هزار و یکشب/علاءالدین ابوالشامات
(حکایت علاء الدین ابو الشامات)
چنین گویند که در زمان گذشته بمصر اندر بازرگانی بود نکو رو و راست گو که مال فراوان و خادمان و بندگان و کنیزان داشت و شمس الدین شاه بندرش میگفتند و بازن خود محبت بی اندازه در میان داشتند و هر يك دوستدار آن دیگری بود ولکن آن بازرگان پسری یا دختری نداشت روزی بدکان نشسته بود بازرگانان را دید که هر کدام يك پسر و دو پسر و بیشتر دارند بجای پدران در دکان نشسته اند و آن روز آدینه بود شمس الدین بر خاسته از برای غسل جمعه بگرمابه اندر شد چون از گرمابه بدر آمد آئینه دلاك را گرفته صورت خود مشاهده کرد و صلوات بر پیغمبر خدا فرستاد پس از آن بریش خویش نظر کرد دید که سفیدی آن بسیاهی غلبه کرده محزون شد و مرگ را بخاطر آورد و زن بازرگان هم وقت خانه آمدن او را میدانست بر خاسته غسل کرد و خود را از برای شوهر بیاراست پس شمس الدین بخانه در آمد زن گفت مسائك بالخير بازرگان گفت خیری نمیبینم پس از آن زن كنيزك را بآوردن سفره بفر مود چون طعام حاضر آمد شمس الدین خوردنی نخورد و روی از سفره بگردانید زن گفت سبب اعراض تو چیست و از بهر چه محزونی شمس الدین گفت سبب حزن من تو هستی : چون قصه باینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و چهل و نهم بر آمد
گفت ايملك جوانبخت شمس الدین با زن خود گفت سبب حزن من تو هستی زن گفت چه روی داده که سبب حزن تو من گشته ام شمس الدین گفت امروز چون دکان بگشودم هر کدام از بازرگانان را ديدم كه يك پسر و دو پسر و بیشتر دارند بجای پدران در دکان نشسته اند و تو در شب نخست مرا سوگند بدادی كه من جز تو زن نگیرم و كنيزك حبشی با رومی نیز نیاورم و يك شب از تو دور نخسبم من نيز خلاف سوگند نکردم و چندین سال با تو بسر بردم و اکنون دانسته ام که تو عقیم و نازاد هستی زن گفت نه چنین است بلکه جرم از تست پس تاجر آن شب را بروز آورده صبح برخاست و از سرزنش زنش پشیمان بود زن نیز از سرزنش شوهر بندامت اندر بود چون بازرگان ببازار عطار ها در آمد از عطاری پرسید داروئی که بیضه را سخت کند داری یا نه عطار گفت داشتم اکنون تمام گشته از همسایه بازپرس پس بازرگان دکه ها همی گردید و دارو همی پرسید تا اینکه همۀ عطاران بگشت و ایشان بسخن او می خندیدند پس از آن بدکان باز گشته بنشست و در آن بازار مردی بود شیخ دلالان که حشیش و افیون بکار بردی و بنگ خوردی و او را شیخ محمد سمسم می گفتند مردی بود فقیر هر روز هنگام با مداد پیش شاه بندر آمده او را سلام میداد پس بعادت معهود نزد شمس الدین آمده او را سلام داد شمس الدین جواب باز گفت ولی خشمگین بود شیخ دلالان گفت ای خواجه چرا خشمگین هستی شمس الدین آنچه میانه او و زنش گذشته بود بیان کرد و بشیخ گفت چهل سال است من او را تزویج کرده ام از من آبستن نگشته گفتند که سبب نزادان او تو هستی و ترا بیضه سست است و من از بهر دارو که بیضه مرا سخت کند بسی بگشتم و نیافتم شیخ گفت مرا داروئی هست که بیضه را سخت کند تو بازگو که اگر کسی معالجت کند که پس از چهل سال زن تو آبستن شود به او چه خواهی کرد بازرگان گفت که اگر این کار کنی ترا احسان کنم و بر تو مال بخشم شیخ گفت یکدینار بده بازرگان گفت این دو دینار بستان پس شیخ دو دینار بگرفت و بنزد عطار رفت و از او دو وقیه مکر کر رومی بخرید و قدری کبابه چینی و قرنفل زنجبیل و فلفل سپید و سقنقور جبلی بگرفت و همه را کوفته در روغن گل بجوشانید و قدری سیاه دانه پاك كرده در او بریخت و همه آنها را با عسل معجون کرده بحقه بگذاشت و بنزد بازرگان آورده گفت سخت کننده بیضه همین است باید گوشت گوسفند نر و کبوتر خانگی را با ادویه بسیار بخوری و از این معجون نیز تناول کرده می کهنه و تلخ پی در پی بنوشی پس بازرگان همۀ آنها را مهیا کرده بنزد زوجه خود بفرستاد و باو گفت اینرا نیکو طبخ کن و معجون را نگاه دار تا وقتیکه من بخواهم زن بازرگان بدانسان که سپرده بودش ترتیب داد هنگام شام طعام حاضر آورد بازرگان خوردنی بخورد و معجون بطلبید و قدری از او بخورد و با زوجهٔ خود در آمیخت همان شب زن شمس الدین آبستن شد پس از آن نه ماه و اندی بگذشت حمل بسر رسید درد زادنش بگرفت و پسری بزاد دایهها و قابله ها شادی بر پا کردند كودك را بپارچه حریر پیچیده بگوشش تکبیر گفتند آنگاه بمادرش سپردند مادرش پستان بدهان او گذاشت چون شیر خورد بخفت و دایه نیز سه روز در نزد ایشان بخفت پس از آن حلوا پخته پخش کردند در روز هفتم كودك را نمک پاشیدند آنگاه شمس الدین در آمد و بسلامت جفت خود تهنیت و از او پرسید که امانت خدا در کجاست كودك را پیش او بردند و او هفت روزه بود ولی هر که او را میدید طفل یکساله اش گمان میکرد چون بازرگان بروی او نظر کرد دید که بدری است درخشنده و در دو رخسار او خالهای عنبرین هست پس با زوجه خود گفت چه نامش نهاده ای زن گفت اگر دختر میبود منش نام مینهادم چون پسر است جز تو کسی نباید که نامش نهد و در آن زمان اولاد را به فال نام نهادن مشورت میکردند که ناگاه کسی با رفیق خود گفت یا سیدی علاءالدین بازرگان گفت علاء الدین ابو الشامات نامش بنهید یعنی علاءالدین خداوند خالهای عنبرین پس از برای او دایگان ترتیب دادند دو سال تمام شیر خورد پس از آن از شیرش بازداشتند و نشو و نما کرد تا بهفت سالگی برسید پس او را از بیم زخم چشم بسردابه کردند و شمس الدین گفت تا او را خط ندمد از سر دابه بیرون نیاید و از برای او کنیزی و غلامی بدادند کنیز چاشت و شام حاضر میکرد و غلام بنزد او میبرد پس از آن بازرگان او را ختنه کرده ولیمه بزرگ بداد آنگاه آموزگاری بدو بگماشت که خط و قرآن و علمش بیاموزد اتفاقا خادم روزی سفره از برای او بنهاد و فراموش کرده در سردابه باز گذاشت علاء الدین از آن مکان بدر شد و بنزد مادر بیامد و در نزد او جماعتی از زنان بزرگان بودند علاءالدین چون از در در آمد زنان او را بدیدند روی بپوشیده و گفتند چگونه این بیگانه بنزد ما آوردی زن شمس الدین گفت او نه بیگانه است او پسر من است از پسرشاه بندر شمس الدین است زنان گفتند ما در همه عمر از برای تو پسر نمی دانستیم زن شمس الدین گفت چون پدر او از چشم بد بر او ترسیده او را بسر دابه اندر پرورش میدهد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاهم بر آمد
گفت ايملك جوانبخت مادر علاء الدین گفت پدرش او را بسردابه اندر همی پرورد و شاید خادم فراموش کرده در سردابه باز گذاشته که او بیرون آمده و مراد این نبود که او از سردابه بدر آید مگر روزی که خط عارض او بدمد پس زنان زن شمس الدین را مبارک باد گفتند و پسر از نزد ایشان بساحت خانه در آمد و از آنجا بغرفه رفته بنشست در همانجا نشسته بود که ناگاه خادمان در آمدند و استر پدر او را بیاوردند علاءالدین بایشان گفت که این استر بکجا بود گفتند که پدرت باین استر سوار بود او را بدکان رسانیده باز گشته ایم و استر باز آورده ایم علاء الدین بایشان گفت پدر من چه صنعت دارد گفتند شاه بندر بازرگانان مصر است و او بزرگ فرزندان عرب است پس علاء الدین بنزد مادر در آمد و باو گفت ای مادر پدر من چه صنعت دارد گفت ای فرزند پدرت بازرگان است و شاه بندر بازرگانان مصر و سلطان اولاد عرب است و مملوکان در خرید و فروخت با او مشاوره نکنند مگر در متاعی که هزار دينار قیمت داشته باشد اما متاعی را که کمتر از هزار دینار قیمت دارد بی مشورت او بفروشند و از هیچ شهر متاع بمصر نیاورند و از مصر بهیچ شهر بضاعت نبرند مگر اینکه از آن پدر تو باشد و ای فرزند خدا پدر ترا خواسته بی شمر عطا فرموده پس علاء الدین گفت ای مادر حمد خدای را که من پسر سلطان اولاد عرب هستم و پدر من شاه بندر بازرگانان مصر است پس از بهر چیست که مرا در سردابه بزندان کرده اید مادر علاء الدین گفت ای فرزند ترا در سردابه نگذاشته ایم مگر از بیم چشم بد علاء الدین گفت ای مادر از قضا و قدر گزیر نیست و از حادثات روزگار گریزگاهی نه و آنچه که بجدم رسیده به پدرم نیز خواهد رسید اگر پدر من امروز هست فردا نخواهد بود و چون پدر من بمیرد و من بیرون آمده بگویم که علاءالدین پسر شمس الدین هستم کس از من باور نکند و میگویند که ما به عمر خود از برای شمس الدین پسری یا دختری ندیده و نشنیده بودیم آنگاه مال پدر را گرفته به بیت المال برند خدا بیامرزد آنکس را که گفته است چون مرد بمیرد مال او برود و زن او را دشمن ترین مردمان بگیرند پس تو ای مادر با پدرم سخن بگو که مرا به بازار برده از بهر من دکان بگشاید و بيع وشرا بمن بیاموزد مادر علاء الدین گفت ای فرزند چون باز آید ماجرا باو بگویم پس چون شمس الدین بخانه باز آمد پسر خود علاءالدین را دید که با مادر خود نشسته شمس الدین بزن خویش گفت از بهر چه اینرا از سرداب بدر آورده اید زن گفت ای پسر عم منش نیاورده ام ولكن خادمان فراموش کرده در سرداب باز گذاشته بودند و من با جماعتی از زنان بزرگان نشسته بودیم که ناگاه علاءالدین در آمد پس از آن زن شمس الدین سخنان پسر باو گفت شمس الدین گفت ای فرزند فردا انشاء الله ترا با خود ببازار برم و لکن ای فرزند نشستن دکان را ادب و کمال شرط است پس علاء الدین آن شب را از سخن پدر شادان بروز آورد چون روز برآمد پدر او را بگرمابه اندر بود و جامه گرانبهایش بپوشانید و خود بر استر سوار گشته پسر را بر استر دیگر بنشاند و خود از پیش و علاءالدین از پس روانه بازار شدند مردم بازار دیدند که شاه بندر بازرگانان می آید و بر اثر او پسری چون قمر همی آید یکی از ایشان برفیق خود گفت که این پسر را بر اثر شاه بندر نظر کن که شاه بندر را مردی نیکو میدانستیم و او را موی سفید و دل سیاه بوده است پس شیخ محمد سمسم نقیب که پیشتر نام او ذکر شد بتجار گفت ما پس از این او را بزرگ نخوانیم و شاه بندرش ندانیم و عادت بازرگانان این بود که چون شاه بندر از خانه به بازار میامد و در مکان خود مینشست نقیب بازار پیش میآمد و بازرگانان را فاتحه میخواند آنگاه بازرگانان با او بر خاسته بسوی شاه بندر آمده از برای او فاتحه میخواندند و بمکان خود باز میگشتند الغرض چون شاه بندر در دکه خویش بنشست بازرگانان چنانچه عادت ایشان بود پیش او نیامدند و او را فاتحه نخواندند شاه بندر نقیب را آواز داد و باو گفت از بهر چه بازرگانان خلاف عادت معهود کرده پیش نیامدند نقیب گفت من سخن نیارم پوشیده داشت بازرگانان اتفاق کرده اند که ترا از بزرگی عزل و بر تو فاتحه نخوانند شاه بندر گفت سبب این کار چیست نقیب گفت اینکه در پهلوی تو نشسته چه کاره است که تو بزرگ بازرگانان هستی آیا این پسر غلام تو و یا از پیوندان زن تست و ما گمان میکنیم که تو با او عشق همی ورزی و بدو مفتون گشته ای شاه بندر چون این بشنید بانگ بروی زد و گفت خاموش باش ای پلید که این پسر من است نقیب گفت که ما بعمر خود از برای تو پسری ندیدیم شاه بندر گفت وقتی که تو معجون از بهر من بدادی مرا بیضه سخت شد و زن من آبستن گشته اینرا بزاد ولی از چشم بد بدو ترسیدم و او را در سردابه بپروردم و قصد من این بود که تا خط بعارض او ندمد از سردا به اش بیرون نیاورم ولی مادرش راضی نشد و از من در خواست کرد که از بهر او دکان بگشایم و بضاعت گذاشته بیع و شرایش بیاموزم پس نقیب بسوی بازرگانان رفته حقیقت حال بدیشان معلوم کرد و همگی بر خاسته با نقیب بسوی شاه بندر بیامدند و در پیش روی او ایستاده فاتحه اش بخواندند و تهنیت پسر بدادند و باو گفتند چون بینوایان ما را فرزندی زاده شود ناچار بزمی ترتیب داده همسران و پیوندان و بزرگان را ضیافت دهد و تو بدینسان نکرده ای پس شاه بندر بایشان گفت شما را بضیافت دعوت میکنم ولکن جمع آمدن در باغ خواهد بود : چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاه و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت شاه بندر ضیافت را وعده خواست و گفت جمع آمدن در باغ خواهد بود چون با مداد روز دیگر شد شاه بندر فرش بقصری که در باغ بود بفرستاد و اسباب طبخ از همه چیز مهیا آورد و دو مجلس قرار داد در یکی شمس الدین میزبان بود و در یکی علاءالدین و بعلاء الدین گفت ای فرزند چون جوانان در آیند تو پیش رفته ایشان را بمجلس خویشتن بیاور و چون پیران بیایند من ایشان را بمجلس آورده بنشانم علاءالدین گفت ای پدر سر این دو مجلس یکی بهر پیران و یکی از بهر جوانان چیست شمس الدین گفت ای فرزند جوانان از پیران شرم کنند و در پیش ایشان خوش نتوانند بود و بعیش و نوش نتوانند نشست پس چون بازرگانان بیامدند شمس الدین مردان را استقبال کرده بمجلس میبرد و علاء الدین پسران را پیش رفته بمجلس مینشاند پس از آن طعام بیاوردند خوردنی بخوردند و نوشیدنی بنوشیدند و عیش کردند و طرب نمودند و در میان ایشان بازرگانی بود که او را محمود بلخی میگفتند و او بظاهر مسلمان و در باطن مجوس بود او را بعلاء الدین نظر افتاده شیفته حسن و جمال او شد پس از آن محمود برخاسته بمجلسی که پسران بازرگانان بودند برفت ایشان محمود بلخی را بدیدند