پرش به محتوا

هزار و یکشب/دو وزیر و انیس‌الجلیس

از ویکی‌نبشته

حکایت دو وزیر


شهرزاد گفت ای ملک ببصره اندر پادشاهی بود که فقرا را دوست داشتی و همت برفاه رعیت گماشتی و پیوسته مال بدوستاران محمد علیه السلام بذل میفرمود و آنملک محمد بن سلیمان زینی نام داشت و او را دو وزیر بود یکی معین بن ساوی و دیگری فضل بن خاقان اما فضل بن خاقان کریم الطبع و نیکو سیرت بود مردم بسی میل بدو داشتند و پیوسته ثنای او گفتندی و او در سخا و کرم چنان بود که شاعر گفته

پیش ازین بارخدایان و بزرگان عجم

گرهمی بنده خریدند بدینار و درم

اندرین نوبت صدری بوزارت بنشست

که همه ساله خرد بنده باحسان و کرم

و امامعین بن ساوی را ناخوش همیداشتند که او طالب خیر نبود و با مردم بدی کردی و بدین خطاب سزاوار بود

از بخل بهیچ خلق چیزی ندهی

ورجان بشود بکس پشیزی ندهی

سنگی که بدو در آسیا آس کنند

گر بر شکمت نهند تیزی ندهی

اتفاقا روزی ملک بر تخت نشست و امرا و سپاهیان را بار داده بود فضل بن خاقان خطاب کرده گفت کنیزی میخواهم که ماه روی و مشگین موی و نکوسیرت و زیبا صورت و صاحب اخلاق پسندیده باشد حاضران گفتند که ای ملک چنین کسی بدست نیاید مگر بده هزار دینار در حال مالک خازن را بخواست و گفت ده هزار دینار بخانه فضل بن خاقان بر خازن زرها نزد فضل بن خاقان بردهمه روزه وزیر برد لالان سپردی که کنیزی را نفروشند مگر اینکه وزیر نخست او را بیند دلالان هر کنیزی را که بازار میآوردند نخست او را بوزیر عرضه میداشتند و دیر گاهی ایشان را کار همین بود ولی کنیزکی وزیر را پسند نمیافتاد اتفاقا روزی از روزها یکی از دلالان رو بخانه فضل بن خاقان گذاشته او را دید که سواره بسوی قصر ملک همی رود رکاب وزیر بگرفت و گفت ای وزیر کنیزی را که بجستجوی او فرمان رفته بود پدید آمده وزیر کنیزک را بخواست دلال ساعتی غایب شد پس از ساعتی کنیز کی ،ماهرو ، و سروقد ، سیاه چشم ، باریک میان و فربه سرین که جامه فاخر در برداشت حاضر آورد و کنیزک در خوبروئی چنان بود که شاعر گفته

ماند بنارون قد آن ماه سیم تن

گر آفتاب و ماه بود بارنارون

آن آفتاب و ماه پر از توده توده مشک

وان توده توده مشک پر از حلقه و شکن

و آن حلقه و شکن همه پر بند و تاب و چین

و آن بند و تاب و چین همگی دام مرد و زن

چون وزیر او را بدید بپسندید روی بدلال کرده قیمت باز پرسید مرد دلال گفت ده هزار دینار او را قیمت داده‌اند ولی خواجه او سوگند یاد میکند که ده هزار دینار قیمت کبکان و

مرغانی نمیشود که او خورده و بهای خلعت و اجرت آموزگار او نیست که او را خط و نحو ولغت و تفسير واصول فقه وطب و تقویم آموخته و ضرب آلات طربش یاد داده وزیر گفت که خواجه این كنيزك نزد من آورید تا او را دیده با او سخنی بایدم گفت دلال خواجه كنيزك حاضر آورد مردی بود عجمی و کهن سال که از غایت پیری پوستی و استخوانی گشته بود وزیر با او گفت راضی هستی که ده هزار دینار قیمت این كنيزك از سلطان محمد بن سلیمان زینی بستانی آن مرد گفت چون مشتری سلطان است مرافرض است که کنیز به هدیه دهم در آن هنگام وزیر بحاضر آوردن مال فرمان داد چون مال آوردند وزیر زرها بخواجة كنيزك بشمرد پس از آن دلال گفت اگر وزیر دستوری دهد سخنی گویم وزیر گفت بازگو دلال گفت ای وزیر مرا رأی اینست که این كنيزك را امروز خدمت سلطان مبری که او از راه دراز آمده و از رنج سفر نیاسوده حالتش دگرگون است تا ده روز او را در قصر نگاهدار تا اینکه راحت یابد و بر حسن او بیفزاید پس از آن بگرمابه برده جامهای نکویش در بر کن و در پیشگاه سلطانش حاضر آور وزیر رأی دلال صواب یافت كنيزك را بقصر خود در خلوتی جداگانه جای داد و تمامت مایحتاج از بهر او آماده کرد و خدمتگذاران بروی بگماشت و دیرگاهی حال بدينموال بود از قضا فضل بن خاقان پسری قمر منظر و سیم اندام و عنبرین موی داشت بدانسان که شاعر گفته

به ابروان چو کمان، به گیسوان چو کمند

لبانش سوده عقیق و رخانش ساده پرند

پرند لاله فروش و عتیق لؤلؤ پوش

كمان غاليه توزو کمند مشکین بند

و آن پسر سیم بر از قضیت دختر آگاه نبود و پدرش به كنيزك گفته بود که ترا از بهر ملك محمد سليمان زینی خریده ام و مرا پسری هست که اگر زنی را در بر زنی یابد با او در آمیزد تو خویشتن ازو نگاه دار و زنهار که رخ بر وى منما كنيزك گفت سمعاً وطاعتاً تا اینکه كنيزك روزی از روزها بگرمابه اندر شد و پاره‌ٔ از کنیزکان بخدمتش قیام کردند چون از گرمابه بدر آمد جامهای فاخر بپوشید و به نیکوئیش بیفزود و بنزد زن وزیر آمده با احترامی نام و حالتی غماز دست او را ببوسید زن وزیر گفت ای انیس الجليس در گرما به بر تو چه گذشت گفت ای خاتون جز غیبت تو منقصتی نبود خاتون با کنیزکان گفت بر خیزید تا بگرمابه شویم کنیز کا برخاسته با خاتون بگرمابه رفتند و خاتون دو کنیز خرد سال بر در قصری که انیس الجلیس در آنجا بود بگماشت و با ایشان گفت کس نگذارید که نزد انیس الجليس رود کنیزکان گفتند سمعاً و طاعتاً پس از ساعتی پسر وزیر که علی نورالدین نام داشت درآمد و از مادر خویش جویان گشت کنیزکان گفتند بگرمابه اندر است انیس الجليس از درون قصر آواز علی نورالدین را بشنید با خود گفت کاش میدانستم که این پسر چه کاره است که وزیر با من میگفت که اگر او در بر زنی زنی را ببیند با او در آمیزد بخدا سوگند من آرزو دارم که او را ببینم آنگاه بر پای خاسته پیش رفت و بسوی علی نورالدین نظاره کرده دید پسریست ماهروی شیفته جمال او گشته گفت

عاشق آنم که عنابش همی دارد شکر

فتنه آنم که سنجابش همی پوشد حجر

سوی من بنگر چوخواهی عاشق سیمین سرشگ

سوی او بنگر چوخواهی دلبر زرین کمر

و پسر را نیز چشم بروی افتاد فریفته آن پری روی گشته گفت:

