هزار و یکشب/حسن بصری و نورالسنا
حکایت حسن بصری و نور السنا
و از جمله حکایتها اینست که در زمان گذشته در شهر بصره مردی بازرگان دو پسر داشت و خداوند خواسته بی شمر بود چون بازرگان در گذشت پسران او را بخاک سپرده مالرا دو بخش کردند هر یکی از ایشان بخشی برداشته دکان بگشودند یکی مسگر و دیگری زرگر بود روزی از روزها زرگر بر دکه نشسته بود که مردی عجم بدکان او بگذشت و بصنعت او نظاره کرده در حسن و جمال او تامل کرده او را خوش داشت و آن زرگرحسن نام داشت عجمی پیش رفته گفت ای فرزند بخدا سوگند تو زرگری هستی نکو روی ولی این صنعت لایق تو نیست من فرزندی ندارم و صنعتی دانم که در دنیا بهتر از آن صنعتی نیست، چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چو شب هفتصد و هفتاد و نهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مرد عجمی گفت ای فرزند صنعتی دانم که بهترین صنعتهاست خلقی بسیار آموختن آن صنعت از من خواسته اند من آن صنعت یکسی نیاموخته ام و لکن همی خواهم که آن صنعت بتو بیاموزم و تو را پسر خود گیرم و تو را از مال دنیا بی نیاز گردانم و ترا از رنج آتش و زغال و دم و از زحمت پتک وسندان خلاصی دهم حسن گفت ایخواجه کی آن صنعت بمن یاد خواهی داد عجمی گفت فردا نزد تو آیم و مس از بهر تو زر خالص گردانم حسن از اینسخن فرحناک شد و عجمی را وداع کرده بنزد مادر خود رفت و بمادر سلام داده بنشست و خوردنی بخورد ولی از سخن عجمی مدهوش بود و فکرت همیکرد و مادرش حالت او بپرسید او حکایت باز گفت مادرش گفت ایفرزند زینهار که سخن مردمان بنیوشی خاصه عجمها که هرگز بر سخن ایشان اعتماد ممکن که در کارها تقلب کنند و بحیلت کیمیاگری دام بر مردمان نهند و و مالهای ایشان بگیرند حسن گفت ایمادر ما فقیریم مارا چیزی نیست که بدان طمع کند و دام برما نهد این مرد شیخی است صالح که خدایتعالی دل او را بمن مهربان کرده مادرش از خشم خاموش شد ولی حسن را خاطر بحکایت عجمی مشغول بود و آنشب از غایت فرح خوابش نبرد چون بامداد شد بسوی دکان باز آمد و هنوز دکان نگشوده بود که عجمی پدید شد حسن بر پای خاسته خواست که دست عجمی ببوسد عجمی اورا منع کرد عجمی گفت ایفرزند در نزد تو مسی هست یا نه حسن گفت طبقی شکسته مسین دارم عجمی گفت او را با گاز پاره پاره کن حسن طبق پاره پاره بریده در بوته انداخت و بر وی همی دهید تا اینکه مس بگداخت آنگاه عجمی دست بگوشۀ دستار برده ورقۀ پیچیده ای بیاورد و در آن چیزی مانند کحل اصفر بود و مقدار نیم درم از آن در بوته بریخت و حسن را دمیدن فرمود حسن همی دمید تا آنچه در بوته بود زر خالص شد چون حسن او را بدید از غایت فرح عقلش برفت و شمشه طلا گرفته بآب انداخت چون سرد شد او را بمحک زد دید که زری خالص و گران قیمت شد آنگاه سرپیش برد که دست عجمی را ببوسد عجمی او را منع کرده گفت این زر بردار و او را در بازار بفروش و قیمت آنرا بگیر و هیچ سخن مگوی در حال حسن ببازار شد و شمشه زر بدلال داد دلال او را بر محک زده هزار درم بروی قیمت نهاد بازرگانان بر آن زر گرد آمده قیمت همی فزودند تا بپانزده هزار درم برسید آنگاه حسن زر بفروخت و قیمت گرفته بسوی خانه بازگشت و حکایت بمادر فرو خواند مادرش بروی بخندید و گفت سبحان الله . چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شی هفتصد و هشتادم برآمد
گفت ایملک جوانبخت حسن زرگر چون حکایت به مادر فروخواند مادر از خشمی که داشت خاموش شد و اما حسن از غایت نادانی هاون را که در خانه بود برداشته بسوی عجمی برد و او در دکان نشسته بود عجمی گفت ایفرزند این هاون از بهرچه آوردی حسن گفت میخواهم این را گداخته زر بسازی عجمی بخندید و گفت ایفرزند مگر تو دیوانه ای که در یکروز دو شمشه زر ببازار بری مگر نمیدانی که اگر مردمان بدین کار پی برند کشته خواهیم شد ایفرزند چون من این صنعت بتو بیاموزم باید این صنعت در سالی یکدفعه بیشتر بکار نبری که آن یکدفعه تا بسال دیگر ترا کفایت کند. حسن گفت ایخواجه راست میگوئی پس از آن حسن بوته بر آتش نهاد عجمی گفت ای پسر چه میخواهی بکنی حسن گفت همی خواهم که این صنعت بمن بیاموزی عجمی بخندید و گفت سبحان الله ای پسر تو کم خرد هستی و هرگز بآموختن این صنعت سزاوار نیستی مگر کسی این صنعت را در بازارها و رهگذر مردمان تواند آموخت اگر ما درین مکان بآن صنعت مشغول شویم مردمان کیمیاگری ما دانسته خبر نزد حاکمان برند و ما کشته خواهیم شد اگر ایفرزند تو قصد آموختن این صنعت داری باید که بخانه من آئی در حال حسن دکان فروبسته با عجمی روانشد گاهی چند با او برفت آنگاه سخن مادر یادش آمد و هزار خیال در پیش چشمش مصور شد و ساعتی سر بزیر افکند بایستاد عجمی بسوی او نگاه کرده دید که ایستاده است بخندید و باو گفت مگر تو دیوانه ای که من بدینسان ترا نیک خواهم و تو گمان میکنی که از من بدی خواهی دید اگر تو از رفتن خانه من هراس داری مرا بخانه خویش بر که در آنجا این صنعت بیاموزمت حسن گفت ای عم چنین کن عجمی گفت در پیش روی من همی رو حسن پیش افتاده عجمی در دنبال او همی رفتند تا بخانه حسن برسیدند حسن بخانه اندر شد و مادر خود را از آمدن عجمی آگاه کرد و عجمی بر در ایستاه بود مادر حسن خانه را فرش بگسترد حسن بیرون آمده عجمی را بخانه برد و طبقی براشته بسوی بازار رفت خوردنی گرفته بیاورد و با عجمی گفت ایخواجه بخور که در میان ما نان و نمکی باشد و خدایتعالی از هر کسی که بنان و نمک خیانت کند انتقام کشد عجمی تبسمی کرده گفت ایفرزند کیست که قدر نان و نمک بداند پس از آن عجمی با حسن بقدر کفایت خوردنی خورده گفت ای حسن حلوا نیز از بهر من بیاور در حال حسن ببازار رفته حلواهای گوناگون شری کرده باز آورد و از سخن عجمی فرحناک بود چون حلوا بخوردند عجمی گفت ایفرزند چون تو کسی کجا توان پدید آورد که راز بر او آشکار کنند پس از آن عجمی گفت ایحسن دم و بوته حاضر آور حسن فرحناک شد و بسرعت بسوی دکان رفته اسباب بیاورد و در برابر عجمی بنهاد عجمی کاغذی بیرون آورد و گفت ایحسن بحق نان و نمک که اگر تو در نزد من عزیز تر از فرزند نبودی ترا بدین صنعت آگاه نمیکردم ولکن بدانکه در نزد من از اکسیر بجز اینکه درین ورقه است چیزی نمانده و ایفرزند بدانکه اگر نیم درم از آنچه درین ورقه است به ده رطل مس بزنی آن ده رطل زر خالص گردد پس از آن گفت ایفرزند درینورقه یکصدم مثقال مصری اکسیر هست پس از آنکه او تمام شود از بهر تو اکسیری دیگر بسازم حسن ورقه از و گرفته بر آنچه در ورقه بود نظاره کرد که از آن کحل نخستین زرد تر و خوش رنگتر است حسن گفت ایخواجه نام این چیست و در کجا یافت شود عجمی تبسمی کرده گفت ترا پرسش از بهر چیست تو خاموش باش و طاسکی از خانه بیاور و او را قطعه قطعه بریده در بوته بینداز حسن چنان کرد که عجمی گفت و او را همی دمید تا بگداخت عجمی اندکی از آنچه در ورقه بود ببوته فرو ریخت در حال مس ها گداخته زر خالص شد حسن چون آنحالت بدید عقلش برفت و سخت فرحناک گردید عجمی گفت ای حسن اکنون تو فرزند منی و در نزد من از جان عزیزتری و مرا دختریست که بتو تزویج خواهم کرد حسن گفت من غلام تو ام هر نکوئی که با من کنی پاداش آن با پروردگار است عجمی گفت ایفرزند دل قوی دار و صابر باش که سودها بتو خواهد رسید آنگاه قطعه حلوا از جیب در آورده بحسن داد حسن دست او را بوسه داده حلوا بگرفت و بر دهان نهاد و نمی دانست بدو چه خواهد رسید چون قطعه حلوا فرو برد بیخود عجمی فرحناک گشته برپای خاست و گفت ای عرب زاده سالها بود که در پی تو بودم تا ترا بدست آورم آورم. چو قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هشتاد و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت حسن چون بیخود گشت در حال عجمی دست و پای او استوار بست و صندوقی را که در آنجا بود گشوده حسن را در صندوق نهاد و در صندوق فروبست و صندوق دیگر گرفته هر چه مال در آنخانه بود با شمشهای زر در آنصندوق نهاد و در صندوق ببست و بیرون آمده بسوی بازار بشتافت حمالی حاضر آورده صندوقها بدوش حمال گذاشت و بسوی کشتی عجمها روان گشت و آن ناخدا کشتی مهیا کرده و در انتظار او بود چوی بکنار دریا رسید صندوقها بکشتی گذاشته بانک بر ناخدایان زد که بر خیزید که مرا کار بانجام رسید ناخدایان بادبان کشتی بگشوده کشتی براندند عجمی را با حسن کار بدینجا رسید و اما مادر حسن بهنگام شام بانتظار بنشست از حسن آوازی نشنید بسوی خانه آمده دید که در خانه چیزی نیست دانست که پسرش ناپدید گشته طپانچه بر سر و روی خویشتن زد و جامه بر تن بدرید و سرشک از دیده روان ساخته این ابیات برخواند
بی تو بر من حمیم گشته شراب | بی تو بر من جحیم گشته وثاق | |||||
تا بود جانم از وصال تو فرد | تا بود چشمم از جمال تو ظاق | |||||
چیره باشد بر این همه آفات | تیره باشد بر آن همه آفاق | |||||
چند از این دردهای بی درمان | چند از این زهرهای بی تریاق |
تا بامداد بگریست و بنالید همسایگان نزد او آمده آنحالت باز پرسیدند مادر حسن ماجری پسر خود و عجمی را بیان کرد و گمانش این بود که هر گز پسر خود را نخواهد دید و در خانه همی گشت و همیگریست که ناگاه این بیت را در دیوارخانه نوشته یافت
ای بس که بجوئی و مرا باز نیابی | ای بس که ببوئی و مرا باز نبینی |
چون مادر حسن این بیت بدید فریاد برآورد بگریست همسایگان او را بصبر و شکیبائی دعا گفته وداعش کردند و بخانهای خویشتن باز گشتند مادر حسن شبـانروز گریان بود و در میان خانه صورت قبری بنا کرده نام حسن و تاریخ ناپدید شدن او بسر آن قبر بنوشت و هیچ وقت از آن قبر جدا نمیگشت مادر حسن را کار بدینجا رسید و اما عجمی او مجوس بوده و مسلمانان ناخوش میداشت و بهر مسلمانی که دست مییافت او را هلاک مبساخت و او در پلیدی چنان بود که شاعر گفته
تو گفتی که عفریت بلقیس بود | بزشتی نمودار ابلیس بود |
و آن پلیدک را نام بهرام بود و او در هر سال یکی از مسلمانان گرفته او را میکشت و کشتن او را سبب روا شدن حاجت خود میدانست القصه چون بهرام مجوسی را حیلت بحسن زرگر تمام شد و او را در کشتی تا هنگام غروب ببرد آنگاه لنگر کشتی بینداخته و تا بامداد در آن مکان کشتی نگاه داشتند چون با مداد شد کشتی براندند صندوقی را که حسن در آن بود بخواست خادمان صندوق حاضر آوردند مجوسی صندوق را گشوده حسن را بدر آورد و سرکه در بینی او فرو ریخت حسن عطسه زد و بنک راقی کرده چشم بگشود و بچپ و راست نگاه کرده خویشتن را در کشتی دید و عجمی را در نزد خود نشسته یافت دانست که آن پلیدک مجوس باو حیلت کرده بورطه ای که مادر او را همی ترسانید افتاده گفت خداوندا مرا در بلیتها صبر ده پس از آن روی بعجمی کرده در غایت فروتنی با او گفت ای پدر این کارها چه بود و نان و نمک کجا رفت عجمی بر وی نظاره کرده گفت یا کلب العرب آیا امثال من نان و نمک شناسد که من هزار کودک چون تو از کودکان مسلمانان کشته ام و تو هزار و یکمین خواهی بود حسن خاموش شد و دانست که تیر قضا برو کارگر آمده چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و هشتاد و دویم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت آنگاه پلیدک بگشودن دستهای او بفرمود و اندکی آب بروی بنوشانید و مجوس میخندید و میگفت به نار و نور سوگند که مرا گمان این نبود که تو در دام من بیفتی مرا آتش بگرفتن تو یاری کرد من ترا بآتش قربان کنم تا او از من راضی شود حسن گفت بنان و نمک خیانت کردی مجوس دست بلند کرده حسن را بزد پیشانی حسن بزمین کشتی برآمده بیخود گشت پس از آن مجوس افروختن آتش فرمود حسن گفت بآتش چه خواهی کرد مجوس گفت این آتش پروردگار منست اگر تو نیز او را پرستش کنی نیمه ی مال خود بتو دهم و دختر خویش بتو تزویج کنم حسن بانک بروی زد و گفت وای بر تو که مجوس هستی و از پروردگار آسمان و زمین غفلت کرده آتش همی پرستی مجوس در خشم شد و گفت یا کلب العراب ترا دشوار مینماید که به دین من در آئی آن پلیدک بآتش سجده برد پس از آن غلامان خود را فرمود که حسن را بر رو بیندازند خادمان او را بزمین افکندند مجوسی تازیانه ای که از چرم تابیده بودند برتن او همیزد تا اینکه تن او شرحه شرحه شد و او استغاثه میکرد و تظلم میبرد کسی بفریاد او نمیرسید آنگاه سر بآسمان کرده به پروردگار و پیغمبر بزرگوار و وصی او حیدر کرار پناه برد و سرشک از دیدگان فرو ریخته این دو بیت بخواند
ای شیر سرافراز زبر دست خدا | ای تیر شهاب ثاقب دست خدا | |||||
آزادم کن زدست این بیدستان | دست من و دامان تو ای دست خدا |
پس از آن مجوس غلامان را فرمود او را بنشاندند و از خوردنی چیزی حاضر آوردند حسن خوردنی نخورد و مجوس شبانروز بروی عذاب میکرد و او درین بین شکیبا بود و به خدایتعالی همی نالید و تا سه ماه در کشتی بودند پس از آن خدایتعالی بادی تند بکشتی فرستاد که روی در یا سیاه گشت و موجها بر خاست و کشتی باضطراب افتاد ناخدایان گفتند بخدا سوگند سبب این حادثه عقوبتی است که مجوس باین کودک میکند و این کار در نزد پروردگار ناپسند است آنگاه بر خاسته غلامان مجوس را بکشتند چون مجوس دید که غلامان کشته شدند بخویشتن بترسید بازوان حسن گشوده جامه درشت از و بر کند و جامه نرمش بپوشانید و وعده کرد که صنعت کیمیا بروی بیاموزد و او را بشهر خویشتن باز گرداند و گفت ایفرزند مرا بکردار بد من برمگیر دیگر گفت چگونه بتو اعتماد کنم مجوس گفت ای فرزند اگر گناه نمیشد بخشایش از کجا بود من این کارها با تو نکردم مگر این که صبر و مقاومت ترا بیازمایم ناخدایان بخلاصی حسن فرحناک شدند و حسن ایشانرا دعا گفت در حال باد فرونشست و تاریکی برفت حسن با مجوس گفت ای عجمی بکجا خواهی رفت عجمی گفت ایفرزند بحبل سحاب که گیاه اکسیر در آنجاست همیروم و مجوس بنار و نور سوگند یاد کرد که از من ترا بیمی نماند حسن از سخن او فرحناک شد و بخواب و خور بگرائید و سه ماه دیگر کشتی براندند تابه بیابانی فراخنای برسیدند که ریگهای او سپید و زرد و سبز و سیاه بودند چون کشتی در آنجا نگاه داشتند عجمی بر پای خاست و گفت ای حسن برخیز تا از کشتی بیرون شویم که بمقصود خویشتن برسیدیم در حال حسن برخاسته با عجمی از کشتی بدرآمد مجوس متاعهای خویش بنا خدا سپرده با حسن از کشتی دور رفتند و از چشمها نا پدید شدند آنگاه مجوس بنشست و از جیب خود طبلی مسین بدر آورد که طلسمها بر آن نقش بود و آن طبل را بکوفت در حال گردی پدید شد حسن را کار او عجب آمد و از او هر اس کرد و از بیرون آمدن خود پشیمان گشته گونه اش زرد شد مجوس بر وی نظاره کرد و با و گفت ای فرزند تراچه روی داد بنار و نور سوگند که ترا از من بیمی نماند و اگر نه حاجت من بایست که بنام تو تمام شود ترا از کشتی بیرون نمی آوردم تو هیچ هر اس مکن و بدانکه زیر این گرد چیزیست که ما او را سوار شویم و ما را از این صحرا بیرون برد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هشتاد و سیم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت و از رنج راه رفتن خلاصی یابیم هنوز عجمی را سخن بانجام نرسیده بود که از زیر گرد سه اشتر پدید گشتند یکی را عجمی سوار شد و حسن را بر دیگری سوار کرده توشه بر سیمین نهاد و تا هفت روز همی راندند تا اینکه به سرزمینی خرم برسیدند و در آنجا فرود آمدند حسن در آنمکان قبه ای دید که بچهار ستون زرین بنا کرده اند آنگاه مجوس با حسن در زیر قبه شدند خوردنی خورده راحت یافتند آنگاه حسن را به بنیانی بلند نظر افتاده با مجوس گفت این قصر از آن کیست مجوس گفت قصر از شیاطین است حسن گفت بر خیز تا درین قصر تفرج کنیم مجوس گفت ای حسن نام این قصر پیش من مبر که مرا درین قصر دشمنی است و مرا با او حکایتی روی داده که اکنون وقت نیست که ترا از آن حکایت با خبر کنم پس از آن طبل مسین بکوفت اشترها پیش آمدند در حال برخاسته سوار گشتند و تا هفت روز برفتند چون روز هشتم شد مجوس پرسید ای حسن چه میبینی حسن جواب بداد در میان مشرق و مغرب ابری همی بینم مجوس گفت اینکه میبینی او کوهیست بزرگ که ابر را دو نیمه کرده و این کوه را از پس بلندی ابری در فراز نیست و حاجت ما در سر این کوهست و بدین سبب ترا آورده ام که حاجت من در دست تو روا گردد حسن چون این سخن بشنید از زندگانی نومید شد و با مجوس گفت ترا بمعبود خود سوگند میدهم که حاجت تو چیست مرا از بهر چه آورده مجوس گفت صنعت کیمیا درست نشود مگر بگیاهی که او در مکانی بروید که ابر بر وی سایه نیندازد و این کوهست که ابر را دو نیمه کند و آن گیاه در قله همین کوهست وقتیکه آن گیاه پدید آوریم من صنعت کیمیا بتو بیاموزم حسن از غایت بیم گفت آری ایخواجه ولی از زندگانی نومید بود و بمخالفت مادر افسوس میخورد و این دو بیتی همیخواند
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خویش | همه دروغ نمودی مرا چو افسانه | |||||
تبارک لله ازین بخت و زندگانی من | که تا بمیرم زندان بود مرا خانه |
القصه مجوس و حسن همی رفتند تا به آنکوه برسیدند حسن در سر آنکوه قصری دیده بمجوس گفت این قصر چیست مجوس گفت این مسکن جنیان و غولانست پس از آن مجوس از اشتر به زیر آمده حسن را بفرود آمدن بفرمود و سر او ببوسید و گفت اگر با تو بد کردم بر من ببخشای پس از آن عجمی انبانی گشوده آسیائی سنگی بدر آورد و از آن انبان مقداری گندم نیز بیرون آورد و آن گندم در آن آسیا آرد کرد و او را خمیر کرده آتش بیفروخت و از آن خمیر سه قرصه نان پخت آنگاه طبل مسین بدر آورده بکوفت اشتران حاضر شدند مجوس یکی از آن اشترانرا ذبح کرد و پوست از وی بر داشت و بحسن گفت ای فرزند به وصیت من گوش دار حسن گفت آری وصیت تو بنیوشم مجوس گفت در میان این پوست شو و من پوست بر تو بدوزم و درین زمین بگذارم آنگاه پرندگان بسوی تو آمده ترا بر دارند و بفر از کوه برند تو این کارد نیز با خویشتن بر دار که هر وقت ببینی که پرنده ترا در بالای کوه بگذاشت باین کارد پوست را پاره کن و از پوست بدر آی آنگاه پرنده از تو بیم کرده پرواز کند تو از فراز کوه با من سخن گوی تا من با تو بگویم که چکار کنی آنگاه سه قرصه نان با خیکچه آب در آن پوست بنهاد و پوست بر وی بدوخت و از پوست دورشد پرنده بزرک بر وی بیامد او را بر داشته بقله کوه برد و در آنجا بگذاشت چون حسن دانست که پرنده او را در قله کوه نهاد پوست را پاره کرده و از پوست بدر آمد و مجوس را ندا در داد مجوس چون آواز او بشنید فرحناک شد و از غایت فرح بر قصید و با و گفت بدانسوی کوه شو هر چه در آنجا ببینی مرا آگاه کن حسن بدانسوی کوه رفت و در آنجا استخوانهای پوسیده بسیار یافت و هیزمهای بسیار دید و آنچه دیده بود با مجوس باز گفت مجوس گفت مقصود همین بود تو از آن هیزمها بگیر و بسوی من بینداز که کیمیا از آن هیزمها پدید آید آنگاه حسن از آن هیزمها بسوی مجوس بینداخت مجوس گفت حاجتی که مرا با تو بود روا شد اگر خواهی در قله کوه بمان و اگر خواهی خویشتن از کوه بینداز مجوس این بگفت و از پی کار خویش برفت حسن گفت سبحان الله این پلیدک با من حیلت کرد پس از آن در قله کوه نشسته بخویشتن بگریست و این ابیات برخواند
ای جهان سختی تو چند کشم | ای فلک عشوۀ تو چند خرم | |||||
از بلندی حصن و تندی کوه | از زمین گشت منقطع نظرم | |||||
من چو خواهم که آسمان بینم | سر فرود آرم و فرو نگرم |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هشتاد و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت حسن چون از کید ومکر عجمی آگاه شد بگریستن بنشست پس از آن برخاسته بچپ و راست نگاه کرد و در قله کوه همیرفت تا اینکه بدانسوی کوه رسید دریائی دید موج زن که هر موجی بسان کوه بر میخاست در کنار دریا بنشست و آنچه از قرآن مجید بخاطر داشت بخواند و از خدایتعالی مسئلت کرد که کار بر او آسان کند و از آن سختیها برهاند از آن صلوة جنازه بخویشتن بگذارد و خود را بدریا انداخت موجها او را برداشته بقدرت پروردگار از دریا سالم بکنار رسید فرحناک گشته شکر خدایتعالی بجای آورد پس از آن بر خاسته از بهر خوردنی باین سوی و آنسوی میرفت تا بپای آن قصر آمد که از مجوس آنقصر راجویان شده بود و مجوس گفته بود مرا دشمنی درین قصر است حسن گفت بخدا سوگند ناچار باید بدین قصر داخل شوم شاید که در این قصر مرا گشایشی رو دهد در حال بقصر اندر شد و در دهلیز قصر مصطبه ای دید و بر آن مصطبه دو دختر قمر منظر بودند و رقعه شطرنج گسترده بازی میگردند یکی از ایشان سر بر کرده با غایت فرحناکی گفت این آدمی زاد است و گمان میکنم که اینرا امسال بهرام مجوسی آورده حسن چون این سخن بشنید خویشتن بخاک افکند و سخت بگریست و گفت ای خاتونان من همان مسکینم که بهرام مرا آورده و دخترک خوردسال با خواهر بزرک گفت ای خواهر گواه باش که این برادر منست بشادی او شاد و باندوه او اندوهگین خواهم شد پس از آن بر پای خاسته او را در آغوش گرفت و جبین او ببوسید و دست او را گرفته بدرون قصر برد و جامه های کهن از و بر کند و جامۀ ملوکانه بروی بپوشانید و خوردنی از بهر او حاضر آورد و هر دو خواهر با او طعام خوردند و باو گفتند حدیث خود را با آن پلیدک از آغاز تا انجام بگو و ما نیز حکایت خود را با تو گوئیم تا اینکه از آن پلیدک بر حذر باشی حسن چون این سخن بشنید و مهربانی ایشان بدید آسوده خاطر گشت و ماجرای خود به ایشان حدیث کرد دختران باو گفتند آیا این قصر از و پرسیدی یا نه گفت آری پرسیدم او گفت درین قصر فرزندان ابلیس هستند من این قصر نا خوش دارم دخترکان در خشم شدند و گفتند آن پلیدک مارا فرزندان ابلیس نام نهاده حسن گفت آری بخدا سوگند دخترک خورد سال گفت بخدا سوگند او را به بدترین عقوبت بکشم و نسیم دنیا از و ببرم حسن گفت چگونه باو خواهی رسید و چگونه او را خواهی کشت دخترک گفت او در باغی مکان دارد که آن باغ را مشید گویند بناچار او را بزودی بکشم آنگاه خواهر بزرک گفت هر چه از آن پلیدک حدیث کرد راست گفت و لکن تو نیز حکایت ما با او حدیث کن تا در خاطر نگاهدارد دخترک خورد سال گفت ای برادر بدان که ما از دختران پادشاهانیم پدر ما از مملوک جنیانست و او از جنیان و عفریتان، خادمان و لشکریان دارد و خدایتعالی او را از یکزن هفت دختر عطا فرموده و اورا شوکت و غیرت و غرور نفس به مرتبه است که مارا به یکی از مردان تزویج نکرده پس از آن وزرای خود را حاضر آورده بایشان گفت آیا شما مکانی را میشناسید که درختان بسیار و میوه های بیشمار داشته باشد و هیچکس از جنیان و انسیان بر آن مکان راه نتواند یافت ایشان گفتند ایملک آن مکان چه خواهی کرد گفت همی خواهم که دختران هفتگانه خود در آنمکان جای دهم گفتند ایملک جائی که از بهر ایشان سزاوار باشد قصر جبل سحابست که عفریتانی که از سلیمان علیه السلام گردن کشیدند آنجا را بنا کردند پس از آن که عفریتان هلاک شدند کسی از جنیان و انسیان در آن قصر ساکن نگشته که او از آبادیها دور است و کس بدانجا نتواند رسید و در گرد آنقصر درختان بسیار و میوه های بیشمار هست و در آنجا آبی است روان که از شهد شیرین تر و از برف خنک تر است هیچ ناخوشی از آن آب نخورد مگر اینکه بهبودی یابد پدر ما چون این سخن بشنید ما را بدین مکان فرستاد و لشگری انبوه با ما همراه کرد و تمامت مایحتاج از بهر ما درین قصر حاضر آورد و هر وقت که پدر ما بخواهد مارا در نزد خود حاضر گرداند ساحرانی که تابعان او هستند باحضار ما بفرماید ایشان بسوی ما آمده ما را در نزد پدر حاضر سازند چند روزی در نزد او مانده پس از آن بدین مکان باز گردیم و اکنون پنج تن از خواهران ما بنخجیر گاه رفته اند و هر روز دو تن از خواهرانرا نوبت نشستن است و امروز نوبت از آن من و این خواهر من بود که درینجا نشسته از بهر ایشان خوردنی مهیا کنیم و پیوسته ما از خدا در میخواستیم که شخصی از آدمیان بما برساند که با ما انیس و جلیس شود منت خدایرا که ما را از دیدار تو شاد کرد اکنون تو خاطر آسوده دار که بر تو باکی نیست حسن ازین سخنان فرحناک گشته حمد خدایتعالی بجا آورد پس از آن دخترک برخاسته حسن را بغرفه آورد حسن در آنجا فرشهای دیبا و متاعهای حریر چندان دید که در وصف نمیگنجید چون ساعتی بگذشت خواهران ایشان از نخجیر باز آمدند ایشان حدیث حسن را با خواهران باز گفتند خواهران ایشان فرحناک شدند و بغرفه ای که حسن در آنجا بود در آمدند و او را سلام داده تهنیت گفتند و حسن در نزد ایشان بعیش و نوش همیگذاشت و با ایشان بنخجیر گاه میشد و دیرگاهی با ایشان بود تا اینکه تندرست گشت و رنجوریش برفت و نزاریش بفربهی بدل شد و با دخترکان در تفرج و نخجیر عمر میگذاشت پس از آن دخترک خورد سال که با حسن عهد خواهری بسته بود با خواهران حدیث بهرام مجوس باز گفت که آن پلیدک ایشان را از غولان و از فرزندان ابلیس شمرده خواهران او سوگند یاد کردند که او را بکشیم و پس چون سال دیگر شد آن پلیدک با پسری چون قمر حاضر گشت و در پای قصر فرود آمد و حسن در آن هنگام در پای درختان در کنار نهر نشسته بود چون او را بدید بهراس اندر شد و گونه اش زرد گشت و دستها به یکدیگر زد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و هشتاد و پنجم در آمد
