هزار و یکشب/دو عاشق ماهرو
حکایت دو عاشق ماهرو
و از جمله حکایتها اینست که خصیب پادشاه مصر پسری داشت که از او خوبروتر در جهان کس نبود از محبتی که باو داشت از بیرون رفتنش هراس مینمود و بجز برای نماز آدینه جواز بیرون رفتنش نمیداد پس روزی آن پسر از نماز آدینه باز گشته بمردی کهن سال در گذشت که در نزد او کتاب بسیار بود در حال از اسب فرود آمده در نزد آنمرد بنشست و کتابها را ملاحظه همی کرد تا اینکه در یکی از کتابها صورتی یافت که نزدیک بود آن صورت در سخن آید و از او خوبتر متصور نمی شد خوبی آن صورت عقل او را بربود و هوشش را ببرد و گفت ای شیخ ابن صورت را بمن بفروش شیخ در برابر او زمین بوسیده گفت ایخواجه او را بی بها بتو هدیت کردم آنگاه ملک زاده یکصد دینار زر بآن شیخ داده کتاب بگرفت و شبانروز بآن صورت نظاره کرده و میگریست و از خواب و خور بازماند و با خود گفت کاش من از شیخ کتاب فروش نقاش این صورت را می پرسیدم شاید که این صورت گر مرا از خداوند این صورت خبر میداد که اگر زنده میبود من در وصل او حیلتی همی کردم و اگر صورتی بود بی اصل این میل ترک میکردم و خود را از بهر چیزی که حقیقت ندارد نمی آزردم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و پنجاه و سیم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون روز آدینه برآمد پسر خصیب بر آن شیخ کتاب فروش بگذشت شیخ از بهر او بر پای خاست ملکزاده گفت ای عم مرا از صورت گر این صورت با خبر کن آن مرد گفت این صورت را مردی از اهل بغداد نفش کرده که او را ابوالعاسم صندلانی گویند که در محلت کرخ جای دارد و نمیدانم این صورت صورت کیست در حال آن پسر از نزد او برخاسته نماز آدینه در جامع بجای آورد و سوی خانه بازگشت و انبانی از زرو گوهر که قیمت آنها سی هزار دینار بود برداشته تا بامداد صبر کرد علی الصباح بیرون آمده کسی را از حالت خود آگاه نکرد چون بخارج شهر برآمد بدوی را در آنجا بدید و باو گفت ای عم میانه من و بغداد چه قدر مسافتست بدوی جواب داد ای عم تو در کجائی و بغداد کجاست میانه تو و بغداد دو ماهه مسافتست آن پسر با بدوی گفت ای عم اگر مرا ببغداد رسانی یکصد دینار زر با این اسب که هزار دینار قیمت دارد بتو بدهم بدوی گفت الله علی ما نقول وکیل ولکن امشب در نزد من فرود آی آن پسر سخن او را اجابت کرد و شب را نزد او بسر برد چون فجر بدهید بدوی او را برداشته از راه نزدیک بسرعت همی برد تا اینکه ببغداد رسیدند بدوی گفت ای خواجه الحمد لله علی السلامه این شهر بغداد است آن پسر فرحناک شده از اسب بزیر آمده اسب را با یکصد دینار زر ببدوی عطا کرد پس از آن انبان برداشته از محلت کرخ همی پرسید و همی رفت تا اینکه رهنمون قدر او را بکوچه برسانید که در آن کوچه ده حجره مقابل یکدیگر بودند و در صدر کوچه دری بود یک پارچه که بر آن در حلقه ای بود سیمین و در کنار در دو مصطبه از رخام و مرمر بودند که با فرش های نیکو مفروش گشته و در یکی از آندو مصطبه مردی نیکو صورت و با هیبت نشسته جامه فاخر در بر داشت و پنج تن مملوکان ماهروی در برابر او ایستاده بودند آن پسر علامتهائی که کتاب فروش گفته بود در آنمرد یافت و او را بشناخت و بآن مرد سلام داد او رد سلام کرده مرحبائی زد و او را بنشاند و از حالتش بپرسید آن پسر گفت من غریبم و از احسان تو همیخواهم که در این کوچه خانه خالی از بهر من تهیه ببینی در حال آنمرد بانک بر زد و گفت ای غزاله آنگاه کنیزکی لبیک گویان بیرون آمد آنمرد گفت پارۀ از خادمان با خویشتن بردار و بسوی فلان خانه شوید و او را بروبید و فرش در وی بگسترید و تمامی مایحتاج از ظرف و چیزهای دیگر از بهر این جوان نیکو روی بگذارید پس کنیزک بیرون آمده چنان کرد که خواجه فرمود پس از آن شیخ آن پسر را برداشته بسوی خانه آمد آن پسر گفت ایخواجه اجرت اینخانه چند است شیخ گفت ای خوبروی تا تو در اینجا هستی من از تو اجرت نخواهم گرفت پس از آن شیخ بپسر گفت آیا با من شطرنج بازی میکنی آن پسر گفت آری پس با یکدیگر چند کرت بازی کردند آن پسر بشیخ غالب آمد شیخ گفت ای پسر احسنت که صفات تو کامل است بخدا سوگند در بغداد کسی نیست که بمن غلبه تواند کرد و تو بر من غالب شدی پس از آن شیخ بآن پسر گفت ایخواجه همی خواهم که بمنزل من در آئی و طعام بخوری آن پسر دعوت اجابت کرد و با او بخانه اندر شد خانه دید در غایت خوبی که بآب زرش منقش کرده بودند و همه گونه صورتها و گونه گونه فرشها و متاعها در آن خانه بود که زبان در وصف آن ها عاجز میشد پس از آن شیخ بحاضر آوردن طعام بفرمود مائده کار صنعای یمن بنهادند و چهل لون خوردنی فروچیدند که طعامی از آنها بهتر و لذیذتر یافت نمی شد پس از آن بقدر کفایت خوردنی خورده دست بشستند ولی آن پسر را چشم در صورتها و فرشهای خانه بود پس از آن بسوی انبانی که با خود داشت التفات کرده او را ندید گفت سبحان الله لقمه خوردم که یک درم یا دو درم قیمت داشت انبانی از من برفت که سی هزار دینار زر و گوهر در آن بود پس از آن ساکت شد و سخن گفتن نتوانست چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و پنجاه و چهارم در آمد