ای تازه تر از برگ گلی تازه به بربر

پرورده ترا خازن فردوس به بر بر

در سیم حجر داری و در ماه چلیپا

ماه تو بزیر اندر و سیمت بزبر بر

زین روی همی سجده برد ای بت مه روی

ترسا بچليپا برو حاجی بحجر بر

چون پسر و دختر هر دو بدام عشق یکدیگر گرفتار شدند روى بكينزكان كرده بانگ برايشان زد کنیزکان بگریختند و دور از ایشان بایستادند آنگاه پسر بقصر اندر شد و با انيس الجليس گفت که توئی که پدرم ترا از بهر من خریده است انیس الجليس گفت آری در حال پسر از نشئه‌ی باده و شور عشق بی محابا پیش رفته دستها بمیان دختر کمر کرد و دختر نیز او را در آغوش کشیده ببوسید و پسر زبان او همی مکید تا اینکه بکارت از او برداشت چون کنیزکان دیدند که خواجه زاده ایشان با انیس الجلیس در آمیخت فریاد بر کشیدند علی نورالدین بهراس اندر گشته بگریخت چون زن وزیر فریاد کنیزکان بشنید از گرمابه بدر آمده از کنیزکان خبر باز پرسید گفتند ای خاتون چون تو بگرمابه رفتی خواجه کهتر ما على نور الدین باز آمد و خواست که ما را بیازارد ما از و بگریختم او بنزد انيس الجليس رفته با او هم آغوش شد دیگر ندانستیم که چه کردند زن وزیر چون این سخن بشنید نزد انیس الجليس شد و ماجرا باز پرسید انيس الجليس گفت ای خاتون من نشسته بودم که کودکی زیبا روی در آمد و با من گفت تو همانی که پدرم ترا از برای من خریده گفتم آری بخدا سوگند ای خاتون من سخن او را راست پنداشتم آنگاه پیش من آمده مرا در آغوش گرفت زن وزیر پرسید بجز این هم کاری کرد انیس الجلیس گفت آری سه بوسه از من بر بود زن وزیر گفت بکارت از تو برداشت یا نه انيس الجليس گریان شد و زن وزیر نیز با کنیزکان بگریستند و سیلی بر روی خویشتن همیزدند و بیم از علی نورالدین داشتند که مبادا پدرش او را بکشد پس در آنحال وزیر از در در آمد و سبب گریستن باز پرسید زن وزیر ناچار او را از کار آگاه کرد وزیر جامها بدرید و زنخدان فرو کند زن وزیر گفت خود را مکش من ده هزار دینار قیمت کنیز را از مال خود بدهم وزیر گفت مرا حاجت بقیمت کنیز نیست و لكن بیم آن دارم که جان و مالم هر دو برود زن گفت یا سیدی سبب چیست گفت مگر تو ندانی که این دشمن جان من که معین بن ساوی نام دارد در آن ساعت که این حادثه بشنود سلطان را آگاه کند و با او گوید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.

چون شب سی و سوم بر آمد گفت اى ملك جوانبخت وزیر با زنش گفت معین بن ساوی دشمن جان منست چون این حادثه بشنود ملک را آگاه کرده بگوید وزیری که ترا گمان این است که خیانت کار نیست هزار دینار زر از تو گرفته کنیز کی بخرید که کس چنان كنيزك نديده بود چون كنيز را بپسندید با پسر خود گفت تو بر این كنيز از ملك سزاوار تری آنگاه پسر او بکارت از كنيزك برداشت و اکنون همان کنیز در خانه وزیر است ملك از اعتمادی که بمن دارد خواهد گفت دروغ همی گوئی او از ملك اجازت گرفته بخانه من آید و کنیز را نزد سلطان برد کنیز ناچار ماجرى بر ملك بيان كند آنگاه معین بن ساوی فرصت یافته با ملك بگوید که من پند گوی مهربان توام ولی پیش تو عزت نداشتم ملك سخن او را بپذیرد و بکشتن من فرمان دهد. زن وزیر گفت همه کس از داستان کنیز آگاه نیست تو کس را آگاه مکن و کار خود را بخدا بسپار. وزير اندك آرام گرفت و خاطر آسوده داشت و اما علی نورالدین پسروزیر از عاقبت کار ترسان بود روزها در باغها بسر میبرد و نیمه شب آمده بنزد مادر میغنود باز پیش از صباح چنانکه کس نبیند بدر میشد تا یکماه پیوسته کارش همین بود روزی مادرش با وزیر میگفت اگر کار بدینسان گذرد دختر و پسر هر دو بمیرند وزیر گفت چگونه باید کرد زن گفت امشب بیدار باش چون پسرت بیاید او را بگیر و با وی صلح کن و کنیز را باو ده که هر دو همدگر را دوست میدارند و من قیمت کنیز را بتو بدهم وزیر آنشب را بیدار بود چون پسرش بیامد او را بگرفت خواست بکشد مادرش گفت چه خواهی کرد وزیر گفت خواهمش کشت پسروزیر چشمان پر از اشك كرده گفت ای پدر مشتاب بکشتنم که در دست توام آنگاه پدر از سینه پسر برخاست و گفت ای پسر انيس الجليس را بتو میبخشم بشرط آنکه او را نفروشی و بشوهرش مدهی پس سوگند یاد کرد و با پدر پیمان بست که او را نفروشد و بشوهرش ندهد آنگاه وزير كنيزك را بروی ببخشید علی نورالدین با کنیز بعیش و نوش همیزیست و خدایتعالی حدیث کنیز از یاد ملک بیرون برد تا اینکه سالی بدین منوال گذشت و معین بن ساوی نیز از ترس فضل بن خاقان با ملک سخن نمیتوانست گفت پس از یکسال روزی فضل بن خاقان از گرما به با تن خوی کرده بدر آمد هوا در وی گرفته رنجور گشت و ببستر افتاد تا همه روزه رنجوریش فزونتر میشد تا اینکه روزی نورالدین را حاضر آورد و گفت ای فرزند از روز رسیده نتوان گریخت و از روزی نارسیده نتوان خورد همه کس جام مرگ خواهد نوشید ای فرزند وصیت من بر تو این است که پرهیز کار شو و عاقبت بین باش پس شهادتین گفته مرغ روحش در فردوس برین آشیان گرفت و از قصر فریاد کنیزان و غلامان و خانگیان بلند شد در این حال نیز ملك واهل مملكت باخبر شدند امرا و وزرا و مردم شهر همگی حاضر آمدند و از جمله حاضران معین بن ساوی وزیر بود پس فضل ابن خاقان را بخاک سپردند و بقعه بر خاکش ساختند و قاریان بنشاندند و نورالدین بحزن و ماتم بنشست و دیر گاهی ملالت داشت روزی نشسته بود که یکی از دوستان پدرش در بکوفت چون در بگشودند آنشخص دست نورالدین ببوسید و گفت آقای من کیست که او را پدر نمرده باشد این جهان گذرگاه سید اولین و آخرین است تو حزن و اندوه بیکسو نه و خاطر از کدورت پاک کن پس نور الدین را از این سخنان ملالت کم شد و بفرمود غرفه را فرش گستردند و در آنجا بنشست و ده تن از فرزندان بزرگان بدو گرد آمدند و بعیش و نوش مشغول گشتند و همه روزه خوردی و خوراندی و بخشیدی تا اینکه روزی وکیل خرج بنزد وی آمد و گفت ای خواجه اینگونه بخششها مال را فانی کند مگر نشنیده که گفته اند هر که خرج کند و دخل نشمارد بزودی فقیر شود نورالدین چون این سخن بشنید با گوشه چشم بسوی وکیل نگاه کرده گفت نه کسی را بخل بی نیاز کند و نه کسی را بذل محتاج سازد و این سخنان بگوش من فرو نرود وکیل از پیش نورالدین بیرون آمد و نورالدین همچنان بذل و بخشش پیش گرفت و هريك از یارانش که میگفت فلان چیز یا فلان خانه خوبست نورالدین میگفت آنرا بتو بخشیدم و پیوسته در صبح و شام خوان بیاران همیگسترد تا یکسال بدین منوال گذشت پس از یکسال روزی نورالدین با یاران نشسته بود که وکیل نزد وی آمده بسرگوشی و گفت یا سیدی از آنچه بر حذر بودم پیش آمد اکنون مساوی یکدرم نقد و جنس ندارم چون نورالدین این سخن بشنید سر بزیر افکند و بحزن و ملالت اندر شد یاران این معنی در یافتند یکی از ایشان برخاسته اجازت رفتن خواست نورالدین سبب پرسید پاسخ داد که زن من امشب بخواهد زائید تنها نتوانمش گذاشت نورالدین جواز داده او برفت و دیگری برخاسته گفت یاسیدی امروز برادرم پسر خود عقیقه خواهد کرد من باید بروم پس يك يك اجازت گرفته ببهانهٔ برفتند نورالدین تنها مانده انیس الجليس را نزد خود خواند و با او گفت دانی که چه بر من رسید آنچه از وکیل شنیده بود با او باز گفت انیس الجليس گفت آقای من چندی پیش خواستم که این حالت با تو باز گویم شنیدم که تو این دو بیت همی خوانی

