پرش به محتوا

هزار و یکشب/بی‌گوش

از ویکی‌نبشته

حکایت بی گوش

و اما برادر پنجمینم که هر دو گوشش را بریده اند ای خلیفه او مردی بی چیز بود شبها از مردم سؤال کرده و آنچه عایدش میشد بروز صرف می نمود و پدر ما پیر سال خورده ای بود چون بمرد هفتصد درم بمیراث گذاشت که هر یک از برادران صد درم بر داشتیم و این برادر پنجمین چون حصه خویشتن بگرفت ندانست چه کند و حیران بود تا اینکه بخاطرش افتاد که صد درم را شیشه بخرد و بفروشد و سودی از آن بر دارد پس صددرم را شیشه خرید و بر طبقی بزرگ نهاده در پای دیواری بنشست که شیشه ها بفروشد پس پشت بر دیوار داده در کار خویش فکر میکرد که سرمایه من در بن شیشه ها صد درم می باشد به دویست درم بفروشم و دویست دوم را باز شیشه بخرم و بچهار صد درم بفروشم و پیوسته بیع و شرا همیکنم تا بسی مال گرد آورم آنگاه همه گونه کالا بخرم و زینهای زرین مرصع ترتیب دهم و از هر گونه خوردنیها و نوشیدنیها فراهم آورم و مغنیان شهر را در خانه جمع کنم و دختر وزیر را نیز خواستگاری نمایم و همه کسانی را که شایسته مجلس ملک و وزیر هستند جمع آورم و هزار دینار مهر بدختر وزیر بدهم اگر پدرش راضی شود بمقصود دست یابم و گرنه قصر را بقهر و غلبه از وزیر بگیرم چون بخانه بیاورم ده تن خادمان خورد سال از برای او بخرم پس از آن جامه های ملوکانه بپوشم و اسبان را با زین مرصع زین کرده سوار شوم و غلامان و خادمان از پس و پیش و چپ و راست روان شوند چون وزیر مرا ببیند بمن تعظیم کند و بر پای خیزد و مرا بجای خویش بنشاند و خود چون پدر زن منست زیر دست من نشیند و دو خادم با من باشند که هر یک همیانی را که هزار دینار داشته باشد در دست گرفته باشند من یکی از آن همیانها را بمهر دختر وزیر بدو دهم و همیانی دیگر نیز بدو هدیه کنم تا اینکه جوانمردی و کرم خود بر وی آشکار سازم پس از آن بخانه خود باز گردم اگر از نزد زن من کسی بیاید درم بسیار بدو دهم و خلعت زیبا بروی بپوشانم و هر گاه وزیر هدیه ای فرستاده باشد رد کنم اگر چه گران قیمت باشد تا بدانند که من مردی با همت و بزرگ منش هستم پس از آن بتهیه بزم عیش حکم کنم و خانه را چنانچه در خور ملوک باشد بیارایم هنگام دامادی جامهای فاخر بپوشم و در فراز کرسی بنشینم بچپ و راست نگاه نکنم یعنی که مردی با خرد هستم چون عروس را بحجله آوردند من از غایت کبر و عجب بروی نظر نکنم تا همه حاضران بگویند آقای ما این عروس از تست و از کنیزکان تو میباشد که در برابر تو ایستاده التفاتی بسوی او کن که بسیار وقتست بر پای ایستاده و از ایستادن بتعب اندر است پس بارها زمین آستانه ام ببوسند آنگاه سر بر کنم و یکبار روی او ببییم باز سر بزیر افکنم بارها از من خواهش کنند که نظر بسوی او کنم من یکبار دیگر بر او نگاه کنم باز سر بزیر افکنم و بدینسان همیکنم تا آرایش او را بانجام رسانند چون قصه بدینجا رسید بامداد شده و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب سی و دوم برآمد