گفت ایلک جوانبخت آن پسر چون انبانرا نا پیدا دید اندوهی بزرگ بر وی روی داد آنگاه شیخ شطرنج پیش آورده باو گفت بازی میکنی یا نه آن پسر گفت آری چون بازی کردند شیخ برو غالب آمد آن پسر بازی ترک کرده برخاست شیخ گفت ای پسر ترا چه روی داد آن پسر جوابداد انبان خویش همی خواهم شیخ برخاسته انبان او بیاورد و گفت ایخواجه اینک انبان تو که در نزد من بود آیا بازی میکنی یا نه آن پسر گفت آری آنگاه با شیخ بازی کرده بر وی غالب آمد آنمرد گفت چون فکر تو بانبان مشغول بود من بر تو چیره شدم اکنون که انبان باز آوردم تو بر من غالب آمدی پس از آن شیخ گفت ایفرزند مرا خبرده که از کدام شهری آن پسر جواب داد از مصرم شیخ پرسید سبب آمدن تو ببغداد چیست در حال آن پسر صورت بیرون آورده گفت ای عم بدانکه من پسر خصیب سلطان مصرم و این صورت در نزد مردی کتاب فروش دیده شیفته این صورت گشتم و از نقاش اینصورت باز پرسیدم گفتند صورت گر این در محلت کرخ و در کوچه زعفران مردیست که ابوالقاسم صندلانی نام دارد و من پارۀ مال با خود گرفته تنها بسوی این شهر آمدم و کسی را از حالت خود آگاه نکردم اکنون از احسان تو همی خواهم که مرا با بوالقاسم دلالت کنی تا از او سبب نقش این صورت باز پرسم و بدانم که اینصورت کیست و هر چه او از من بخواهد مضایقت نخواهم کرد آنمرد گفت ایفرزند ابوالقاسم صندلانی منم و این کاریست عجیب که چگونه تقدیر ترا بسوی من آورده چون آن پسر سخن او بشنید برپای خواسته دست او را بوسه داد و با و گفت ترا بخدا سوگند میدهم که مرا خبرده که اینصورت کیست در حال آن مرد بر خاسته مخزنی را بگشود و کتابی چند از مخزن بدر آورد که در آن کتابها صورتی چند نقش کرده بودند و از جمله صورت ها همین صورت بود آنمرد گفت ایفرزند بدانکه خداوند اینصورت دختر عم منست و او را مقام در بصره و پدر او حاکم بصره است که ابواللیث نام دارد و آن دختر را جمیله گویند در روی زمین خوبروتر از او کسی نیست ولکن او رغبت بمردان ندارد و ایشان را ناخوش همیدارد و کسی نام مردان در مجلس او نتواند برد بقصد تزویج او بسوی عم خود رفتم و مالها بذل کردم او دعوت من اجابت نکرد دخترش از قصد من آگاه شد خشمگین گشت و سخنانی چند بمن پیغام فرستاد که از جمله آنها گفته بود اگر ترا نقلی هست درین شهر اقامت مکن و اگر نه هلاک شوی خون تو در گردن خودتست ایفرزند چون آندختر با سطوت و ستمکار بود من هر اس کرده با خاطر شکسته از بصره بدر آمدم و صورت او را در کتابها نقش کرده بشهر ها فرستادم شاید که بدست چون تو پسری خوبرو بیفتد و او خود را بحیلتی بآن دخترک رساند که شاید دخترا بر وی عاشق شود چون ابراهیم خصیب این سخن بشنید سر بزیر انداخته ساعتی بفکر فرو رفت صندلانی گفت ای فرز من در بصره و بغداد به خوبروئی تو کس ندیده بودم گمان دارم که چون او ترا ببیند بتو عاشق شود آیا میتوانی که هر وقت باو ظفر یابی و با او جمع شوی او را یک نظر از دور بمن بنمائی ابراهیم گفت آری صندلانی گفت چون چنین است در نزد من بمان تا روزی که سفر کنی ابراهیم گفت من اقامت نتوانم کرد که در دل من از او آتشی است فروزان صندلانی گفت تا سه روز صبر کن که کشتی از برای تو مهیا کنم ابراهیم مه روز صبر کرد صندلانی یکی کشتی از برای او ترتیب داد، ماکول و مشروب و سایر ما یحتاج در وی بنهاد و پس از سه روز بابراهیم گفت آماده شو که کشی مهیاست و کشتی ملک منست و ملاحان آن خادمان منند و ایشان را سپرده ام که تا وقت بازگشتن در خدمت تو کوتاهی نکنند در حال ابراهیم برخاسته در کشتی بنشست و صندلانی را وداع کرده روان شد تا ببصره رسید آنگاه ابراهیم یکصد دینار زر از بهر ملاحان بیرون آورد ایشان گفتند ما اجرت از خواجه خود گرفته ایم ابراهیم گفت شما اینها را برسم انعام بگیرید که من او را با خبر نخواهم کرد ملاحان زرها گرفته او را دعا گفتند و ابراهیم ببصره اندر شد و از مسکن بازرگانان باز پرسید گفتند بازرگانان را مکان در کاروانسرای حمدانست ابراهیم به بازاری که کاروانسرا در آن بود برفت چشمهای نظارگیان در حسن