خود بنواختی ولی مرا سخنی هست که آن سخن با تو بگویم ملک گفت بگو و هراس مکن علی مصری گفت اکنون که مرا با تزویج دختر خودخواهی نواخت سزاوار اینست که دختر بپسر من دهی ملک گفت مگر ترا پسری هست گفت آری ملک فرمود همین ساعت او را حاضر آور علی مصری یکی از خادمان خود را فرستاده پسر را در پیشگاه ملک حاضر آورد چون پسر بحضور ملک آمد زمین ببوسید و با ادب بایستاد ملک او را نظاره کرده دید که از دختر خویش نکوروی تر و بهتر است ملک باو گفت ای فرزند نام تو چیست گفت ای ملک جهان نام من حسن است و در آن هنگام او چهارده ساله بود پس ملک بقاضی گفت صیغه دختر من حسن الوجود را از برای حسن بن علی مصری بخوان قاضی صیغه بخواند و باریافتگان از دیوان بازگشته و بازرگانان از پی علی مصری روان شدند و بمنزل او بیامدند و وزارت او را تهنیت گفته بازگشتند علی مصری بنزد زن خود در آمد زن دید که او را خلعت وزارت در بر است از چگونگی باز پرسید علی مصری حکایت از آغاز تا انجام بیان کرد و با و گفت ملک دختر خویش را بحسن تزویج کرد پس زن علی مصری از این بشارت فرحناک شد و آنشب را بشادی بروز آوردند چون بامداد شد علی مصری ببارگاه ملک حاضر شد ملک او را بنواخت و در پهلوی خویشتن بنشاند پس از آن فرمود شهر را بیاراستند و عیش برپا کردند تا سی روز هنگامۀ عیش بر پا بود چون سی روز تمام شد حسن بن علی مصری از دختر پادشاه تمتع بر گرفت و اما زن ملک چون شوهر دختر را بدید او را بسی دوست داشت پس از آن ملک از برای حسن بن علی بناکردن قصری فرمود بزودی از برای او قصری بزرگ در پهلوی قصر ملک بنا کردند پسر وزیر در آن قصر جای گرفت پس از آن ملک فرمود قصر دیگر در پهلوی قصر خود در اندک زمانی از برای وزیر بنا کردند وزیر نیز در آن قصر جای گرفت و هر سه قصر بیکدیگر راه داشتند و پیوسته با حالت خوش و عیش تمام بسر بردند تا ملک را بیماری روی داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و سی ام برآمد

گفت ایملک جوانبخت ملک را بیماری روی داد و رنجوریش افزون گشت بزرگان دولت را حاضر آورد بایشان گفت مرا بیماری سخت روی داده بسا هست که این بیماری مرک باشد شمارا حاضر آوردم که در امری مشورت کنم ایشان گفتند ایها الملک چه مشورت خواهی کرد ملک گفت اگر بمیرم بمملکت خود از دشمنان بیم دارم قصد من اینست که همه شما بیک کس اتفاق کنید تا من در زندگی او را بیعت کنم همگی بیکبار گفتند که ما بداماد تو حسن بن علی وزیر راضی هستیم که او را خداوند عقل و کمال یافته ایم و او مقام و رتبت خورد و بزرک بشناسد ملک گفت آبا باین راضی شدید گفتند آری در این امر متفق هستیم ملک گفت شاید این سخن را در پیش من برای دل خوشی من میگوئید و در خارج جزاین سخن خواهید گفت همگی گفتند بخدا سوگند سخنان ما در آشکار و پنهان یکی است ملک فرمود فردا قاضی شرع شریف و حجاب ونواب را حاضر آورید تا کار بخوبی انجام پذیرد ایشان گفتند سمعا وطاعة آنگاه از نزد ملک بازگشتند و عالمان و امیران شهر را از این واقعه آگاه کردند چون بامداد شد ببارگاه ملک بشتافتند چون در نزد ملک حاضر آمدند