هزار و یکشب/سفر ششم سند باد
حکایات سفر ششم سندباد بحری
ای یاران بدانید که چون من از سفر پنجمین بازگشتم رنج و تعب فراموش کرده بلهو و لعب بنشستم و در غایت فرح و سرور بودم تا اینکه روزی از روزها به عادت معهود با دل خشنود نشسته بودم که جمعی از بازرگانان بنزد من آمدند که آثار سفر در ایشان پدید بود چون ایشان را دیدم و بازگشتم مرا از سفر دریا یاد آمد و هنگامیرا که از ملاقات یاران و پیوندان شاد گشته بودم بخاطر آورده شوقمند سفر شدم آنگاه بضاعتهای قیمتی و فاخر که شایسته سفر دریا بود بخریدم و بارهای خویشتن بسته از شهر بغداد ببصره سفر کردم و در آنجا کشتی بزرگ که جمعی از بزرگان بازرگان در آنجا بودند کرایه کردم بارها بر کشتی گذاشته از بصره روان شدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و شصتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری گفت که من بار بر کشتی نهاده از مدینه به بصره بایاران سفر کردیم و پیوسته از مکانی بمکانی و از شهری بشهری میرفتیم و بیع و شری و تفرج میکردیم وقت ما خوش بود و سفر ما مبارک و سودهای بسیار بدست میآوردیم تا اینکه روزی از روزها ناخدای کشتی فریادی برآورد و دستار از سر بینداخت و طپانچه بر رخسار زد وریش خویش بکند و در میان کشتی از شدت ملالت و حزن بیفتاد بازرگانان برو جمع آمده گفتند ای نا خدا چه روی داد که بدینسان شدی تا خدا گفت ایجماعت بدانید که ما راه گم کرده ایم و کشتی ما از دریای سلامت بدر آمده و بدریای دیگر اندر شده که من راههای او نشناسم اگر خدایتعالی ما را از این مکان خطرناک نجات ندهد همگی هـلاک خواهیم شد اکنون استغاثه کنید و از خدایتعالی یاری جوئید پس نا خدا برخاست که تدبیری کند ناگاه تندبادی بکشتی بیامد و کشتی را باز پس گردانید و کشتی در نزدیکی کوهی بلند بشکست و تخته های آن پراکنده شد و هر چه در کشتی بود غرق شد بازرگانان بدریا ریختند پاره ای از ایشان غرق گشت و پارۀ بدانکوه درآمده من نیز از جمله کسانی بودم که نجات یافته بکوه در آمدم و در آنگوه جزیرة بزرک دیدم که در نزد آنجزیره بسی کشتیها شکسته ریخته بود و در آنجا چیزهای بسیار که دریا آنها را بساحل انداخته بود دیدم که از آنها عقل حیران میشد در آنهنگام بمیان جزیره رفتم و در آنجا چشمه آب روان و شیرین یافتم که از زیرکوه بیرون می آمد و از سر دیگر کوه فرو میرفت پس در آنحال ساکنان کشتی بجزیره در آمدند و در آنجا پراکنده شدند و از دیدن مال و متاع بسیار که در کنار دریا بود عقلشان برفت و مانند دیوانگان بودند و در میان آن چشمه گونه گونه گوهرها و یاقوتها و لؤلؤهای بزرگ دیدم که مانند ریک نهرها ریخته بود و تمامت زمین آنچشمه بسبب آن چیزهایی که درو بود چون ستارگان میدرخشید و در آنجزیره چیزهای بسیار از عود چینی و عود قماری دیدم و در آنجا چشمۀ دیدم از عنبر که میجوشید و مانند موم گداخته تا بساحل دریا روان میشد و در آنجا جانوران از دریا بدر آمده او را میبلعیدند و بدریا فرو میرفتند آنگاه آن عنبر در شکم جانوران کرم میشد و او را از دهانشان بآب میانداختند فی الفور در روی دریا منجمد میگشت و دگرگون میشد و موج او را بکنار دریا انداخته سیاحان و بازرگانان او را جمع میکردند و اما عنبریکه خالص باشد و جانوران او را فرو نبرده باشند در زمین همان جزیره منجمد میشد و در آنمکان که عنبر خالص و خام هست کس نتواند رفت از آنکه جزیره در میان کوههاست کس بر آن کوهها نتواند بالا رفت و از هیچ سوی راهی بجزیره نیست الفرض ما در آن جزیره میگشتیم و بچیزهائیکه خدایتعالی آفریده بود تفرج میکردیم و در کار خویش حیران بودیم و بسی هراس اندر دل داشتیم و توشه کمی در یکسوی جمع آورده و در هر روز یا دو روز یکدفعه خوردنی میخوردیم و هر کس از ما میمرد او را غسل داده در آن حله ها که دریا آنها را بساحل افکنده بود کفن میکردیم تا اینکه بسیاری از ما بمردند و جز معدودی باقی نماندند و بسبب دریا بناخوشی شکم گرفتار شدیم چون مدتی قلیل بگذشت همه یاران من یکی یکی بمردند جز من کسی نماند و توشه کمی با من بود آنگاه بحالت خود بگریستم و گفتم کاش من پیش از باران خود میمردم که مرا غسل داده کفن میکردند و بخاکم میسپردند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و شصت و یکم برآمد
گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری گفت چون من در آنجزیره تنها ماندم پس از آن برخاسته گودالی عمیق در یکسوی جزیره از برای خود بکندم و با خود گفتم که هروقت رنجوری من سخت شود و بدانم که مرک من در رسیده باین گودال در آیم و در اینجا بخوابم تا بمیرم آنگاه بادها ریک بر من ریخته مرا بپوشاند پس بر سر آن گودال نشسته خود را ملامت میکردم که چرا از شهر خود بدر آمدم و پس از آن همه رنجها و مشقتها و محنت و خطرها که برای من در سفرهای پیش بوده است باز از بهر چه سفر کردم و حال آنکه حاجت بسفر نداشتم و از مال بی نیاز بودم مرا چندان بضاعت بود که من او را در بقیه عمر نمیتوانستم تمام کرد بلکه نیمۀ آنرا صرف کردن نمیتوانستم پس از آن در کار خود بفکرت و حیرت در مانده بخود گفتم بخدا سوگند که این آبرا آغازی و انجامی هست و این نهر ناچار از مکانی بیرون خواهد شد و لا محاله بآبادی خواهد رسید رأی استوار اینست که از چوب چیزی بسازم آنقدر که بروی توانم نشست پس برو نشسته او را بدین نهر بیندازم تا او مرا ببرد اگر خدایتعالی خلاص را مقدر کرده باشد خلاص خواهم یافت و اگر خلاص نیابم در زیر کوه و میان این نهر بمیرم بهتر است که درینمکان بمیرم آنگاه با حسرت و افسوس بر خاسته از آنجزیره چوبهای عمود قماری و عود چینی که ریخته بود جمع آوردم و با ریسمانی که از ریسمانهای کشتی افتاده بود بیک دیگر محکم بیستم و از تخته های پهناور و صاف که از کشتیها شکسته ریخته بود بروی آنچوبها بگذاشتم و کمتر از پهنای آن فلکی ساختم و همه چوبها و تختهای او را محکم بستم و از آن گوهر ها و لؤلؤ های بزرک و عنبر خالص و چیزهای دیگر که در آن جزیره بودند برداشته بر آن فلک بگذاشتم و از توشه آنچه که باقی مانده بود برو بگذاشتم و او را بدان نهر بیفکندم و بر روی او نشسته پیروی سخن شاعران کردم که گفته اند
سفر مربی مرد است و آستانه جاه | سفر خزانه ملکست و اوستاد هنر | |||||
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد | که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر |
القصه بآن فلک در آن نهر روان شدم و در عاقبت کار خویش متفکر بودم و فلک بر روی آب همی رفت تا اینکه بزیر کوه که نهر از آنجا میرفت داخل شد و مرا در زیر کوه بتاریکی سخت از جاهای تنک همی برد که پهلوهای فلک باین سوی و آنسوی نهر و سر من بسقف نهر میسود و بازگشتن نمیتوانستم از کرده خود پشیمان بودم خویشتن را ملامت میکردم و میگفتم اگر این مکان بدین فلک تنک آید بازگشتن من محال است و ناچار بمحنت و رنج خواهم مرد پس از آن از تنگی نهر بررو بیفتادم و همیرفتم روز از شب نمیدانستم و از هلاک خویشتن بسی بیم داشتم و بدین سان بر روی آب میرفتم و آن نهر گاهی تنگ و گاهی فراخ میشد و لکن شدت ظلمت مرا بیازرد و سخت رنجور شدم آنگاه مرا از غایت اندوه خواب بگرفت در ان فلک بر روی افتاده بخفتم وقتیکه بیدار شدم خود را در روشنایی دیدم چشم گشوده مکانی و سیع و فلک را بدرخت جزیره بسته یافتم و جماعتی از هنود حبشه بر من گرد آمده بودند چون دیدند که من چشم بگشودم بسوی من بر خاسته با لغتی که من آنرا نمیدانستم سخن گفتند من از شدت تنگی و مشقت که در زیر کوه داشتم گمان کردم که آنحالت خوابست که من می بینم چون ایشان با من سخن گفتند من حدیث ایشان ندانستم و جواب بایشان رد نکردم آنگاه مردی از ایشان پیش آمده بزبان عربی سلام داد با من گفت یا اخی کیستی و از کجائی و سبب آمدنت بدینجا چیست پس از آن گفت ما خداوندان زراعتیم آمده بودیم که زرع خویشتن آبیاری کنیم چون ترا درینجا بروی فلک خفته یافتیم فلک را گرفته ببستیم تا تو بر خیزی و ما را از سبب وصول بدینمکان بیاگاهانی من باو گفتم یا سیدی ترا بخدا سوگند میدهم نخست از بهر من خوردنی بیاور که از گرسنگی یارای سخن گفتن ندارم پس از آنکه طعام بخورم هر چه خواهی سؤال کن در حال بسرعت طعامی از بهر من بیاورد من بخوردم و سیر گشتم و راحت یافتم و بیم من برفت و روان من بتن باز گشت حمد خدایتعالی بجای آوردم و از بیرون آمدن از آن ورطه فرحناک شدم و تمامت ماجرای خود از آغاز تا انجام بایشان بیان کردم و رنجی که از تنگی آن نهر برده بودم باز گفتم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و شصت و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت سند باد بحری گفت آنگاه جماعت با یکدیگر گفتند باید اینرا با خویشتن نزد ملک بریم تا ماجرای خود بملک باز گوید سند باد گفته است که مرا با خویشتن برداشته و ملک را نیز با هر چه مال و گوهر و لؤلؤ بر آن بود برداشته پیش ملک بردند و من حکایت خود را با ملک بیان کردم ملک را از حکایت من بسی عجب آمد و بسلامت من تهنیت گفت در آنحال من بر خاسته از آن فلک مالی بسیار از گوهر ولؤلؤ و عود و عنبر خام آورده بملک هدیه بردم ملک هدیت من قبول کرد و مرا بسی گرامی بداشت و در مکانی بنزدیک خود مرا منزل داده من با اخیار و بزرگان ایشان معاشرت کردم مرا در نظر ایشان رتبتی بود بلند و از بارگاه ملک هیچ گاهی جدا نمیگشتم و هر کس که در آن جزیره اندر میشد خبرهای شهر مرا میپرسید و من نیز خبر شهرهای ایشان میپرسیدم تا اینکه روزی ملک همان جزیره از خلیفه بغداد باز پرسید وازداد و دهش او جویان گشت من سخاوت و عدل و داد خلیفه بیان کردم و او را کارهای خلیفه عجب آمد و بمن گفت خلیفه اخلاق نیکو دارد و کارهای او از روی دانش است سخنان تو محبت او در دل من جای داد قصد من اینست که از برای او هدیتی مهیا کرده با تو بفرستم من گفتم ای ملک طاعت کنم و هدیت بخلیفه برسانم و دوستی ترا با او باز نمایم الغرض من در نزد ملک در غایت عزت و رفاهیت دیرگاهی بسر بردم تا اینکه روزی از روز ها در دارالملک نشسته بودم شنیدم که جماعتی از اهل شهر کشتی ترتیب داده قصد سفر بصره دارند من با خود گفتم چیزی بهتر از سفر کردن با این جماعت نخواهد شد همانوقت بسرعت بنزد ملک رفته دست او را بوسه دادم و او را آگاه کردم که با آنجماعت که کشتی ترتیب داده اند قصد سفر دارم که بسی شوق مند وطن و فرزندان و پیوندانم ملک گفت رای تراست ولی اگر در نزد من بمانی جای در سر و چشم ما داری گفتم یا سیدی بخدا سوگند که تو مرا غرق احسان کرده ولی اشتیاق من بعیال و وطن بسیار گشته چون ملک سخن من بشنید بازرگانانی را که قصد سفر داشتند حاضر آورد و مرا بدیشان بسپرد و مالی بی شمر بمن عطا کرد و هدیتی لایق از برای خلیفه هرون الرشید با من بفرستاد آنگاه ملک را وداع کردم و سایر باران خود را نیز وداع کردم با بازرگانان بکشتی نشسته روان شدیم باد مراد بما وزید و سفر ما نیکو شد و پیوسته از دریا بدریا و از جزیره بجزیره روان بودیم تا اینکه بسلامت بشهر بصره برسیدیم در آنجا از کشتی بدر آمده چند روزی در شهر بصره بسر بردم پس از آن بدارالسلام بغداد روان شدم و در پیشگاه خلیفه هرون الرشید حاضر آمده هدیتهائی که ملک از برای او فرستاده بود عرضه داشتم و تمامت ماجرا به خلیفه باز گفتم پس از آن بخانه خویشتن آمده مال و متاع خود را جمع آوردم یاران و پیوندان نزد من آمده از لقای یکدیگر فرحناک شدیم و هدیه بهمه کس فرستادیم و فقیران و مسکینان را تصدق دادم و جامه بخشودم پس از چند روزی خلیفه مرا بخواست و از آن هدیه جویان شد و پرسید که این هدیه از کیست و از کجاست گفتم ایها الخلیفه نام شهری که هدیت از آنجا آورده ام نمیشناسم و راه او را نمیدانم ولکن وقتی که کشتی ما غرق شد من بجزیره در آمدم و از برای خود فلکی ساخته او را بنهری که در میان جزیره بود بینداختم آن نهر مرا از آن مکان خطرناک بیرون برد پس تمامت آنچه در سفر روی داده بود بیان کردم و سبب فرستادن هدیت باز گفتم خلیفه را بسی عجب آمد و فرمود که حکایت را نوشته بخزانه سپارند تا عبرت آیندگان شود پس از آن مرا گرامی بداشت و در شهر بغداد بیش از ایام پیش بعیش و نوش گرائیدم و رنجهایی که برده بودم فراموش کردم و پیوسته در نشاط وطرب و لهو و لعب بودم و ماجرای من در سفر ششمین این بود که حدیث کردم انشاء الله تعالی فردا حکایت سفر هفتم را حدیث کنم که او عجیب تر از حکایات سفرهای پیش است پس از آن سند باد بحری بگستردن سفره بفرمود چون خوردنی بخوردند یکصد مثقال زر سرخ بسندباد حمال بداد سندباد حمال زرها گرفته با جماعتی که در آنجا بودند باز گشتند و در غایت شکفتگی و تعجب بودند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و شصت و سیم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری بمنزل خود رفته شب را با فرح و شادی بروز آورد هنگام بامداد دو گانه بگذارد و بمنزل سند باد بحری آمد و یاران مجلس همگی جمع آمدند سند باد بحری حدیث گفتن آغاز کرده گفت