برپای خاستند اتفاقاً علاء الدین از بهر کاری ضرور از مجلس بیرون رفت محمود روی به پسران بازرگان کرده بایشان گفت اگر شما دل علاء الدین را بسفر کردن با من مایل کنید هر یک از شمارا خلعتی گران بها می بخشم این بگفت و از مجلس ایشان برخاسته بمجلس مردان درآمد در آن حال علاء الدین در آمد و بازرگان زادگان بر پای خاستند و او را در صدر جای دادند پس یکی از ایشان برفیق خود گفت ای خواجه حسن بگو که ترا سرمایه چند است و از کجا سرمایه فراهم آورده حسن باو گفت چون من بزرگ شدم با پدرم گفتم از برای من بضاعت آور پدرم گفت ای فرزند من چیزی ندارم برو از یکی وام بگیر و به آن بیع و شرا کن من پیش یکی از بازرگانان رفتم و هزار دینار وام گرفتم و بآن هزار دینار متاع خریده بشام سفر کردم سود من یک بر دو شد پس در آنجا متاع خریده از شام ببغداد سفر کردم و متاع بفروختم یک بر دو سود کردم و پیوسته مرا کار بیع و شرا و سفر کردن بشهرهای دور بود تا اینکه سرمایۀ من ده هزار دینار شد و هر یک از آن بازرگان زادگان با رفیق خودی بدینسان سخنان میگفت تا اینکه نوبت سخن بعلاء الدین افتاد باو گفتند ای خواجه تو چکار کرده ای گفت من بسردابه اندر پرورش یافته ام و هفته گذشته از آنجا بدر آمدم و اکنون بدکان میروم و بخانه باز آیم پس بازرگان زادگان باو گفتند که تو خانه نشستن عادت کرده و لذت سفر ندانسته ای و مردان را سفر ضرور است علاء الدین بایشان گفت مراحاجت بسفر نیست و در جهان راحت عوض ندارد پس یکی از ایشان گفت او به ماهیان همی ماند که اگر از آب دور شوند خواهند مرد آنگاه بعلاء الدین گفتند ای خواجه علاءالدین فرزندان بازرگانان جز سفر تجارت فخری ندارند پس علاء الدین از سخن ایشان در خشم شد و از نزد ایشان محزون و گریان بدر آمده بر استر سوار گشت و بسوی خانه برفت مادر علاء الدین او را خشمناک و گریان یافت با و گفت ای فرزند سبب گریستن تو چیست علاء الدین باو گفت که فرزندان بازرگانان مرا سرزنش کردند و گفتند بازرگان زاده را فخری بجز سفر کردن نیست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و پنجاه و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت علاء الدین بمادر خود گفت گفتند که بازرگان زادگان فخر ندارند جز اینکه سفر کرده مال کسب کنند پس مادر علاء الدین باو گفت ای فرزند آیا تو قصد سفر داری علاء الدین گفت آری قصد سفر دارم مادرش گفت کدام شهر سفر خواهی کرد گفت بسوی بغداد همی خواهم بروم که در آنجا مردم یک بر دو سود برند مادرش گفت ای فرزند پدر تو بسی مال دارد و هر آنچه خواهی بتو بدهد و هر گاه او از برای تو بضاعت مهیا نکند من از مال خود ترا سرمایه دهم علاء الدین گفت بهترین احسان ها اینست که تعجیل در او کنند اگر احسان خواهی کرد اکنون وقت احسان است پس مادر علاء الدین خادمان بخواست و کسانی که بار بستن را شناسائی داشتند حاضر آورد و بایشان فرمودده بار متاع مناسب بغداد بار بستند الغرض مادر علاء الدین را کار بدینگونه شد و اما پدر علاء الدین چون نگاه کرد پسر خود علاء الدین را در باغ نیافت از او جویان شد گفتند سوار گشته بخانه رفت شمس الدین سوار گشته از پی او بخانه درآمد بارهای بسته در آنجا دید از آن بارها جویان گشت زن شمس الدین آنچه از بازرگان زادگان به پسرش روی داده بود با شوهر بگفت شمس الدین بعلاءالدین گفت ای پسر خدا غربت را نیست کناد پیغمبر علیه السلام فرموده از نیکبختی مرد آنست که در شهر خود روزی خورد و پیشینیان گفته اند که سفر را ترک کن اگر چه یک میل راه باشد پس از آن بپسر خود گفت آیا تو سفر را مصمم شده و از این قصد باز نخواهی گشت علاء الدین گفت ناچار باید سرمایه برداشته به بغداد سفر کنم و گرنه جامۀ خویش بر کنده کسوت درویشان بپوشم و بیرون رفته بشهرها بگردم شمس الدین گفت من بی چیز و محتاج نیستم مرا خواسته بی شمر است و مال و بضاعتها و پارچه های مناسب هر شهر دارم پس از جمله آنها چهل بار که بهر بار ده هزار دینار قیمت آنرا نوشته بودند بعلاء الدین بنمود و گفت ای فرزند این چهل بار را با آن ده بار که مادرت داده بگیرد و در امان خدا سفر کن و لکن ای فرزند من از بیشه ای که آنرا غابة الاسد گویند بر تو همی ترسم و در راه تو بادیه ای است که بادیه سگانش نامند از آن نیز بر تو بیم دارم که در این دو مکان بسی جان تلف شده و بسی جوان کشته گشته علاءالدین گفت ای پدر سبب چیست شمس الدین گفت بدوی است راهزن که عجلانش گویند این همه فتنه را سبب اوست علاءالدین گفت انشاء الله از او ضرری نخواهد رسید پس از آن علاء الدین با پدر سوار گشته بسوق الدواب رفتند ناگاه عکامی از استر خود بزیر آمده دست شاه بندر بازرگان ببوسید و باو گفت ای خواجه دیر گاهی است که بضاعت تجارت ترا بار نبسته ایم و با تو بسفر نرفته ایم شاه بندر گفت مرا ضعف پیری در یافته دیگر سفر کردنم نشاید اکنون نوبت سفر بپسر من افتاد
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من | شد سودمند مدت و نا سودمند ماند | |||||
هر روز بر گمان و یقینم ز عمر خویش | دانم که چند رفت ندانم که چند ماند |
عکام گفت خدا این پسر را از بهر تو نگاه دارد پس از آن شاه بندر پسر خود را به عکام سپرده و گفت این ترا بجای فرزند است و صد دینار بدو داده گفت این صد دینار از برای زیردستان خود قسمت کن آنگاه شاه بندر شصت استر بخرید و با علاء الدین گفت ای فرزند اگر چه من با تو نیستم ولی این مرد بجای من ترا پدر است هر چه بگوید باید سخن او را بنیوشی پس از آن استران و خادمان را بخانه آوردند آن شب ختم گرفته سفره بدادند چون بامداد شد شاه بندر شمس الدین پسر خود را ده هزار دینار زر نقد داده گفت چون ببغداد اندر شوی اگر در متاع خود رواج بینی بفروش و اگر متاع کاسد باشد از این زرها خرج کن پس بار بر استران بنهادند و همدیگر را وداع کرده از شهر بدر آمدند و محمود بلخی نیز بسفر بغداد آماده گشته بارها بیرون آورده بود و شمس الدین پدر علاء الدین را هزار دینار در نزد محمود بلخی از تتمه معاملت مانده بود پس محمود پیش شاه بندر رفته او را وداع کرد شمس الدین بمحمود گفت که هزار دینار طلب مرا بفرزندم علاء الدین بده و علاء الدین را باو بسپرد و گفت او ترا بجای فرزند است پس علاء الدین با محمود بلخی در یکجا جمع آمدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاه و سوم بر آمد
گفت اى ملك جوانبخت علاء الدین با محمود بلخی در یکجا جمع آمدند و محمود برخاسته طباخ علاء الدین را سپرد که جداگانه چیز نپزد پس محمود از برای علاءالدین و کسان او خوردنی و نوشیدنی حاضر آورد پس از آن رو براه بنهادند و محمود بلخی چهار خانه بچهار شهر داشت خانه در مصر و خانه در شام و یکی در حلب و دیگری در بغداد بود پس علاء الدین با محمود بلخی در کوه و صحرا همی رفتند تا اینکه بشام نزديك شدند پس محمود بلخی غلام خود را نزد علاء الدین بفرستاد غلام نزد علاء الدین بیامد دید که علاء الدین تلاوت همی کند غلام پیش رفته دست علاء الدین ببوسید گفت خواجه ترا سلام میرساند و از تو وعدۀ مهمانی همی خواهد علاء الدین گفت تا بکمال الدین عکام که مرا بجای پدر است مشورت نکنم دعوت او را اجابت نتوانم کرد پس علاءالدین با کمال الدین مشورت کرد او گفت مرو پس از آن از شام سفر کرده بحلب برسیدند محمود بلخی در آنجا نیز بزم ضیافت آراسته علاء الدین را دعوت کرد علاء الدين باكمال الدين مشورت برد او گفت مرو پس از حلب روان شدند و همی رفتند تا در میان ایشان و بغداد يك منزل بیش نماند محمود در آنجا نیز مجلس مهمانی فرو چیده کس بطلب علاء الدین بفرستاد علاء الدین با عکام باز نمود عکام منعش کرده باو گفت این مردی است فاسق هرگز با او مرافقت نکن و همراه او مشو ولکن ای فرزند اگر ما از او جدا شویم بر جان خودمان از هلاک اندیشناکم از آنکه بارهای مادر يك قافله است علاء الدین گفت اگر چنان باشد که تو میگوئی محال است که با او مرافقت کنم پس از آن علاء الدین متاع های خود را بار کرده با کسانی که با او بودند در بادیه فرود آمدند کمال الدین عکام گفت حال که ترا رای چنین شد در اینجا فرود نیائید و بدینسان که هستید بروید ولی در رفتن بشتابید که شاید پیش از آنکه دروازه شهر بغداد را ببندند بدانجا برسیم که دروازه شهر را طلوع آفتاب بگشایند و غروب آفتاب ببندند علاء الدین گفت ای پدر من این بضاعت از برای سود بدین شهر نیاورده ام بلکه قصد من تفرج بوده است کمال الدین گفت ای فرزند من از راه زنان عرب بر تو و بر مال تو بیم دارم علاء الدین گفت ای مرد تو فرمانبری یا فرمان روا من ببغداد نخواهم رفت مگر هنگام بامداد که بازرگان زادگان بغداد بضاعت مرا ببینید و مرا بشناسند عکام گفت آنچه خواهی کن که من ترا پند همی دهم پس علاء الدين بفرود آوردن بارها بفرمود خادمان بارها فرود آوردند و بیکجا جمع کردند و تا نیمه شب در آن مکان بودند آنگاه علاء الدین از برای دفع ضرورت در آمد از دور چیزی دید که همی درخشید گفت ای قافله سالار این چیست که درخشان است عکام تامل کرده نيك نظر بدانسوی انداخت دید که سنان نیزه ها و صفحهٔ شمشیرهاست که درخشانند ناگاه دیدند که ایشان سواران عرب هستند و بزرگ ایشان شیخ عجلان است چون عربها بديشان نزديك شدند و بارها بدیدند یکدیگر را آواز دادند که امشب شب غنیمت است چون این ندا بگوش ایشان بیامد کمال الدین عکام گفت ای پستترین عرب عنان نگاه دار پس شیخ عجلان با زوبین چنان بسیته او زد که از مهره پشتش بدر آمد و کشته بر در خیمه بیفتاد سقا گفت ای پلیدك چه کار کردی او را نیز بشمشیر دو نیم کردند و علاء الدین ایستاده بدین کارها نظر میکرد پس از آن عربها جولان میکردند و حمله میاوردند تا اینکه از آن قافله که با علاء الدین بودند کس نگذاشته بارها باستران بار کرده برفتند علاء الدین با خود گفت ترا بکشتن نخواهد داد مگر این جامه و استر پس جامه از تن خویش کنده به پشت استر بینداخت و خود با يك پيراهن و شلوار بدر خیمه بایستاد آنگاه دید که از خون کشتگان برکه خونی بدانجا جمع آمده خود را با پیراهن و شلوار بمیان خون انداخته بخون بیالود و خود را مانند کشتگان کرد که بخون آلوده باشد علاء الدین را کار بدینگونه شد و اما عجلان با زیردستان خود گفت ای جماعت این قافله از مصر همی آیند یا از بغداد بیرون شده اند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاه و چهارم برآمد
گفت اى ملك جوانبخت بدوی پرسید که این قافله از مصر همی آیند یا از بغداد بیرون گشته اند پاسخ گفتند از مصر همی آیند پس بایشان گفت بسوی کشتگان بازگردید مرا گمان اینست که بزرگ این قافله و خداوند این مال نمرده است پس از آن بسوی کشتگان بازگشتند و کشتگان را با نیزه و شمشیر دوباره همیزدند و جراحت ایشان افزون میکردند تا اینکه بعلاء الدین برسیدند که او خود را در میان کشتگان چون کشته انداخته بود باو گفتند چون تو خویش مانند کشتگان كرده ای ما نيز ترا پاك بكشيم تا امید زنده شدن نماند آنگاه بدوی زوبین برکشید و خواست كه بسينه علاء الدین بکوبد علاء الدین همت از پاکان خواست ناگاه دستی پدیدار شد که زوبین از سینه او برگرداند و بسینه کشته که در پهلوی او افتاده بود برآمد و بدوی را گمان این شد که طعنه او بعلاء الدین بر آمد آنگاه بارها براندند و برفتند پس از آن علاء الدین از میان کشتگان برخاسته بدوی بیاران خود گفت ای عرب من آواز پای رونده شنیدم پس یکی از سواران بیرون آمد علاء الدین را دید که همی دود باو گفت گریز ترا سودی ندهد که ما از پی تو هستیم پس عرب اسب را از پی علاءالدین تند براند و علاء الدین در پیش روی خود حوض آبی دید که در کنار او مصطبه بود بفراز مصطبه رفته بر پشت خوابیده و چنان نمود که خفته است و گفت یا جمیل الستر استرنا، ناگاه بدوی بپای مصطبه برسید و دست برد که علاءالدین را بگیرد بدوی فریاد زد و گفت یا جماعة العرب مرا دریابید که عقریم بگزید پس از روی استر فرود آمد و یارانش برسیدند و دوباره بباره اش بنشانده باو گفتند چه بر تو رسید بایشان گفت عقربم بگزید پس اثر قافله را گرفته برفتند الغرض ایشان را کار بدینگونه شد و اما علاء الدین در همان مصطبه بخفت و اما محمود بلخی به بار کردن بارها فرمود و همی رفتند تا بغابة الاسد برسیدند و چون غلامان علاءالدین در آنجا کشته یافت فرحناک شد پس پیاده گشته بسوی حوض بیامد و او را استر بسی تشنه بود سر در پیش برد که از حوض آب بنوشد سپاهی علاء الدین را دید برمید محمود بلخی سر بر کرده چشمش بعلاء الدین افتاد دید که با يك پيراهن و شلوار خفته محمود باو گفت با تو این کارها که کرده و ترا بدین حالت که انداخت علاء الدین گفت عرب مرا بدین روز نشاند محمود بلخی گفت ای فرزند همه مال و چارپایان ترا فدا شوند تو ملول مباش
زود از پی آرام پدید آید آشوب | زود از پی آشوب پدید آید آرام |