و جمال ابراهیم خیره ماند و همه مردمان چشم بر وی بنهادند پس از آن ابراهیم بکاروانسرا در آمد و از دربان جویان شد او را بدربان دلالت کردند مرد سالخورده ای دید که در مصطبه پشت در نشسته او را سلام داد آنشیخ رد سلام کرد ابراهیم گفت ای عم حجره خوب و ظریف همی خواهم دربان برخاسته حجره منقش و زرنگار از بهر او بگشود و گفت ای پسر خوبرو این حجره ترا شاید ابراهیم دو دینار بدر آورده بدربان داد دربان دینارها گرفته او را دعا گفت ابراهیم بحجره اندر شد و دربان با تابعان خود بخدمت بایستادند آنگاه ابراهیم یکدینار بدربان داد گفت نان و گوشت و حلوا و شراب از بهر من بیاور دربان ببازار رفته بده درم آنچه ابراهیم خواسته بود شری کرد و بنزد ابراهیم باز گشته باقی درمها با براهیم داد ابراهیم گفت آنها را بخویشتن صرف کن دربان را فرح بزرگ روی داد پس از آن ابراهیم قرصه نانی با اندک خورش بخورد و بدربان گفت این خورشها بتابعان خود بخش کن دربان آنها را بخادمان داده بایشان گفت گمان ندارم که در روی زمین از این پسر کریمتر کسی باشد اگر او چندی در نزد ما بماند ما را بی نیاز خواهد کرد پس از آن درمان نزد ابراهیم در آمد او را دید که گریانست در نزد او بنشست و پاهای او را همی مالید و همی بوسید و میگفت ایخواجه از بهرچه گریانی ابراهیم گفت ای عم حالت من مپرس ولی امشب میخواهم که با تو باده بنوشم آنگاه پنج دینار بیرون آورده با دربان گفت با اینها می و گل وریحان شری کن و پنج دینار دیگر بدر آورده گفت با اینها مرغان و کبکان و یکی عود شری کن دربان بیرون آمده هر آنچه ابراهیم گفته بود شری کرد و بزن خود گفت طعامی نیکو طبخ کن که پسری امروز در کاروان سرا منزل کرده و ما را احسان او فرو گرفته زن دربان طعام لذیذ خوب مهیا کرد پس از آن دربان طعام و شراب برداشته نزد ابراهیم درآمد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و پنجاه و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون در بان طعام و شراب نزد ابراهیم حاضر آورد طعام بکار بردند و باده بنوشیدند و بنشاط اندر شدند آنگاه ابراهیم بگریست این بیت بر خواند
گربی تو شادی آرم هرگز مباد شادی | ور بی تو باده نوشم نوشم مباد باده |
پس از آن فریادی بلند بر زد و بیخود بیفتاد دربان از دیدن این حالت ملول شد چون ابراهیم بخود آمد دربان گفت ایخواجه گریستنت از بهر چه بود و از این شعر کرا قصد کردی که همۀ خوبرویان خاک پای تو نتواند بود
مناز کم ز نکویان سمند ناز که هستی | تو از برای یکی زار و صد هزار برایت |
ابراهیم برخاسته از بهترین جامهای زنان بیرون آورده با دربان گفت این را بسوی زن خود بر دربان آنها را نزد زن خود برد و زن خود را با خویشتن نزد ابراهیم آورد و ابراهیم همی گریست زن در بان گفت دلهای ما را پاره پاره کردی ما را آگاه کن که کدام خوبروی را همی خواهی ابراهیم روی بدربان کرده گفت ای عم بدانکه من پسر خصیب سلطان مصرم دلبسته محبت جمیله دختر لیث عمیدم زن دربان گفت ای برادر ترا بخدا سوگند میدهم که این سخن ترک کن تا کسی این سخن نشنود و گرنه ما و تو هلاک خواهیم شد از آنکه در روی زمین از او ستمکار تر دختری نیست و هیچکس نام مرد در نزد او نتواند برد که او مردان را ناخوش میدارد ایفرزند تو از و بسوی دیگری میل کن چون این سخن بشنید سخت بگریست آنگاه دربان گفت من جز سری ندارم او را در کار تو خواهم کرد یا از بهر تو تدبیری کنم که بمراد خویشتن برسی پس از آن دربان با زن خویش از نزد او بیرون آمدند چون بامداد شد ابراهیم بگرما به رفته حله ملوکانه در بر کرده بحجره باز گشت در آن هنگام دربان با زن خود بر آمدند و با او گفتند ایخواجه بدانکه در اینجا مردی است خیاط و گوژپشت و او خیاط سیدهٔ جمیله است تو به سوی او رفته او را از حالت خود با خبر کن شاید او ترا بچیزی دلالت کند که بمراد توانی رسید در حال ابراهیم برخاسته قصد دکان خیاط کرد و بنزد او شد در نزد او ده تن مملوکان ماه روی دید برایشان سلام کرد ایشان رد سلام کرده او را بنشاندند و در حسن و جمال او خیره ماندند واحدب چون او را بدید از حسن و جمال او عقلش حیران شد ابراهیم جیب خود را بعمدا دریده باحدب گفت همی خواهم که جیب من بدوزی خیاط ابریشمی گرفته جیب او را بدوخت ابراهیم پنج دینار زر بخیاط داده بحجره خویش بازگشت خیاط با خود گفت من از بهر این پسر چه کار کردم که پنجدینار بمن داد پس خیاط شب همه شب در فکر حسن و جمال و سخا و کرم آن پسر بود چون بامداد شد ابراهیم برخاسته بدکان احدب خیاط رفت و او را سلام داد خیاط رد سلام کرده او را