هزار و یکشب/جواهر فروش و دختر یحیی برمکی
(حکایت محمد جواهر فروش و دختر یحیی برمکی)
و از جمله حکایتهای طرفه اینست که خلیفه هرون الرشید را شبی از شبها بی خوابی بسر افتاده وزیرش جعفر برمکی را بخواست و باو گفت که بس تنگدل هستم و قصد من اینست در کوچهای بغداد بگردم و کارهای مردم را نظاره کنم بشرط آنکه جامه بازرگانان بپوشیم تا اینکه کس ما را نشناسد وزیر گفت سمعاً و طاعة پس برخاست و جامه های خلافت برکند و جامه بازرگانان بپوشید و با جعفر و مسرور سیاف از مکانی بمکانی همی رفتند تا اینکه بدجله رسیدند شیخی بزورق اندر نشسته دیدند بسوی آن شیخ رفته سلامش دادند و باو گفتند ای شیخ میخواهیم که ما را از فضل و احسان خود در این زورق بنشانی تا در دجله تفرج کنیم و این یکدینار مزد را بگیری چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و هشتاد و پنجم برآمد
گفت ایملک جوانبخت با شیخ گفتند که ما را بزورق بنشان تا تفرج کنیم یکدینار مزد بستان شیخ بایشان گفت ما را یارای تفرج نیست که خلیفه هرون الرشید هر شب بدجله در آمده بزورقی نشیند و منادی ندا دهد که ای معاشر مردمان از خاص و عام و خرد و بزرگ هرکس که بزورقی نشسته بدجله اندر تفرج کند او را بکشم خلیفه و جعفر گفتند ای شیخ این دو دینار بگیر و ما را بزورق بنشان شیخ گفت دینارها بیاورید التوکل علی الله پس دینارها گرفته ایشان را بزورق بنشاند و همی خواست که زورق براند ناگاه زورقی از آن سوی دجله پدید شد که شمعها و مشعلهای روشن در آن زورق بود پس شیخ ملاح بایشان گفت من بشما نگفتم که هر شب خلیفه در دجله تفرج همی کند پس شیخ یا ستار گویان زورق یکسو رانده پرده سیاه بزورق بر کشید و ایشان از زیر پرده نظاره میکردند دیدند که در اول زورق مردیست که مشکل زرین در دست دارد و مشعل با عود قاقلی همیافروزد و در تن آن مرد قبائی است از اطلس سرخ و بر سر او تاجی است موصلی و همیانی حریر پر از عود قاقلی بدوش انداخته که مشعل بدان عود همی افروخت و مردی دیگر نیز در آخر زورق بدیدند که چون مرد اول مشعل در دست دارد و جامه آن چون جامه او پوشیده و در زورق دویست مملوک در چپ و راست ایستاده دیدند و کرسی از زر سرخ در زورق نشانده یافتند که جوانی قمر منظر بر آن کرسی نشسته و جامۀ سیاه مطرز بطراز زرین در بر دارد و در پیش روی او کسی ایستاده که بجعفر وزیر همی مانست و خادمی با تیغ کشیده بر سر او ایستاده گویا که مسرور سیاف است و بیست تن از ندیمان در برابر او نشسته اند چون خلیفه این را بدید با جعفر وزیر گفت ای جعفر گویا این یکی از فرزندان منست مأمون یا امین خواهد بود پس از آن خلیفه در آن جوان تأمل کرده او را پسری خداوند حسن و جمال یافت روی بوزیر کرده گفت ای وزیر بخدا سوگند این که بر کرسی نشسته از اوضاع خلافت چیزی باقی نگذاشته و آنکه در پیش روی او ایستاده ای جعفر گویا تو هستی و خادمی که بر سر او ایستاده گویا که مسرور است و آن ندیمان که در برابر او نشسته اند به ندیمان من همی مانند و مرا عقل در اینکار بحیرت اندرست چون شهرزاد حدیث بدینجا رسانید دنیازاد خواهر کهتر او گفت ایخواهر ترا حدیث بسی طرفه نعز و شیرین است شهرزاد گفت اگر زنده بمانم و ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم ملک با خود گفت بخدا سوگند که اینرا نکشم تا بقیه حدیث او بشنوم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و هشتاد و ششم برآمد