و لکن ای فرزند فرود آی و هراس مكن و باك مدار پس علاء الدین فرود آمد محمود بلخی او را بر استری بنشاند و همیرفتند تا بشهر بغداد برسیدند و در خانه محمود بلخی فرود آمدند محمود علاء الدین را برفتن گرمابه بفرمود علاءالدین بگرمابه رفته و در موقع بیرون آمدن چون محمود را مرد فاسقی میدانست بنزد او نرفت و از گرمابه بدر آمده همیرفت و در تاریکی شب نمیدانست که کدام سوی رود که ناگاه بدر مسجدی برسید بدهلیز مسجد آمده در آنجا سکون یافت و به هر سوی نظاره میکرد پرتوی دید که همی آید چون نيك نظر کرد دید که فانوس در دست دو غلام و دو بازرگان از پی ایشان همی آیند که یکی از ایشان مردیست خوش سیما و نیکو روی و دیگری جوانی است سروقد گلعذار پس علاء الدین شنید که آن جوان با بازرگان گفت ای عم ترا بخدا سوگند میدهم که دختر عم من بمن رد بکن بازرگان گفت بارها من ترا نهی کردم و تو نپذیرفتی و بطلاق سوگند خوردی چون بازرگان این بگفت بدست راست خود ملتفت گشته پسری دید که در زاویه مسجد نشسته و بقرص قمر همی ماند او را سلام داد و او رد سلام کرد باو گفت ای پسر تو کیستی گفت من علاء الدين بن شمس الدين شاه بندر بازرگانان مصر هستم و از پدر سرمایه خواهش کردم پنجاه بار متاع گران قیمت از برای من به رسم سرمایه مهیا کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و پنجاه و پنجم بر آمد
گفت اى ملك جوانبخت علاء الدين بآن بازرگان گفت که پدرم از بهر من پنجاه بار بضاعت مهیا کرد و ده هزار دینار زر نقد بمن داد و من سفر کرده بغابة الاسد برسیدم عرب بر من بتاختند و مال مرا بگرفتند من بدین شهر در مانده نمیدانستم که در کجا شب بروز آورم چون این مکان بدیدم در ینمکان جا گرفتم بازرگان گفت ای فرزند چه میگوئی در اینکه من هزار دینار زر نقد و جامه که هزار دینار قیمت داشته باشد ترا بدهم علاء الدين گفت اینها را به چه سبب بمن خواهی داد بازرگان گفت این پسر که می بینی پسر برادر من است و پدر او جز او پسری نداشت و مرا نیز دختریست که جز او دختر ندارم و او را نام زبیده عودیه و در حسن و جمال بشهر اندر شهره است من آن دختر بدو تزویج کردم و این پسر او را دوست میداشت ولی دخترک این را نا خوش میداشت این پسر به سه طلاق سوگند خورد و از جفت خویش جدا گشت پس از آن همه مردمان نزد من بفرستاد که من دختر بدو رد کنم من گفتم تا محلل نباشد این کار صحیح نیست و با پسر متفق شدیم که مردی غریب را محلل قرار دهیم تا از برای ما در اینکار ننك و سرزنش نباشد پس تو چون غریب هستی با ما بیا که دختر بتو تزويج كنيم و تو يك امشب در نزد او بروز آور چون صبح در آید او را طلاق داده و زر و مالی که گفتم از من بستان علاء الدین با خود گفت اين يك شبه با دخترکی در خانه و خوابگاهی بسر بردن بهتر از اینست که در کوچه ها و دهلیزهای مساجد شب را بروز آورم پس بر خاسته با ایشان بسوی خانه قاضی رفت چون قاضی بعلاء الدین نظر کرد او را جوان معقولی یافت با پدر دخترك گفت چه قصد دارید بازرگان گفت همی خواهم که این جوان را از برای دخترک خود محلل قراردهم ولكن حجتی بده هزار دینار از بابت مهر بنویس که اگر این جوان امشب در نزد او بروز آورده بامدادان طلاقش دهد من او را هزار دینار نقد و جامه بقیمت هزار دینار و استری بهزار دینار ببخشم و اگر دخترک را طلاق ندهد ده هزار دینار وجه مهر بشمارد پس با این شرط صیغه خواندند و پدر دخترک حجت از علاء الدین بگرفت و جامه بر او بپوشانید و او را بخانه دخترک بردند بازرگان او را بدر گذاشته پیش دخترک در آمد و باو گفت حجت مهر خود را بگیر که ترا بجوان نکو روئی که او را علاءالدین ابو الشامات گویند تزویج کردم پس علاءالدین را باو سپرد و حجت بدو داده بخانه خود بازگشت و اما پسر عم دخترک دایه ای داشت که بخانه زبیده عودیه آمد و شد میکرد با دایه گفت ای مادر اگر زبیده دختر عمم آنجوان نکو روی ببیند پس از آن مرا قبول نخواهد کرد من از تو همیخواهم که حیلتی کرده دخترک را از آن جوان منع کنی دایه گفت بجوانیت سوگند که آن پسر را نگذارم بدخترک نزدیک رود آنگاه دایه پیش علاء الدین آمده باو گفت ایفرزند من از بهر خدا ترا پند میدهم پند مرا بپذیر و باین دختر نزدیک مشو و او را بگذار تنها بخوابد و تو دست برو منه و بدو نزدیک مرو علاء الدین گفت از برای چه بدینسان کنیم دایه گفت که تن او مجذومست و بر تو از و بیم دارم مبادا ناخوشی او ترا نیز بگیرد و جوانی و خوبروئی تو بافسوس تلف شود علاء الدین گفت مرا بچنین دختری حاجت نیست پس از آن دایه بنزد دختر درآمد و باو نیز همان گفت که بعلاء الدین گفته بود دخترک گفت من بچنین شوی هرگز نزدیک نخواهم شد و امشب او را تنها بگذارم که بامدادان از پی کار خود رود پس زبیده عودیه کنیز بخواست و باو گفت که سفره بر داشته بنزد آن پسر ببر که طعام بخورد پس کنیزک سفره طعام در پیش علاء الدین بگذاش عت علاالدین چندان بخورد که سیر گشت پس از آن بتلاوت نشسته بآواز نیکو سوره یس همی خواند پس دخترک گوش بآواز او داده دید که او را آواز به داوود همی ماند با خود گفت خدا عجوزک را بکشد که بمن گفت این جوان گرفتار جذامست کسی را که جذام گرفته باشد آواز او بدینسان نمیشود سخن عجوزک در حق اینجوان دروغست پس از آن دخترک عود را برداشته تارهای او را راست کرده بآواز طرب انگیز که پرنده را در هوا نگاه میداشت این دو بیت را بخواند :
تو اگر بحسن دعوی بکنی گواه داری | که کمال سرو بستان و جمال ماه داری | |||||
بیکی لطیفه گفتن ببری هزار دل را | نه چنان لطیف باشد که دلی نگار داری |
چون علاء الدین این دو بیت از دخترک بشنید او نیز سوره یس را تمام کرده پس از آن بآواز نیکو این یک بیت خواند:
ای که زدیده غایبی در دل ما نشسته ای | حسن تو جلوه میکند این همه پرده بسته ای |
پس دختر را مهر باو بجنبید و بر خاسته پرده بر داشت چون علاء الدین او را بدید این دو بیت برخواند:
تو از هر در که باز آئی بدین خوبی و رعنائی | دری باشد که از رحمت بروی خلق بگشائی |
پس از آن دخترک قدم پیش گذاشته و هر یک از دیگری بنظری چنان دل بر بودند که مجال نظره دیگر نماند چون تیر غمزگان دخترک در سینۀ علاء الدین جای گرفت این دو بیت برخواند
متناسبند و موزون حرکات دلفریبست | متوجهند بر ما سخنان بی حسیبت | |||||
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند | مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت |
پس چون دخترک بعلاء الدین نزدیک رسید و در میان ایشان دو گامی بیش نماند علاء الدین این ابیات بر خواند:
تو درخت خوب منظر همه میوه ای ولکن | چکنم بدست کوته که نمیرسد به سیبت |
پس دخترک در برابر علاءالدین بایستاد علاء الدین گفت از من دور شو تا ناخوشی تو مرا فرو نگیرد دخترک آستین برزده ساعد سیمین بنمود پس از آن دخترک گفت تو نیز از من دور شو که جزام تو مرا نگیرد علاء الدین گفت ترا که گفت که من مجذوم هستم دخترک گفت از عجوز این حدیث شنیدم علاء الدین گفت مرانیز عجوز گفته بود که ناخوشی برص تراست پس علاء الدین چاک پیراهن یکسو کرده تنی چون نقره خام بدو بنمود آنگاه دخترک او را بسینه در کشید و آن شب را بشادی و خوشی و طرب بروز آوردند چون روز بر آمد علاء الدین باو گفت افسوس از عیشی که ناتمام بماند دخترک گفت قصد تو از این سخن چه بود علاء الدین گفت ای خاتون مرا با تو ساعتی بیش نمانده پس از آن از هم جدا خواهیم شد دخترک گفت این سخن از که شنیدی علاءالدین گفت پدرت ده هزار دینار مهر ترا از من حجت گرفته اگر امروز مهر ندهم مرا در خانه قاضی بزندان اندر کنند اکنون دست من از یکدرم کوتاه است دخترک گفت یا سیدی زن از آن تو و طلاق گفتن برضای شوهر است علاء الدین گفت طلاق گفتن با منست و لکن مرا چیزی نیست که مهر ادا کنم پس دخترک گفت کار آسان شود دل بد مکن و باک مدار و از هیچ چیز هراس مکن ولکن تو این یکصد دینار از من بستان اگر مرا بجز این چیزی بودی نثار تو میکردم ولی جز این یکصد دینار چیزی ندارم که پدرم از محبتی که با پسر عم من دارد تمام مال خود را از نزد من بخانه او برده تا اینکه زیورهای مرا نیز برده و چون فردا پدرم از سوی شرع رسول پیش تو فرستد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاه و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت دخترک بعلاء الدین گفت چون فردا از سوی شرع رسول پیش تو فرستند و قاضی و پدرم ترا گویند که زن خود را طلاق بگو تو بایشان بگو در کدام شرع جایز است که من وقت خفتن تزویج کنم و هنگام بامداد طلاقش گویم پس از آن تو دست قاضی را ببوس و احسانی به وی بکن و همچنین دست امنای دار القضا را یک یک ببوس و بهر یک ده دینار بده تا آنگاه سخنی که ترا سودمند افتد بگویند و اگر کسی بگوید که چر اطلاق نمیگوئی و هزار دینار و استر و جامه را نمیگیری تو باو بگو که هر موی دخترک بنزد من از هزار دینار خوشتر است و هرگز طلاق نگویم و زر و استر و جامه نستانم و اگر قاضی با تو بگوید مهر ادا کن بگو مرا اکنون مکنت ادای مهر نیست پس قاضی و شهود با تو مدارا کنند و ترا مهلت دهند علاء الدین با دخترک بگفتگو بودند که ناگاه رسول قاضی در بکوفت علاء الدین بدر آمد رسول گفت قاضی ترا همی خواند و پدرزن تو در نزد قاضی نشسته آنگاه علاء الدین نیم دینار در کف رسول بنهاد و باو گفت در کدام شرع جایز است که وقت خفتن تزویج کنم و بامدادان طلاقش بگویم رسول گفت در نزد ما هرگز جایز نیست و اگر تو بشرع نادان باشی مرا وکیل خودگردان پس هر دو پیش قاضی بیامدند قاضی به علاء الدین گفت چرا زن را طلاق نمیگوئی تا آنچه شرط کرده بستانی علاء الدین پیش رفته دست او را ببوسید و پنچاه دینار بدست او بگذاشت و گفت یا مولانا القاضی بکدام مذهبست که من وقت خفتن تزویج کنم و هنگام بامداد بی رضا طلاق دهم قاضی گفت طلاق بی رضای شوهر در هیچ مذهب از مذاهب مسلمانان جایز نباشد پس پدر دختر گفت اگر طلاق نخواهی گفت ده هزار دینار ادا کن علاء الدین گفت سه روز مهلت ده قاضی گفت سه روز مهلت کفایت نکند ده روز مهلت باید داد و با علاء الدین شرط کردند که پیش از ده روز یا مهر ادا کند یا طلاق گوید و باین شرط از محکمه بیرون آمد و گوشت و برنج و روغن و سایر خوردنی و نوشیدنی گرفته بخانه رفت و حکایت بدخترک باز گفت دخترک گفت تو خاطر آسوده دار که در غیب خدا را بسی کارهاست . سحر تا چه زاید شب آبستنست
کار خود گر بخدا باز گذاری حافظ | ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی |
پس از آن دخترک برخاسته طعام حاضر آورده خوردنی بخوردند آنگاه علاءالدین از دخترک سماع و طرب خواست دخترک عود بگرفت و چنانش بنواخت که سنک سخت ازو بطرب آمد و تارهای عود ندای یا داوو همی داد پس ایشان در عیش و طرب و نشاط و انبساط بودند که در کوفته شد دخترک بعلاء الدین گفت برخیز ببین که بر در کیست علاء الدین بدر آمده در بگشود چهار تن از درویشان بر در یافت و بایشان گفت چه میخواهید گفتند یا سیدی ما درویشان و غریبان شهر هستیم و روان ما را قوت و قوه از سماع اشعار نغز است و مراد ما اینست که امشب را در نزد شما بعیش و شادی بروز آوریم چون بامداد شود پیکار خویشتن رویم که ما سماع دوست داریم و در میان ما هیچ کس نیست مگر اینکه قصاید و اشعار نیز یاد دارد علاء الدین بایشان گفت مشورت بایدم کرد پس بنزد دخترک بازگشته او را بیاگاهانید دخترک گفت از برای ایشان در بگشای پس در بگشود و ایشان را آورده بنشانید و تحیتشان گفت و طعام حاضر آورد ایشان نخوردند و گفتند
در آن بساط که منظور میزبان باشد | شکم پرست کند التفات بر ماکول |