گفت ای ملک جوانبخت حسن در هراس شد و گونه اش زرد گشت و با دخترکان گفت ای خواهران شمارا بخدا سوگند میدهم که در کشتن این پلیدک مرا یاری کنید که او اینک حاضر آمده و مسلمانی را از فرزندان بزرگان اسیر کرده قیدهای گران بروی نهاده او را بگونه گونه عذابها میازارد و اکنون قصد اینست که آن پلیدک را بکشم و انتقام خود از وی بکشم و این جوانرا از عذاب او برهانم تا آن جوان بوطن خویش بازگردد و خدایتعالی درین کار شمارا پاداش دهد دختران گفتند ایحسن از بهر خدا و بخاطر تو بجان خواهیم کوشید آنگاه ایشان نقابها بر رخ افکنده و اسلحه جنک بپوشیدند و از برای حسن نیز اسبی از بهترین خیل حاضر آوردند و اسلحه کامل او را دادند پس از آن همگی روان گشته مجوس را دیدند که اشتری کشته و پوست از وی برداشته است و جوانرا عقوبت میکند و میگوید که در میان این پوست شو در آن هنگام حسن از عقب مجوس بیامد و او را بروی آگاهی نبود حسن بانک بر مجوس زد و گفت ای پلیدک دست نگاه دار مجوس روی بروی کرده حسن را بدید باو گفت ای فرزند چگونه خلاص شدی و بدین مکان چگونه آمدی حسن گفت ای زندیق مرا خدایتعالی خلاص داد اکنون تو گرفتار گشته و خدای تعالی از تو انتقام خواهد کشید که تو خود گفتی هر کس بنان و نمک خیانت کند خدای تعالی از او انتقام کشد چون تو بنان و نمک خیانت کردی ترا خدای تعالی در دست من گرفتار کرد و ترا خلاصی محالست مجوس باو گفت ای فرزند تو در نزد من از جان عزیز تری حسن بسخنان او گوش نداشت و پیش رفته با شمشیر بکمر او زده دو نیمه کرد پس از آن از اسب فرود آمده انبانی را که با مجوس بود بگرفت و او را گشوده طبل بدر آورد و طبل را بکوفت در حال سه اشتر حاضر آمدند حسن بند از آن جوان برداشته او را به یکی از آن اشتران سوار کرده توشه و آب بر دو شتر دیگر نهاد و بآن جوان گفت بسوی مقصد خویش روان شو آن جوان حسن را دعا گفته روان گشت دخترکان از کشته شدن مجوس فرحناک شدند و از شجاعت حسن شگفت ماندند و کردار اورا ثنا گفتند و او را برداشته بسوی قصر روان گشتند و بلهو و لعب و عیش و طرب بسر میبردند و حسن مادر خود را فراموش کرده بود در این اثنا روزی در هنگامیکه ایشان در عیش و نوش بودند از سینه صحرا گردی بزرک برخاست دخترکان گفتند ای حسن برخیز و بباغ شو و در میان درختان خویشتن پنهان کن و بیم مدار که بر تو باکی نیست در حال حسن برخاسته در غرفه پنهان شد و در غرفه بر خویشتن ببست چون ساعتی بگذشت گرد فرو نشست و از زیر گرد لشگری فزون از شماره از نزد پدر دختران برسیدند دخترکان لشگریانرا در منزلهای نیکو جای دادند و سه روز بضیافت ایشان بپرداختند و سبب آمدن ایشان باز پرسیدند ایشان گفتند که ما از نزد ملک از بهر بردن شما آمده ایم گفتند مقصود از بردن ما چیست امیر لشگر جواب داد که یکی از ملوک را بزم عیش برپاست و همی خواهد که شما در آن عیش حاضر گشته تفرج کنید دختران گفتند غیبت ما از این مکان چه قدر خواهد بود امیر لشگر گفت جز رفتن و آمدن دوماه مدت اقامتست دخترکان برخاسته بنزد حسن آمدند و او را از واقعه آگاه کردند و با و گفتند این مکان مکان تست با خاطر آسوده درین قصر بنشین و هراس مکن و محزون مباش که هیچکس بدین مکان نتواند آمد تو در این مکان خرسند بنشین تا ما بسوی تو باز گردیم و اینک کلیدهای غرفهاست که در نزد تو میسپاریم و لکن ای برادر ترا بحق برادری و گند میدهیم که فلان غرفه را در مگشای که ترا بگشودن آن حاجتی نیست آنگاه دخترکان حسن زر گر را وداع کرده با لشگریان روان شدند و حسن در قصر تنها بنشست ولی تنگدل شد و شکیبائیش نماند و وحشتش افزون گشت بجدائی دخترکان محزون گردید و فراخنای جهان بروجودش تنگ شد دختر کانرا بخاطر آورده این ابیات برخواند
چند باشم در دیار و منزل دعد و رباب | روز و شب نالنده و گرینده چون رعدو رباب | |||||
گر وطن گیری کنون در وی صبا بینی جلیس | ور سخن گوئی کنون در وی صدا یابی جواب | |||||
گه زتنهائی درو دمساز کردم با طیور | گه ز شیدائی درو همراز گردم با ذباب |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هشتاد و ششم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت حسن تنها بنخجیر گاه میشد و همه روزه نخجیر آورده گشت و میخورد تا اینکه از تنهایی وحشتش بسیار گشت و اضطرابش بیفزود برخاسته همیگشت و غرفها همی گشت و غرفها همی گشود در غرفها چیزی بسیار میدید ولی بسبب غیبت دخترکان همه چیز ناخوش میداشت و از بهر دری که دخترکان نگشودن سپرده بودند دلش قرار نمی گرفت و با خود گفت خواهر من مرا بنگشودن این در نفرموده مگر بسبب آنکه در آنمکان چیزی هست که خواهرم نمی خواست که کس بر آن آگاه باشد بخدا سوگند من آندر بگشایم و آنچه در آنمکان هست او را نظاره کنم اگر چه مرگ در آن باشد در حال کلید برداشته در بگشود در آنمکان از مال چیزی ندید ولی در آنجا نردبانی یافت که پله های آن از جزع یمانی بود از آن نردبان بالا رفت تا بفراز قصر رسید در پای قصر مکانی پدید شد که در آنجا باغها و درختان و شکوفها و وحشیان و مرغان خوش الحان بودند در فر از قصر نشسته در آن نزهتگاه تأمل میکرد که دریائی دید بزرک که موجها مانند کوه از و بر میخاست و پیوسته در فراز قصر بچپ و راست همی گشت تا اینکه بقصری دیگر رسید و در آن قصر غرفه ای دید که از یاقوت و زمرد و بلخش منقش و خشتهای او از زر و سیم بود و در میان آنقصر در یاچه دید بر از آب در روی دریاچه تختی بود از صندل و عود و در کنار دریاچه مرغان نغمه سنج و خوش الحان بودند حسن از بهجت آنمکان مدهوش ماند و در آنجا نشسته بهر سوی نظاره میکرد که ناگاه ده پرنده از جانب صحرا پدید شدند و بسوی آن دریاچه آمدند حسن دانست که آن پرندگان قصد دریاچه و آب خوردن دارند خود را از آنها پوشیده داشت که مبادا اورا نظاره کرده برمند آنگاه پرندگان بدرختی بزرک فرود آمدند حسن در میان آنها پرنده ای دید نکو صورت که از همۀ آنها بهتر بود و بقیت پرندگان بر وی گرد آمده او را خدمت میکردند حسن در عجب شد و آن پرنده نیکو شمایل با منقار خویشتن پرندۀ دیگر را میزد و بر آنها بزرگی میکرد و آنها از آن پرنده میگریختند و حسن از دور ایستاده بر آنها تفرج میکرد پس از آن پرندگان بر تخت بنشستند و هر یکی از آنها جلد خود را بچنگال خود بدرید و از جلد بدر آمد ده تن دخترکان آفتاب روی بودند که بدریاچه فرورفته تن همی شستند و مزاح همی کردند و آن پرنده بدیع الجمال برایشان برتری میکرد و دختران دیگر را در آب فرو میبرد آن دخترکان از و میگریختند و نمیتوانستند دست بسوی او دراز کنند حسن چون ایشان را بدید عقلش بپرید و دانست که خواهران او را از گشودن آن در منع نمیکردند مگر بدین سبب القصه حسن ایستاده بحسرت بسوی ایشان می نگریست و شیفته جمال دخترک ماه روی گشته گرفتار دام محبت او شد و گریستن آغاز کرد پس از آن دخترکان از دریاچه بدر آمدند حسن ایستاده برایشان نظاره میکرد و ایشان حسن را نمیدیدند حسن از حسن و جمال ایشان در عجب بود دخترکان هر یکی جامه خود بپوشیدند و آن دختر ک زهره جبین آفتاب روی حله سبز در بر کرد و با حسن و جمال خویش آفاق مسخر نمود و از خرامیدن آهوانه خون در دل سرو و شمشاد کردو او را لب و دندان و رخسار بدانسان بود که شاعر گفته
نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش | بشکر پرورش دادند گوئی دُرّو مرجانرا | |||||
بهر شیرین لب و دندان مسلم نیست دل بردن | جز آن یاقوت لب معشوق و مروارید دندانرا | |||||
بسی گلهای رنگینست بر رخسار سیمینش | که رنگ و بوی آن گلها خجل دارد گلستانرا |
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هشتاد و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون حسن دختر کانرا دید که از دریاچه بدر آمدند در حسن و جمال دخترک بزرک حیران مانده ابیات همی خواند که دخترکان جامها بپوشیدند و بلهو و لعب و حدیث بنشستند و حسن ایستاده بدیشان نظاره میکرد غریق دریای حیرت و حیران وادی فکرت بود و با خود میگفت بخدا سوگند خواهر من مرا از گشودن این در منع نمی کرد مگر بجهت این دخترکان که همی ترسید من مفتون یکی از ایشان باشم پس از آن چشم بمحاسن آن دخترک دوخته دید که او در حسن و نیکوئی و دلربایی و خوبروئی چنانست که شاعر گفته
آذر و مانی که صورتهای دلبر کرده اند | بی رخ چونماه و بی زلف چو عنبر کرده اند | |||||
عنبر زلف و مه رخسار آن دلبر مرا | بی نیاز از صورت مانی و آذر کرده اند | |||||
هم سرین فربه او هم میان لاغرش | عشق و آرام مرا فربی و لاغر کرده اند | |||||
همچو زنجیر و زره کار مرا برهم زده | حلقه و زنجیر آن زلف زره گر کرده اند |
القصه دخترکان پیوسته در لهو و لعب بودند و حسن ایستاده چشم بدیشان نهاده بود تا هنگام پسین شد آندخترک با یاران خود گفت ای دختران ملوک وقت دیر کشید و ما را شهر دورست برخیزید تا بمکانهای خویشتن باز گردیم در حال ایشان بر خاسته جامهای پر بپوشیدند و بصورت نخستین بر آمده بیک دفعه بپریدند حسن از ایشان نومید شدو خواست که بر خیزد نتوانست و سرشکش برخساره روان گشت و این ابیات بر خوانده
هشت چیزم هشت چیز اندر غمش بگذاشتند | تا مرا بگذاشت آن نوشین لب شیرین عتاب | |||||
تن قرار و دل مراد و جان نشاط و لب سخن | دست جام و طبع کام و روی رنک و چشم خواب | |||||
زارو نالانم چو بلبل دیده بر خون چون تذرو | تا نفورم کرد از آن کبک دری بانک رباب |
پس از آن اندک اندک از قصر فرود آمد و بمنزل خویش برسید و در بخویشتن بسته رنجور بیفتاد خوردنی نخورد و نوشیدنی بکار نبرد و تا بامداد بفکرت اندر حیران بود چون با مداد شد این ابیات بر خواند
دوش بی روی تو آتش بسرم بر می شد | آبم از دیده همی رفت و زمین تر میشد | |||||
گاه چون عود بر آتش دل تنگم می سوخت | گاه چون مجمره ام دود بسر بر میشد | |||||
هوش میآمد و میرفت نه دیدار ترا | می بدیدم نه خیالم زبرابر میشد | |||||
تا بافسوس بیایان نرود عمر عزیز | همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد |
چون آفتاب برآمد در بگشود و بهمان مکان که روز پیش در آنجا بود فراز رفت و در منظره ای که بباغ مینگریست بنشست تا اینکه شب برآمد و پرندگان پدید نگشت گریان شد و همی گریست تا از خود برفت و چون بخود آمداندک اندک از بام قصر بزیر شد و فراخنای جهان بر وجودش تنگ بود و تمامت شب را میگریست و مینالید تا اینکه با مداد شد و آفتاب بر آمد حسن از خور و خواب بازمانده و قرار و آرام از وی دور شده بود و این اشعار همی خواند
از عشق دوست دست بسر بر همیز نم | آتش بصبر و هوش و خرد در همی زنم | |||||
تا عشق دوست بر دل من گشت پادشا | بر رخ بنام او همه شب زر همیزنم |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و هشتاد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت حسن زرگر را چون شوق زیاده گشت ابیات بر خواند و او در قصر تنها همی گریست و همی نالید که ناگاه گردی از سوی صحرا برخاست حسن در حال از بام قصر فرود آمد و ساعتی نرفت که لشگر بدور قصر احاطت کردند و دخترکان هفتگانه از اسب فرود آمده بقصر اندر شدند و اسلحه خویشتن بگشودند و اما دخترک خورد سال که خواهر حسن بود اسلحه بر نکنده بمنزل حسن آمد حسن را در آنجا ندید بجستجوی او گشت تا اینکه او را در یکی از گوشها پدید آورد دید که رنجور و نزار گشته و گونه اش زرد شده و از بسیاری گریستن چشمانش فرو رفته دخترک چون اینحالت بدید مدهوش شد و سبب آنحالت بپرسید و گفت ای برادر خبر خود با من بگو تا از بهر تو چاره کنم و اندوه از تو بردارم و خود را فدای تو کنم در حال حسن سخت بگریست و این دو بیت بر خواند
همیزنم نفس سرد بر امید کسی | که یاد ناورد از من بسالها نفسی | |||||
بچشم رحم به رویم نظر همی نکند | همه بدست جور و جفا گو شمال داده بسی |
دخترک از فصاحت حسن شگفت ماند و گفت ای برادر چه وقت باین ورطه در افتادی و کی این حادثه ترا روی داد که من ترا میبینم که شعر همیخوانی و سرشک همیریزی ترا بخدا میدهم که مرا از حالت خویش بیاگاهان و راز خود با من بگو و از من بیم مدار که مرا سینه تنک شد و عیش من مکدر گشت آنگاه حسن آهی بر کشیده سرشک برخساره روان کرد و گفت لا والله ای برادر که جان خویش از تو مضایقت نکنم پس حسن ماجرای خود و دخترانی که دیده بود با دخترک باز گفت و او را آگاه کرد که سبب رنجوری و اندوهش دخترکی است که در در صورت پرندگان بدریاچه فرود آمده و بدخترک بنمود که ده روز است طعام و شراب نخورده پس از آن سخت بگریست و این دو بیت برخواند
گر یار من ستمگر و عیار نیستی | اندر زمانه یار مرا یار نیستی | |||||
ای کاش دیده بر رخ او ننگریستی | تا دل بجرم دیده گرفتار نیستی |
خواهرش نیز بگریستن او بگریست و بحالتش رحمت آورد و بغربتش دل بسوخت و با و گفت ای برادر خاطر آسوده دار که من خود را از بهر تو بورطه هلاک اندازم و جان در راه تو بدهم و از بهر توحیلتی سازم تا ترا بمقصود برسانم و لکن ای برادر ترا وصیت میکنم باینکه راز از خواهران من بپوشی و حالت خود بهیچ کدام آشکار مکن و گرنه من و تو کشته خواهیم شد و اگر ایشان از گشودن در باز پرسند تو بگو که در نگشوده ام و مرا خاطر بشما مشغول بود حسن گفت آری چنین کنم پس از آن سر دخترک بیوسید و خاطرش بر آسود زیرا که در گشودن در از آن دخترک که خواهر او بود هراس داشت از آن از خواهر خود چیزی از بهر خوردن بخواست در حال خواهر او برخاسته از نزد حسن بیرون آمد و بسوی خواهران رفت ولی محزون و گریان بود خواهران حالت او پرسیدند او گفت که برادرم رنجور است و ده روز است که چیز نخورده ایشان از سبب رنجوری او باز پرسیدند دخترک گفت سببش دوری شما بوده که درین ایام غیبت از وحشت جدائی رنجور گشته چون دختران سخن او بشنیدند از بهر حسن محزون شدند و گفتند بخدا سوگند که او بسبب غربت و تنهائی معذور است پس از آن دخترکان از قصر بیرون آمده لشکریان بازگردانیدند و نزد حسن آمدند و او را سلام دادند دیدند که او را گونه زرد گشته و حالتش دگرگون شده بروی رحمت آورده بگریستند و در نزد او نشسته، دلجوئیش کرده عجایبی که در سفر خویشتن دیده بودند با و حکایت کردند و از داماد و عروس آنچه که دیده بودند باز گفتند پس از آن دخترکان تا یکماه پیوسته در نزد او بودند و با او مؤانست و ملاطفت میکردند ولی روز بروز رنجوری او زیادت میشد و دخترکان چون حالت او میدیدند میگریستند و بیشتر از همه دخترک خورد سال محزون و گریان بود چون ماهی بگذشت دخترکان بنخجیر گاه مشتاق شدند و قصد نخجیر کردند و از خواهر خورد سال تمنای سواری نمودند او گفت بخدا سوگند من با شما بیرون آمدن نتوانم که برادر من رنجور است مرا باید که در نزد او بنشینم تا رنجوریش برود چون خواهران سخن او بشنیدند بوفا داری او ثنا خواندند و باو گفتند هر چه تو با این غریب کنی پاداش نیکو از پروردگار خود خواهی گرفت پس از آن خواهر کوچک را در نزد گذاشته توشهٔ بیست روزه برداشتند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و هشتاد و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت دخترکان خواهر کوچک در نزد حسن گذاشته بنخجیر گاه شدند چون از قصر دور گشتند خواهر ایشان روی بحسن کرده گفت ای برادر برخیز و آنمکانی که دختر کانرا دیده ای بمن بنما حسن فرحناک گشته خواست که با او بسوی آنمکان رود از غایت رنجوری رفتن نتوانست دخترک او را در آغوش گرفته بفراز قصر برد و حسن مکانی را که دخترکان در آنجا دیده بود بخواهر خود بنمود دخترک گفت ای برادر حالت آن دخترکان با من بیان کن که چگونه آمدند حسن آنچه که از دخترکان دیده بود باز گفت و آن دخترک را که بوی مفتون بود مدحت کرد چون دخترک صفت او بشنید او را بشناخت حالتش دگرگون شد و گونه اش زرد گشت حسن گفت ایخواهر از بهرچه گونه ات زرد شد دخترک گفت ای برادر بدانکه این دختر قمر منظر دختر یکی از پادشاهان جنیان است که او به انس و جن مالک گشته و ساحران و کاهنان در زیر حکم آورده و شهرهای بیشمار و خواستۀ بسیار دارد و پدر ما از نایبان او است و بجهت انبوهی لشکر و فراوانی مملکت کس بر او چیره نتواند شد و از برای دخترکان خود که تو آنها را دیدی مکانی ساخته که آنمکان در طول و عرض یک فرسخ است و نهری بزرگ را بچهار سوی آنمکان راه دارد که هیچکس از جنیان و انسیان بدانمکان نتواند رسید و او بیست و پنجهزار سپاه از دختران باکره دارد که هر یکی از ایشان چون سوار شوند و آلت حرب بپوشند با هزار سوار دلیر مقاومت کند و او را هفت دختر کیست که ایشانرا شجاعت و سواری از همه سپاه او زیادتست و ملک دخترک بزرک خود را بر آنمکان که از بهر تو صفت کردم والی کرده و آن دخترک بزرک در شجاعت و سواری و خدیعت و مکر و فنون ساحری بهمۀ اهل روی زمین برتری دارد و آنجامه ها که با آنها میپریدند از صنعت ساحران طایفه جانست اگر تو بخواهی که بدان دخترک مالک شوی و او را تزویج کنی در این مکان بانتظار او بنشین که ایشان در سر هر ماهی درین مکان حاضر شوند هر وقت تو ببینی که ایشان حاضر آمدند در جایی پنهان شو وزینهار که خویشتن آشکار کنی که همه کشته خواهیم شد و در مکانی نزدیک بایشان بنشین چنانکه تو ایشانرا ببینی و ایشان ترا نبینند چون ایشان جامهای پر بکنند تو چشم بجامه که از آن دخترک ماه روست بینداز پس از آنکه ایشان بآب اندر شوند تو آنجامه بگیر وجامۀ دیگر برمگیر که آنجامه ترا بآن دخترک برساند و لکن چون تو جامه برگیری او با تو خدعه کند و گوید ای آنکه جامه من بر گرفته جامه بمن باز پس ده که اینک من در نزد توام و فرمان ترا مخالفت نکنم زینهار که تو جامه به او رد کنی اگر جامه از تو بگیرد ترا بکشد و قصر ما را خراب کند و پدر ما را هلاک سازد پس چون دختران دیگر ببینند که جامه او دزدیده شده او را تنها گذاشته بپرند آنگاه نزد او شو و گیسوهای او گرفته بسوی خویشتن بکش که او از آن تو خواهد شد ولی پس از آن جامۀ پر نگاه دار که تا آنجامه در نزد تست دخترک در زیر دست تو خواهد بود زیرا که بسوی بلاد خویش پریدن نتواند ولی چون تو او را بگیری بسوی منزل خود ببر و باو آشکار مکن که جامه را تو گرفته چون حسن سخن خواهر بشنید دلش آرام یافت و اندوهش برفت و سر خواهر را ببوسید پس از آن برخاسته با دخترک از بام قصر بزیر آمده و آنشب را بروز آوردند چون با مداد شد حسن برخاسته در بگشود و بفراز قصر رفته بنشست و تا هنگام شام پیوسته نشسته بود خواهرش طعام و شراب از بهر او برده جامه او را تبدیل کرد و حسن آنشب را نیز بخفت و همه روزه او را کار همین بود تاسر ماه نو شد حسن بانتظار ایشان بنشست تا اینکه ایشان پدید شدند حسن در جایی پنهان گشت و پرندگان فرود آمده هریک بمکانی بنشستند و جامهای پر از خویشتن دور افکندند و دخترکی که حسن عاشق او بود جامه بمکان حسن نزدیکتر گذاشت چون دخترکان بدریاچه اندر شدند حسن برخاسته نرم نرم برفت و جامه بگرفت و خدایتعالی راز او پوشیده داشت و هیچکدام از دخترکان او را ندیدند و با یکدیگر بازی همیکردند چون دخترکان از لهو ولعب فارغ شدند از دریاچه بدر آمده هر یکی از ایشان جامۀ خود بپوشید محبوبۀ حسن جامه برجا نیافت فریادی بلند بر آورد و طپانچه بر روی خویشتن زد و گیسوان فرو کند خواهران او سبب باز پرسیدند او سبب بیان کرد و دخترکان بگریستند و طپانچه بسر و روی خویشتن بزدند چون هنگام شام در رسید در نزد او نتوانستند نشست او را در فراز قصر گذاشته برفتند چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و نودم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون حسن دید که دختران از نزد او برفتند گوش بسوی او بداشت شنید که او میگوید ای آنکه جامه من گرفته و مرا برهنه گذاشته از تو مسئلت میکنم که جامه بر من رد کنی و عورت من بپوشانی امیدوارم که خدا ترا بحسرت من گرفتار نکند چون حسن این سخن بشنید عقلش برفت و عشقش زیاده شد و طاقت صبرش نماند در حال از جای خود برخاسته بسوی او شتافت و گیسوان او را گرفته بسوی خود بکشید و او را از فراز قصر بزیر آورد بمنزل خود رسانید و عبای خویشتن بروی بپوشانید و آندخترک همی گریست و انگشت همی گزید آنگاه حسن برخاسته در بروی ببست و خود بسوی خواهر رفت و از آنچه روی داده بود او را آگاه کرد خواهرش چون این سخن بشنید برخاسته بسوی دختر آمد او را دید که گریان و محزونست خواهر حسن در برابر آنحور نژاد زمین ببوسید و او را سلام داد آن پریوش با دخترک گفت ای دختر ملک آیا با دختران ملوک چنین کنند تو میدانی که پدر من پادشاهیست بزرک و تمامت پادشاهان جنیان از سطوت او به هراس اندرند و در نزد او ساحران و حکیمان و کاهنان و عفریتان هستند و او لشکری انبوه دارد وای دختران ملک از شما زیبنده نبود که پسران انسیان در نزد خود جای دهید و ایشان را بر حالت ما آگاه کنید و گرنه این جوان چگونه بما توانستی رسیدن خواهر حسن گفت ای ملکه این جوان آدمی زاد را مروت تمامست و او قصد کار زشت ندارد ولی او بر تو عاشق است و زنان او بهر مردان آفریده شده اند اگر این جوان ترا دوست نمی داشت بدینسان رنجور نمیشد که نزدیکست روان از تن او دور شود و دخترک تمامت آنچه حسن از عشق او بیان کرده بود باو فرو خواند چون ملکه سخن دختر بشنید از خلاصی نومید شد آنگاه خواهر حسن برخاسته از نزد ملکه بیرون رفت و حلۀ حاضر آورده