گفت ایملک جوانبخت خلیفه چون این حالت بدید عقل او حیران بماند و گفت بخدا سوگندای جعفر من از اینکار بسی در عجبم جعفر گفت ایخلیفه من نیز بحیرت اندرم القصه آن زورق برفت چندانکه از نظر ناپدید شد در آن هنگام شیخ ملاح از زورق خود بدر آمد و گفت منت خدای را که کسی ما را ندید هرون الرشید گفت ای شیخ خلیفه هر شب بدجله میآید شیخ گفت آری یا سیدی یکسال تمام است که خلیفه بدینمنوال هر شب بدجله در میآید هرون الرشید گفت ای شیخ تمنای ما از فضل و احسان تو اینست که شب آینده در همین مکان زورق از برای ما نگاهداری که ما ترا پنج دینار زر بدهیم از آنکه ما در این شهر غریب هستیم و قصد تفرج داریم شیخ گفت سمعاً وطاعة پس از آن خلیفه و جعفر و مسرور از زورق بیرون آمده بسوی قصر باز گشتند و جامه بازرگانان بر کنده جامه خلافت و وزارت بپوشیدند چون روز بر آمد خلیفه در مسند خلافت جای گرفت و امرا و وزرا و حجاب و نواب در پیشگاه خلیفه بار یافتند دیرگاهی خلیفه بدیوان بر نشسته بود چون دیوان منقضی شد هر کس از پی کار خود برفت چون شب بر آمد هرون الرشید گفت ای جعفر برخیز تا بتفرج خلیفه ثانی رویم جعفر بخندید آنگاه خلیفه و جعفر و مسرور جامۀ بازرگانان پوشیده در غایت نشاط و انبساط بسوی دجله روان شدند چون بدجله برسیدند شیخ ملاح را دیدند که بانتظار ایشان ایستاده پس ایشان بزورق بنشستند و ساعتی نرفته بود که زورق خلیفه ثانی پدید شد و بسوی زورق خلیفه هرون الرشید همی آمد و خلیفه و جعفر بر او می نگریستند و بدقت او را نظاره میکردند دیدند که دویست مملوک غیر از ممالیک دوشینه در چپ و راست او هستند و منادیها بعادت معهود ندا در میدهند خلیفه هرون الرشید گفت ای جعفر این کار عجب کاریست که اگر او را می شنیدم باور نمی کردم ولی اکنون بعیان بدیدم پس از آن خلیفه با شیخ ملاح گفت ای شیخ این ده دینار بستان و زورق ما را به برابر زورق ایشان بران که ایشان را تفرج کنیم که ایشان بروشنائی و ما بتاریکی اندریم ما ایشان را خواهیم دید و ایشان ما را نتوانند دید پس شیخ ده دینار بگرفت و زورق به برابر آن زورق براند و در سایه زورق ایشان همیرفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و هشتاد و هفتم برآمد
گفت ایملک جوانبخت شیخ ملاح ده دینار بگرفت و زورق را در سایه زورق ایشان همیراند تا بباغها رسیدند پس ریسمان کشتی خلیفه ثانی را بمیخی بسته بکنار دجله آمدند و در آنجا غلامان ایستاده و اسبی را با زین و لگام نگاه داشته بودند پس آن خلیفه بر اسب بنشست و ندیمان از چپ و راست و مملوکان از پیش و پس برفتند خلیفه هرون الرشید و جعفر و مسرور نیز از زورق بدر آمده بمیان ایشان بشتافتند آنگاه غلامان را نظر بر آن سه تن افتاد که لباس بازرگانان پوشیده اند و بغریبان همی مانند پس بدیشان خشم آورده ایشان را بگرفتند و در پیش روی خلیفه ثانی حاضر آوردند پس خلیفه ایشان را بدید بایشان گفت چگونه بدین مکان آمدید و سبب آمدن درین وقت چیست گفتند یا مولانا ما طایفه ای از بازرگانان و غریبان این شهر هستیم و امروز باین شهر در آمده ایم و امشب از بهر تفرج بیرون آمده بودیم چون بدینجا رسیدیم غلامان ما را گرفته بنزد تو آوردند حدیث ما همین است و السلم آن خلیفه گفت بر شما باکی نیست که شما غریبان این شهر هستید اگر شما از بغداد بودید هر آینه شما را می کشتم پس آن خلیفه رو بوزیر خود کرده باو گفت اینها را در صحبت خود بگیر که امشب اینها مهمان ما هستند وزیر گفت سمعا و طاعة پس ایشان برفتند خلیفه هرون الرشید و جعفر و مسرور با ایشان همیرفتند تا اینکه بقصری بلند کریاس محکم اساس برسیدند که دیوارهای آن سر به ابر می سود و درهای آن قصر از آبنوس زر اندود و در و گوهر بدو نشانده و این دو بیت بر آن درها نقش کرده بودند :
نگویم که عین بهشت است لکن | بهشتی است اندر سرای مکدر | |||||
تصاویر او دهشت طبع مانی | تماثیل او حیرت جان آذر |