پس از آن گفت یا سیدی توشۀ ما ذکر خدا در دلها و سماع چنگ و نی در گوشهاست ما چون بدین مکان نزدیک شدیم سماع نی همیشنیدیم چون بیامدیم موقوف شد علاء الدین بایشان گفت این زن من بود که سماع همی کرد پس حکایت خود بایشان باز گفت و ایشان را بیا گاهانید که پدر زن من بده هزار دینار مهر حجت گرفته و ده روز مهلت داده یکی از آن درویشها گفت ملول مباش و بخاطر خود جز شادی راه مده من شیخ تکیه درویشانم و چهل درویش مرا در زیر حکم است ایشان را بفرمایم و بزودی ده هزار دینار را از بهر تو فراهم آورم ولی اکنون تو این دخترک را به خواندن بفرما تا مارا حظ و سرور و نشاط پدید آید که سماع از برای طایفه ای بجای غذاست و از برای طایفه ای چون دواست و آن چهار درویش خلیفه هرون الرشید و جعفر وزیر برمکی و ابونواس بن حسن هانی و مسرور سیاف بوده اند و سبب آمدنشان بدانخانه این بوده است که خلیفه را دلتنگی روی داده با وزیر میگوید که ای جعفر قصد من اینست که بشهر اندر بگردم که دلتنگی من برود پس جامه درویشان پوشیده در شهر همیگشتند تا بدر آن خانه رسیده آواز عود بشنیدند خواستند که از حقیقت حال آگاه شوند الغرض آن چهار درویش شب را بعیش و نشاط بروز آوردند چون بامداد شد خلیفه صد دینار بزیر سجاده گذاشت و علاء الدین را دلداری بدادند و از خانه بدر آمدند چون دخترک سجاده برچید یک صد دینار بزیر سجاده یافت و بشوهر گفت این زرها بگیر که اینها را در زیر سجاده یافتم درویشان این را بزیر سجاده گذاشته اند پس علاء الدین زرها گرفته ببازار رفت و آنچه خوردنی ضرور بود خرید چون شب دوم برآمد علاء الدین شمع روشن کرده با دخترک گفت دراویش ده هزار دینار که وعده کردند نیاوردند و لکن ایشان خداوند مال نیستند که وعده بجا توانند آورد پس در گفتگو بودند که درویشان در بکوفتند دخترک به علاء الدین گفت در بروی ایشان بگشا علاء این در بگشود ایشان بخانه اندر آمدند علاء الدین گفت ده هزار دینار حاضر آورده اید یا نه گفتند هنوز پدید نیاورده ایم و لکن باک مدار فردا انشاء الله از برای تو کیمیا بپزیم اکنون تو زن خویش را بخواندن و عود زدن بفرما که دل مارا بنشاط اندر کند که ما سماع را دوست داریم پس دخترک عود چنان بنواخت که مکان برقص درآمد و آنشب را نیز بعیش و شادی بروز آوردند هنگام بامداد خلیفه یکصد دینار زر بزیر سجاده بگذاشت و علاء الدین را دلداری داده خاطر او را بدست آوردند و از نزد او بازگشتند بهمین منوال تا نه شب بنزد علاء الدین میآمدند و هنگام بازگشت صد دینار بزیر سجاده می نهادند چون شبانه دهم برآمد ایشان نیامدند و سبب نیامدن آنها آن بود که خلیفه مرد بزرگی را از بازرگانان بخواست و باو گفت پنجاه تنک متاع مصر حاضر کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاه و هفتم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت خلیفه ببازرگان گفت که پنجاه تنک متاع مصرش حاضر کن که هر تنک هزار دینار قیمت داشته باشد و قیمت تنک را بر آن بنویس و غلامکی حبشی حاضر آور پس از آن بازرگان همه آنچه خلیفه فرمان داده بود حاضر آورده و خلیفه پنجاه تنک را بغلامک سپرده مکتوبی از زبان شمس الدین شاه بندر بازرگانان بنوشت و بغلامک گفت این بارها را گرفته بغلان محلت رو و بگو که خواجه من علاء - الدین ابوالشامات را خانه کدام است که مردم محلت ترا دلالت کنند پس غلامک حبشی بارها و هدیه ها را بدانسان کرد که خلیفه فرموده بود و پسرعم دختر روز دهم که روز موعود بود بنزد پدر دخترک در آمد و باو گفت بیا تا بنزد علاء الدین رویم و دختر عم را طلاق بگیریم پس پدر دخترک با پسر برادر روان شدند و روی بخانه علاء الدین بیاوردند چون بخانه علاء الدین رسیدند دیدند که پنجاه استر و بهر یکی تنکی متاع مصر نهاده اند و غلامکی بر استر سوار گشته در آن محلت ایستاده است به غلامک گفتند که این بارها از آن کیست گفت از آن خواجه من علاء الدینست که پدر او از برای او بضاعت داده بشهر بغدادش فرستاده بود طایفه ای از عرب بدو تاخته مال او را بیغما برده اند پس از آن که خبر او بپدر او شمس الدین شاه بندر برسید این بارها را عوض بضاعت یغما رفته او بفرستاده و از برای او این استر نیز با پنجاه هزار دینار زر نقد فرستاده است پدر دختر گفت ای دختر غلام خواجه تو داماد منست بیا تا من ترا بخانه او دلالت کنم در آن هنگام علاء الدین ملول و محزون بخانه اندر نشسته بود که ناگاه در بکوفتند علاءالدین گفت ای زبیده گویا پدر تو از سوی قاضی و یا از خادمان والی رسول پیش من فرستاده زبیده گفت برو از قضیه آگاه شو چون علاءالدین در بگشود دید که پدر زبیده شاه بندر بازرگان بغداد در آنجا ایستاده و غلامکی گندم گون و نیک منظر بر استری سوار است چون علاءالدین را دید از استر فرود آمده خود را بپای او در افکند علاءالدین گغت چه میخواهی غلام گفت مرا پدر تو شمس الدین شاه بند و بازرگانان مصر با این امانتها بسوی تو فرستاده پس از آن مکتوب را بعلاء الدین داده علاءالدین مکتوب گرفته دید در آن مکتوب نوشته اند
باز آی که تا سوز و گدازم بینی | بیداری شبهای درازم بینی | |||||
نینی غلطم که خود فراق تو مرا | کی زنده گذارد که تو بازم بینی |
پس از آن نوشته بودند بعد از سلام تام و تحیت و اکرام از شمس الدین بسوی پسر خود علاء الدین که ای پسر بدانکه خبر کشته شدن خادمان و یغما رفتن بارهای تو بمن برسید و من پنجاه تنگ متاع مصری از برای تو فرستادم ملول مباش که صد چندین مال ترا فداست و ای فرزند شنیدم که ترا از برای زبیده عودیه دختر شاه بندر بغداد محلل قرار داده و پنجاه هزار دینار مهر او با تو شرط کرده اند من آن پنجاه هزار دینار را با غلامک سلیم نام فرستادم و ای فرزند مادر و اهل خانه بسلامت و عافیت اندرند و ترا سلام میرسانند والسلام علاء الدین چون مکتوب بخواند بارها بگرفت و با پدر زن خود گفت این پنجاه هزار دینار مهر زبیده را تو بگیر و این بارها را نیز ببر بفروش و سرمایه بمن داده سود آن را خود صرف کن پدر زن زبیده گفت لا والله هیچ چیز نگیرم اما مهر زن خود زبیده را تو با او بهر طور که دانی بکن پس علاء الدین با پدر زن خود برخاسته بارها را بآوردن خانه بفرمود و خودشان بنزد زیده در آمدند زبیده با پدر خود گفت ای پدر این بارها از آن که بود گفت ای دختر اینها از شوهر تو علاء الدین است که پدرش اینها را عوض بارهای یغما رفته او بفرستاده و از برای علاء الدین پنجاه هزار دینار زر نقد فرستاده در باب مهر رای رای تست خواهی بگیر و خواهی ببخش پس علاء الدین برخاسته صندوق بگشود و مهر شمرد آنگاه پسر عم زبیده گفت ای عم بگذار علاء الدین زن مرا طلاق دهد پدر زبیده گفت اینکار نخواهد شد که طلاق در دست شوهر است پس پسر ملول و محزون بنومیدی برفت و به بستر افتاده رنجور گشت و چندی نگذشت که در گذشت و اما علاءالدین بارها در انبار کرده به بازار رفت و مایحتاج بسیاقت هر شب مهیا کرده بخانه بیاورد آنگاه بزبیده گفت آن دراویش دروغگو را نظر کن که وعده کردند و خلاف نمودند زبیده باو گفت تو پسر شاه بندر بودی به نیم درم دست رس نداشتی آن دراویش که مسکینان هستند ده هزار دینار چگونه میتوانستند بدهند علاء الدین گفت اکنون که خدا ما را از ایشان بی نیاز کرد و لکن اگر باز بیایند در بروی ایشان نگشایم زبیده گفت چرا حق ایشان ندانی که این خیر و برکت از قدوم ایشان بما رسید و ایشان هر شب صد دینار بزیر سجاده در می نهادند و چون بیایند ناچار باید در بروی ایشان بگشائی پس چون شب در آمد شمعها روشن کردند علاءالدین به زبیده گفت عود بگیر و بیتی چند بخوان درین سخن بودند که در بکوفتند زبیده گفت برخیز و ببین که کوبنده در کیست علاء الدین بیرون رفته در بگشود دید که درویشان هستند علاءالدین گفت مرحبا ای دروغگویان بدرون در آئید پس ایشان در آمدند و نشستند علاء الدین سفره بگسترد و خوردنی بخوردند و بنوشیدند و طرب کردند پس از آن گفتند ای خواجه علاءالدین ما را خاطر بتو مشغول بود بازگو که با پدر زن خود چه کار کردی گفت خدا افزونتر از مراد بما عطا فرمود گفتند سوگند که ما بر تو ترسان بودیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاه و هشتم بر آمد
شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت دراویش بعلاء الدین گفتند که ما بر تو بیم داشتیم و ما را از تو باز نداشت مگر تهی دستی ما علاء الدین گفت فرج قریب از نزد پروردگار من برسید و پدرم پنجاه هزار دینار و پنجاه تن متاع مصر که هر باری هزار دینار قیمت داشت بسوی من بفرستاد و میانه من و پدر زن آشتی شد و با هم مهربان گشتیم والحمد لله علی ذلک پس از آن خلیفه از بهر دفع ضرورت برخاسته بیرون رفت جعفر وزیر برمکی بعلاء الدین گفت ای علاء الدین ادب نگاه دار که تو در حضرت خلیفه هستی علاءالدین گفت کدام بی ادبی از من در نزد خلیفه روی داده و خلیفه کیست جعفر وزیر گفت آنکه با تو سخن میگفت و برخاست همان خلیفه هرون الرشید است و من جعفر وزیر هستم و این مسرور سیافست و این ابو نواس بن حسن هانی است با عقل خود تأمل کن و ببین که مسافت از مصر تا ببغداد چند است علاءالدین گفت چهل و پنج روزه مسافتست وزیر باو گفت از روزی که بارهای تو به یغما رفته تا امروز ده روز است درین ده روز چگونه خبر به پدر تو رسید و او نیز بار بسته بدینجا بفرستاد علاء الدین گفت ای خواجه بازگو که این مال و زر از کجا بود وزیر گفت از خلیفه هرون الرشید بود بسبب محبتی که با تو داشت ترا باین گونه احسان بنواخت پس ایشان درین سخن بودند که خلیفه در آمد و علاء الدین برخاست و در پیش خلیفه زمین بوسه داد و گفت خدا خلیفه را پاس کناد و او را دوام عمر و عزت دهاد خلیفه گفت یا علاء الدین زبیده را بگو که بشکرانه خلاصی از دست پسر عم خود نغمه طرب انگیز ساز کرده و بآواز نیکو بخواند پس زبیده عود بگرفت و چنانش بنواخت که سنک سخت بطرب آمد پس آنشب را به شاد کامی بروز آوردند چون بامداد شد خلیفه بعلاءالدین گفت فردا بحضرت ما حاضر آی علاء الدین گفت سمعاً وطاعة پس از آن علاء الدین روز دوم ده طبق هدیه های قیمتی گرفته بحضرت حاضر آمد و خلیفه بکرسی نشسته بود که علاء الدین از در درآمد و این ابیات برخواند
اسب طرب و عیش توای شاه به زین باد | جان و تن خصمان تو پیوسته حزین باد | |||||
خورشید زمینی و خداوند زمانی | از جور زمان دشمن تو زیرزمین باد |
پس خلیفه او را مرحبا گفت و علاء الدین با ادب تمام گفت ای خلیفه پیغمبر علیه السلام هدیه را قبول کرده و من این ده طبق را با آنچه در آنهاست بسوی تو هدیه آورده ام پس خلیفه هدیه را قبول کرد و او را خلعت ببخشود و شاه بندر بازرگانانش کرد و در دیوان جایش بداد و علاء الدین نشسته بود که ناگاه پدر زنش در آمد علاءالدین را دید در جای او نشسته و خلعت پوشیده بخلیفه گفت یا ملک الزمان از بهر چه علاءالدین خلعت پوشیده در جای من نشسته خلیفه گفت من او را شاه بندر بازرگانان کردم نشنیده که در مثل گفته اند المناصب تقلید لا تخلید اکنون تو معزول هستی پدرزن علاءالدین گفت او نیز از ماست و ای خلیفه کار نکو و بجا کرده ای بسی خورد سالان هستند که بزرگ قبیله اند پس از آن خلیفه منشور نوشته بوالی بداد و در دیوان ندا در دادند که علاالدین شاه بندر بازرگانانست و او مسموع الکلمه و محفوظ الحرامه است و اکرام و احترام او بر همه کس فرض است چون روز دیگر شد علاء الدین دکان از برای غلام بگشود و او را بر بیع و شرا بر نشاند و خود سوار گشته روی بدیوان خلیفه گذاشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و پنجاه و نهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت علاء الدین سوار گشته روی بدیوان خلیفه همی آورد و بعادت معهود در جای خویشتن قرار گرفت و همه روزه حال بدین منوال بود که روزی گوینده بخلیفه گفت که فلان ندیم عمر بخلیفه بداد خدا دولت خلیفه را پایدار کند پس خلیفه گفت آیا کجا است علاء الدین ابوالشامات علاء الدین در حضرت خلیفه حاضر آمد چون خلیفه او را بدید خلعت بدو داده ندیمش خواند و از برای او در هر ماهی هزار دینار وظیفه نوشتند پس علاء الدین در نزد خلیفه بندیمی بسر میبرد اتفاقاً روزی در نزد خلیفه نشسته بود که بزرگی از بزرگان دولت بحضرت حاضر شد و بخلیفه گفت رئیس ستین در گذشت خدا خلیفه را زنده بدارد پس خلیفه بعلاء الدین خلعت بداد و او را بمنصب رئیس ستین بنواخت و رئیس ستین گذشته را زن و فرزند نبود خلیفه گفت ای علاء الدین رئیس را بخاک بسپار و همۀ مال او را بتصرف خویش بیاور چون دیوان منقضی شد سوار گشته در رکاب او احمد دنف با چهل تن از زیر دستان خود که سرهنگان میمنه و میسره خلیفه بودند روان گشته و دیر گاهی بدینسان در خدمت خلیفه بسر میبردند روزی از روزها علاءالدین از دیوان سوار گشته بسوی خانه بازگشت و احمد دنف و حسن شومان با تابعان خود بمنزل باز گشته علاء الدین با زن خود زبیده عودیه بنشست و شمعها روشن کردند پس از آن زبیده از بهر کاری ضرور برخاسته بیرون رفت و علاء الدین نشسته بود که فریادی بلند بشنید در حال بسرعت برخاست که خداوند فریاد بشناسد دید که زن خود زبیده عودیه است که بر زمین افتاده چون دست بسینه او بنهاد مرده اش یافت و خانه پدر زبیده در پهلوی خانه علاء الدین بود او نیز فریاد زبیده را بشنید با علاء الدین گفت این چه فریادی بود که شنیدم علاء الدین گفت تو بمان که زبیده برفت و لکن ای پدر گرامی داشتن مردگان بخاک سپردن ایشان است پس چون روز بر آمد زبیده را بخاک سپردند و علاءالدین پدر زبیده را عزا گفت و او نیز علاء الدین را بشکیبائی بفرمود و اما علاء الدین جامۀ ماتم و حزن پوشیده از دیوان ببرید و غمگین و گریان بنشست روزی خلیفه با جعفر وزیر برمکی گفت ای وزیر سبب بریدن علاء الدین از دیوان چیست وزیر گفت علاء الدین از بهر زن خود زبیده محزون است خلیفه باحضارش فرمان داد چون حاضر آمد در جواب خلیفه گفت از بهر مرگ زبیده زن خود محزون هستم و سبب بریدن از دیوان همین است خلیفه گفت اندوه از خود دور کن و حزن بیکسو بنه که آنکه مرده است بآمرزش اندر است و ترا حزن و اندوه هرگز سود ندهد علاء الدین گفت حزن و اندوه از من نرود مگر زمانی که من بمیرم و مرادر پهلوی او بخاک بسپارند در نزد خدا هر تلف شده را عوضی هست و بهیچ حیلت از مرگ نتوان رستن
بهشتی بدی گیتی از رنگ و بوی | اگر مرگ و پیری نبودی در اوی | |||||
ز ما تا دم مرگ یکدم رهست | اگر دم دراز است اگر کوته است |