بروی بپوشانید و طعام و شراب از بهر وی بنهاد و خوردنی با او بخورد و او را دلجوئی کرده اضطراب او فرو نشاند و پیوسته با سخنان نرم خاطر او بدست میآورد و او می گریست تا صبح بدمید ملکه آرام گرفت و از گریستن باز ایستاد و بخواهر حسن گفت اکنون که سرنوشت من این بوده است که از وطن دور باشم باید بخواست پروردگار شکیبا شوم در حال خواهر حسن برخاسته غرفه که بهترین غرفها بود از بهراو آماده کرد و پیوسته در نزد او نشسته او را تسلی میداد تا اینکه خاطرش بگشود و بخندید و کدورتش برفت آنگاه خواهر حسن بنزد حسن آمد و با و گفت برخیز و نزد ملکه شو و دست و پای او را بوسه ده حسن برخاسته نزد ملکه شد و جبین ببوسید و با و گفت ای خاتون خوبرویان وای شمسۀ نیکوان خاطر خویش آسوده دار که من ترا نگرفته ام مگر از بهر آنکه غلام تو باشم و این خواهر من کنیزک تو باشد و ایخاتون قصد من اینست که ترا بسنت رسول تزویج کرده بشهر خویش برم و من و تو در شهر بغداد ساکن شویم و از بهر تو غلامان و کنیزکان شری کنم و مرا مادریست از بهترین زنان که او در خدمت تو خواهد بود و در روی زمین بهتر از شهر ما شهری نیست و هر چیز که در آنجا هست بهترین چیز های بلاد است و مردمانش خوشروی و گشاده جبینند در حالتیکه حسن این سخنان میگفت در قصر بکوفتند حسن برون آمده دختر کانرا بر در یافت که از نخجیر بازگشته بودند حسن از دیدن ایشان فرحناک شد و ایشان شکر عافیت حسن بجای آوردند و از اسبها فرود آمده بقصر اندر شدند و هر یکی بسوی منزل خویش رفت جامه سواری بر کنده حریر و دیبا در بر کردند وصید هایی که آورده بودند بعضی را ذبح کرده پاره را در قصر جای دادند حسن غزالان و وحشیان ذبح میکرد و ایشان بلهو و لعب مشغول بودند تا اینکه حسن پوست از گوشتها بر داشته دخترکان مقداری گوشت برداشته بطبخ آن مشغول شدند آنگاه حسن بسوی دختر بزرک رفته سر او ببوسید و سر دخترکان دیگر را نیز ببوسید ایشان گفتند ای حسن بسیار مهربانی بما آشکار میکنی از بسیاری مودت تو در عجبیم که تو مردی هستی آدمیزاد و ما دخترکان جنیانیم در حال چشمان حسن پر از اشک گشته بگریست دخترکان گفتندای حسن گریستنت از بهر چیست که عیش بر ما مکدر کردی گویا که بمادر و وطن مشتاق گشته اگر چنینست ترا بسوی وطن بفرستیم حسن گفت بخدا سوگند قصد جدائی شما ندارم دخترکان گفتند سبب کدورت چیست حسن از شرم و بیم نتوانست که عشق دخترک آشکار کند ناچار خاموش شد و حالت خویش بایشان نگفت خواهر حسن برخاسته بایشان گفت او مرغکی صید کرده و همی خواهد که شما آنمرغک رام کنید دخترکان روی بحسن کرده گفتند هر چه تو از ما بخواهی چنان کنیم خبر خود باما حدیث کن و چیزی از ما پوشیده مدار حسن با خواهر خود گفت حکایت من با ایشان بازگوی که من از ایشان شرم همی دارم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و نود و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت حسن بخواهر خود گفت توقصه مرا برایشان فروخوان خواهر حسن گفت ایخواهران وقتی که ما این مسکین را درین قصر تنها گذاشته سفر کرده ایم او از تنهایی تنگدل گشته هراس کرده است که مبادا کسی در قصر بنزد او آید و شما میدانید که آدمیزاد را خرد سبک است آنگاه دری را که بفراز قصر گشوده میشد گشوده و تنها در فراز قصر نشسته و چشم باین سوی و آنسوی دوخته هراسان بوده است که ناگاه ده پرنده را دیده است که بقصر در آمده در کنار دریاچه نشستند و در میان آن پرندگان یکی از همه نکوتر بوده است که او پرندگان دیگر را منقار میزده است و پرندگان دیگر نمیتوانسته اند که دست بسوی او دراز کنند پس از آن پرندگان با چنگالهای خویشتن جامهای پر از خویشتن دور کرده هر یکی دختری قمر منظر گشته اند و حسن ایستاده بر ایشان نظر می کرده است آنگاه دختر کان بدریاچه فرو رفته ببازی مشغول شده اند و آن دخترک نکو روی دخترکان دیگر را بآب فرو می برده است و هیچیک از ایشان نمیتوانسته که دست بسوی او دراز کنند و آن دخترک از همه دخترکان نکو روی تر بوده است و پیوسته ایشان درین حالت بوده اند تا اینکه هنگام پسین در میرسد و ایشان از دریاچه بدر آمده جامه پر در بر کنند و بهوا بپرند حسن را دل بر ایشان مشغول گشته آتش دلش شعله ور میگردد و از نگرفتن جامه آندخترک پشیمان میشود و بدین سبب عشق بروی چیره گردید و از خواب و خور باز ماند و پیوسته او را حالت چنین بوده است تا سر ماه نو آنگاه دخترکان بعادت خویشتن بکنار دریاچه فرود آیند و جامهای پر کنده بدریاچه اندر شوند در حال حسن جامه دخترک نکو روی بدزدد و او را در جایی پنهان کند پس از ساعتی دخترکان دیگر جامه پر در بر کرده بپرند و حسن برخاسته آندخترک را بگیرد و از فراز قصر بزیر آورد دخترکان چون این سخن از خواهر بشنیدند گفتند اکنون آندخترک قمر منظر کجاست خواهر حسن گفت اکنون او در نزد حسن است دخترکان گفتند ای خواهر صفت او با ما بگو خواهر حسن گفت ایخواهران او را حسن و جمال و قد با اعتدال ابرو و زلف و خال چنانست که شاعر گفته
بهشتست آنکه من دیدم نه رخسار | کمند است آنکه او دارد نه گیسو | |||||
لبان لعل چون خون کبوتر | سواد زلف چون پر پرستو | |||||
نه مروارید از آب شور خیزد | و را در آب شیرینست لؤلؤ | |||||
غریبی سخت مطبوع اوفتاده | بترکستان رویش خال هندو | |||||
عجب گردر چمن بر پای خیزد | که پیشش سرو ننشیند بزانو | |||||
لب خندان و شیرین منطقش را | نشاید گفت جز ضحاک جادو | |||||
اگر بینندش اندر محفل عام | دو صد فریاد برخیز زهر سو |
چون دخترکان وصف او بشنیدند روی بحسن کرده گفتند او را بما بنمای حسن بر خاسته ایشانرا بسوی منزل برد چون دخترکان بغرفه اندر شدند و جمال او بدیدند در برابر او زمین بوسه داده از حسن و جمال او شگفت ماندند و او را سلام داده گفتند ای دختر پادشاه بزرک اگر خیال این جوان آدمیزاد با خود میدیدی هر آینه در عجب میشدی و او اکنون بر تو مفتونست و لکن ای ملکه نیت او پاکست و همیخواهد که بسنت رسول ترا تزویج کند اگر ما میدانستیم که دختران از مردان بی نیاز خواهند بود هر آینه این جوانرا از تو منع میکردیم و اگر نه جامۀ پر ترا سوزنده بود او را گرفته بتو میدادیم پس از آن یکی از دخترکان با ملکه منفق گشته از طرف او وکیل شد و او را بحسن تزویج کرد و دست او را بدست حسن بگذاشت و بد انسان که شایسته دختران ملوکست از بهر او عیش بر پا کردند و حسن را نزد او بردند حسن چون مهر از و برداشت مهرش بر او افزون شد و از وصل او خرسند گشته این ابیات بر خواند
دوش مرا یار در آغوش بود | آنچه طرب بد که مرا دوش بود | |||||
بر دلم از شادی دیدار او | رنج جهان جمله فراموش بود | |||||
بود چو زهره دل من با نشاط | زانکه بتم زهره بنا گوش بود |
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و نود و دویم برآمد
گفت ایملک جوانبخت حسن چون ابیات برخواند دخترکان بردر ایستاده بودند چون ابیات بشنیدند با ملکه گفتند ایدختر ملک تو مارا ملامت میکردی آیا دیدی که این آدمیزاد در عشق تو چگونه شعر خواند و بچه سان مدحت گفت خاطر ملکه ازین سخن بگشود پس از آن حسن تا چهل روز با ملکه در عیش و نوش بسر میبرد و دخترکان هر روز از برای او عیشی تازه برپا میکردند و هدیتها و تحفه ها از بهر او میآوردند ملکه نیز پس از چهل روز پیوندان خود فراموش کرد و بصحبت ایشان مایل شد تا اینکه حسن شبی از شبها خفته بود مادر خود در خواب دید که از بهر او محزونست تنش نزار و گونه اش زرد گردیده چون حسن را دید گفت ای فرزند چگونه در دنیا خوش همی گذاری و مرا فراموش میکنی بحالت من نظر کن که پس از تو حالت من چون گشته من هر گز ترا فراموش نکنم و تا هنگام مرگ از یاد تو بیرون نروم و از بهر تو در نزد خود صورت قبری ساخته ام که هرگز ترا فراموش نکنم ای فرزند آیا من زنده خواهم ماند که بار دیگر ترا ببینم آنگاه حسن از خواب بیدار شد و سرشک از دیده همیر بخت و محزون و اندوهناک بود تا بامداد شد دخترکان بنزد حسن آمده او را سلام دادند و بعادت معهود بلهو و لعب بنشستند حسن چشم بسوی ایشان بر نکرد و از غایت اندوه سخن نگفت دخترکان حالت حسن را از ملکه باز پرسیدند ملکه گفت نمیدانم که او را چه روی داده دخترکان گفتند تو حالت او باز پرس ملکه پیش رفته گفت ایخواجه ترا چه روی داده حسن آهی بر کشیده گریان شد و خوابیکه دیده بود با ملکه باز گفت و این دو بیت برخواند
بعزت اندر گرصد هزار سیم وزراست | هنوز هم وطن خویش و بیت احزان به | |||||
اگرچه نرگستانها ز سیم و زر سازند | برای نرگس هم خاک نرگستان به |
ملکه گفته او را با دختران حدیث کرد چون دخترکان شعر او بشنیدند بحالت او رحمت آورده با حسن گفتند اکنون که تو قصد زیارت مادر داری ما را منع تو نشاید و چندانکه توانیم ترا یاری کنیم ولکن باید از ما نبری و مارا اگرچه سالی یکدفعه باشد زیارت کنی حسن گفت بچشم هر چه گوئید چنان کنم در حال دخترکان برخاسته از بهر او توشه مهیا کردند و عروسرا با زرینه و گوهرهای گران قیمت بیار استند و چندان تحفه که در شمار نیاید از بهر او مهیا کردند پس از آن طبل را بزدند اشتران پدید گشتند بیکی از آنها توشه وتحف وهدایا بار بستند و ملکه را با حسن بدو اشتر دیگر بر نشاندند و تا سه روز در مشایعت ایشان برفتند و در آن سه روز سه ماهه مسافت طی کردند پس از آن دخترکان ایشانرا و داع کرده خواستند که باز گردند دخترک خورد سال که خواهر حسن بود او را در آغوش بگرفت و چندان بگریست که بیخود گشت چون بخود آمد این دو بیت برخواند
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا | دل مرا تو همی آزمون کنی بفراق | |||||
ترا که گفت که بگسل ز نیت و پیمان | ترا که گفت که بگذر ز وعده و میثاق |
چون شعر بانجام رسانید حسن را وداع کرد و از و در خواست که چون بشهر خویش رسد او را فراموش نکند و در ششماه یکدفعه بزیارت او باز آید و دیگر با حسن گفت که هر وقت ترا کاری روی دهد یا از چیزی هراس کنی طبل مجوس را بکوب که اشتران بنزد تو حاضر شوند آنگاه سوار گشته بسوی ما باز گرد حسن با دخترک پیمان بست و سوگند یاد کرد که زیارت ایشان ترک نکند آنگاه دخترکانرا ببازگشتن سوگند داد دخترکان بازگشتند و بجدای او محزون بودند و بیش از همه خواهر حسن اندوهگین بود و شبانروز همیگریست دختر کانرا کار بدینجا رسید و اما حسن بازن خود شبانروز کوه و صحرا نوردید تا تا اینکه در شهر بصره بخانه خود رسید اشتران بازگردانید و خودش رفت تا در بگشاید ناله حزین مادر بشنید که با جگر تافته همیگریست و این ابیات همی خواند
کجایی ای بدولت آب زندگانی من | کجایی ای غم تو اصل شادمانی من | |||||
ببوی وصل توام زنده و زغمت مرده | اگر چه فارغی از مرک و زندگانی من |
آنگاه حسن بگریستن مادر بگریست و در بکوفت مادرش گفت بر در کیست حسن گفت در بگشای چون مادر حسن در بگشود و او را بدید بیخود بافتاد و پیوسته حسن او را ملاطفت میکرد تا بخود آمد و حسن را در آغوش گرفت و جبین او را ببوسید پس از آن حسن متاعهای خویشتن آورد و ملکه حسن و مادر او را نظاره میکرد پس از آن که مادر حسن از آمدن پسر خرسند شد و خاطرش بر آسود این این ابیات برخواند
امروز مبارکست فالم | کافتاد نظر بر آن جمالم | |||||
الحمد خدای آسمان را | کاختر بدر آمد از وبالم | |||||
خوابست مگر که مینماید | یا عشوه همی دهد خیالم |
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و نود و سیم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مادر حسن با او بحدیث گفتن بنشست و گفت ای فرزند ترا با عجمی کار بکجا رسید حسن گفت ایمادر او عجمی نبود او مجوسی بود آتش پرست پس از آن آنچه عجمی با حسن کرده بود همه را باز گفت که چگونه او را بجبل سحاب و پوست اشتری بگذاشت و اورا بدوخت و پرنده او را برداشته بفراز کوه برد و مرده ها و استخوانهای پوسیده که در سر کوه دیده بود با مادرش باز گفت و آنچه بروی روی داده بود همه را یک یک بر شمرد چون مادرش حکایت او بشنید در عجب شد و بعافیت پسر شکر گفت پس از آن مادر حسن نزد بارها رفت و از آنچه در بار بود سؤال کرد حسن هر چه در بار بود بر وی بنمود مادر حسن سخت فرحناک شد و بنزد ملکه آمده با او بحدیث گفتن بنشست و چون چشمش بدان پریوش افتاد از حسن و جمال او مدهوش گشته شگفت ماند و با او مؤانست کرد و خاطر او بدست آورد پس از آن روی بحسن کرده گفت ای فرزند ما با این زر و مال که تو آورده درین شهر نتوانیم زیست که ما را بکیمیا نسبت دهند بر ما تهمت نهند بر خیز تا بشهر بغداد سفر کنیم که آنجا حرم خلیفه است مارا در جائی نشانده خود در دکه به بیع و شری بنشین امید که خدایتعالی بسبب اینمال در های بی نیازی بر تو بگشاید حسن سخن مادر صواب دیده خانه را بفروخت و طبل کوفته اشتران حاضر آورد و همه مالها و متاعهای خویشتن باشتری بار بسته زن و مادر باشتران دیگر سوار کرد و همیرفتند تا بدجله رسیدند در آنجا یکی کشتی کرایه کرده تمامت مال بکشتی بنهاد و باد مراد بایشان وزیدن گرفت تا ببغداد رسیدند حسن از کشتی بدر آمد در کاروان سرائی مخزنی کرایه کرد و متاعهای خویشتن در آنجا گذاشت و آنشب را در کاروانسرا بسر بردند چون بامداد شد جامه تبدیل کرده از کاروانسرا بدر آمد دلال او را دیده از قصد او باز پرسید حسن گفت همی خواهم که خانه خوب و وسیع کرایه کنم دلال خانهائی که داشت بروی بنمود حسن خانه را که از وزیری مانده بود بپسندید و او را بیکصد هزار دینار شری کرد و قیمت بشمرد و بکاروانسرا باز گشته هر چه در آنجا داشت بخانه برد آنگاه بسوی بازار رفته ما یحتاج خانه از فروش و ظروف بگرفت و مملوکان بخرید و بندۀ خوردسال از بهرخانه شری کرد و بازن خویشتن بعیش مشغول شد و تا سه سال بمسرت و شادی همی گذارد تا اینکه دو پسر خدایتعالی او را عطا فرمود یکی را ناصر و دیگری را منصور نام نهاد پس از آن از دخترکان یادش آمد و احسان ایشان بخاطر آورده بدیدار ایشان مشتاق شد بیازار آمده متاعهای در خور و لایق شری کرد مادرش از سبب شری کردن تحفها باز پرسید حسن گفت مرا قصد اینست که بسوی خواهران خویش که با من احسانها و نیکوئیها کرده اند سفر کنم و انشاء الله بزودی باز خواهم گشت مادرش گفت ایفرزند سفر دیر مکن و جدائی خویشتن زیادت برین بر من مپسند حسن گفت ایما در ترا آگاه کنم که با زن من چه بایدت کرد بدانکه جامه پر او را در صندوقی گذاشته بزیر خاک نهان کرده ام تو آن جامه پاس دار که مبادا ملکه بر آنجامه راه یابد و او را پوشیده بپرد و فرزندان خویش ببرد که من دیگر بار او را نتوانم پدید آورد و از حسرت او بخواهم مرد ایمادر زینهار زینهار که این واقعه در نزد او بگوئی که او دختر ملک جانست و در پادشاهان جان از پدر او بزرگتر پادشاهی نیست و بدانکه این ملکه در نزد پدر خود عزیز است تو خود خدمت او بجای آور و او را نگذار که از در بدر شود یا از منظره نظر کند که من از و بیم دارم که اگر او را حادثه روی دهد من از بهر او خویشتن بکشم مادر حسن گفت ایفرزند اعوذ بالله که من ترا مخالفت کنم مگر من دیوانه ام که وصیتهای تو بجا نیاورم تو بخاطر آسوده سفر کن و بزودی بازگرد و دیر مکن چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و نود و چهارم بر آمد
گفت ایملک جوانبخب حسن چون قصد سفر کرد زن خود بمادر بسپرد از قضازن سخنان ایشان بشنید پس از آن برخاست زن و فرزندان و مادر خویش را وداع کرده دوباره ملکه را بمادر سپرده به خارج شهر برآمد و طبل بکوفت اشتران حاضر آمدند تحفهای عراقیه باشتران بنهاد و خود نیز سوار گشته روان شد و شبانروز کوه و هامون نوردید تا اینکه پس از ده روز بقصر دخترکان رسید و بنزد خواهران شد و هدیتها حاضر آورد چون خواهران او را بدیدند فرحناک شدند و بسلامت او تهنیت گفتند و او را بعادت پیشین در غرفه جای دادند و از مادر و زن او باز پرسیدند حسن بایشان خبر داد که زنش دو پسر زائیده پس از آن خواهر حسن چون حسن را خوشوقت و بعافیت اندر دید فرحناک گشته این بیت بر خواند
المنة لله که نمردیم و بدیدیم | دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم |
و حسن تا سه ماه در نزد ایشان بعیش و شادی بسر برد حسن را کار بدینجا رسید و اما مادر حسن و زن او پس از آنکه حسن سفر کرد زن حسن یک دو روز با مادر او بنشست روز سیم گفت سبحان الله چگونه میشود که من در سه سال بگرما به اندر نشوم این بگفت و بگریست مادر حسن را دل برو بسوخت و با و گفت ایدخترک مادرین شهر غریبیم و شوهر تو حاضر نیست اگر او در اینجا میبود بخدمت تو قیام میکرد تو خود میدانی که من کسی را نمیشناسم و لکن ایدختر من آب گرم کرده سر ترا در خانه بشویم ملکه گفت ایخاتون اگر تو این سخن با کنیزکان می گفتی هر آینه آنها از تو فر وختن تمنا میکردند و در نزد شما نمی نشستند ایخاتون مردان معذورند که ایشانرا رشک و حسد بسیار است و در نزد خود چنان گمان کنند که اگر زن از خانه بیرون رود کارهای روسپیان پیش گیرد ایخاتون تو میدانی که زنان همگی یکسان نیستند اگر زن خود غرضی نداشته باشد کسی برو غلبه نتواند کرد و اگر قصد کاری کند منع او از گرما به سود ندارد ملکه این بگفت و بگریست و بخویشتن نفرین کرد مادر حسن را دل بروی بسوخت در حال برخاسته چیزهائیکه بگرمابه اندر از بهر او ضرور میشد مهیا کرد و او را برداشته بگرمابه برد چون بگرمابه شدند و جامها بر کندند زنان بنظاره ملکه ایستاده در صورت او حیران بودند و هر کس که برو میگذشت از دیدن او سیر نمیشد نام او در شهر شایع شد و زنان بروی هجوم آوردند از بسیاری زنان در گرما به جای سر سوزنی نماند اتفاقا از بهر تفرج او کنیز کی از کنیزکان خلیفه هرون الرشید بگرما به در آمد که او را تحفۀ عود زن میگفتند چون کنیزک بنزد ملکه رسید در حسن و جمال او حیران شد و در آب فرو نمیرفت و تن نمیشست در برابر او نشسته بروی همی نگریست تا اینکه ملکه از شستشو فارغ گشته بیرون آمد و جامه در بر کرد و حسنها بر حسن او بیفزود زنان چشم بروی دوختند آنگاه ملکه بر خاسته از گرما به بیرون آمد و تحفه عود زن نیز با او بیرون آمد و با او همیرفت تا خانه او بشناخت و او را وداع کرده بقصر خلیفه باز گشت و در نزد سیده زبیده حاضر آمده زمین ببوسید سیده زبیده گفت ای تحفه سبب دیر کردن تو در گرما به چه بود تحفه گفت ایخاتون دختری دیدم که چنان لعبت ماهروی ندیده بودم و تا اکنون محو جمال او نشسته سرو تن نشستم ایخاتون بنعمت تو سوگند اگر او را بخلیفه بشناسانی خلیفه شوهر او را بکشد و او را بخود تزویج کند از آنکه در میان زنان چنان خوبروی پدید نیاید من از شوهر او جویان شدم گفتند شوهر او مردیست بازرگان که حسن بصری نام دارد چون او از گرما به بدر آمد من در پی او افتاده همیرفتم تا او بخانه اندر شد خانه از فلان وزیر بود که آنخانه را دری بسوی دجله و دری بسوی خشکی گشوده میشود و ایخاتون مرا بیم از آنست که خلیفه او را بشنود و با شریعت مخالفت کرده شوهر او را هلاک سازد و او را بخویشتن تزویج کند چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هفتصد و نود و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت کنیز خلیفه چون وصف نکوئی حسن بصریرا با سیده زبیده باز گفت سیده زبیده بانک بروی زد که ای تحفه مگر این دخترک در حسن و جمال بمقامی رسیده که خلیفه دین خود بدنیا بفروشد و از بهر او مخالفت شریعت کند بخدا سوگند باید من او را ببینم اگر بدینسان که گفتی نباشد ترا بکشم چگونه میتواند شد که آندخترک از سیصد و شصت تن همسران خلیفه نکوتر باشد کنیز گفت ایخاتون بخدا سو گند نه در قصر خلیفه خلیفه و نه در بغداد و نه در عرب و نه در عجم بلکه در همۀ روی زمین چنان خوبروی پدید نیاید در آن هنگام سیده زبیده مسرور را بخواست و با و گفت ای مسرور بخانه فلان وزیر شو و زنی را که در آنجاست با فرزندان او و با عجوز بزودی نزد من آور مسرور زمین بوسه داده بدر آمد و بخانه حسن بصری رفته در بکوفت مادر حسن گفت کیست مسرور گفت خادم خلیفه است عجوز در بگشود مسرور او را سلام داده عجوز رد سلام کرده از حاجت مسرور سؤال نمود مسرور گفت سیده زبیده زن خلیفه هرون الرشید ترا بازن پسر تو و فرزندان او بسوی خویش خوانده از آنکه زنان او را از حسن و جمال زن پسرت آگاه کرده اند مادر حسن گفت ای مسرور ما درین شهر غریبیم و پسر من درین شهر نیست و ما را به بیرون رفتن جواز نداده مرا بیم از آنست که حادثه روی دهد و پسر من وقت آمدن خویشتن را بکشد ای مسرور تو ما را بچیزیکه طاقت نداریم تکلیف مکن مسرور گفت ایخاتون اگر میدانستم که شما را بیمی هست شما را برفتن تکلیف نمی کردم ولی قصد سیده زبیده اینست که زن پسر ترا نظاره کند و بزودی او را بازگرداند تو هرگز مخالفت مکن که پشیمان شوی مادر حسن مخالفت از حکم سیده نتوانست کرد بخانه باز گشته دختر کرا با فرزندان او بدر آورد و بر اثر مسرور همیرفتند تا بقصر خلیفه رسیدند مسرور ایشانرا بقصر اندر برده در برابر سیده زبیده بداشت ایشان زمین ببوسیدند و سیده را دعا گفتند ولی دخترک نقاب برنداشته بود سیده زبیده باو گفت ایدخترک اگر چه رسم است کز آدمی روی نهان کند پری و لکن روی خود بگشای تا جمال تو ببینیم دخترک زمین ببوسید و نقاب از روی چون آفتاب بر کشید چون سیده زبیده او را بدید مدهوش ماند و هر کس که در قصر بود در حسن او خیره ماندند پس از آن سیده زیده برخاسته دخترکرا در آغوش گرفت و بر تخت بنشاند و فرمود که حله فاخر و عقد گران قیمت از بهر او حاضر آورند چون خواسته بیاوردند سیده زبیده آنها را بملکه بپوشانید و با و گفت ایخاتون نیکوان و ای شمشه خوبان
متحیر نه در جمال تو ام | عقل دارم بقدر خود قدری | |||||
حیرتم در کمال بیچونست | کاین جمال آفریده در بشری |
ملکه گفت ای سیده مرا جامه از پر هست که اگر آنجامه بپوشم صد بر یک بخوبی من بیفزاید سیده گفت آنجامه کجاست دخترک گفت او در نزد مادر شوهر منست او را ازو بخواه سید زبیده گفت ای مادر بجان منت سوگند میدهم که برخیز بخانه شو و جامه پر او باز آورد تا این دخترک او را بپوشد و بحسن و جمال او نظاره کنی دوباره تو آنجامه گرفته بخانه خود باز گردان عجوز گفت ایخاتون او دروغ میگوید هرگز دیده که کس جز پرندگان جامه پر داشته باشد ملکه گفت ای سیده بجان تو سوگند که جامه پر در نزد او بصندوق اندر است و آن صندوق در مخزن خانه بزیر خاکست سیده زبیده در حال عقدی گوهرین که برابر خزانه پادشاه و قیصر بود آورد و با عجوز گفت ایمادر این عقد بگیر و بشأن منت سوگند میدهم که برو و جامه پر باز آور عجوز گفت که آنجامه ندیدم و راه بر وی ندارم آنگاه سیده زبیده بانک بر عجوز زد و کلید از و بگرفت و مسرور را نزد خود خوانده باو گفت این کلید بگیر و بسوی همان خانه شو و در فلان مخزن بگشا که در میان او صندوقی بزیر خاکست آنصندوق بیرون آور و او را بشکن و جامه که در صندوق است در نزد من حاضر آور چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و نود و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت سیده زبیده چون مسرور را به آوردن جامه پر امر کرد مسرور برخاست و بدر آورد همیگریست و از بردن دخترک بگرمابه پشیمان بود پس از آن عجوز با مسرور بخانه در آمدند و مخزن بگشودند مسرور صندوق بیرون آورده پیراهن پر از صندوق بگرفت و در بقچه فرو پیچیده او را نزد سیده زبیده آورد سیده زبیده او را گرفته باین سوی و آن سوی بگردانید و از حسن صنعت او شگفت ماند و با دخترک گفت که جامه پر تو همین است دخترک گفت آری ایخاتون پس دست برده او را بگرفت و شادان بود آنگاه بر پای خاسته پیراهن بگشود و فرزندان در بغل گرفت و پیرهن در بر کرده بقدرت خدایتعالی مرغکی شد خوش خط و خال و با زبان فصیح گفت ایخاتونان آیا درین لباس نیکو تر از نخستین هستم یا نه حاضران بگفتند ایخاتون خوبان تو در هر لباس خوبی آنگاه دخترک گفت ای خاتونان کاری از همه این کارها بهتر خواهم کرد و آن اینست در حال پرها بگشود و با فرزندان خود بپرید و در فراز قصر بنشست حاضران چشم حسرت بروی او دوخته با و گفتند ای پری روی ما چنین کار ندیده بودیم پس از آن ملکه خواست که بسوی بلاد خود پرواز کند حسن را بخاطر آورده گفت ای خاتونان بشعر من گوش دهید و این ابیات بر خواند
