هزار و یکشب/عجوز
ظاهر
(حکایت عجوز)
و از جمله حکایتها اینست که ابو سوید گفته است اتفاقاً من با جماعتی از یاران خود روزی از روزها بباغی در آمدیم که از میوۀ آن باغ شرا کنیم در وسط آن باغ عجوزی خوش سیما و نیکو رو دیدیم که بسی صباحت و ملاحت داشت ولی موهای او سفید شده بود و او باشانه از عاج سر خود شانه میکرد ما در نزد او بایستادیم او سر از ما نپوشانید من با و گفتم ای عجوز اگر تومویهای خود رنگ کنی تاسیاه شود هر آینه از دختران نیکو تر خواهی شد عجوز سر بسوی من برداشت و این دو بیتی برخواند
رسید نوبت پیری و رفت برنائی | دل از نشاط و طرب نا امید باید کرد | |||||
سرم سفید شد و نامه از گنه سیه است | بآب تو به سیه را سفید باید کرد |
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد آب از داستان فروبست
چون شب چهار صد و هیجدهم بر آمد