چون خلیفه او را عزا گفت بآمدن دیوان فرمانش داد آنگاه برخاسته بدار الخلافه باز گشت و علاء الدین آن شب را بروز آورد چون روز بر آمد سوار گشته بدیوان برفت و در حضرت خلیفه زمین بوسه داد خلیفه او را تحیت گفت و در منزلت و مقام خودش جای داد پس از انقضای دیوان خلیفه گفت ای علاء الدین تو امشب مهمان منی پس او را بسرای اندر آورد و کنیز کی را که قوة القلوب نام داشت حاضر آورد و باو گفت علاء الدین زنی داشت زبیده عودیه نام که اندوه از علاء الدین همیبرد و سبب عیش او بود اکنون زبیده وفات یافته قصد من اینست که از بهر علاء الدین عود بنوازی و بخوانی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و شصتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت خلیفه با کنیزک خود قوة القلوب گفت همیخواهم که با سماع طرب انگیز حزن و اندوه از علاء الدین ببری پس کنیزک عود بگرفت و سنگ سخت را برقص در آورد خلیفه گفت ای علاء الدین چه میگوئی در آواز این کنیزک علاء الدین گفت زبیده را آواز از این خوشتر بود ولکن این در عود نواختن ذوفنون است خلیفه باو گفت آیا این کنیزک ترا خوش آمد علاء الدین گفت آری ای خلیفۀ زمان مرا از او خوش آمد خلیفه گفت بتربت نیاکانم سوگند که این کنیزک را با خادمان و کنیزان او بتو بخشیدم علاءالدین چنان گمان کرد که خلیفه مزاح همی کند چون بامداد شد خلیفه بنزد قوة القلوب بیامد و باو گفت ترا بعلاء الدین بخشیده ام قوة القلوب فرحناک شد که او را چون دیده دوست داشته بود پس خلیفه بفرمود که قوة القلوب آنچه متاع دارد بخانه علاءالدین برند چون قوة القلوب بقصر علاءالدین برفت دو خواجه سرای را گفت که هر یک از ایشان بچپ و راست در قصر کرسی نهاده بنشنند و چون علاء الدین بیاید دست او را بوسیده باو بگویند که خاتون ما قوة القلوب ترا همی خواهد خلیفه او را با کنیزکان بتو بخشیده پس خواجه سرایان بدانسان کردند که قوة القلوب فرمان داده بود چون علاء الدین باز آمد دو خواجه سرای از خواجه سرایان خلیفه بدر نشسته یافت عجب آمدش و با خود گفت شاید این خانه من نباشد و گرنه بودن ایشان را اینجا سبب چیست پس چون خواجه سرایان علاء الدین را ندیدند باستقبال او برخاستند و دست او را بوسیدند و گفتند که ما از مملوکان قوة القلوب هستیم و او ترا سلام داد و گفت که خلیفه او را با کنیز کان او بتو بخشیده و اکنون تراهمی خواهد علاءالدین گفت از من قوة القلوب را سلام داده بگوئید که تا تو در این قصر هستی من بنزد تو نخواهم آمد که آنچه از خواجه باشد بر بنده حرام است و بقوة القلوب بگوئید که او را در نزد خلیفه خرج یکروزه چه بود پس خواجه سرایان بسوی قوة القلوب رفتند و ماجرا باو گفتند قوة القلوب در جواب گفت که صرف یکروزه من صد دینار است پس علاءالدین همه روزه يكصد دينار از بهر قوة القلوب میفرستاد تا اینکه روزی از روزها علاءالدین از دیوان ببريد خلیفه گفت ای جعفر من قوة القلوب را بعلاء الدین ندادم مگر بسبب اینکه او از زن خود زبیده عودیه شکیبا شود و برو محزون نگردد باز سبب بریدن علاء الدین از دیوان چیست جعفر گفت ای خلیفه راست گفته اند که من لقى احبابه نسی اصحابه یعنی هر که بدوستان رسد یاران را فراموش کند خلیفه گفت شاید بریدن او از ما بعذری باشد ما را باید که بسوی او رویم پس خلیفه با وزیر پنهانی بسوی علاء الدین رفتند چون بنزد علاءالدین برسیدند علاءالدین ایشان را بشناخت برخاسته در پیش روی خلیفه زمین بوسه داد و خلیفه در جبین او اثر ملالت بدید باو گفت ای علاء الدین سبب حزن تو چیست مگر با قوة القلوب نیامیخته ای گفت ایها الخلیفه آنچه خواجگان را شاید به بندگان حرام است و من تا اکنون نزد او نرفته ام و طول او از عرض نشناسم خلیفه گفت قوة القلوب را همیخواهم ببینم پس خلیفه برخاسته بنزد قوة القلوب رفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و شصت و یکم برآمد
گفت ايملك جوانبخت خلیفه بر خاسته بنزد قوة القلوب رفت چون قوة القلوب خلیفه را بدید برخاسته زمین بوسه داد خلیفه باو گفت علاء الدین بنزد تو آمده یا نه گفت لا والله ايها الخليفه من بطلب او فرستادم ولی او نیامد پس خلیفه او را بباز گشتن دارالخلافه بفرمود و با علاء الدین گفت از ما کناره مگیر پس از آن خلیفه بدار الخلافه روی نهاد و علاءالدین آن شب را بروز آورد چون روز بر آمد سوار گشته بدیوان برفت و بجای رئیس ستین بنشست خلیفه خازن را فرمود که ده هزار دینار بجعفر وزیر بدهد خازن مبلغ حاضر آورد خلیفه بجعفر برمکی گفت قصد من اینست که ببازار کنیز فروشان رفته با این ده هزار دینار کنیزکی از برای علاء الدین شرا کنی وزیر فرمان بپذیرفت و با علاءالدین ببازار اندر آمدند اتفاقاً در آن روز خالد نام والی بغداد ببازار آمده بود که برای پسرش کنیز کی شرا کند و سبب این بوده است که خالد زنی داشت خاتون نام و او را فرزندی بود قبیح المنظر که حیظلم بظاظه میگفتند و آن پسر پانزده ساله بود ولی بر اسب نشستن نتوانستی و پدر او از دلیران روزگار بود پس مادرش بوالی گفت مراد من اینست که از برای حیظلم زن بگیری که شایسته تزویج است والی گفت این پسر قبيح المنظر و كريه الرایحه است هیچ زن او را بشوهری قبول نکند زن والی گفت کنیزکی از برای او بخر از قضا همان روز که وزیر با علاء الدین ببازار آمده بودند والی نیز با پسر خود حیظلم ببازار در آمدند و ایشان به بازار اندر بودند که مردی کنیزکی خداوند حسن و جمال و صاحب قد با اعتدال بیاورد وزیر با دلال گفت که این كنيزك را بهزار دینار گفتگو کن در آن هنگام حيظلم را نیز بدان كنزك نظر افتاد و مهر كنيزك اندر داش جای گرفت و با پدر گفت ابن كنيزك از برای من شراکن پس و الی از نام كنيزك بپرسيد كنيز گفت مرا نام یاسمین است آنگاه بحیظلم گفت اگر ترا از كنيزك خوش همی آید بر قیمت كنيزك بیفزای حیظلم بدلال گفت چند قیمت داده اند دلال گفت هزار دینار داده اند گفت من هزار و یکدینار میدهم دلال نزد علاء الدین بیامد علاء الدین دو هزار دینار قیمت داد پس هر چه پسر والی یکدینار میافزود علاء الدین هزار دینار افزون میکرد آنگاه پسر والی در خشم شد و بدلال گفت کیست که بر قیمت من همی افزاید دلال گفت جعفر وزیر میخواهد که کنیز از علاء الدین شرا کند و علاء الدین اکنون قیمت بده هزار دینار رسانید خواجه کنیز چون ده هزار دينار بشنید قیمت بستد و کنیز را بعلاء الدين بفروخت و علاء الدین کنیز را در راه خدا آزاد کرده بخویشتن تزویجش کرده به خانه خود برد و اما حیظلم پسر والی دلگیر بازگشت و بحسرتش همی افزود تا اینکه رنجور گشته به بستر افتاد و خوردن و نوشیدن بگذاشت و عشق بدو چیره شد چون مادرش اینحالت بدید سبب رنجوری باز پرسید حیظلم گفت ای مادر یاسمین از برای من بخر مادرش گفت چون ریاحین فروش از اینجا بگذرد من یکدسته یاسمین از برای تو شرا کنم حیظلم گفت ای مادر یاسمین را که از جنس ریاحین است نگفتم بلکه ياسمين كنيزك را همی خواهم که پدر من او را نخرید زن والی بشوهرش گفت چرا كنيزك را از برای پسرم نگرفتی والی گفت کنیزی را که علاء الدین رئیس سنین مشتری بود من یارای خریدن آن نداشتم پس حیظلم را رنجوری فزون گشت و از خواب خور باز ماند و مادرش بحزن اندر شد تا اینکه روزی مادرش در خانه محزون نشسته بود که ناگاه عجوزی در آمد و آن عجوز را مادر احمد قماقم السراق میگفتند و این احمد در آغاز جوانی دزد بود که نور آفتاب و سرمه از چشم همی دزدید پس از آن او را امیر دزد بگیران کردند و والی وقتی او را بگناهی بزرگ گرفته پیش خلیفه برد خلیفه بکشتنش فرمود و او بوزیر پناه برد و شفاعت وزیر در نزد خلیفه رد نمیشد پس از برای احمد شفاعت کرد خلیفه با وزیر گفت چگونه شفاعت از شخصی کردی که جان و مال مردم از او بمخافت اندر است وزیر گفت ای خلیفه در زندانش کن از آنکه زندان را از روی حکمت ساخته اند که زندان گور زندگان و سبب شماتت دشمنان است خلیفه او را بزندان فرستاد و در قید او نوشتند که تا روز مرك باید در زندان مخلد باشد و مادر او بخانه والی آمد و شد داشت و بدر زندان بنزد پسرش میرفت و میگفت نگفتمت که حرام را ترك كن و از ستمکاری پرهیز احمد میگفت این کار بر من مقدر شده بود و لکن ای مادر چون بنزد زن والی بروی او را به شفاعت من برانگیز پس چون عجوز بنزد زن والی در آمد دید که ملول و محزون است گفت ای خاتون چرا بحزن و ملالت اندری گفت از برای پسرم اندوهناکم پس حکایت را بعجوز باز گفت عجوز گفت چه میگوئی در کسی که حیلت و نيرنگ ساز کرده پسر ترا از این رنج برهاند زن والی گفت کیست که چنین حیلت تواند کرد عجوز گفت مرا پسری است احمد قماقم السراقش گویند و او بزندان اندر است و در قید او نوشته اند که تا زمان مرگ در زندان مخلد بماند پس تو اکنون برخیز و خویش را بیارای و جامۀ نیکو در برکن و با جبین گشاده نزد شوهر رو و بگو حاجتی دارم با تو بگوید که حاجت تو چیست بگو تا بطلاق سوگند نخوری حاجت نگویم چون سوگند بطلاق یاد کند باو بگو که در زندان احمد نامیست مادر مسکینه ای دارد و مرا شفیع کرده که از تو در خواهم تا در پیش خلیفه شفاعتش کنی که خدا ترا پاداش نیکو دهاد زن بعجوز گفت سمعا وطاعة پس چون والی بنزد جفت خود درآمد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و شصت و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون والی بخانه درآمد زن او سخنی را که عجوز یاد داه بود بشوهر بگفت و او را بطلاق سوگند بداد چون صبح شد والی بزندان در آمده باحمد گفت آیا از کردار نا صواب خود توبه خواهی کرد احمد گفت من بسوی خدا بازگشت کرده ام و بدل و زبان همی گویم استغفر الله پس والی او را از زندان بدر آورد ولی قید اندر پای داشت و او را بقصر خلیفه برد و در پیش روی خلیفه آستان بوسه داد خلیفه گفت ای امیر خالد چه حاجت داری پس امیر خالد احمد قماقم را در قید و زنجیر پیش خلیفه بداشت خلیفه گفت ای قماقم تو تا اکنون زنده هستی احمد گفت ای خلیفه بدبختان را عمر دراز است خلیفه گفت ای امیر خالد او را از بهرچه بدینجا آورده خالد گفت ای خلیفه زمان او را مادریست پیر و رنجور که جز این پسر در جهان هیچکس ندارد و این غلامک را شفیع کرده خلیفه قید از پسر او بر دارد و منصب امارت دزدگیران که پیشتر داشت باز بدو بدهد بشرط آنکه توبه کند و دیگر گرد اینگونه کردارها نگردد خلیفه باحمد قماقم گفت آیا از کردارهای بد خود توبه کرده ای یا نه گفت ای خلیفه بسوی خدا بازگشت کرده ام خلیفه فرمود آهنگر حاضر آوردند و قید ازو برداشتند آنگاه خلیفه منصبی بدو داده خلعتش بخشود و او را به درست راه رفتن بفرمود پس احمد پای خلیفه را بوسیده از قصر بدر آمد و زمانی ازین بگذشت روزی مادر احمد بنزد زن والی بیامد زن والی باو گفت حمد خدای را که پسرت از زندان خلاص شد و اکنون بصحت و راحت اندر است پس چرا تو باو نمیگوئی که در آوردن یاسمین برای پسر من تدبیر کند مادر احمد گفت بزودی بگویم پس از نزد زن والی برخاسته پیش احمد بیامد در حالتیکه احمد مست بود به احمد گفت ای فرزند سبب خلاصی تو نبوده است مگر زن والی و از تو میخواهد که در کشتن علاء الدین تدبیری کرده کنیزک او یاسمن را از برای پسر والی حیظلم بظاظه بیاوری احمد با مادرش گفت اینکاریست بس آسان همین شب درین کار تدبیر کنم و آنشب غره ماه بود خلیفه را عادت این بود که شب غره هر ماه را نزد زبیده بروز میآورد و در وقت رفتن نزد زبیده بذله و خاتم و دستار خلافت را در آورده با سبحه گوهر در ایوان حکومت بفراز کرسی بر می نهاد و خلیفه را مصباحی بود زرین که سه گوهر گران با رشته زرین از آن آویخته بودند و آن مصباح در نزد او بسی عزیز بود پس خلیفه خواجه سرایان بدان مصباح و خاتم و دستار و بدله و سبحه بر گماشته خود بقصر زبیده در آمد و احمد قماقم صبر کرد تا اینکه شب از نیمه بگذشت و ستاره سهیل سر بر زد و همه کس بخفتند آنگاه تیغ بر کشیده کمند برداشت و رو بقصر خلیفه آورد کمند بحصار قصر بینداخت و بدو آویخته بفراز رفت پس از آن با کمند فرود آمده در ایوان بگشود خواجه سرایان خفته یافت و ایشان را بداروی بیهوشی بیخود کرد و بدله و سبحه و خاتم و دستار خلیفه را با مصباح زرین برداشته از همانجا که بقصر در آمده بود بیرون رفته بسوی خانه علاء الدین روان شد و آن شب علاء الدین با یاسمین دست در آغوش یکدیگر خفته بودند و یاسمین را در آن شب آبستنی روی داده بود پس احمد قماقم از دیوار حصار بساحت خانه علاء الدین فرود آمد و لوحی از فرش خانه بدر آورد و زمین آن را بر کنده پاره ای از آنچیزها که از قصر خلیفه آورده بود بدانجا بنهاد و پارۀ با خود برداشت پس از آن رخام بجای خود بر گردانید و بدانسانش کرد که بود و از دیوار حصار بدر آمده با خود میگفت چون بباده گساری بنشینیم همین مصباح را در پیش روی خود بگذارم پس چون روز برآمد خلیفه روی بایوان نهاد خواجه سرایان را بیخود یافت ایشان را بخود آورد آنگاه نظر کرد بدله وسبحه و خاتم و دستار و مصباح را بدانجا ندیده در