بس از آن خلیفه با جماعت بقصر اندر شدند و خلیفه بر کرسی زرین مرصع که پرده زیبا بر آن کشیده بودند بنشست و ندیمان پیش روی او بنشستند و سیاف با تیغ بر کشیده در برابر بایستاد پس از آن سفره بگستردند و خوردنی بخوردند و سفره برداشته دستها بشستند پس از آن قنینه ها و قدحها فرو چیدند و به باده گساری بنشستند چون دور قدح بخلیفه هرون الرشید برسید قدح ننوشید خلیفه ثانی بجعفر گفت رفیق ترا چه شده است که باده نمی نوشد جعفر گفت یا مولا نا الخلیفه او مدتی است که شراب ترک کرده پس خلیفه ثانی گفت در نزد من جز باده چیزی هست که شایسته اوست و او را ماء الحیوة میگویند آنگاه فرمود ماء الحیوة حاضر آوردند خلیفه ثانی پیش آمده نزد هرون الرشید بایستاد و باو گفت هر وقت که دور قدح بتو رسد تو بجای شراب از این بنوش پس ایشان شراب ناب همی نوشیدند تا اینکه مستی می در سر ایشان جای گرفت و خردشان برفت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد نیز لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و هشتاد و هشتم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت خلیفه با یاران باده همینوشیدند تا اینکه به خردشان زیان آمد خلیفه هرون الرشید با وزیر خود گفت ای جعفر بخدا سوگند در نزد ما چنین قدحها و قنینه ها نیست کاش میدانستم که این پسر چکاره است و این اوضاع را حقیقت چیست پس در آنحال که خلیفه هرون الرشید با جعفر بسر گوشی سخن میگفتند آن جوان را بدیشان نظر افتاد وزیر را دید که با خلیفه بسر گوشی سخن میگویند گفت در بزم میگساران سرگوشی سخن یکنوع عربده است جعفر گفت عربده در میان نیست و سخن خلاف نگفتیم مگر اینکه رفیق من میگوید که من بسی شهر ها گردیده ام و با ملوک منادمت کرده با اکابر بسر برده ام بهتر از این نظام و نشاط انگیزتر از این مجلس بزمی ندیده ام و لکن مردمان بغداد میگویند که باده بی سماع و طرب مایهٔ صداع و تعب است چون خلیفه ثانی این سخن بشنید تبسم کرده فرحناک شد و قصیبی که در دست داشت بر در بزد در حال در بگشود و از پی او دخترکی قمر منظر و زهره جبین بدر آمد خادم کرسی بنهاد و دخترک بر کرسی بنشست و عود بگرفت نغمه نشاط انگیز ساز کرد و بیست و چهار طریقه بزد که عقول در آن حیران بماند پس از آن آهنگ دیگر ساز کرده این ابیات بر خواند :
مجلس ما دگر امروز به بستان مانده | عیش خلوت بتماشای گلستان ماند | |||||
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت | خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند | |||||
هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست | حیوانیست که بالاش به انسان ماند |
چون خلیفه ثانی از دخترک این ابیات بشنید فریاد بزد و جامه که در تن داشت تا دامن بدرید خادمان پرده برو بینداختند و جامه دیگرش بپوشانیدند پس از آن جوان در جای خود قرار گرفت دور قدح از سر گرفتند چون نوبت قدح نوشی بدان جوان رسید قضیب بر در زد در حال در بگشود خادمی کرسی بیاورد و براثر او دخترکی نیکوتر از دخترک نخستین بیامد و بکرسی بنشست و عود بدست گرفته به این دو بیتی نغمه ساز کرد:
از درد فراقت ای به لب شکر ناب | نه روز مرا قرار و نه شب در خواب | |||||
چشم و دل من زهجرت ای در خوش آب | صحرای پر آتش است و دریای پر آب |
چون جوان این شعر بشنید فریادی بلند بر آورد و جامه تا دامن بدریده پرده بر او انداخته جامه دیگر بیاوردند آن پسر جامه پوشیده به حالت نخستین باز گشت و با روی گشاده سخن همی گفت تا اینکه دور قدح بدو رسید چون قدح بنوشیدند چوب بر در زد خادمی بدر آمد و از پی او دختر کی چون آفتاب در آمد از دخترکان نخستین زیباتر و رعناتر بود چون خادم کرسی بنهاد و دخترک بر کرسی بنشست و عود را بکف آورده تارهای عود محکم کرد و نغمه های نشاط انگیز ساز کرده بآواز خوش این ابیات بر خواند :
