هزار و یکشب/دختر تازیانه خورده
حکایت دختر تازیانه خورده
دختر گفت ای خلیفه پدری داشتم چون درگذشت بسی مال بمیراث گذاشت پس از چندی مردی از نیکبختان و محتشمان روزگار را بشوهری بگزیدم یک سال رفت که او نیز بمرد هشتاد هزار دینار زر سرخ بمیراث گذاشت من همه روز یک گونه جامه گرانبها پوشیده بکامرانی همیگذراندم تا این که یک روز پیر زالی که گره در ابرو و چین اندر جبین داشت نزد من آمد و چنان بود که شاعر گفته
زلف او چون روی او باریک و زرد
روی او چون زلف او پرچین و تاب
خورد سالی نیک لکن وقت نوح
از تنورش خاسته طوفان آب
القصه عجوز بر من سلام کرد و گفت نزد من دختری هست یتیم که امشب بهر او بساط عیش فروچیده ام همیخواهم که دل او را بدست آورده امشب در آن بزم حاضر آیی این بگفت و بسی لابه کرد و پای مرا بوسیده بگریست مرا دل بر او سوخت خویشتن را بیاراستم و با تنی چند از کنیزکان برفتیم تا بخانه بلند که سر به ابر میسود برسیدیم چون از در بدرون شدیم دیدم که فرشهای حریر گسترده و قندیلهای بلور آویخته و شمعهای کافوری افروخته اند و درصدر تختی از مرمر که مرصع بدر و گوهر بود گذاشته و پرده حریری بر آن تخت آویخته دختری زهره جبین که توده سنبل بر ارغوان شکسته بود از پرده بدر شد و سلام کرد و این دو بیت برخواند
تو از هردر که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از جنت بروی خلق بگشائی
ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آنمعرض که چون یوسف جمال از پرده بنمائی
پس از آن بنشست و مرا بنشاند گفت برادری دارم از من نکوتر که ترا در رهگذری دیده و دل بمهر تو سپرده است این پیرزال بطمع مال پیش تو آمده که ترا بحیلتی پیش من آورد اکنون بدان که برادرم میخواهد ترا بخود کابین کند من بی مضایقه رضامندی آشکار نمودم و سخن او را بپذیرفتم دختر شاد شد و در پشت پرده دری بود آن در بگشود پسری چون قمر بدرآمد بدانسان که شاعر گفته
نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد
هزار آشوب بنشاند هر آن گاهیکه بنشیند
هزاران فتنه بر خیزد هر آنگاهیکه برخیزد
من چون پسر را دیدم بستۀ کمندش گشته دل بعشقش بنهادم آن پسر بر کرسی که در صدر خانه بود بنشست در حال قاضی و گواهان بخانه درآمدند و مرا بدو کابین بسته بازگشتند آنگاه پسر با من گفت باید سوگند یاد کنی و پیمان بربندی که دیگری بر من نگزینی و جز من بکسی دیگر ننشینی من با او پیمان بستم و با یکدیگر لهو و لعب همیکردیم تا شب برآمد خوان طعام بگستردند خوردنی بخوردیم و آنشب را با طرب و انبساط بروز آوردیم و در آغوش یکدیگر بخفتیم و تا یک ماه بدین سان در عیش و نوش بودیم که روزی از روزها بتفرج بازار دستوری خواستم مرا جواز داد و عجوز را همراه من کرد من و عجوز ببازار شدیم و در دکه جوانی که با عجوز سابقه الفت داشت بنشستیم متاعی از آن جوان خریده قیمت بشمردم آن جوان قیمت نستد و زرها بمن باز پس داده گفت
زر چه محل دارد و دینار چیست
مدعیم گر نکنم جان نثار