خشم شد و جامه غضب بپوشید و در دیوان بنشست وزیر پیش آمده آستان بوسه داد و گفت ایها الخلیفه چه روی داده خلیفه حادثه بوزیر باز گفت که ناگاه والی درآمد و احمد قاقم در رکاب او بود خلیفه را در خشم یافت چون خلیفه را نظر بوالی افتاد گفت ای امیر خالد بغداد چگونه است والی گفت الحمد الله به امن وامان اندر است خلیفه گفت دروغ همی گوئی والی گفت ای خلیفه چه روی داده خلیفه قصه با او بیان کرد و او را گفت که بر تو لازم کردم که این چیزها بیاوری والی گفت ای خلیفه کرم درخت از خود پدید آید بیگانگان قدرت آمدن بدینجا ندارند خلیفه فرمود که اگر این چیزها نیاوری ترا بکشم والی گفت پیش از آنکه کشته شوم من نیز احمد قماقم را بکشم از آنکه حرامی را نتواند پدید آورد مگر امیر دزد گیران پس احمد قماقم آستان خلیفه را بوسه داد و گفت پدید آوردن این دزد بعهده منست و لکن خلیفه دو تن از خادمان قاضی و دو تن از خارمان والی همراه من کند از آنکه هر کس که این کار کرده نه از والی بیم دارد و نه از خلیفه بهراس اندر است خلیفه فرمود با هر کس که خواهی همراه باش ولی نخست جستجوی قصر من بکن پس از آن خانۀ رئیس ستین تفتیش کن که بجان خودم سوگند این کار از هر کس که ظاهر شود ناچار او را بکشم اگر چه پسر من باشد پس از آن احمد قماقم فرمان از خلیفه بگرفت که بخانه ها در آمده تفتیش کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و شصت و سوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت احمد قماقم فرمان از خلیفه گرفت که بخانها در آمده تفتیش کند پس سه میخ مسین و سه میخ آهنین و سه میخ فولادین بدست گرفته نخست قصر خلیفه را تفتیش کرد پس از آن خانه وزیر جستجو نمود و بخانهای حجاب و نواب نیز گذر کرد تا بخانه علاءالدین رئیس ستین برسیدند چون علاءالدین آواز ایشان بشنید از نزد یاسمین برخاسته بدر آمد والی را با کوکبه بدید و باو گفت ای امیر خالد چه خبر است والی تمامت حکایت باو بیان کرد علاءالدین گفت بخانه من نیز در آئید والی گفت ای خواجه تو امین هستی چگونه گمان بد بتو توان برد( جبرئیل مؤتمن و آنگاه دزد )علاءالدین گفت ناچار باید خانه من جستجو کنید پس قاضی و والی بخانه در آمدند و احمد قماقم پیش رفته بلوحهای رخام که بخانه گسترده بودند نظاره میکرد تا بدان لوح برسید که چیزها را خود در زیر او خاک کرده بود پس سیخ به رخام گذاشته بتوانائی تمام فرو برد در حال رخام بشکست و از زیر او چیزی بدرخشید احمد گفت ما شاء الله از برکت قدوم ما درین مکان گنج پدید آمد پس قاضی و والی پیش رفته نظاره کردند تمامت آن چیزها در خانه علاء الدین یافته شد آنگاه ورقه را بمهرهای خود مهر کردند و علاء الدین را گرفته دستار از سر او بر داشتند و همۀ مال او را ضبط کردند و احمد قماقم کنیز او یاسمین بگرفت و او آبستن بود پس او را بمادر خود رسانید و بمادرش گفت این را به خاتون زن والی برسان آنگاه عجوز یاسیمین را گرفته بنزد زن والی بیاورد چون حیظلم بظاظه کنیزک را بدید عافیت بدو راه یافته در حال از بستر برخاست و فرحناک شد و بنزدیک یاسمین رفت پس یاسمین خنجر بگرفت و باو گفت از من دور شو و گرنه ترا بکشم و خود را نیز بکشم مادر حیظلم به یاسمین گفت ای روسبی بگذار تا پسرم از تو بمراد خویشتن برسد یاسمین گفت ای پلیدک و ای سگ نصرانیان در کدام مذهب جایز است که یک زن دو شوهر بگیرد و چگونه شده است که سگان همی خواهند که بمکان شیران بنشینند پس حیظلم را عشق افزون گشت و شوق و وجد بیقرارش کرد و خورد و خوابش بریده شد و به بستر در افتاد زن والی به یاسمین گفت ای روسبی چرا پسرم را باندوه و عسرت گرفتار کرده ناچار ترا بیازارم و در کشتن علاء الدین بکوشم یاسمین گفت اگر من در هوای علاء الدین بمیرم بر من گوارا تر است که با حیظلم سخن بگویم پس خاتون زن والی برخاسته جامه حریر و زرینه اسباب را از یاسمین بر کند و جامه درشت و پشمینه اش بپوشانید و بمطبخش فرستاد و در خیل کنیزکان خدمت جای داد و باو گفت مستوجب همینی که هیزم بشکنی و پیاز خورد کنی و در زیر دیک آتش بیفروزی یاسمین گفت بهمه اینها راضی و خشنودم ولی طاقت دیدن پسرت ندارم پس دل مطبخیان را خدا بدو مهربان کرد و بجای او خدمت میکردند و رنجش او را نمیخواستند یاسیمین را کار بدینجا رسید و اما علاء الدین را گرفته با متاعهای خلیفه بدیوان بردند خلیفه بر کرسی خلافت نشسته بود که ناگاه والی و احمد و خادمان علاء الدین را با متاعهای خلیفه حاضر آوردند خلیفه گفت اینها را در کجا پدید آوردید گفتند در میان خانه علاء الدین یافتیم پس خلیفه غضب آلود شده و متاعها را بگرفت و مصباح را در میان آنها ندید با علاء الدین گفت مصباح کجاست علاء الدین گفت ای خلیفه من ندزدیده ام و مرا خبر از جایی نیست خلیفه باو گفت ای خیانتکار چگونه من ترا نزدیک بخود میکنم و تو مرا از خود دور میکنی و من ترا امین میشمارم و تو بمن خیانت همیکنی پس از آن فرمود که علاءالدین را بر دار کنند آنگاه والی علاء الدین را بدر آورد و منادی ندا داد که این کمتر پاداش آنکسی است که بخلیفه خیانت کند چون مردمان این ندا بشنیدند در پای او بتفرج برآمدند علاء الدین را کار بدینگونه شد و اما احمد دنف با زیردستان خود در باغی بعیش و نشاط نشسته بودند که ناگاه مردی از مقربان دیوان بنزد ایشان در آمد و دست احمد دنف را ببوسید و گفت ای احمد دنف ای سر سرهنگان خلیفه تو در عیش و نوش نشسته و آب اندر زیر پای تو بسته اند و از حادثه ای که روی داده آگاه نیستی احمد گفت چه حادثه داده سقا گفت علاء الدین را که به فرزندی گرفته بودی بیای دارش بردند و همیخواهند که بر دارش کنند احمد دنف با حسن شومان گفت ای برادر چه حیلت داری و چه تدبیر ترا بخاطر میرسد حسن شومان گفت علاءالدین از این گناه بری و ازین کار بیخبر است یکی از دشمنان دام نیرنگ بدو گسترده احمد گفت اکنون ترا رای چیست حسن شومان گفت خلاص او انشاء الله دست ما خواهد بود پس حسن شومان بر خاسته بزندان رفت و بزندانبان گفت یکی از زندانیان را که بکشتن سزا وار است بیاور زندانیان کسی را که بعلاء الدین بسیار شبیه بود از زندان بدر آورده بحسن شومانش بداد حسن شومان سر او را پوشیده با احمد دنف و علی زیبق مصری بمیان گرفته بیاوردند و علاء الدین را جلاد همیخواست که بدارش کشد احمد دنف پیش رفته پای بر روی جلاد بگذاشت جلاد گفت کنار که من کار بانجام رسانم احمد باو گفت ای پلید این مرد را بگیر و بجای علاءالدین بر دارش کن که او مظلوم است جلاد آن مرد را گرفته بجای علاءالدین بردارش کشید پس از آن احمد دنف و علی زیبق مصری علاءالدین را برداشته بخانه احمد دنف بردند چون او را به خانه در آوردند علاء الدین با احمد گفت ای پدر خدا ترا پاداش نیکو دهاد احمد گفت ای علاء الدین این چه کار است که از تو سر زده است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و شصت و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت احمد گفت این چکار است که از تو سرزده است خدا بیامرزد آنکه این مثل گفته من ائتمنک لا تخنه و لو کنت خائنا یعنی آنکسی که ترا امین بداند او را خیانت مکن اگر چه خائن باشی با اینکه خلیفه ترا در نزد خود جایگاه بلند و رتبت بر تر بداد و ترا ثقه و امین نام نهاده چگونه تو باو این کار کردی و متاعهای او را بگرفتی علاءالدین گفت ای پدر بنام خدا سوگند که این کار کار من نیست و مرا گناهی نباشد و آنکس که این کار کرده نشناسم احمد دنف گفت این کار نکرده است مگر یکی از دشمنان و ای فرزند هر کس کاری کند بپاداش آن برسد و لکن ای علاءالدین دیگر ترا اقامت در بغداد نشاید از آنکه با ملوک دشمنی نتوان کرد و آنکس را که ملوک در قصد او باشند رنجش دراز کشد علاءالدین گفت ای پدر کجا بایدم رفت احمد دنف گفت من ترا به اسکندریه برسانم که منزلیست مبارک و نزهتگاهی است خرم علاء الدین گفت من سخن ترا بنیوشم و اطاعت کنم پس احمد دنف با حسن شومان گفت هر وقت که خلیفه از من جویان شد تو باو بگو که از برای نظم ثغور رفته پس احمد علاءالدین را برداشته از بغداد بیرون شد و همیرفتند تا بباغ رسیدند در آنجا دو یهودی از غلامان خلیفه بدیدند که باستر سوار بودند احمد به یهودیها گفت باج بیاورید گفتند باج از بهر چه بدهیم احمد گفت من از مأمورین خلیفه هارون الرشیدم که از طرف او بدین جا آمده تا از رعایا باج ستانم زود باج را بدهید پس هر یک از ایشان صد دینار دادند پس از آن احمد ایشان را بکشت و استر ایشان بگرفت و خود بر استری نشسته علاء الدین را بر استر دیگر سوار کرده برفتند تا بشهر ایاس رسیدند و در کاروانسرائی فرود آمدند و شب را در آنجا بروز آوردند علاء الدین استر خود بفروخت و استر احمد را بخادم کاروانسرا بسپرد و بکشتی نشسته کشتی براندند تا باسکندریه برسیدند احمد دنف علاء الدین را به بازار برده در آنجا همی گشتند که ناگاه دلال مردم را به کانی دلالت میکرد و قیمت نهصد و پنجاه دینار میگفت علاء الدین گفت من هزار دینارش همیدهم پس دلال دکان بعلاء الدین بفروخت علاء الدین کلید های دکان گرفته دکان بگشود دید که فرشها بطبقه گسترده اند و در مخزنهای دکان متاع خرازی چندانکه خواهی حاضر است احمد بعلاء الدین گفت ای فرزند این دکان و طبقه با آنچه متاع در آنجا هست همگی از آن تو شد اکنون بدکان اندر بنشین و بیع و شرا کن و دل ناخوش مدار که تجارت کاری است مبارک پس احمد دنف سه روز در نزد علاء الدین بماند و روز چهارم او را دلداری داده گفت تو درینمکان برقرار باش که اکنون من همیروم و بسوی تو باز خواهم گشت و از خلیفه امان از بهر تو خواهم آورد و از آنکس که این حیلت با تو کرده تفتیش کنم پس احمد دنف از آنجا روان گشته به ایاس برسید استر از کاروانسرا گرفته سوار شد همیرفت تا ببغداد در آمد با حسن شومان ملاقات کرده گفت ای حسن خلیفه از من جویان شد یا نه حسن گفت لا والله بخاطرش هم نگذشتی پس احمد بخدمت خلیفه قیام نمود و پیوسته تفتیش اخبار همیکرد تا اینکه روزی بدید که خلیفه بجعفر وزیر التفات فرمود گفت ای جعفر علاء الدین را بدیدی که با من چکار کرد وزیر گفت ای خلیفه تو نیز بدار کشیدنش پاداش بدادی و پاداش او همان بود که بدو رسید خلیفه گفت ای وزیر همیخواهم که رفته او را بردارش بینم وزیر گفت ای خلیفه آنچه فرموده بکن پس خلیفه با وزیر بپای دار برفتند خلیفه بدانمرد دار کشیده نظر کرده دید که جز علاء الدین کس دیگر است گفت ای وزیر این علاء الدین نیست جعفر برمکی گفت ای خلیفه چگونه شناختی که دیگری است خلیفه گفت علاء الدین کوتاه بود و این دراز است وزیر گفت دار کشیده دراز همی شود خلیفه گفت علاء الدین سفید بود این سیاه است وزیر گفت ای خلیفه مگر ندانی که مرگ صورت اصلی دگرگون کند پس خلیفه فرمود از دارش بزیر آوردند گفت لا یعلم الغیب الا لله ما که ندانستیم این شخص علاء الدین است یا دیگری آنگاه خلیفه فرمود بخاکش سپردند و نام علاء الدین از میان گم شد و از دلها فراموش گشت و اما حیظلم بظاظه را از عشق با سیمین بیماری سخت شد و رنجوری فزون گشت تا اینکه در گذشت و بخاکش سپردند و اما یاسمین را ایام حمل بسر آمد پسری ماه منظر بزاد کنیز گان گفتند چه نام خواهی گذاشت یاسمین گفت اگر پدر میداشت او نامش میگذاشت ولی اصلانش همی خوانم پس از آن دو سال شیرش داد و پس از دو سال از شیرش باز گرفت و اصلان بزرگ همی شد تا اینکه راه رفتن توانست اتفاقاً روزی مادر اصلان بکار مطبخ مشغول بود که او از پله های مطبخ فراز رفته امیر خالد والی نشسته بود او را بگرفت و در کنار خود بنشانید و در شمایل او تامل کرده دید که بعلاء الدین بسیار شبیه است پس از آن مادرش یاسمین او را جستجو کرده نیافتش بساخت خانه در آمد دید که امیر خالد نشسته و طفل را اندر کنار گرفته است چون کودک مادر خود بدید خویشتن را بسوی او انداخت امیر خالد کودک را در آغوش گرفته گفت ای کنیزک بیا چون یاسمین بیامد والی باو گفت این کودک پسر کیست کنیزک گفت پسر من است والی گفت پدرش کیست گفت علاء الدین ابو الشامات بود و لکن اکنون پسر تست والی گفت علاء الدین خیانت کار بود یاسمین گفت حاشا که او خائن باشد والی گفت وقتی این پسر بزرگ شود و بتو بگوید پدر من کیست تو باو بگو که پسر امیر خالد والی هستی کنیزک گفت سمعاً و طاعة پس از آن امیر خالد اصلان را ختنه کرده با خوشترین طورها پرورش داد و آموزگار بدو بگماشت اصلان خط و قرائت یاد گرفت و امیر خالد را پدر همیخواند سواران جمع آورده او را فنون سواری و آداب جنگ و جدال بیاموختند و در دلیری و سواری پسر حد کمال رسید و بدینسان میگذشت تا اینکه چهارده ساله شد از قضا روزی با احمد قماقم السراق جمع آمدند و باهم دوست گشتند احمد او را بباده گساری دعوت کرده اصلان دعوت او را پذیرفت ناگاه احمد مصباح زرین خلیفه را که گوهرها بدو آویزان بود بدر آورده در پیش روی خود بگذاشت و به پرتو آن باده همی نوشید تا مست شد اصلان باو گفت ای سرهنگ این مصباح بمن ده احمد