اگر آن عهد شکن بر سر میثاق آید | جان رفته است که بر قالب مشتاق آید | |||||
همه شبهای جهان روز کند طلعت دوست | گرچه صبحش نظری بر همه آفاق آید | |||||
هر غمی را فرجی هست ولیکن دانم | پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید |
چون جوان این ابیات بشنید فریادی بلند بر آورده جامۀ خویش تا دامن بدرید پس پرده بدوانداختند و جامه دیگر بیاوردند جامه پوشیده بنشست و بحالت نخستین بازگشت و با ندیمان صحبت آغاز کردند و قدح باده بگردش آوردند چون دور قدح بآنجوان رسید چوب بر در زد در گشوده شد خادمی آمده کرسی بیاورد و از عقب او دخترکی در آمد و بکرسی بنشست عود گرفته نغمه طرب آمیز ساز کرد و این ابیات برخواند
شب در از بامید صبح بیدارم | مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم | |||||
بتیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی | بیا و زنده جاوید کن دگر بارم | |||||
از آستانه خدمت کجا توانم رفت | اگر بمنزل قربت نمیدهی بارم | |||||
چه روزها بشب آورده ام در این امید | که با وجود عزیزت شبی بروز آرم |
چون خلیفه ثانی از دخترک ابیات بشنید فریاد برآورده چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و هشتاد و نهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت چون خلیفه تانی ابیات بشنید فریاد برآورده جامه بر تن بدرید و بیخود بیفتاد خواستند که پرده بر وی فرود آویزند طرف پرده بیکسو شد و هرون الرشید را نظر بر تن او افتاد و جای زخم تازیانه اندر تن او بدید آنگاه بجعفر برمکی گفت ای وزیر بخدا سوگند این جوان پسریست قمر منظر ولی دزدی بد کردار است جعفر گفت ایها الخلیفه از کجا دانستی که او دزد است خلیفه گفت آیا جای زخم تازیانه اندر تنش ندیدی پس پرده بدو آویختند و جامه دیگرش بپوشانیدند برخاسته راست بنشست و با ندیمان بصحبت در پیوست پس نظر کرده خلیفه را با جعفر بحدیث اندر بدید بایشان گفت ای بازرگانان حدیث کردن شما را سبب چیست جعفر گفت یا مولانا بر تو پوشیده نماند که این رفیق من بازرگانست و به جمیع شهرها سفر کرده و صحبت ملوک و بزرگان دریافته او میگوید که آنچه امشب از خلیفه روی داد از عجائبست و من در هیچ کس ندیدم که کاری را بدینسان کند از آنکه خلیفه چند کرت جامه را که هزار دینار قیمت داشت بدرید و این بسی اسرافست خلیفه ثانی گفت ای جوان مال از بهر بخشیدنست و آن جامه ها که من بدریدم هر یکی را با پانصد دینار زر نقد بیکی از ندیمان ببخشودم جعفر برمکی گفت یا مولانا اگر چنین است خوب کرده و این بیت برخواند
زمانه برقه طوفان سیم و زر گردد | گر اختران- |
چون جوان این بیت از جعفر بشنید هزار دینار زر و خلعتی گران قیمت بجعفر عطا فرمود پس از آن ساغر باده بگردش افتاد و مجلسیان را طرب و نشاط بی اندازه روی داد آنگاه خلیفه هرون الرشید بجعفر گفت سبب جای زخم تازیانه که اندر تن این جوان بود بازپرس تا ببینم که در جواب چه خواهد گفت جعفر گفت ایها الخلیفه شتاب مکن که صبر در کارها نیکوست هرون الرشید گفت بتربت عباس سوگند که اگر همین ساعت سؤال نکنی زندگانی تو بر باد دهم پس در آن هنگام جوان را بآنان نظر افتاد و باو گفت ترا چه شده است که با رفیق خود بسرگوشی سخن همی گوئی مرا از کار خود آگاه کنید جعففر گفت جز بخوبی سخن نگفتم جوان گفت بخدا سوگندت میدهم که هر چه گفتید با من بازگو و هیچ چیز از من پوشیده مدار جعفر گفت یا مولانا رفیق مرا نظر بر تن تو افتاده جای زخم تازیانه درو بدیده و از اینکار شگفت مانده میگوید چگونه میشود که خلیفه را بدینسان زده باشند و اکنون قصد او اینست که سبب اینحالت بداند چون جوان این سخن بشنید تبسم کرده گفت بدانید که حدیث من عجیب و کار من غریب است پس از آن آه بر کشیده این ابیات بخواند.