من که آزرم ماه تابانم | دختر پادشاه پریانم | |||||
رفته روزی بدم بحوض اندر | باپری زادگان سیمین بر | |||||
پیرهن کندم از بر چون عاج | نی بر من زعاج گیرد باج | |||||
گرنه آن پرهن مرا ببر است | آدمی را همی بمن ظفر است | |||||
حسن بصری از کناری زود | آمد آن پیرهن زمن بربود | |||||
کرد آنگاه مرمرا تسخیر | با هم آمیختیم چون می وشیر | |||||
او مرا شوی شد من او را زن | من صنم بودم او مرا چوشمن | |||||
پسرت رفت و حیلتی کردم | پیرهن را بدست آوردم | |||||
کردمش در بروروم ایدر | شادمان سوی مام و سوی پدر | |||||
چون بیاید مرا شود مشتاق | گوسفر کن سوی جزیره واق |
چون ابیات بانجام رسانید سیده زیده با و گفت ایخاتون خوب رویان فرود آی تا چشم از جمال تو سیر شود دخترک گفت هیهات که آب رفته بجوی باز آید پس از آن با مادر حسن گفت ایخاتون چون پسر تو باز آید و آرزوی ملاقات من کند در جزایر واق بسوی من آید این بگفت و با فرزندان خود بپرید مادر حسن گریستن آغاز کرد و طپانچه بر سر و روی خود زد تا اینکه بیخود گشت چون بخود آمد سیده زبیده باو گفت ایمادر من نمی دانستم که چنین حادثه روی خواهد داد اگر تو مرا آگاه میکردی ترا معترض نمیشدم و تو با من نگفتی که او از جنیانست ایمادر مرا بحل کن عجوز چون چاره نداشت گفت ای سیده ترا بحل کردم پس از آن از قصر خلافت بسوی خانه خود روان شد چون بخانه رسید گریان شد و طپانچه بر خویشتن همی زد تا بیخود افتاد چون بخود آمد از جدائی دخترک و فرزندان او بوحشت اندر شد و بدیدار فرزندش آرزومند گردید و این ابیات بر خواند
فراق و هجر که آورد در جهان یارب | که روز هجر سیه با دو خانمان فراق | |||||
بسی نماند که کشتی عمر غرق شود | زموج شوق تو در بحر بیکران فراق | |||||
چگونه باز کنم بال در هوای وصال | که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق |
پس از آن بر خاسته سه صورت قبر بنا کرد و شبان روز همی گریست چون غیبت پسرش دیر کشید او را اندوه و شوق افزون گشت این ابیات بر خواند
هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود | هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود | |||||
آنچه از بار غمت در دل مسکین منست | برود این دل من وزدل من آن نرود | |||||
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند | تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و نو در هفتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت مادر حسن شبانروز گریست او را کار بدینگونه شد اما پسر او حسن چون بقصر دخترکان برسید ایشان او را سوگند دادند که سه ماه در نزد ایشان اقامت کند چون سه ماه بگذشت دخترکان از بهر او ده بار زر و سیم مهیا کردند و توشه نیز از بهر او بنهادند و او را روانه ساخته خودنیز بمشایعت بیرون آمدند حسن بازگشتن ایشانرا سوگند داد ایشان از بهر وداع پیش آمدند نخست دختر خورد سال که خواهر حسن بودحسن را در آغوش گرفت و چندان بگریست که بیخود شد چون بخود آمد حسن را مخاطت کرده گفت
ای رای سفر کرده فغان از رایت | خود بی تو چگونه دید بتوان حاجت | |||||
از دیده کنم رکاب جان افزایت | تا مرد مکش همی ببوسد پایت | |||||
پس از آن دخترک دیگر پیش آمد | بسته زخنده لب بگرستن گشاده چشم |
دو دست رود زن زعنا گشته روی زن
آنگاه دختر سیمین حسن را در آغوش گرفت و حالتش بدانسان بود که شاعر گفته
از زلف برده چین و فکنده بر ابروان | زان بیشتر که بود در زلفکانش چین | |||||
با روی خویش کرد بچنک ارعنا همانک | هنگام لهو کردی با چنک راستین |
پس از آن دختر چارمین پیش آمد در حالتیکه
زتف آتش دل و سرشک دیده شده | لب چو قندش خشک و رخ چوماهش تر | |||||
در آب دیده همی گشت زلف مشکینش | چو شاخ سنبل سیر آب در می احمر |
و دختر پنجمین نیز پیش آمد و بدان حالت بود که شاعر گفته
فرو گسسته بعناب عنبرین سنبل | فرو شکسته به خوشاب بسدین شکر | |||||
همی گرفت بلؤلؤ عقیق در یاقوت | همی نهفت بفندق بنفشه در مرمر |
پس از آن دختر ششمین حسن را از بهر وداع در آغوش گرفت در حالتیکه
بر گلشن از زخم دست کاشته خیری | بر مهش از آب چشم ریخته اختر | |||||
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن | تاب نمانده در آن دو مشگین چنبر |
آنگاه دختر هفتمین حسن را از بهر وداع در آغوش گرفته بگریست و ایندو بیت برخواند
برراحت حضر چه گزینی همی سفر | بر شادی طرب چه گزینی همی حزن | |||||
برداشتی دل از من و بگذاشتی مرا | بر تو دل من این را هرگز نبرد ظن |
پس از آن حسن ایشان را وداع کرده بگریست و بیخود گشت چون بخود آمد این ابیات بر خوانده
می روم از سر حسرت بقفا می نگرم | خبر از پای ندارم که زمین می سپرم | |||||
جان من زنده بتأثیر هوای لب تست | سازگاری نکند آب و هوای دگرم | |||||
بصر روشنم از سرمه خاک در تست | قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم |
و شبانروز به سوی بغداد شنایید تا بدار السلام برسید و نمی دانست که پس از سفر کردن او چه بروی رفته چون به نزد مادر برسید او را دید که از بسیاری گریستن رنجور و نزار گشته آنگاه اشتران بازگردانید و خود پیش مادر رفت وزن و فرزندان را جستجو کرده اثری از ایشان نیافت پس از آن سوی مخزن آمده صندوق را شکسته دید دانست که ملکه جامه پر بیرون آورده با فرزندان خود پریده اند در حال بسوی مادر باز گشته دید که در بیخود افتاده او را بخود آوردو از زن و فرزندان خویش باز پرسید مادرش بگریست و گفت ای فرزند خدایتعالی بسبب ایشان اجر ترا بزرک گرداند که اینک قبرهای ایشانست چون حسن اینخن بشنید فریادی بلند بر آورده بیخود افتاد و تا هنگام ظهر بیخود بود ما درش را این اندوه بر اندوه پیشین بیفزود و از زندگانی حسن نومید شد چون حسن بخود آمد طپانچه بر سرو روی خود زد و جامه برتن بدرید و در خانه حیران همی گشت و این بیت همی خواند
ندیدمت که بکردی و فا بدانچه بگفتی | طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی |
پس از آن شمشیر کشیده بسوی مادر آمد و گفت اگر حقیقت حال با من نگوئی سر ترا از تن جدا کنم و خویشتن را نیز بکشم مادرش گفت ایفرزند شمشیر در غلاف کن و بنشین تا ماجری از بهر تو حدیث کنم چون حسن در پهلوی مادر بنشست مادر قصه را از آغاز تا انجام بروی فرو خواند و گفت ای فرزند چون دیدم که دخترک از بهر گرما به بگریست از تو هراس کردم که مبادا او از من بتو شکایت کند و تو بر من خشم آوری و اگر سیده زبیده بمن خشم نمی آورد و کلید مخزن بعنف و قهر از من نمی گرفت من جامه بیرون نمی آوردم و ای فرزند تو میدانی که دست خلافت از همه دستها قویتر است وقتی که جامه حاضر آوردند سیده زبیده جامه گرفته این روی و آنروی بگردانید و او را نظاره کرد پس از آن زن تو جامه از وی بگرفت و فرحناک گشته او را بپوشید آنگاه مرغکی شد و در قصر این سوی آنسوی همی رفت تا اینکه بفراز قصر بپرید آنگاه با من گفت اگر پسر تو باز آید و آرزوی ملاقات من کند از وطن جدا گشته بسوی جزایر واق آید ای فرزند او را حدیث همین بود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و نود و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت حسن حکایت از مادر بشنید فریادی بلند بر آورده بیخود بیفتاد و تا هنگام شام بیخود بود پس از آنکه بخود آمد طپانچه بر سرو روی خود زدو بر زمین افتاده مانند مبار بر خود می پیچید مادرش در بالین او نشسته همی گریست تا اینکه حسن خود آمد و سخت بگریست و این ابیات برخواند
میزنم هر نفس از دست فراقت فریاد | آه اگر ناله زارم نرساند بتو یاد | |||||
چکنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان | کز فراق تو چنانم که بد اندیش مباد | |||||
روز و شب غصه و خون میخورم و چون نخورم | چون ز دیدار تو دورم بچه باشم دلشاد |
چون ابیات با نجام رسانید برخاسته در گشت و گریان گریان نوحه همی کرد و تا پنج روز او را کار همین بود طعام و شراب نمی خورد و نمیخفت مادرش او را سوگند داد که گریستن ترک کند او سخن مادر نمی پذیرفت و پیوسته میگریست و مینالید و این ابیات همی خواندند
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا | سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا | |||||
شربتی تلختر از زهر فراقت باید | تا کند لذت وصل تو فراموش مرا | |||||
بیدهان تو گرم صد قدح نوش دهند | بدهان تو که زهر آید از آن نوش |
شبی از شبها او را خواب در ربود و در خواب زن خود را محزون و گریان دید با ناله و فغان از خواب برخاسته این دو بیت بر خواند
ماه رویا روی خوب از من متاب | بی خطا کشتن چه می بینی صواب | |||||
دوش در خوابم در آغوش آمدی | این نپندارم که بینم جز بخواب |
و تا بامداد بگریست یکماه او را کار همین بود پس از آن بخاطرش آمد که بسوی خواهران سفر کند طبل مسین کوفته اشتران حاضر آورده از عراق چیزی بسیار باشتران بار بسته خود نیز سوار شد و خانه را بمادر سپرده او را وداع کرده همیرفت تا بقصر دخترکان رسیده هدیتها بگذارد ایشان فرحناک شدند و سبب باز آمد سؤال کرده و گفتند ای برادر دوماه بیش نیست که تو رفته حسن بگریست و این ابیات برخواند
عشق در دل ماند و یار از دست رفت | دوستان دستی که کار از دست رفت | |||||
بخت و رای و زور و زر بودم ولیک | تا غم آمد هر چهار از دست رفت | |||||
عشق و سودا و هوس در سر نماند | صبرو آرام و قرار از دست رفت |
پس از آن فریاد کشیده بیخود بیفتاد دخترکان بروی گرد آمده بگریستند چون حسن بخود آمد این دو بیت برخواند
دل از من بردو روی از من نهان کرد | خدارا با که این بازی توان کرد | |||||
بدان سان سوخت چون شمعم که که بر من | صراحی گریه و بر بط فغان کرد |
چون شعر بانجام رسانید باز گریست چندانکه بیخود بیفتاد چون بخود آمد این ابیات بر خواند
دیدی ایدل که دگر بار غم یار چه کرد | چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد ؟ | |||||
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار | طالع بی شفقت هین که درین کار چه کرد |
پس از آن بنالید و بگریست تا بیخود گشت چون بخود آمد این ابیان برخواند
قتل این خسته بشمشیر تو تقدیر نبود | ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود | |||||
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم | هیچ لا یفترم از خلقه زنجیر نبود | |||||
تا مگر همچو صبا باز بر زلف تو رسم | حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود |
چون خواهر حسن ابیات از و بشنید و او را بیخود افتاده دید فریاد برآورده طپانچه بر روی خود زد چون حسن بخود آمد حالت خویش حدیث کرد و پریدن ملکه باز گفت و از آنچه دخترک در وقت رفتن مادر او گفته بود ایشانرا آگاه کرد که گفته است اگر قصد ملاقات من کند بجزایر واق بیاید چون دخترکان این سخن بشنیدند بیکدیگر نظاره کرده سر بزیر افکندند و پس از ساعتی سر بر کرده گفتند ای حسن اگر ترا دست بآسمان رسد بزن خود نیز توانی رسید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصد و اردو نهم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت حسن چون اینسخن بشنید سرشکش از دیده روان گشت و این ابیات برخواند
ز دل بر آمدم و کار بر نمی آید | زخود برون شدم و یار در نمی آید | |||||
درین خیال بسر شد دریغ عزیز | بلای زلف سیاهت بسر نمی آید | |||||
همیشه تیر سحر گاه من خطا نشدی | کنون چه شد که یکی کارگر نمی آید |
چون ابیات بانجام رسانید بگریست و دخترکان بگریستن او بگریستند و ایشانرا دل بروی بسوخت و با او مهربانی کردند و برسیدن مقصودش دعا گفتند آنگاه خواهر حسن گفت ای برادر خاطر آسوده دار و صبر کن که بمقصود برسی هر که شکیبا شود مقصود یابد که الصبر مفتاح الفرج و شاعر در این معنی گفته است
پس از دشواری آسانی است ناچار | ولکن آدمی را صبر باید |
پس از آن گفت ای برادر دل قوی دار و عزیمت استوار کن که اندوه و حزن آدمی را رنجور گرداند تو در نزد ما بنشین و راحت یاب تا من در کار تو تدبیری کنم و ترا بزن و فرزندانت برسانم و با تو چنان کنم که شاعر گفته است
غم هجران ترا چاره زجائی بکنیم | ما بر آریم شبی دست و دعائی بکنیم |
پس حسن در پهلوی خواهر بنشست خواهرش او را تسلی داده از سبب رفتن زنش باز پرسید حسن سبب بیان کرد دخترک گفت ای برادر بخدا سوگند من میخواستم که با تو بگویم اینجامه بسوزان ولی شیطان از یاد من برد القصه خواهر حسن با او مهربانی میکرد ولی او را اضطراب و اندوه زیادت میشد و این ابیات همیخواند
وه که گر من باز بینم روی یار خویش را | تا قیامت شکر گویم کرد کار خویش را | |||||
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر | مرهمی بر دل نهی امیدوار خویش را | |||||
هر کرا در خاک غربت پای در گل ماند ماند | گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را |
پس حسن بگریسته این ابیات برخواند
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید | یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید | |||||
گفتم بخویش کزوی بر گیر دل دلم گفت | کار کسیست این کو با خویشتن برآید | |||||
هر دم چو بی وفایان نتوان گرفت یاری | مائیم و آستانش تا جان ز تن برآید |
چون خواهر حسن حالت برادر بد انسان دید برخاسته گریان گریان نزد خواهر کان شد و در برابر ایشان بگریست و خودرا در پای ایشان انداخته پای ایشان بوسه داد و یاری برادر را از ایشان مسئلت کرد ایشان عهد کردند که در رسیدن حسن به جزایر واق تدبیری کنند و کوشش فرو نگذارند پس از آن حسن یک سال در نزد ایشان بسر برد و آب دیده اش خشک نمیگشت و خواهرهای او عمی داشتند شیخ عبدالقدوس نام که او دخترک بزرگرا بسی دوست میداشت و در سالی یکدفعه بزیارت او میآمد دخترکان حدیث حسن را که مجوسی او را چگونه آورده بود و او مجوسی را بچه سان کشت با عم خود گفته بودند عم ایشان از شنیدن اینواقمه فرحناک گشته بود و بدخترک بزرک کیسه داده با و گفته بود ای دخترک برادر من اگر ترا کاری روی دهد یا ناخوشی بتو رسد بخوریکه درین کیسه هست در آتش انداز که من بسرعت در نزد تو حاضر شوم و حاجت تو بر آورم و این سخن در میان ایشان در آغاز سال بود دخترک بزرک با خواهران گفت سال پایان رسید و عمم حاضر نشد برخیزید و آتش بیفروزید و کیسه بخور نزد من آورید دختر کان فرحناک برخاسته کیسه بخور حاضر آوردند دخترک اندکی از آن بخور بگرفت و بآتش انداخته عم خود یاد کرد هنوز بخور تمام نسوخته بود که از سینه صحرا گردی پدید شد ساعتی از زیر گرد شیخی پیل سوار پدید شد و بنزد ایشان رسید از پیل فرود آمد و دخترکان او را در آغوش گرفته دست او را بوسه دادند پس از آن با دخترکان بحدیث گفتن بنشست دخترکان سبب غیبت او باز پرسیدند شیخ عبدالقدوس گفت من در این وقت با زن عم شما نشسته بودم که رایحه بخور بمشامم رسید بدین پیل سوار گشته بسرعت حاضر آمدم ایدختر برادر بازگو که از من چه میخواهی دخترک گفت ای عم بدیدار تو مشتاق بودم از آنکه سال تمام گشته تو باز نیامده بودی و ترا عادت این بود که بیش از یک سال از ما غایب نشوی شیخ با دخترکان گفت مرا قصد این بود که فردا در نزد شما حاضر شوم دخترکان او را دعا گفتند و با او به بحدیث گفتن بنشستند . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هفتصدم بر آمد
گفت ایملک جوان بخت دخترک بزرک گفت ای عم ما حدیث حسن بصری با تو گفته بودیم که بهرام مجوسی او را چگونه آورد و او بهرام را بچه سان کشت وحدیث دختر ملک اکبر نیز با تو گفته بودیم که از بهر او چه رنجها برد و او را چگونه صید کرده تزویج نمود و بشهر خویش برد شیخ عبدالقدوس گفت آری این حدیثها با می گفته اید اکنون او را چه روی داده دختر گفت ای عم حسن را از آن دختر دو پسر بوجود آمده ولی آندخترک با حسن خدعه کرده پسران او برداشته در حالتیکه حسن غایب بود پریده است و بمادر حسن گفته که اگر پسر تو باز گردد و قصد ملاقات من کند بسوی جزیره واق آید شیخ عبدالقدوس چون اینسخن بشنید سر بجنبانید و انگشت بدندان گرفت و سربزیر افکنده زمین بانگشت خود همی کاوید پس از آن بچپ و راست نگاه کرده سرخود بجنبانید و حسن در جائی بود که او را میدید دخترکان گفتند ای عم جواب بر ما رد کن که دلهای ما پاره پاره گشت شیخ سر بر کرده بایشان گفت ایدخترکان اینجوان خویشتن را ورطهٔ بزرک و خطری سخت انداخته که بجزایر واق نتواند رسید دخترکان حسن را آواز دادند حسن بیرون آمد و بشیخ نزدیک شد و دست او را بوسه داد شیخ او را در پهلوی خود نشاند دخترکان گفتند ای عم آنچه گفتی حقیقت او را ببرادر ما بیان کن شیخ گفت ایفرزند از این خیال محال در گذر که تو بجزایر واق نتوانی رسید اگرچه جنیان طیاره و ستارگان سیاره در حکم تو باشد زیرا که در میان تو و جزایر هفت وادی بزرگ و هفت دریای بی پایان و هفت کوه بلند هست تو چگونه توانی بدانجا رسید و ترا که بدانجا خواهد رسانید ترا بخدا سوگند میدهم که از این خیال بازگرد و خود را برنج اندر میفکن چون حسن سخن شیخ عبدالقدوس بشنید چندان بگریست که بیخود گشت دخترکان باو گرد آمده بگریستن او بگریستند و اما دخترک خورد سال جامه بر تن بدرید و طپانچه برسر و روی خود زد تا اینکه بیخود افتاد چون شیخ عبدالقدوس حالت ایشان بدید دلش بدیشان بسوخت به حسن گفت خاطر آسوده دار که انشاء الله حاجت تو بر آورم پس از آن گفت ای فرزند برخیز و عزیمت استوار کن و با من بیا حسن برخاسته دخترکان را وداع کرد و در پی شیخ بیفتاد شیخ پیل بخواست پیل حاضر آوردند شیخ سوار گشته حسن را نیز سوار کرد و سه شبانروز مانند برق خاطف همی راندند تا بکوهی ازرق و بزرگ برسیدند و در آن کوه غاری بود که در آهنین داشت شیخ دست حسن گرفته فرود آورد و خود نیز فرود آمده پیل رها کرد پس از آن بدر غار رفته در کوفت در گشوده شد غلامکی سیاه بیرون آمد و شمشیری در دست و سپری از پولاد در دست دیگر داشت چون شیخ عبدالقدوس را بدید شمشیر و سپر دور انداخت و نزدیک آمده دست شیخ ببوسید پس از آن شیخ دست او گرفته بغار اندر شد و غلامک نیز در غار فروبست و بر اثر ایشان برفت حسن دید غاریست بزرک مقدار یک میل در دهلیز آن غار برفتند بقلعهای بزرک برسیدند و روی بسوئی آوردند که در آنجا دو در مسین بزرگ بود شیخ عبدالقدوس یکی از آن در ها گشوده بدرون شد و در فروبسته بحسن گفت در همین جا بنشین و زینهار که در گشوده بدرون آئی که من بزودی به سوی تو باز خواهم گشت شیخ ساعتی غایب شد پس از آن بیرون آمده اسبی زین و لگام کرده با خود بیاورد و بحسن گفت بدین اسب سوار شو پس از آن شیخ در دیگر بگشود بیابانی وسیع پدید گشت شیخ عبدالقدوس بحسن گفت ایفرزند این مکتوب بگیر و با این اسب همی رو هر وقت بینی که این اسب بسردر چنین غاری ایستاد تو اسب فرود آی و لگام اسب بقربوس زین انداخته او را یله کن که او بغار اندر شود ولی تو بدرون غار مرو و تا پنج روز بدر او بایست چون روز ششم شود شیخی سیاه که جامه سیاه و ریشی سفید و بلند دارد از غار بدر آید تو دست او را بوسه ده و دامن او را گرفته بر سرنه و گریان شو تا اینکه بتو رحمت آورده از حاجت تو باز پرسد آنگاه این کتاب باو ده که او کتاب از تو گرفته با تو سخن نگوید و ترا در همان مکان گذاشته بغار باز گردد تو پنج روز دیگر در آن مکان توقف کن و تنگدل مباش در روز ششم اگر آتشیخ خود بسوی تو آید بدانکه حاجت تو روا خواهد شد و اگر یکی از غلامان او بدر آید همان غلام قصد کشتن تو خواهد کرد و السلام و ای فرزند بدانکه هر کس کاری بزرگ پیش گیرد از هلاک خویشتن نترسد چون قصه بمدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت شیخ عبدالقدوس بحسن زرگر گفت که هرکس کاری بزرک پیش گیرداز هلاک نه اندیشد اگر تو بخویشتن بیم داری خود را باین ورطه میانداز و بهمان پیل سوار گشته نزد خواهران خود باز گرد که ایشان ترا بوطن برسانند حسن گفت ایشیخ تا بمقصود خویش نرسم مرا از زندگانی سودی نخواهد بود بخدا سوگند از این راه باز نگردم پس از آن بگریست و این ابیات بخواند
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد | بجان گر صحبت جانان بیابی رایگان باشد | |||||
مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برتابد | خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد | |||||
ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی | که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد |
چون شیخ عبدالقدوس ابیات بشنید دانست که او باز نخواهد گشت و سخن درو کار گر نخواهد شد آنگاه گفت ایفرزند بدانکه جزایر واق هفت جزیره اند و در آنها لشکریست انبوه و همه لشکریان دختران باکره هستند و ساکنان جزایر هفتگانه عفریتان و ساحران و گروههای مختلف هستند هرکس بسر زمین ایشان رود باز نتواند گشت ترا بخدا سوگند میدهم که ازین خیال محال باز گرد و بدانکه دختری که تو قصد او کرده دختر پادشاه همه این جزیره هاست رسیدن تو بر وی محال است ای فرزند تو سخن من بنیوش شاید خدایتعالی ترا بهتر ازو عوض دهد حسن گفت ایخواجه اگر در عشق او بند از بندم جدا شود سر موئی از محبت او کم نگردد و نا گزیرم از اینکه بجز یره واق رفته زن و فرزندان خود ببینم و انشاء الله باز نگردم مگر اینکه او را با فرزندان خود باز آورم شیخ گفت ترا همت بدین پایه است سفر کن حسن گفت ای شیخ همیخواهم که مرا دعا کنی شاید که خدایتعالی مرا بزن و فرزندان خود برساند پس از آن گریان گشته این ابیات بر خوانده
از عشق چشمه نوش تو اندرین مدت | برفت بر رخم از آب دیدگان جیحون | |||||
هنوز آتش سودا همی زنم در دل | هنوز دامن مژگان مهمی زنم در خون | |||||
ز سوز سینه من شعله ای و صد وامق | زجــام محنت من جرعه ای وصد مجنون | |||||
کنون زهستی من بیش ازین بند و حرف نماند | دلی چو حلقه میم و قدی چو حلقه نون |
چون ابیات بانجام رسانید سخت بگریست و بیخود افتاد چون بخود آمد شیخ با و گفت ایفرزند تو مادر داری او را آتش حسرت مسوزان حسن گفت ایها الشیخ بخدا سوگند یا زن و فرزندان خود بدید آورم و یا بخواری و مذلت جان سپارم پس از آن گریان گشته این ابیات بخواند