بیا ساقی آن راح ریحان نسیم

بمن ده که نه زر بماند نه سیم

زری را که بی شک تلف در پی است

بمی ده که درمان دلها می است

آنگاه سکوت کردم سخنی نگفتم. نورالدین گفت یا انیس الجلیس تو میدانی که من مال بیاران صرف کرده ام و گمان ندارم که مرا بچنین روز ترک کنند و پاداش نیکوئیهای من بجا نیارند اکنون من برخاسته نزد ایشان روم شاید سرمایه از ایشان گرفته به بیع و شرا بنشينم و لهو و لعب ترك كنم انيس الجليس گفت از ایشان سودی نخواهی دید نورالدین سخن او نپذیرفته برخاست و بیرون شد و کوچه ها همیگشت تا به محلتی رسید که ده تن از یارانش در آنجا بودند آنگاه بدر خانه یکی از یاران بایستاد و در بکوفت کنیزی بدر آمد نورالدین گفت که بخواجه ات بگو که علی نورالدین بر در ایستاده و چشمش براه فضل و احسان تو باز است کنیز رفته خواجه را با خبر کرد خواجه بانگ بر کنیز زد و گفت باز گرد و بگو که خواجه بخانه اندر نیست کنیز برگشت و سخن خواجه به نورالدین گفت نورالدین با خود گفت اگر این یکی حق نعمت ندانست و پاس صحبت نگاه نداشت شاید دیگران چنین نباشند پس بدر خانه رفیق دیگر رفت او نیز چنان گفت که رفیق نخستین گفته بود نورالدین با خود گفت ناچار همه یاران بر محك امتحان زنم شاید در آن میانه یکی ثابت قدم باشد پس در خانه یاران یکان یکان رفته در بکوفت و ایشان خویشتن را بر او آشکار نکردند علی نورالدین بنزد انیس الجليس رفته ماجری باو باز گفت او گفت آقای من نگفتمت که دوستی ایشان سودی ندارد نور الدین گفت که هیچ کدام ایشان روی بمن ننمودند انیس الجليس گفت آقای من متاع خانه را بفروش وصرف کن نورالدین همه روزه چیز همیفروخت تا در خانه چیزی نماند و با انیس الجليس گفت اکنون چه باید کرد انیس الجليس گفت تدبیر اینست که مرا بیازار برده بفروشی تو میدانی که پدرت مرا بده هزار دینار خریده شاید خدا گشایشی کرامت فرماید و اگر خدا بخواهد باز ما را بیکدیگر خواهد رسانید گفت ای انیس الجلیس جدائی تو بر من آسان نیست و من از تو شکیبا نتوانم بود انيس الجليس گفت بمن نیز بسی دشوار است ولی چاره نیست پس نورالدین دست انيس الجليس را گرفته اشك از چشمانش همیریخت آنگاه انيس الجليس را نزد دلال برده گفت بهر قیمتی که خود میدانی ارزش دارد بفروش دلال گفت یا نورالدین مگر این انیس الجليس است که پدر تو اورا از من بده هزار دینار بخرید نورالدین گفت آری پس دلال صبر کرد تا بازاریان از هر سو گرد آمدند دلال برخاسته ندا همی داد و مدحت انیس الجليس همی کرد تا اینکه یکی از بازرگانان چهار هزار و پانصد دینار قیمت داد و بگفتگو اندر بودند که معین بن ساوی وزیر از آنجا بگذشت نورالدین را دید که ایستاده است و با خود گفت از بهر چه ایستاده است او را بضاعت کنیز خریدن نمانده است شاید تهی دست گشته کنیز همیخواهد بفروشد اگر چنین باشد دل من آرام خواهد گرفت پس دلال را آواز داده دلال زمین ببوسید وزیر گفت این کنیز را که مدحت همیکنی من مشتری هستم دلال كنيزك را نزد وزیر آورد وزیر شمایل نیکوی وی را بدیده بسته کمندش گردید و از قیمتش باز پرسید دلال گفت تا چهار هزار و پانصد دينار رسیده بازرگانان چون وزیر را مشتری دیدند و ستمگری او را میدانستند پراکنده شدند و قیمت افزون نتوانستند کردیس وزیر بدلال گفت دیگر ایستادنت از بهر چیست من کنیز را بچهار هزار و پانصد دینار خریدم دلال نزد علی نورالدین رفته گفت کنیز را بی بها بردند نورالدین سبب باز پرسید دلال گفت ماهمی خواستیم که در قیمت بگشائیم نخستین بازرگانی که قیمت داد چهار هزار و پانصد دینار بود و نوبت افزون کردن بدیگری نرسیده بود که این ستمکار ببازار آمد و كنيزك را بدید و بهمان قیمت قبول کرد گمان دارم كه كنيزك را بشناخت اگر همان قیمت را بدهد از فضل پروردگار خواهد بود مرا بیم آن است که براتی نوشته بدیگری حواله کند و او را در غیبت تو بسپارد که چیزی مده و تو همه روزه مطالبه کنی و او مسامحه و مماطله کرده بفردا و فردای دیگر بیفکند پس از آنکه ترا برنجانند برات از تو بگیرند و آنرا بدرند آنگاه تمامت قیمت کنیز را زیان خواهی کرد نورالدین چون این سخنان بشنید گفت تدبیر چیست دلال گفت من راهی بنمایم که اگر آنراه پیش گیری بسی سود خواهی کرد و آن اینست که همین ساعت بیا کنیز را از دست من بگیر و طپانچه بزن و با او بگو که بسوگند خویش وفا کرده ترا ببازار آوردم و بدلالت دادم که بفروشد اکنون بیا تا بخانه رویم ای نورالدین اگر تو بدینسان کنی وزیر چنان داند که از بهر سوگندی که یاد کردهٔ او را به بازار آورده ای نورالدین گفت تدبیر همین است پس دلال پیش رفته دست کنیز بگرفت و با وزیر گفت صاحب کنیز این جوان است که همی‌آید چون نورالدین نزد دلال رسید کنیز از دست دلال بگرفت و طپانچه بر او زد و گفت من از بهر سوگندی که یاد کرده بودم تراببازار آوردم اکنون بخانه بازگرد و ازین پس مخالفت مکن وگرنه من بقیمت تو محتاج نیستم که ترا بفروشم من اگر از چیزهای خانه بارها بفروشم هر بار بقیمت تو چیز خواهم فروخت معین بن ساوی بنور الدین خشم آورده و گفت ای تخمه حرام هنوز هم ترا چیز مانده که بفروشی نورالدین که جوانی دلیر و مردانه بود این سخن بر خود هموار نکرد و کمر این ساوی را گرفته از زین بزمین انداخت این ساوی در میان خاك و گل بغلطيد و على بن خاقان مشت بر وی همیزد تا آنکه مشتی بر دهانش آمده و دندانهای او فرو ریخت و خون از دهانش زنخ او رنگین کرد و ده تن از خادمان ابن ساوی با او بودند چون کردار علی نورالدین را با خواجه خویش بدیدند دست بخنجر و شمشیر بردند بازرگانان و مردم شهر از آنجا که علی نورالدین را دوست میداشتند بخادمان گفتند اگر این ساوی وزیر است علی بن فضل وزیرزاده است گاهی با هم بصلح و گاهی بجنگ اندرند اگر شما بعلی نورالدین هجوم آورید شاید از شما ضربتی باو رسد آنگاه بکشتن خواهید رفت صواب این است که شما در میان ایشان داخل نشوید و ایشان را بحال خود گذارید خادمان سخن مردم بپذیرفتند علی بن فضل چندان که خواست ابن ساوی را بزد و در گل و خاکسترش فرو برد آنگاه كنيزك را گرفته بسوی خانه آمد و اما ابن ساوی بخون و گل و خاکستر آغشته پيش ملك رفت ملك گفت این چه حالتست گفت اى ملك امروز از بازار میگذشتم خواستم كنيزك طباخ بخرم در ميان كنيزکان کنیزی دیدم که به آن خوبی کس ندیده بود دلال گفت این از آن علی بن خاقان است که ملك ده هزار دینار بپدر او داده بود که کنیزی بخرد چون این کنیز را بخرید و نیکوئی او را بدید به پسرش بخشید چون فضل بن خاقان بمرد پسرش راه تبذیر و زیاده روی پیش گرفت تا کارش بفقیری کشیده کنیز را به دلال داده که بفروشد و بازرگانان او را قيمت داده اندك اندك افزوده اند تا بچهار هزار و پانصد دینار رسیده من با خود گفتم بهتر این است که او را از بهر ملك شرا کنم آنگاه با علی بن خاقان گفتم قیمت کنیز از من بستان گفت من کنیز به یهود و نصاری میفروشم و بتو نمیفروشم گفتم از برای خود نمیخواهم از بهر ملک میخواهم چون این سخن بشنید خشمگین گشته مرا از خانه زین فرو کشید چون من پیر و ناتوان بودم مرا بدینسان کرد که میبینی این بگفت و گریان شد چون ملك آن حالت بدید و مقالت بشنید بخشم اندر شد و چهل تن شمشیر زن را گفت که بخانه علی بن خاقان رفته غارت کنند و خانه‌اش را ویران سازند و او را با كنيزك گرفته بازوان ببندند و پیش ملك آورند خادمان قصد خانه علی بن خاقان کردند سنجر نامی از ایشان که پرورده احسان فضل بن خاقان بود بر بر خود هموار نکرد که ولی نعمت زاده او را با خواری و مذلت دستگیر کنند خود را زودتر از دیگران بخانه علی بن خاقان رسانید و گفت این ساوی دام بر تو نهاده اگر ترا بدست آورد جان در نخواهی برد عنقریب است که چهل تن از خادمان ملك رسيده ترا دستگیر سازند همین ساعت كنيزك را برداشته بگریز پس سنجر دست برجیب برده چهل دینار بدر آورد و بنورالدین داده گفت یا سیدی اگر زیاده برین زر میداشتم مضایقه نمیرفت نورالدین زرها بستد و انیس الجلیس را از چگونگی آگاه کرده در حال از شهر بدر شدند و همیرفتند تا بکنار دریا رسیدند دیدند که کشتی را همی‌خواهند برانند و ناخدا بکنار کشتی ایستاده میگوید هر كس توشه فراموش کرده و یا چیزی برجا گذاشته زود تر کار انجام داده بیاید مردم کشتی گفتند هیچ کاری نداریم ناخدا گفت طنابها باز کردند و بادبان بیفراشتند در حال نور الدین پرسید و گفت ای ناخدا بکدام شهر خواهی رفت ناخدا گفت بدار السلام بغداد خواهم رفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست :

چون شب سی و چهارم برآمد

گفت اى ملك جوانبخت چون رئیس کشتی پاسخ داد که ببغداد همی روم نورالدین با انیس الجليس بکشتی نشستند و ناخدا کشتی براند که کشتی چون مرغ پریدن گرفت و باد مراد بوزیدن آمد نورالدین و انیس الجليس را کار بدینگونه شد و اما غلامان سلطان بخانه نورالدین آمده درها بکندند و غرفه ها بشکستند از نورالدین اثری نیافتند خانه را ویران کرده خبر پیش سلطان بردند که نورالدین پدید نگشت سلطان را خشم فرو گرفت و گفت در هر جا که هست بایدش بدست آورید ابن ساوی گفت کس چون من نتواند که او را پاداش دهد. پس ملك بفرمود که ندا در شهر بدادند که هر کس نورالدین را پدید آورد هزار دینار زر و خلعت گرانبها از ملك جایزه دارد آنکس که او را پنهان دارد و یا جای او دانسته نگوید مستوجب عقوبت ملك خواهد بود خادمان و مردم شهر نورالدین را جستجو همی کردند ولکن نورالدین با انيس الجليس سلامت بساحل رسیدند پنج دینار بناخدا داده از کشتی بدر آمدند و همی رفتند که پیشرو قضا ایشان را به باغهای بغداد رهنمون شد بکوچهٔ رسیده دیدند که آب زده و رفته اند و این سو و آنسوی کوچه مصطبه ها هست و در چندین جا حوضهای سنگ پر از آب صاف است و آن کوچه سرپوشیده بود و در بنگاه کوچه دری بود بسته نورالدین با انيس الجليس گفت خوب جای آسایشی است در حال بفراز مصطبه نشسته روی از گرد راه بشستند و خوردنی خورده بخسبیدند قضا را اندر در باغی بود که باغ تنزهش میگفتند و بباغ اندر قصری بود که قصر تفرجش مینامیدند و خلیفه هرون الرشيد هر گاه كه ملول و دلتنگ گشتی بآن باغ و قصر در آمدی و در آن قصر خلیفه ایوان چهل دری داشت و هشتاد قندیل بلور بدانجا آویخته و هشتاد شمعدان زرین با شمعهای کافوری گذاشته بودند چون خلیفه برایوان بر نشستی درها میگشودند و شمعها می افروختند و اسحاق موصلی و کنیزان نغمه پرداز نغمه همی پرداختند و خلیفه را نشاط و انبساط روی میداد در آن باغ مرد پیری باغبان بود که شیخ ابراهیم نام داشت و از خلیفه بشیخ ابراهیم باغبان فرمان رفته بود که اگر بیگانگان بباغ اندر آیند یا بگرد باغ بگردند باغبان ایشانرا بیازارد در آن حال باغبان بسوی باغ آمد و دو تن بزير يك چادر در فراز مصطبه خفته یافت گفت مگر اینها ندانسته اند که خلیفه مرا امر فرموده که هر کسی را در اینجا ببینم بکشم آنگاه پیش رفته دبوسی را که در دست داشت بلند کرد که ایشانرا بزند با خود گفت شاید اینان غریب باشند و فرمان خلیفه را ندانند همان بهتر که چادر برداشته بدانم که ایشان غریب‌اند یا نه پس چادر بیکسو کرده آن ماه طلعتانرا بدید با خود گفت که این هر دو زیبا منظر را آزردن نشاید باز چادر بر ایشان بینداخت و در زیر پای نورالدین نشسته پای او همی مالید که نورالدین چشم باز کرد مرد سال خوردهٔ را دید که پای او همی مالد شرمگین گشته پای خویشتن جمع کرد و راست بنشست و دست شیخ ابراهیم را گرفته ببوسید شیخ ابراهیم گفت ای فرزند از کجائید نورالدین گفت ای شیخ غریب هستیم این بگفت و گریان شد شیخ ابراهیم گفت ای فرزند پیغمبر علیه السلام بگرامی داشتن غریبان وصیت فرموده برخیزید و باغ اندر تفرج کنید نورالدین گفت ای شیخ باغ از آن کیست شیخ ابراهیم خواست که ایشان بیم نکنند و بخاطر آسوده بباغ اندر آیند گفت که این باغ از پدران من میراث مانده علی نورالدین چون این بشنید او را سپاس گفت آنگاه شیخ از پیش و ایشان بر اثر او بباغ اندر شدند باغی دیدند خرم بدانسان که شاعر گفته


درخشان لاله در وی چون چراغی

ولیك از دود او بر جانش داغی

شقایق بریکی پای ایستاده

چو بر شاخ زمرد جام باده

پس باغبان ایشان را بقصر آورد علی نورالدین در منظره بنشست و شیخ ابراهیم خوردنی و همه گونه میوه ها حاضر آورد ایشان خوردنی خورده دست بشستند علی نورالدین با شیخ ابراهیم گفت که احسان بر ما تمام کردی و آنگاه تمامتر است که شراب نیز بهر ما بیاوری شیخ ابراهیم قدحی آب شیرین و صافی بیاورد نورالدین گفت این را نخواستم شیخ ابراهیم گفت مگر می همی خواهی نورالدین گفت آری

جامی که شراب ارغوانیست درو

آبی است که آب زندگانیست درو

زان باده که جان های نهانیست درو

پیری است که آتش جوانی است درو

شیخ ابراهیم گفت اعوذ بالله سیزده سالست که من چنین کارها نکرده ام پیغمبر علیه السلام فرموده که نفرین خدا بر گسارنده و فشارنده و بردارنده شراب باد نورالدین گفت با تو سخنی گویم اگر تو می نگساری و نفشاری و بر نداری ازین سه نفرين بر تو هيچ يك خواهد رسید ؟ شیخ گفت لا و الله نورالدین گفت این دو دینار بستان و این دو در هم نیز بگیر بدراز گوش نشسته بسوی میخانه رو و از دور بایست چون بینی که کسی شراب همی خورد او را آواز ده و بگو این دو درم مزد تو و بدین دو دینار می بخر و بر دراز گوش بارکن چون چنین کنی نه گسارنده باشی و نه فشارنده و نه بردارنده و نه مشتری و از نفرین نبی چیزی بر تو نخواهد رسید شیخ ابراهیم بخندید و گفت کس از تو ظریفتر و خوش حدیث تر ندیده بودم نورالدین گفت یا سیدی ما امروز ترا مهمانیم باید خواهش ما بجا آوری شیخ ابراهیم گفت ای فرزند به سردابه اندر خمهای شراب است که بهر خلیفه مهیا کرده اند تو بسردابه شو و آنچه که خواهی بردار نورالدین به سردابه اندر شده دید که خمهای شراب بیکدیگر پیوسته اند و قنینه ها و قرابها و ساتكينها بهر سو فروچیده اند پس قرابهٔ چند پر از شراب کرده با انیس الجليس به باده گساری بنشستند و شیخ ابراهیم دور از آن دو ماهروی نشسته همی نگریست چون شراب بر ایشان چیره شد و چهره ایشان سرخ و چشمان ایشان مست گردید شیخ ابراهیم با خود گفت چرا من از ایشان دور باشم کی خواهد بود که دولت وصل چنین دو ماهروی دست دهد پس نزديك آمده بیکسوی ایوان بنشست نورالدین گفت ای شیخ بجان منت سوگند میدهم که نزدیک آی و پیشتر بنشین شیخ ابراهیم پیش آمد و نزد ایشان بنشست نورالدین قدحی پر کرده بدو داد شیخ ابراهیم گفت اعوذ بالله من سیزده سالست که چنین کار نکرده ام نورالدین قدح را خود بنوشید و بیفتاد و چنان بنمود که مستی بمن غلبه کرده پس انیس الجلیس بشیخ ابراهیم نگاه کرده گفت یا شیخ کار این پیوسته با من همین است که ساعتی با من باده گسارد پس از آن بخسبد و مرا تنها گذارد آنگاه نه کسی هست که قدح از من بستاند و یا قدح بمن دهد و یا نغمهای مرا بنیوشد شیخ ابراهیم را دل از دست رفته بسخن گفتن او مایل شد و گفت