همیشه بد بود اندوه و درد فرقت یار | خصوص وقت گل سرخ و روزگار بهار | |||||
چگونه باشد ازین خسته تر به گیتی مرد | چگونه باشد از این بسته تر بگیتی کار | |||||
ز دوست فرد شدم با عناش گشتم جفت | ز یار دور شدم با بلاش گشتم یار | |||||
بوصلش اندر بسیار خرمی دیدم | بهجرش اندر خواهم گریستن بسیار |
پس از آن گفت چنان دانم که شما خلیفه و جعفر و مسرور سیاف باشید جعفر انکار کرده گفت که ما نه آنیم که تو نام بردی آنگاه جوان بخندید و گفت ای خواجگان بدانید که من خلیفه نیستم ولی خود را باین نام نامیده ام که درین شهر آنچه خواسته باشم بکنم بلکه مرا نام محمد علی بن علی جواهری است و پدر من از اعیان بود چون پدرم بمرد مال بسیار از زر و سیم و لؤلؤ و مرجان و یاقوت و زبرجد و کاروانسراها و حمامها و باغها و بندگان و کنیزان بمیراث بگذاشت اتفاق روزی من در دکان نشسته بودم و خدم و حشم بدور من ایستاده بودند ناگاه دخترکی سوار استری که سه کنیزک در خدمت او بودند روی بدکان من بیاورد چون بمن نزدیک شد فرود آمده در دکان بنشست و بمن گفت آیا محمد علی گوهر فروش تو هستی گفتم آری مملوک تو هستم پس گفت در نزد تو عقدی هست که شایسته من باشد گفتم ای خاتون هر چه که در نزد من هست بتو باز نمایم و درپیش تو حاضر آورم اگر از آنها چیزی ترا خوش آید از نیک بختی این بنده خواهد بود و اگر پسند نیفتد از بدبختی این غلام میباشد و در نزد من یکصد عقد گوهر بود همه را باو بنمودم هیچکدام نپسندید و گفت بهتر از اینها همی خواهم پس من برخاسته عقدی را که پدرم بصد هزار دینار خریده بود و چنان عقد در پیش ملوک یافت نمیشد بیاوردم چون او را بدید بپسندید و گفت مطلوب من همین است و چنین عقدی را پیوسته تمنا میکردم پس از آن گفت قیمت این عقد چند دینار است گفتم پدر من بصد هزار دینار خریده گفت پنجهزار دینار ترا سود دهم گفتم ای خاتون عقد و خداوند عقد از آن تست گفت ناچار پنجهزار دینار ترا سود دهم و منت بسیار از تو دارم پس در حال بسرعت برخاسته باستر سوار گشت و بمن گفت برخیز و در صحبت من بیا تا قیمت بستانی آنگاه من برخاسته دکان ببستم و با او همی رفتم تا بدرخانه برسیدم که از آنجا اثر سعادت و اقبال آشکار بود و دری داشت که با زر و سیم و لاجورد نقش کرده بودند و این دو بیت بر آن در نوشته یافتم
ای بخوبی و خرمی چو بهار | گشته در دیده ها بهار نگار | |||||
از سپهرت بر فعت آمده ننگ | وز بهشتت بنزهت آمده عار |
پس دخترک فرود آمده و بخانه اندر شد و مرا بنشستن در مصطبه در خانه بفرمود تا صراف حاضر آید و من ساعتی بدرخانه بنشستم ناگاه کنیزکی بیرون آمد و بمن گفت یا سیدی نشستن تو بدینجا خوش نیست پیشتر آی و بدهلیز اندر بنشین من برخاسته بدهلیز رفتم و در آنجا نشسته بودم که کنیزکی بیرون آمد و بمن گفت یا سیدی خاتون میگوید که بدرون آی و در پهلوی ایوان بنشین تا صراف بیاید و قیمت شمرده شود پس من برخاسته بخانه اندر شدم و لحظه ای بنشستم و در صدر ایوان کرسی دیدم زرین، پرده حریر بر آن آویخته بودند چون پرده بیک سو کردند همان دخترک آفتاب روی که عقد از من خریده بود از زیر پرده بدر شد و روی چون آفتاب بنمود و همان عقد از گردن آویخته بود پس از دیدن او خرد من بزیان رفت و عقل هوشم پریدن گرفت و دلم بطپیدن آمد چون پری پیکر مرا بدید از فراز کرسی برخاسته بسوی من آمد و بمن گفت ای نور دیده من آیا هر کس چون تو خوب روی باشد نباید که بمحبوبه خود رحمت آورد من گفتم ایخاتون