پرش به محتوا

هزار و یکشب/بنده مقرب

از ویکی‌نبشته

(حکایت بنده مقرب)

و از جمله حکایتها اینست که مالک بن دینار گفته است سالی در بصره خشک سالی شد و باران نبارید بارها بجهت طلب باران بیرون رفتیم و اثر اجابت ندیدیم روزی من و ثابت بنانی و نجی بکار و محمد بن واسع و ایوب سجستانی و حبیب پارسی و حسان بن ابی سنان و عتبه غلام و صالح مزنی بیرون رفتیم و کودکان از دبستانها بیرون آمدند چون بمصلا رسیدیم طلب باران کرده اثر اجابت ندیدیم تا اینکه نیمی از روز بگذشت و مردمان بازگشتند من و ثابت بنانی در مصلی بماندیم چون تیرگی شب جهانرا فرو گرفت یکی غلامک سیاه خوش روی و باریک ساق و بزرک شکم را دیدیم که بسوی مصلی آمد و پیراهنی از پشم در بر داشت پس وضو بگرفت و دو رکعت نماز بجا آورد چون از نماز فارغ شد سر بسوی آسمان برداشت و دعائی بخواند و مناجات کرد هنوز او را مناجات بانجام نرسیده بود که ابرها پدید شد و باران مانند سیلاب ببارید ما هنوز از مصلی بدر نشده بودیم که آب باران مانند برکه جمع آمد چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهار صدو شصت و پنجم برآمد

گفت ایملک جوانبخت مالک گفت آب باران مانند بر که جمع آمد ما از کار آن سیاه شگفت ماندیم مالک بن دینار گفته است که من پیش آن سیاه رفته با و گفتم ای سیاهک شرم نکردی که با خدای خود گفتی بجهت دوستی که ترا با من است و حال آنکه تو نمیدانی که او ترا دوست میدارد یا نه غلام گفت از من دور شو که تو بخویشتن مشغولی در آنوقت که خدایتعالی مرا بتوحید تأیید کرد و معرفت خود را مخصوص من گردانید تو در کجا بودی و این کارها با من نکرد مگر بجهت محبتی که با من داشت من باو گفتم اندکی بخاطر من توقف کن گفت من محکوم و طاعت مالک مرا فرض است توقف نتوانم کرد پس ما دور تر ازو از پی او روان شدیم تا اینکه غلام بخانه بنده فروش رفت در آنوقت شب از نیمه گذشته بود ما نیمه دیگر را بر در خانه بنده فروش بسر بردیم چون با مداد شد بنده فروش از در خانه بدر آمد با و گفتم که در نزد تو غلامی هست که بما بفروشی گفت آری در نزد من ضد تن غلام پیش است که همه از برای فروش میباشند مالک بن دینار گفته است بنده فروش تا یکصد بنده بما بنمود و یار دوشینه در آنمیان ندیدیم ما قصد بیرون آمدن کردیم ناگاه در حجره خرابه که در پشت خانه بنده فروش بود غلامکرا دیدم که ایستاده من گفتم به خدای کعبه سوگند که این همان غلامست پس من بسوی بنده فروش باز گشتم و گفتم که این غلام بمن بفروش گفت یا ابا یحیی این غلامی است شوم که شبها جز گریستن و روز جز حزن و اندوه کاری ندارد من گفتم در هر حال او را همی خواهم بنده فروش او را بخواند چون او در آمد بنده فروش بمن گفت این غلامرا بگیر و در عوض او هرچه خواهی بده بشرط اینکه همۀ عیبهای او را قبول کنی مالک بن دینار گفته است من آنفلام را به بیست دینار خریدم و با و گفتم نام تو چیست گفت نام من میمونست من دست او را بگرفتم و بسوی منزل خود روان گشتم آنگاه غلام روی بمن آورده گفت ای مولای صغیر مرا از بهر چه خریدی بخدا سوگند که من شایسته خدمت مخلوق نیستم من با و گفتم ترا خریدم که خود خدمت ترا بجای آورم غلام بمن گفت این مهربانی را سبب چیست من گفتم تو نه یار دوشینه ای که در مصلی بودی غلامک گفت تو مگر از سر من آگاه شدی گفتم من بودم که دوش بسخنان تو اعتراض کردم مالک بن دینار گفته است که او با من همی آمد تا اینکه بمسجد رسیدیم غلام بمسجد اندر شد و دو رکعت نماز کرد پس از آن گفت الهی و سیدی میانه من و تو رازی بود که مردم را بآن را از باخبر کردی و مرا در میانه ایشان رسوا نمودی دیگر زندگی مرا نشاید بعظمت و جلال خویشت سوگند میدهم همین ساعت روح مرا قبض کن این بگفت و بسجده افتاد ساعتی بانتظار بودم که سر بر نداشت چون او را بجنبانیدم دیدم که برحمت ایزدی پیوسته پس من دست و پای او را بکشیدم و او را نظاره کردم دیدم که خندانست و سیاهی او بسفیدی مبدل شده و روی او مانند بدر میدرخشد من در کار او حیران ایستاده بودم که جوانی از در در آمد و گفت السلام علیکم خدای تعالی ما را و شما را در مصیبت برادرم میمون صبر و شکیبائی دهد این کفن بگیر و او را کفن کن آنگاه دو حله بمن بداد که من هرگز مانند آن دو حله ندیده بودم پس من او را غسل داده در آن دو حله کفن کردم و بخاکش سپردم و اکنون قبر آن غلام معروف و مشهور است و در نزد قبر او طلب باران میکنند و حاجتها از خدایتعالی میخواهند و در این معنی شاعران گفته اند

  بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی  
  خشت زیر سر و بر تارک نه گردون پای دست همت نگر و منصب صاحب جاهی  


(حکایت مرد پاکدامن ) و از جمله حکایتها اینست که در بنی اسرائیل مردی بود که در پرستش پروردگار بسی میکوشید و مشقتها میبرد و ترک دنیا گفنه محبت آن را از دل بدر کرده بود و زنی داشت که طاعت شوهر واجب میشمرد وزن و شوهر پیوسته روزه میداشتند و از لیف خرما با دبیزن و سفره میبافتند و قیمت او را صرف معیشت میکردند روزی از روزها آنمرد بادبیزن و سفره بر داشته بعادت معهود بیرون آمد که آنها را بفروشد در آن حال از در خانه محتشمی بگذشت زن خداوند خانه را چشم بروی افتاد چون آنمرد خوش روی و نیکو شمایل بود زن خداوند خانه بدو مایل شد چون او را شوهر غایب بود خادمه خود را بخواست و با و گفت همی خواهم که باین مرد حیلتی کنی و او را بنزد من آوری خادمه بیرون رفت و آنمرد را آواز داد و با و گفت خاتون من همی خواهد که از این بادبیزن و سفره بخرد آنمرد از راه خود باز گردید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهار صد و شصت و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آنمرد گمان کرد که کنیزک راست همی گوید بخانه در آمد و کنیز در خانه ببست آنگاه خاتون از غرفه بیرون شد و کمر آنمرد را گرفته بکشید و بخانه بیاورد و با و گفت با تو طالب خلوت بودم که از بهر تو شکیبائی من رفته بود اینک من آماده و خانه خلوت و طعام حاضر است و خداوند خانه غایب من نفس خود را بتو بخشودم بسا ملوک روزگار که طالب من بودند بهیچیک از ایشان التفات نکردم پس از آن سخنان بیهده بسیار گفت ولی آنمرد از شرم خدایتعالی سر بر نمیداشت چنانکه شاعر گفته است:

  که دل بدست کمان ابرویست کافر کیش چو بید بر سر ایمان خویش میلرزید  

پس آنمرد هر چه کوشید که خویشتن را از دست او برهاند نتوانست آنگاه گفت آبی پاک همی خواهم که بفراز خانه رفته قضای حاجت کنم و دنسی را که بتو نتوانم نمود بشویم آنزن گفت اینخانه خانه ایست و سیع و در اینجا گوشها و زاویه هاست و آب خانه مهیاست آنمرد گفت قصد من اینست که در بلندی باشم آنزن با خادمه گفت اینرا بمنظره بلند تر از همه غرفها ببر پس کنیز او را بمکانی که بلندتر از همه جا بود بیاورد و ظرفی از آب بدو داده خود بازگشت آنمرد وضو بگرفت و دو رکعت نماز کرد و بزمین نظاره کرد که خود را بزیر اندازد دید که زمین دور است بهراس اندر شد پس از آن در عصیان خدایتعالی و عقاب او فکر نموده مردن را بخویشتن هموار کرد آنگاه گفت الهی و سیدی می بینی آنچه بر من رسیده و حال من پوشیده نیست و زبان حال او این ابیات همی سرود

  ای بار خدای کردگارم من فضل ترا سپاس دارم  
  توفیق دهم از آنکه در دل جز تخم رضای تو نکارم  
  راز دل هر کسی تو دانی دانی که چگونه دل فکارم  

پس آنمرد خود را از فراز منظره خانه بینداخت در حال خدایتعالی فرشته ای بسوی او بفرستاد که او را بر سر بال خود بگرفت و بسوی زمین فرود آورد چون آنمرد در زمین قرار گرفت حمد خدایتعالی بجای آورد و با دست تهی بسوی زن خویش باز آمد زن سبب دیر آمدن او را بپرسید و از چیز های فروختنی که برده بود جویان شد و سب تهی دست آمدن را باز پرسید آنمرد تمامت ماجری با زن بیان کرد و انداختن خود را از فراز منظر و عافیت دادن خدایتعالی او را باز گفت پس از آن زن آن مرد گفت حمد خدای را که فتنه از تو باز داشته و محنت از تو دور ساخته پس از آن با شوهر گفت ایمرد ما را عادت این بود که هر شب تنور روشن میکردیم اگر امشب همسایگان ببینند که ما آتش نیفروخته ایم خواهند دانست که ما را چیزی نیست و از جمله شکرهای خدایتعالی است که این پریشانی را از مردم بپوشیم و روزه امشب را بروزه روز پیوند کنیم پس از آن زن درخاسته هیزم بتنور افکند تا همسایگان ندانند که ایشان از خوردنی چیزی ندارند و این بیت بر خواند :

  گر بخوارد پشت من انگشت من خم شود از بار منت پشت من  
  همتی کو تا نخارم پشت خویش وار هم از منت انگشت خویش  

چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب چهار صد و شصت و هفتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت آنزن چون به تنور آتش افکند با شوهر خود برخاسته وضو گرفت و نماز همیکردند که نا گاه زنی از همسایگان بیامد و اجازت خواست از تنور آتشی بگیرد ایشان او را اجازت دادند چون زن همسایه به تنور نزدیک شد ندا در داد که ای فلان نانهای خود را در یاب که اینک میسوزد زن بشوهر خود گفت شنیدی که زن همسایه چه گفت آنمرد گفت بر خیز و بتنور نظاره کن زن بر خاسته بسوی تنور بیامد دید که پر از نانهای سفید و پخته است پس آنزن نانها را بگرفته شکر گویان و شادان بنزد شوهر در آمد از آن نان بخوردند و آب بنوشیدند و شکر خدا را بجا آوردند پس از آن زن بشوهر خود گفت بیا تا بدر گاه خدایتعالی تضرع و زاری کنیم شاید که دعوت ما را اجابت کند و ما را از تنگنای معیشت برهاند و از رنج و مشقت کار کردن خلاص کند تا بفراغت بطاعت و عبادت قیام کنیم شوهر آنزن سخن او را بپذیرفت خدایتعالی را با نامهای بزرک بخواند و دعا کرد وزن گفت ناگاه سقف شکافته شد و یاقوتی بیفتاد که خانه از پرتو آن روشن گشت و زن و شوهر بآن یاقوت شادمان شدند و شکر و ثنای پروردگار بجا آوردند و بنماز مشغول شدند و نماز همی کردند تا شب بپایان رسید آنگاه بخفتند زن در خواب دید که ببهشت داخل شد و در آنجا تختها و کرسیهادید پرسید که خداوندان این تختها و کرسیها کیستند گفتند این تختها از پیغمبران و این کرسیها از صالحانند پرسید که کرسی شوهر من کدام است یکی از کرسیها باونمودند و گفتند کرسی شوهر تو اینست بسوی آن کرسی نظر کرد در یکسوی آن سوراخی بدید پرسید که این سوراخ از بهر چیست گفتند او جای یاقوتیست که از سقف خانه از برای شما بیفتاد پس زن از نقصان کرسی شوهر گریان و محزون از خواب بیدار شده با شوهر خود گفت پروردگار خود را بخوان که این یاقوت را بجای خود بازگرداند از آنکه روزی چند رنج گرسنگی بردن آسانتر است از اینکه کرسی در میان خداوندان فضایل منقصت داشته باشد پس آنمرد دعا میکرد و زن آمین میگفت که