از پس پنجاه سال عشق زمن کردیاد

از بر من رفته بود روی بمن چون نهاد

پس با خود گفت چنین ندیم کی دست خواهد داد آنگاه انیس الجلیس قدحی پیش شیخ ابراهیم آورد و او را سوگند داده گفت بخاطر این غریب که دل شکسته من بنواز و این قدح بنوش شیخ ابراهیم قدح بگرفت و بنوشید و گفت

بودم میان خلق یکی مرد پارسا

قلاش کرد نرگس جمال و مرا

پرهیز کرده بودم و سو گند خورده نیز

کز بهر کام دل نشوم فتنه بلا

از بسکه کرد چشم تو نیرنگ و جادوئی

پرهیز من هدر شد و سوگند من هبا

انیس الجلیس قدح دیگر پیمود شیخ ابراهیم قدح گرفته بنوشید و گفت

ساقی از باده ازین دست بجام اندازد

زاهد آن را همه در شرب مدام اندازد

پس قدح سیم بشیخ ابراهیم داد شیخ چون خواست بنوشد نورالدین برخاست و راست بنشست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سی و پنجم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت علی ابن خاقان چون بنشست گفت ایها الشیخ این چکار بود کردی من بسی ترا سوگند دادم نپذیرفتی و گفتی سیزده سال است که من اینگونه کارها نکرده ام شیخ ابراهیم شرمگین گشته گفت گناه از من نیست مرا بسی سوگند داد و بمن الحاح نمود ناگزیر شدم نورالدین بخندید و بمنادمت و باده گساری بنشستند آنگاه انیس الجلیس پوشیده با نورالدین گفت دیگر قدح بشیخ مپیما و اصرارش مکن پس نورالدین قدحی خود بنوشید و قدحی به انیس الجلیس بداد انیس الجلیس قدحی خود بنوشیده و قدحی بنور الدین پیمود شیخ ابراهیم بر ایشان نگاه کرده گفت این چگونه منادمتست چرا قدح بمن نمیدهید من اکنون ندیم شما هستم ایشان از سخن او خندیدند پس آن هر یک قدحی مینوشیدند و قدحی بشیخ ابراهیم می پیمودند تا اینکه سه پاس از شب برفت انیس الجلیس باشیخ ابراهیم باغبان گفت اگر اجازت دهی یکی ازین شمعها برافروزم شیخ ابراهیم گفت برخیز و بجز یک شمع میفروز چون برپای خاست همه شمعها بر افروخت و بنشست آنگاه نورالدین با شیخ ابراهیم گفت من از منادمت تو چه بهره دارم که هیچ سخن من نپذیری اگر اجازت دهی من هم قندیلی برافروزم ابراهیم گفت برخیز و یک قندیل بیش میفروز و تو بدانسان مکن که رفیق تو کرد پس نورالدین برخاسته تمامت قندیلها بر افروخت و در و دیوار ایوان درخشیدن گرفت شیخ ابراهیم گفت شما از من دیوانه تر هستید و خود از غلبه مستی برخاسته درهای ایوان بگشود و بنشست و غزل همی خواندند و باده همی نوشیدند قضا را در همان ساعت خلیفه در منظره که بدجله نگریستی نشسته تفرج میکرد دید عکس قندیلها و شمعها بدجله اندر همی نماید پس نظر بسوی باغ کرد دید که دود از شمعها و قندیلها بلند گشته پرتو آنها باغ و قصر را فرو گرفته پس جعفر برمکی وزیر را بخواست و گفت ای وزیر بی تدبیر تو وزیر منی و مرا از آنچه در بغداد روی میدهد آگاه نمیکنی جعفر برمکی گفت چه روی داده خلیفه گفت اگر شهر بغداد از من نگرفته اند چگونه درودیوار قصر تفرج و باغ تنزه از پرتو شمعها و قندیلها درخشان و درهای ایوان باز است اگر خلافت را از من نگرفته اند که یارای این دارد که چنین کارها تواند کرد جعفر را گونه زرد شد و اندامش بلرزید و سر بر کرده باغ و قصر را دید که خرمن آتش است و پرتو آن بنور ماه غالب آمده جعفر خواست که شیخ ابراهیم باغبان را دست آویز کرده معذرت گوید گفت ای خلیفه هفته گذشته شیخ ابراهیم با من گفت که همی خواهم در زندگانی تو و خلیفه بزمی از برای ختنه سوران پسران خود فروچینم گفتم قصد تو چیست گفت قصد من اینست که از خلیفه اجازت خواهی که من با فرزندان و پیوندان خود در قصر تنزه بگرائیم من با او گفتم انشاء الله خلیفه را آگاه سازم و فراموش کردم که خلیفه را آگاه سازم خلیفه گفت گناه تو یکی بود و اکنون دو شد نخستین گناه آنکه مرا آگاه نکردی گناه دوم اینکه قصد شیخ ابراهیم این بوده است که زر و مالی بدو داده شود تا اسباب شادی فراهم آورد تو خود چیزی ندادی و مرا نیز آگاه نکردی جعفر گفت ای خلیفه فراموش کردم خلیفه گفت بروح نیاکانم که باید بقیت شب را در پیش او بروز آورم که او مردی است نکوکار و با فقرا همنشین است و مسکینان دوست دارد و بر مشایخ ارادت میورزد گمان دارم که امشب از همه طوایف جمعی در نزد او باشند ناچار بسوی او باید رفت شاید که یکی در آنجا حاجت از من بخواهد که سود دنیا و آخرت من در آن باشد و شاید که بودن من در آنجا سودی بشیخ ابراهیم داشته باشد و او با دوستانش از بودن من شادان شوند جعفر گفت ای خلیفه از شب بسیار گذشته و چیزی نمانده و ایشان در این ساعت پراکنده خواهند شد خلیفه گفت ناچار باید رفت جعفر خاموش شد و حیران بایستاد آنگاه خلیفه برخاست و با جعفر برمکی و مسرور خادم از دار الخلافه بیرون شدند و در لباس بازرگانان کوچه ها همی نوردیدند تا بدر باغ برسیدند خلیفه دید در باغ باز است با جعفر گفت ببین که شیخ ابراهیم در باغ را تا این وقت شب باز گذاشته و او را عادت چنین نبود پس داخل باغ شدند و همیرفتند تا بقصر برسیدند و بپای قصر بایستادند خلیفه با جعفر گفت من همیخواهم که پیش از آنکه خویشتن بر ایشان بنمایم از جایی بر ایشان نگاه کنم و از واردات و کرامات مشایخ آگاه شوم که ایشانرا در خلوت جدا گانه شوقی هست پس خلیفه دید که درخت ضخیم بلندی در آنجا هست با جعفر گفت همیخواهم که بفراز این درخت شوم که شاخهای آن بمنظره های ایوان نزدیکست تا بحالت ایشان نظاره کنم پس خلیفه بفراز درخت برشد و از شاخی بشاخی همی آویخت تا بشاخی برسید که بمنظره ایوان نزدیک بود و چشم بمنظره گذاشته همینگریست که دید پسری و دختری چون مهر و ماه نشسته اند و شیخ ابراهیم قدحی شراب اندر کف گرفته بر انیس الجلیس میگوید که ای شمه خوبان باده گساران را بی نغمه طرب انگیز ساغر گرفتن نشاید که شاعرگفته

اسبی که صفیرش نزنی می‌نخورد آب

نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست

خلیفه چون حالت شیخ ابراهیم باغبان بدید از درخت فرود آمده با جعفر گفت آنچه که امشب از کرامات مشایخ دیدم تا اکنون ندیده بودم تو نیز بفراز درخت شو تا آنچه من دیدم به بینی و از برکات صالحان بهره مند شوی جعفر چون این بشنید بحیرت اندر ماند و بفراز درخت بر شد علی بی خاقان و انیس الجلیس را دید که نشسته اند و شیخ ابراهیم قدح اندر کف ایستاده چون این قسمت بدید هلاک خویشتن را یقین کرد و از درخت بزیر آمده در پیش خلیفه بایستاد خلیفه گفت ای جعفر منت خدای را که مارا از پیروان ظاهر شریعت پاک کرده و از تلبیس اهل طریقت که عامیان بفریبنده نگاه داشته جعفر برمکی از غایت شرمساری پاسخ گفتن نتوانست خلیفه گفت ای جعفر این پسر و دختر را در این قصر که آورده که من بدین زیبائی دختر و پسر ندیده بودم و گفت ای جعفر بیا تا هر دو بفراز همانشاخ که رو بروی ایشانست برویم و تفرج بکنیم پس هر دو در فراز درخت بهمان شاخ جای گرفتند و چشم بر ایشان دوختند شنیدند که شیخ ابراهیم با ایشان میگوید ای خواجگان من از زهد و پرهیز در گذشتم و سبحه افکنده ساغر بگرفتم و باده گساران را بی چنگ و عود عیش بسی نا تمام است انیس الجلیس گفت ایها الشیخ اگر آلت طرب میداشتیم عیش ما بسی تمام بود شیخ ابراهیم چون این بشنید بر پای خاست خلیفه با جعفر گفت این شیخ چه خواهد کردن جعفر گفت نمیدانم شیخ ساعتی غایب شد چون باز گشت عودی با خود بیاورد خلیفه عود را نیک نظر کرد دید که عود از آن اسحق ندیمست خلیفه گفت بخدا سوگند اگر نغمه این کنیز دلپسند نباشد همه را بکشم و اگر دلپذیر باشد از ایشان در گذرم و تنها ترا بکشم جعفر گفت خدایا چنان کن که دلپذیر نباشد خلیفه گفت سبب این سخن چه بود جعفر برمکی گفت تا همه را بکشی و ما باهم انیس باشیم خلیفه بخندید پس انیس الجلیس عود بگرفت و تارهای آن محکم کرده چنانش بنواخت که آهن همی گداخت پس از آن این دو بیت بر خواند

توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار

شراب و سبزه و آب روان و روی نگار

خوشت خاصه کسی را که بشنود بصبوح

زچنگ نغمه زیر و ز مرغ ناله زار

آنگاه خلیفه گفت ای جعفر در تمامت عمر چنین آواز طرب انگیز نشنیده بودم جعفر برمکی گفت انشاء الله خشم خلیفه فرو نشست خلیفه گفت آری خشم نماند ولی همی خواهم که بایوان رفته نزد ایشان بنشینم تا آواز دختر از رو برو بشنوم جعفر برمکی گفت ای خلیفه اگر تو به ایوان روی عیش برایشان حرام خواهی کرد خاصه شیخ ابراهیم که از بیم هلاک خواهد شد خلیفه گفت ای جعفر باید حیلتی بمن بیاموزی که من بدان حیلت درون رفته از حقیقت این کار آگاه شوم و ایشان نیز آگاهی من دانند پس خلیفه با جعفر از درخت بزیر آمده بسوی دجله رفتند و درین کار شگفت مانده بودند دیدند که مردی صیاد در پای منظره‌های قصر صید میکند قضا را خلیفه چند وقت پیش از آن بشیخ ابراهیم باغبان فرمان داده بود که صیادان را مگذار که در پای منظره های قصر صید ماهی کنند و شیخ نیز صیادان را منع کرده ولکن شب صیادی کریم نام بقصد صید بکنار دجله میرفت دید که در باغ باز است با خود گفت که شاید باغبان بغفلت اندر باشد همان بهتر که از ماهیان پای قصر غنیمتی بدست آرم در حال به پای قصر آمده صید ماهیان همی کرد که خلیفه برسید و او را بشناخت گفت ای کریم، کریم صیاد نگاه کرده خلیفه را بشناخت و زانوهای او سست شد و گفت ای خلیفه نه من از فرمان خلیفه سر پیچ گشته ماهیان پای قصر صید همی کنم بلکه بی چیزی و فاقه مرا بر این خلاف داشته است خلیفه گفت اکنون باقبال می صید کن صیاد پیش رفته فرحناک و شادان دام بر دجله انداخت پس از ساعتی دام بیرون کشید و دید همه گونه ماهیان بدام اندرند خلیفه فرحناک شد و گفت ای کریم جامهای خود بر کن کریم جامه بر کند جبه داشت پشمین وصله دار و شپش و کیک در آن چندان بودند که آدمی را از جایی بجائی توانستند کشید و دستار از سر بر گرفت و او را سه سال میشد که نگشوده بود و هر ژنده که بدست افتادی بر سر یکدیگر فرو پیچیدی پس خلیفه نیز جامهای حریر بکند و بصیاد گفت اینها را بپوش خلیفه جبه صیاد پوشیده دستار بر سر نهاد و دهان بندی بر دهان بست و بصیاد گفت تو از پی کار خویش رو صیاد پای خلیفه بوسید و شکر گذارد شپشها در تن خلیفه دویدن گرفتند خلیفه با دست راست و دست چپ شپش از گردن خود ربوده دور میانداخت و با صیاد میگفت که چندین شپش بجامه اندر چیست صیاد گفت ایها الخلیفه آنها هفته ای بیش ترا نیازارند چون یکهفته بگذرد عادت کنی و گزیدنشان ندانی خلیفه بخندید و گفت وای بر تو تا یک هفته این جبه چون توانم پوشید صیاد گفت سخنی با تو خواهم گفت ولی میترسم خلیفه گفت بگووباک مدار صیاد گفت گویا که خلیفه میخواهد صنعت صیادی بیاموزد و از آن صنعت منفعت بردارد اگر قصد خلیفه این است همین جبه بسیار مناسبست خلیفه از سخن صیاد بخندید صیاد راه پیش گرفته برفت و خلیفه ماهیان برسبدی گذاشته پاره ای گیاه سبز بر روی آنها ریخت و سبد برداشته نزد جعفر برمکی آمد جعفر گمان کرد که کریم صیاد است گفت ای کریم چرا بدینجا آمده ای زود تر از اینجا برو و خویشتن از هلاک برهان که خلیفه امشب در اینجاست خلیفه چون سخن جعفر بشنید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد جعفر گفت شاید تو خلیفه هستی خلیفه گفت آری خلیفه ام و تو جعفر برمکی وزیر من هستی من و تو باهم بدینجا آمدیم جایی که مرا نشناسی شیخ ابراهیم در مستی چگونه تواند شناخت تو همین جا بایست تا من باز گردم پس خلیفه بدر قصر بیامد و در بکوفت شیخ ابراهیم گفت کیست خلیفه گفت منم شیخ گفت تو کیستی خلیفه گفت کریم صیاد هستم چون شنیدم تو مهمان داری بهر تو ماهی آورده ام و علی بن خاقان و انیس الجلیس ماهی دوست میداشتند از آن آواز خرسند گشتند و با شیخ ابراهیم گفتند در بگشا و صیاد را با ماهیان بیاور شیخ در بگشوده خلیفه بصورت صیاد داخل قصر شد و سلام کرد شیخ ابراهیم گفت مرحبا بدزد حیله باز که با حیله بدینجا آمده ای اگر راست میگوئی ماهیان بما بنما پس ماهیان را خلیفه بایشان بنمود که هنوز زنده بودند انیس الجلیس گفت که خوب ماهیانند کاش سرخشان کرده بودی شیخ ابراهیم با خلیفه گفت ای صیاد بر خیز ماهیان سرخ کن و زود تر بیاور خلیفه بفرمان بشتافت و پیش جعفر برمکی رسیده گفت ای جعفر ماهیان را سرخ کرده میخواهند جعفر گفت بیاور تا من سرخشان کنم خلیفه گفت بارواح پدرانم سوگند که جز من کس نباید ماهیان بریان کند پس خلیفه بمنزل باغبان رفت و در آنجا همۀ اسباب ماهی بریان کردن پدید آورد آنگاه آتش بیفروخت و تابه بر آتش نهاد و ماهیان را بسی خوب بریان کرد و در روی برگ انجیر در طبقی نهاد و لیمو نیز از باغ چیده بر طبق فرو چید و به پیش ایشان بیاورد دختر و پسر با شیخ ابراهیم ماهیان بخوردند و دست بشتند علی نورالدین گفت ای صیاد بما احسان کردی و نیکوئیها بجا آوردی در حال دست بجیب کرده سه دینار زر از آن زرها که سنجر غلام داده بود بدر آورد و گفت ای صیاد معذورم دار که اگر پیش از آنکه بچنین روز گرفتار شوم پیش من آمده بودی تلخی فقر از مذاق تو دور میکردم و ترا از مال دنیا بی نیاز می ساختم ولکن باقتضاء وقت اینها را بگیر پس دینارها بخلیفه انداخت خلیفه آنها را بر داشته ببوسید و بر جیب گذاشت چون مراد خلیفه همه آن بود که نغمه های انیس الجلیس بنیوشد با علی بن خاقان گفت بیش از حد احسان کردی و لیکن قصد من اینست که احسان تو بر من شامل گردد این کنیزک بخواند تا من نغمه او بنیوشم علی نورالدین گفت ای انیس الجلیس بجان منت سوگند می‌دهم که از برای این صیاد بخوان که آرزومند آواز تست انیس الجلیس چون سخن خواجه بشنید عود بچنگ آورده بنواخت و این دو بیت برخواند