کارم ز دور چرخ بسامان نمیرسد | خون شد دلم ز درد بدرمان نمیرسد | |||||
از آرزوت گشته گران بار دل زغم | آوخ که آرزو بمن آسان نمیرسد | |||||
یعقوب وار دیده حسرت سفید شد | آوازه ای ز مصر بکنعان نمیرسد |
چون این ابیات با نجام رسانید شیخ از باز گشتن او نومید شد کتاب باو داده گفت آنچه با تو گفته ام مخالفت مکن که ترا درین کتاب بابی الرویش بن بلقیس سپرده ام و او معلم و استاد منست و تمامی انسیان و جنیان او را فروتنی کنند و از و بترسند اکنون روان شو حسن لگام اسب سست کرده اسب پریدن گرفت و تا ده روز اسب او را بسرعت همیبرد تا بدر غاری که شیخ عبدالقدوس گفته بود برسید حسن از اسب فرود آمده لگام بقرپوس زین افکند اسب بغار شد و حسن بر در بایستاد و در عاقبت کار خویش متفکر و حیران بود و نمیدانست که او را چه روی خواهد داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و دوم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت حسن در کار خویش حیران بود پس کار خویش حیران بود پس از آن مادر بخاطر آورده از رنجهائیکه برده بود یادش آمد و این ابیات برخواند
گرد من لشکر اندوه چنان جمع شده است | که همی راه نیابد سوی من هیچ نسیم | |||||
شب ستاره شمرم بر دو رخم زان باشد | زخم ناخن چو حروفی که بود بر تقویم | |||||
ز چنین محنت و غم جان نتوان برد مگر | که فلک باز شود مشفق و ایام رحیم |
و هنوز شعر با نجام نرسانیده شیخ ابوالرویش بدر آمد او شیخی بود سیاه و جامه سیاه داشت چون حسن او را بدید از علاماتی که شیخ عبدالقدوس گفته بود او را بشناخت خود را در پای او افکنده روی در قدمش نهاد و دامن او را گرفته بر سر گذاشت و سخت بگریست شیخ گفت ایفرزند حاجت تو چیست حسن دست برده کتاب بشیخ داد شیخ گرفته بخار باز گشت و بحسن سخنی نگفت حسن چنانچه شیخ عبدالقدوس گفته بود تا پنج روز بانتظار نشسته همیگریست و این ابیات همی خواند
ز عشقت ای عمل غمزه تو خون خواری | بسی کشید تن هستمند من خواری | |||||
گهی بگریم بر یاد تو بصد حسرت | گهی بنالم در عشق تو بصد زاری |
مکن برنج گرفتار بیش ازین دل من | گران بود بقیامت ترا گرفتاری |
چون صبح روز ششم بدمید شیخ ابوالرویش بیرون آمد و جامه سفید در بر داشت حسن را بدرون رفتن اشارت کرد حسن داخل غار گشته فرحناک شد و تا نیمه روز شیخ او را همی برد تا بدری پولاد برسید شیخ در گشوده حسن را بدهلیزی زرنگار داخل کرد و همی رفتند تا بساحتی وسیع که باغی در میان داشت برسیدند حسن باغی دید خرم تر از بهشت که درختان بار ور در هم پیوسته بودند و در چهار سوی آنساحت چهار غرفه در مقابل یکدیگر بودند و در هر غرفه حوضی از رخام و در رکنهای حوضها صورت شیری بود زرین و در کنار هر حوضی کرسی از عاج نهاده و بهر کرسی شخصی نشسته کتابی بسیار در برابر داشت و در پیش هر یکی از ایشان مجمری زرین و از آتش بود و بخور در مجمر می سوخت و در برابر هر یکی از ایشان شاگردها نشسته آن مشایخ کتابها بر ایشان میخواندند چون شیخ ابوالرویش وحسن داخل شدند مشایخ بر پای خاسته بر ایشان تعظیم کردند شیخ ابوالرویش بایشان اشارت کرد که حاضران را باز گردانند آن چهار شیخ حاضران را باز گردانیده با شیخ ابوالرویش بنشستند و از حالت حسن باز پرسیدند شیخ بحسن اشاره کرد که حدیث خود بازگوی حسن سخت بگریست و حکایت خود حدیث کرد مشایخ گفتند مگر این پسر همانست که مجوسی او را در پوست شتر بکوه سحاب بالا برده حسن گفت آری من همانم گفتند ای شیخ ابوالرویش چون بهرام مجوسی او را بحیلت بفراز جبل سحاب برد او در آنجا از عجایب چه دید و چگونه فرود آمد شیخ گفت ای حسن حدیث کن که در سر کوه چه دیدی و چگونه فرود آمدی حسن زرگر عجایبی که دیده بود باز گفت و حدیث اعادت کرده کشتن بهرام مجوسی و پریدن زن خویش و بردن فرزندان و رنجهائیکه کشیده بود همه را بیان کرد حاضران شگفت ماندند و روی بشیخ ابوالرویش کرده گفتند یا شیخ المشایخ اینجوان مسکین است باید تو او را یاری کنی و زن و فرزندانش را خلاصی دهی: چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و سیم برآمد
گفت ایملک جوانبخت مشایخ گفتند باید که تو او را یاری کنی شیخ گفت ای برادران اینکاریست خطرناک شما میدانید که رسیدن بجزایر واق دشوار و اهل آنجارا سطوت و لشگریان بسیار است و من سوگند یاد کرده ام که به سر زمین ایشان پای ننهم و در هیچ کار بدیشان متعرض نشوم اینجوان بدختر پادشاه بزرک رسیدن کی تواند و کیست که او را یاری تواند کرد گفتند یا شیخ الشیوخ اینجوان از شدت عشق خود را بمهلکه انداخته و از جان در گذشته کتابی از برادر تو شیخ عبدالقدوس به سوی تو آورده بر تو واجب است که او را یاری کنی آنگاه حسن برخاسته در پای شیخ ابوالرویش افتاد و دامن او را گرفته بر سر نهاد و گریان گشته سوگندش داد که مرا بزن و فرزندان خویش برسان که بدون آنان مرا زندگی نشاید این بگفت و بگریست حاضران بگریستن او بگریستند و بشیخ گفتند با این مسکین نکوئی کن و پاداش نیکو غنیمت شمار شیخ گفت انشاء الله بقدر طاقت او را یاری کنم حسن از سخن شیخ شادمان شد و دستهای او و حاضران را بوسه داد درین هنگام شیخ ابوالرویش دوات و قرطاس گرفته کتابی بنوشت و او را ختم کرده بحسن داد و انبانچه که در آن بخور و آتش زنه و سنگ بود باو داده گفت این انبانچه نگاهدار هر وقت که بسختی در افتی آتش افروخته بخور بسوزان و مرا یاد کن که فی الفور حاضر شوم و ترا از آن سختی برهانم پس از آن یکی از حاضرانرا گفت که از بهر حسن عفریتی از جنیان پرنده حاضر آور چون عفریت حاضر شد شیخ نام او باز پرسید گفت نام من دهنش بن ففطش است شیخ گفت نزدیک من آی عفریت نزدیک آمد شیخ دهان بر گوش او نهاده با و سخنی گفت عفریت سری جنبانیده خاموش شد شیخ بحسن زرگر گفت ایفرزند برخیز و بر دوش عفریت سوار شو چون ترا بسوی آسمان بالا برد و تسبیح ملایک بگوش تو آید مبادا آنکه تسبیح گوئی که تو و این عفریت هلاک خواهید شد حسن گفت هرگز سخن نگویم و لب نگشایم شیخ گفت ایحسن در روز دوم سحرگاهان این عفریت ترا بسرزمینی که در سپیدی چون کافور باشد بگذارد تو ده روز تنها همیرو تا به دروازه شهری برسی آنگاه بشهر اندر شو و از پادشاه آنشهر بازپرس چون با او جمع آئی سلام داده دست او را ببوس و این کتاب باو برسان بهر چه او ترا اشارت نماید چنان کن حسن فی الحال برخاسته بردوش عفریت سوار شد مشایخ او را دعا کردند و بعفریتش بسپردند عفریت بر هوا شد یکشبان روز برفت پس از آن فرود آمده او را در سرزمینی که مانند کافور سپید بود بگذاشت و خود بازگشت حسن تا ده روز تنها روان بود تا بدروازه شهری رسیده داخل شهر شد و از ملک جویان گشت او را بملک دلالت کردند و دانست که نام او ملک حسون پادشاه ارض کافور است و اورا لشگریست بسیار و خواسته دارد بی شمار حسن دستوری خواسته نزد ملک شد دید پادشاهیست بزرگوار بر آستانش بوسه داد ملک گفت حاجت تو چیست حسن کتاب بملک داد ملک کتاب گرفته و سری جنبانیده بیکی از خاصان خود گفت این جوان را بدار الضیافه ببر حسن بدار الضیافه بردند سه روز در آنجا ماند و در نزد او جز خادمکی نبود چون روز چهارم شد خادم او را گرفته در پیش ملک حاضر آورد ملک گفت ایحسن توئی که همی خواهی بجزایر واق داخل شوی چنانکه شیخ بمن نوشته حسن گفت آری ملک گفت ای فرزند من ترا درین روزها روانه کنم ولکن در راه تو مهلکه های بسیار و بیابانهای بی آب و گیاه سهمناک هست اگر صبر کنی عاقبت کار نیکو شود و ناچار در کار تو بکوشم و انشاء الله ترا بمقصود رسانم ایفرزند در اینجا لشگری است از دیلم که همی خواستند بجزایر واق داخل شوند نتوانستند که بدانجا روند و لکن من بپاس خاطر شیخ ابوالرویش پسر دختر بلقیس ترا نتوانم بازگردانم و درین روزها کشتی ها از جزایر واق بسوی ما آیند من ترا بکشتی نشانده بناخدایت بسپارم که ترا نگاهداری کرده و بجزایر واق برسانند و هر کس در کشتی حالت ترا باز پرسد بگو داماد ملک چون خداوند سرزمین کافورم چون کشتی بجزایر واق رسد و ناخدا بتو گوید که از کشتی بدر آی تو از کشتی بیرون شو در آنجادکه ها میبینی در زیر یکی از آن دکه ها بنشین چون شب تاریک شود سپاه زنان میبینی که ببضاعتها گرد آیند و از بهر راحت در دکه ها بنشینند آنگاه دست خداوند دکه را که در زیر آن نشسته بگیر و از و پناه بخواه و بدانکه اگر او ترا پناه دهد حاجت تو روا شود و بزن و فرزندان خویشتن میرسی و اگر ترا پناه ندهد محزون باش و از زندگانی نومید شو و هلاکت را یقین کن من بجز این کاری را قادر نیستم و السلام . چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملک بحسن زرگر گفت من بجز این کاریرا قادر نیستم ولکن بدان که اگر عنایت پروردگار نباشد تو بدانمکان نتوانی رسید حسن از شنیدن این سخن ملول گشته چندان بگریست که بیخود گشت چون بخود آمد این بیت بخواند
براه بادیه مردن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم
پس از آن در پیش ملک زمین بوسیده گفت ایملک بزرگوار چند روز مانده که کشتی ها بیایند ملک گفت یکماه دیگر کشتیها بیایند و دوماه از بهر بیع و شری در ینجا مانده پس از آن بازخواهند گشت آنگاه ملک حسن زرگر را بدار الضیافه بفرستاد و فرمود که از بهر او مأکول و مشروب و ملبوس در خور رتبت او ببرند یکماه حسن در دارالضیافه همی بود که کشتی ها باز آمدند ملک و بازرگانان بیرون آمده حسن را نیز با خویشتن بردند حسن کشتی های بزرگ در میان دریا دید که با زورقها بضاعت از آن کشتیها بدر میآوردند و گروهی بیشمار در آنها بودند ملک حسون بازگشت حسن زرگر را در نزد ایشان بگذاشت تا اینکه اهل کشتیها بضاعتها بیرون آورده بیع کردند و بضاعتهای دیگر شری نمودند و بازگشتن را سه روز بیش نماند آنگاه ملک حسون حسن را حاضر آورده از بهر او ساز برک سفر مهیا کرد و مالی بسیار بروی عطا نمود و رئیس کشتی را خواسته باو گفت این جوان را با خود ببر و کس را بر وی آگاه مکن تا او را بجزایر واق برسانی رئیس گفت فرمان ملک را اطاعت کنم پس از آن ملک بحسن گفت ایفرزند کسی از ساکنان کشتی را برحال خود آگاهی مده و قصه خود را بکسی بر مخوان و گرنه هلاک شوی حسن ملک را وداع کرده و دوام نصرت و عزت او را دعا گفت و از نزد ملک بیرون رفت رئیس کشتی او را در صندوق نهاده در مخزن کشتی بگذاشت و کشتی براند تا ده روز روان بودند چون روز یازدهم شد بساحل برسیدند رئیس او را از صندوق بدر آورده حسن دکه های بیشمار در کنار دریا دید خود را بد که ای که از همه دکه ها بهتر بود رسانیده در زیر او پنهان شد چون تاریکی شب جهان را فرا گرفت زنان بسیار بیامدند و تیغ های بر کشیده در کف داشتند چون آن زنان بضاعتها بدیدند بر آنها مشغول شدند از آن از بهر راحت بر دکه ها بنشستند یکی از ایشان بر دکه ای که حسن در زیر آن پنهان بود بنشست در حال حسن گوشه دامن او را گرفته بر سر نهاد و در پای وی افتاده قدمهای او بوسید و همیگریست آنزن گفت ای شخص بر پای خیز حسن از زیر دکه بیرون آمده بر پای خاست و دستهای او بوسیده گفت ای خاتون من در پناه تو ام بر من رحمت آور که از زن و فرزندان خویش جدا گشته ام آنزن بتضرع و زاری او رحمت آورده دلش بر وی بسوخت و دانست که او از بهر کاری بزرگ خود را بدان ورطه انداخته و از جان در گذشته است با و گفت ای فرزند خاطر آسوده دار و خوشدل باش و بمکان خویشتن بازگشته تا شب آینده پنهان شو حسن بزیر دکان باز گشته پنهان شد پس از آن لشگر زنان تا صبحگاهان شمع های عود و عنبر آمیخته افروخته در آنمکان بسر بردند چون روز برآمد بازرگانان بضاعت از کشتیها بساحل بیرون میاورند تا شب برآمد و حسن با چشم گریان و دل محزون در زیر دکه بود که ناگاه همان زن بسوی حسن باز آمد و زرهی و شمشیری نیزه و منطقه باو داده باز گشت حسن چون آنها را بدید دانست که قصد آن زن از حاضر آوردن اسلحه اینست که حسن آن ها را بپوشد در حال برخاسته زره بپوشید و منطقه برمیان بسته شمشیر بر خود بیاویخت و نیزه بدست گرفته برد که بنشست و زبانش از ذکر پروردگار غافل نبود پیوسته از و یاری همی طلبید چون قصه بدینجا رسید بامد اد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت در هنگامیکه حسن بر دکه نشسته بود شمعها و مشعلها و فانوسها پدید شدند و سپاه زنان باز آمدند حسن برخاسته در میان لشگر شد و با ایشان همیرفت تا بخیمهای ایشان برسید هر یکی از ایشان بخیمه داخل شد حسن نیز بیکی از آن خیمها داخل گشت از قضا آن خیمه زنی بوده است که حسن بروی پناه برده بود چون آنزن بخیمه داخل شد اسلحه بیکسونهاد وزره برکشید حسن بسوی آنزن نگاه کرده دید که ازرق چشم و بزرگ بینی است و او پیریست فرتوت و زشت روی و در قباحت منظر چنان بود که شاعر گفته
آنچنان صورت دلگیر که گر نقش و را | خانه کنی دیو نیاید در وی |
چون آن عجوز حسن را دید در عجب شد و گفت این چگونه باین دیار رسیده و در کدام کشتی آمده و چگونه سالم مانده در آن هنگام حسن در پایش افتاده روی بقدمهای او همی مالید و همی گریست تا اینکه بیخود شد چون بخود آمد این ابیات بر خواند
کاش آن دلبر عیار که من کشته اویم | بار دیگر بگذشتی که کند زنده ببویم | |||||
تا قدم باشدم اندر طلبش افتم و خیزم | تا نفس با شدم اندر عقبش پرسم و پویم | |||||
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا | مگر آنکه که کند کوزه گر از خاک سبویم |
پس از آن دامن عجوز گرفته بر سر نهاد و بگریست و از و پناه خواست چون عجوز گریه و زاری او بدید مهرش بروی بجنبید و او را پناه داده گفت بیم مدار و حکایت خود بازگوی حسن حکایت خود از آغاز تا انجام حدیث کرد عجوز از حکایت او شگفت مانده با و گفت خاطر آسوده دار که بمطلب خویشتن رسیدی حسن را فرحی سخت روی داد پس از آن عجوز سرهنگان لشگر را بخواست و آنروز روز آخر ماه بود چون سرهنگان حاضر آمدند عجوز بایشان گفت بتمامی لشگر ندا در دهید که فردا هنگام بر آمدن آفتاب بیرون آیند و کسی تخلف نکند و گرنه کشته خواهند شد ایشان بفرمان عجوز بشتافتند و در تمامت لشگر ندای رحیل داده بسوی عجوز بازگشتند حسن دانست که آن عجوز رئیس آن لشگر است و نام آن عجوز شواهی و کنیت اوام الدواهی بود و هنوز عجوز از امر و نهی فارغ نشده بود که صبح بدمید در حال لشگریان از مکانهای خویشتن بیرون آمدند مگر عجوز که او در خیمه خویش بود چون لشگر برفت و مکانها از ایشان خالی ماند ام الدواهی بحسن گفت ای فرزند نزدیک من آی حسن نزدیک رفته در برابر او بایستاد عجوز باو گفت سبب در گذشتن تو از جان چیست و چگونه بدینمکان خطرناک آمدی تمامت کار خویش براستی بمن بگو و چیزیرا از من پوشیده مدار هر اس مکن که تو در پناه منی حسن قصه خود را از آغاز تا انجام حدیث کرد و حکایت پرندگان که چگونه بحوض اندر شدند و او چگونه یکی از ایشانرا صید کرده بخود تزویج کرد و از آن زن او را دو پسر متولد شد همه را بیان کرد چون عجوز سخن او بشنید سر خویش بجنبانید و گفت سبحان الله چگونه سالم بدین مکان رسیده و بمن دچار گشته که اگر جز من بدیگری دچار میگشتی هر آینه کشته میشدی و بمقصود خویشتن نمیرسیدی اکنون مرا فرض است که حاجت تو بر آوریم و در پدید آوردن مقصود تو بکوشم تا بزودی بمقصود رسی و لکن ای فرزند بدانکه زن تو در جزیرۀ هفتم از جزایر واق است و میانه ما و او هفت ماهه راه مسافتست و پس از هفت ماه راه مکانیست که او را ارض الطیور گویند که از بسیاری صیحه پرندگان و آواز پرهای ایشان کسی سخن کسی را نتواند شنید چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و ششم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز بحسن گفت از مکانیکه او را ارض الطیور نامند چون یازده شبانروز مسافت طی شود سر زمینی است که او را ارض الوحوش نامند که از شدت صیحه وحشیان و شیران و پلنگان و گرگان چیزی شنیده نمیشود و از آن سرزمین چون بیست روزه مسافت طی شود مکانی پیش آید که آنرا ارض الجن خوانند و در آنجا از شدت صیحه جنیان و از بسیاری شرر و دخانی که از دهان ایشان بر میآید راهها مسدود شود و دیدها نبینند و گوشها نشنوند و کسی نتواند که بعقب نگاه کند و در آنمکان سواران سرهای خویشتن بقریوس زینها نهند و تا سه روز سرنتوانند برداشت پس از آن کوهیست بزرگ و نهریست روان که بجزایر واق پیوسته اند و در کنار آن نهر کوهی دیگر هست که آنرا واق نامند و واق نام درختی است در آن کوه که شاخهای آن بسرهای آدمیان ماند که در هنگام بر آمدن آفتاب آن سرها بیکدفعه بگویند واق واق سبحان الملک الخلاق چون ما آواز بشنویم بدانیم که آفتاب برآمده و هم چنین در وقت غروب آفتاب نیز آواز از آن سرها بلند شود و همانکلمه اعادت کنند و بدانکه تمامت این لشکر دختران باکره هستند و حاکم مازنی است از جزیره هفتمین و این هفت جزیره را مسافت یکساله راه هست و در نزد ما مردان نتوانند ماند و مردان بدین مکان نتوانند رسید و در میان ماو ملکه یکماهه راهست و تمامت رعیت جزایر هفتگانه در زیر دست اوست و قبایل جان و عفریتان نیز در فرمان او هستند و او از ساحران چندان در زیر حکم دارد که شماره ایشان جز خدایتعالی کس نداند اگر تو ازیتها هراس داری ترا با کسی بساحل بفرستم تا در کشتی نشسته بسوی بلاد خویش روی و اگر در نزد ما اقامت توانی کرد ترا ممانعت نکنم و در چشم من جای داری تا ترا بمقصود رسانم حسن گفت ایخاتون من از تو مفارقت نکنم تا بزن و فرزندان خویش ملاقات نکنم و یا اینکه درین راه بمیرم عجوز گفت خوش دل باش که بزودی ترا به مقصود رسانم و ملکه را از آمدن تو آگاه سازم تا ترایاری کند و در پدید آوردن مطلوب تو بکوشد حسن دست و پای عجوز بوسیده او را دعا گفت و در عاقبت کار خود متفکر بود و دوری فرزندان و رنجهای غریب بخاطر آورده بگریست و بنالید و این ابیات برخواند
هر شبی با دلی وصد زاری | منم و آب چشم و بیداری | |||||
بنمانده است آب در جگرم | بسکه چشمم کند گهر باری | |||||
من فراوان کشیده ام غمها | لیک کم بوده ام بدین رازی |
پس از آن عجوز بکوفتن طبل رحیل فرمانداد لشگریان روان گشتند و حسن نیز در صحبت عجوز روان شد ولی غرق دریای فکرت و اندوه بود و پیوسته میگریست و اشعار همی خواند و عجوز او را دل داری و تسلی داده همیرفتند تا بجزیره نخستین از جزایر هفتگانه رسیدند و آن جزیره مکان پرندگان بود چون بدان جزیره داخل شدند حسن را از شدت صیحه پرندگان گوشها بگرفت و سر او بدرد شد و عقلش بپرید و هراسی سخت بروی روی داده با خود گفت اگر مکان پرندگان این باشد مکان وحشیان چگونه خواهد شد عجوز ام الدواهی چون او را بدانحالت بدید بر وی بخندید و گفت ایفرزند وقتیکه ترا در جزیرۀ نخستین حالت این باشد اگر بجزیره های دیگر برسی چگونه خواهد شد حسن بدرگاه پروردگار تضرع و زاری کرد و در بلیت خویش از و یاری مسئلت نموده همیرفتند تا اینکه از سرزمین پرندگان بدر شدند و بمکان جنیان داخل گشتند چون حسن آنمکان هراسناک بدید از غایت بیم پشیمانیش روی داد ولی ناچار از پروردگار یاری جسته با ایشان برفت تا از مکان جنیان خلاص گشته بدان نهر روان برسیدند در پای کوهی بلند فرود آمده و کنار نهر خیمها بزدند عجوز فرمود که از برای حسن تختی از مرمر مرصع بدر و گوهر در کنار نهر بنهادند حسن بر آن تخت نشسته طعام خورد و دهان بندی بروی خود بست چنانچه جز چشمان او چیزی از رخانش پدیدار نبود آنگاه طایفه از دختران نزدیک خیمه حسن آمده جامهای خویش کندند و در نهر فرو رفتند و حسن بدیشان نظاره میکرد آن دختران تنهای خویشتن میشستند و با یکدیگر لهو و لعب میکردند و نمیدانستند که حسن بدیشان نظاره میکند که حسن را یکی از دختران ملوک گمان میکردند و حسن چشم بر ایشان نهاده تنهای سیمین و ساقهای بلورین و جفته های چون خرمن یاسمین را نظاره میکرد و شوق و وجدش زیادت میشد و آن دخترکان آفتاب روی و عنبرین موی از دختران ملوک بودند چون از شستشوی فارغ گشتند از بهر تفرج بدر آمده جامه بپوشیدند آنگاه عجوز همۀ سپاه را فرمود که در برابر خیمه حسن گرد آمده جامها بر کنند و بنهر فرو رفته شستشو کنند شاید که زن حسن در میان ایشان باشد و حسن او را بشناسد آن دختران گروه گروه برهنه گشته در آب میشدند عجوز از حسن سؤال میکرد که زن تو در میان این گروه هست یا نه حسن میگفت ایخاتون زن من در میان ایشان نیست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت تا اینکه پس از ایشان دختر کی پیش آمد که سی تن دختران باکره زهره جبین خدمتگار داشت او نیز جامه برکنده با کیزکان خود در آب شد و باغنج و دلال با ایشان بازی میکرد و ایشانرا در آب فرو میبرد و پیوسته با ایشان در ملاعبت و شناگری بود تا اینکه از نهر بیرون آمده بنشستند قطیفهای حریر منقش از بهر او بیاوردند او قطیفه گرفته تن خویش بخشکانید پس از آن جامها و حلها پیش آوردند جامه پوشیده زرینها فروبست پس از آن برخاسته با غنج و دلال در میان لشکر بخرامید حسن چون او را بدید دلش طپیدن گرفت و گفت ای خاتون این دخترک بآن پرنده که من در دریاچه قصر خواهران خود دیده بودم بسیار میماند که او نیز بدینسان با کنیزکان خود غنج و دلال میکرد عجوز گفت ای حسن آیا زن تو همین است گفت لا والله ایخاتون این زن من نیست من در میان همۀ این دختران که دیدم کسی را در حسن و جمال شبیه زن خود نیافتم عجوز گفت او را از بهر من صفت کن من همه دختران جزایر واق میشناسم اگر تو صفت او با من بگوئی من او را بشناسم و در کار تو تدبیری کنم حسن گفت زن من خداوند روی ملیح و بالای بلند و ابروان پیوسته و زلفکان بر شکسته و چشمان مکحول و رخان چون زهره و مشتری و میان حلقه انگشتری و سرین فربه و ساقهای بلورین است و در لطافت و ظرافت چنانست که شاعر گفته
زناب عنبر پرتاب بر سهیل سمن | هزار حلقه شکست آن نگار حلقه شکن | |||||
چهار چیز و را از چهار چیز آمد | که هست هر یک از آن نادر زمان و زمن | |||||
ز عقد لؤلؤ دندان بزرک لاله دهان | ز شاخ سنبل گیسو ز پاک نقره ذقن |
عجوز ساعتی سر بزیر افکنده پس از آن گفت ای حسن من از بهر تو به بلیت دچار شدم کاش با تو شناسا نمیبودم از آنکه زنی را که تو صفت گفتی از دختر بزرگترین ملوک جزایر واقست چشم بگشا و از خواب بیدار شو و در کار خویش تدبیری کن که ترا رسیدن باو هرگز ممکن نباشد ای فرزند میانه تو و او از زمین تا آسمانست توازاین خیال باز گرد و مرا و خود را بهلاکت در میفکن حسن چون سخن عجوز بشنید سخت بگریست و بیخود شد عجوز آب بروی همی فشاند تا بخود آمد ولی از سخن عجوز ملول و محزون و از زندگی خود نومید و گریان بود پس از آن با عجوز گفت ای خاتون چگونه من پس از آنکه بدینمکان آمده ام باز گردم من گمان نمیکردم که تو از پدید آوردن مقصود من عاجز خواهی ماند عجوز گفت ایفرزند ترا بخدا سوگند میدهم تو ازین دخترکان یکی را اختیار کن تا او را بتو تزویج کنم که مرا بیم از آنست که بدست ملک افتی و مرا در خلاص تو چاره نباشد ترا بخدا سوگند میدهم که سخن من بپذیر و یکی از این دخترکان اختیار کرده بسلامت بسوی شهر خویش باز گرد و مرا و خود را برنج اندر میفکن که هیچکس ترا از آن ورطه خطرناک خلاصی نتواند داد آنگاه سر بزیر افکنده سخت بگریست و این ابیات بر خواند