گرامی داشت چون ابراهیم بنشست با خیاط گفت ای عم جیب من دوباره پاره گشته او را بدوز خیاط کار از دست برزمین نهاده پیش آمد و جیب ابراهیم بدوخت ابراهیم ده دینار زر بدو داد خیاط زرها گرفته از حسن و کرم او مبهوت بود پس از آن گفت ایفرزند این کار تو ناچار سببی دارد و دوختن جیب این گونه نمی باشد تو مرا از حقیقت کار خود با خبر کن اگر چنانچه بیکی از این کودکان عاشق گشته بخدا سوگند که هیچکدام از ایشان از تو خوبتر نیستند و همه ایشان خاک پای تو نتوانند بود اگر جز این قصد داری مرا با خبر کن ابراهیم گفت ای عم اینجا جای سخن گفتن نیست که حدیث من عجیب و کار من غریبست خیاط گفت چون چنین است بر خیز تا در خلوت بنشینیم پس خیاط برخاسته او را در داخل دکان بحجره برد و با او گفت ای فرزند حدیث باز گوی ابراهیم کار خود از آغاز تا انجام بیان کرد خیاط مبهوت گشته گفت ای پسر از این کار بر حذر باش و از این خیال پرهیز کن که آن دختر مردان را ناخوش میدارد ای برادر تو زبان خویش نگاه دار و گرنه خود را هلاک کنی چون ابراهیم سخن او بشنید سخت بگریست و در دامنش بیاویخت و گفت ای عم مرا در پناه خود جای ده و گرنه هلاک خواهم شد که من مملکت خود و پادشاهی پدر گذاشته در شهر ها غریب و تنها همی گردم مرا از آن پری پیکر شکیبائی محال است خیاط چون حالت او بدید بروی رحمت آورد و گفت ایفرزند مرا جانی بیش نیست او را در سر کار تو بازم که تو دل مرا مجروح ساختی و لکن فردا از بهر تو تدبیری کنم که از آن تدبیر دل تو شادان گردد ابراهیم خیاط را دعا کرده بکاروانسرا بازگشت و گفته احدب را با دربان باز گفت و آن شب را بروز آورد چون بامداد شد جامه فاخر پوشیده بدره زر بگرفت و بسوی احدب آمده او را سلام داد و بنشست پس از آن گفت ای عم بوعده خود وفا کن خیاط گفت همین ساعت برخیز و سه مرغ فربه بایک رطل شکر شری کن و دو کوزه لطیف خریده آنها را پر از باده صاف کن و فردا پس از نماز صبح با ملاح در زورق بنشین و باو بگو همی خواهم که ما را بپائین بصری ببری اگر او بگوید که من بیش از یک فرسنگ نتوانمت برد تو باو بگو رای رای تست چون یک فرسنگ بگذرد او را با مال ترغیب کن تا ترا بباغهای بصره برساند نخستین باغی که تو در آنجا می بینی باغ سیده جمیله است آنگاه بدر باغ شو آنجا دو مصطبه بلند می بینی که فرش دیبا بر آن گسترده و در آنجا مردی کوژ پشت مانند من نشسته است تو حالت خویش بروی شکایت کن و چنگ در دامن او زن شاید که او بتو رحمت آورد و ترا در مکانی جای دهد که سیده را یک نظر از دور توانی دید و در دست من جز این حیلتی نیست ولکن اگر آن باغبان را دل بر تو نسوزد من و تو هلاک خواهیم شد ابراهیم گفت یاری از خدا میخواهم ما شا الله کان هر چه خدا خواست همان میشود پس از آن ابراهیم از نزد خیاط برخاسته هر چه خیاط گفته بود همه را مهیا کرد و بطبقی گذاشته بحجره خویش برد چون صبح بدمید بکنار دجله آمد ملاحی را خفته یافت او را بیدار کرده ده دینار زر بر وی بداد و با و گفت مرا تا پائین بصره بر سان ملاح گفت ایخواجه زیاده از یک فرسنگ ترا نتوانم برد که اگر یک وجب تجاوز کنم من و تو هلاک خواهیم شد ابراهیم گفت رای رای تست پس ملاح ابراهیم را در زورق گذاشته همی رفتند تا ببستان نزدیک شدند آنگاه ملاح گفت ای فرزند از اینجا آنسوی زورق بر نتوانم گذرانید و گرنه من و تو هلاک شویم آنگاه ابراهیم ده دینار دیگر بدر آورده بملاح داد و گفت اینها را در نفقه خود صرف کن ملاح از و شرمسار گشته گفت کار خود را بخدای تعالی سپردم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و پنجاه و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملاح زرها گرفته زورق براند چون بباغ رسید ابراهیم بر پای خاست و از غایت فرح از زورق بیرون جست بدانسان که تیر از کمان همی جهد و ملاح بسرعت باز گشت ابراهیم اوصاف باغ را چنانچه خیاط با و گفته مشاهده کرد و در باغ را گشوده یافت در دهلیز تختی از عاج و بر آن تخت مردی گوژ پشت و لطیف منظر نشسته دید که جامهای زرین طراز در برو دبوس سیمین زراندود در دست داشت ابراهیم پیش رفته دست او ببوسید احدب در حسن و جمال او خیره ماند و با او گفت ای خوبروی تو کیستی و ترا بدین جا که رسانید ابراهیم عم من کودکی نادان و غریبم پس از آن بگریست باغبان را دل بروی بسوخت و او را بر تخت فراز برد و اشک از چشمان او پاک کرد و با و گفت بر تو باکی نیست اگر وام داری خدایتعالی وام تو ادا خواهد کرد و اگر از کسی بیم داری خدایتعالی ترا ایمن خواهد گردانید ابراهیم گفت ای عم نه وام دارم و نه بیم بحمد