من این کالای مختصر پیشکش آورده ام من با عجوز گفتم اگر قیمت نستاند کالا رد خواهم کرد جوان گفت هیچکدام باز نستانم یکبوسه تو نزد من بسی خوشتر از زر و مال است عجوز با او گفت از یک بوسه چه طرف خواهی بست و با من گفت ای دخترک یک بوسه ترا چه زیان دارد گفتم میدانی که من پیمان بسته ام و سوگند خورده ام گفت اگر ترا ببوسد و تو هیچ سخن نگویی خلاف عهد و پیمان نخواهی رد پس آن عجوز مرا ببوسه دادن ترغیب همیکرد تا این که سخن او را بپذیرفتم و سر پیش برده چشم بر هم نهادم جوان لب بر لبم گذاشت مرا ببوسید و لبم را چنان بگزید که فگار گشت و خون از او برفت من بیهوش شدم عجوز مرا در آغوش کشیده بهوش آورد دیدم که دکان بسته و عجوز محزون نشسته است پس با من گفت برخیز و بخانه رو و در بستر بیماری بخسب من همه روزه بزخم تو مرهم مینهم تا بهبودی پدید آید پس من و عجوز حیران همیرفتیم و بسی بیم داشتم چون بخانه رسیدیم من ببستر افتاده بیماری آشکار کردم چون شوهرم آمد گفت چه بر تو رسیده گفتم بیمارم پیش آمده جراحت دندان اندر لب من بدید گفت
ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده
در باغ لطافت گل روی تو که چیده
گفتم کوچه تنگ بود و اشتران بار هیزم آوردندی چوبی نقاب من بدرید و روی مرا مجروح کرد گفت فردا شکایت بحاکم برم که همه هیزم فروشان بکشد گفتم و بال کسی بگردن مگیر که من سوار خری شدم خر برمید و من بیفتادم چوبی روی من بخراشید گفت فردا به جعفر برمکی بگویم که همه صاحبان خر بکشد من گفتم قضایی بر من رفت چرا تو با همه مردمان از بهر من کینه همیورزی چون این سخن بشنید در خشم شد و گفت
نگفتمت رخ تو باغ من است و تو باغبان منی
بهیچ کس مده از باغ من گلی زنهار
و گفت
بسیار توقف نکند میوه پر بار
چون عام بدانند که شیرین و رسیده است
رفت آنکه فقاع از تو گشاییم دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده است
پس از آن بانگ بر زد غلامان سیاه از در درآمده مرا از بستر دور کرده بروی خاک انداختند آنگاه بغلامی گفت بر سر من بنشست و دیگری را گفت پاهای من بگرفت و بدیگری گفت این روسپی را دو نیمه کن و بر دجله اش بیفکن غلام تیغ برکشید من به احوال خویش نگریسته بگریستم و گفتم
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آنکه روی از همه عالم بتو آورد نشاید
چون شعر بشنید و گریستنم بدید خشمش فزون گشته گفت
تا چه کردم که تو بر من بگزیدی دگری
اینت بی مهری و بی رحمی و بیدادگری
چکنم گر تو بدو رخ چو شکفته سمنی
چکنم گر تو بعارض چو دو هفته قمری
پس از آن با خود گفتم به ازین نیست که فروتنی کرده بنالم شاید از کشتنم بگذرد پس این بین بخواندم
ز قتل چون منی گر خاطرت خشنود میگردد
بجان منت ولی تیغ تو خون آلود میگردد
چون شعر بانجام رساندم بگریستم نگاهی بمن کرده دشنامم داد و این دو بیت برخواند
خیز کاندر دلبری در بند پیمان نیستی
رو که اندر دوستی یکرو و یکسان نیستی
چون بترک بباید گفتنم در عشق تو
هم بترک تو بگویم خوشتر از جان نیستی
