پرش به محتوا

هزار و یکشب/بازرگان و زرباچه

از ویکی‌نبشته

حکایت بازرگان و زرباچه

گفت بدانید که در عهد هارون الرشید پدر من بازرگانی توانگر و از اکابر بغداد بود و بمی کشیدن و سماع و طرب عمر همیگذاشت چون درگذشت چیزی از او بمیراث نماند من او را بخاک سپرده عزا گرفتم و چند روز محزون بودم پس از آن دکان بگشودم متاعی در دکان نیافتم وام خواهان پدر بمن هجوم آوردند من از ایشان مهلت گرفتم و خود به بیع و شرا بنشستم و همه هفته قسطی بوام خواهان میدادم تا اینکه تمامت وام ادا کردم و سرمایه ای بیندوختم پس از آن روزی از روزها در دکه نشسته بودم دخترکی دیدم جامۀ فاخر در بر و بر استری نشسته با خادمان همی آید چون بر سر بازار رسید استر در سر بازار بداشت و از استر فرود آمده با یکی از خادمان ببازار اندر شدند شنیدم که آن خادمک با او گفت ای خاتون از بازار بیرون شو و کسی را میاگاهان وگرنه ما را بکشتن دهی پس چون دخترک بدکانها نظر کرد از دکان من بهتر دکۀ نیافت بسوی دکان من آمد و بر دکان بنشست و مرا سلام داد شیرین سخن ترازو کس ندیده بودم پس از آن نقاب از رخ درکشید، مرا دل شیفتۀ او شد و چشم بر وی دوخته این دو بیت خواندم

اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن

دگر نبینی در شهر پارسائی را

سری بصحبت بیچارگان فرود آور

همین قدر که ببوسند خاک پایی را

پس از آن گفت ای جوان در نزد تو تفصیله های خوب هست گفتم ای خاتون مملوک تو فقیر است و متاع لایق ندارد صبر کن تا بازرگانان دکانها بگشایند و آنچه خواهی از بهر تو حاضر آورم پس از آن بحدیث گفتن بنشستیم ولی من برو واله بودم و هوش اندر سر نداشتم چون بازرگانان دکان بگشودند برخاستم و آنچه که او طلبیده بود بگرفتم قیمت آنها پنج هزار درم بود آنگاه متاعها بخادم داد خادمک متاع گرفته از بازار بیرون شدند و استر پیش آوردند آن حوروش بر استر سوار گشت و با من نگفت که از کجایم و کیستم و من نیز از شرم مکان او نپرسیدم و قیمت متاعها بذمت گرفتم و غرامت پنج هزار درم بخود هموار کردم و بسوی خانه باز آمدم ولی از محبت او مست بودم چون خوردنی بیاوردند نتوانستم خورد و خواستم که بخوابم نیارستم خفت تا هفتۀ بدین حالت بودم که بازرگانان قیمت مطالبه نمودند یک هفته از ایشان مهلت گرفتم چون هفته بانجام رسید دیدم که آن زهره جبین باستر نشسته با خادمی چند درآمد چون مرا دید سلام کرد و گفت ای خواجه قمیت متاع دیر آوردم اکنون صراف حاضر آور و قیمت بستان من صراف حاضر آورده قیمت بگرفتم و با آن پری پیکر بحدیث اندر بودم تا بازاریان بیامدند و بازرگانان حجره بگشودند آنگاه با من گفت متاعی چند همیخواهم من آنچه که میخواست از بازرگانان بخریدم قیمت آنها ده هزار درم بود متاعها از من گرفته بخادمکان داد و با من سخنی نگفته روان گشت و از نظر من ناپدید شد من با خود گفتم این چه کار بود که پنج هزار درم گرفته ده هزار درم دادم پس اندیشه از تلف شدن مال مردم کردم و از افلاس خود ترسیدمو گفتم بازرگانان جز من کسی نشناسند و این زن محتاله بود که تجربت من کمتر یافته مرا با حسن و جمال خویشتن فریب داد و منزل خود با من نگفت القصه همواره من در وسواس بودم تا اینکه زمان غیبت او بیش از یکماه کشید بازرگانان قیمت مطالبه کردند و بر من سخت گرفتند من عقار و املاک بفروختم و از ملالت بهلاکت نزدیک شدم و در کار خود حیران بودم که ناگاه آن ماه روی در سر بازار پدید شد و از استر فرود آمد چون نزد من رسید گفت میزان حاضر کن میزان حاضر آوردم زیاده از قیمت آنچه برده بود بمن بداد و با جبین گشاده با من سخن همی گفت تا اینکه با من گفت آیا ترا زنی هست یا نه من بگریستم گفت گریستنت از بهر چیست گفتم چیزی مرا بخاطر گذشت که از بهر آن گریان شدم ماه روی از سخن من بخندید و برخاسته روان شد من مشتی زر برداشته بخادم دادم که در کار من توسط کند خادم بخندید و گفت او را محبت با تو بیش از آنست که ترا با اوست و او را بخریدن متاع حاجتی نیست این کارها را بهانۀ دیدار تو کرده اکنون هر چه تمنی داری درخواست کن که مخالفت نخواهد کرد چون آن ماه روی دید که من زر بخادم همیدهم در حال بازگشته بنشست من با غایت فروتنی هر چه در دل داشتم با او گفتم از سخن من خرسند شد و دعوتم را اجابت کرد و با من گفت این خادم رسول من است هر چه که او با تو بگوید چنان کن پس از آن برخاسته برفت من نیز وامهای بازرگانان بدادم ولکن شبان روز خیال آن بدیع الجمال مرا در دل بود چون چند روزی بگذشت خادم بازآمد من او را گرامی داشتم و از آن سیم تن جویا شدم گفتم کار او با من شرح کن گفت آن دخترک از پروردگان سیده زبیده زن هارون الرشید است در این روزها از سیده دستوری خواسته بیرون آمد چون ترا دید از سیده درخواست که او را به تو تزویج کند سیّده گفت تا آن جوان را نبینم ترا به او تزویج نمی‌کنم و من اکنون همی خواهم که ترا به دارالخلافه برم اگر بقصر خلافت اندر شوی و کس ترا نبیند بمقصود خویشتن برسی وگرنه کشته خواهی شد بازگو که رأی تو چیست گفتم با تو خواهم آمد و بهر چه رو دهد شکیبا خواهم بود خادمک گفت چون شب درآید بمسجد سیده زبیده درآی و در همانجا بخسب بامدادان بانتظار من بنشین من سخن خادم پذیرفته هنگام شام بمسجد درآمدم و نماز ادا کرده درآنجا بخفتم علی الصباح دیدم که دو تن از خادمان بزورقی نشسته صندوقی با خود همی آورند چون از دجله بگذشته صندوق در مسجد گذاشته بازگشتند پس از ساعتی همان دختر پری پیکر به مسجد آمد و سلام داد برپای خاسته یکدیگر را در آغوش گرفتیم مرا ببوسید و بگریست پس از آن مرا در صندوق نهاد وقتی که چشم بگشودم خود را در قصر خلیفه یافتم هدیه‌های بسیار پیش من آوردند که قیمت آنها پنجاه هزار درم بیش بود آنگاه دیدم بیست تن از کنیزکان دوشیزه و سیده زبیده در میان ایشان چون ماه در میان ستارگان پدید آمدند من برخاسته زمین ببوسیدم و بر پای ایستادم اجازت نشستنم داد