الله خواسته بی شمار دارم دهقان گفت ای فرزند حاجت تو چیست که خویشتن را بدین مکان خطرناک انداخته ای ابراهیم حکایت خود بروی خواند دهقان چون سخن او بشنید ساعتی سربزیر انداخته گفت ایفرزند مگر خیاط احدب ترا بسوی من دلالت کرده ابراهیم گفت آری دهقان گفت او برادر من است پس از آن گفت ای فرزند اگر نه محبت تو در دل من جای گرفته بود و اگر نه رحمت میاوردم ترا و برادر خود خیاط را با در بان کاروانسرا و زن او هلاک میکردم پس از آن گفت ایفرزند بدانکه این باغ در روی زمین مانند ندارد و این باغ لؤلؤ نام دارد و هیچکس جز سلطان و من و سیده جمیله براین باغ داخل نگشته و من بیست سالست که در این باغ هستم کسی را ندیده ام که بدین مکان در آید و در هر چهل روز سیدۀ جملیه بکشتی نشسته با کنیزکان خود بدین باغ آید ولکن من یکجان بیش ندارم او را در سر کار تو بازم و خود را فدای تو کنم در آن هنگام ابراهیم دست او را ببوسید دهقان باو گفت در نزد من بنشین تا از بهر تو تدبیری کنم پس از آن دهقان دست ابراهیم بباغ اندر آورد ابراهیم باغ را گمان کرد که بهشت است و آنجا را نزهنگاهی عجیب یافت و در میان آن باغ برکه آبی از سلسبیل صافتر داشت و در آن باغ وحشیان و غزالان و همه گونه پرندگان دید که بلحنهای مختلف همی خواندند و هوش از شنوندگان میر بودند ابراهیم را از دیدن آن باغ نشاط و طرب روی داد دهقان با و گفت باغ مرا چگونه می بینی ابراهیم جوا بداد این نه باغست بلکه بهشت روی زمین است دهقان بخندید پس از آن برخاسته ساعتی غایب شد خوانی باز آورد که در آن مرغ بریان گشته و طعام لذیذ و حلوا بود طبق در برابر بنهاد ابراهیم گفته است که من بقدر کفایت خوردنی بخوردم دهقان چون خوردن من بدید فرحناک شد و گفت بخدا سوگند کار ملوک و فرزندان ملوک چنین است پس از آن چیزهایی که من باشارت خیاط خریده بودم بروی بنمودم دهقان گفت اینها را با خویشتن نگاهدار که در وقتی سیده جمیله حاضر شود اینها بر تو سود خواهد بخشید که در آنوقت ماکول از بهر تو نتوانم آورد پس از آن دهقان برخاسته دست مرا بگرفت و مرا بمکانی که در برابر ایوان سیده جملیه بود بیاورد و در میان درختان عریشه بساخت و با من گفت بر این عریشه فراز شو وقتی که سیدۀ جمیله بایوان اندر آید تو از این عریشه او را توانی دید ولی او ترا نتواند دید و از این فزون تر در نزد من حیلتی نیست و ترا باید اعتماد بخدایتعالی کنی ابراهیم او را شکر گذاری کرده دست او را ببوسید و طبق را که می و کباب در آن بود در عریشه گذاشت و دهقان با و گفت ایجوان خوبروی در باغ تفرج کن و از میوه های درختان بخور که سیده جمیله فردا بتفرج باغ خواهد آمد آنگاه بتفرج باغ گرائید و از میوه های آنجا همی خورد تا شب برآمد و آن شب را با وجد و شوق روز آورد چون با مداد شد دو گانه بگذارد که ناگاه باغبان با گونه متغیر برسید و گفت ایفرزند بعریشه فراز شو که اینک کنیز کان آمدند و سیده پس از ایشان خواهدرسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب نهصد و پنجاه و هفتم از آمد
گفت ایملک جوانبخت دهقان با و گفت اینک کنیز کان رسیدند و سیده نیز بزودی خواهد رسید و زنهار که عطسه کنی و یا سرفه نمایی که من و تو هلاک خواهیم شد در حال ابراهیم برخاسته بعریشه بر شد و دهقان برفت آنگاه پنج کنیزکان ماهروی بایوان باغ در آمدند و ایوان را رفته گلابش بزدند و فرش های دیبا در آنمکان بگستردند و عود و عبیر بر آتش نهادند پس از آن پنج تن کنیزکان زهره جبین که آلات طرب در کف داشتند و سیده جمیله در میان ایشان بدرون خیمه از دیبای سرخ میامد و دخترکان دامنهای خیمه را با چنگالهای زرین برداشته بودند تا اینکه به ایوان در آمدند ابراهیم از سیده و از جامهای سیده چیزی ندید با خود گفت بخدا سوگند که همه رنجهای من ضایع شد آنگاه کنیزکان خوردنی پیش آوردند سیده خوردنی خورده دست بشت پس از آن تختی از برای سیده جمیله بنهادند سیده بر تخت نشسته کنیز کان آلات طرب همی نواختند و بآوازهای نشاط انگیز همی خواندند که عجوزی در آنمیان برقص اندرآمد آنگاه کنیزکان پیش آمده پرده برداشتند و سیده جمیله بیرون آمد و برقص کردن عجوز همی خندید ابراهیم او را بدید و بحلی و حلل او نظاره کرد بر سر او تاج مرصع با در و گوهر و در گردنش گردن بندی از لؤلؤ و در میانش کمری از زبرجد و یاقوت بود پس کنیزکان در برابر او زمین بوسیدند و برپای ایستاده و همی خندیدند ابراهیم گفته است چون او را بدیدم عقل من برفت و از حسن و جمال او بحیرت اندر گشته بیخود افتادم چون بخود آمدم این بیت برخواندم