گفت آنرا نتوانم بتو داد اصلان گفت چرا بمنش نتوانی داد احمد گفت از آنکه جانها از برای او تلف شده اصلان گفت : جان که تلف شده احمد گفت یکی بدین شهر در آمد که او را علاء الدین می گفتند و او را رئیس ستین کردند و همین مصباح سبب هلاکت او شد اصلان گفت حکایت او چگونه است احمد قماقم گفت ترا برادری بود حیظلم بظاظه نام داشت چون چهارده ساله شد و شایسته زن گرفتن گردید پدرت خواست که از برای او کنیز کی بخرد پس قصه را از آغاز تا انجام به اصلان فرو خواند و ستمی که بعلاء الدین ابو الشامات رسیده بود باو باز گفت اصلان با خود گفت شاید یاسمین نام مادر من باشد و پدر من نخواهد بود مگر علاء الدین ابو الشامات اصلان از نزد احمد قماقم بدر آمد و با احمد دنف ملاقات کرد چون احمد دنف او را دید گفت منزه است خدائی که مانند ندارد حسن شومان گفت از چه چیز در عجب شدی احمد دنف گفت این پسر بعلاء الدین بسیار شبیه است پس احمد دنف او را آواز داد و گفت ای اصلان نام مادر تو چیست گفت او را یاسمین نامند پس احمد گفت ای اصلان چشمت روشن باد که پدر تو نیست مگر علاء الدین ولکن ای فرزند بنزد مادرت رفته نام پدر ازو جویان شو اصلان بنزد مادر رفته از نام پدر جویان شد یاسمین گفت پدر تو امیر خالد والی است اصلان بمادر گفت پدر من نیست مگر علاء الدین پس مادرش بگریست و گفت ای فرزند ترا که آگاه کرد اصلان گفت احمد دنف مرا آگاهانید پس حکایت را یاسمین از آغاز تا انجام به اصلان بگفت و گفت ای فرزند حق آشکار شد و باطل پوشیده گردید بدانکه پدر تو علاء الدین ابو الشامات است امیر خالد والی ترا پرورش داده و ترا فرزند خود گرفته پس ای فرزند اگر با احمد دنف ملاقات کنی باو بگو که ای پدر ترا بخدا سوگند میدهم که خون پدر مرا از قاتل او بگیر پس اصلان از نزد مادر بدر آمده برفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و شصت و پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت اصلان از نزد مادر بدر آمده برفت تا پیش احمد دنف برسید و دست او را ببوسید احمد دنف گفت ای اصلان ترا چه میشود اصلان گفت که من تحقیق کردم و شناختم که پدر من علاء الدین ابو الشامانست و همی خواهم که خون پدر من از کشنده او بگیری احمد گفت کشنده او کیست اصلان گفت او را احمد قماقم السراق کشته است احمد دنف گفت تو از کجا دانستی که او را احمد قماقم السراق کشته اصلان گفت مصباح زرین گوهر آویز را که از جمله متاعهای خلیفه بود در نزد او دیدم و باو گفتم که این را بمن ده بمن داد و گفت در سر این مصباح جانها رفته و با من حکایتها کرد که متاعهای خلیفه را دزدیده بخانه پدر من برده پس احمد دنف باصلان گفت گفت چون میبینی که امیر خالد والی لباس جنگ همی پوشد باو بگو مرا نیز لباس جنگ بپوشان پس وقتیکه با او بیرون شوی و دلیری خود بخلیفه بنمائی خلیفه بتو خواهد گفت ای اصلان از من تمنائی کن بگو تمنای من اینست که خون پدر مرا از کشندۀ او بگیری خلیفه خواهد گفت پدرت زنده است تو باو بگو که پدر من امیر خالد نیست بلکه پدر من علاء الدین ابو الشاماتست و امیر خالد مرا پرورش داده پس آنچه میانه تو و احمد قماقم گذشته باز بگو و بگو ای خلیفه مرا به تفتیش مصباح اجازت ده تا مصباح از نزد احمد قماقم پدید آورم اصلان گفت سمعا و طاعة پس از آن اصلان در آمده امیر خالد والی را دید که مهیای رفتن پیشگاه خلیفه است اصلان گفت همی خواهم که مرا نیز لباس حرب بپوشانی و با خود به پیشگاه خلیفه بری پس امیر خالد او را لباس جنگ در بر کرده با خود بمیدان برد و خلیفه در خارج شهر سراپرده ها و خیمه ها نصب کرده لشکر بدانجا جمع آمده بودند و با گوی و چوگان بازی میکردند یکی از ایشان گوی را بچوگان میزد و بلند میکرد و دیگری در هوا چوگان بر آن گوی زده و باز میگردانید تا اینکه یکی جاسوس که بکشتن خلیفه در میان سواران بود گوی بگرفت و بچوگان بزد و بسوی خلیفه بینداخت نزدیک شد که گوی بروی خلیفه بر آید ناگاه اصلان آن گوی را بچوگان بزد که گوی باز گشته بمیان دو شانه همان شخص بر آمده در حال بزمین افتاد خلیفه اصلان را بنواخت و او را آفرین خواند پس از آن از اسبها فرود آمده بکرسی بر نشستند و خلیفه بحاضر آوردن آن شخص جاسوس بفرمود و باو گفت باز گوترا که بدین کار ترغیب کرده و بیان کن که از دوستان هستی یا از دشمنان جاسوس گفت از دشمنانم و کشتن ترا در دل داشتم خلیفه گفت سبب چیست مگر تو مسلمان نیستی گفت نه مجوسی هستم پس خلیفه بکشتن او فرمان داد و به اصلان گفت از من تمنائی بکن اصلان گفت تمنای من آنست که خون پدر من از کشنده او بگیری خلیفه گفت ترا پدر زنده است اصلان گفت پدر من کیست خلیفه گفت امیر خالد والی ترا پدر است اصلان گفت اید الله الخلیفه او مرا پدر تربیت است ولکن پدر من نیست مگر علاء الدین ابو الشامات خلیفه گفت ترا پدر خیانت کار بود اصلان گفت ایها الخلیفه حاشا که او خیانت کار باشد چه خیانت ازو بر تو رفته خلیفه گفت متاعهای مرا دزدیده اصلان گفت ای خلیفه زمان حاشا که پدر من دزد باشد ولکن ای خلیفه وقتیکه متاعهای ترا از خانه پدرم علاءالدین پدید آوردند آیا مصباح را نیز آوردند یا نه خلیفه گفت مصباح را ندیده ام اصلان گفت من مصباح را در نزد احمد قماقم دیده ام و من مصباح را ازو خواهش کردم بمن نداد و گفت در سر این مصباح جانها تلف شده و از برای من رنجوری حیظلم بظاظه را از عشق یاسمین باز گفت و خلاصی خود را از زندان و دزدیدن متاعهای خلیفه را بمن حکایت کرد و تو ای خلیفه خون پدر مرا از کشنده او بگیر پس خلیفه بگرفتن احمد قماقم بفرمود احمد قماقم را بگرفتند آنگاه خلیفه احد دنف سرهنگ میمنه را بخواست چون حاضر آمد خلیفه با و گفت احمد قماقم را تفتیش کن پس دست بر جیب او گذاشته مصباح گوهر آویز را بدر آورد پس خلیفه فرمود او را بتازیانه بزدند تا اینکه اعتراف کرد که متاعهای خلیفه را خود دزدیده خلیفه باو گفت ای پلیدک و ای تخمه نا پاک این کارها از بهر چه کردی و علاء الدین امین را چرا بکشتن دادی پس خلیفه بگرفتن والی نیز فرمان داد والی گفت ای خلیفه من بیگناه هستم و بحکم تو علاءالدین را کشته ام و از حقیقت این کار آگاهی نداشتم که این حیلت در میانه عجوز و احمد قماقم و زن من بوده است پس والی روی به اصلان آورده پناه خواست پس از آن خلیفه به والی گفت زن خود را حکم کن که لباس و زیور یاسیمین بدو بپوشانند و مهر از خانه علاءالدین برداشته مال او را باصلان بده پس والی بنزد زن خود در آمد و حکم خلیفه باو گفت و جامه و زرینهای یاسمین را بدو بپوشانید و مهر از خانه علاء الدین برداشته کلیدهای خانه به اصلان سپرد پس از آن خلیفه گفت ای اصلان از من تمنائی یکن اصلان گفت تمنای من اینست که مرا با پدرم جمع آوری خلیفه چون این سخن بشنید گریان شد و گفت ظاهراً همان شخص که بردارش کشیده اند او کشنده پدر تو علاء الدین بود و لکن به روان پدرانم سوگند هر کس مرا بزندگی علاء الدین بشارت دهد من خواهشهای او را روا کنم و هر چه مال خواهد او را ببخشم پس احمد دنف پیش آمده زمین آستان ببوسید و گفت ای خلیفه مرا امان ده گفت امان دادم احمد گفت بشارت باد ترا که علاء الدین امین در قید حیاتست خلیفه گفت چه میگوئی احمد گفت بحقوق خلیفه سوگند که راست همی گویم و من دیگری را که مستوجب کشتن بود باو فدا کردم و او را به اسکندریه رسانیدم و از برای او دکانی بگشودم پس خلیفه گفت از تو می خواهم که او را بیاوری چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و شصت و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت خلیفه باحمد دنف گفت همیخواهم که او را بیاری و فرمود ده هزار دینار باحمد دادند پس احمد باسکندریه روان شد اصلان را کار بدینجا رسید و اما علاء الدین چون در اسکندریه بدکان بنشست تمامت آنچه به دکان اندر بود بمرور ایام بفروخت و در دکان جز اندک مال و انبانی بر جای نماند پس علاءالدین انبان گرفته او را برفشاند و گوهری به بزرگی بیضۀ کبوتر در رشته زرین از انبان بیفتاد و آن گوهر پنج روی داشت و در هر روی او نامها و طلسمها بخطی چون جای پای مور نقش شده بود علاء الدین هر پنج روی گوهر را دست بمالید هیچ کس او را جواب نگفت آنگاه با خود گفت شاید این گوهر نیز از برای بیع باشد او را از دکان بیاویخت ناگاه مردی کوتاه بالا از آنجا در میگذشت چشمش بگوهر بیفتاد پیش آمده در دکه علاء الدین بنشست و بعلاءالدین گفت یا سیدی این گوهر فروختنی است یانه علاء الدین گفت آنچه مرا بدکان اندر است از برای بیع است قنصل گفت این گوهر را بهشتاد هزار دینار بمن بفروش علاء الدین گفت خدا برکت دهاد قنصل گفت آیا بصد هزار دینار میفروشی گفت بفروشم قیمت بشمار قنصل گفت من قیمت اینرا با خود نتوانم آورد که در اسکندریه دزدان و حرامیان هستند اگر تو با من بکشتی در آئی در آنجا قیمت گوهر بدهم و علاوه بر آن طاقه شال کشمیر و پنجاه گز اطلس و حریر و بقچه و قطیفه یمانی ترا دهم پس علاءالدین برخاسته دکان را پس از آنکه گوهر بقنصل داد در بست و کلید دکان بهمسایه سپرده باو گفت اینها در نزد تو امانت است تا من با این قنصل بکشتی رفته قیمت گوهر بیاورم و اگر آمدن من دیر کشید و احمد دنف سرهنک میمنه خلیفه که مرا بدین شهر آورده باز آید تو کلیدها بدو بسپار و او را از این ماجری آگاه کن پس علاء الدین با قنصل همیرفتند تا بکشتی در آمدند قنصل کرسی از برای علاءالدین گذاشته او را بکرسی بنشاند و بآوردن مال بفرمود پس قیمت گوهر بشمرد و آن متاعها که وعده کرده بود بدادش آنگاه به علاء الدین گفت یا سیدی دل مرا بخوردن لقمه نان و یا نوشیدن جرعه آب بدست آور علاء الدین گفت اگر آب باشد بنوشم قنصل آبی خواست که درو بنگ کرده بودند علاء الدین آب بنوشیده در حال بیخود افتاد پس کرسیها برداشته بادبان برافراشتند و باد بایشان همی وزید تا بمیان دریا برسیدند آنگاه علاءالدین را بهوش آوردند چون چشم بگشود گفت من بکجا هستم قنصل گفت تو بسته بند منی علاء الدین گفت ترا مشغله چیست و این کار از بهر چه کرده ای گفت من قبطان هستم و قصد من این است که ترا بحبیبه خود سوغات ببرم پس ایشان بگفتگو بودند که کشتی دیگر رسید که چهل تن از بازرگانان در آنجا بودند قبطان بکشتی ایشان تاخته مال کشتی را غارت کرده بازرگانان را باسیری بگرفتند و بشهر جنوه روان شدند چون بشهر جنوه برسیدند قبطان بدر قصر بیامد ناگاه دخترکی که دهان بند بسته بود بدر آمد و با قبطان گفت آیا گوهر و خداوند گوهر را آوردی یا نه قبطان گفت آری هر دو را آورده ام دخترک گفت گوهر بمن ده پس گوهر بگرفت و بازگشت و ملک آن شهر رسیدن قبطان بدانست بملاقات او بیرون آمدند باو گفت ترا سفر چگونه بود قبطان گفت سفری بود مبارک در این سفر کشتی یگرفتم که چهل و یک تن مسلمانان در آن کشتی بودنه ملک ایشان را بخواست چون حاضر آوردند نخست به یکی از ایشان گفت ای مسلمان از کجا هستی گفت از اسکندریه هستم پس سیاف را بکشتن او بفرمود و سیاف او را بکشت و تا چهلمین تن یک یک را پیش آورده بکشت و علاءالدین در آخر ایستاده بود آنگاه علاءالدین را پیش خواسته از و بپرسید که تو از کدام شهری علاءالدین گفت از اسکندریه هستم پس سیاف را بکشتن او نیز بفرمود سیاف تیغ بلند کرده خواست او را بکشد ناگاه عجوزی با هیبت برسید ملک بتعظیم او برپای خاست پس عجوز گفت ای ملک بتو نگفتم هر وقت که قبطان اسیران بیاورد یکی دو تا از برای خدمت دیر نگاه دار ملک گفت ای مادر کاش ساعتی زودتر آمده بودی و لکن ای مادر یکی از اسیران را هنوز نکشته ام او را از برای خدمت دیر بگیر پس عجوز روی بعلاء الدین کرده باو گفت آیا خدمت دیر میکنی یا بگذارم ملک ترا نیز بکشد علاء الدین گفت که بدیر اندر خدمت کنم آنگاه عجوز علاء الدین را گرفته از دیوان بدر برد و بکنیسه اش در آورد و علاءالدین بعجوز گفت چه خدمت بایدم کرد عجوز گفت هر صبح پنج استر برداشته به بیشه رو و هیزمهای خشک بریده باستران بار کن و بمطبخ دیر بیاور پس از آن فرشها را برچیده رخام و مر مر دیر را پاک کن پس از آن فرشها را گسترده جاروبش بزن و آنگاه نصف خروار گندم پاک کرده آردش کن پس از آن خمیرش کرده و از برای دیر نان بپز و وزنه عدس نیز گرفته پاکش بکن و او را نیکو بپز پس از آن چهار حوض دیر را پر از آب کن آنگاه چمچه برداشته سیصد و شصت کاسه را آب کن و نان در آنها خورد کرده و عدس پخته برو بریز و هر یک کاسه بنزد راهبانان ببر پس علاء الدین باو گفت مرا پیش ملک بازگردان تا مرا بکشد که کشته شدن از برای من آسان تر از این همه خدمتست عجوز گفت اگر نه این خدمتها بجا آوری ترا بگذارم ملک بکشد پس علاء الدین ملول و محزون بنشست و در کنیسه ده تن نابینا بودند که بر پای خاستن نمیتوانستند یکی از ایشان بعلاء الدین گفت قصریه بیاور علاء الدین قصریه بیاورد پس آن نابینا برو پلیدی کرده گفت غایط را دور بینداز علاء الدین چنان کرد که نابینا گفته بود نابینا باو گفت آفرین بر توای خادم کنیسه دیر مسیح ترا یاری کند پس در آن هنگام عجوز درآمد و بعلاء الدین گفت چرا خدمت بجا نیاوردی علاء الدین گفت مگر چند دست دارم که این همه خدمت توانم بجا آورد عجوز گفت ای مجنون من ترا نیاوردم مگر از برای خدمت پس از آن عجوز باو گفت ای فرزند این قضیب را که صلیب بر سر دارد بگیر و در کنار راه بایست و چون والی این شهر بیاید باو بگو که ترا از برای خدمت کنیسه میخواهم او ترا مخالفت نکند آنگاه گندم بدو سپار كه پاك كرده آردش کند و خمیر ساخته بپزد اگر کس را از برای خدمت کنیسه بخوانی و او ترا مخالفت کند او را بزن و باك مدار علاء الدین بد انسان کرد که عجوز سپرد تا هفده سال پیوسته خورد و بزرگ را بخدمت کنیسه باز میداشت روزی بکنیسه اندر نشسته بود که عجوز درآمد و باو گفت که بیرون کنیسه رو علاء الدین گفت به کجا روم عجوز گفت يك امشب را در میخانه بروز آر علاء الدین گفت از بهر چه باید بیرون رفت عجوز گفت حسن مریم دختر ملك يوحنا ملك اين شهر قصد زیارت کنیسه کرده درین جایگاه کس نباید بنشیند پس علاء الدین برخاسته چنان بنمود که بخارج کنیسه میرود و لکن با خود گفت که از کنیسه بیرون نروم تا دختر ملك را تفرج کنم و بدانم که او نیز چون زنان ماست یا بهتر از ایشانست پس در جایی که از منظره آنجا بکنیسه نگریستی پنهان شد و بکنیسه نظاره میکرد ناگاه دید که دختر ملک درآمد او را نظاره کرده دید که چون بدر است که از زیر ابر در آید و دختری با او همراهست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و شصت و هفتم بر آمد
