پرش به محتوا

هزار و یکشب/بدرباسم و جوهره

از ویکی‌نبشته

حکایت بدر باسم و جوهره

و از جمله حکایتها اینست که در زمان گذشته در سر زمین عجم پادشاهی شهرمان نام بود که تختگاه در خراسان داشت و آن پادشاه صد تن زنان و کنیزکان داشت و از هیچ کدام بپسری و دختری بهره مند نگشته بود روزی از روزها بخاطر آورد که او را از فرزند بهره نیست بدین سبب اندوهگین شد و با ملامت و حزن نشسته بود که یکی از مملوکان او در آمد و گفت ایها الملک بازرگانی بر در ایستاده و کنیز کی همراه دارد که دیده کسی بهتر از آن کنیز کی ندیده ملک ایشان را نزد من آر بازرگان و کنیزک را نزد ملک حاضر آوردند ملک او را دید که چادری حریر بر سر دارد و بالای او بسرو و شمشاد همی ماند بازرگان روی او بگشود قصر از پرتو جمال او روشن گشت و او را هفت شقه گیسو تا بخلخالها فرو آویخته بود و در خوبروئی چنان بود که شاعر گفته

  هزار گونه گلنار برمه و پروین هزار سلسلة مشک بر گل و گلنار  
  بروی کرده همه حجره بوستان ارم بزلف کرده همه کلبه عطار  

از حسن و جمال او شگفت ماند ببازرگان گفت ای شیخ قیمت این کنیزک چند است بازرگان جواب داد ای ملک من او را بدو هزار دینار شری کرده ام و سه سالست که سه هزار دینار برو صرف همیکنم و او اکنون هدیتی از من بسوی تو است ملک خلعتی با ده هزار دینار با و بداد بازرگان زر و خلعت گرفته شکر نعمت بجا آورد و بازگشت پس از آن ملک کنیزک را بمشاطگان سپرد و فرمود که او را آراسته در قصری جداگانه جای دهند و شهری که ملک در آن شهر بود شهر بیضا نام داشت و در کنار دریا بود پس کنیزک را بقصری در آوردند که منظره های آن قصر بدریا همی نگریست چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصدوسی و نهم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت کنیزک را بقصری در آوردند که منظرهای قصر بدریا همینگریست پس از آن ملک نزد کنیزک آمد کنیز از بهر او برنخاست ملک گفت گویا این در میان قومی بوده است که ادب نیاموخته اندو لکن ملک در حسن و جمال کنیز خیره مانده بود آنگاه پیش رفته در پهلوی کنیزک بنشست و او را بسینه خود برکشید و لبان او بمکید پس از آن خوردنی بخواست خوانی از همه گونه طعامها لذیذ بنهادند ملک لقمه خود میخورد و لقمة بدهان او میگذاشت تا اینکه کنیزک سیر شد و هیچ سخن نمی گفت ملک با او در حدیث شد و نام او بپرسید او خاموش بود و پاسخ نمی گفت و پیوسته سر در زیر داشت ملک با خود گفت سبحان الله این کنیزک چه خوبروست و لکن چه سود که سخن نمیگوید آنگاه ملک از کنیز کان پرسید که سخن گفتن او دیده اید یا نه کنیزکان گفتند ما تا کنون سخن گفتن او ندیده ایم در حال ملک کنیز کان را فرمود که با او بتغنی و لهو و لعب مشغول شوید شاید که سخن گوید کنیزکان در برابر او بهمه گونه لهو ولعب بپرداختند و تغنی کردند چندانکه مکان در طرب آمد و کنیزک بسوی ایشان نظاره میکرد ولی خاموش بود و سخن نمیگفت و نمی خندید ملک باز تنگدل شد کنیزکان باز گردانید و خود با آن کنیزک خلوت کرده جامه خود را برکند و جامه او را نیز با دست خود برکند دید که تن او چون نقره خام است محبتش بروی افزون گشت و شهوتش بجنبید برخاسته بکارت از او برداشت او را دری ناسفته یافت بدین سبب سخت فرحناک شد و با و گفت عجب دارم از اینکه کنیز کی بدین خوبروئی را چگونه بازرگانان با کره گذاشته اند از آن ملک را تمامت میل با او شد و از دیگران دوری کرد و یکسال با او بسر برد ولی کنیزک سخن نمی گفت روزی از روزها ملکرا عشق و وجد زیاده گشته پرسید ای روشنی دیده من تو در دل من چنان جای گرفته که از بهر تو از همه زنان و کنیزکان دور گشتم و از دنیا ترا نصیبۀ خود گرفته ام و همی خواهم که ترا نیز دل بمن مهربان شود و با من سخن گوئی اگر تو لال هستی باشارت مرا بیاگاهان تا از سخن گفتن طمع بردارم و از خدای تعالی بخواهم که از تو پسری بمن دهد که وارث مملکت من شود ترا بخدا سوگند میدهم که جواب بازگوی کنیزک سر بزیر انداخته فکرت کرد تا اینکه پس از ساعتی سر برداشته بر روی ملک کرد و گفت ایملک بزرگوار خدای تعالی دعوت ترا اجابت که اکنون از تو آبستنم و هنگام بارگذاشتنم نزدیک شده و لکن نمیدانم پسر است یا دختر اگر من آبستن نبودم هرگز با تو سخن نمی گفتم ملک سخن او بشنید دلش بگشود و از غایت فرح سر و دست او ببوسید و باین بیت مترنم شد

  شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای مطلب خود کامران شدم  

مرا نخستین آرزو سخن گفتن تو بود و آرزوی دوم آبستنی تو پس از آن ملک از نزد او برخاسته بیرون آمد و در غایت فرحناکی بر تخت بنشست و وزیر را فرمود که هزار دینار زر به یتیمان و فقیران صدقه دهد وزیر چنان کرد پس از آن ملک به نزد کنیز بازگشت و او را بسینه خود گرفت و باو گفت ایخاتون در این یکسال، خاموشی تو از بهر چه بود کنیزک گفت ایملک بدانکه من مسکین و غریب و شکسته خاطرم و از پیوندان خود جدا مانده ام چون ملک سخن او بشنید قصد او بدانست و گفت اینکه گفتی مسکینم این سخن بجا نبود که تمامت ملک و متاع من تر است و من نیز از خادمان تو ام و اینکه گفتی از پیوندان دور مانده ام تو مکان پیوندان باز گوی تا من ایشان را در نزد تو حاضر آورم کنیزک گفت ای ملک بدانکه نام من جلنار بحریه است و پدر من از پادشاهان دریا بود چون پدرم بمرد ملکی از ملوک بحر و دشمنان پدرم بر ما هجوم آورده و مملکت از دست ما بگرفت و مرا برادری است صالح نام و مادر من از زنان دریا است من با برادرم منازعت کرده ام که خود را بنزد مردی بری بیندازم آنگاه از دریا بدر آمده در کنار جزیره بنشستم مردی بمن بگذشت مرا گرفته بسوی منزل خود برد و مرا بخویشتن بخواند من بر سر او چنان بزدم که نزدیک شد بمیرد آنگاه مرا بدینمرد بفروخت و این مرد بسی با امانت و مروت بود و مرا با امانت نگاهداشت تا بتو بفروخت و اگر تو مرا اینگونه دوست نمیداشتی و مرا بر تمامت زنان خود بر نمیگزیدی من خویشتن را ازین منظره بدریاهی افکندم و نزد پیوندان خود میشدم مراقصه همینست والسلم چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و چهلم برآمد

گفت ایملک جوانبخت جلنار بحریه چون قصه بملک فروخواند ملک او را سپاس گفت و جبین او ببوسید و گفت ای روشنی چشم من ساعتی بجدائی تو شکیبا نتوانم بود اگر تو از من لحظه ای جدا شوی در حال بمیرم کنیزک جواب دادای ملک مرا هنگام ولادت نزدیک گشته ناچار باید پیوندان من حاضر آیند که مباشر شوند از آنکه زنان بری طریقة ولادت دختران بحری ندانند ملک از او پرسید چگونه در دریا توان رفت جلنار جواب داد ما از برکت نامهایی که بر خاتم سلیمان علیه السلام نقش کرده اند در دریا چنان رویم که شما در صحرا همی روید ولکن ای ملک وقتیکه پیوندان من باز آیند من ایشان را آگاه کنم که تو به مال خود مرا شری کرده و با من نکوئیها بجا آورده تو باید سخن من در نزد ایشان تصدیق کنی تا حالت را عیان ببینند و بدانند که تو پادشاه هستی ملک گفت ای خاتون هر چه خواهی بکن که من ترا فرمان بردارم کنیزک گفت ای ملک ما در دریا میرویم و چشمهای ما گشوده است و بر آنچه در دریاست نظاره میکنیم و آفتاب و ماه و ستارگان ببینیم و آسیبی بما نرسد ای ملک بدانکه در دریا طایفه های بسیار و شکل های مختلف هستند ملک را سخنان او عجب آمد پس از آن کنیزک دو پاره عود قماری از بغل خویشتن بدر آورد و آن عود بر آتش انداخت در آن حال گونه اش زرد گشت و کلماتی چند بر گفت که کس آنها را ندانست آنگاه دودی بزرگ بر خاست و ملک نظاره میکرد پس به ملک گفت تو اکنون برخیز و در پستو پنهان شو تا من برادر و مادر خود را بتو بنمایم در حال ملک بر خاسته بپستو رفت و کنیزک بخور همی سوزانید و عزیمت همیخواند تا اینکه دریا بموج در آمد و جوانی نکو روی از دریا بدر شد و آن جوان در خوبروئی چنان بود که شاعر گفته