ای صنم چنگ زن چنگ سبکتر بزن

پرده مستان بساز راه قلندر بزن

خوش بود اینک صبوح خاصه بوقت بهار

لشکر صبح آمدند میکده را در بزن

خلیفه از شنیدن آن نغمات در وجد شد و از غایت طرب خود داری نتوانست کرد گفت آفرین خدای بر جانت علی بن خاقان گفت ای صیاد همی‌بینم که از این کنیز و خواندن و عود نواختن او در طرب شدی خلیفه گفت آری بخدا سوگند علی نورالدین گفت اگر ترا پسند افتاد کنیز بر تو هدیه کردم هدیت خداوندان کرم که از بخششهای خود پشیمان نشوند پس علی بن خاقان بر پای خاست و کنیزک را گرفته بخلیفه که بصورت صیاد بود بداد و گفت هدیه از من بپذیر انیس الجلیس نظر بسوی علی بن خاقان کرد و گفت یا سیدی

دوری زبرت سخت بود سوختگانرا

سخت است جدائی بهم آموختگانرا

علی نورالدین چون این بشنید گفت

در هجر تو مرگ همنشینم بادا

منظور دو دیده آستینم بادا

گر بی تو بکام دل بر آرم نفسی

یارب نفس باز پسینم بادا

خلیفه چون سخن ایشان بشنید از هم جدا کردن ایشان او را سخت دشوار شد و رو به علی بن خاقان کرده گفت ای خواجه مگر تو جنایتی کرده و یا غرامتی بر ذمه تست و گریخته ای علی نورالدین گفت ای صیاد ماجرایی که بر من و این کنیز رفته اگر گفته آید در عجب خواهی شدن خلیفه سوگند داد که حدیث باز گو امید هست که خلاص یابی علی نورالدین گفت حدیث خود را نثر گویم ثا نظم خلیفه گفت کلام نثر سخن گفتن است و کلام نظم در سفتن پس نورالدین سر بزیر افکنده و این ابیات انشا نمود

بشهر بصره مرا بود مهربان پدری

که داشت در تن و چشمش مرا چون جان بصر

یکی کنیزکی نشاط من بخرید

بدیع چهره و مجلس فروز و رامشگر

زرنگ چهره او خانه ام پر از گلبرک

ز بوی طره او کلبه ام پر از عنبر

پدر نماند و تمامی بکار او کردم

بمانده بود مرا آنچه سیم و زر ز پدر

مرا کنیزک من گفت رومرا بفروش

چودید دست من بینوا تهی از زر

گرفته دست نگارین شدم سوی بازار

که جان خویش فروشم بها بیار و ببر

هزار مشتری از بهر او پدید آمد

که داشت روئی چون روی زهره ازهر

در آن میانه یکی پیر بد گهر بر خاست

شمرد سیم ببرد آن نگار سیمین بر

چو یار خویش بدیدم شده روان با غیر

زدند گفتی اندر روان من آذر

بهر دو دست بر آویختم بدو از رشک

که عشق ور شکنند آمیخته بیکدیگر

بگوفتم بزمین پیر دیو گوهر را

گرفتم از وی آن لعبت پری پیکر

شدم بخانه بر اندیشه عدو کامد

غلامی از پدرم نام نیک او سنجر

چه گفت گفت که آن پیر تا سپاس کنون

بر امیر بیامد ز تو شکایت گر

امیر شهر بحبس تو نیز فرمان داد

ببند رخت از اینجا که نیست جای مقر

نماز شام برون آمدیم از بصره

من و کنیزک من با هزار گونه خطر

همان کنیزک دلبند دلفریبست این

که دارم او را مانند جان همی در بر

بهدیه دادمش اینک ترا ایا صیاد

کدام هدیه که از جان بود گرامی تر

چون ابیات با نجام رسانید خلیفه گفت اکنون قصد کدام شهر داری علی بن خاقان گفت شهرهای خدا بسیار است خلیفه گفت بسلطان محمد بن سلیمان زینی خط نویسم چون آن خط بخواند ترا آسیبی نرساند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سی و ششم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون خلیفه گفت من خطی بسلطان محمد بن سلیمان زینی نویسم علی نورالدین گفت چگونه میشود که صیادی به ملوک خطی نویسد هرگز این نخواهد شد خلیفه گفت راست گفتی ولکن من سبب را با تو بازگویم که من و او دریک دبستان پیش یک آموزگار بودیم او را بخت یاری کرد. سلطان بصره شد و خدا مرا صیاد کرد اما او بسیار وفادار و حق شناس است من هیچ تمنی از او نکرده ام مگر اینکه حاجت من برآورده علی ابن خاقان چون این بشنید گفت بنویس خلیفه قلم و دوات گرفته پس از نوشتن بسم الله بنوشت که این کتاب از هرون الرشید بن مهدیست بسوی سلطان محمد بن سلیمان زینی که پرورده نعمت منست و او را بپارهٔ از مملکت خود نایب کرده ام باید در همان ساعت که این کتاب زیارت کند و این خطاب بنیوشد خویشتن از نیابت معزول دانسته علی بن خاقان را بر جای خود بنشاند و فرمان را مخالفت نکند و السلام پس نوشته را بعلی بن خاقان داد علی بن خاقان کتاب گرفته در حال از ایوان بزیر آمد و ببصره روان شد آنگاه شیخ ابراهیم با خلیفه گفت ای پست ترین صیادان دوماهی از برای ما بیاوردی که به نیم درم ارزش نداشتند سه دینار از ما بگرفتی اکنون میخواهی کنیز را نیز از دست ما بگیری خلیفه چون سخن باغبان بشنید بانگ وی زد و بمسرور سیاف اشارت رفت که خود را آشکار کند و بشیخ حمله آورد و اما جعفر وزیر در همان ساعت که خلیفه جامه بصیاد داده بود کسی را بدار الخلافه فرستاده بود که جامه از برای خلیفه بیاورد و از قضا جامه حاضر آورده بودند در حال خلیفه جبه و دستار کریم صیاد برکند و بدان شخص که جامه آورده بود بداد و خود جامه های خلافت در بر کرد و پیش شیخ ابراهیم بایستاد شیخ ابراهیم چون خلیفه رادید بشناخت مبهوت شد و از شرمساری انگشتان همیخائید و با خود میگفت که من بخواب اندرم و یا بیدارم خلیفه گفت ایها الشیخ این چه حالتست شیخ را مستی از سر برفت و خویشتن از کرسی بزیر انداخته زمین ببوسید و این دو بیت بخواند

