هزار و یکشب/شعر سه دختر
حکایت شعر سه دختر
و نیز حکایت کرده اند که خلیفه هارون الرشید را شبی از شبها بیخوابی سخت روی داد و از خوابگاه برخاسته از قصری بقصری همیگشت تا بامداد شد آنگاه اصمعی را بخواست چون اصمعی را حاضر آوردند او را بنشاند و باو گفت ای اصمعی از تو همی خواهم که بهترین آنچه در زنان و اشعار ایشان شنیده با من حدیث کن اصمعی گفت از زنان شعر بسیار شنیده ام و لکن جز سه بیت که از دختر شنیده ام هیچ کدام را نپسندیده ام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب ششصد و هشتاد و هفتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت اصمعی گفت جز سه نپسندیده ام خلیفه گفت حدیث دختران با من بگو اصمعی گفت ایها الخلیفه من سالی در بصره بودم گرمی هوا سخت شد من بطلب آرامگاهی گشتم که گذر گاهی را دیدم رفته و آب زده اند و در آنجا دکه ای دیدم از چوب که از آندکه منظره ها بهر سو گشوده و رایحه مشک برو میوزید من بنشاط اندر شدم و بر دکه بنشستم خواستم که بخسبم گفتاری شیرین از دخترکی شنیدم که همیگفت ای خواهران ما امروز از بهر مؤانست نشسته ایم بیایید سیصد دینار بگذارید هر یکی از ماشعری گوید شعر هر کدام نغزتر و ملیح تر باشد آن سیصد دینار از آن او باشد دخترکان دیگر سخن او بپذیرفتند آنگاه بزرگترین دختر کان بیتی گفت و آن این بود
در خواب به دیدار من آمد بت مه روی | ایکاش به بیداری باز آیدم از در |
در خواب خیال بت من کرد زمن یاد | هستم بخیالی خوش از آن لعبت دلبر |
و دختر خورد سال تر از ایشان بیتی بگفت و آن این بود
جان باد فدای صنمی کز سر زلفش | شب تا به سحر بستر من بود معطر |
من با خود گفتم اگر این دخترکان با چنین کمال جمال نیز داشته باشند کار بغایت نیکوست آنگاه از دکه بزیر آمدم و همیخواستم که باز گردم که در گشوده شد و کنیز کی بیرون آمد و بمن گفت ایشیخ بنشین من دوباره بفراز دکه شدم و بنشستم ورقة بمن داد من نظاره کردم در آنورقه خطی در نهایت خوبی دیدم و مضمون ورقه این بود که ایها الشیخ بدانکه ما سه دختر با یکدیگر خواهریم و از بهر مؤانست نشسته سیصد دینار گذاشته ایم و شرط کرده ایم که هر یک از ما شعری نغز و ملیح بگوید آن سیصد دینار از آن او باشد و ترا بداوری خواسته ایم بهرچه می بینی حکم کن و السلام من کنیزک را گفتم دواتی و کاغذی نزد من آور کنیزک اندکی غایب شد پس از آن دواتی سیمین باقلمهای زرین بیاورد من این ابیات بنوشتم
دیدم بیکی منظره امروز سه دختر | مه روی و سمن بوی و دل آرا و سخنور | |||||
هریک بر من خواند یکی شعر دلاویز | کردند مرا هر سه در این واقعه داور | |||||
این بیت فرو خواند نخستین ببر من | آن دختر مهروی که بود از همه مهتر | |||||
در خواب به دیدار من آمد بت مهروی | ای کاش به بیداری باز آیدم از در | |||||
زان پس دومین دختر پیش آمد و بر من بگشود | بدین بیت یکی حقه گوهر | |||||
در خواب خیال بت من کرد زمن یاد | هستم بخیالی خوش از آن لعبت دلبر | |||||
وانگه سیمین دختر این بیت سرائید | کز خواندن آن کام شود معدن شکر | |||||
جان باد فدای صنمی کز سر زلفش | شب تا بسحر بستر من بود معطر | |||||
القصه من این بیت پسندیدم از ایشان | کز هجر بود وصل نکورویان خوشتر |
اصمعی گفته است که چون ابیات نوشتم ورقه بکنیزک دادم کنیزک بقصر بازگشت که ناگاه قصر از رقص و آواز خواندن پر از نشاط شد من با خود گفتم دیگر مرا اقامت نشاید در حال از دکه بزیر آمده قصد بازگشت کردم ناگاه کنیزک را دیدم که ندا در میدهد و همی گوید ای اصمعی بنشین من گفتم ترا که خبر داد از اینکه من اصمعی هستم گفت ای شیخ اگر نام تو بر ما پوشیده باشد نظم تو بر ما پوشیده نیست پس من بنشستم در آن حال در گشوده شد و کنیزک نخستین طبقی از میوه و حلوا در دست گرفته بدر آمد من میوه و حلوا می خوردم و شکر احسان او بجا آوردم و خواستم که باز گردم ناگاه کنیزک ندا در داد و گفت ای اصمعی بنشین من چشم بسوی او برداشتم کفی سرخ در آستین زر بدیدم. گمان کردم که بدر از زیر ابر نمایانست و بدره ای که سیصد دینا زر در آن بود بسوی من انداخت و بمن گفت این هدیتی است از من به سوی تو خلیفه به اصمعی گفت از بهر چه شعر دخترک خوردسال بپسندیدی اصمعی جواب داد ایها الخلیفه خدای تعالی زندگانی ترا در از کند از آنکه دختر بزرک گفته بود ای کاش به بیداری باز آیدم از در این تمنی و آرزو است گاه دست دهد و گاهی دست نمی دهد و اما دخترک میانی را خیالی روی داده و اما دخترک خورد سال در شعر گفته است که او با معشوق بیک خوابگاه اندر شده و انفاس پاکیزه تر از مشک بمشام او رسیده و خود را به معشوق فدا کرده و کسی نفس خود را فدا نکند مگر بکسی که از جان عزیز تر باشد خلیفه گفت احسنت ای اصمعی پس سیصد دینار با صمعی بداد