آمدمت که بنگرم باز نظر بخود کنم | سیر نمیشود نظر بسکه لطیف منظری |
آنگاه عجوز با کنیزکان گفت برخیزید و رقصان رقصان بخوانید ابراهیم چون ایشان را بدید با خود گفت کاش سیده نیز میرقصید چون رقصیدن کنیز کان بنهایت رسید سیده گرد آمده گفتند تمنای ما اینست که تو نیز در این مجلس برقص در آئی که عیش بر ما تمام شود که ما از امروز خوشتر روزی ندیده بودیم ابراهیم با خود گفت شکی نیست که درهای آسمان باز است و دعاهای من باجابت نزدیک است پس کنیز کان قدمهای سیده ببوسیدند و با و گفتند بخدا سوگند که ما ترا هیچ مانند امروز خوشوقت و خرسند ندیده بودیم کنیزکان پیوسته بروی لابه همی کردند تا اینکه سیده جمیله جامها بکند و در یک پیراهن زرین پیراهن زرین که دهنهای او با گونه گونه گوهرها مرصع بود بماند و پستانهای او مانند گوی عاج آشکار بود و با اسلوب غریب و طرز عجیب برقص در آمد و او چنان بود که شاعر گفته
چو کوئی پای و چون بازی پیاله | تنت از لطف گردد همچو جانت | |||||
چنان گردی و جنبانی میان را | ندارد استخوان گوئی میانت |
ابراهیم گفته است در حالتی که من چشم بر وی دوخته بودم او را بر من نظر افتاد و مرا بدید روی او دگرگون گشت یکنیز کان گفت شما بتغنی مشغول باشید تا من بسوی شما باز گردم پس از آن کاردی را بقدر نصف ذراع که در آنجا بود گرفته بسوی من آمد چون بمن نزدیک شد من از خود برفتم چون چشم او بر چشم من افتاد ساعدش سست شده کارد از دستش بیفتاد و گفت
هر جا که پارسی بت من جلوه گر شود | بس شیخ پارسا که برندی سمر شود |
پس از آن بمن گفت ای پسر خاطر آسوده دار که ترا از همه بیمها امانست من بگریستن مشغول شدم او با دست خود اشک از چشم من پاک کرده پرسید ای پسر مرا خبرده که تو کیستی و از بهرچه بدینمکان آمده من در برابر او زمین بوسه دادم و در دامنش آویختم جواب داد بر تو باکی نیست بگو که کیستی ابراهیم گفته است من حکایت خود را از آغاز تا انجام بروی حدیث کردم او را کار من عجب آمد و بمن گفت ایخواجه ترا بخدا سوگند میدهم که تو ابراهیم بن خصیب هستی گفتم آری پس خویشتن بر من و گفت ایخواجه از بهر تو بود که مردان ناخوش میداشتم زیرا که من شنیده بودم که در مصر کودکی هست که در جهان از او خوب روتر کسی نیست من از شنیدن صفتهای تو بر تو عاشق شدم و خاطرم بسته محبت تو گردید
میشنیدم که جان جانانی | چون بدیدم هزار چندانی |
منت خدای را که مرا از دیدار تو بهره مند ساخت بخدا سوگند که اگر جز تو دیگری میبود دربان و خیاط و دهقان را بردار میکردم پس از آن با من گفت چه حیلتی سازم که کنیزکان آگاه نشوند و من خوردنی بیاورم تا تو آنرا بخوری من با و گفتم ای روشنی دیده من در نزد من خوردنی و شراب هست پس از آن طبق را در برابر او بگشودم آن پری روی لقمه در دهان من میگذاشت و من لقمه در دهان او مینهادم و گمان میکردم که خواب میبینم پس از آن شراب پیش آورد بنوشیدم و از صبح تا ظهر من و او بدینحالت بودیم و کنیزکان باده همی کساردند و همی رقصیدند پس از آن برخاسته با من گفت یکی کشتی مهیا کن و در فلان مکان بانتظار من بنشین تا من بسوی تو باز آیم و مرا بجدائی تو شکیبایی نیست من گفتم ایخاتون من خود یکی کشتی دارم که ملک من است و ملاحان در اجاره مند و انتظار من همی کشند پری روی جوابداد مرا نیز مقصود همین بود پس از آن بسوی کنیزکان رفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و پنجاه و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت سیده جمیله بسوی کنیز کان رفت و بایشان گفت برخیزید تا بسوی قصر باز گردیم کنیزکان گفتند چگونه باز گردیم که مارا عادت این بود که سه روز در باغ بسر میبردیم سیده جواب داد من خویشتن را گران همی بینم گویا که رنجورم و همی ترسم که رنجوری من سخت گردد کنیزکان بفرمان سیده بشتافتند و جامهای خویشتن پوشیده روی بکنار دجله گذاشتند و در زورق بنشستند آنگاه دهقان بنزد ابراهیم آمد و او را از ماجری آگاهی نبود گفت ای ابراهیم تو شکایت از بخت خویش کن که حظ تو این بود که از دیدار سیده بهره مند نشوی و گرنه او را عادت این بود که سه روز در باغ بسر میبرد مرا بیم از آنست که ترا دیده باشد ابراهیم گفت مرا ندید و من او را ندیده ام و هرگز از ایوان بیرون نیامد دهقان گفت راست میگوئی که اگر او ترا دیده بود مارا هلاک میکرد و لکن تو در نزد من بنشین شاید که هفته دیگر نیز سیده بباغ آید و تو او را ببینی و چشم از او سیرکنی ابراهیم گفت ایخواجه من مالی بسیار دارم مرا خاطر از بهر مال در تشویش است و همی ترسم که آن مال را دردان ببرند دهقان گفت ایفرزند جدائی تو