هزار سختی اگر بر من آید آسانست | که دوستی و ارادت هزار چندانست | |||||
سفر در از نباشد برای طالب دوست | که خار دشت محبت گل است و ریحانست | |||||
اگر نگار مرا خون من بخواهد ریخت | مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست |
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و هشتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت حسن ابیات بانجام رسانیده همیگریست تا بیخود شد و عجوز آب بروی فشانده بخود آمد پس از آن روی بدو کرده گفت ایفرزند بسوی شهر خویش باز گرد که اگر من ترا بشهر ملکه برم هر دو کشته خواهیم شد که هیچکس تا اکنون آدمیانرا بدانمکان نبرده ای فرزند به از آن نیست که بسوی شهر خویش باز گردی که من ترا چندان ذخیره و مال دهم که از تمامت زنان بی نیاز شوی توسخن من بپذیر و خویشتن بورطة هلاک مینداز حسن از سخن او بگریست و روی بر قدمهای او مالیده گفت ایخاتون چگونه من از این مکان باز گردم و پس از نزدیک شدن بخانه حبیب او را نبینم امید وارم که از دیدار او بهره مند شوم پس از آن این دو بیت بر خواند
از هر کناره تیر دعا کرده ام روان | باشد کز آن میانه یکی کارگر شود | |||||
ایدل صبور باش و مخور غم که عاقبت | این شام صبح گردد و این شب سحر شود |
آنگاه عجوز را دل بروی بسوخت و او را دلداری داده گفت خوش دل باش و خاطر از اندوه پاک کن که یا ترا به مقصود رسانم و یا جان در راه تو بگذارم خاطر حسن از این سخن بگشود و با عجوز بحدیث گفتن بنشست تا روز بپایان رسید دخترکان برا کنده گشته در خیمها شدند پس از آن عجوز حسن را گرفته بشهر در آورد و در مکانی خلوت او را جای داد که کسی بر او آگاه نشود و ملکه را برو نیاگاهاند و عجوز خود بخدمت او مشغول بود و او همواره میگریست و بعجوز میگفت ایخاتون اگر من بزن و فرزندان خود نرسم خود را هلاک خواهم کرد که چنین زندگانی بمن سودی ندارد و ملکه آنجزیره که ایشان در آنجا فرود آمده بودند نورالهدی نام داشت و او را هفت خواهر بود که در نزد ملک اکبر پادشاه جزایر هفتگانه بودند و تختگاه ملک اکبر در بزرگترین جزایر هفتگانه بود و نورالهدی دختر بزرگ او در آنشهری که حسن منزل داشت حکمرانی میکرد چون عجوز حسن را دید که از جان در گذشته و از دیدن زن و فرزندان خود ناگزیر است برخاسته روی بقصر ملکه نورالهدی گداشت و بر ملکه داخل گشته در برابر او زمین ببوسید چون عجوز حق تربیت در ذمت ملکه داشت بدان سبب در نزد ملکه عزیز بود فی الحال ملکه نورالهدی بر پای خاسته او را در آغوش گرفت و پهلوی خویشتن بنشاند و از سبب مسافرت او باز پرسید عجوز گفت ایخاتون سفر من سفر مبار کیست ای ملکه روزگار چیزی عجیب با خود آورده ام و همی خواهم که ترا بر او آگاه کنم تا در حاجت او یاری کنی ملکه گفت ایدایه آن چیست و در کجاست عجوز حکایت حسن را از آغاز تا انجام باو حدیث کرد ولی اندامش از بیم همیلرزید تا اینکه در پای ملکه افتاده گفت ایخاتون شخصی در ساحل در زیر دکه پنهان گشته از من پناه خواست من او را پناه داده در میان سپاه دختران با خود آوردم و او را بدین شهر داخل کرده پیوسته من او را از سطوت تو میترسانیدم ولی او از شوقی که داشت باز نمیگشت و همواره میگریست و میگفت ناگزیرم از اینکه با بازن و فرزندان خود جمع آیم و با بسختی جان دهم ایخاتون من از آدمیان کسی را باین شجاعت و دلیری ندیده بودم عشق بر وی چنان چیره گشته که از جان در گذشته و خود را باین ورطه خطرناک افکنده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و نم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون عجوز حکایت حسن با ملکه نورالهدی حدیث کرد ملکه قصد حسن دانسته غضبناک شد و ساعتی سر بزیر افکند پس از آن سر بر کرده گفت ای عجوزک پلید ترا جرات بدین مقام رسیده که مردی را با خویشتن بجزایر واق آورده بشهر منش داخل میکنی و از سطوت من نمیترسی بزندگانی ملک سوگند که اگر ترا حق تربیت بر من نمی بود ترا و او را بهمین ساعت ببدترین عقوبتها میکشتم که دیگر کسی جرات چنین کارهای بزرگ نکند ولکن اکنون بیرون شو و آدمی را نزد من آور عجوز در حال بیرون آمد و بد هشت اندر بود و از غایت بیم نمیدانست که کدام سوی رود و حیران همی رفت تا بمکانیکه حسن در آنجا بود برسید و با و گفت برخیز و در نزد ملکه حاضر شو که ترا پایان زندگانیست در حال حسن برخاست و توکل بخدایتعالی کرده میگفت بار خدایا قضای بد از من بگردان و مرا از این بلیت نجات ده پس عجوز او را همیبرد تا در برابر ملکه اش بداشت و در راه او را آموخته بود که با ملکه چگونه سخن گوید چون حسن در برابر ملکه حاضر شد ملکه را دید که نقاب برروی خود آویخته آنگاه حسن زمین بوسیده این دو بیتی برخواند
ای بنده دولت تو هر آزادی | شاگرد کفایت تو هر استادی | |||||
گر بسته چرخ جز تو کس بگشادی | امید مرا سوی تو نفرستادی |
چون حسن شعر بانجام رسانید ملکه عجوز را اشارت کرد که با حسن گوید تا جواب او بشنود عجوز گفت ایجوان ملکه رد سلام کرد و میگوید که نام تو چیست و از کدام شهری و زن و فرزندان توچه نام دارند حسن با زبانی فصیح و دل قوی گفت ایملکه زمان مرا نام حسن و شهر من بصره است و نام زن من خود نمی شناسم ولی فرزندان من یکی ناصر و دیگری منصور نام دارند ملکه گفت ای آدمیزاد زن تو فرزندان ترا از کدام شهر برده حسن گفت ایملکه از شهر بغداد برده است ملکه گفت آیا در وقت پریدن سخنی گفته بود یا نه حسن گفت آری با مادر من گفته بود که چون پسر تو باز آید و زمان جدائی دیگر کشد و آرزومند دیدار من شود و شوق ووجدش بجنبش آید بسوی جزیره واق آمده از ملاقات من بهرمند گردد ملکه نورالهدی سری جنبانیده گفت اگر اوترا نمیخواست این سخن بمادر تو نمیگفت و مکان خود را بتو معلوم نمیکرد و ترا بسوی شهر خویش نمیخواند حسن گفت یا سیدة الزمان من آنچه روی داده بود با تو گفتم و چیزیرا از تو نپوشیدم اکنون از تو همی خواهم که مرا در پناه خود جای دهی و بزن و فرزندان خویشم برسانی و پاداش نیکو از پروردگار بگیری پس از آن حسن گریان گشته این بیت بر خواند
امروز که دستگاه داری و توان | بیخی که بر سعادت آرد بنشان |
ملکه نورالهدی دیرگاهی سر بزیر افکند پس از آن سر بر کرده بحسن گفت بتو رحمت آوردم و قصد کردم که هر دختریکه در بلاد من باشد بتو بنمایم اگر زن خود را شناسی او را بتوسپارم و اگر او را نشناسی ترا بکشم و بر در خانه این عجوز بر دارت کنم حسن گفت ایملکه روزگار من این شرط قبول کردم پس از آن این ابیات بر خواند
ندیم را که تمنای بوستان باشد | ضرورتست تحمل ز بوستان بانش | |||||
وصال جان زجهان یافتن حرامش باد | که التفات بود برجهان و بر جانش | |||||
زکعبه روی نشاید بنا امیدی یافت | کمینه آنکه بمیریم در بیابانش |
آنگاه ملکه نورالهدی فرمود که در شهر دختری برجای نماند مگر اینکه در قصر حاضر شوند و عجوز ام الدواهی را فرمود که در شهر بگردد و همه دختران حاضر آورد چون دخترکان حاضر شدند ملکه نور الهدی ایشانرا گروه گروه بحسن عرضه میداشت حسن زن خود را در میان ایشان نمیدید و میگفت ایملمکه روزگار بزندگانی تو سوگند که زن من در میان ایشان نیست ملکه در چشم شد و بعجوز گفت هر که بقصر اندر است او را نیز بحسن بنمای چون تمامت دخترکان بحسن بنمود حسن زن خود را در میان ایشان ندید و گفت ایملکه من زن خود در میان ایشان نیافتم ملکه را خشم افزون گشته بانگ بحاضران زد که این تخمه ناپاک را روی زمینش افکنده گردن او را بزنید تا دیگری ببلاد ماقدم ننهد حاضران حسن را گرفته بر زمین افکندند و گوشه دامن او را بچشمانش انداخته باشمشیری بر کشیده بر سر او بایستادند و منتظر اذن ملکه بودند که ام الدواهی پیش رفته در برابر ملکه زمین ببوسید و دامن او را گرفته بر سر نهاد و گفت ایملکه ترا بحق تربیت سوگند میدهم که در کشتن او شتاب مکن که تو میدانی این مسکین غریب است و رنجهای بسیار برده تا خود را بشهر تو رسانیده مرا بیم از آنست که اگر تو او را بکشی بکشتن غریبان و آزردن بیچارگان شهره شوی و خبر تو در شهرهای دور شایع گردد و در هر حال او در زیر حکم تست اگر زن خود را در شهر تو پدید نیاورد کشتن او بر تو آسان است و من نیز او را پناه ندادم مگر اینکه بسبب حق تربیتی که بتو داشتم در مهربانی تو طمع کردم و از شر تو او را ایمن نموده ضامن شدم که تو او را بمقصود رسانی از آنکه ترا عادل و بغریبان مهربان میدانستم و اگر مرا بمهربانی تو اعتماد نمی بود او را بشهر تونمی آوردم من با خود گفته بودم که چون ملکه او را ببیند و سخنان فصیح و اشعار ملیح او را بشنود بدو رحمت آورد و ایملکه این جوان بشهر ما داخل شده و نان و نمک ما خورده است رعایت جانب او ما را فرض میباشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فر و بست
چون شب هشتصد و دهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت رعایت جانب او ما را فرض است و تو میدانی که رنج دوری از همه رنجها بیشتر است خاصه مفارقت فرزندان ما با این جوان شرط بسته ایم و همه زنان برو نموده ایم درین شهر جز تو زنی نمانده تو نیز روی خود بر وی بنمای ملکه تبسمی کرده گفت چگونه تواند بود که او شوهر من شود و از من فرزندان داشته باشد تا من روی خویش بر وی بنمایم آنگاه ملکه فرمود حسن را حاضر آورند خادمان حسن را حاضر آورده در برابر او بداشتند ملکه نقاب از رخ برکشید چون حسن را چشم بر وی افتاد فریادی بر آورده بیخود شد عجوز گلابش همیفشاند تا بخود آمد و این ابیات برخواند
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت | باز نیابد خلاص هر که درین دام رفت | |||||
یادتو میرفت و ما عاشق بیدل شدیم | پرده بر انداختی کار باتمام رفت | |||||
مشعله ای بر فروخت پرتو خورشید عشق | خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت |
چون ابیات بانجام رسانید ملکه را نظاره کرده صیحه بلند برآورد و بیخود افتاد عجوز گلابش فشانده بخود آورد و از سبب آنحالت باز پرسید حسن گفت ای مادر این ملکه یازن منست یا با زن من بسیار مانند است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و یازدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه گفت ایدایه این جوان غریب دیوانه است که مانند دیوانگان بسوی من نظاره میکند عجوز گفت ایملکه او معذور است که در مثل گفته اند بیمار عشق را دوا نباشد و عاشق را از دیوانه فرق نتوان کرد پس از آن حسن گریان گشته این دو بیت بر خواند
مگر تو بابت من زاده زیک مادر | که هست دیدن رخساره توجان پرور |
و با ملکه گفت بخدا سوگند تو زن من نیستی ولکن بزن من بسیار شبیه هستی ملکه نورالهدی از سخن او بخندید و بسوی او میل کرده با و گفت ای حبیب من نیک بر من نظر کن و جنون و حیرت بگذار و از آنچه میپرسم مرا جواب ده که گشایش کارهای تو نزدیک مینماید حسن گفت یا سیدة الملوک از هر چه میخواهی سؤال کن ملکه گفت کدام عضو زن تو شبیه منست حسن گفت ایخاتون همه آنچه از حسن و دلبری و غنج و دلال و گفتار خوش و قامت زیبا در تو هست بزن من شبیه است آنگاه ملکه روی بام الدواهی کرده با و گفت اینجوانرا بمکان خویش بازگردان و خدمتهای او را خود بجای آورتا من از کار او تفتیش کنم اگر این جوان وفادار و خداوند مروت باشد ما را یاری او فرض است خاصه آنکه بشهر ما آمد و بر ما پناه آورده و رنجها برده و خطرها دیده است و لکن چون تو او را بمنزل رسانی تابعان خود را بخدمت او بگمارم و خود بسرعت نزد من آی عجوز حسن را بمنزل خویش برد و کنیز کان بخدمت او گماشته خود بازگشت ملکه فرمود که سلاح پوشیده هزار سوار دلیر حاضر آور عجوز سلاح پوشیده هزار سوار شجاع حاضر آورد ملکه فرمود که بشهر پدر من ملک اکبر شو و در نزد خواهرم نورالسنا فرود آی و بگو که فرزندان خود را بسوی خاله ایشان بفرست که دیدار ایشانرا شوقمند است ولی ایدایه کار حسن را پوشیده دار وقتی که فرزندان از و بگیری بگو که خواهرت بدیدار تو نیز مایل است آنگاه تو فرزندان او را بسرعت بیاور و او را بگذار که بآرام و تانی باز آید تو خود از بیراهه سفر کن و شبانروز همی آی و مبادا کسی را از کار حسن آگاه کنی و ای دایه بدانکه من سوگند یاد همیکنم که اگر خواهر من زن اینجوان و فرزندان او از آن این باشند مضایقت نکنم از اینکه زن و فرزندان خود برداشته بشهر خویش سفر کند چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و دوازدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه باعجوز سوگند یاد کرد که من او را از بردن زن و فرزندان خود ممانعت نکنم بلکه او را یاری میکنم عجوز بسخن ملکه اعتماد کرد و آنچه ملکه را در دل بود دانست آنگاه عجوز دست ملکه را بوسه داده بسوی حسن بازگشت و او را از گفته ملکه آگاه کرد حسن را از شادی عقل برفت برخاسته سر او ببوسید عجوز گفت ای فرزند سر من مبوس دهان مرا بوسه ده و بوسه دادن دهان مرا ناخوش مدار که من سبب جمع آمدن تو با زن و فرزندان تو گشته ام اکنون خوش دل باش و خاطر آسوده دار پس از آن حسن را وداع کرده بازگشت حسن این دو بیت برخواند
دارم ز انتظار تو ایماه سنک دل | دل گرم و آه سر و غم افزون و صبر کم | |||||
دارم ز اشتیاق تو ای سروسیم بر | رخ زرد و اشک سرخ و لبان خشک و دیده تر |
آنکه عجوز بسوی جزیره که خواهر ملکه نورالهدی در آنجا بود روان شد و میانه آنشهر و شهر خواهر نورالهدی سه روزه مسافت بود چون عجوز ام الدواهی بدان شهر رسید نزد خواهر ملکه شد و او را سلام رسانید و او را از اشتیاق ملکه نورالهدی با خبر کرد و بر وی بنمود که ملکه بسبب ترک زیارت او بر تو خشم دارد ملکه نور السنا با عجوز گفت حق باخواهر من است و من از ترک زیارت او بتقصیر خود معترفم ولکن اکنون بزیارت او روم در حال فرمود که خیمها بخارج شهر بردند و و از بهر خواهر هدیت های شایسته مهیا کرد پدر ملکه از منظره قصر خیمهای برزده دیده از آن خیمها جویان شد گفتند ایملک خیمها از نورالسنا است و همی خواهد که بزیارت خواهر خود نورالهدی رود ملک لشکری انبوه را فرمود که او را بخواهر خویش رسانند و از خزانه گوهرهای بسیار و مالی بیشمار از بهر او بیرون آورد و دختران ملک همه از یک پدر و یک مادر بودند مگر همین دختر که نورالسنا نام داشت از مادر جداگانه بود و نام بزرگترین دختران نورالهدی و دویمین نجم الصباح و سیمین شمش الضحی و چهارمین شجرة الدر و پنجمین قوة القلوب و ششمین شرف البنات و هفتمین که زن حسن و از همه خورد سالتر بود نورالسنا نام داشت پس از آن عجوز پیش رفته دست نورالسنا ببوسید ملکه گفت ایمادر مگر ترا حاجتی هست عجوز گفت خواهر تو ملکه نورالهدی فرموده است که تو آن دوزره را که از بهر دو فرزند خود ساخته بفرزندان خود پوشانیده ایشان را با من بسوی ملکه روان کنی که من پیش از تو آنها را بملکه رسانیده از قدوم تو او را بشارت دهم نورالسنا چون اینسخن بشنید گونه اش زرد شد و سر برزمین افکنده سر در پیش داشت پس از آن سر خویش بجنبانید و روی بعجوز کرده و گفت ایمادر دل من در اضطراب شد و خاطرم مشوش گشت از آنکه فرزندان مرا از هنگام ولادت تا اکنون کسی از جنیان و انسیان ندیده و اگر نسیمی بر ایشان بوزد رشک میبرم عجوز گفت ایخاتون اینسخن چیست مگر تو از خواهر خود بر ایشان بیم داری چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و سیزدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز گفت تو از خواهر خود بفرزند بیم داری ترا مخالفت او نشاید اگر چه فرزندان تو خوردسالند و تو در بیم کردن بر ایشان معذوری ولکن ایدختر تو مهربانی مرا بخود و اولاد خود میدانی که من تو را تربیتها کرده ام و در پرورش تو رنجها برده ام اکنون من فرزندان ترا گرفته ببرم روی در قدم ایشان بگسترم و سینه خود را شکافته ایشانرا در دل خود جای دهم تو خاطر آسوده دار و از هر رهگذر ایمن باش که من یک روز بیشتر بر تو سبقت نخواهم گرفت عجوز ابرام و اصرار همی کرد تا اینکه دل ملکه نرم شد و از خشم خواهر نیز هراس کرده بفرستادن فرزندان خویش راضی شد و نمیدانست که در غیبت از بهر او چه مقدر است آنگاه فرزندان خود را نزد خود خوانده ایشان را مهیای سفر کرده آن دو زرهی که از بهر ایشان ساخته بود بر ایشان پوشانیده بعجوز بسپرد عجوز ایشان را از بیراهه بسرعت همیبرد تا اینکه ایشان را بملکه نورالهدی رسانید ملکه فرحناک گشته ایشان را در آغوش گرفت یکی را در دامن راست و دیگردی را بر دامن چپ بنشاند پس آن روی بعجوز کرده گفت اکنون حسن را حاضر آور که من اورا پناه داده ام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و چهاردهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه نورالهدی چون عجوز را بحاضر آوردن حسن فرمان داد عجوز گفت ای ملکه اگر این فرزندان ازو نباشند از کشتن او در خواهی گذشت یا نه ملکه سخت خشمگین شد و گفت ای عجوزک پلید تاکی از بهر این مرد غریب که چنین جرأت کرده بشهر ما داخل شده و بر حالت ما آگاهی یافته خدعه میکنی مگر او را گمان اینست که بدین سرزمین آمده رویهای ما ببیند و بسلامت بشهر خود بازگردد و خبرهای ما را در شهرهای دور شایع کند آنگاه ملوک شهرها ما را سرزنش کرده بگویند که آدمیزادی از ساحران و کاهنان و جنیان وحشیان گذشته بجزایر واق شد و بسلامت بازگشت بخدا سوگند این کار شدنی نیست بفرازنده آسمان و گستراننده زمین سوگند که اگر این فرزندان از و نباشند او را بدست خود بکشم پس از آن بانک بعجوز زد و حاجبی را با بیست تن مملوک برو بگماشت و با ایشان گفت با این عجوز بروید و پسری که در خانه اوست بسرعت نزد من آرید حاجب با مملوکان عجوز را بیرون کشیدند او را گونه زرد گشته اندامش همیلرزید تا بخانه خویشش رسانیدند چون حسن او را بدید برپای خاسته سلامتش داد عجوز رد سلام نکرده با و گفت برخیز و در نزد ملکه حاضر آی که من بسی با تو گفتم بسوی شهر خویش باز گرد تو سخن من نپذیرفتی و هلاکت مرا و خود را اختیار کردی اکنون برخیز و بسوی مرک روان شو حسن با خاطری شکسته و محزون برخاسته هراسان بسوی ملکه روان گشت حاجب و مملوکان حسن را با عجوز در پیشگاه ملکه بداشتند حسن را چشم بفرزندان خود ناصر و منصور افتاد که ملکه ایشانرا در دامن خود نشانده بایشان تلطف و مهربانی میکرد حسن را چون چشم بفرزندان خود افتاد ایشانرا بشناخته فریادی بلند برآورد و از غایت فرح بیخود افتاد چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و پانزدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون حسن بخود آمد فرزندان خودرانیک بشناخت محبت طبیعی در ایشان بجنبش آمده از دامن ملکه جسته بسوی حسن بشتافتند خدایتعالی زبان ایشان را بگفتن یا ابتا گویا کرد عجوز و حاضران را دل بر ایشان سوخته بگریستند و گفتند حمد خدایرا که شمارا از دیدار پدر بهره مند ساخت آنگاه حسن ایشانرا در آغوش گرفته بگریست و این ابیات برخواند
اندرین مدت که بودستم ز دیدار تو فرد | جفت بودم با کباب و با شراب و بارباب | |||||
بودا شکم چون شراب لعل در زین قدح | ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب | |||||
اشک چون باران زکثرت دیده چون ابر از سرشک | نوحه چون رعد از غریو و جان چو برق از اضطراب |
چون ملکه یقین کرد که آن کودکان فرزندان حسن و خواهرش نورالسنا زن اوست بخواهرش خشمگین شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و شانزدهم بر آمد
گفت: یملک جوانبخت ملکه نور الهدی بخواهرش خشمگین شد و بانک بر حسن زد حسن بیخود افتاد چون بخودآمد این ابیات برخواند
ایام بزیر پای جورم بسپرد | باکس نفسی دلم بشادی نشمرد | |||||
از جام جهان مرا نه صافت و نه درد | ضایع تر از این عمر بسر نتوان برد |
چون ابیات بانجام رسانید باز بیخود افتاد وقتی که بخود امد دید که پای او گرفته همی کشند برخاسته با هراس تمام همیرفت و گمان خلاصی نداشت اینکار بعجوز ام الدواهی دشوار شد ولی با ملکه سخن نمیتوانست گفت چون حسن از قصر بدر شد حیران ماند و نمیدانست که بکجا رود فراخنای جهان بروجود او تنک شد نکسی مییافت که با وحدیث گوید و با او انس گیرد و نکسی که او را تسلی دهد آنگاه هلا کرا یقین کرد از آنکه قدرت سفر نداشت و کسی را که با او سفر کند نمیشناخت و راه بسوئی نمیدانست و از خیال گذشتن مکان جنیان ووحشیان مضطرب و حیران بود و از زندگانی نومید گشته همی گریست تا بیخود افتاد چون بخود آمد از فرزندان و زن خود یاد کرده گفت کاش بدین دیار نمی آمدم آنگاه این دو بیت برخواند
بدان ای نگارین که بردندم از تو | بدانسان که آرند اسیران کافر | |||||
خروشان و جوشان و گریان و بریان | بری گشته از خواب و بیزار از خورد |
پس از آن این دو بیت نیز برخوانده
بر آسمان زغم عاشقی است اختر من | بر آن گری که مر او را چنین بود اختر | |||||
اگر بشهد و شکر ماند این حلاوت عشق | ملول گشتم و سیر آمدم از شهد و شکر |
چون ابیات بانجام رسانید با خاطری ملول روان شد تا بخارج شهر بر آمد و از کنار نهر همیرفت و نمیدانست که بکجا میرود حسن را کار بدینجا رسید و اما زن حسن نورالنسا یک روز پس از رفتن عجوز عزم رحیل کرد در آن هنگام حاجب پدرش نزد او شد و در برابر او زمین ببوسید چون قصه بدینجا رسید با مداد شدو شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و هفدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت نورالسنا در هنگامیکه عزم رحیل داشت حاجب پدرش نزد او آمده گفت ایملکه پدر تو ملک اکبر ترا سلام میرساند و ترا بسوی خود میخواند بر پای خاسته با حاجب بسوی پدر روان شد پدر او را پهلوی خود بر تخت نشانده با و گفت ای دختر بدانکه من امشب خوابی دیده ام و از آن خواب بر تو بیم دارم و میترسم که از این سفر اندوهی بزرگ بر تو روی دهد ملکه گفت ایملک در خواب چه دیده ملک گفت ای فرزند دیدم که بگنجی داخل شدم و در آن گنج مالی بسیار و گوهر ها و یاقوت های بزرک دیدم از آن گنج هیچ چیز بر من پسند نیفتاد مگر هفت دانه گوهر که از همه چیزهای آن گنج بهتر بودند من از آن هفت گوهر یکی را که خوبتر و بهتر و درخشنده تر بود برگزیدی و او را بدست گرفته از گنج بدر آمدم و از فرحیکه بدان گوهر داشتم دست گشوده این سوی و آن سوی او همی دیدم که ناگاه پرنده غریب که از شهرهای دور آمده بود از هوا فرود آمد و گوهر از دست من ربوده بسوی مکانی که از آنجا آمده بود باز گشت مرا ملالت و اندوه بگرفت و هراس بزرک بر من روی داده از خواب بیدار شدم آنگاه معبران خواسته خواب به ایشان باز گفتم ایشان گفتند آن هفت گوهر هفت دختران تواند که خوردترین ایشان بی رضای تو از تو دور افتد ای دختر تو خوبترین و عزیزترین دختران منی و اینک بسوی خواهر خود سفر میکنی نمیدانم ازین سفر بر تو چه خواهد رفت تو این سفر ترک کن و بسوی قصر خود باز گرد نورالسنا چون سخن پدر بشنید بتشویش اندر شد و بفرزندان خویشتن بترسید و ساعتی سر بزیر افکنده پس از آن گفت ای پدر ملکه نورالهدی ضیافتی از بهر من مهیا کرده و چشم انتظار براه من دوخته است و چهار سال است که او مرا ندیده اگر من از زیارت او باز پس نشینم بر من خشم آورد و ماندن من در پیش او یکماه پیش نخواهد بود و ای پدر کیست آنکه از شهرهای دیگر بسوی جزایر واق تواند آمد و کسی چگونه بارض بیضا و جبل اسود و جزیره کافور تواند رسید و از وادی پرندگان و وحشیان چگونه تواند گذشت که بجزیره ما داخل شود تو خاطر آسوده دار که کسی را یاری آن نیست که بدین سرزمین پای نهد و پیوسته نورالسنا در اجازت سفر با ملک سخن میگفت تا اینکه ملک او را جواز سفر داد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و هجدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون ملک نورالسنا را جواز سفر دادهزار سوار دلیر را فرمود که با او سفر کرده او را بنهر برسانند و سواران در آنجا مقیم شوند تا ملکه بشهر خواهر رسیده بقصر او شود پس از آنکه از نزد خواهر باز گردد او را در نزد پدر حاضر آورند و نورالسنا را بسپرد که دو روز در نزد خواهر مانده باز گردد نورالسنا گفت سمعاً وطاعة پس از آن برخاسته بیرون آمد و پدر نیز با او بیرون آمده و داعش کرد ولی سخن پدر در دل او اثر کرده بود و بر فرزندانش بیم داشت و با خاطری پریشان سه شبانروز برفت تا بشهر رسید خیمها در کنار نهر بزدند و خود با بعضی از خاصان از نهر گذشته بشهر داخل شدند چون بقصر خواهر در آمد فرزندان خود را دید که در نزد ملکه نورالهدی گریان هستند و یا ابتا همی گویند و سرشک از دیدها همیریزند نور السنا چون ایشان را بدینحالت بدید بگریست و ایشان را بسینه خود گرفته با ایشان گفت مگر پدر خویشتن را دیده اید اگر من میدانستم که او در روی زمین زنده است اجر او را میرسانیدم آنگاه از شوهر و فرزندان خود یاد کرده بگریست و این دو بیت برخوانده