خوبی همه در تو جمع است پس گفت ای گوهر فروش بدان که من عاشق تو هستم و گمان نداشتم که ترا بنزد خود توانم آورد این بگفت و سر پیش من آورد من او را ببوسیدم و او نیز مرا ببوسید و بسینۀ خود کشید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و نودم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت گوهر فروش به هارون الرشید گفت که آن ماهروی مرا بسوی خود برده بسینه کشید من او را نیز تنگ در آغوش گرفتم و از حالت من چنان یافت که با او در آمیختنم هوس است آنگاه به من گفت یا سیدی آیا میخواهی که بحرام با من جمع شوی نه بخدا سوگند چنین کار نخواهد شد که من باکره هستم و کس بمن نزدیک نگشته و من در این شهر گم نام نیستم آیا مرا می شناسی که کیستم گفتم لا والله ای خاتون نمیشناسم گفت من سیده دنیا دختر یحیی ابن خالد برمکی هستم و برادر من جعفر وزیر خلیفه است پس چون از او این بشنیدم مرا بیم در دل افتاده باو گفتم ای خاتون در آمدن باین جا گناه من چیست تو خود مرا بدینجا آوردی و بطمع وصالم تو انداختی آنگاه گفت بر تو باکی نیست تو بمراد خویشتن خواهی رسید که مرا اختیار بدست خویش است و قصد من این است که ترا شوهر خود بگیرم پس از آن قاضی و شهود بخواست چون حاضر آمدند آن زهره جبین بایشان گفت که محمد علی بن علی گوهر فروش مرا بزنی خواسته و این گردن بند را در عوض مهر بمن داده است و من نیز قبول کرده و راضی شده ام پس کتاب او را از برای من بنوشتند آنگاه مرا بغرفه جدا گانه برده شراب حاضر آوردند و قدح بدور افتاد چون بما مستی چیره گشت دخترک آفتاب روی کنیزکی را فرمود عود گرفته نغمه نشاط انگیز ساز کند پس از آن کنیزک عود بگرفت و این دو بیت برخواند:
خسرو آنست که در صحبت او شیرین است | در بهشت است که همخوابه حور العین است | |||||
همه عالم صنم چین بحکایت گویند | صنم ماست که در هر خم زلفش چین است |
پس کنیز کان یک یک نغمه میپرداختند و ابیات نغز همیخواندند تا اینکه ده تن از کنیزکان عود بنواختند و بخواندند پس از آن سیده دنیا عود گرفته و به راههای خوش همیزد و این ابیات همی خواند:
سر تسلیم نهادیم بحکم و رایت | تا چه اندیشه کند حکم جهان آرایت | |||||
تو بهر جای که فرود آمدی و خیمه زدی | کس دیگر نتواند که بگیرد جایت | |||||
دیگری نیست که مهر تو در و شاید بست | هم در آئینه توان دید مگر همتایت |
چون سیده ابیات بانجام رسانید من عود از او بگرفتم و آهنگهای غریب بزدم و این ابیات بخواندم
ای کاب زندگانی من از دهان تست | تیر هلاک ظاهر من در کمان تست | |||||
گر برقعی فرو نگذاری برین جمال | در شهر هر که کشته شود در ضمان تست | |||||
هر روز خلق را سری یار و صاحبیست | ما را همین سر است که بر آستان تست |
چون سیده خواندن بشنید فرحناک گشته کنیزکان را بیرون رفتن فرمود کنیز کان برفتند ما بر خاسته بمکانی که بهترین مکانها بود برفتیم من جامه او را برکندم و او را در آغوش گرفتم او نیز مرا بسینه خود بر کشید او را دری یافتم ناسفته بدو شادان گشتم و در تمامت عمر خوشتر از آن شب شبی ندیده ام چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و نود و یکم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت محمد علی بن علی گوهر فروش گفته است که نزد آن آفتاب جبین یکماه بماندم و خبر از دکان و پیوندان نداشتم روزی با من گفت ای نور دیده امروز من قصد گرمابه کرده ام تو بفراز همین سریر قرار گیر و از جای خود بر مخیز تا من باز گردم و آن ماه روی مراسو گند داد که از جای خود بر نخیزم پس کنیز کان را برداشته بگر مابه روان شد و هنوز آن قمر منظر سر کوچه نرسیده بود که در گشوده شد و عجوزی پدید آمد و بمن گفت ای محمد بن علی سیده زبیده حسن آواز ترا شنیده است اکنون ترا همی خواهد من بعجوز گفتم بخدا سوگند از جای خود بر نخیزم تا سیده دنیا باز گردد عجوز گفت ای خواجه مپسند که سیده زبیده دشمن تو شود و بر تو خشم آورد برخیز باو سخنی بگو و مکان خود باز گرد من در حال برخاسته بسوی سیده زبیده روان شدم و عجوز پیش پیش همی رفت تا مرا بسیده زبیده برسانید چون بنزد او برسیدم بمن گفت یا نورالعین معشوق سیده دنیا توئی گفتم من از مملوکان و بندگان تو هستم گفت آنکه ترا بحسن و جمال و ادب مدحت کرده راست گفته است که تو برتر از گفته گویندگانی و ترا صفت نکوئی بگفتن راست نیاید و لکن از برای من بخوان تا آواز تو را بشنوم من گفتم سمعا و طاعة آنگاه عود حاضر آوردند من عود بگرفتم و بآهنگ غریب این ابیات بر خواندم
نه از چینم حکایت کن نه از روم | که من دل با یکی دارم در این بوم | |||||
هر آنساعت که با یاد من آید | فراموشم شود موجود و معدوم | |||||
نه بی او عیش میخواهم نه با او | که او در سلک ما حیف است منظوم |
پس چون ابیات بخواندم سیده زبیده بمن گفت خدا ترا بر خوردار کناد که در حسن آواز بپایه بلند رسیده اکنون برخیز پیش از آنکه سیده دنیا بمکان خویش باز گردد برو که اگر او بیاید و ترا بخانه اندر نیابد بر تو خشم خواهد آورد پس من زمین ببوسیده بیرون آمدم و عجوز در پیش روی من همیرفت تا مرا بدر خانه رسانید من بخانه در آمده سیده دنیا را دیدم که از گرمابه بیرون آمده بفراز سریر خفته بود من در نزد پای او نشسته پای او را بمالیدم آنگاه چشم گشوده مرا بدید پای خود جمع کرد و مرا با لگد بزد و از سریر انداخت و بمن گفت ای خیانتکار خلاف سوگند کردی و عهد بجا نیاوردی ترا با من وعده این بود که از جای خود بر نخیزی خلف وعده کردی و بنزد سیده زبیده رفتی بخدا سوگند اگر از رسوائی نمی ترسیدم قصر سیده زبیده را بر سر او خراب میکردم پس بغلامک زنگی گفت یا صواب این کذاب را بکش غلامک پیش آمده دستارچه بدر آورده چشمان مرا ببست آنگاه تیغ بر کشیده خواست که مرا بکشد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب دویست و نود و دوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت محمد علی گوهر فروش گفته است که غلامک خواست مرا بکشد که کنیز کان خورد و بزرک به التماس برخاسته گفتند ای خاتون این نخستین خطائی است که از او سر زده و او خوی ترا نمیشناخت و چنان گناهی نکرده که مستوجب کشتن باشد سیده دنیا گفت بخدا سوگند ناچار در او اثری بگذارم که تا زنده است آن اثر برجای باشد آنگاه فرمود با تازیانه مرا بزدند و اثری که شما دیدید جای زخم همان تازیانه است پس از آن فرمود مرا از قصر بیرون کرده دور انداختند من برخاسته اندک اندک برفتم و بمنزل خود برسیدم و جراحی حاضر آورده زخمها بد و باز نمودم جراح را دل بمن سوخت و در معالجت من بکوشید چون زخمهای من به شد گرمابه برفتم چون رنجوری من زایل شد بدکان بیامدم آنچه که مال داشتم بفروختم و قیمت آنها را جمع آورده چهار صد مملوک بخریدم که نظیر یکی از ایشان در نزد ملوک نیست و هر شب دویست تن از ایشان با من بکشتی در آیند و این کشتی را به پنجهزار دینار ساخته ام و خود را خلیفه نامیده بهر یکی از خادمان رتبت یکی از اتباع خلیفه داده بهیئت او در آورده ام و ندا داده ام که هر کس در دجله تخرج کند او را بکشم و یکسال است که حال بدین منوال میگذرد و من از سیده دنیا چیزی نشنیده ام و بر اثر او واقف نگشته ام چون جوان این سخنان بگفت بگریست و اشک برخساره بریخت و این ابیات بخواند