چون دو بیت بانجام رسانید بانگ بغلام زد که اینرا بکش من بمرگ آماده شدم و خویشتن بخدایتعالی سپردم در حال همان عجوز در رسید و خود را بپای شوهر من بیفکند و گفت ای فرزند بپاداش خدمتهای دیرین من ازین بیچاره درگذر که او گناهی نکرده که سزاوار چندین عقوبت تواند بود و تو نیز جوانی از خون ناحق او بر تو همیترسم:
جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد
جوان گفت به پاس خاطر تو از کشتنش در گذشتم ولی باید عقوبتی کنم که پیوسته اثر آن بر جای بماند آنگاه غلام را گفت که جامه از من بکند و شاخها از درخت به برچیند و بر پشت و پهلوی من چنان بزد که بیهوش شدم چون بهوش آمدم خود را در خانه خویشتن یافتم بمرهم و دارو پرداخته تندرست شدم ولی اثر ضربت در تنم بر جای ماند بدانسان که خلیفه مشاهده کرد پس چون چهار ماه بگذشت بآنخانه که اینحادثه آنجا رو داده بود برفتم دیدم که خانه ویران گشته جز تل خاک اثری نمانده سبب آن را ندانستم و بپیش همین خواهر بیامدم و این دو سگ را بنزد او دیدم و سرگذشت بدو باز گفتم او نیز مرا از ماجرای خویش بیاگاهانید پس هر دو با هم بنشستیم و تا اکنون هیچکدام نام شوهر بزبان نبرده ایم و این دلاله از روی مهربانی همه روزه ضروریات زندگانی از بهر ما آماده میکند و دیرگاهی بود که بدینسان بسر میبردیم تا این که دی خواهر ما بعادت معهود به بازار رفته خریدنی بخرید و حمال بیاورد چون شب شد آن گدایان برآمدند و شما بصورت بازرگانان بیامدید بامدادان خویشتن را در بارگاه خلیفه یافته ایم و حکایت ما همین بود خلیفه از شنیدن این حدیث در عجب شد و فرمود که حکایات نبشته پاینده بدارند چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هیجدهم برآمد
گفت ای ملک جوان بخت خلیفه فرمود که این حکایترا بنویسند و بخزانه سپارند پس از آن بدختر بزرگ گفت که عفریت را پس از جادو کردن خواهرانت دیده ای یا نه دختر گفت ای خلیفه ندیده ام ولیکن مویی از گیسوان خود فرو گرفته بمن سپرده است که هر وقت آن موی بسوزانم حاضر شود پس خلیفه موی عفریترا از دختر بگرفت و بسوزاند در حال قصر بلرزه درآمد و عفریت پدید شد چون مسلمان بود بخلیفه سلام کرد و گفت ایدالله الخلیفه این دختر با من احسان کرد و مرا از هلاک خلاص کرد و دشمن مرا بکشت من بپاداش نکویی او خواهرانش را که بر او ستم کرده بودند بجادوی دو سگ سیاه کردم اگر خلیفه خلاصی ایشان را بخواهد من ایشان را از جادو خلاص کنم و بصورت نخستین بیاورم. خلیفه گفت نخست ایشان را از جادو خلاص کن پس از آن من جستجوی آن ستمکار کنم که این دختر بیازرده و تنش را بدینسان کرده عفریت گفت من او را نیز بشناسم بدان که او نزدیکترین مردم است به خلیفه پس عفریت طاس آبی را فسونی بردمید و بر آن دو سگ بپاشید در حال بصورت نخستین برگشته دو دختر آفتاب روی شدند پس از آن عفریت گفت ایخلیفه آنکه تن این دختر باین سان کرده پسر تو امین است خلیفه را شگفت آمد و گفت منت خدایرا که این دو زیبا صنم باهتمام من خلاص گشتند خلیفه فرمود قاضی آوردند آندختر را که خداوند خانه بود با دو خواهر او که به صورت سگ بودند بر سه ملکزاده صعلوک نما کابین کرد و ملکزادگانرا از خواص خود بگزید و دختری را که زن امین بود بدو داد و دلاله را خویشتن بزنی بیاورد