بحق نعمت و جان و سر خداوندم | که من بخدمت و دیدارش آرزو مندم | |||||
از بیم هجر و امید وصال او شب و روز | چو ابرو برق همی گریم و همیخندم |
چون ملکه نورالهدی خواهر خود را دید که فرزندان در آغوش گرفته میگوید که این کارها من خود بخویشتن کرده ام و خانه خود را خود خراب نموده ام ملکه نورالهدی فرزندان از او گرفته و گفت ای روسبی تو این فرزندان از کجا آوردی مگر بی اطلاع پدر شوی گرفته و یا اینکه زنا کرده اگر چنانچه زنا کرده ترا تغریر باید و اگر بی اطلاع ما شوی گرفته چرا از و جدا گشته و از بهر چه او را از فرزندانش جدا ساخته بدین شهر آمده چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و نوزدهم در آمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه با خواهر گفت چرا فرزندان او را از وی جدا ساخته باین شهر آمده و فرزندان خود را چرا از ما پوشیده همی داری مگر گمان میکنی که ما از کار تو آگاهی نداریم بدان که کار تو بر ما آشکار گشته پس از آن ملکه نورالهدی کنیزکان را فرمود که او را گرفته بازوان ببندند و قیدهای آهنین بروی نهند کنیزکان چنان کردند آنگاه ملکه نورالهدی بعقوبت او امر کرد تن او را با تازیایه شرحه شرحه کردند و از گیسوان او گرفته بسوی زندان بکشیدند و ملکه نورالهدی کتابی بپدر خود ملک اکبر نوشته خبر او را از بهر پدر بیان کرد و در آن کتاب نوشت که در شهر ما مردی از انسیان پدید آمده و خواهر من نورالسنا را دعوی اینست که با سنت پیغمبر با آن مرد تزویج کرده و ازو دو پسر زائیده و تا کنون آن پسرها از ما پنهان داشته تا اینکه آنمرد آدمیزاد که حسن نام دارد باین سرزمین آمده ما را خبر داده است که نورالسنا زن اوست و دیرگاهی است که فرزندان او را گرفته بی خبر بیرون آمده و در وقت آمدن بمادر او گفته که بپسر خود بگو که هر وقت شوقمند دیدار من شود بسوی جزایر واق آید چون آنمرد بدین مکان رسید من او را گرفته در نزد خود نگاه داشتم و عجوز ام الدواهی را فرستادم تا نور السنارا با فرزندان او نزد من آورد و من عجوز را گفته بودم که فرزندان او را پیش از حضور او در نزد من حاضر کند عجوز نیز فرزندان او را پیش از او در نزد من حاضر آورد و من آنمرد را که دعوی میکرد که نور السنا زن منست نزد خود خواندم و او چون نزد من آمد و فرزندان بدید ایشان را بشناخت و محقق شد که فرزندان او و نور السنا زن اوست و دانستم که سخن آنمرد صحیح است و گناه از خواهر منست چون من ترسیدم که در نزد اهل جزایر هفتگانه رسوا شوم بدین سبب آن روسبی خیانت کار را وقتی که بنزد من آمد عقوبت کردم و در زندانش افکنده خبر او را با تو باز گفتم اکنون فرمان تر است هر چه گوئی چنان خواهم کرد و تو میدانی که این کار سبب رسوائی ماست اگر اهل جزایر این واقعه بشنوند ترا سرزنش کنند باید بزودی جواب مکتوب از برای من رد کنی انگاه مکتوب را برسولی داده روان کرد رسول مکتوب را بملک اکبر رسانید ملک مکتوب خوانده بدختر خود نورالسنا خشم گرفت و در جواب نورالهدی نوشت که من کار او بتو سپردم و خون او را بتو حلال کردم اگر قضیت چنینست که نوشته تو او را بکش و در کار او با من مشورت مکن چون کتاب ملک بنور الهدی رسید نورالسنا را بخواست او را با زوان بسته در نزد ملکه حاضر کردند که قیدهای گران در پا و جامه پشمین در بر داشت چون نورالسنا خود را بدان مذلت و خواری بدید از عزت و حشمت خود یاد کرده بگریست و این دو بیت برخواند
آنروز قوی و شاد بودم | امروز ضعیف و سوگوار | |||||
زان می که بدان زمانه خوردم | امروز همیکند خمارم |
پس از آن سخت بگریست تا اینکه بیخود افتاد چون بخود آمد این دوبیت دیگر نیز برخواند
فلک کج روتر است از خط ترسا | مرا دارد مسلسل راهب آسا | |||||
چو مریم سرفکنده زیرم از طعن | سرشکی چون دم عیسی مصفا |
و این دو بیت دیگر نیز برخواند
تاکی غم یارو درد فرزند کشم | تیمار فراق خویش و پیوند کشم | |||||
تا چشم گشاده ام همی بند کشم | ای چرخ فلک محنت تو چند کشم |
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و بیسم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون ملکه نور السنا ابیات برخواند خواهرش ملکه نورالهدی نردبانی چوبین بخواست نورالسنا را بر آن نردبان بخوابانید و خادمان را فرمود که او را برپشت انداخته بر آن نردبان فرو بندند و ساعدهای او را کشیده با رسنها ببندند پس از آن سر او را بگشود و گیسوان او را بنردبان چوبین فرو پیچید و مهر او را از دل بدر کرد چون نورالسنا خود را در این مذلت و خواری بدید فریاد بر کشیده بگریست و گفت ای خواهر چرا دلت بدینسان سخت گشته و از بهرچه بمن و کودکان خورد سال من رحمت نمیکنی نورالهدی چون این بشنید دلش سخت تر شد و او را دشنام داده گفت ای روسبی خدایتعالی رحمت نکند بکسی که بر تورحمت آورد چگونه من با تو مهربانی کنم نور السنا گفت بخدا سوگند که من از آنچه مرا با او نسبت میدهی بری هستم من با کسی زنا نکرده ام بلکه او را شوهر خود گرفته ام و مرا دل همی سوزد که تو مرا بزنا نسبت میدهی و لکن خدایتعالی مرا بزودی از تو خلاص کند و اگر آنچه تو بمن نسبت میدهی راستست بزودی خدایتعالی از من انتقام خواهد کشید نورالهدی چون سخن او بشنید بفکرت فرو رفت و باو گفت ای روسبی چگونه با من این سخنان میگوئی آنگاه برخاسته او را چندان بزد که نورالسنا از خود برفت چون بخود آمد این دو بیت را بر خواند
عشق بازی نه من آخر بجهان آوردم | یا گناهیست که اول من مسکین کردم | |||||
تو برو مصلحت خویش نگه دار که من | ترک جان کردم از آن پیش که دل بسپردم |
نورالهدی چون شعر او بشنید سخت خشمگین شد و گفت ای روسبی در پیش من شعر میخوانی و از آنچه کرده عذر نمیخواهی آنگاه کنیزکان را فرمود که چوب و تازیانه حاضر آوردند و خود برخاسته او را با چوب و تازیانه شرحه شرحه کرد چون عجوز ام الد واهی خشم ملکه نورالهدی بدید از پیش روی او بگریخت نورالهدی بانگ بر خادمان زد که او را نزد من آورید خادمان عجوز را گرفته نزد ملکه آوردند ملکه فرمود که او را بر زمین افکنده از گیسوان او بگیرند و در اینسوی و آنسوی قصر بکشند و از قصر بیرون بکنند ایشان را کار بدینجا رسید و اما حسن در کنار نهر حیران و ملول همی رفت و از زندگانی نومید بود تا اینکه بدرختی نزدیک شد در برگهای آندرخت خطی نوشته دید دست برده برگی را فرو چید دید که این دو بیت در برگ نوشته اند
از صبر شود آسان هر کاری سخت | از صبر توان بر شدن از چاه بتخت | |||||
از صبر شود پر گل و پر میوه درخت | رو بر سرکوی صبر میافکن رخت |
چون دو بیت بخواند نجات خود را یقین کرد و دانست که پراکندگی او بجمعیت بدل خواهد شد پس از آن گامی چند برفت خود را تنها در بیابانی خطرناک دید دلش از تنهائی و بیم طپیبدن گرفت و اندامش بلرزید و این ابیات بر خواند
پیش آمدم چوهاویه پرسهم وادئی | موزه شکاف خارش خاکش قدم شکن | |||||
نه مرغ نه فرشته و نه وحش و آدمی | نه رسم و نه دیارو نه اطلال و نه دمن | |||||
غول اندر و قدم ننهد ورنهد بود | در مانده تر ز مورچه لنگ در لگن |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و بیست و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت حسن ابیات را که بخواند بگریست و بر کنار نهر قدمی چند برفت دو پسر خورد سال از فرزندان ساحران و کاهنان بدید که عصائی مسین که طلسمات بر آن نقش بود با تاجی چرمین که سه ترکه پولاد طلسم گشته داشت در پیش روی کودکان افتاده و آن دو کودک با یکدیگر جنگ میکردند و یکدیگر را همی زدند تا اینکه خون در میان ایشان جاری شد یکی میگفت عصای مسین از منست و آن یکی میگفت عصای مسین جز من دیگری را نباشد حسن در میان ایشان داخل کشته آند و کودک را از یکدیگر جدا کرد و بایشان گفت سبب این خصومت چیست گفتند ای عم در میان ما حکم کن که خدایتعالی ترا بسوی ما فرستاده که در میان ما حکم کنی حسن گفت شما حکایت خویشتن با من حدیث کنید تا من در میان شما حکم کنم کودکان گفتند ماهر دو برادریم و پدر ما از ساحران بزرگ بود و در این کوه در غاری منزل داشت. چون بمرد این تاج را با این عصا بمیراث گذاشت برادرم میگوید که عصا از آن منست من میگویم که عصا جز من دیگری را نشاید تو در میان ما حکم کن و ما را از یکدیگر رها کن حسن گفت ایفرزندان من فرق در میان عصا و تاج چیست و آنها چه خاصیت دارند شما خاصیت آنها بازگوئید تا من در میان شما حکم کنم کودکان گفتند هر یکی ازینها سری عجیب دارد اما عصا مساوی خراج جزایر هفتگانه واق است و تاج نیز بدینسان است حسن گفت ایفرزند این دو چیز حقیر چگونه بدینسان توانند بود تو سر آنها را بر من نمای آن کودک گفت ای عم اینها سری عجیب و خاصیتی بزرگ دارند از آنکه پدر ما صدوسی و پنج سال عمر کرد و در تمامت عمر در تدبیر این عصا و تاج بکوشید تا اینکه آنها را استوار کرد و سر مکنون در آنها بگذاشت و تمامی طلسمات در آنها نقش کرد چون کار آنها را بانجام رسانید مرگ او را دریافت اما خاصیت این تاج آنست که هر که او را بر سر نهد از چشم مردمان ناپدید شود و تا این تاج آن شخص را بر سر است کسی او را نمی بیند و اما این عصا را خاصیت آنست که هر که برو مالک شود بهفت طایفه جن حکمرانی کند و هر وقت آن عصا را بر زمین زند همه طوایف جن در خدمت او حاضر شوند و پادشاهان روی زمین بمالک این عصا فروتنی کنند حسن چون این سخن بشنید ساعتی سربزیر افکنده با خود گفت بخدا سوگند من باین عصا و تاج از این دو کودک محتاج ترم اکنون باید که حیلتی کرده تاج وعصا بدست آورم و زن و فرزندان خود را از این ملکه ستمکار خلاصی دهم و از این مکان خطرناک سفر کنم آنگاه سر بسوی کودکان برداشته بایشان گفت اگر شما میخواهید که خصومت شما رفع شود من شما را امتحان میکنم هر کدام یک از شما برفیق خود غلبه کند عصا از آن او باشد و هر کدام مغلوب شود تاج را او بر دارد کودکان گفتند ای uم ترا در آزمودن ما و کیل کردیم حسن گفت ای کودکان من سنگی برداشته او را بیندازم هر کدام از شما بآن دیگری سبقت کند و سنگ را گرفته پیش از رفیق خود نزد من آید عصا از آن او باشد و هر کدام پستر آید تاج را او بر دارد کودکان گفتند ما این سخن از تو پذیرفتیم و باین حکم راضی شدیم حسن سنگی گرفته بقوت هر چه تمامتر او را بینداخت کودکان بگرفتن سنگ fشتافتند و از حسن دور شدند حسن تاج گرفته بر سر نهاد و عصا بدست گرفت و از آن مکان بمکان دیگر رفت تا راست و دروغ سخن ایشان بداند پس کودک خورد سالتر بگرفتن سنگ سبقت کرده بمکانی که حسن در آنجا بود بازگشت از حسن اثری نیافت بانگ ببرا در خود زد که آن مرد که در میان ما حکم بود کجا شد برادرش گفت من او را نمی بینم و نمی دانم که بآسمان بر شد یا بزمین فرو رفت ایشان حسن را جستجو کرده نیافتند و حسن در مکان خود ایستاده بود پس آن کودکان یکدیگر را دشنام داده گفتند که عصا و تاج از دست ما بیرون شد نه مرا ازو بهرۀ شد و نه ترا سودی و پدر ما همین سخن بما گفته بود ولی ما سخن او را فراموش کرده بودیم آنگاه کودکان از پیکار خود شدند و حسن تاج بر سر و عصا بدست بشهر اندر شد هیچ کس از مردمان شهر او را ندید پس از آن بقصر آمده بمکانی که عجوز شواهی ام الد واهی در آنجا بود برفت عجوز او را ندید حسن نزدیک رفته بطاقچه که در بالای سر عجوز بود بر شد و در آنجا شیشه ها فرو چیده بودند حسن آن شیشه ها بجنبانید و آنها را بزمین انداخت ام الدواهی فریاد بر زد و بر پای خاسته با خود گفت که ملکه نورالهدی شیطانی بسوی من فرستاده که با من این کارها میکند از خدا همی خواهم که مرا از ملکه خلاصی دهد و مرا از خشم او برهاند که او در وقتی که خواهر خود را بدینسان بزند و از گیسوانش بیاویزد با من بیچاره چه خواهد کرد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و بیست و دویم برآمد
گفت ایملک جوانبخت عجوز ام الدواهی بهراس و بیم اندر شد و گفت ای شیطان ترا بحنان و منان و نقش خاتم سلیمان سوگند میدهم که با من سخن گوی و مرا جواب ده حسن بسخن در آمد و باو گفت من شیطان نیستم عاشق حیران حسن غریبم آنگاه تاج از سر برداشته پدید گشت عجوز او را بشناخت و دست او را گرفته بخلوت برد و با و گفت بکدام عقل باینمکان آمدی برو و در جایی پنهان شو که این پلیدک روسبی بزن تو گونه گونه عذابها کرد وقتیکه او با خواهر خود چنان کند اگر تو در دست او بیفتی با تو چه خواهد کرد پس عجوز تمامت آنچه ملکه نورالهدی با زن او کرده بود بیان کرد پس از آن گفت که ملکه از رها کردن تو پشیمان شد و بسوی تو رسولان فرستاد که ترا حاضر آورند و سوگند یاد کرد که هروقت ترا باز گردانند ترا با زن و فرزندان تو بکشد پس از آن عجوز سرگذشت خود و آنچه ملکه باو کرده بود با حسن باز گفت حسن نیز بگریست و گفت ایخاتون ازین دیار و ازین ملکه ستمکار بکدام حیلت خلاص توان شد و چگونه زن و فرزندان خود را رها کرده بشهر خویش توانم برد عجوز گفت وای بر تو خویشتن را نجات ده حسن گفت از خلاص کردن زن و فرزندان خود ناگزیرم اگر چه بقهر و غلبه باشد عجوز گفت چگونه بقهر و غلبه توانی ایشان را خلاص دهی آنگاه حسن عصای مسین و تاج چرمین بروی بنمود عجوز چون آنها را بدید سخت فرحناک شده و باو گفت ای فرزند بخدا سوگند تو با زن خویش در ورطه هلاکت بودی و اکنون نجات یافته از آنکه من این عصا و تاج میشناسم و خدا وند اینها استاد من بود و من سحر ازو آموخته ام او ساحر ترین اهل روزگار بود یکصد و سی و پنجسال بکوشید تا این عصا و تاج را بساخت چون اینها بنهایت رسیدند مرک او را در یافت و شنیدم که او با پسران خویش میگفت که این عصا و تاج نصیب شما نیست شخصی غریب باین سرزمین آمده اینها را بحیله از شما بگیرد فرزندان گفتند ای پدر باز گو که آن شیخ چگونه اینها را از ما بگیرد آن شیخ گفت نمیدانم که چگونه خواهد گرفت تو اکنون ای فرزند باز گو که اینها را چگونه گرفتی حسن کیفیت گرفتن عصا و تاج بعجوز بیان کرد عجوز فرحناک گشته گفت ایفرزند اکنون که این نعمت ترا دست داده سخن من گوش دار و بدانکه من پس از این در نزد این ملکه ستمکار اقامت نتوانم کرد و ناچار باید بغار ساحران رفته با ایشان بسر برم تا روزی که بمیرم و لکن تو عصا بدست گرفته تاج بر سر نه و در نزد زن و فرزندان خویش شو آنگاه عصا بر زمین بزن و بگو ای خادمان این نامها در حال خادمان آن نامها نزد تو حاضر شوند تو آنها را بهرچه میخواهی امر کن حسن عجوز را وداع کرده عصا بدست گرفت و تاج بسر نهاد و بمکانی که زنش در آنجا بود داخل گشت زن خود را دید که از گیسوان فرو آویخته و بحالت مرک نزدیکست و کودکان او در پیش روی او بازی میکنند او بر آن کودکان نظر میکند و سرشت از دیده همی شک از دیده همی بارد و این ابیات همیخواند
دایم زدم سرد و آتش دل | چون کوره تفته بود دهانم | |||||
بفسرده همه خون زانده | بگداخت همه مغز استخوانم | |||||
نه شگفت که چون فاخته بنالم | زیرا که درین تنک آشیانم |
حسن از دیدن آنحالت و شنیدن آن مقالت چندان بگریست که بیخود افتاد چون بخود آمد فرزندان خود را دید ببازی مشغولند و مادر ایشان از کثرت الم و شدت محنت بیخود گشته آنگاه تاج از سر برداشت کودکان او را دیده فریاد یا ابنا برآوردند در حال حسن تاج بر سر نهاد و از چشم کودکان ناپدید شد چون زن حسن بخود آمد فرزندان خود را دید که گریان و یا ابتا گویان هستند چنان پنداشت که ایشان پدر را بخاطر آورده گریانند بگریستن ایشان بگریست و خونابه از دیدها چون سیل فروریخت و این ابیات بر خوانده
مرادی بد گذشت از چرخ و امروز | زدی بدتر گذشت ای وای فردا | |||||
ندانم رسم این ایام انصاف | نه اندر طبع این مردم مواسا | |||||
چنان سیرم ز جان کز غصه هر روز | کنم صدره گذر بر مرک عمدا |
چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و بست و سوم برآمد
گفت ایملک جوانبخت حسن زن خود را دید که این ابیات خوانده و بچپ و راست نظاره میکند که سبب یا اینا گفتن فرزندان خود را بداند چون کسی را ندید از کردار و گفتار فرزندان خود در عجب شد و اما حسن چون آنحالت بدید و ابیات بشنید چندان بگریست که بیخود افتادچون بخود آمد بفرزندان خویش نزدیک شده تاج از سر بگرفت چون کودکان او را بدیدند فریاد یا ابتا برآوردند مادر ایشان چون یاد آوردن ایشان را از پدر بشنید بگریست و با خود گفت سبحان الله سبب چیست که در این وقت کودکان پدر یاد کردند و پدر را ندا میدهند آنگاه بگریست و این ابیات برخواند
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی | که ما را بیش ازین طاقت نمانده است آرزومندی | |||||
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی | بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی | |||||
مرا زین پیش در خلوت قناعت بود و جمعیت | تو در جمع آمدی ناگاه مجموعان پرا کندی |
حسن را طاقت نماند تاج از سر گرفته در برابر زن بایستاد چون زن او را بدید فریادی بلند برآورد که همه ساکنان قصر از آن فریاد مضطرب شدند پس از آن بحسن گفت چگونه بدینمکان آمدی در حال حسن بگریست زن حسن گفت ای حبیب من این نه وقت گریستن است ترا بخدا سوگند میدهم بازگو که بدین مکان چگونه آمدی برو و خویشتن پنهان دار تاکسی ترا نبیند و خواهر مرا نیاگاهاند و گرنه من و تو کشته خواهیم شد حسن گفت ایخاتون من از جان در گذشته بدینمکان آمدم تا ترا خلاص کنم و یا بمذلت و خواری بمیرم نورالسنا چون اینسخن بشنید تبسم کرد و سر خویش جنبانیده گفت ای حبیب من مراجز خدایتعالی کسی خلاص نتواند کرد تو خویشتن را نجات ده و خود را بورطه هلاکت مینداز که خواهر مرا لشکریست بی پایان کسی با ایشان مخاصمت نتواند کرد و چنان پندار که مرا از اینجا گرفته بیرون بردی چگونه ببلاد خود توانی رسید و از این جزیره و مکانهای خطرناک چگونه خواهی گذشت بزودی از اینمکان بدر شو و بر اندوه من اندوه دیگر میفزای و خیال مکن که مرا خلاص توانی کرد حسن گفت ای روشنایی چشم من بجان تو سوگند که از اینمکان بیرون نروم مگر اینکه ترا بیرون برده بشهر خویش سفر کنم زن حسن گفت چگونه اینکار توانی کرد تو اشکان سخن خویش نمیدانی اگر تو بطایفه جان و گروه عفریتان و تمامت ساحران حاکم شوی باز بخلاص کردن من قادر نخواهی بود تو خویشتن را نجات ده و مرا بگذار شاید خدایتعالی خود مرا نجات آنگاه حکایت خود و کودکان را که گفت یا سید الملاح من نیامده ام مگر اینکه ترا با این عصا و تاج خلاصی دهم آنگاه حکایت خود و کودکان را که چگونه تاج و عصا گرفته بود بازن خویش حدیث کرد و در حدیث بودند که ملکه نورالهدی بنزد ایشان در آمد و حدیث ایشان بشنید حسن چون ملکه را دید تاج بر سر نهاده ناپدید شد ملکه بخواهر خود گفت ای روسبی که بود آنکه با او حدیث می گفتی گفت در نزد من بجز این کودکان کیست که با من سخن گوید ملکه تازیانه گرفته او را همی زد تا اینکه بیخود شد و حسن ایستاده نظاره میکرد پس از آن ملکه گفت زن حسن را از آنمکان بمکان دیگر برند کنیزکان زن حسن را بگشودند و بند از او برداشته او را بمکان دیگر بردند حسن نیز با ایشان بهمان مکان رفت زن حسن را بیخود در آنمکان افکندند پس از ساعتی بخود آمد و این ابیات را برخواند
من تا بزیم جز تو دگر بار نگیرم | وز خلق بجز با تو سروکار نگیرم | |||||
ور نیز کنی قصد بآزار دل من | یک ذرة من از تو بدل آزار نگیرم |
چون ابیات بانجام رسانید کنیزکان از نزد او بدر شدند در آنهنگام حسن تاج از سر بگرفت زن حسن با و گفت ایمرد ببین بر من چه روی میدهد همه اینها از بهر آنست که بتوعصیان کردم و بی اجازت تو بیرون آمدم ایمرد ترا بخدا سوگند میدهم که مرا بگناه من بر مگیر که زنان قدر مردان ندانند و از کم خردی از مردان جدا شوند من بخطا گناهی کردم اکنون استغفار میکنم و با خدای خود پیمان میبندم که اگر پراکندگی ما بجمعیت بدل شود پس از این هرگز ترا عصیان نکنم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فر و بست
چون شب هشتصد و بیست و چهارم برآمد
گفت ایملک جوانبخت زن حسن استغفار گفته اعتذار جست حسن باو گفت ای روشنائی چشم من تو خطا نکرده و گناهی از تو سر نزده خطا از من بود که ترا گذاشته سفر کردم و ترا بکسی سپردم که قدر ترا ندانست اکنون ای حبیب من بدانکه خدایتعالی مرا بخلاص کردن تو قادر کرده اگر میخواهی ترا بشهر پدرت رسانم تا در نزد او بکام دل بمانی و یا اینکه ترا بسوی بلاد خویش برم زن حسن گفت مرا جز خدا تعالی کسی نتواند نجات داد تو بشهر خویش رو و طمع از من بردار که تو خطرهای این سرزمین ندانسته و اگر سخن من نپذیری بزودی خواهی دید که ترا و مرا ازین قوم چه روی خواهد داد آنگاه این ابیات برخواند
همه غافل از حکم دین و شریعت | همه بی خبر از خدا و پیغمبر | |||||
نه هرگز کسی دیده هنجار قبله | نه هرگز شنیده کس الله اکبر | |||||
چو دیوان بندی همه پیر و بر نا | چو غولان دشتی همه ماده و نر |
پس از آن بگریست و فرزندان اونیز بگریستند کنیزکان آواز گریستن ایشان شیده نزد ایشان رفتند ملکه نورالسنا را دیدند که با فرزندان خویش گریان و نالانند و حسن را در نزد ایشان ندیدند کنیزکان را دل برو سوخته بگریستند حسن تا شامگاه صبر کرد که پاسبانان و گماشتگان بخوابگاه خویشتن رفتند آنگاه پیش رفته زن خود را از بند بگشود و سر او را بوسیده او را بسنیۀ خود گرفت پس از آن پسر بزرگ خود را در آغوش گرفته پسر خورد سال را زن او در آغوش گرفت و هر دو از قصر بدر آمده همیرفتند تا بدر قصر رسیده آن را بسته یافتند حسن حیران ماند و از زندگی نومیده شد و گفت در همه چیز اندیشه کرده عاقبت او را دیده بودم مگر ازین کار غفلت داشتم اگر ما بدیستان شب را بروز آوریم ما را بگیرند نمیدانم درینکار حلیت چیست پس از آن حسن این دو بیت برخواند