  گل نوشکفته است و سرو روان بیامیخته مهر با او روان  
  اگر بنگری سوی رخسار او بروید بچشم اندرت ارغوان  

پس از آن عجوزکی با پنج تن دختران آفتاب روی که بجلنار شبیه بودند بدر آمد ملک ایشان را دید که بروی در یا همی آیند تا بکنیزک نزدیک شدند جلنار چون ایشان را بدید از بهر ایشان بپای خاست و با فرح و شرور بسوی ایشان بشتافت چون ایشان جلنار را دیدند بشناختند و او را در آغوش کشیدند و سخت بگریستند پس از آن گفتند ای جلنار چگونه در این چهار سال ما را ترک کردی و ما را از مکان خود نیا گاهانیدی بخدا سوگند که از دوری تو جهان برما تنگ بود از خور و خواب باز مانده از بهر تو گریان بودیم پس از آن کنیزک دست برادر و مادر ببوسید و ساعتی با یکدیگر بنشستند آنگاه ایشان از حالت جلنار جویان شدند جلنار گفت چون من از شما جدا گشتم مردی مرا گرفته به بازرگانی فروخت و آن بازرگان مرا بدین شهر آورده بده هزار دینار بپادشاه شهر بفروخت و پادشاه این شهر مرا بتمامت کنیزکان و زنان خود برگزید چون برادر او این سخن بشنید گفت حمد آن خدائی که دیدار تو بر من بنمود لکن ای خواهر قصد من اینست که بر خیزی تا بسوی شهر و پیوندان خویش شویم ملک چون سخن برادر جلنار بشنید از بیم عقلش بپرید که مبادا کنیزک سخن برادر قبول کند و اما جلنار جواب داد ای برادر مردی که مراشری کرده پادشاه این شهر است و او پادشاهیست بزرگ و با مروت و با من بسی احسان کرده و از روزی که احسان کرده و از روزی که بنزد او آمده ام سخنی که خاطرم از او بر نجد نگفته است و او هیچ کار بی مشورت من نکرده و نیزای برادر اگر من از او جدا شوم از بسیاری محبت که او بمن دارد در حال بمیرد بخدا سوگند اگر پدر من زنده میبود رتبت من در نزد پدر بدین پایه که در نزد این ملک است نمیبود و اکنون من از او آبستنم حمد خدائی را که مرا دختر پادشاه بحر و شوهر مرا از بزرگترین پادشاهان بر کرده است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و چهل و یکم برآمد

گفت ای ملک جوانبخت جلنار بحریه نخست حکایت خود با برادر باز گفت پس از آن او را آگاه کرد که ملک فرزندی نرینه یا مادینه ندارد من از خدا همی خواهم که مرا از پسری بهره مند گرداند که وارث مملکت او شود چون برادر جلنار و دختران عم او این سخن بشنیدند فرحناک شدند و با و گفتند ای جلنار بر تو عیانست که تو در نزد ما عزیز ترین مردمان هستی و ما راحت ترا همی خواهیم اگر تو در رنج و تعب هستی برخیز با ما سوی شهر خود شویم و اگر در اینجا عزیزی و براحت اندری ما را نیز مقصود همینست جلنار گفت بخدا سوگند که در ینجا عیش بر من تمام است چون ملک اینسخن بشنید فرحناک شد و خاطرش بر آسود و محبتش بروی افزون گشته دانست که او را نیز با ملک محبتی هست که همی خواهد که در نزد ملک بماند از آن جلنار طعام خواست کنیزکان همه گونه خوردنیها و حلوا و میوه بیاوردند ایشان خوردنی بخوردند پس از آن گفتند ای جلنار خواجه تو مردیست بیگانه ما بی اجازت او بخانه او در آمدیم و طعام بخوردیم و لکن او را ندیدیم و او ما را ندیده و با ما طعام نخورد تا در میان ما نان و نمکی باشد در حال جلنار برخاسته نزد ملک شد و بملک گفت دیدی که چگونه در نزد پیوندان خود ترا سپاس گفتم و شنیدی که ایشان چه گفتند همی خواستند مرا بسوی بلاد خود برند ملک گفت آری دیدم و شنیدم خدای تعالی ترا پاداش نیکو دهاد و محبت ترا تا این دم بدینسان نیافته بودم جلنار گفت ایملک احسان را جز احسان پاداشی نیست تو بمن احسان کرده ای و ترا با من غایت مهربانی است که مرا بر همه کس بر گزیده چگونه دل بجدائی تو توانم نهاد اکنون از احسان تو همی خواهم که بدر آئی و پیوندان مراسلام گوئی ویکدیگر را ببینید و در میان شما صفا و مودت پدید آید که ایشان نیز شوقمند دیدار تو هستند و گفتند تا ملک را نبینیم و بروی سلام نکنیم ببلاد خویشتن نخواهیم رفت .ملک گفت مرا نیز قصد همینست در حال برپای خاسته بسوی ایشان باز آمد و ایشان را سلام داد ایشان برپای خاستند ملک با ایشان بسفره بنشست و تا سی روز ملک با ایشان بود پس از آن ایشان قصد بازگشت کردند و ملکرا با ملکه جلنار وداع کرده رفتند چون جلنار را هنگام آبستنی بپایان رسید پسری چون قمر بزائید ملک را فرحی بی اندازه روی داد عیشها بر پا کردند و تا هفت روز شهر بیاراستند روز هفتم مادر ملکة جلنار و برادر و دختران عم او باز آمدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و چهل دوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت چون پیوندان جلنار باز آمدند ملک از قدوم ایشان فرحناک شدو بایشان گفت من نام پسر خود ننهادم تا شما حاضر آئید و بروی نام نهید ایشان پسر را بدر باسم نام نهادند پس از آن پسر را بخالوی او صالح بنمودند صالح او را گرفته از میان ایشان بر خاست و بچپ و راست قصر همی رفت تا اینکه از قصر بدر آمد و بدریا اندر شد و همی رفت تا از چشم ملک پنهان گشت ملک چون اینحالت بدید بگریست جلنار گفت ایملک از بهر پسر ملول مباش که من او را بیش از تو دوست دارم و از دریا بر او اندیشه مکن که برادرم همین ساعت او را باز آورد ساعتی نرفت که دریا به موج آمد برادر جلنار بیرون آمد و پسر را سالم باز آورد و روی بملک کرده باو گفت شاید که تو بپسر خود بترسیدی ملک گفت آری بسیار بیم داشتم صالح گفت ایملک من او را برده کحلی که در نزد ماست بچشمان او بکشیدم و نامهایی که در خاتم سلیمان علیه السلم نقش گشته برو بخواندم تو دیگر پس از این از غرق برو بیم مدار که او در دریا چنان رود که شما در صحرا همی روید پس از آن صالح مجمره ای از جیب خود بدر آورده مهر از آن بر داشت گوهرهای منظوم از همه گونه یاقوت و زمرد و سیصد گوهر بزرگتر از تخم کبوتر بدر آورد که پرتو آنها بپرتو آفتاب غالب بود و گفت ایملک این گوهرها هدیتی است از من بسوی تو که ما تا اکنون مکان جلنار نمی دانستیم و از بهر تو هدیتی نیاورده اکنون که با تو در پیوستیم در هر چند گاه خواهیم آمد و هدیتهائی بزرگ خواهیم آورد از آنکه در دریا گوهر و یاقوت بیشتر از ریگهاست که در بیابانست چون ملک گوهرها بدید عقلش حیران شد و با خود گفت یکی از این گوهرها با مملکت من برابر است پس از آن ملک صالح بحری را سپاس گفت و بسوی ملکه جلنار نظاره کرده با و گفت من از برادر تو خجل شدم که چنان هدیتی گرانمایه از بهر من آورد جلنار نیز شکر احسان برادر بجا آورد صالح گفت ایملک شکر تو برما واجبست که تو بخواهر من احسان کرده و پیش از آنکه از ما خوبی ببینی خوبیها بجای او کرده ای

  من شکر ترا شمار نتوانم کرد یک شکر تو از هزار نتوانم کرد  

پس از آن صالح بر پای خاسته گفت ایملک ما اگر سالها در خدمت تو باشیم پاداش احسان تو نتوانیم بجا آورد و لکن همی خواهم که از احسان خود ما را اجازت بازگشت دهی که به بلاد و پیوندان خویشتن مشتاقیم وایملک تا زنده ایم از تو و از خواهر و پسر خواهر نخواهیم برید بخدا سوگند که دوری شما بر مادشوار است ولکن چاره نداریم ما در دریا پرورش یافته ایم و در خشکی خرسند نتوانیم زیست ملک چون سخن او بشنید بر پای خاست که ایشان را وداع کند ایشان بگریستند و گفتند بزودی در نزد شما خواهیم بود پس از آن بدریا شدند و همی رفتند تا از دیده پنهان گشتند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و چهل و سوم بر آمد

گفت ای ملک جوانبخت پیوندان جلنار از دیده ناپدید شدند و ملک جلنار را بسی اکرام کرد و پسر را بتربیتهای نیکو پرورش میدادند و خالو و جده و خاله ملکزاده هر چندگاهی بقصر ملک در میآمدند و ماهی دو ماهی در آنجا اقامت کرده باز میگشتند و پسر را هر چه که سال زیاده میشد جمال زیاده میگشت تا اینکه پانزده ساله شد در جمال و کمال بغایت رسید و خط و قرائت و نحو و لغت بیاموخت و در فنون تیر و تیغ سواری شهره شهر گشت و در شهر مرد و زنی نماند مگر اینکه محاسن او را حدیث میکردند و او بمضمون گفته شاعر متصف بود