چون بنشستم از شغل و نسبم باز پرسید من شغل و نسب بیان کردم فرحناک شد و گفت منت خدای را که تربیت من در حق این دخترک ضایع نشد و با من گفت بدان که این دختر در نزد ما بجای فرزند است من او را بودیعت بتو می سپارم چون این سخن بشنیدم در حال زمین بوسه دادم و شکر گزاردم سیده زبیده فرمود که ده روز در آن مکان بمانم من ده روز بماندم و در آن ده روز آن دختر را ندیدم کنیزکان دیگر بخدمت من مشغول بودند همانا سیده زبیده را قصد این بوده که در آن ده روز به کابین کردن آن دختر از هارون الرشید جواز خواهد چون خلیفه اجازت داد ده هزار دینار زر نیز بدو بذل کرد پس از آن سیده زبیده قاضی و گواه حاضر آورده دختر را بمن تزویج کردند ده روز دیگر من در قصر بودم پس از آن دختر را بگرمابه بردند و خوانی از بهر من بیاوردند که همه گونه خوردنی در خوان فرو چیده بودند و ظرفی زرباجه نیز بخوان اندر بود من بخوردن زرباجه بشتابیدم و چندان که توانستم خوردم و دست شستن فراموش کرده دست با دستارچه پاک کرده بانتظار بنشستم که ناگاه شمعها افروخته نزد من آوردند و مغنیان دف همی زدند و مشاطگان عروس همی آراستند تا اینکه پاسی از شب بگذشت عروس را نزد من آوردند و حجله از بیگانگان خالی شد خواستم که او را در آغوش کشم بوی زرباجه از من بمشامش آمد بانگ بر کنیزکان زد از هر سو کنیزکان گرد آمدند و او را از غایت خشم همی لرزید من نمی‌دانستم که سبب چیست کنیزکان گفتند که ای خواهر چه روی داده گفت این دیوانه را از من دور سازید مرا گمان این بود که این خردمند است گفتم ای خاتون سبب دیوانگی من چیست گفت از بهر چه زرباجه خوردی و دست نشستی بخدا سوگند که بسبب این کردار بد ترا شوهر خود نگیرم پس از آن تازیانه بگرفت و تازیانه بمن همی زد که از زندگی نومید شدم آنگاه با کنیزکان گفت این را گرفته نزد داروغۀ شهر ببرند تا انگشتان دستی را که بآن زرباجه خورده و آن را نشسته قطع سازد من با خود گفتم چونست که از بهر زرباجه خوردن و نشستن دست انگشتان من بباید برید کنیزکان با او گفتند ای خاتون بکردار بدی که بیش از یکبار از او سر نزده چندین عقوبت را نشاید گفت بخدا سوگند ناچار انگشتانش را ببرم پس از آن برفت و ده شبان روز او را ندیدم پس از ده روز باز آمد و با من گفت ای سیه روی تو سزاوار شوهری من نیستی که تو زرباجه خورده دست نشسته ای آنگاه بانگ بر کنیزکان زد ایشان بازوان مرا بستند و استره را گرفته دو انگشت ابهام دست و دو انگشت ابهام پای مرا ببرید و مرا بدینسان کرد که دیدید پس از آن دارو بزخم‌های من بپراکنید که خون باز ایستاد و از من پیمان گرفت که زرباجه نخورم مگر اینکه صد و بیست بار دست خود بشویم و اکنون که این زرباجه دیدم از او دور نشستم، چون شما به خوردنم ابرام کردید عهد بجا آورده دست خویش بدان سان شستم که دیدید مباشر گفت من از او پرسیدم که آندخترک پس از آنکه انگشتان ترا برید و از تو پیمان گرفت با تو چه سان کرد آنجوان گفت پس از بریدن انگشتها دل او با من مهربان شد چندی در قصر خلیفه بسر بردیم روزی دخترک پنجاه هزار دینار زر بمن داد و گفت که خانه بخر من خانه خریدم و آنچه که در قصر داشتیم بآنخانه بردیم ای ملک چون سبب بریده شدن انگشتان از آن جوان شنیدم برخاستم و بخانه درآمدم و با احدب مرا آن روی داد که گفتم والسلام: ملک گفت این حکایت طرفه‌تر از حدیث احدب نبود شما را بناچار باید کشت پس از آن طبیب یهودی پیش آمده زمین بوسه داد و گفت ای ملک من حکایتی عجیبتر از حکایت احدب دارم اگر اجازت دهی باز گویم ملک گفت بگو