بر من سخت دشوار است پس ابراهیم را در آغوش گرفته او را وداع کرد ابراهیم روی بسوی کاروانسرا گذاشت چون نزد دربان رسید در بان پرسید خبر خوش در نزد تو هست یا نه ابراهیم جواب داد متاع های من بیاور نا بشهر خویش روم که پدید آمدن مقصود خود را دشوار میبینم در بان او را وداع کرده متاعهای او را برداشت و بکشتیش برسانید پس از آن ابراهیم بمکانی که سیده گفته بود برآمد و در انتظار سیده بنشست چون شب تاریک شد سیده در صورت مردان پدید آمد بدستی تیر و کمان و در دست دیگر تبغ برهنه داشت بابراهیم گفت پسر خصیب توئی ابراهم جواب داد آری منم گفت ای نا پاک ترا جرات بدان مقام رسیده که از شهرهای دور آمده راه دختران ملوک بزنی برخیز و در نزد سلطان حاضر شو ابراهیم از این سخن بیخود افتاد ملاحان از بیم بهلاک نزدیک شدند ابراهیم گفته است چون سیده دید که بر من چه رفت ریش مزور که بزنخ آویخته بود بر کند و شمشیر دور انداخت و منطقه از کمر بگشود دیدم که سیده جمیله است به او گفتم بخدا سوگند تو دل من بشکافتی آنگاه به ملاحان گفتم در راندن کشتی بشتابید در حال بادبان برافراشته بسرعت کشتی براندند روزی چند نرفت که به بغداد بر سیدیم ناگاه در کنار شط کشتی ایستاده بدیدیم ملاحان که در آن کشتی بودند بانک بملاحان کشتی ما زدند و یکان یکان را نام بردند و سلامت ما را تهنیت گفتند پس از آن کشتی خویشتن سوی کشتی ما آوردند چون نیک نظر کردیم ابوالقاسم صندلانی در آن کشتی بود چون ما را بدید گفت الحمد لله علی السلامة آیا حاجت خود روا کردی یا نه گفتم آری آنگاه شمع فروزان که در برابر او بود برداشته بما نزدیک شد چون جمیله او را بدید حالتش دگرگون شد و گونه اش زرد گشت و ابوالقاسم بجمال او نگاه کرده گفت مرا مقصود همین بود اکنون در امان خدا روان شوید که من ببصره خواهم رفت و سلطان را با من مشورتی هست آنگاه خرجینی پر از حلوا بیرون آورده بکشتی ما انداخت حلواها با بنک آمیخته بود ابراهیم با سیده گفت ای روشنی چشمم از این حلوا بخور سیده بگریست و گفت ای ابراهیم میدانی این کیست ابراهیم جواب داد آری این فلانست سیده گفت او پسر عم منست مرا از پدر خواستگاری کرد من او را اجابت نکردم او اکنون ببصره روانست شاید که پدرم را از ما آگاه کند گفتم ایخاتون او ببصره نرسیده ما بموصل خواهیم رسید و نمیدانستیم که در غیب از بهر ما چه مقدر است پس من اندکی از آنحلوا بخوردم هنوز در اندرون من جای نگرفته بود که بیخود بر زمین افتادم بامدادان عطسه کردم که بنک از بینی من بیرون آمده چشم گشوده خویشتن را برهنه در خرابه افتاده دیدم طپانچه بر سر و روی خویش زدم و با خود گفتم این چه حیلت بود که صندلانی با من کرد مرا از جامه جز شلواری نمانده بود آنگاه برخاسته حیران حیران همی رفتم که ناگاه والی با جماعتی که تیغها بکف داشتند بر سیدند من هر اس کرده در گرمابه خرابی که در آنجا بود پنهان شدم پای بگرمابه نهادم پای من بلغزید دست برده چیزی را بگرفتم دستم بخون آلوده گشت و ندانستم که او چیست دست خود را با شلوار پاک کردم دوباره دست بدانسوی بردم دستم بکشته برآمد گفتم سبحان الله این چه حیلتی است که من گرفتار شدم پس از آن در زاویه ای از زاویه های گر ما به پنهان شدم ناگاه والی بدر گرما به بایستاد و گفت در این مکان داخل شوید و جستجو کنید دو تن از خادمان با مشعلهای خود بگرما به اندر شدند من از بیم در پشت دیواری پنهان شدم بروشنی مشعلها در آن کشته تامل کردم دختر کی دیدم روی او مانند آفتاب و سر او در طرفی و تنش در طرفی دیگر است و جامهای گران قیمت در بردارد من چون او را بدیدم لرزه بر اندامم بیفتاد آنگاه والی خود بگرما به در آمد و گفت اطراف گرما به بگردید و زاویه های او را جستجو کنید خادمان بسوی مکانی که من در آنجا بودم بیامدند یکی از ایشان مرا دیده بسوی من آمد و در دست او کاردی بمقدار نصف ذراع بود چون بمن نزدیک شد گفت آفرین بر تو ای پسر خوب روی و این کشته را از برای چه کشته ای من گفتم بخدا سو گند من او را نکشته ام و کشنده او را نشناسم و بدین مکان نیامده ام مگر از بیم شما پس قصه خود بروی فروخواندم و با و گفتم ترا بخدا سوگند میدهم که ستم بر من روا مدار که من بخویشتن مشغولم او را دل بمن سوخت مرا گرفته پیش والی برد والی چون دست خونین مرا بدید گفت این حالت حاجت بگواه ندارد گردن او را بزنید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب نهصد و پنجاه و نهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت والی بکشتن من فرمان داد و چون من این شنیده سخت بگریستم و سرشک از دیده روان ساخته این دو بیت برخواندم