گفت ايملك جوان بخت بدختر ملك نظاره کرده ید که دختری با اوست و او بدان دختر زبیده خطاب میکند پس علاء الدین بدان دختر نيك نظر کرد دید که زن خود زبیده عودیه است که مرده بود پس از آن دختر ملك به زبیده گفت برخیز و از برای من زمزمۀ عود ساز کن زبیده باو گفت تا مرا بمقصود نرسانی و وعده خود را وفا نکنی من عود نخواهم نواخت دختر ملك گفت كدام و عده با تو کرده ام زبیده گفت تو با من وعده کرده ای که مرا بوصل شوهر خود علاء الدین ابی الشامات برسانی دختر ملك گفت بشارت باد ترا که با شوهر خود جمع آمده ای زبیده گفت كجاست شوهر من دختر ملك گفت در همین کنیسه است و سخن گفتن ما را میشنود پس زیده عود بدست گرفته مکان را بنشاط و سنگ را برقص در آورد چون علاء الدین این را بشنید وجد و شوقش افزون گشت و از جایی که پنهان بود بدرآمد و روی به ایشان بیاورد زن خود زبیده عودیه را در آغوش کشیده زبیده نیز او را بشناخت و دست در گردن او کرده هر دو بیخود بیفتادند ملکه خوبروی یعنی حسن مریم پیش رفته گلاب بدیشان بیفشاند و ایشان را بخود آورد و گفت خدای را شکر کنید که پراکندگی شما را جمع آورد علاء الدین گفت ای سیده ما بمحبت تو بیکدیگر برسیدیم پس از آن علاء الدین رو بزبیده عودیه کرده باو گفت ای زبیده تو که مرده بودی و ما ترا بخاک سپرده بودیم چگونه زنده گشتی و بدینجا در آمدی زبیده گفت یا سیدی من نمرده بودم عفریتی مرا بربود و مرا بدین مکان بیاورد آنچه شما بخاکش سپردید او عفریته بود که بشكل من در آمده و چنان بنمود که مرده است ولی پس از آنکه بخاکش سپردید بیرون آمده در خدمت خاتون خود حسن مریم است اما من بیهوش شدم چون چشم بگشودم خود را در نزد حسن مریم دختر ملك يافتم و او همین است و باو گفتم که چرا مرا بدینجا آوردی بمن گفت مرا خبر داده اند که بشوهر تو علاء الدین تزویج خواهم شد ای زبیده آیا تو قبول میکنی که علاء الدین یکشب از من و یکشب از آن تو باشد من هم گفتم ای خاتون من بدينكار خرسندم ولكن كجاست شوهر من علاء الدین ملکه گفت برجبین او بقلم قدرت نوشته اند چون موعد برسد بدینجا خواهد آمد من درین مدت نزد ملکه بودم و با نغمات و ضرب آلات خود را تسلی میدادم تا اینکه خدا پراکندگی ما را جمع آورد پس از آن حسن مریم رو بعلاء الدین کرده گفت یا سیدی آیا مرا قبول میکنی که عیال تو شوم و تو شوهر من باشی علاء الدین باو گفت ای خاتون من مسلمان هستم و تو نصرانیه ای چگونه ترا تزویج کنم ملکه گفت حاش لله که من كافر باشم من هیجده سال است که مسلمانم علاء الدین گفت ای خاتون من همی خواهم که بوطن خود بروم ملکه گفت بدانکه من در جبین تو کارها نوشته یافته ام ناچار آن کارها روی خواهد داد و تو بمقصود خواهی رسید ای علاء الدین بشارت باد ترا باین که فرزندی از برای تو بوجود آمده که نام او اصلان است و اکنون او بجای تو نشسته و منصب تو با اوست و هیجده سال دارد و بدانکه حق آشکار گردید و پرده از روی کار احمد قماقم برداشته شد و خلیفه دانست که متاعهای خلیفه را او دزدیده والحال بزندان اندر است و بدانکه گوهری که از انبان پدید آمد او را من فرستادم که در انبانش بنهادند و من بودم که قبطان را فرستادم ترا با گوهر بیاورد و بدانکه این قبطان مفتون و دلباخته منست و وصل من همی جوید و او را تمکین نداده ام و باو گفتم چون گوهر و خداوند گوهر را بیاوری ترا بمقصود رسانم و کام تو بدهم و من او را صد بدره زر بدادم در هیئت بازرگانانش بفرستادم و چون ترا پس از کشتن آن چهل تن خواستند بکشند من همان عجوزك را بسوی تو فرستادم که ترا خلاص کرد علاء الدین گفت خدا ترا پاداشهای نیکو دهاد پس از آن حسن مریم در دست علاء الدین اسلام خود را تازه کرد چون علاء الدین دانست که سخن او راست است باو گفت مرا از خاصیت این گوهر آگاه گردان و بگو که این گوهر از کجاست حسن مریم گفت این گوهر از گنجی است طلسم و او پنج خاصیت دارد که در وقت حاجت ما را سود بخشد و جده من مادر پدرم سحر میدانست و حل رموز میکرد و آنچه در گنجها بود بدست میاورد و همین گوهر را از گنجی بربود پس چون بزرگ شدم و چهارده ساله گشتم انجیل و کتابهای دیگر بخواندم نام مبارك محمد صلى الله علیه و آله در چهار کتاب تورية و انجیل و زبور و فرقان بدیدم و او را ایمان بیاوردم و با خود تحقیق کردم که جز خداوند یکتا پروردگاری نیست و دانستم که آفریننده خلق جز دین اسلام دینی خوش ندارد و جده من چون رنجور شد این گوهر بمن داد و پنج خاصیت آن را بمن بیاموخت و جده من پیش از آنکه بمیرد پدرم باو گفت که تخت رمل از برای من بزن و انجام کار مرا نظر كن جده من باو گفت در دست اسیری که از اسکندریه اش آورده باشند کشته خواهی شد پس پدر من سوگند یاد کرد که هر اسیر که از اسکندریه بیاورند هلاکش سازد و قبطان را حکم کرد که بکشتی های مسلمانان هجوم آورد و هر کشتی که از اسکندریه کسی باشد او را بکشد و یا پیش پدر من بیاورد پس قبطان بفرمان پدرم مسلمانان را همی آورد و بسا مسلمانان که تا امروز کشته شده اند پس از آنکه جده من بمرد من از بهر خویش تخت رمل بزدم و در دل بگرفتم که آیا بکه تزویج خواهم شد آنگاه از برای من پدید شد که شوهر من نخواهد بود مگر شخصی که علاء الدین ابی الشاماتش نامند ازین کار در شگفت ماندم و شکیبائی پیش گرفتم تا با تو جمع آمدم پس حسن مریم خود را بعلاء الدین تزویج کرد و علاء الدین باو گفت قصد من اینست که بوطن خود باز روم حسن مریم گفت چون ترا رای چنین است بر خیز با من بیا پس علاء الدین را با خود برده در قصر خود پنهان داشت و خود نزد پدر در آمد پدرش باو گفت ای دختر من امروز بسی دل گرفته ام با من بنشین تا با تو مست شوم حسن مریم با او بنشست ملک سفره شراب بخواست و حسن مریم قدح پر کرده بدو همی داد تا اینکه ملک بیخود شد پس از آن حسن مریم بنگ در قدح کرده قدح بدو داد چون ملک قدح بنوشید از هستی بیرون شد آنگاه حسن مریم نزد علاء الدین آمده او را از آن مکان که بود بدر آورد و باو گفت دشمن تو و دشمن خدا بیخود افتاد و من او را مست کرده و بنگش داده ام اکنون هر آنچه خواهی باو بکن پس علاء الدین بنزد او بر آمد و او را بنگ خورده و بیخود یافت پس بازوان او را سخت ببست و قید برو بنهاد و پس از آن ضد بنگ باو خورانیده او را بهوش آورد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و شصت و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت علاء الدین ملک را بهوش آوردملک دید که علاء الدین بادخترش ملکه حسن مریم بسینه او نشسته اند با دخترش گفت ای دختر آیا با من چنین کارها میکنی حسن مریم باو گفت اگر من دختر تو هستم تو نیز مسلمان شو که من مسلمان گشته ام و حق بر من آشکار شد و من برحق هستم و از باطل دوری گزیده ام اگر تو نیز اسلام قبول کنی ترا دوست و گرامی دارم و گرنه ترا بکشم پس علاء الدین نیز ملک را پند گفت ملک پند نپذیرفت و به اسلام گردن ننهاد علاء الدین نیز خنجر کشیده و سر او را ببرید و در ورقه ماجری را بنوشت و ورقه بسینه ملک بگذاشت آنگاه چیزهای سبک وزن و گران قیمت برداشته از قصر بدر آمدند و رو بکنیسه آوردند پس از آن گوهر را گرفته دست به یک روی گوهر که سریر در آن روی نقش کرده بودند بنهاد و او را بمالید سریری در آنجا حاضر شد حسن مریم با علاء الدین و زبیده عودیه بر آن سریر بنشستند و ملکه گفت ای سریر بحق آن نامها که در گوهر نقش شده ما بهوا بلند کن پس سریر ایشان را بهوا برداشت و به بادیه برسانید که گیاه در آنجا نرسته بود پس ملکه آن روی گوهر را که صورت خیمه بر آن نقش شده بود دست بمالید در حال خیمه برپا شد و در آن بنشستند و آنگاه چهار روی دیگر بآسمان کرده گفت بحق نامهای خدا که درین بادیه درختان رسته شود و بگرد درختان در یا پدید آید در حال درختان بروئید و بگرد درختان دریا پدید شد پس آب نوشیده وضو بگرفتند و نماز کردند آنگاه سه روی گوهر را بآسمان کرده گفت بحق نامهای خدا که شفره از برای ما گسترده شود در حال سفره گسترده شد که همه گونه خوردنیها در آن سفره حاضر بود پس خوردنی بخوردند و نوشیدنی بنوشیدند ایشان را کار بدینجا رسید و اما پسر ملک یوحنا چون بنزد پدر درآمد او را کشته دید و ورقه ای که علاء الدین نوشته بود بر سینه او یافت ورقه را خواند مضمون بدانست و خواهر خود را تفتیش کرده پدید نیاورد و بسوی کنیسه رفته از عجوز خواهر را جویان شد عجوز گفت از دیروز تا حال او را ندیده ام پس بسوی لشگر بازگشت و ماجری بایشان بیان کرد ایشان را سواری فرمود آنگاه لشگر سوار گشته برفتند تا بخیمه برسیدند حسن مریم نگاه کرد دید گردی پدید آمد که جهان را فرو گرفت چون گرد بنشست از زیر گرد برادرش با لشکر انبوه پدیدار گشتند و ندا همی کردند که کجا خواهید از دست ما جان برد حسن مریم بعلاء الدین گفت آیا در جنگ ثبات تو چونست علاء الدین گفت چنانکه میخ در خاکستر بکوبند که من نه جنگ و جدال توانم و نه نیزه و شمشیر میشناسم پس از آن ملکه گوهر بدر آورد و آن روی گوهر را که صورت سوار بر آن نقش بود دست بنهاد در حال سواری آشکار شد و با آن لشکر جنگ و جدال همیکرد تا ایشان را بشکست پس از آن ملکه به علاء الدین گفت بمصر خواهی رفت یا باسکندریه علاء الدین گفت به اسکندریه خواهم رفت آنگاه بسریر بنشستند و عزیمه بر سریر بخواندند سریر ایشان را بیک چشم بر هم زدن باسکندریه برسانید علاء الدین ایشان را بدکان برده بر آسودند و پس از یکروز از دکان به درآمده قصد بغداد کرده بودند که ناگاه احمد دنف برسید بعلاء الدین سلام داده او را در آغوش گرفت و بشارت پسرش اصلان را بدو داده گفت بیست ساله است و علاء الدین سر گذشت خود را از آغاز تا انجام باحمد دنف باز گفت احمد دنف را از آن حکایت عجب آمد و آن شب را در اسکندریه بروز آوردند چون بامداد شد احمد دنف علاء الدین را آگاه کرد از اینکه خلیفه او را طلبیده علاءالدین باحمد دنف گفت که من بمصر رفته پدر و مادرم را سلام خواهم گفت همگی بسریر بنشستند و در مصر بدر خانه شمس الدین فرود آمدند علاءالدین در بکوبید مادر علاء الدین گفت کیست که در همی کوبد گفت فرزند تو علاء الدین هستم پس ایشان بیرون آمده او را در آغوش گرفتند علاء الدین با یاران خود بخانه در آمدند و سه روز در آنجا برآسودند پس از آن قصد سفر بغداد کردند پدرش گفت ای فرزند در نزد من باش گفت به دوری پسرم اصلان شکیبا نتوانم بود آنگاه علاءالدین پدر و مادر خود برداشته ببغداد روان شدند چون ببغداد برسیدند احمد دنف به پیشگاه خلیفه رفته خلیفه را بآمدن علاءالدین بشارت داد و سرگذشت علاءالدین را بخلیفه باز گفت خلیفه بدیدار او بیرون شتافت و اصلان پسر علاء الدین را با خود برد چون علاء الدین را ملاقات کرد او را در آغوش گرفت آنگاه خلیفه بحاضر آوردن احمد قماقم بفرمود چون حاضر آمد خلیفه بعلاء الدین گفت دشمن خود را بکش علاء الدین تیغ کشیده احمد قماقم را کشت پس از آن خلیفه قاضی و گواهان حاضر آورده حسن مریم را بعلاءالدین تزویج کردند و عیشی بزرگ بر پاداشتند و چون علاء الدین بحجله حسن مریم در آمد او را دری یافت ناسفته پس از آن خلیفه پسر او اصلان را در جای پدر بنشاند و او را رئیس ستین کرد و ایشان را خلعتهای فاخر بداد و ایشان بعیش و نوش همی گذاشتند تا اینکه مرگ برایشان بتاخت و ایشان را پراکنده ساخت : شهرزاد چون قصه بپایان رسانید گفت ایملک حکایات ارباب کرم و خداوندان بخشش بسیار است و از جمله حکایت ها آنست که: