هزار و یکشب/بوعیسی و قرةالعین
(حکایت ابو عیسی وقرة العین)
و از جمله حکایتها که عمرو بن معده گفته که ابو عیسی بن رشید برادر مامون عاشق قرة العین کنیز هشام بود و آن کنیزک نیز برو عاشق بود و لکن ابو عیسی عشق خود را میپوشید و با کسی شکایت نمیگفت و راز خود را بکسی آشکار نمیکرد و در خریدن آن کنیزک از خواجه او کوششی بسیار داشت و همه گونه حیلت بکار برد ولی سود نمی بخشید چون از حیلت عاجز ماند و عشق اش افزون و صبرش کمتر شد روزی پس از باز گشتن مردم از نزد مامون بنزد مأمون در آمد و با و گفت ایها الخلیفه اگر امروز مردم را در حالتی که غافل هستند امتحان کنی هر آینه جوانمردان را از ناجوان مردان خواهی شناخت و قدر همت هریک از ایشان را خواهی دانست و قصد ابو عیسی از این سخن این بود که با این حیلت با قرة العین در خانه خواجه او وصل میسر شود مامون در جواب ابو عیسی گفت این رای صوابست پس از آن خلیفه فرمود زورقی را که طیار نام داشت مهیا کنند زورق را مهیا کرده پیش آوردند خلیفه با جمعی از خاصان خود بزورق نشستند نخستین قصری که خلیفه بر آن داخل شد قصر حمید طوسی بود که در حین غفلت او برو داخل شدند او را نشسته یافتند چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب چهارصد و دوازدهم برآمد
گفت ای ملک جوانبخت حمید طوسی را بحصیر نشسته یافت که مغنیان در پیش او حاضر بودند و آلات طرب از عود و نای و چنک در دست داشتند پس مامون ساعتی در آنجا بنشست آنگاه طعام حاضر کردند و در میان خوردنیها گوشت مرغ نبود همه گوشت چارپایان بود مامون بسوی هیچ یک از آنها التفات نکرد ابو عیسی گفت ایها الخلیفه ما غافل بدین مکان در آمدیم و خداوند منزل قدوم خلیفه را نمیدانست برخیز تا بمجلس دیگر رویم که او از بهر تو لایق باشد پس خلیفه با خاصان خود برخاست روی بخانه علی بن هشام آورد چون علی بن هشام آمدن ایشان بدانست باستقبال بشتافت و در پیش خلیفه زمین ببوسید و ایشانرا بقصر اندر آورد و مجلسی فروچید که چشم بینندگان بهتر از آن مجلس ندیده بود زمین و دیوارهای آن مجلس با گونه گونه رخام بنا شده و از هر گونه نقشهای رومی در آنجا نقش کرده و فرشهای بصریه و سندیه بر آن گسترده بودند پس از ساعتی مامون طعام خواست علی بن هشام در حال خوانها فروچید که در هر خوانی صد گونه خوردنی بیش بود چون خلیفه طعام خورد گفت ای علی چیزی بما بنوشان آنگاه علی بن هشام نبید خواست ساقیان ماهروی که جامۀ فاخر و مطرز بطرازهای زرین در برداشتند در ظرفهای زرین و سیمین و بلورین نبید حاضر آوردند مامون شگفت ماند و گفت ای ابوالحسن علی بن هشام برخاسته طرف بساط بوسه داد و در پیش خلیفه بایستاد و گفت لبیک ایها الخلیفه خلیفه گفت از آوازهای نشاط انگیز چیزی بما بشنوان علی بن هشام گفت سمعاً و طاعة پس با یکی از خادمان گفت کنیزکان مطربه را حاضر آورید خادم لحظه ای غایب شد چون حاضر آمد ده تن از خادمان ده کرسی زرین بیاوردند و در یکسوی مجلس کرسیها بگذاشتند پس از آن ده تن کنیزکان آفتاب روی که تا جهای زرین مکلل بر سر داشتند بیامدند و بر آن کرسیها بنشستند و با گونه گونه لحنهای خوش بخواندند مامون بکنیزکی از آن کنیز کان نظر کرده شیفته حسن و منظر او شد و با و گفت ای کنیزک چه نام داری گفت ایها الخلیفه نام من شمشاد است خلیفه باو گفت ای شمشاد از برای ما تغنی کن پس آن کنیزک با نغمهای نشاط انگیز این ابیات بخواند
پیوند روح میکند این باد مشک بیز | هنگام نوبت سحر است ای ندیم خیز | |||||
شاهد بخوان و شمع بر افروز من بنه | عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز | |||||
ور دوست دست میدهدت هیچگو مباش | خوشتر بود عروس نکو روی بی جهیز |
مأمون گفت احسنت ای کنیزک این شعر بسیار دلپسند است بازگو که این آواز از کیست گفت این آواز از معبد است پس مأمون و ابو عیسی و علی بن هشام ساغر در کشیدند آنگاه کنیزکان باز گشتند وده کنیز دیگر که هر یکی از ایشان بردیمانی مطرز بطرازهای زرین در برداشتند بیامدند و بر کرسیها بنشستند و یا گوگونه لحنهای خوش بخواندند مامون بیکی از آن کنیزکان نظر کرده دید بآهوی ختن همی ماند با و گفت ای کنیزک چه نام داری گفت ایها الخلیفه مرا نام ظبیه است خلیفه گفت ظبیه از برای ما بخوان پس از آن کنیزک گردن خویش چون آهو بر کشید و دو بیتی برخواند مأمون گفت الله درک چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهارصد و سیزدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت خلیفه گفت ای ظبیه این آواز از کیست کنیزک گفت این آواز ابن سریج راست پس مأمون ساغر در کشید و کنیزکان بازگشتند ده تن کنیزکان دیگر که دیبای سرخ زرین و مرصع بدر و گوهر در برداشتند و سرایشان گشوده بود بیامدند و بر کرسیها بنشستند و با گونه گونه لحنهای خوش تغنی کردند آنگاه خلیفه بکنیز کی از آنها نظاره کرده با و گفت ای کنیزک نام تو چیست گفت ایها الخلیفه نام من فاتن است خلیفه با و گفت ای فاتن از برای ما تغنی کن پس کنیزک با نغمهای نشاط انگیز این ابیات بخواند
کس از این نمک ندارد که توای غلام داری | دل ریش عاشقانرا نمک تمام داری | |||||
ملکا مها نگارا صنما بتا بهاوا | متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری |
خلیفه گفت ای فاتن لله درک این آواز از آن کیست کنیزک گفت این آواز قدیم است پس مأمون و ابوعیسی و علی بن هشام ساغر در کشیدند و کنیزکان برخاسته بازگشتند ده تن کنیزکان مشتری طلعت در آمدند جامهای حریر که بازر سرخش بافته بودند و در برداشتند و منطقه های مرصع بگوهر بمیان بسته بودند پس بکرسیها بنشستند و بآوازهای خوش تغنی کردند مأمون بیکی از آن کنیزکان که چون شاخ سرو بود نظاره کرده گفت ای کنیزک نام تو چیست گفت ایها الخلیفه مرا نام رشاست خلیفه گفت ای رشا از برای ماتغنی کن آنکنیزک بسان آهو این سو و آنسو نگاه کرده این ابیات بخواند
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت | دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری | |||||
همه دیده ها بسویت نگران رنگ و رویت | منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری | |||||
چه مخالفت بدیدی که مجالست بریدی | مگر آنکه مافقیریم و تو احتشام داری |
مأمون با و گفت احسنت ای کنیزک باز بخوان پس کنیزک برخاسته زمین ببوسید و این بیت بر خواند
فصل بهار است خیز تا بتماشا رویم | تکیه بر ایام نیست تادگر آید بهار |
مامون را ازین بیت نشاط بزرک روی دادچون کنیزک دید که مأمون بنشاط اندر است آواز خود بهمان بیت باز بگردانید پس از آن مأمون گفت زورق بیاورید و خواست که بزورق نشسته باز گردد علی بن هشام برخاسته گفت ایها الخلیفه کنیز کی دارم که بده هزار دینار خریده ام و من شیفته شمایل او هستم قصد من اینست که او را بخلیفه باز نمایم اگر خلیفه را از او پسند آید بخدمت کاری قبول فرماید خلیفه فرمود کنیزک را بیاورید در حال کنیز کی بدر آمد چون شاخ سرو که چشمان مست و ابروان پیوسته داشت و بر سرش تاجی بود از زر سرخ
بادر و گوهر و در زیر آن تاج دستارچه بود که بر آن دستارچه باز برجد این بیت نوشته بودندهشته بر سر بعمدا افسر از مشک سیاه | خویش را امروز ای بت شهریاری کرده ای |
وآنکنیزک چون سرو میخرامید و در خرامیدن دل از پیر و جوان میبرد پس بسوی کرسی آمده بر کرسی بنشست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
چون شب چهارصد و چهاردهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت آنکنیز سرو بالا بر کرسی بنشست چون مأمون او را بدید در حسن و جمال او بحیرت اندر ماند ابوعیسی را دل طپیدن گرفت و گونه اش زرد گشت و حالتش دگرگون گردید خلیفه بابوعیسی گفت چونست که ترا حالت دگرگون گشت ابوعیسی گفت ایها الخلیفه بسبب ناخوشی است که گاهی مرا میگیرد خلیفه گفت آیا این کنیزک را پیش از این روزها میشناختی ابو عیسی گفت آری ایها الخلیفه آیا کسی هست آفتا برا نشناسد مأمون گفت ای کنیزک چه نام داری کنیز گفت مرا قرة العین نامست خلیفه گفت ای قرة العین از برای ما بخوان در حال قرة العین این دو بیت بر خواند
چون خراباتی نباشد زاهدی | کش بشب از در در آید شاهدی | |||||
محتسب کوتا ببیند روی دوست | همچو محرابی و من چون عابدی |
خلیفه باو گفت الله درک این شعر بسیار نغز است بازگو این آواز از کیست کنیزک گفت این آواز از نوروز صغیر است ابوعیسی چشم بکنیزک دوخته بود وهمی گریست اهل مجلس را حالت او عجب آمد پس کنیزک روی بخلیفه کرده گفت ایها الخلیفه اگر اجازت دهی آواز دیگر بخوانم خلیفه گفت هر آنچه خواهی بخوان کنیزک این ابیات بخواند
خبر از عشق ندارد که ندارد یاری | دل نخوانند که صیدش نکند دلداری | |||||
جان بدیدار تو یکروز هدا خواهم کرد | تا دگر بر نکنم دیده بهر دیداری | |||||
غم عشق آمد و غمهای دگر باک ببرد | سوزنی باید کز پای برآرد خاری |
چون کنیزک اشعار بانجام رسانید ابو عیسی گفت ایها الخلیفه چون قصه بدینجا رسید بامداد شده و شهرزاد لب از داستان فروبست
چون شب چهارصد و پانزدهم بر آمد
گفت ایملک جوانبخت چون قرة العین اشعار بانجام رسانید ابوعیسی گفت ایها الخلیفه تا ما رسوا نشویم راحت نخواهیم یافت اگر مرا اجازت دهی جواب این کنیزک بگویم خلیفه گفت ای ابوعیسی هر آنچه خواهی بگو پس ابوعیسی سرشک از دیده بیارید و این دو بیت برخواند
میروی خرم و خندان و نگه می نکنی | که نگه میکند از هر طرفی غمخواری | |||||
خبرت هست که قومی زغمت بیخبرند | حال افتاده نداند که بیفتد باری |
آنگاه قرة العین عود بدست گرفته با نغمهای طرب آمیز این دو بیت برخواند
مپندار از لب شیرین عبارت | که کامی حاصل آید بی حرارت |
ابوعیسی بگریست پس سر بسوی قرة العین برداشته آهی برکشید و این ابیات برخواند
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل | سلسبیلت کرده جان و دل سبیل | |||||
ناوک تو در هر گوشه ای | همچو من افتاده دارد صد قتیل | |||||
من نمی یابم مجال ایدوستان | گرچه دارد او جمالی بس جمیل | |||||
یارب این آتش که در جان من است | سرد کن زانسان که کردی بر خلیل |
چون ابوعیسی ابیات بانجام رسانید علی بن هشام برپای خاست و دست ابوعیسی را ببوسید و باو گفت یا سیدی خدایتعالی دعوت ترا اجابت کرده و مناجات ترا بشنید تو این کنیز کرا با همه زیور وزرینه و جامه او بگیر بشرط اینکه خلیفه را چشمی در او نباشد خلیفه گفت اگر ما را در این کنیز خواهشی باشد ابوعیسی را بخویش مقدم میداریم و او را باین کار اختیار کنیم پس مامون الرشید برخاسته بزورق بنشست و ابوعیسی قرة العین را گرفته با نشاط و سرور و دل خرم بمنزل خود بازگشت