گفت ای ملک جوان‌بخت برادر پنجم دلاک با خود میگفت که بدینسان همی کنم تا آرایش او را بانجام رسانند آنگاه بیکی از خادمان گویم که پانصد دینار زر بمشاطه گان دهند مشاطه گان چون زرها بگیرند دختر را بنزد من آرند و دستش را در دست من گذارند من او را بسیار پست شمارم و با او سخن نگویم و بسوی او نگاه نکنم تا خود را عزیز نداند و بزرگ نشمارد و آنگاه مادر او بیاید و سر و دست مرا بوسه دهد و بگوید آقای من بکنیز خود نگاه کن و دل او را بدست آور و با او سخن بگو من جواب نگویم و او پیوسته گرد سر من بگردد و مهربانی کند و دست و پای مرا مکرر ببوسد و بگوید آقای من دختر من خرد سالست و تا اکنون شوهر ندیده چون از تو اینگونه ترش روئی ببیند دل شکسته شود تو باوی سخن بگو و مهربانی کن پس از آن قدحی شراب بیاورد و بدختر خویش دهد آنگاه دخترک قدح پیش من آورد من تکیه بر بالش خویش داده بنشینم و بر وی نگاه نکنم و او را بر پای ایستاده بدارم تا گمان نکند که از او را رتبتی هست آنگاه مرا بگرفتن قدح سوگند دهد و بگوید که از دست کنیزک خود قدح بستان و قدح پیشتر آورد و نزدیک دهان من بدارد من دست برده قدح از دهان بکنار کنم و دختر را با پای خویشتن بدینسان از خود دور سازم پس پای خویش را پیش برد و پایش بر طبق شیشه بر آمد طبق در جائی بود بلند بزمین بیفتاد و آنچه که شیشه بر طبق اندر بود بشکست برادرم جامه بدرید و بر سر و روی خویش همی زد مردم را کار او عجب آمد و نمیدانستند که سرمایه و سود او بزیان رفته پس برادرم با آنحالت عجیب ایستاده میگریست که زنی بدیع الجمال و قمر منظر که بر استری سوار بود پدید آمد و بوی عبیر و مشک او کوی و محله را معطر ساخت و چون آن زن شیشه های شکسته بدید دلش بحالت برادرم بسوخت و بوی رحمت آورده از حالتش باز باز پرسید گفتند طبقی شیشه بر نهاده بود که معاش از آن بگذراند شیشه های او بدینسان که می بینی بشکستند در حال زن بیکی از خادمان خود گفت هر چه زر با تو هست بدین مسکین بده خادم بدرهٔ بدو داد چون بدره بگشود پانصد دینار زر در بدره یافت نزدیک شد که از فرح و شادی بمیرد آن زن را ثنا گفت و شکر نعمت بجا آورد آنگاه برخاسته بمنزل خود باز آمد چون بنشست در بکوفتند در بگشود عجوزی را دید که هرگز ندیده بود عجوز با برادرم گفت هنگام نماز است و من وضو ندارم مرا بمنزل خود راه ده که وضو بگیرم برادرم او را اجازت داد هر دو بخانه اندر آمدند ولی برادرم از غایت فرح و شعف پای از سر نمیشناخت چون عجوز وضو گرفت بهمانجا که برادرم نشسته بود رفته نماز کرد و برادرم را دعا گفت و شکر احسان وی بجای آورد برادرم نیز دو دینار زر بدو داد عجوز دینار ها باو رد کرد و گفت اینها را بستان اگر خود محتاج نیستی بهمان زنی که بر تو رحمت آورده زرها بتو داد باز پس ده گفت ای مادر آن زن را در کجا توان دید عجوز گفت ای فرزند من او را میشناسم او ترا بسیار دوست میدارد وزن مردیست خداوند مال تو همه مال با خود بردار چون او را ببینی بسی ملاطفت با او بکن و سخنان نیکو با وی بگو و بدان چون بدینسان کنی از مال و جمال او هر آنچه خواهی بتو رسد در حال برادرم بدره زر بر داشت و عجوز از پیش و برادرم از پی او همیرفتند تا بخانه بلند کریاسی رسیدند چون داخل شدند برادرم مجلسی دید که فرشهای حریر در آنجا گسترده و پرده های دیبا آویخته انددر صدر مجلس بنشست و بدره زر در برابر خود بر زمین بگذاشت و دستار از سر گرفته بزانوی خویش نهاد که ناگاه دخترک خوب روی در آمد و جامهای فاخر در بر داشت برادرم در حال برپای خاست و گفت بخت باز آید از آن در که یکی چون تو در آید روی میمون تودیدن در دولت بگشاید دخترک بروی او بخندید و باز گشته در خانه را ببست و نزد برادرم آمده دست برادرم بگرفت و بغرفه ای جدا گانه برد که فرشهای دیبا در آنجا گسترده بودند برادرم بنشست دختر نیز در پهلوی او بنشست ساعتی ملاعبت کردند پس از آن دخترک بیرون رفت و برادرم در آنجا نشسته بود که غلامی سیاه و زشت روی با تیغ بر کشیده بغرفه اندر آمد و با برادرم گفت ای پست ترین آدمیان و ای پرورده کنار روسبیها چگونه باینمکان راه یافتی برادرم چون این سخنان بشنید یارای جواب گفتنش نماند پس از آن غلام جامهای او را بر کند