این دو چیزم بر گناه انگیختند

بخت نا فرجام و عقل ناتمام

گر عقوبت میکنی مستوجبم

ور ببخشی عفو بهتر کانتقام

پس خلیفه از و در گذشت و کنیز را فرمود که باید بدار الخلافه روی چون کنیز بدار الخلافه رسید خلیفه از برای او منزلی جداگانه داد و خادمان و کنیزان از برای او بگماشت با او گفت بدان که خواجه ترا بسلطنت بصره فرستادم انشاء الله تعالی خلعت از برای او خواهم فرستاد ترا نیز با خلعت روانه سازم کنیز در منزل خود بنشست و اما علی بن خاقان همی رفت تا به بصره رسید و بقصر سلطان برفت و فریادی بلند بر کشید که سلطان فریاد وی بشنید و او را بخواست چون در پیش سلطان حاضر شد کتاب خلیفه بدو داد چون خط خلیفه بدید بر پای خاست و سه کرة کتاب ببوسید و گفت بجان و دل فرمان خلیفه پذیرفتم پس چهار قاضی و وزیر و امیران را بخواست که خویشتن معزول کرده ولایت به نورالدین بسپارد در حال ابن ساوی وزیر حاضر شد سلطان کتاب خلیفه بدو داد چون کتاب بخواند بدرید و بردهان نهاده بخائید سلطان محمد در خشم شده گفت این چه کار است که کردی معین بن ساوی گفت علی بن خاقان خلیفه را ندیده و با وزیر او نیز ملاقات نکرده بلکه ورقهٔ بدستش افتاده که از خلیفه توقیعی در آن ورقه بوده است و از مکاری هر چه خواسته نوشته است چرا تو فریب تزویر او خورده خویشش را معزول میکنی نه از خلیفه توقیعی رسیده و نه خلیفه کس فرستاده اگر او را سخن راست بودی حاجبی با خویشتن بیاوردی تو اکنون او را بمن سپار که من او را بزندان کرده حاجبی به شهر بغداد بفرستم و چگونگی معلوم کنم سلطان محمد را تدبیر او پسند افتاد و بخادمان گفت علی بن خاقان را بر زمین افکندند و چندان بزدند که بیهوش شد پس از آن بحکم سلطان بند بر پایش نهادند و بزندان بانی که قطیط نام داشت فرمان رفت که نور الدین را در زندان کرده شب و روز بیازارد و زندان بان علی بن خاقان را بزندان برد و مصطبه را رفته و آب زده فرشی بگسترد و متکا بنهاد علی بن خاقان را بدانجا نشاند و بند ازو برداشت و نکوئی با و همی کرد و اما سلطان همه روزه زندان بان حاضر آورده به آزردن علی نور الدین تاکید میکرد و زندانبان چنان مینمود که آزارش همی کنم ولی مهربانی میکرد تا اینکه چهل روز بر این بگذشت روز چهل و یکم هدایا از جانب خلیفه آوردند سلطان محمدرا شگفت آمد و با نزدیکانش مشورت کرد که این هدایا چیست و از بهر کیست همگی گفتند هدایا از بهر سلطان جدید است مگر معین بن ساوی که گفت میبایست روز نخست او را بکشی سلطان گفت کشتن او را خوب بخاطرم آوردی اکنون بزندان رو و او را بیاور تا بکشم ابن ساوی گفت همی خواهم که منادی در شهر ندا دهد که هر کس قصد تماشای کشته شدن علی بن خاقان دارد پای قصر حاضر آید تا اینکه مردم شهر جمع آیند و دشمن مرا بدین حالت ببینند سلطان گفت هر چه خواهی بکن پس وزیر از نزد سلطان برآمد و با شحنهٔ گفت که منادی بفرستد و بدان گونه ندا دهد چون منادی ندا در داد مردم محزون و گریان شدند و کودکان نیز در دبستانها از شنیدن آن ندا بگریستند و گروهی از مردم بیای قصر شتافتند و گروهی با وزیر بسوی زندان رفتند نورالدین را بیاورند چون وزیر با خادمان بزندان رسید بانک برقطیط زندان بان زد که آن ناپاک زاده را بیاورید قطیط گفت ایها الوزیر بسکه او را آزرده‌ام نزار گشته و از هلاکش چیزی نمانده پس قطیط بزندان اندر شد و جامه های نورالدین را برکند و جامه کهن بر وی بپوشانید و بنزد وزیرش آورد نورالدین دشمن خود را دید که به انتظارش ایستاده و بکشتن او آماده است گریان شد و گفت از مکافات دهر ایمنی ابن ساوی گفت ای پسر فضل مرا با این سخن میترسانی امروز ترا بکشم و دماغ مردم بصره بر خاک مالم و سخن ترا ننیوشم و گوش به سخن شاعر همی کنم که گفته است

دمی آب خوردن پس از بدسگال

به از عمر هفتاد و هشتاد سال

پس ابن ساوی گفت علی ابن خاقان را بر استری بنشاندند و بر کوچه و بازار ندا همی دادند که اینست پاداش آنکه بر خلیفه دروغ بندد و در فرمان خلیفه تزویر کند چون بشهر اندر بسی گردانیدند آنگاه به پای قصر بیاوردند و به جلادش سپردند جلاد با نور الدین گفت المأمور معذور و اگر حاجتی داری با من بگو که از زندگی تو ساعتی بیش نمانده چون سلطان در منظره ایوان نشیند تو کشته خواهی شد علی بن خاقان بچپ و راست نگاه کرده گریان شد مردم نیز بر احوال او بگریستند جلاد بر خاسته قدحی آب بدو داد ابن ساوی چون این بدید برخاسته قدح شکست و آب بریخت و بر جلاد خشمگین شد و بکشتن نورالدین فرمان داد مردم بصره اینگونه رفتارهای ابن ساوی را بخویشتن هموار نکرده و او را دشنام دادند و نفرین همی کردند که گردی برخاست چون سلطان گرد را بدید گفت که از سبب گرد مرا خبر دهید وزیر گفت بفرما نخست علی را بکشند سلطان گفت تا سبب گرد ندانم نخواهمش کشت قضا را آن گرد از جعفر برمکی وزیر و سواران او بوده است و سبب آمدنش اینکه خلیفه سی روز پس از فرستادن علی بن خاقان بنشست و حکایت او را فراموش کرد تا آنکه شبی بقصری که انیس الجلیس در آنجا بود برفت آواز انیس الجلیس را شنید که غمین و حزین همی گریست پس خلیفه در بگشود انیس الجلیس را نظر بر خلیفه افتاد برخاسته سه کرت زمین ببوسید خلیفه گفت کیستی و بهر چه گریانی انیس الجلیس گفت من هدیه علی بن خاقانم و همیخواهم که بوعده خویشتن وفا کنی و مرا با خلعت بسوی او فرستی خلیفه را دل بر وی بسوخت جعفر برمکی را خواسته گفت اکنون سی روز است که از علی بن خاقان خبری نرسیده گمان دارم که سلطان او را کشته باشد و لکن ای جعفر بتربت پاک پدرانم سوگند که اگر با او بد کرده باشند به پاداش کردار بد ایشان را هلاک سازم و همین ساعت تو باید به بصره سفر کنی و از کار سلطان محمد سلیمان با علی بن خاقان آگاه گشته مرا خبر دهی جعفر برمکی فرمان بپذیرفت و روان گردید چون جعفر ببصره رسید و هجوم مردم را بدید از سبب جمع آمدن مردم باز پرسید سبب را بیان کردند که علی بن خاقان را همیخواهند بکشند و مردم بتماشای او گرد آمده اند چون جعفر این را بشنید تند براند و زود تر بنزد سلطان رسید و با هم سلام کردند جعفر وزیر فرمان خلیفه با سلطان محمد باز گفت و سلطان را با وزیرش معین ابن ساوی بگرفت و علی بن خاقان را بر جای وی سلطنت بنشاند و سه روز در بصره بماندند بامداد روز چهارم علی بن خاقان با جعفر برمکی گفت که زیارت خلیفه را بسی آرزومندم پس جعفر با سلطان محمد و معین بن ساوی و علی بن خاقان ببغداد روان گشتند چون ببغداد رسیدند ببارگاه خلیفه حاضر آمدند خلیفه را از ماجرای علی نور الدین آگاه ساختند خلیفه بخشم اندر شده بانورالدین گفت شمشیر بگیر وابن ساوی را بکش علی بن خاقان شمشیر گرفته پیش رفت ابن ساوی نیازمندانه نظری کرد و گفت اگر من بمقتضای فطرت خویش به کردم تو بمقتضای سجیت نیک خود پاداش بد مده علی بن خاقان شمشیر بینداخت خلیفه گفت ای نورالدین او ترا فریب میدهد پس خلیفه با مسرور گفت تیغ بردار و این ناپاک را بکش مسرور وی را بکشت خلیفه با علی نورالدین گفت آنچه آرزو داری از من بخواه علی بن خاقان گفت خدا خلیفه را مؤید بدارد مرا به مملکت بصره حاجتی نیست من حضور خلیفه را بیش از همه چیز آرزومندم آنگاه خلیفه انیس الجلیس را حاضر کرده به نور الدین بذل نمود و قدری از قصرهای عالی بنیان بدیشان داد ضیاع و عقار و سایر مرتبات بهر او ترتیب داد و او را از ندیمان خود گرفت و نورالدین با عزت و رفاهیت همی زیست تا مرگش در رسید شهرزاد قصه بانجام رسانیده گفت ای ملک این خوشتر از حدیث فرزندان ایوب بازرگان نیست و آن این بوده که : در عهد گذشته بازرگانی بود توانگر و پسری داشت چون آفتاب درخشنده که غانم بن ایوبش گفتندی و این پسر را خواهری بود که از بسیاری حسن و نیکوئی فتنه اش مینامیدند چون پدر ایشان بمرد بسی مال بمیراث بگذاشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست