هزار و یکشب/سفر سوم سند باد
(سفر سوم سندباد بحری)
ای یاران حکایت سفر سوم بشنوید که از حکایات گذشته خوشتر و طرفه تر است و آن اینست که من چون از سفر دوم بازگشتم در غایت طرب و نشاط و عیش و نوش بسر بردم چنانکه دیروز بیان کردم و دیرگاهی در بغداد با سرور و انبساط یاران وفا و اخوان صفا بماندم پس از آن سودهای سفر بخاطر آورده مشتاق سفر شدم و بتفرج شهرها و دریاها و اندوختن زروسیم مایل گشتم بضاعتی بسیار و متاعهای مناسب سفر دریا بخریده و از شهر بغداد تا بصره سفر کردم و از آنجا بساحل دریا آمده کشتی بزرک دیدم که درو بازرگانان معروف و اهل خیر و صلاح بودند بکشتی نشسته بیاری خدایتعالی سفر کردیم و از دریائی بدریائی و از جزیره ای بجزیره ای روان بودیم و از هر مکان که میگذشتیم بیع و شری و تفرج میکردیم و در غایت فرح و سرور بودیم تا اینکه روزی از روزها در میان دریای مواج کشتی همیراندیم و ناخدا در کنار کشتی ایستاده باطراف دریا نظاره میکرد که ناگاه طپانچه بر روی خود بزد و بادبان کشتی فرو پیچیده ریش خود برکند و جامه در تن بدرید و فریادی بلند برکشید ما گفتیم ای ناخدا چه خبر داری و اینکار از بهر چیست ناخدا گفت ای ساکنان کشتی بدانید که باد مخالف بر ما وزیده و ما را از راه بدر کرده و رهنمون قدر ما را بکوه بورینگان کشانیده و هیچکس بدانمکان سالم نتواند رفت چنان میدانم که همگی هلاک خواهیم شد پس هنوز ناخدا را سخن بانجام نرسیده بود که بوزینگان حاضر آمدند و دور کشتی بگرفتند و آنها مانند ملخ در کشتی و خارج کشتی پراکنده شدند ما از زدن و کشتن و راندن آنها هر اس کردیم که مبادا بسبب انبوهی که داشتند ما را بکشند از آنکه کثرت بشجاعت غالبست و ما ببیم اندر بماندیم و آنها قبیحترین وحشیان بودند چشمان زرد و رویهای سیاه و یالی مانند یال شیران داشتند هیچکس سخن آنها نفهمید و از کار آنها کس را آگاهی نبود هر یکی از ایشانرا قامت چهار وجب بود بطنابها بالا رفتند و با دندان طناب ها را ببریدند چون از هر سوی طناب های کشتی بریده شد کشتی را باد بسوی کوه بوزینگان برده بود بوزینگان همه بازرگانان بگرفتند و بجزیره بردند آنگاه کشتی را با بضاعتهای او برداشته در جزیره بگذاشتند و خود برفتند تا اینکه کشتی از نظر ما ناپدید شد و ندانستیم که بکجا رفتند کشتی بکجا بردند پس ما در آن جزیره مانده از میوه های آنجا میخوردیم و از چشمه های آن می نوشیدیم که ناگاه در میان جزیره خانه ای آباد پدید شد قصد آنخانه کرده بدانسوی برفتیم دیدیم که قصریست بلند حصار دری دارد از چوب آبنوس از قصر درون شدیم در اطراف قصر درهای بسیار ودر صدر او مصطبة بزرک بلندی یافتیم و دیگهای طعام بکانونها گذاشته و استخوان بسیار در کنار کانونها ریخته دیدیم ولی در آن قصر کسی نبود ما را این کار عجب آمد و در ساحت قصر اندکی بنشستیم پس از آن بخفتیم و از ظهر تا هنگام غروب در خواب بودیم که ناگاه زمین بلرزید و آوازی از هوا بشنیدیم و در آن ساعت شخصی بزرگ جنه و سیاه رو و بلند قامت بصورت انسان پدید شد که دو چشم مانند شعله آتش و دندانها بسان دندان خنزیر داشت و او را دهانی بود بزرگ چون دهان چاه و لبانی مانند لبان شتر و گوشهای پهن و درازش تا کمر آویخته بود و ناخنها بسان ناخن درندگان داشت و او را در آنحالت بدیدیم هراس ما افزون گشت و بیم ما سخت شد و از شدت خوف و بیم بحالت مردگان بودیم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب پانصد و چهل و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت سندباد بحری گفته است که چون آنشخص را با آنصورت هولناک دیدیم بسی ترسیدیم چون آنشخص بزمین فرود