  اسب گر دونست از و گر ماه بر گردون بود خانه بستانست از وگر سرو در بستان بود  
  رامش افزائی کند وقتیکه در مجلس بود لشگر آرائی کند و قتیکه در میدان بود  

پس از آن ملک وزرا و امرا، بزرگان دولت و اعیان مملکت را حاضر آورد و از ایشان پیمان استوار بگرفت که ایشان بدر باسم را پس از ملک پادشاه خود گیرندایشان سوگندها یاد کردند و از این کار فرحناک شدند آنگاه ملک با بزرگان دولت و تمامت امرا و لشگریان سوار گشته بتفرج بیرون رفتند و شامگاهان باز گشتند چون بقصر نزدیک شدند ملک در رکاب پسر پیاده شد و بزرگان دولت هر کدام ساعتی غاشیة ملکزاده همیکشیدند تا اینکه بدهلیز قصر برسیدند ملکزاده در آنجا از اسب پیاده گشت ملک او را در آغوش گرفته بر تخت بنشاند و در برابر او بایستاد همچنان امرا و بزرگان در پیشگاه او بایستادند پس از آن ملکزاده بدر باسم در میان مردم حکمرانی کرد ستمکار معزول ساخت و عادل بر جای او بنشاند و تا هنگام ظهر حکمرانی کرد تا اینکه از تخت برخاسته نزد مادر خود جلنار آمد و تاج پادشاهیش بر سر بود و رخانش چون مهروماه می درخشید چون مادرش او را بدید بر پای خاسته او را ببوسید و سلطنت او را تهنیت گفت ملکزاده در نزد مادر بنشست پس از آن سوار گشته بتفرج گرائید و همه روزه در حکمرانی و سواری بسر میبرد تا یکسال بدین منوال بگذشت پس از آن سوار گشته در شهر ها و ناحیه ها که در زیر حکم او بودند همی گشت و رعیت را ندای امان بگوش میرسانید و پیوسته در میان رعیت بعدالت بسر میبرد از قضا ملک رنجور گشت و روز بروز رنجوریش زیادت میشد تا اینکه پسر حاضر آورده رعیت بدو سپرد و بزرگان دولترا بفرمانبرداری پسر بفرمود و با ایشان پیمان مجدد کرد چون دوسه روز بگذشت ملک در گذشت پسر او بدر باسم با مادر خود جلنار و امرا و وزرا و بزرگان دولت محزون شدند و یک ماه در عزای ملک بنشستند و صالح برادر جلنار با مادر وخواهر و دختران عم باز آمدند و در عزا بنشستند و جلنار را تسلی داده گفتند ای جلنار اگر ملک مرد چنین پسر بر جای گذاشت کسی چنین پسر دارد او نمرده است چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و چهل و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن بزرگان دولت بنزد ملک بدر باسم آمده گفتند ایملک سزاست که از بهر ملک اندوهگین شویم ولی سوگواری زنانرا شاید تو خاطر باندوه ملک مشغول مدار که اوچون تو پسری یادگار گذاشته و هر کس چون توپسری بر جای گذارد او نمرده است القصه ایشان ملک بدر باسم را تسلی داده بگرمابه اش بردند چون از گرما به بدر آمد حله زرین طراز مرصع بپوشید و تاج کسروی بر سر نهاده بر تخت مملکت بنشست داد مظلوم از ظالم بگرفت و جور امیر از فقیر برداشت مردمان را بخود مایل کرد و پیوسته او را کار همین بود تا اینکه دیر گاهی بگذشت اتفاقا صالح خالوی او شبی از شبها نزد جلنار آمده و او را سلام داد جلنار بر پای خاسته او را در آغوش کشید و در پهلوی خویشتن اش بنشاند و با و گفت ای برادر حال مادر و خواهر و دختران عم چونست صالح گفت ایخواهر ایشان خوشوقت هستند و عیش ایشان نقصی ندارد مگر اینکه از تو دورند پس از آن جلنار خوردنی حاضر آورده بخوردند و بحدیث اندر شدند و ایشانرا سخن بملک بدر باسم کشید و حکایت حسن و جمال و دلیری او در میان آمد ملک بدر باسم بمتکائی تکیه کرده بود چون دید که مادر و خالویش نام او میبرند و درباره او سخن میگویند خود را بخواب زد ولی سخنان ایشان میشنید آنگاه صالح با خواهر خود گفت ترا پسر هفده ساله است و او زن نگرفته ما را بیم از آنست که حادثه ای روی دهد و از او فرزندی یادگار نماند من همی خواهم که ملکه از ملکه های دریا از بهر او تزویج کنم جلنار گفت تو ایشان را یک یک نام ببر که من ایشان را می شناسم پس صالح ایشان را یک یک میشمرد و جلنار میگفت من او را بپسر خویش ترویج نکنم و تا کسی را در حد حسن و جمال چون او ندانم بتزویج اجازت ندهم صالح پرسید از دختران ملوک بحریه دیگر کس نماند من بیش از صد دختر از بهر تو بشمردم تو هیچ کدام نپسندیدی ولکن ای خواهر ببین پسرت خفته است یا نه جلنار پسر را تجربت کرده آثار خواب در و بدید با صالح گفت ای برادر پسرم خفته است چه حدیث داری و قصد تو از خفتن او چه بود جواب داد ای خواهر مرا دختری از دختران ملوک بحر بخاطر آمد که شایسته پسر تست و همی ترسم که اگر نام او ببرم پسر تو بیدار باشد و دل بسته اوصاف او شود و بساهت که ما را وصول بآن دختر ممکن نباشد و بدین سبب ما و او در تعب خواهیم بود چون خواهر او این سخن بشنید از او پرسید نام آن دختر بگو که من دختران ملوک بحر میشناسم اگر من او را از بهر پسر شایسته بینم او را خواستگاری کنم و تمامت مال خود بر او صرف نمایم تو خبر آن دختر بمن باز گو و از چیزی هراس مکن که پسرم خفته است صالح جواب داد بیم من از آنست که او بیدار باشد و از شنیدن اوصاف حسن او بر وی عاشق شود چنانکه شاعر گفته

  کسی کو بشنود وصفش بنام او شود عاشق کسی کو بنگرد چهرش بمهر او شود مفتون  

جلنار جواب داد ای برادر بگو و بیم مدار صالح گفت ای خواهر شایسته پسر تو جز ملکه جوهره دختر ملک سمندل کس نیست که او در حسن و جمال و ادب و کمال بپسر توهمی ماند و در بحر و بر خوبتر از و دختری نیست چون جلنار سخن برادر بشنید گفت ای برادر به خدا سوگند که راست گفتی که من او را بارها دیده ام و در کودکی با هم یار بودیم و اکنون هیجده سالست که او را ندیده ام شایسته پسر من جز او دختری نیست چون بدر باسم سخن ایشان بشنید و آنچه صالح در مدحت جوهره دختر ملک سمندل گفته بود بدانست بر وی عاشق گشت و چنان نمود که در خوابست ولی از عشق آن دختر آتش در دلش شرر افروخت و در بحری غریق شد که کنار و پایان نداشت چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهر زاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و چهل و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت پس از آن صالح با خواهر خود جلنار گفت ای خواهر پسر خود را از حدیث آگاه مکن که پدر او متکبر و خداوند سطوت است صبر کن تا دختر را خواستگاری کنیم اگر پدر او دعوت ما را اجابت کند حمد خدایتعالی بجا آوریم و اگر ما را رد کند دیگری را خواستگاری کنیم جلنار جواب داد ای برادر این رای صوابست پس از آن ایشان لب از حدیث ببستند و آن شب را بخفتند و اما ملک بدر باسم بفکرت و وسواس شب را بروز آورد و مادر و خالوی خود را از کار خویش آگاه نکرد در دل شرر افروخت و حدیث خود را بمادر و خالوی خود نگفت چون بامداد شد با خالوی خود بگرمایه اندر شد چون از گرمابه برآمدند بطعام خوردن بنشستند پس از طعام خوردن صالح گفت یک امروز در نزد ما بنشین صالح سخن او بپذیرفت پس از آن ملک بخالوی خود گفت بر خیز تا تفرج بستان کنیم در حال بر خاسته بباغ اندر شدند و تفرج همی کردند آنگاه ملک بدر باسم از بهر راحت در زیر درختی بنشست آنچه از خالوی خود در صفت دختر شنیده بود بخاطر آورده با سرشکی چون سیل بگریست و این ابیات بر خواند

  از هرچه میرود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است  
  هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است  
  گفتم که عشق را بصبوری دوا کنم هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است  
  صورت زچشم غایب و اخلاق در نظر دیدار در حجاب و معانی برابر است  

چون صالح مقالت او بشنید بافسوس و ندامت اندر شد و دستها بیگدیگر سود و باو گفت ای فرزند مگر آنچه من و مادرت در صفت ملکه جوهره جدیث کردیم شنیده ملک جواب داد آری شنیده و نادیده بروی عاشق گشته ام اکنون مرا صبر از او محالست صالح گفت ای ملک بگذار مادر ترا برین کار آگاه کرده از او دستوری خواهم و ترا با خود ببرم و ملکه جوهره از بهر تو خواستگاری کنم که اگر ترا بی اجازت مادر ببرم او بر من خشم خواهد کرد و در میان شما سبب جدائی خواهم بود چنانچه سبب دور افتادن او نیز من بودم و از اینها گذشته شهر تو بی پادشاه ماند و کار مملکت فاسد شود و سلطنت از دست تو بیرون شود چون ملک سخن خالوی خود بشنید گفت ایخالو اگر ما بسوی مادر باز گشته با او مشورت کنیم او باین کار راضی نخواهد شد هرگز بسوی او باز نگردم و با او مشورت نکنم و بایدم رفت صالح چون سخن بشنید در کار او حیران شد و دانست که او بسوی مادر باز نخواهد گشت و از رفتن با او ناگزیر است آنگاه انگشتری که نامهای بزرگ خدا در آن نقش بود از انگشت بدر آورده بملک بداد و با و گفت این انگشتری در انگشت کن که از آفت دریا و بلیتهای دیگر ایمن باشی ملک انگشتری در انگشت کرد پس از آن در آب فرو رفتند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و چهل و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملک بدر باسم با خالوی خود صالح بدریا اندر فرو شدند و همیرفتند تا بقصر صالح برسیدند در آنجا ملک جده و پیوندان خویش را بدید و دست ایشان ببوسید جده نیز او را در آغوش گرفته جبینش ببوسید و باو گفت ای فرزند مادر خود جلنار را در چه حالت گذاشتی ملک گفت که منت خدایرا که خوشوقت و تندرستست ترا و دختران عم خود را سلام میرسانید پس از آب صالح مادر خود را از آنچه در میانه او و خواهر او جلنار گذشته بود آگاه کرد و قصه عشق ملک بدر باسم را بملکه جوهره دختر ملک سمندل فروخواند و گفت او بیامده است مگر اینکه دختر را از پدر او بخواهد و تزویج کند جده ملک بدر باسم چون این سخن بشنید خشمگین شد و ملول گشت و باو گفت ایفرزند در بردن نام ملکه جوهره خطا کرده ای از آنکه تو ملک سمندل را میشناسی که کم خردی صاحب سطوتست و دختر از خواستگاران مضایقت میکند از آنکه همۀ ملوک بحر او را خواستگاری کرده اند و دعوت هیچکدام اجابت نکرده و بایشان گفته که شما کفو دختر من نیستید مرا بیم از آنستکه دعوت ما نیز اجابت نکند صالح گفت ای مادر اینکار چگونه خواهد که ملک بدر باسم به آندختر عاشق شده و میگوید ناچار او را از پدرش خواستگاری کنم و همۀ مال درین راه صرف نمایم و او را گمان اینست که اگر آندخترک را تزویج نکند از عشق هلاک خواهد شد پس از آن صالح با مادر خود گفت ای مادر بدان که پسر خواهر من از ملکه جوهره نکو روی تر است و پدرش پادشاه عجم بود و او اکنون بجای پدر پادشاه است و جوهره جز او کسی را نشاید من نیز قصد کرده ام که هدیتهای گرانمایه که شایسته پدر او باشد ببرم و او را خواستگاری کنم اگر پدر او با ما حجت گیرد باینکه پادشاهست بدر باسم نیز پادشاه و پسر پادشاهانست اگر بجمال دختر با ما حجت گیرد ملک بدر باسم از دختر او خوبروی تر است و اگر بمملکت و انبوهی لشگر حجت گیرد ملک بدر باسم را مملکت فراختر و لشکر بیشتر است ناچار باید در حاجت پسر خواهر بکوشم اگر چه هلاک شوم از آنکه سبب این قضیت من بوده ام چنانکه من او را بدریای عشق افکنده ام در خلاصی از نیز بکوشم مادر صالح گفت آنچه قصد کرده بکن و زینهار که در سخن گفتن با او درشتی کنی آنگاه صالح برخاسته دو انبان از گوهرها و یاقوتها و شاخهای زمرد و مرجان پر کرده بدوش ملازمان خود داده با ملک بدر باسم بسوی ملک سمندل روان شدند چون بقصر او برسیدند دستوری خواسته بنزد او در آمدند و او را سلام داده زمین ببوسیدند ملک سمندل بر پای خاسته اکرام کرد و او را نشستن فرمود و گفت ای صالح بهرچه حاجت بسوی ما آمده ای صالح بر پای خاسته دوباره زمین بوسه داد و گفت مراحاجت نخست بخدایتعالی و پس از آن بملک بزرگوار است آنگاه انبانها گشوده هدیتها در برابر ملک بپرا کند و گفت ایملک تمنای من اینست که هدیت مرا قبول کنی و خاطر مرا بدست آوری چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهرزادلب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و چهل و هفتم برآمد

گفت ایملک جوانبخت ملک با و گفت آوردن این هدیتها چیست مرا از حاجت خود آگاه کن که اگر من به رواکردن حاجت تو قادر باشم همین ساعت رواکنم و اگر مرا توانائی نباشد خدایتعالی بکسی تکلیف محال نکرده صالح پیشگاه ملک را بوسه داد و گفت ایملک زمان تو به روا کردن حاجت من قادری و حاجت من در زیر دست تست و من تکلیف محال بتو ندارم و دیوانه نیستم از ملک چیزی نخواهم که برو قادر نباشد ولی حاجت من اینستکه ملکه جوهره مکنونه را خواستگاری کنم و امیدوارم که ملک مرا نومید نگرداند چون ملک این سخن بشنید باستهزای او چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و گفت ایصالح من ترا مردی با خرد می دانستم و گمان میکردم جز صواب سخنی نمیگوئی نمیدانم بعقل تو چه رسیده و ترا بر این کار بزرگ که اشارت کرده که دختران ملوک خواستگاری کنی آیا ترا رتبت بدین پایه رسیده یا عقل تو اینگونه نقصان یافته که چنین سخن با من گفتی صالح گفت اصلح الله لملک من او را از بهر خود خواستگاری نکردم اگرچه با او برابر بلکه از و برتر بودم از آنکه میدانی پدر من از ملوک بحر بود ولکن من او را از بهر ملک بدر باسم پسر ملک عهرمان خواستگاری کردم که او بزرگترین پادشاهانست اگر دعوی کنی که ترا دختر نکورو است ملک بدر باسم از ونکورویتر و در حسب و نسب زاو بهتر است ایملک اگر تو دعوت ما را اجابت کنی کاری بجا کرده و اگر از ما اعراض کنی از انصاف و از راه راست دور خواهی افتاد و ای ملک تو میدانی که ملکه جوهره از شوهری ناگزیر است از آن که حکیمان گفته اند که زنان را یا شوی باید یا گور اگر تو قصد تزویج او داری پسر خواهر من از دیگر مردمان بر او سزاوارتر است چون ملک سخن او بشنید سخت خشمگین شد و گفت یا کلب الرجال آیا چون تو کسی مرا با اینگونه سخن مخاطب میکند و نام دختر مرا در مجلس میبرد و میگوید که پسر خواهر من با او برابر است تو کیستی و خواهر توکیست و پسر او و شوهر او کیستند تا اینکه با من چنین سخن گوئی آنگاه بانک بر غلامان زد و گفت سر این پلیدک از تن جدا کنید غلامان شمشیر بر کشیدند و روی بصالح کردند صالح گریخته بدر قصر رسید پیوندان وعشیرت او که هزار سوار بیش بودند او را بدیدند و ماجرا از و بپرسیدند صالح حکایت با ایشان بیان کرد و ایشانرا مادر صالح بیاری او فرستاده بود چون ایشان سخن صالح بشنیدند از اسب زیر آمد با شمشیرهای برکشیده بملک سمندل هجوم کردند ملک از آمدن ایشان غافل بود چون ایشان را بدید بانک بر قوم زد که این سگان دستگیر کنید هر دو گروه بیکدیگر حمله کردند ساعتی نرفت که قوم سمندل بگریختند و صالح با پیوندان خود ملک سمندل را گرفته بازوان او را ببستند. چون قصه بدین جا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هتصد و چهل و هشتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت قوم صالح چون ملک سمندل را بازوان ببستند ملکه جوهره از گرفتاری پدر و کشته شدن غلامان او آگاه شد از قصر بسوی جزیره ها بگریخت در آنجا بدرختی بلند فراز رفته پنهان گشت چون آندو گروه با هم بمقاتله پرداختند غلامان ملک سمندل بگریختند ملک بدر باسم ایشان را دید حالت ایشان باز پرسید او را از حادثه آگاه کردند چون ملک بدر باسم شنید که ملک سمندل دستگیر گشته بترسید و بگریخت و با خود گفت سبب این فتنه من بوده ام جز من کسی را طلب نخواهند کرد القصه بدر باسم نمی دانست که به کدام سوی رود تقدیر ازلی او را بر آن جزیره که جوهره در آنجا بود رهنمون گشت در پای هماندرخت مانند مردگان بیفتاد و همی خواست که راحت بماند چون در آنجا بیفتاد بسوی درخت نظاره کرده جوهره را در فراز درخت دید که او به در تابان همی ماند با خود گفت بخدا سوگند که این بدیع الجمال جوهره دختر ملک سمندل خواهد بود و گمان دارم که او دستگیری پدر شنیده بدین جزیره آمده و در فراز ایندرخت پنهان شده است و اگر این ملکه جوهره نباشد این از و بهتر است پس از آن در کار او بفکرت فرو رفت و با گفت برخیزم و او را بگیرم اگر او ملکه جوهره باشد او را خود خواستگاری کنم و آرزوی من همینست در حال برخاسته با جوهره گفت ای غایت مقصود من تو کیستی و بدین مکان از بهر چه آمده ملکه جوهره بسوی او نظاره کرده دید جوانیست ماهروی و سرو بالا با او گفت ای نیکو شمایل من ملکه جوهره هستم و بدینمکان گریخته ام از آنکه صالح با پیوندان خود با پدر من مقاتله کردند من بخویشتن هراس کرده بگریختم ملک بدر باسم چون این بشنید از این اتفاق غریب در عجب شد و گفت شک نیست که مرا مقصود پدید آمد پس از آن با و گفت ایخاتون فرود آی که من بسته دام عشق تو ام و از بهر من و تو این فتنه برپای گشته و بدانکه من ملک بدرباسم ملک عجم و صالح خالوی منست که از بهر خواستگاری تو بنزد پدر تو آمده و من از بهر تو از مملکت خود جدا مانده ام اکنون فرود آی تا بقصر پدر تو رویم خلاصی پدر ترا کوشش کنیم چون جوهره اینسخن بشنید با خود گفت بسبب این پلیدک این قضیه روی داده و پدرم را اسیر کردند و حاجبان او را کشته اند و من گریزان بدین جزیره آمده ام ناچار حیلتی کنم که خود را از و نگاه دارم از آنکه او عاشق است و عاشق هر کاری کند جای ملامت نیست آنگاه جوهره با سخنان نرم با او حیلت آغاز کرد و بدر باسم نمی دانست که او را دل صد زبانست پس جوهره باو گفت ای روشنی چشم من آیا تو بدر باسم پسر ملک جلنار هستی ملک بدر باسم گفت آری ایخاتون چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و چهل و نهم درآمد

گفت ایملک جوانبخت جوهره گفت خدایتعالی پدر مرا بکشد و سلطنت از و بگیرد که او میخواهد مرا بکسی بهتر از تو تزویج کند بخدا سوگند او کم خرد و بی تدبیر است پس از آن گفت ایملک به پدر من بر مگیر و بروی ببخشای که اگر تو در دوستی یکوجب بمن نزدیک آئی من یکذراع پیش خواهم آمد و من اکنون از گرفتاران دام عشق توام و محبتی که ترا در دل است صد چندان در دل منست پس از آن از درخت بزیر آمد و نزدیک رفته او را در آغوش گرفت و لبان او را بوسه داد چون ملک بدر باسم کردار او بدید محبتش بروی افزونگشت و گمان کرد که او نیز به بدر باسم عاشق است آنگاه او را بسینه خود چسبانیده ببوسید و با و گفت ای ملکه بخدا سوگند خالوی من صالح هزاریک از جمال تو صفت نکرده بوده است پس از آن جوهره او را بسینه خود چسبانیده سخنانی چند گفت که او نمیدانست آنگاه گفت از این صورت بدرشو بصورت پرنده ای از بهترین پرندگان که پرهای او سپید و منقار و پاهای او سرخ باشد در آی هنوز ملکه را سخن تمام نگشته بود که ملک بدر باسم بصورت پرنده آمده بجوهره نظاره میکرد و در نزد جوهره کنیز کی بود مرسیه نام جوهره با و گفت بخدا سوگند اگر بیم بر پدر نداشتم این تخمه نا پاکرا میکشتم که این فتنه ها همه در زیر سر اوست ولکن ای کنیز اینرا بگیر و بسوی جزیرة معطشه بیر و او را در آنجا بگذار تا از تشنگی بمیرد کنیزک او را گرفته بهمان جزیره برد و او را در آنجا گذاشته خواست که باز گردد با خود گفت بخدا سوگند که خداوند حسن و جمال نشاید از تشنگی بمیرد پس او را از جزیره معطشه بیرون آورده در جزیره سبز و خرم که میوها و نهرهای روان داشت بگذاشت و بسوی سیده بازگشته با و گفت چنان کردم که فرموده بودی بدر باسم را کار باینجا رسید و اما خالوی او صالح چون ملک سمندل را گرفته اعوان او را بکشت ملکه جوهره را جستجو کرده نیافت بسوی قصر خود بازگشت و بمادر خود گفت خواهر زاده من ملک بدر باسم کجاست مادرش جواب داد ای فرزند مرا از او خبری نیست شاید که او هر اس کرده گریخته است چون صالح سخن مادر بشنید محزون گشت و گفت بخدا سوگند ای مادر من از هلاک او اندیشناکم که مبادا از لشگریان سمندل کسی با و رسیده و با دختر ملک سمندل او را دیده باشد که ما را در نزد مادر او شرمساری پدید خواهد شد از آنکه من او را بی اجازت مادر آورده ام پس از آن صالح جاسوسان بهر سو بفرستاد خبری از و بر نیامد صالح را اندوه زیاد شد و ملول همی بود و اما جلنار بحریه پس از آنکه ملک بدر باسم با صالح بحری برفت و خبری از او باز نیامد بجستجوی او برخاسته بدریا فرو رفته نزد مادر شد مادر ملکه چون او را بدید بر پای خاسته در آغوشش گرفت ملکه جلنار از پسر خویش جویان شد مادرش جواب داد ایدختر او با خالوی خود بدین مکان آمد آنگاه صالح یاقوتها و زمرد ها بهدیت ملک سمندل برده دختر او را خواستگاری کرد ملک سمندل دعوت او را نپذیرفت و بروی خشم آورد من هزار سوار در پی برادر تو فرستاده بودم چون در میان ایشان جدال روی داد خدای تعالی برادر ترا برو چیره ساخت اعوان او کشته شد و ملک سمندل خود اسیر گشت چون پسر تو این خبر بشنید از بیم بگریخت و بسوی ما باز نگشت و خبری از او نیامد پس از آن جلنار برادر خود صالح را باز پرسید مادرش جواب داد در مملکت ملک بپادشاهی نشسته و بجستجوی پسر تو و ملکه جوهره بهر سو جاسوسان فرستاده چون جلنار این سخن بشنید محزون شد و ببرادر خشم گرفت پس از آن جواب دادای مادر من بمملکت پسر هراسانم و همی ترسم که اگر دیر باز گردم مملکت فاسد شود رای صواب اینست که من باز گردم و مملکترا نظم دهم و کار پسر را بخدایتعالی بگذارم ولی شما نیز در کار پسر من سستی مکنید که اگر او را آسیبی روی دهد من هلاک خواهم شد از آنکه من در دنیا جز او هیچ ندارم آنگاه جلنار بادلی محزون گریان گریان بسوی مملکت باز گشت و دنیا برو تنگ بود چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست چون شب هفتصد و پنجاهم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت جلنار را کار بدینجا رسید و اما ملک بدر باسم چون او را جوهره بجادو پرنده کرده با کنیزک خود بسوی جزیرة معطشه فرستاد و کنیزک او را در جزیره سبز و خرم گذاشت بدر باسم از میوه و از آب جزیره زندگانی میکرد و نمیدانست که بکدام سوی رود روزی از روزها صیادی بآن جزیره در آمد پرنده دید که پرهای سپید و منقار سرخ دارد صیاد را صورت آن پرنده پسند افتاد با خود گفت من بدین شکل پرنده ندیده بودم آنگاه دام بروی افکنده او را بگرفت و او را بشهر آورده با خود گفت که این را بقیمتی گران بفروشم آنگاه یکی از اهل شهر صیاد را پیش آمد و از قیمت آن پرنده بپرسید صیاد گفت اگر او را شری کنی چکار خواهی کرد آنمرد گفت او را بکشم و بخورم صیاد گفت چگونه رواست که کسی چنین پرنده را بکشد و بخورد من او را بملک هدیت برم که از آن مقدار که تو خواهی داد بیشتر دهد و او را نکشد و بحسن صورت او تفرج کند از آنکه من تمامت عمر صیاد بوده ام در بر و بحر مانند این پرنده ندیده ام پس صیاد او را نزد ملک برد چون ملک او را بـدیـد حسن صورت او را خوش داشت و او را گرفته ده دینار بصیاد بداد صیاد زمین را بوسیده باز گشت ملک آن پرنده را بخادمی بسپرد خادم او را در قفسی نهاده دانه و آب در پیش او بگذاشت چون دو روزی برفت ملک بخادم گفت آن پرنده حاضر آور تا بر و تفرج کنم خادم قفس آورده در برابر ملک بداشت ملک دید که دانه ای که از بهر او فرو ریخته اند نخورده ملک گفت کاش میدانستم که او را خورش چیست پس از آن ملک طعام خواست خوانها در برابر ملک بگذاشتند ملک بخوردن بنشست و پرنده چون گوشت و طعام و حلوا و میوه بدید از همۀ آنها بخورد ملک مبهوت ماند و حاضرانرا عجب آمد پس از آن ملک بخادمان گفت من در تمامت عمر ندیده بوده پرنده بدینسان خورش خورد پس از آن ملک مجلس را خلوت کرد و زن خود را حاضر آورد که بدان پرنده تفرج کند چون زن ملک را چشم بر وی افتاد روی خود پوشیده باز گشت ملک گفت چرا روی خویشتن پوشیدی در اینجا جز کنیزکان و خواجه سرایان کسی نبود زن گفت ایهاالملک این پرنده نیست چون تو یکی از مردانست ملک گفت دروغ میگویی چگونه میشود که پرنده مرد باشد زن گفت بخدا سوگند جز براستی سخن نگفتم این پرنده ملک بدر باسم پسر ملک شهرمان پادشاه عجم و مادر او جلنار بحریه است چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب هفتصد و پنجاه و یکم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملک گفت چگونه باین صورت در آمده زن ملک گفت او را ملکه جوهره دختر ملک سمندل بجادو باین صورت کرده پس حکایت از آغاز تا انجام بملک باز گفت چون ملک سخن او را بشنید شگفت ماند و زن ملک ساحر ترین اهل زمان بود ملک باو گفت ترا بزندگانی خودم سوگند میدهم که سحر از این بردار خدایتعالی دست جوهره را ببرد چه بی مروت بوده است زن گفت تو باو بگو که در پستو شود ملک فرمود که ای بدر باسم به مخزن شو بدر باسم چنان کرد که ملک فرمود آنگاه زن ملک برخاسته طاسکی آب به دست گرفته به پستو درآمد و کلماتی چند بر آب بخواند و باو گفت ترا باین نامهای بزرگ سوگند میدهم که ازین صورت بصورت اصلی بازگرد در حال بدر باسم پرها بیفکند و بصورت اصلی بازگشت ملک دید جوانیست نکو روی که در روی زمین مانند ندارد پس از آن ملک بدر باسم دست ملک ببوسید و اورادعا گفت ملک نیز سراو ببوسید و باو گفت ای بدر باسم حدیث خود بازگو او حدیث باز گفت آنگاه ملک گفت اکنون که خدایتعالی ترا از سحر خلاص کرد رای تو چیست و چه خواهی کرد بدر باسم گفت ایملک از احسان تو همی خواهم که کشتی از بهر من مهیا کنی و تهیه سفر از برای من ببینی که من دیرگاهی است از مملکت غایب گشته ام بیم آن دارم که مملکت از دست من برود و گمان ندارم که مادرم بسبب دوری من زنده باشد ملک دعوت او اجابت کرد و او را با جمعی از خادمان بکشتی اندر گذاشته روانه اش نمود و ایشان تاده روز همی رفتند چون روز یازدهم شد در آب دریا اضطرابی سخت پدید آمد که کشتی گهی بر فراز و گهی بر نشیب میشد و ناخدایان نمی توانستند که کشتی نگاه دارند تا اینکه کشتی بکوهی برآمده بشکست و هر که در کشتی بود غرق شد مگر ملک بدر باسم که بتخته ای از تختهای کشتی بنشست و آن تخته را باد همی برد تا این که پس از نه روز آن تخته بکنار دریا برسید ملک بدر باسم در آنجا شهری دید از عاج سپید تر که در جزیره کنار دریا بنا کرده بودند و آن شهری بود بلند بنیان که آب دریا بدیوار آنشهر همی خورد ملک بدر باسم آنشهر را در آن جزیره بدید فرحناک شد و از روی تخت بکنار آمده خواست که بشهر اندر شود در آنحال ستوران و خران و اسبان بی شمار بسوی او آمده او را بزدند و از رفتن شهرش منع کردند پس از آن بدر باسم شنا کرده در آنسوی شهر بکنار آمد و در آنجا کسی نیافت شگفت مانده گفت کاش میدانستم که این شهر از کیست و چرا پادشاه ندارد و از بهر چه در او کسی یافت نمیشود و این استران و خران از کجا بودند در کار خود بفکرت و حیرت درمانده همی رفت و نمی دانست بکجا رود آنگاه شیخی دید بقال او را سلام داد شیخ رد سلام کرده بوی بنگریست دید که جوانی است خوبروی پرسید ای پسر از کجائی و بدین شهر چگونه رسیدی بدر باسم حکایت خود با و حدیث کرد شیخ را عجب آمده پرسید ایفرزند آیا در راه کسی ندیدی بدر باسم جواب دادای پدر من از این شهر عجب دارم که درین شهر هیچ کس ندیدم شیخ بقال گفت ایفرزند بدرون دکان شو که خدایتعالی ترا از این شیطان خلاص کرده ملک بدر باسم سخت بترسید و از شیخ پرسید ایخواجه سبب اینسخن چه بود که مرا از این شهر و مردمان این شهر ترساندی شیخ جواب داد ایفرزند اینشهر شهر ساحرانست و اینشهر ملکه ای دارد جادو و آن خران و استران و اسبان که دیدی آنها چون من و تو آدمیان هستند و لکن غریب انداز آنکه هر کس بدین شهر در آید اگرچون تو جوانی نکو روی باشد این ملکه غداره او را گرفته چهل شب با او بنشیند و پس از چهل روز او را بجادو خر یا استر کند چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و پنجاه و دوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت شیخ بقال چون ملک بدر باسم را از حالت ملکه آگاه کرد باو گفت اگر تو بیرون روی ترا نیز بجادو مانند آن چارپایان کند بدر باسم گفت ایشیخ هر چه گوئی چنان کنم شیخ این ملکه بجادو بدین شهر مالک شده و نام او ملکه لابست که معنی آن بعربی تقویم الشمس است چون بدر باسم این سخن از شیخ بشنید سخت بترسید و مانند بید بلرزید و با خود میگفت که باور نداشتم که از سحر خلاص شوم اکنون که خلاص شدم قضا مرا بورطه سخت بینداخت القصه بدر باسم در کار خود متحیر ماند چون شیخ دید که هراس او زیا دتر شد باو گفت ایفرزند برخیز در پیش دکان بنشین بمردمان این شهر و جامهای ایشان و آنچه بدیشان از ساحری کرده اند نظر کن و بیم مدار که ملکه و مردمان شهر مرا دوست دارند و مرا از ایشان باکی نیست بدر باسم چون سخن شیخ بشنید برخـاسته پیش دکان بنشست و مردمان را تفرج میکرد چون مردمان شهر او را بدیدند پیش شیخ آمده گفتند ایشیخ مگر این پسر تست شیخ گفت این پسر برادر منست شنیدم پدر او مرده از پی او فرستاده او را حاضر آوردم گفتند ای شیخ این جوانی است نکو روی ما از ملکه بروی بیم داریم و همی ترسیم که تو با او نتوانی بر آئی و او این جوان از تو بگیرد از آنکه او جوانان نکو روی دوست دارد شیخ گفت ملکه مرا دوست دارد و نافرمانی من نکند اگر بداند که او پسر برادر منست باو متعرض نشود و خاطر مرا از بهر او نیازارد پس ملک بدر باسم ماهی چند در نزد شیخ اقامت کرد شیخ او را بسیار دوست میداشت پس از آن روزی از روزها بدر باسم بعادت معهود بدکان نشسته بود که ناگاه هزار تن خادمان باشمشیر های کشیده که جامهای فاخر در بر و منطقه مرصع بدر و گوهر در کمر داشتند سواره برسیدند و بشیخ سلام داده بگذشتند پس از ایشان هزار کنیزک ماهروی که جامهای دیبای مرصع بگونه گونه گوهر ها در برداشتند و همگی را نیزه اندر کف بود سوار برسیدند و در میان ایشان دختر کی بود که بزین زرین مرصع برنشسته و او را جبین به زهره و مشتری همی مانست چون ایشان بدکان شیخ بر سیدند سلام داده بگذشتند که ناگاه ملکه لاب با موکبی بزرگ پدید شد و همی آمد تا بدکان شیخ برسید بدر باسم را بردکان نشسته یافت و دید که آفتابیست سر و قامت ملکه در حسن و جمال او حیران شد و عقلش برفت و از اسب فرود آمده در نزد ملک بدر باسم بردکان نشست و بشیخ گفت این پسر خوبروی از کجاست شیخ گفت این پسر برادر منست که درین نزدیکی بسوی من آمده ملکه گفت او را بگذار یکشبی با من بروز آورد شیخ جواب داد بشرط اینکه باو جادو نکنی ملکه گفت لا والله شیخ گفت سوگند یاد کن ملکه سوگند یاد کرد که او را نیازارد و برو ساحری نکند پس از آن ملکه فرمود که اسبی خوب که زین زرین مرصع داشت از بهر بدر باسم بیاوردند و هزار دینار زر بشیخ داده ملک بدر باسم را با خود ببرد مردمان چون شمایل بدیع بدر باسم بدیدند دل ایشان بروی بسوخت و با یکدیگر گفتند بخدا سوگند سزاوار نیست که این عفریته جوانی چنین بدیع الجمال را جادو کند ملک بدر باسم سخنان ایشان میشنید ولی خاموش بود و کار خود بخدا ایتعالی سپرده با ملکه لاب همی رفتند تا بقصر برسیدند چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چ ون شب هفتصد و پنجاه و سوم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت ملک بدر باسم با ملکة لاب همی رفت تا بقصر برسیدند آنگاه خادمان و بزرگان دولت پیاده شدند ملکه حاجبان را فرمود که همه را جواز بازگشت دهند در حال خادمان و بزرگان دولت زمین بوسه داده باز گشتند ملکه با کنیزکان و بدر باسم بقصر نظر کرده دید که او را از خشتهای زرین بنا کرده اند و در میان قصر باغی و در باغ برکه ایست بزرگ آنگاه ملکه در منظره که بباغ می نگریست بتختی از عاج بنشست ملک بدر باسم را در پهلوی خویشتن بنشاند و او را ببوسید و بسینه خویشتن بگرفت پس از آن کنیزکان را بخاطر آوردن خوان بفرمود خوانی زرین مرصع بدر و گوهر که همه گونه خوردنی در آن بود بیاوردند ایشان خوردنی خورده دست بشستند پس از آن کنیزکان ظرفهای سیمین و زرین و بلورین بنهادند و نقل ها وریحانها حاضر آوردند آنگاه ملکه مفتیان بخواست ده تن کنیزکان آفتاب روی هر یکی را یک گونه آلت طرب در کف بازماندند آنگاه ملکه قدحی پیموده خود بنوشید و قدحی دیگر بملک بدر باسم داد و همواره باده همی گساردند تا اینکه سرمست شدند و ملکه کنیزکان را بتفنی فرمود ایشان بالحنهای خوش تغنی کردند بدر باسم گمان کرد که قصر از نشاط بر قص در آمد و خود نیز از دیدن آنحالت بنشاط اندر شد و دلش بگشود و غربت فراموش کرده گفت این ملکه دختری است خوبروی هرگز از شهر او بدر نروم که او را مملکت فراخ و او خود از ملکه جوهره نکو روی تر است و پیوسته با ملکه در باده گساری بودند تا هنگام شام شد قندیل ها و شمعها بیفروختند و عنبر بمجمر انداختند و بیاده گساری بنشستند چون مستی بملکه لاب چیره شد از آن مکان برخاسته بر سریر بخفت و کنیزکان را بازگشتن بفرمود و ملک بدر باسم را فرمود که در پهلوی او بخوابد بدر باسم تا بامداد بخفت چون قصه بدینجا رسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