فلک گردان شیریست رباینده | که همی هر شب زی ما بشکار آید | |||||
نعمت و شدت او از پس یکدیگر | حنظلش با شکر و با گل خار آید |
پس از خواندن شعر سخت بگریست و زن حسن نیز بگریستن او و بمحنتهایی که از روزگار که کشیده که از روزگار که کشیده بود بگریست حسن روی بزن خویش کرده این دو بیت برخواند
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی | گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند |
و این بیت دیگر نیز بخواند
تا شدم حلقه بگوش در میخاله عشق | هر دم آید غمی از نو بمبارک بادم |
زن حسن گفت ای حبیب من مارا جز کشته شدن راه خلاصی نیست و جز مرک چیزی مارا از این رنجها نرهاند و ایشان درین سخن بودند که گوینده ای از خارج در قصر گفت بخدا سوگند ای خاتون من در را از بهرتو و از بهر شوهر توحسن نگشایم مگر اینکه فرمان من بپذیرید و سخنان من بنیوشید چون ایشان اینسخن بشنیدند خاموش شدند و خواستند که بسوی مکانی که در آنجا بودند باز گردند که ناگاه گوینده گفت چرا خاموش شدید و از بهر چه جواب رد نکردید ایشان خداوند آواز را بشناختند که عجوز شواهی ام الدواهی بود با و گفتند بهرچه امر کنی چنان خواهیم کرد تو اکنون در بگشای که اینوقت وقت سخن گفتن نیست عجوز گفت بخدا سو گند در از بهر شما نگشایم مگر اینکه سوگند یاد کنید که مرا نیز با خویشتن ببرید و در نزد این روسبی ستمکار مگذارید اگر شما بسلامت رفتید من نیز بسلامت روم و اگر هلاک شدید مرا نیز از هلاک باکی نیست که این روسبی سمتکار در ساعتی مرا هزار بار هلاک خواهد کرد چون ایشان عجوز را بشناختند سوگند یاد کردند و پیمان استوار بستند آنگاه عجوز در بگشود حسن بازن و فرزندان خویش از در قصر بدر شدند و عجوز را دیدند که بخمره سفالین سوار است و رسنی بگردن خمره انداخته و آن خمره در زیر عجوز مانند اسبان نجدی در جست و خیز است آنگاه عجوز پیش رفته با حسن و زن او گفت بر اثر من روان شوید و از چیزی هر اس مکنید که من چهل باب از فنون ساحری یاد دارم که کمترین پایه آنها اینست که این شهر را دریا توانم کرد که ساکنان اینشهر در آن در یا ماهیان باشند ولی هیچکدام اینها را از ترس پدر ملکه آشکار نتوانم نمود از آنکه او را اعوان و خدم بسیار است و شما بزودی سحری های عجیب من خواهید دید حسن و زن او فرحناک شدند و خلاصی خویشتن را یقین کردند. چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست چون شب هشتصد و بیست و پنجم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت حسن با زوجه خویش و با عجوز ام الدواهی بخارج شهر آمدند حسن عصا بدست گرفته بر زمین زد و گفت ایخادمان این نامها در نزد من حاضر آئید ناگاه زمین بشکافت هفت تن عفریت که هر یکی را پای در قعر زمین و سربه ابر بود بدر آمدند و در برابر حسن سه بار زمین بوسه دادند و همگی یکدفعه گفتند ایخواجه چه میفرمایی که ما فرمان بردار توایم اگر بخواهی دریا ها را بخشکانیم و کوهها را از جای خود بجای دیگر کنیم حسن از سخن ایشان فرحناک گشته دلش قوت گرفت و عزیمتش استوار شد و بایشان گفت شما کیستید و نام شما چیست و از کدام قبیله اید عفریتان دوباره زمین بوسیدند و گفتند ما هفت پادشاهیم هر یکی از ما بهفت قبیله از جنیان و عفریتان حکمرانست ما هفت تن بچهل و نه گروه از طوایف جن مسلطیم ولی خدمتکار و بنده تو هستیم هر کس که باین عصا مالک شود برهمه ما فرمان رواست حسن چون سخن ایشان بشنید فرحناک شد و همچنان زن حسن و عجوز شادمان گشتند پس از آن حسن بایشان گفت همی خواهم که مرا بمیان قبائل خود برید گفتند ایخواجه اگر ما ترا میان قبایل خویشتن بریم بر تو و همراهان تو بیم داریم از آنکه قبایل ما گروههای بسیار هستند پاره ای از آنها سرهای بیتن و پاره ای از آنها بتنهائی بی سر و پاره ای بصورت وحشیان و پاره ای بصورت درندگان اند و دیدن تو آنها را سودی ندارد اکنون بازگوی که در این وقت از ما چه میخواهی حسن گفت از شما میخواهم که مرا با زن خود و با اینزن نیکوکار در همین ساعت برداشته بشهر بغداد رسانید چون ایشان سخن بشنید سر بزیر افکندند حسن گفت از بهر چه جواب نمیدهید همگی بیکدفعه گفتند ایخواجه ما از عهد سلیمان بن داود علیه السلام سوگند یاد کرده ایم که کسی را از آدمیان بر دوش نگیریم و از آنوقت تاکنون آدمی زادی را بدوش نگرفته ایم ولکن ما از بهر شما از اسب های جنیان مهیا کنیم که شما را ببغداد برسانیم حسن گفت در میانه ما و بغداد چقدر مسافتست گفتند از برای سواری که بسرعت راه رود هفت ساله راهست حسن در عجب شد و بایشان گفت چگونه در کمتر از یکسال بدین سرزمین آمدم عفریتان گفتند خدای تعالی دلهای بندگان نیکوکار خود را بر تو مهربان کرد که سبب آمدن تو گشتند و اگرنه تو این سرزمین را در خواب هم نمیتواستی دید و هرگز بدین مکان نمیرسیدی زیرا که شیخ عبدالقدوس که ترا به پیل سوار کرد و پس از آن باسب میمون سوار کرد سه ساله راه در سه روز طی کردی و اما شیخ ابوالرویش که ترا بدهنش سپرد باز در سه روز سه ساله مسافت طی شدوهمه اینها از برکت پروردگار بود و ابوالرویش از ذریه آصف بن برخیاست که اسم اعظم یاد دارد و از بغداد تا قصر دختران یک ساله راهست حسن چون سخن ایشان بشنید حیرتی بزرک او را روی داد و از رسیدن خویش بزن و فرزندان خویش و از طی کردن آنمسافت بعیده شکر خدای تعالی بجا آورد که چگونه بدین مکان آمدم و خدایتعالی چگونه اینکار دشوار را بر من آسان کرد آیا خوابست اینکه میبینم یا بیدارم پس از آن روی بملوک جنیان کرده بایشان گفت وقتیکه مرا باسبهای خویشتن سوار کنید در چند روز مرا ببغداد خواهید رسانید گفتند در کمتر از یکسال ترا ببغداد برسانیم و کارهای دشوار و خطرهای بزرگ در پیش است و وادی معطشه و بیابانهای موحشه و مکانهای خطرناک را باید طی کنیم و ای خواجه نشاید که تو از اهل این جزایر ایمن باشی چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصد و بیست و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملوک جان با حسن گفتند ایخواجه نباید که از اهل این جزایر ایمن شوی و از شر ملک اکبر وساحران و کاهنان او نشاید که آسوده باشی بسا هست که ایشان بر ما غلبه کرده ترا از ما بگیرند و هر کس که این خبر را بشنود با ما خواهد گفت که شما چگونه به ملک اکبر خیانت کردید و آدمیزادی را با دختر او گرفته از شهر او بدر بردید اگر توخود تنها با ما بیائی کار برما آسانتر است ولی اکنون که این عزیمت داری توکل بر خدا کن که آنخدائی که ترا باین جزایر رسانیده قادر است که ترا بمادر خویش رساند تو توکل برخداکن و بیم مدار که ما نیز با تو هستیم تا ترا بشهر بغداد ر سانیم حسن ایشانرا سپاس گفت و بایشان گفت اسبها بزودی بیاورید ایشان پای برزمین کوفتند زمین بشکافت در زمین غایب شدند پس از ساعتی سه اسب زین و لگام کرده حاضر آوردند که در قرپوس زین هر یکی از آن اسبها خرجینی بود که در یک چشم آن خرجین مشکی آب و در چشم دیگر توشه راه بود آنگاه اسبها پیش آوردند حسن اسبی را سوار گشته یکی از پسرهای خود را در بغل گرفت زن حسن با یکی از فرزندان به اسبی دیگر سوار گشت و عجوز نیز از خمره بزیر آمده با سب سیمین سوار شد و روان شب را تا بامداد همی رفتند چون با مداد شد از راه بیکسو رفته قصد کوهی کردند و زبانشان از ذکر پروردگار غافل نبود و تمامت آنروز را در دامنه کوه روان بودند در آن هنگام حسن را در پیش روی نظر بکوهی افتاد که مانند دود بآسمان سر بر کشیده بود حسن چیزی از قرآن تلاوت کرد و از شیطان رجیم بپروردگار پناه برد چون بآن سیاهی نزدیک شدند دیدند که او عفریتی است بزرگ که سرش ببزرگی گنبد و دندانش مانند شاخ کرگدن و دماغش بسان ابریق و دهانش چون دهان غار است و سرش بابر همی ساید چون حسن او را بدید از غایت هراس خم گشته در برابر او زمین ببوسید عفریت گفت ای حسن بیم مدار که من رئیس ساکنان این سرزمینم و این جزیره نخستین از جزایر واق است و من مسلمان خدا پرست هستم چون آمدن شما دانستم آرزو کردم که از بلاد ساحران بشهری دیگر ارتحال کنم و بجایی که از انسیان و جنیان خالی باشد رفته تنها خدا را پرستش کنم تا اینکه مرا مرک در یابد اکنون همی خواهم که با شما مرافقت کرده دلیل شما باشم تا اینکه از جزایر بدر شوید و از من خاطر آسوده دارید که من مسلمانم چون حسن سخن عفریت بشنید فرحناک شد و نجات را یقین کرد و روی بعفریت آورده گفت خدایتعالی ترا پاداش نیکو دهد آنگاه عفریت در پیش روی ایشان روان شد و ایشان را خاطر آسوده گشت بحدیث گفتن و بلهو و لعب مشغول شدند و حسن ماجرای خویش و رنجهائی که برده بود با زن خویش بیان میکرد و همی رفتند تا با مداد شد چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب هشتصدو بیست و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ایشان با خاطر خرسند همی رفتند تا بامداد شد و اسبها مانند برق خاطف روان بودند آنگاه ایشان دست بخرجینها برده خوردنی بدر آورده بخوردند و آب برداشته بنوشیدند و بسرعت همی رفتند و عفریت در برابر ایشان دلیل بود و ایشان را از راه بیرون برده در کنار دریا تا مدت یکماه کوه و هامون همی نوردیدند چون روز سی و یکم شد گردی بر خاست که روز روشن تاریک شد چون حسن گرد بدید گونه اش زرد شد عجوز روی بحسن کرده گفت ایفرزند این لشکر جزایر واق است که همین دم بما ملحق گشته ما را خواهند گرفت حسن گفت ای مادر چه بایدم کرد عجوز گفت عصا بر زمین بزن حسن عصا بر زمین زد در حال هفت تن ملوک جنیان بدر آمده حسن را سلام دادند و در برابر او زمین ببوسیدند و باو گفتند محزون مباش حسن از سخن ایشان تسکین یافت و بایشان گفت ای پادشاهان عفریتان اکنون هنگام یاریست ملوک جنیان گفتند ای حسن تو با زن و فرزندان و یاران خویش بفراز کوه شو و ما را با ایشان بگذار که ما میدانیم تو بر حق و ایشان باطل هستند خدایتعالی ما را نصرت خواهد داد حسن با زن و فرزندان خویش و عجوز از اسبها بزیر آمده بکوه بر شدند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و بیست و هشتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون حسن با زن و فرزندان خویش و عجوز بفراز کوه رفت ملکه نورالهدی با کنیزان خود برسید و لشکر جنیان در مقابل ایشان صفها بر کشیدند در میان دو لشکر آتش جنگ شرر افروز شد دلیران ثابت قدم گشته بیدلان بگریختند و جنیان از دهنهای خویشتن بیکدیگر شراره آتش همی ریختند تا شب برآمد هر دو گروه از یکدیگر جدا گشته از اسبها بزیر آمدند و در منزلهای خویشتن قرار گرفتند آنگاه ملوک جنیان در فراز کوه بنزد حسن حاضر شدند و در برابر او زمین بوسه دادند حسن شکر نکوئی ایشان بجا آورد و ایشای را بنصرت و ظفر دعا گفت و حالت ایشان را با لشکر ملکه نورالهدی باز پرسید گفتند ایشان در جنگ ما پایدار نتوانند بود چون سه روز بگذرد ما بر ایشان ظفر خواهیم یافت و دو هزار تن از ایشان دستگیر کرده گروهی بیشمار از ایشان خواهیم کشت تو خاطر آسوده دار پس ایشان حسن راوداع کرده بسوی لشگر خویشتن فرود آمدند و بحراست لشگر مشغول بود تا صبح دمید آنگاه دلیران سوار گشته بمقاتله پرداختند و مانند دو دریای موج زن بیکدیگر آمیخته آتش جنک بیفروختند و شب را نیز در خانه زین بروز آوردند و پیوسته در جنک و جدال و حرب و قتال بودند تا اینکه لشگر جزایر واق شکست یافت و بسیار از ایشان کشته شد و ملکه نورالهدی با بزرگان مملکت و خاصان خود دستگیر گشت آنگاه ملوک جنیان نزد حسن آمده تختی زرین مرصع با در و گوهر از بهر او بنهادند حسن بر آن تخت بنشست و تختی دیگر در پهلوی تخت حسن از ملکه نور السنازن حسن گذاشته او را بنشاندند و تختی دیگر از برای عجوز ام الدواهی بر پای کردند پس از آن اسیرانرا که یکی از ایشان ملکه نورالهدی بود دست بسته و رسن در گردن در برابر حسن بداشتند چون عجوز را چشم بملکه نورالهدی افتاد باو گفت ای پلیدک روسبی وای ستمکار جزای تو این است که دو سگ گرسنه را با تو بر دم اسب بسته اسب را در کوه و صحرا برانند تا اینکه پوست تو پاره شود و سگان گوشت ترا از هم دریده و بخورند که چگونه با خواهر خود این ستمرا کردی و حال آنکه گناهی نداشت بسنت رسول از بهر خود شوی گرفته بود تزویج از سنن سیدالمرسلین است و زنان از بهر مردان آفریده شده اند در آن هنگام حسن بکشتن اسیران امر کرد و عجوز بانک زد که همه اسیران را بکشند و یک تن از ایشان زنده نگذارند چون ملکه نورالسنا خواهر خود را در آنحالت دید برو بگریست ملکه نورالهدی گفت ای خواهر این کیست که ما را در بلاد ما اسیر کرد و بر ما چیره شد نورالسنا گفت ای خواهر این مرد حسن نام را خدایتعالی بر ما چیره گردانید و سبب غلبه او نیست مگر بسبب این تاج و این عصا چون ملکه نورالهدی سبب غلبه او بدانست بخواهر خود فروتنی کرد و تضرع وزاری همینمود تا اینکه نورالسنا را دل بروی بسوخت و با شوهر خود گفت با خواهر من چه خواهی کرد اینک او دستگیر تست و از او گناهی سر نزده که مستوجب عقوبت باشد حسن گفت همین بس که ترا آزرده است نورالسنا گفت هر چه با من کرده بود من از او در گذشتم اما تو بسبب آوردن من دل پدر مرا سوخته ای اگر خواهر مرانیز بکشی حالت بدرم چون خواهد گشت حسن گفت ای ملکه رای رای تست هر چه خواهی بکن در آن هنگام ملکه نورالسنا بگشودن اسیران امر کرد تمامت اسیرانرا از بهر خواهر او بگشودند پس از آن ملکه نورالسنا خواهر خود را در آغوش گرفت و هر دو بگریستند پس از ساعتی ملکه نورالهدی با خواهر خود گفت ای خواهر اگر با تو بد کردم بر من مگیر چون بتقصیر خویش معترفم نورالسنا گفت ایخواهر آنچه بر من رفت بحکم تقدیر بود پس از آن هر دو خواهر بر تخت نشسته بحدیث پیوستند و ملکه نور السنا در میان عجوز و خواهرش نورالهدی صلح داد و ایشان از یکدیگر خوشدل شدند پس از آن حسن لشگرهای ملوک جنیان را بر گرادانید و بکردارهای ایشان شکر گزارد پس از آن ملکه نورالسنا ماجرای شوهر خود حسن را و رنجهایی که برده بود با خواهر خود حدیث کرد و گفت ایخواهر او را خدایتعالی یاری کرد که ببلاد ما داخل شد و ترا اسیر کرد و لشگر ترا بشکست اکنون فرض است که حق او ضایع نگذاریم ملکه نورالهدی گفت ای خواهر بخدا سوگند راست گفتی اینمرد از بهر تو رنجهای بسیار برده. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و بیست و نهم برآمد
گفت ایملک جوانبخت ملکه نورالسنا با خواهر خود گفت که این مرد رنجهای بسیار از بهر من برده او را جوانمردی و مروت بسیار است حق او را نباید ضایع کنیم پس از آن هر دو خواهر آنشب را با یکدیگر بحدیث گفتن بروز آورردند چون آفتاب بر آمد یکدیگر را وداع کرده ملکه نورالسنا عجوز را با خواهر خود نورالهدی صلح داده بوی سپرد در آنهنگام حسن عصا بر زمین زد خادمان عصا بیرون آمده حسن را سلام داده گفتند منت خدائی را که کام تو بر آورد اکنون ما را بهر چه خواهی امر کن حسن گفت دو اسب از بهترین اسبان از بهر ما حاضر آورید ایشان در حال دو اسب زین و لگام کرده حاضر آوردند حسن بیکی از اسبان سوار گشته پسر خود در بغل گرفت و زن او باسب دیگر سوار گشته پسر دیگر در آغوش داشت و ملکه نورالهدی نیز با عجوز سوار گشته بسوی بلاد خویش روان شدند و حسن با زن خویش تا یکماه روان آنگاه بشهری نزدیک شدند در اطراف آنشهر نهرها و درختان دیدند از بهر راحت در کنار نهر فرود آمدند و بحدیث بنشستند که ناگاه سواران بسیار پدید گشتند حسن چون ایشان را بدید برپای خاست و با ایشان ملاقات کرد و در جلو آنها ملک حسون خداوند ارض کافور و قلعۀ طیور بود حسن پیش رفته او را سلام داد و دست او را ببوسید ملک حسون پیاده گشته زیر درخت با حسن بنشستند و حسن را تهنیت گفت و فرحی سخت او را روی داد و ماجری باز پرسید حسن تمامت ماجرای خویش از بهر او بیان کرد ملک حسون شگفت مانده گفت ای فرزند هرگز کسی جز تو بجزایر واق نیامده بود که بسلامت باز گردد کار تو کاریست عجیب پس از آن حسن از ملک حسون اجازت سفر خواست ملک جوازش داد حسن با زن خویش سوار کشتند ملک حسون نیز سوار شد و تا ده روز با ایشان روان بود پس از آن حسن را وداع کرده بازگشت و حسن با زن خویش تا یکماه همی راندند تا اینکه بغاری بزرگ برسیدند که زمین آنغار از مس زرد بود زن حسن باو گفت بدین غار نظر کن که او را میشناسی یا نه حسن گفت آری میشناشم درین غار شیخی است ابوالرویش نام و او را بر من احسانی است بزرک از آنکه او سبب شناسائی من وملک حسون شد و حسن حکایت ابوالرویش بازن خود حدیث کرد که شیخ ابوالرویش از در غار بدر شد چون حسن او را بدید از اسب بزیر آمده دست او را بوسه داد شیخ بحسن سلام داد بسلامت او تهنیت گفت و او را گرفته بغار اندر برد و بحدیث گفتن بنشستند حسن ماجری خویش را از آغاز تا انجام بشیخ بیان کرد شیخ چون حکایت عصا و تاج بشنید شگفت ماند و گفت ایفرزند اگر آن عصا و تاج نمی بود تو زن و فرزندان خویش نمیتوانستی خلاص کنی و در حالتی که ایشان درین سخن بودند در غار کوفته شد شیخ ابوالرویش در بگشود شیخ عبدالقدوس را دید که سوار پیل است شیخ ابوالرویش پیش آمده شیخ عبدالقدوس را در آغوش گرفت و فرحی سخت او را روی داد پس از آن شیخ عبدالقدوس بغار اندر آمد و حسن را در آغوش گرفته بسلامت او تهنیت گفت و ماجرای او باز پرسید حسن ماجرای خود از آغاز تا انجام حدیث کرد تا بحکایت عصا و تاج برسید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و سی ام برآمد
گفت ایملک جوانبخت حسن بحکایت عصا و تاج برسید شیخ عبدالقدوس گفت ایفرزند شکر خدای را که تو زن و فرزندان خود خلاص کردی و ترا حاجتی نماند و تو میدانی که سبب رسیدن تو بجزایر واق ما بوده ایم و من از بهر خاطر دختران برادر خود این نکوئی با تو کردم اکنون تمنای من اینست که عصا را بمن و تاج را بشیخ ابوالرویش دهی حسن چون اینسخن بشنید سر بزیر افکنده و شرم کرد که بگوید نمیدهم پس از آن با خود گفت این دو شیخ نکوئیهای بزرگ با من کرده اند و سبب رسیدن من بجزایر واق ایشان بوده اند اگر نه یاری ایشان میبود من نه زن و فرزندان خود میدیدم و نه باین عصا و تاج میرسیدم آنگاه سر بر کرده گفت ای شیخ من آنها را بشما میدهم ولکن من از ملک اکبر پدر ملکه نورالسنا بیم دارم که با لشگر خویش بسوی شهر ما آید و با من مقاتله کند که من در دفع او جز این عصا و تاج چیزی ندارم شیخ عبدالقدوس گفت ای فرزند تو بیم مدار که ما درینجا جاسوسان بگماریم و هر کس از بلاد ملک اکبر بسوی تو آید او را دفع کنیم حسن چون اینسخن بشنید شرمش آمده تاج را به شیخ ابوالرویش داد و بشیخ عبدالقدوس گفت تو مرا بسوی بلاد خویش رسان تا اینکه عصا بتو دهم هر دو شیخ فرحناک شدند و تا سه روز در غار بسر بردند پس از آن شیخ عبدالقدوس با حسن روانه شد و از راههای آسان و نزدیک همی شدند تا بدیار حسن نزدیک شدند حسن از نزدیک شدن شدن بدیار و مادر فرحناک شد و شکر خدای تعالی بجای آورد و این دو بیت بر خواند
اینکه میبینم به بیداریست یارب یا بخواب | خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب | |||||
آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب | رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب |
چون ابیات با نجام رسانید نظاره کرده قصر اخضر وجبل سحاب را بدید شیخ عبدالقدوس با و گفت ایحسن بشارت باد ترا که امشب مهمان دختران برادر منی حسن و زن حسن از اینسخن فرحناک گشته همی رفتند تا بقصر رسیدند دختران با خبر گشته بیرون آمدند و برایشان سلام دادند شیخ عبدالقدوس گفت ای دختران برادر من اینک برادر شما که حاجت او را برآوردم و در خلاص زن و فرزندان او را یاری کردم دختران فرحناک گشته بسلامت حسن و جمع آمدن او با زن و فرزندان خویش تهنیت گفتند و آنروز در نزد ایشان عیدی شد بزرگ پس از آن خواهر حسن پیش آمده او را در آغوش گرفت و سخت بگریست حسن نیز بگریستن او بگریست و از ایام جدائی شکایت کرده گفت
زبان بود در کامها بی تو خنجر | نظر بود در دیدها بی تو پیکان | |||||
ز بس خار هجر تو بر دیده و دل | زخونا به رخساره ام چون گلستان |
پس از آن حسن گفت ای خواهر من درینکار جز تو کسی را سپاس نگویم و شکر کسی را بجا نیاورم که تو بیش از همه کس درین بلیت مرا یاری کردی آنگاه حسن ماجرای خویش را از از آغاز تا انجام فرو خواند و رنجهائی که برده بود باز گفت و عجایب و خطرها که دیده بود حدیث کرد پس از آن حکایت عصا و تاج را بخواهر نمود و گفت شیخ ابوالرویش و شیخ عبدالقدوس آنها را از من خواهش کردند و من آنها را بایشان ندادم مگر از بهر خاطر تو خواهر حسن او را شکر گذارد و بطول بقای او دعا گفت حسن گفت بخدا سوگند هر نکوئی که از نخست تا اکنون با من کرده فراموش نخواهم کرد. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب هشتصد و سی و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت آنگاه خواهر حسن روی بنور السنا زن حسن کرده گفت ای دختر ملک اکبر مگر در دل تو رحم نبود که میانه حسن و فرزندان او جدائی انداختی دل او را بآتش حسرت بگداختی قصد تو این بود که حسن بخواری بمیرد ملکه تبسمی کرده گفت حکم تقدیر چنین بود هر کس که بمردمان خدعه کند خدای تعالی باو خدعه کند از آن خوردنی حاضر آورده بخوردند و بلهو ولعب بنشستند و تا ده روز حسن در نزد ایشان بسر برد پس از آن آماده سفر گشت خواهر حسن خواسته بسیار وتحفه های بیشمار بحسن بذل کرد و حسن را از بهر وداع در آغوش گرفته حسن نیز او را گرفته بگریست و این ابیات بر خواند
هوا نکرد تن من بدین وداع فراق | رضا نداد دل من بدین قضا و قدر | |||||
ولیک حکم چنین کرد کردگار جهان | زحکم او نتوان یافت هیچگونه مفر | |||||
بصبر باد جهان در حضر ترا ناصر | بعون باد فلک در سفر ترا یاور |
پس از آن حسن عصا بشیخ عبدالقدوس داده شیخ عبدالقدوس شکر احسان بجا آورده سوار پیل گشته بمکان خود بازگشت و حسن با زن و فرزندان خود تا دو ماه کوه و صحرا همی نوردیدند که بدار السلام بغداد رسیدند و حسن بدر خانه خویشتن آمده در بکوفت و مادر حسن بسبب جدایی پسر از خواب و خور باز مانده کارش همه اندوه و گریه بود و شبانه روز میگریست و هرگز پسر فراموش نمیکرد و از بازگشتن او نومید گشته بود چون حسن پشت در بایستاد شنید که مادر او همی گرید و این دو بیت همی خواند
شب از خیالت در فغان روز از غمت در زاریم | دارم عجب روزوشبی این خواب و این بیداریم | |||||
گفتی که آخر میکنم روزی علاج درد تو | مشکل برم روزی بسر گر اینچنین بگذاریم |
چون مادر حسن ابیات بانجام رسانید آواز حسن بشنید در حال برخاسته بنزد درآمد چون در بگشود پسر خود را با زن و فرزندان او ایستاده دید و از غایت فرح فریاد بر کشید بیخود افتاد و حسن ملاطفت همی کرد تا او را بخود آورد پس از آن غلامان را ندا در دادند که آنچه حسن با خود آورده بود بخانه برند پس از آن مادر حسن زن او را در آغوش گرفته سرو پای او را ببوسید و با و گفت ای دختر ملک اکبر اگر من در حق تو خطا کردم اکنون استغفار میکنم تو بر من مگیر و روی بپسر خود کرده گفت ای فرزند سبب این غیبت چه بود حسن ماجرای خود را