آمد اندکی در مصطبه بنشست پس از آن برخاست و بنزد ما بیامد و دست مرا بگرفت و مرا از زمین برداشت و این سوی و آنسوی را ملاحظه میکرد و مرا امتحان میکردند بدانسان که قصاب گوسفند را امتحان کند مرا از بسیاری اندوه و محنت که برده بودم و از کثرت رنج و مشقت که کشیده بودم نزار یافت و در من اثری از گوشت ندید در حال مرا رها کرد و جز من دیگری را از یاران من بگرفت او را نیز چون من امتحان کرد و ملاحظه نمود چونکه او را نیز فربه نیافت رها کرد و پیوسته ما را یکی یکی امتحان میکرد تا اینکه بناخدای کشتی که در آنجا بود برسید و آن ناخدا مردی فربه و درشت بود او را بپسندید و مانند قصاب که گوسفند بزمین بیندازد او را بزمین بینداخت و پای بگردن او نهاده گردنش را بشکست آنگاه سیخی بلند حاضر کرد و بر حلقوم او فرو برد چندانکه از دبر او بیرون آمد پس از آن آتش سخت بیفروخت و سیخ بر آن بداشت و در روی آتش همیگردانید تا اینکه گوشت ناخدا پخته و بریان شد آنگاه سیخ از آتش بگرفت و در پیش خود بگذاشت و با ناخونهای خویشتن گوشت او را همیکند و همی خورد تا اینکه تمامت گوشت بخورد و استخوان ها بمکید و در پهلوی قصر بینداخت و ساعتی نشست پس از آن در مصطبه بخفت و مانند گوسفند کشته نفیر میزد و تا بامداد بدین سان خفته بود علی الصباح بر خاسته براه خود رفت چون از ما دور شد با یکدیگر سخن میگفتم و میگریستیم و میگفتیم کاش بدریا اندر غرق میشدیم و یا بوزینگان ما را میخوردند بهتر ازین بود که بر آتش بریان شویم که این گونه مرک پستترین مرک هاست و ما را از این خطر نجات نخواهد بود پس از آن بر خاسته از قصر بجزیره شدیم که مکانی از بهر پنهان شدن یا راهی از بهر گریختن دریابیم بسی بگشتیم و مکانی نیافتیم هنگام شام در رسید از غایت بیم بسوی قصر بازگشتیم و اندکی نشسته بودیم که زمین بلرزید و همان شخص سیاه پدید شد و نزد ما بیامد و ما را یکی یکی چون باره نخستین امتحان کرد و ملاحظه مینمود تا اینکه یکی از ما را بپسندید و چنان کرد که با ناخدای کشتی کرده بود پس از بر مصطبه بخفت چون با مداد بر آمد بعادت معهود برخاسته براه خود رفت و ما را در همانجا گذاشت و ما بیکجا جمع آمدیم و با یکدیگر بحدیث اندر شدیم و گفتیم بخدا سوگند که اگر خویشتن را بدریا افکنده غرق شویم بهتر است از اینکه در آتش بسوزیم که اینگونه کشته شدن پستترین مرگها است آنگاه یکی از ما گفت باید از برای او حیلتی کرده او را بکشیم تا از مضرت او آسوده شویم من گفتم ای یاران اگر از کشتن او ناگزیر هستید این تختها بگیریم و پارۀ هیزم بروی او جمع آورده چیزی بمانند کشتی بسازیم پس از آنکه حیلت کرده او را بکشیم بر روی آن کشتی بنشینیم و در دریا بهر جائی که خدای تعالی خواسته باشد برویم و یا اینکه در اینمکان بنشینیم تا کشتی بر ما بگذرد بر آن کشتی نشسته برویم همگی گفتند بخدا سوگند این رأی وزین و این کار متین است پس همگی بر خاسته تخته ها بخارج قصر بیاوردیم و آنها را چیزی بصورت کشتی بساختیم و در کنار دریا گذاشته پاره توشه در او جمع آوردیم و بقصر باز گشتیم چون هنگام شام شد زمین بلرزید و سیاه در آمد یکی یکی ما را امتحان کرده یکی بگرفت و چنان کرد که نخست کرده بود چون در مصطبه بخفت ما بر خاستیم و دو سیخ آهنین بآتش بگذاشتیم چندانکه افروخته شد آنگاه آن دوسیخ را گرفته بسوی آنسیاه بیامدیم و او خفته بود و نفیر میزد پس سیخها را بر دو چشم او بگذاشتیم ولیکن با توانائی تمام سیخها بچشمان او فرو بردیم آنگاه صبحه بلند زد که نزدیک شد زهره ما چاک شود و از روی مصطبه خاسته ما را جستجو میکرد ما بچپ و راست میگربختیم چون نابینا شده بود