چون شب هفتصد و پنجاه و چهارم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون با مداد شد ملکه لاب از خواب بر خاسته با ملک بدر باسم بگرما به اندر شدند و غسل کرده بیرون آمدند ملکه حله فاخر به بدر باسم پوشانیده به باده گساری بنشستند و پیوسته باده همی نوشیدند و مغنیان تغنی همی کردند تا هنگام شام شد و تا چهل روز بدینسان در عیش و نوش بودند پس از آن ملکه گفت ای بدر باسم این قصر را خوشتر داری یا دکان عم خود شیخ بقال را بدر باسم گفت ای ملکه بخدا سوگند حضور تو از همه عالم خوشتر است که عم من مردی است فقیر و باقلا فروشد ملکه از سخن او بخندید و با یکدیگر تا بامداد بخفتند چون ملک بدر باسم از خواب بیدار شد ملکه لاب را در پهلوی خود نیافت و از غیبت او وحشت کرده حیران ماند ساعتی بانتظار نشسته دید ملکه باز نیامد آنگاه جامه پوشیده بجستجوی ملکه همیگشت تا بباغ شد و در آنجا نهری دیدروان که مرغکی سفید در کنار نهر نشسته و در آنجا درختی است بزرک و در فراز درخت پرندگان گوناگون هستند بتفرج آن پرندگان بنشست ناگاه پرنده سیاه دید که بر آن مرغکی سفید فرود آمد و سه کرت با او در آمیخت پس از ساعتی آن مرغک سفید بصورت بشر باز گشت ملک بدر باسم نیک بروی نظر کرده دید که او ملکه است آنگاه دانست که آن پرنده سیاه آدمی بوده است که او را بجادو پرنده کرده و خویشتن را نیز بصورت پرنده در آورده که با او در آمیزد ملک بدر باسم را غیرت گرفته از ملکه لاب در خشم شد و بازگشته در خوابگاه بخفت پس از ساعتی ملکه بسوی او بازگشت و او را همی بوسید و مزاح همی کرد ولی او سخت خشمگین بود و ملکه دانست که بدر باسم او را با آن پرنده سیاه دیده است راز خود پوشیده داشت چون بدر باسم حاجت ملکه برآورد با او گفت ایملکه همی خواهم که مرا جواز دهی تا بدکان عم خود روم که چهل روز است او را ندیده و بدیدار او بسی مشتاقم ملکه گفت برو ولی دیر مکن که من بدوری تو صبر نتوانم کرد ملک بدر باسم سوار گشته بسوی دکان شیخ بقال رفت و او را سلام داد شیخ برخاسته او را در آغوش گرفت و باو گفت که این مکاره جادو چگونه بسر بردی بدر باسم جواب داد درین مدت در عیش و نوش بودم مگر اینکه امشب او در پهلوی من خفته بود چون بیدار شدم او را ندیده بجستجوی او بباغ تمامت حکایت با شیخ باز گفت چون شیخ سخن او را بشنید گفت از این مکاره برحذر باش و بدانکه آن پرندگان که تو بر درخت دیدی همگی جوانان غریب هستند که ملکه بر ایشان عاشق شده و ایشان را بجادو پرندگان کرده و آن پرنده سیاه از جمله مملوکان ملکه است و ملکه او را بسی دوست میدارد روزی از روزها آن مملوک بکنیزکی مایل شد ملکه او را بجاد و پرنده سیاه کرد چون قصه بدینجار سید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فر و بست

چون شب هفتصد و پنجاه و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون او بداند که تو از کار او آگاه گشته آزردن تو در دل گیرد و دلش با توصاف نشود و تا من هستم ترا باکی نیست تو از وبیم مدار که من مردی ام مسلمان و نام من عبدالله است و در این زمان چون من ساحری نیست ولی تا ناگزیر نشوم جادوئی نکنم و بسی سحرهای این پلیدک را باطل کرده ام و مردمانرا از او خلاصی داده ام و مرا از او باکی نیست بلکه او از من هراسناکست و همه مردمان شهر در دین او هستند و آتش همیپرستند چون فردا شود تو بنزد من آی و مرا از آنچه با تو کند آگاه کن که او امشب در هلاک تو خواهد کوشید ولی من ترا چیزی بیاموزم که از هلاک او خلاص شوی ملک بدر باسم شیخ را وداع کرده بسوی ملکه بازگشت ملکه را در انتظار نشسته دید ملکه را چون چشم بروی افتاد بر پای خاسته او را بنشاند و کنیز کانرا به طعام آوردن فرمود چون طعام بخوردند شراب خواست کنیز کان شراب حاضر آوردند و ایشان تا نیمه شب باده همی گساردند پس از آن ملکه قدحی چند پی در پی ببدر باسم بپیمود تا مستی برو چیره شد و عقلش برفت آنگاه ملکه او را سوگند داده گفت پرسشی از تو دارم و همی خواهم براستی پاسخ دهی بدر باسم گفت جز راستی نگویم ملکه گفت ای قوت تن فرسوده من سبب خشم تو آن نیست که چون تو بجستجوی من بباغ آمدی مرغ سیاه را دیدی که بر من همی جهد بدر باسم از اثر مستی گفت آری سبب خشم من همینست که دانسته ای در حال ملکه او را در آغوش گرفته ببوسید و محبت برو آشکار کرده گفت غبرت تو سبب افزایش محبت من گشت اکنون در نزد من از همه کس عزیزتری پس از آن با یکدیگر بخفتند چون نیمه شب شد ملکه از خواب برخاسته و ملک بدر باسم بیدار بود و چنان مینمود که در خوابست و دزدیده او را نظر میکرد دید که او کیسه سرخ بیرون آورده چیزی سرخ از آن کیسه گرفته در میان قصر فروریخت ناگاه نهری روان پدید شد آنگاه مشتی جو برداشته بکاشت و از آن نهر او را آب داد ذرعی خوشه دار پدید شد خوشها گرفته بکوبید و او را آرد کرده در جائی بنهاد و باز گشته در نزد بدر باسم تا بامداد بخفت چون با مداد شد ملک بدر باسم برخاسته رفتن نزد شیخ بقال را اجازت خواسته بدکان او رفت و او را از ماجری بیا گاهانید شیخ از سخن او بخندید و کند این مکاره پلید از برای تو مکری کرده و لکن هرگز از او باک مدار آنگاه شیخ مقدار یک رطل سویق به ملک بدر باسم داده با و گفت اگر ملکه این را ببیند بتو بگوید که این چیست و اوراچه خواهی کرد تو بگو از بهر خورش آورده ام پس با و بگو از این سویق بخور آنگاه او سویقی بیرون آورده بتو بگوید از این سویق بخور تو چنان بنمای که از او میخوری و لکن مخور و زینهار که از سویق او بخوری که اگر از او مقدار ذره بخوری سحر او بر تو کار گر شود و از این صورت بصورتی که او خواهد در آئی و اگر از سویق او نخوری از سحر او بتو آسیبی نرسد و او خجل شود و بتو گوید که من با تو مزاح میکردم و مودت و محبت بر تو آشکار کند و لکن همه آنها مکرو نفاق است تو نیز محبت بروی آشکار کن و باو بگو که ای روشنی دیده من از این سویق بخور و لذت این را ببین اگر اواز سویق تو بخورد اگر چه مقدار ذره ای باشد در حال تو آب در کف کن و بر روی او بزن و باو بگو از این صورت بدر آی در حال او از آن صورت بدر شود و بهر صورتی که تو خواهی در آید چون چنین کنی نزد من آی تا در کار تو تدبیر کنم ملک بدر باسم شیخ را وداع کرده بقصر ملکه بازگشت ملکه از بهر او بر پای خاست و او را ببوسید و باو عزیز من دیر کردی بدر باسم جواب داد در نزد عم خود بودم و چون در نزد ملکه سویق را بدید گفت نزد عم خود بهتر از این سویق خوردم و سویق بدر آورد آنگاه ملکه سویق او را در ظرفی دیگر کرده باو گفت از این سویق بخور که این از سویق عم تو بهتر است بدر باسم چنان بنمود که از سویق او میخورد آنگاه ملکه آب بکف گرفته بروی بپاشید و باو گفت ای پلیدک از این صورت بصورت استری یک چشم درشت روی باز گردید بدر باسم از صورت خود دگر گون نگشت چون ملکه دید که او دگرگون نشد بر خاسته جبین او ببوسید و باو گفت قصد من با تو مزاح بود تو در خشم مشو بدر باسم جواب داد ای خاتون بخدا سوگند من محبت ترا با خویشتن دانسته ام هرگز از تو در خشم نیستم تو اکنون از سویق من بخور که از سویق تو خوش تر است ملکه لقمه از او گرفته بخورد بدر باسم کف آبی گرفته بروی بفشاند و با و گفت از این صورت بصورت استر باز گرد ملکه بصورت استر باز گشته سرشک از دیده روان کرد و روی در پای ملک بدر باسم همی مالید ملک بدر باسم برخاست که لگامش کند لگام بر سر نگرفت بدر باسم او را گذاشته بسوی شیخ روان شد و ماجرا بدو باز گفت شیخ لگامی بدر آورده گفت این لگامرا بسر او کن بدر باسم لگام گرفته بسوی او بازگشت و لگام در دهانش نهاد و او را سوار گشته از قصر بدر شد و بسوی شیخ عبدالله رفت شیخ بملکه که در صورت استر بود ای پلیدک خدایتعالی ترا ذلیل و خوار کناد پس از آن به بدر باسم گفت ایفرزند ترا دیگر در این شهر اقامت نشاید این استر سوار شو و بهر سو که خواهی رو و زینهار که لگام او بکسی بدهی ملک بدر باسم شکر احسان شیخ بجا آورد و او را وداع کرده روانشد و تا سه روز همیرفت بشیخی نیکو شمایل برسید باو گفت ای فرزند از کجائی گفت از شهر این غذاره جادو همی آیم شیخ گفت امشب مهمان من باش بدر باسم دعوت او اجابت کرده با او روان شد ناگاه عجوزی پدید گشت چشمش بر استر افتاده بگریست و گفت سبحان الله این استر باستر پسر من همی ماند که اکنون آن استر مرده و پسرم از بهر او ملولست ایفرزند ترا بخدا سوگند میدهم که این استر بمن بفروش بدر باسم گفت ایما در این استر نتوانم فروخت عجوز سوگند داد که نومیدش نکند و گفت اگر من این استر از برای پسر شری نکنم او از ملالت هلاک شود چون عجوز سخن دراز کرد و به ابرام بیفزود بدر باسم گفت این را نفروشم مگر بهزار دینار و او را قصد این بود که عجوز هزار دینار پدید آوردن نتواند در حال عجوز هزار دینار از بغل در آورد بدر باسم چون زرها بدید گفت ایما در قصد من مزاح بود که من این استر نتوانم فروخت آنگاه شیخ بسوی بدر باسم نظر کرده گفت ایفرزند درین شهر کسی با کسی دروغ نتواند گفت و هر کس درین شهر دروغ گوید او را بکشند ملک بدر باسم چون این بشنید از استر فرود آمد چون قصه بدینجارسید با مداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب هفتصد و پنجاه و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت چون بدر باسم از استر فرود آمد عجوز استر را بگرفت و لگام از دهان او بدر آورد و کف آبی برو فشانده بدو گفت ای دختر از این صورت بصورت اصلی باز گرد در حال ملکه بصورت اصلی باز گشت و عجوز را در آغوش گرفت بدر باسم دانست که عجوز مادر اوست و خواست که بگریزد عجوز بانگی بلند برزد عفریتی چون کوه بزرک حاضر شد بدر باسم ازو بترسید عجوز بر آن عفریت نشسته دختر خود را بر عقب سوار کرد و بدر باسم را در پیش روی خود گرفت در حال عفریت بپرید ساعتی نرفت بقصر ملکه لاب رسیدند چون ملکه لاب بر تخت نشست روی به بدر باسم کرده گفت ای تخمه ناپاک ترا رتبت بدین مقام رسید که با من اینگونه رفتار کنی بزودی خواهی دید که با تو چکار کنم و شیخ بقال را چگونه پاداش دهم که من بسی با او خوبی کردم ولی او همواره با من بدی میکند و تو اینکارها نکرده مگر بتعلیم او پس از آن آبی گرفته بیدر باسم برفشاند و گفت از این صورت بصورت پرنده زشت روی در آی در حال بدر باسم پرنده شد زشت روی ملکه او را در قفسی کرده آب ودانه از و ببرید کنیزکی بروی رحمت آورد و دلش برو بسوخت بی خبر از ملکه او را آب و دانه همی داد تا اینکه روزی از روز ها کنیزک ملکه را غافل کرده بسوی شیخ بقال رفت و او را از حادثه آگاه کرده گفت ملکه لاب قصد هلاک پسر برادر تو دارد شیخ بکنیزک گفت ناچار این شهر از ملکه بگیرم و ترا در جای او ملکه شهر کنم آنگاه شیخ طاسکی را بزد در حال عفریتی که چهار پر داشت پدید آمد شیخ با و گفت این کنیزک را بگیر و بسوی شهر جلنار بحریه و مادر اوشو که ایشان از همه ساحران روی زمین ساحر ترند و بکنیزک گفت چون بدانشهر رسی ایشانرا از کار ملک بدر باسم آگاه کن در حال عفریت کنیزک برداشته بپرید و ساعتی نرفت که در قصر ملکه جلنار بحریه فرود آمد و کنیزک را در بام قصر بگذاشت کنیزک نزد ملکه جلنار شد و زمین بوسیده او را از ماجرای ملک بدر باسم آگاه کرد جلنار او را سپاس گفت و در شهر طبلهای بشارت بزدند و بزرگان دولت را آگاه کرد که ملک بدر باسم پدید گشته از آن جلنار بحریه و مادر او فراشه و برادر او صالح تمامت قبایل جان و لشگریان دریا را حاضر آوردند و طیران کرده در شهر ملکه لاب فرود آمدند و قصر ملکه را بتاختند و کافران شهر را بکشتند آنگاه ملکه بکنیزک گفت پسر من کجاست کنیزک قفسی بر داشته پیش آورد و اشارت بپرنده کرده گفت این پسر تست ملکه جلنار او را از قفس بدر آورد و آب بدست گرفته بر وی بفشاند ملک بدر باسم بصورت اصلی بازگشت مادرش او را در آغوش گرفته بگریست پس از آن جلنار بحریه شیخ عبدالله را حاضر آورد و نیکوئیهای او را سپاس گفت و کنیزک را که خبر بدر باسم آورده بود بشیخ تزویج کرد و او را ملک آنشهر گردانید و مسلمانان شهر را حاضر آورده ایشانرا بفرمانبرداری شیخ بفرمود و از ایشان پیمان گرفت پس از آن ملکه با مادر و برادر، شیخ را و داع کرده بسوی شهر خویشتن روان شدند اهل شهر بشادی وفرح ایشانرا استقبال کردند و شهر را تا سه روز بیار استند پس از آن ملک بدر باسم بمادر خود گفت ایمادر چیزی باقی نماند مگر اینکه زن بگیرم مادرش گفت رای صواب همینست و لکن ایفرزند صبر کن تا از دختران ملوک کسی را که شایسته تو باشد پدیدآورم جده او و دختران عم جلنار و خالوی او صالح هر یکی بدریائی رفته جستجوی دختر همی کردند و جلنار بحریه کنیزکان را در دوش عفریتان باطراف بلاد فرستاد و بایشان گفت هیچ قصری از قصرهای ملوک نگذارید مگر اینکه دختران ایشان را ببینید چون ملک بذر باسم اهتمام ایشان در این کار بدید گفت ایمادر اینکارها ترک کنید که مرا جز جوهره دختر ملک سمندل کسی نشاید مادر بدر باسم جواب داد اکنون مقصود تو دانستم پس از آن کسی باحضار ملک سمندل بفرستاد در حال ملک سمندلرا حاضر آوردند و بدر باسم را از آمدن ملک سمندل آگاه کردند ملک بدر باسم نزد ملک سمندل در آمد ملک سمندل در پیش او بر پای خاست و او را سلام داد پس از آن ملک بدر باسم دختر ملک سمندل را خواستگاری کرد ملک سمندل جواب داد او از جمله کنیزکان تست و کسی را باحضار دختر خود جوهره فرستاده و گفت او را آگاه کنند که پدر او ملک سمندل در نزد بدر باسم پسر جلنار بحربه است در حال فرستادگان بهوا بپریدند و ساعتی غایب گشتند پس از آن ملکه جوهره را باز آوردند چون ملکه جوهره پدر خود را بدید او را در آغوش کشید پدرش گفت ای دختر بدانکه ترا باین ملک بزرگوار تزویج کرده ام که او خوب رو ترین و بزرگترین اهل روزگار است و ترا جز او کسی شایسته نباشد و تو شایسته کسی جز او نیستی ملکه جوهره جواب داد ای پدر من از جمله کنیزکان اویم در آن هنگام قاضی و گواهان حاضر آورده کتاب بدر باسم و ملکه جوهره را بنوشتند مردمان شهر بنشاط و شادی شهر را بیار استند و ملک زندانیان از زندان رها کرد و فقرا و مساکین را بپوشانید و بزرگان دولترا خلعت داد و عیشی بزرک برپا کردند سفره ها بگستردند و تا ده روز هنگامه عیش برپا بود پس از آن ملک بدر باسم ملک سمندل را خلعت داده به بلاد خویشتن بازگردانید و پیوسته در عیش و نوش همی زیستند تا هادم اللذات، ایشان بتاخت فسبحان من لا یموت