آه از این زندگی ناخوش من | وز دل و خاطر مشوش من | |||||
سپر زخم حادثات شده است | دل پر تیر همچو ترکش من |
پس از آن فریادی بر آورده بیخود بیفتادم سیاف بر من رحمت آورد و گفت بخدا سوگند که این پسر بقاتل نمی ماند والی گفت گردن سیاف بزدند پس از آن مرا در نطع بنشاندند و چشمان مرا بستند سیاف از والی دستوری خواست که گردن من بزند فریاد واغربتا بر آوردم ناگاه سواری چند برسیدند و گوینده میگفت ای سیاف دست از او نگاهدار و آمدن ایشان سبب عجیب داشته و او این بود که خصیب سلطان مصر حاجبی بسوی خلیفه هرون الرشید روانه ساخته هدیتها و تحفها و کتابی در صحبت او فرستاد و مضمون کتاب این بود که سالیست پسر من ناپدید گشته و شنیده ام که او در بغداد است و مقصود از احسان خلیفه اینست که بجستجوی او بفرماید تا در تفحص او کوشش کنند چون او را پدید آورند در صحبت حاجب بسوی من فرستند چون خلیفه کتاب بخواند والی را فرمود که او را جستجو کند و پیوسته والی از خبر او جویان بود تا اینکه گفته شد که او در بصره است خلیفه را از این خبر آگاه کردند آنگاه خلیفه کتابی نوشته بحاجب مصری داد و او را رفتن بصره بفرمود و جماعتی از اتباع وزیر با حاجب همراه کرد حاجب همان ساعت بجستجوی پسر خواجه بیرون رفت و آن پسر در نطع نشسته و جلاد را تیغ در کف ایستاده دید بانک بر سیاف زد که او را مکش والی چون حاجب را بدید و او را بشناخت از بهر او پیاده گشت حاجب باوی گفت این پسر کیست و کار او چیست والی خبروی با او باز گفت حاجب نمی دانست که او ابراهیم پسر سلطانست گفت ای والی این چنان می نماید که قاتل نباشد آنگاه فرمود که بند از او بردارند چون بند از او برداشتند حاجب گفت او را نزد من آورید ابراهیم را پیش حاجب بردند ابراهیم از بسیاری رنجها که برده بود گونه ارغوانیش زعفرانی گشته و حالتش دگرگون شده بود حاجب پرسید ای پسر از قضیت خود خبرده و بگو که چرا تو با این مقتول در این مکانی چون ابراهیم بسوی حاجب نظر کرد او را بشناخت و با او گفت وای برتو مگر مرا نمیشناسی من ابراهیم بن خصیبم شاید که تو از بهر من آمده حاجب دروی تامل کرده او را نیک بشناخت در حال برپای وی افتاد چون والی کردار حاجب را با آن پسر بدید گونه اش زرد گشت آنگاه حاجب با والی گفت وای بر تو ستمکار همی خواستی پسر سلطان مصر را بکشی والی دامن حاجب را ببوسید و گفت ای خواجه من او را در چنین حالت چگونه توانستم شاخت که او را در این مکان دیده دخترک را در پهلوی او کشته یافتیم حاجب گفت وای بر تو ولایت بر تو سزاوار نیست از آنکه این پسریست که از عمر او پانزده سال نرفته و او تا کنون گنجشکی نکشته است چگونه میتواند آدمی را بکشد تو او را مهلت نداده و از حالتش نپرسیده پس از آن با والی گفت کشنده دخترک را جستجو کنید و دوباره خادمان والی بگرما به داخل گشته کشنده دخترک را پدید آوردند و او ا گرفته نزد والی بردند پس والی او را گرفته روی بدار الخلافه گذاشت و خلیفه را از ماجری آگاه کرد هرون الرشید بکشتن کشنده دخترک فرمان داد پس از آن پسر خصیب را بخواست چون ابراهیم در برابر خلیفه حاضر شد خلیفه بر روی او بخندید و با او گفت قضیت خویش بازگوی و ماجری بیان کن ابراهیم حکایت خود را از آغاز تا انجام بیان کرد این کار بر خلیفه دشوار شد در حال مسرور سیاف را ندا داد و با و گفت همین ساعت بخانه ابوالقاسم صندلانی رفته او را با دخترک بیاورد در حال مسرور برفت و بخانه صندلانی هجوم آورده دخترک را دید که از گیسوان آویخته و از هلاکش چیزی نمانده آنگاه مسرور دخترک را بگشود و او را با صندلانی باز آورد چون خلیفه دخترک را بدید از جمال او عجب آمدش پس از آن فرمود که دستهای صندلانی که این دخترک را آزرده ببرند و او را بردار کرده اموال و املاک او را با براهیم دهند خادمان چنان کردند که خلیفه بفرمود در آن هنگام ابواللیث حاکم بصره پدر سیده جمیله در رسید و از ابراهیم بن خصیب خلیفه شکایت کرد و از خلیفه داوری خواست خلیفه گفت ابراهیم اگر دختر ترا بی اجازت تو آورده او را از هلاک نیز خلاصی داده پس خلیفه بحاضر آوردن پسر خصیب بفرمود چون حاضر آمد خلیفه بابو اللیث گفت مگر راضی نیستی که چنین پسر خوبروی که پسر سلطان مصر است داماد تو شود ابواللیث جواب داد اکنون راضی شدم آنگاه خلیفه قاضی و گواهان حاضر آورده دخترک بابراهیم تزویج کرد و همه اموال صندلانی برو بخشیده از بهر او ساز برک سفر مهیا کرده او را بسوی مصر فرستاد ابراهیم با دخترک بعیش و طرب همی زیستند تا اینکه برهم زننده لذات برایشان بتاخت