ملک دوباره از ایشان سئوال کرد که ای بزرگان بغداد پس از من بپادشاهی که راضی هستید تا من در حیات خود باو بیعت کنم ایشان همگی گفتند بسلطنت حسن بن علی وزیر اتفاق کرده ایم ملک بایشان گفت چون کار چنین است بروید و او را در نزد من حاضر آورید همگی بر خاسته بقصر حسن بن علی وزیر آمدند و او را از ماجری آگاه کردند حسن با ایشان بنزد ملک آمد و پای تخت ملک بوسه دادند ملک او را امر بنشستن نمود و باو گفت همه بزرگان اتفاق کردند که ترا بعد از من پادشاه کنند و قصد من اینست که در زندگی ترا بیعت کنم در حال حسن برخاسته زمین ببوسید و گفت ایملک در میان بزرگان دولت از من سالخوردتر و از من بلند قدر تر کسی هست او را بسلطنت بنشانید و مرا از این کار معاف دارید تمامت امرا گفتند جز تو بپادشاهی کسی راضی نیستیم حسن بایشان گفت پدر من از من بهتر است و من و او یکی هستیم مرا نباید باو ترجیح داد آنگاه پدرش با و گفت ای فرزند من راضی نیستم مگر بآنچه برادران من راضی شدند تو فرمان ملک را مخالفت مکن پس حسن از شرم سربزیر اندخت ملک بحاضران گفت آیا بسلطنت او راضی شدید همگی گفتند راضی هستیم پس هفت الحمد بخواندند و ملک بقاضی گفت چیزی بنویس که امرا بسلطنت حسن اتفاق کردند و پس از من حسن پادشا هست قاضی محضر بنوشت نخست ملک او را بیعت کرد از آن پس حاضران یک یک او را بیعت کردند آنگاه بتخت مملکت بنشست آنروز را بحمکرانی مشغول شد و بزرگان دولت را خلعت فاخر داد چون دیوان منقضی شد حسن نزد ملک قدیم در آمد و دست او را ببوسید ملک قدیم بوی گفت ای حسن در میان رعیت عدالت کن چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب چهارصد و سی و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملک قدیم باو گفت ای حسن در میان رعیت عدالت کن و پرهیز کار باش پس از آن حسن برخاسته بقصر پدر بیامد در آنجا شادیها کردند و شکر خدایتعالی بجا آوردند و پدرش او را بپرهیزکاری و مهربانی با رعیت وصیت کرد و آنشب را بفرح و شادی بروز آوردند چون با مداد شد ملک حسن دو گانه بجای آورد آنگاه بیرون رفته با یوان بر نشست سپاهیان و خداوندان مناصب در پیش او حاضر شدند و او بحکم رانی مشغول شد و پیوسته حکومت میکرد تا دیوان منقضی شد و سپاهیان باز گشتند و خود بر خاسته نزد ملک قدیم رفت دید که او را بیماری سخت گشته ملک چشم بگشود و گفت ای حسن مرا اجل نزدیک گشته ترا و جفت ترا به پرهیز کاری و نیکو کاری وصیت میکنم که از هیبت ملک دیان ترسان باش و بدانکه خدایتعالی بعدل و احسان امر فرموده ملک حسن گفت سمعا وطاعة پس از آن ملک قدیم سه روز زنده بود پس از سه روز از این جهان در گذشت او را تجهیز و تکفین کردند تا چهل روز مراسم عزا داری بجا آوردند و ملک حسن بن وزیر در مملکت مستقل شد و رعیت با و شادمان گشت و پدرش او را وزیر بزرگ بود و دیرگاهی در بغداد پادشاهی کرد و از دختر ملک بسه فرزند نرینه مرزوق گشت که فرزندان او بعد از او وارث مملکت شدند و بعیش و نوش بسر بردند تا اینکه بر هم زننده لذات و پراکنده کنندۀ جماعات بر ایشان بتاخت فسجان من له الدوام