و با شمشیر او را همیزد تا اینکه برادرم بیهوش شد غلام گمان کرد که او بمرد پس بانک بر زد که یا ملیحه در حال کنیزکی طبقی نمک در دست پدید شد و نمک بر زخمهای برادرم پراکنید برادرم از بیم اینکه مبادا زنده اش بدانند و او را بکشند از جای نمی جنبید تا اینکه کنیزک برفت و غلام فریادی چون نخستین بر کشید عجوز برآمد و پای برادر مرا گرفته بسردابه تاریکی بکشید و در میان کشتگانی که در آنجا بودند بینداخت برادرم دو شبانروز در آنجا بماند قضا را نمک خون زخمها را بریده سبب زندگی برادرم گشته بود چون برادرم دید که قوت جنبش دارد بر خاست و دریچهٔ از دیوار سردابه گشوده بیرون رفت آنشب خود را در دهلیز تاریک پنهان داشت چون بامداد شد عجوز از بهر صید دیگر از خانه بدر آمد برادرم نیز از عقب او روان شد و عجوز نمیدانست تا اینکه برادرم بمنزل خود رسید و معالجت همیکرد تا زخمهای او به شدو همیشه عجوز را میدید که مردم را یک یک فریب داده بآنخانه میبرد ولی برادرم سخن نمیگفت تا اینکه خوب قوت گرفت و تندرست شده قدری همیان دوخت و با حال زار و فکار و خاطری پریشان و کینه جویانه از سفال و شیشه شکسته پر ساخت و همیان بر کمر بسته و جامیه عجمی پوشیده و شمشیری در زیر جامه پنهان داشت و از خانه بدر آمد چون عجوز را دید بزبان عجمی گفت ای عجوز نزد تو ترازو هست که نهصد دینار زر با آن توان سنجید عجوز گفت مرا پسریست صراف که هر گونه میزانها دارد با من بیا تا بنزد او رویم که زرهای تو بسنجد پس عجوز از پیش و برادرم از عقب روان شدند تا بدر خانه رسیدند در بکوفتند دخترک بدر آمد و بروی برادرم بخندید عجوز گفت لقمه فربه آورده ام دختر دست برادرم گرفته بهمان غرفه نخستین برد ساعتی با هم بنشستند آنگاه دختر برخاست و با برادرم گفت در همینجا بنشین تا من بازگردم چون دختر برفت همان غلامک سیاه با تیغ بر کشیده بیامد و گفت ای میشوم برخیز برادرم برخاست غلام پیش افتاد برادرم در عقب او بود دست برده شمشیر از غلاف بر کشید و بگردن غلام زد در حال سر غلام چون گوی برزمین غلطید پای او را گرفته بسردابه اش بینداخت و بانک برزد که ملیحه کجاست کنیزک طبقی نمک در دست در آمد چون مرا با تیغ بر کشیده بدید بگریخت برادرم خود را بوی رسانده و او را نیز با تیغ بکشت پس از آن بانگ زد که عجوز کجاست عجوز حاضر آمد برادرم گفت مرا میشناسی یا نه عجوز گفت نمی شناسم گفت من خداوند پانصد دینار زر هستم که بخانه من آمده وضو گرفتی و نماز کردی و بحیلت مرا بدینجا آوردی آنگاه او را نیز دو نیمه کرد و از برای دخترک همیگشت چون او را دریافت دختر از او امان خواست امانش بداد و گفت ای دختر از بهرچه نزد این غلام هستی ترا که بدینجا آورده دختر گفت من دختر بازرگانی بودم و این پیرزن با من آمد و شد میکرد روزی با من گفت که بهمسایگی ما زنان بساط عیشی فروچیده اند دوست دارم که تو بدانجا آمده تفریح کنی من نیز برخاسته جامه فاخر خود پوشیدم و بدرهٔ که صد دینار زر در آن بود برداشتم و باعجوز بدینخانه رسیدم غلامک سیاه را در اینجا یافتم و سه سالست که با یکدیگر بسر میبریم برادرم گفت اگر در خانه چیزی هست بمن بنما دختر گفت بسی مال بخانه اندر است برادرم برخاسته صندوقها بگشودند و بدره بدره زرها در صندوقها یافتند دختر گفت مرا در اینجا بگذار و خود بیرون شو و حمال آورده صندوقها ببر برادرم بیرون آمده ده تن مرد با خود برد چون بدر خانه رسید دید که در باز است نه دختر برجاست و نه صندوق ها اندکی اسباب خانه و پارچه های حریر برجا مانده دانست که دختر او را فریب داده آنگاه هر چه بخانه اندر مانده بود برداشته بیاورد و آنشب را با شادی بخسبید چون با مداد شد دید که بیست تن از خادمان والی پیش در ایستاده اندچون او را دیدند بگرفتند و بنزد دوالی بردند والی گفت این متاعهای حریر تو از کجا آوردی برادرم ماجرای خویش بیان کرد پس والی مال از برادرم بگرفت و از بیم آنکه ملک آگاه شود از شهر بیرونش کرد واندکی از آن مال بوی داد برادرم قصد شهرهای دیگر کرد دزدان سرراه بروی گرفته برهنه اش کردند و گوشهای او را ببریدند من چون این ماجرا بشنیدم فوری بنزد او رفته جامه اش پوشانیدم و پنهانی بشهر خودمانش آوردم و تا اکنون کفیل او هستم