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم | بطاقتی که ندارم کدام بار کشم | |||||
نه قوتی که توانم کنار جستن ازو | نه قدرتی که بشوخیش در کنار کشم | |||||
نه دست صبر که در آستین عقل برم | نه پای عقل که در دامن قرار کشم |
چون هرون الرشید سخن از او بشنید واندوه و حسرت و عشق او را بدانست در کار او واله و حیران بماند و گفت منزهست خدائی که از بهر هر کاری سببی ساخته پس از آن هرون الرشید و جعفر از آن جوان اجازت انصراف و خواسته باز گشتند هرون الرشید در دل بداشت که از عدل و انصاف نگذرد و جور و اعتساف بگذارد و بجوان نیکوئی کند چون بدار الخلافه برسیدند تبدیل جامه نموده نشستند آنگاه خلیفه با جعفر برمکی گفت ای وزیر آن جوان را بیاور چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب دویست و نود و سوم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت خلیفه با وزیر گفت که جوان بنزد من آر جعفر فرمان پذیرفت و بنزد آن جوان رفته باو گفت پذیرای فرمان خلیفه شو پس آن جوان با جعفر بنزد خلیفه در آمد و زمین آستانه ببوسیده سلام داد و بدوام عزت و دولت خلیفه دعا کرد و این دو بیتی برخواند
مر جاه ترا بلندی از جوزا باد | بدخواه ترا سیاست از دریا باد | |||||
رای تو ز روشنی فلک پیما باد | خورشید سعادت تو در بالا باد |
خلیفه تبسم کرده جواب سلام باز گفت و بچشم عنایت بدو نظر کرد و در نزدیکی خود بنشانید و باو گفت ای محمد بن علی میخواهم آنچه را که امشب روی داده حدیث کنی که بسی عجیب و غریب بود پس جوان گفت العفو العفو ایها الخلیفه دستارچه زینهار بمن عطا فرما که دلم آرام بگیرد و بیم من برود خلیفه فرمود تو در امان من هستی از هیچ چیز باک مدار پس آن جوان شروع بحدیث کرده سرگذشت از آغاز تا انجام بیان کرد خلیفه دانست که آن جوان عاشق است و از معشوق دور افتاده باو گفت میخواهی که آن دختر بتو باز پس دهم جوان گفت اگر خلیفه چنین کار کند از جمله فضل و احسان او خواهد بود پس این دو بیت برخواند
ای موالی تو گنج طرب و کان نشاط | دل خصمان تو مشغول همیشه بمحن | |||||
نه امیریست زدست تو عطا نام ستد | نه سپاهی است ز شمشیر تو نادیده شکن |
پس در آن هنگام خلیفه روی بوزیر کرده فرمود ای جعفر خواهر خود سیده دنیا را حاضر آور جعفر در حال خواهر خود را حاضر آورد چون سیده دنیا در پیشگاه خلیفه حاضر شد خلیفه باو گفت ای دنیا آیا این جوان را میشناسی سیده دنیا گفت ایها الخلیفه زنان مردان را از کجا شناسند خلیفه تبسم کرده باو گفت ای دنیا این شوی تو محمد بن علی گوهر فروش است و ما حکایت را از آغاز تا انجام شنیده ایم و از درون و بیرون کار آگاه گشته ایم کارها هر چند که پوشیده باشد در آخر آشکار شود سیده دنیا گفت ایها الخلیفه حکم تقدیر چنین بوده است و من از این ماجرا توبه کردم و از فضل تو امید بخشایش دارم که از من در گذری خلیفه هرون الرشید بخندید و قاضی و شهود طلبید عقد سیده را بمحمد بن علی تجدید کرد و نیک بختی از برای ایشان روی داد و هرون الرشید محمد را از ندیمان خود گزید و در عیش و نشاط وفرح و سرور بر قرار بودند تا لشکر مرگ بایشان بتاخت و ایشان را پراکنده ساخت