ما را نمیدید ولی هراس بزرک داشتیم و از خلاص نومید بودیم پس در آن هنگام قصد در قصر کرد چون در پدید آورد بیرون رفته صیحه همیزد و از شدت صیحه زمین بلرزه در می آمد ما نیز از قصر بیرون رفتیم دیدیم که آن سیاه با جفت خود که بزرگتر و کریه منظر تر ازو بود باز گشته همی آیند چون ما او را با جفت خود بدیدیم هراس و بیم بر ما غلبه کرد و از خوف بهلاکت نزدیک شدیم در حال بسرعت بسوی آنصورت کشتی بیامدیم و برو نشسته او را بدریا افکندیم و آنسیاه با جفت خویش سنگهای گران بسوی ما انداختند تا اینکه جز سه تن همه ما بسنک بکشتند و بروی آنصورت کشتی جز من و دو تن دیگر کس نماند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چو شب پانصد و چهل و هشتم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت سندباد بحری گفته است و آنکشتی ما را بجزیره رساند و در آن جزیره تا آخر روز بگشتیم چون شب برآمد در همان جزیره اندکی بخفتیم چون بیدار شدیم اژدهای بزرگ جثه را دیدیم که بر ما احاطه کرده قصد فرو بردن ما دارد پس یکی از ما را فرو برد و از پیکار خود برفت ما برفیق خود محزون شدیم و بخویشتن بترسیدیم و گفتیم بخدا سوگند این مرک بدتر و پستتر از مرک نخستین است و فرحناک بودیم که از دست سیاه خلاص شده و از غرق نجات یافته ایم ولی چه سود که از این اژدهای شوم خلاص نخواهیم یافت پس از آن برخاسته بجزیره برفتیم و از آب و میوه آن بنوشیدیم و بخوردیم چون هنگام شام شد بدرختی بلند فراز برفتیم و بشاخهای بلند تر او برسیدیم و در آنجا بخفتیم چون شب تاریک شد اژدها در آمد و بچپ و راست نگاه کرد و ما را بر آن درخت احساس نموده بسوی ما بیامد و بدرخت بر شد چون برفیق من برسید او را فرو برد و من با چشم خود میدیدم پس از آن از درخت بزیر رفت و راه خویش در پیش گرفت و من باقی آنشب را بمحنت و ملالت در فراز درخت بسر بردم چون روز برآمد از درخت بزیر آمدم و از غایت بیم و هراس مردۀ بیجان بودم و همی خواستم که خود را بدریا افکنده از محنتهای روزگار آسوده شوم ولی از جان گذشتن دشوار بود ناچار چوب بلند پهنی را بپاهای خود بستم و چوبی را به پهلوی چپ و یکی دیگر بپهلوی راست و دیگری را بر شکم و یکی دیگر بر سر بدانسان که پایهای خود را بسته بودم بنشستم و در میان آن چوبها بخفتم و آن چوبها مرا احاطه کرده بود چون شب تیره گشت همان اژدها بعادت معهود بیامد و بسوی من بنگریست و قصد کرد که مرا فرو برد چوبها از هــر طرف حاجب اژدها بودند و اژدها بدور من میگشت ولی بمن نتوانست رسید و من از غایت خرف و بیم چون مرده افتاده بودم و اژدها از من دور میشد و دوباره بسوی من باز میگشت و هر گاه میخواست که مرا فرو برد آن چوبها که از چهارسو بخود بسته بودم مانع بودند و تا دمیدن صبح اژدها را با من کار همین بود چون روز برآمد اژدها در غایت خشم از من بازگشت و براه خود برفت من در حال دست دراز کرده آن چوبها را از خود بگشودم و از بس رنج و مشقت از آن اژدها برده بودم بمردگان مانستم پس از آن بر خاسته در جزیره برفتم تا بپایان جزیره برسیدم مرا در میان دریا کشتی نظر افتاد آنگاه شاخی بزرگ از درخت بر چیدم و بآن شاخ بسوی اهل کشتی اشارت کرده بانک برایشان بزدم چون مرا دیدند کشتی بسوی من راندند و بمن نزدیک شدند و آواز من بشنیدند پس از آن پیش آمده مرا بگرفتند و بکشتی اندر بنهادند و از حالت من جویان شده من تمامت ماجرا باز گفتم و رنجها که برده بودم حدیث کردم بسی تعجت کردند و خیره ماندند آنگاه جامه بمن بپوشانیدند و خوردنی پیش من آوردند من بقدر کفایت بخوردم و آب خنک و شیرین بنوشیدم روان من راحت یافت و خاطر بر آسود و از اینکه خدایتعالی مرا پس از مرگ زنده کرده بود شادی بزرک بمن روی داد حمد خدا را بجا آوردم و نعمتهای او را سپاس گفتم و با یاران کشتی همیرفتم و باد مراد همیوزید تا اینکه بجزیره ای که او را جزیره سلاهطه می گفتند برسیدیم کشتی در برابر آن جزیره بداشتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و چهل و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت سندباد بحری گفته است کشتی را که من در او بودم در برابر جزیره سلاهطه بداشتند همه بازرگانان و ساکنان کشتی بجزیره در آمدند و بضاعتهای خویشتن از بهر بیع و شری بیرون آوردند آنگاه خداوند کشتی روی بمن کرده گفت تو مردی هستی غریب و بی چیز و چنانکه خود بیان کردی بسیار خطرها دیده و بسی رنجها برده ای قصد من اینست که سودی بتو رسانم که بسبب آن بشهر خویشتن برسی و مرادعا گوئی من گفتم آری پیوسته احسان ترا دعا خواهم گفت پس خداوند کشتی گفت کسی با ما در کشتی مسافر بود از ما ناپدید شده اکنون نمیدانم زنده است یا مرده قصد من اینست که یکبار آن بضاعت های او بتو دهم که تو آنرا در این جزیره بفروشی و من ترا در عوض رنج و تعب تو مزد دهم و مابقی را گرفته نگاه دارم چون ببغداد برسم از پیوندان او جویان گشته مال بوارثان او رد کنیم آیا تو میتوانی که این کار بکنی و بضاعت او را مانند بازرگانان بفروشی یا نه من گفتم یا سیدی فرمان ترا طاعت کنم و منت برم پس در آن هنگام ملاحان را امر کرد که از آن بضاعت بجزیره بیرون آورده بمن تسلیم کنند آنگاه نویسنده کشتی گفت ایها الرئیس این بضاعتها که بیرون آوردند از کیست و بنام که بنویسم رئیس گفت بنام سندباد بحری بنویس که با ما بود در جزیره غرق شد و از او خبری باز نیامد اکنون همیخواهم که این غریب بضاعتهای او را بفروشد تا چیزی بمزد او دهیم و مابقی ثمن را بر داشته ببغداد بریم اگر سند باد را یافتیم بخودش رد کنیم و اگر نیافتیم بوارثان او برسانیم چون من شنیدم از رئیس که بنویسنده گفت بضاعتها بنام سند باد بحری بنویس با خود گفتم بخدا سوگند سند باد بحری منم من در جزیره غرق شده بودم پس من صبر کردم تا اینکه بازرگانان از کشتی بدر شدند و بیکجا جمع آمده حدیث میکردند و در امور بیع وشری بگفتگو اندر بودند در حال من پیش رفته بخداوند کشتی گفتم یا سیدی آیا صاحب این بضاعت را میشناسی یا نه خداوند کشتی گفت لا والله حال او را ندانم جز اینکه مردی بود از بغداد سندباد بحری نام داشت روزی ما کشتی بجزیره بداشتیم سند باد بحری در آنجا ناپدید شد و تا امروز خبری ازو ندانسته ام پس در آن هنگام من فریاری بلند برآورده گفتم ایها الرئیس بدانکه من سند باد بحریم غرق نشده بودم و لکن وقتی که کشتی بر آن جزیره بداشتید و بازرگانان بجزیره در آمدند من نیز با گروه مردم بیرون آمدم و در جزیره تفرج کردم و در کنار چشمه که در آنجا بود نشسته خوردنی بخوردم و از هوای آنمکان لذت بردم خواب مرا درربود غرق خواب شدم وقتی که بیدار گشتم از کشتی و ساکنان کشتی اثری نیافتم و این بضاعت از آن منست و بازرگانانی که در کوه الماس سنک الماس بر می چیدند مرا دیده اند و گواهی میدهند که من سندباد بحری ام از آنکه من قصه خود بایشان گفته ام بدینسان که بشما گفتم و ایشان را خبر داده ام از اینکه من خفته بودم یاران مرا فراموش کردند چون بیدار شدم از کشتی و ساکنان کشتی اثری نیافتم پس چون بازرگانان سخنان من بشنیدند بر من گرد آمدند پاره از ایشان گفته مرا تصدیق کرده و پارۀ دیگر تکذیب کردند در آنحالت بازرگانی از بازرگانان شنید که من نام کوه الماس بردم و حکایت آنجا را بیان کردم برخاسته به پیش من آمد و بازرگانان را گفت ایجماعت بخاطر دارید که من وقتی عجایب سفر خود را با شما بیان میکردم گفتم که چون من بعادت معهود لاشه گوسفند به بادیة الماس انداختم مردی بلاشه من آویخته بفراز کوه بیامد شما سخن من باور نکردید بازرگانان گفتند آری تو این حکایت بما فرو خواندی ولی ما ترا تصدیق نکردیم پس آن بازرگان گفت این همان مرد است که بلاشه گوسفند من آویخته بود وسنگهای الماس گران قیمت بمن عطا کرد که چنان سنگ یافت می نشود و با همین مرد تا بشهر بصره در کشتی رفیق بودیم چون بدانجا رسیدیم اینمرد مرا وداع کرده بسوی شهر خود رفت و ما نیز بسوی شهر خود برفتم و او را نام سند باد بحری است و ما را خبر داده بود از اینکه او در جزیره خفته و یاران او را فراموش کرده و رفته بودند ای یاران بدانید که این مرد بدینجا نیامده مگر اینکه راستی سخنانی که من بشما گفته بودم آشکار شود و این بضاعتها مال اوست که او در وقتی که با ما جمع آمده بود این ماجری بما بازگفته بود اکنون راستی سخنش ظاهر شد پس چون خداوند کشتی گفته بازرگان بشنید برخاسته بنزد من آمد و ساعتی در من تحقیق نظر کرد آنگاه گفت نشان بضاعتهای تو چیست من علامت بضاعت خود باز نمودم و کارهایی که در کشتی میانه من و او روی داده بود یک یک از بهر او بشمردم آنگاه چون یقین دانست که من سندباد بحری هستم مرا در آغوش گرفت و بسلامت من تهنیت گفت و بمن گفت ای برادر بخدا سوگند کار تو شگفت و حکایت تو غریبست ولکن حمد خدا را که ما و ترا جمع آورد و بضاعت ترا بتو رد کنم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب پانصد و پنجاهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون ببازرگانان و خداوند کشتی آشکار شد که من سندباد بحری ام پس در آنساعت من بضاعت خود را تصرف کردم و در آن سفر بضاعت من سودی بسیار کرد و مرا فرحی بزرگ پدید آمد و به سلامت خویشتن و رد بضاعت شاکر و شادان بودم و همواره در جزیرها بیع و شری میکردم تا ببلاد سندباد برسیدیم و در دریا از عجایب و غرایب چندان دیدم که در شمار نیاید و از جمله چیزهای عجیب که دیدم ماهی دیدم بصورت گاو و ماهی دیگر دیدم بصورت خر و پرنده را دیدم که از آب بدر میآمد و در روی آب تخم گذاشته جوجه میآورد و هرگز از آب بر روی زمین نمیرفت پس از آن باذن خدایتعالی سفر کردم و باد بما نیکو شد و سفر ما بمبارکی گذشت تا اینکه ببصره برسیدیم و روزکی چند در آنجا بماندیم پس از آن بسوی شهر بغداد بیامدیم چون ببغداد رسیدیم بخانه خود در آمدم و بیاران و صدیقیان سلام دادم و بیتمان و بیوه زنان بپوشانیدم و با قارب و پیوندان مال بخشودم و هدیتها فرستادم و بخوردن و نوشیدن و لهو و لعب مشغول شدم و نشاط و طرب رنجهای سخت را که روی داده بود از یاد من ببرد و درین سفر سودی زیاد کرده بودم که بصرف کردن تمام نمیشد و این حکایت که گفتم از عجایب حکایات این سفر بود فردا انشاء الله بسوی من آئید تا حکایت سفر چهارم از بهر شما بازگویم که او عجیبتر از سفرهای پیشین است پس از آن سندباد بحری گفت یکصد مثقال زر سکه دار بعادت معهود بسندباد حمال بدادند و خوانها گسترد خوردنی بخوردند و از آنمجلس بازگشتند ولی از آنحکایات بسی در عجب بودند و سندباد حمال نیز زرها گرفته در غایت فرحناکی و شکفتگی براه خود رفت و آنشب را در خانه خود بروز آورد چون بامداد شد برخاسته دو گانه بجا آورد و بسوی سندباد بحری روانشد چون بنزد او در آمد سلامش گفت سندباد با جبین گشاده پاسخ داد و حمال را در نزد خود بنشاند تا اینکه بقیة یاران حاضر آمدند آنگاه خوردنی بخوردند سندباد بحری سخن گفتن آغاز کرد و بحکایت سفر چهارم زبان را گشوده گفت :