حکایت طبیب یهودی

گفت در آغاز جوانی در شهر دمشق طبابت میکردم روزی مملوکی از خانه والی دمشق نزد من آمده حکایت طبیب یهودی مرا بخانه والی برد چون بخانه اندر شدم در صدر ایوان تختی دیدم و بفر از تخت بیماری خفته بود بفر از تخت بر شدم پسری دیدم که بدان خوبی و زیبایی هر ندیده بودم ببالینش نشسته خواستم که نبض او بدست گیرم او د دست چپ بدر آورد من از بی ادبی او در عجب شدم ولکن نبض او گرفته دوا نوشتم و همه روزه بمعالجتش همی رفتم تا بهبودی یافت و بگرمابه اش فرستادم از گرمابه بیرون آمده خدمتی بمن داد و بیمارستان دمشق بین سپرد روزی گرمابه را از بیگانگان خلوت کرده را با خویشتن بگرمابه برد چون جامه بر کند دیدم که دست راست او بریده است شگفت ماندم و محزون گشتم و در تن او اثر زخم تازیانه دیدم انگشت فکرت بدندان گرفته حیران بودم چون او حیرت من بدید با من گفت ای حکیم زمان از کار من در عجب مشو چون از گرمابه بیرون رویم حدیث خود با تو بگویم چون از گرمابه بدر شدیم و بخانه اندر خوردنی بخوردیم گفتم حدیث بازگو گفت بدانکه من از شهر موصلم چون جد من در گذشت ده پسر ازو بماند که یکی پدر من بود چون برادران بزرگ شدند و زن گرفتند خدایتعالی مرا بپدرم ارزانی فرمود و برادران دیگر بهره ای از فرزند نداشتند و بمن فرحناک بودند چون من بزرک شدم روزی با پدر خود در جامع موصل نماز کردیم و مردم از مسجد پدر شدند بجز پدر و عموهای من کس نماند از هر سوی هرگونه سخن میگفتند و شهرهای عجیب همیشمردند تا اینکه سخن مصر در میان آمد عموهای من گفتند که از بازرگانان شنیده ایم که در روی زمین نزهتگاهی بهتر از مصر و رود نیل نیست چنانکه شاعر در مدحت مصر و رود نیل نیکو گفته نیست شهری در جهان چون شهر مصر نیست رودی در جهان چون رود نیل آن یکی اندر طراوت چون بهشت وین یکی اندر حلاوت سلسبیل پس ایشان مصر را بسی بستودند مرا خاطر بمصر مشغول شد آنگاه برخاسته هر یک بخانه خویش رفتیم و مرا خیال مصر چندان در خاطر بود د که خوردن و نوشیدنم گوارا نمیشد و خواستم بخسیم خوابم نبرد چون روزی چند بگذشت عموهای من سازو برک سفر مصر کردند من از بهر رفتن با ایشان پیش پدر بگریستم پدرم از برای من بضاعتی خریده با ایشان گفت او را در دمشق بگذارید و بمصرش نبرید پس از آن پدر را وداع کرده از موصل بیرون شدیم و همیرفتیم تا بحلب برسیدیم چند روزی در آنجا بماندیم و از آنجا نیز روان شدیم و بدمشق رسیدیم دیدیم شهریست سبز و خرم که درختان بسیار و نهرهای روان دارد و فردوس همیماند در کاروانسرایی فرود آمدیم عموهای من بضاعت مرا بفروختند بیک دوم پنج درم سود کردم از آن سود شادمان شدم پس از آن اعمام مرا در همانجا گذاشته بسوی مصر رفتند من خانه خوبی را در ماهی دو دینار اجاره کرده در آنجا بنشستم و بعیش و طرب بسر میبردم تا اینکه همه مالی که با خود داشتم صرف کردم روزی بدرخانه نشسته بودم دختر قمر منظری که جامهای حریر در بر داشت پدید شد من اشارتی باو کردم بی مضایقه بخانه اندر شد و در خانه را بازگردانده نقاب از رخ بر کشید و چادر بیکسو نهاد بدیع الجمالش یافتم و دل بمهرش بنهادم پس از آن برخاسته میوه و حلوا حاضر آوردم و سفره شراب گستردم با یکدیگر ساغر همیکشیدیم تا اینکه مست شدیم و خفتیم بامدادان ده دینار زر بدو دادم زر نستد و ده دینار هم بمن داد که با این دینارها نقل و شمع و و عود کن پس از از سه روز هنگام شام بانتظار من بنشین این سخن گفته مرا وداع کرد و برفت و و عقل من با خود ببرد چون سه روز بگذشت آن پری روی باز آمد و خود را بیش از پیش آراسته و جامه و زیباتر از نخست در بر کرده بود من نیز همه چیز آماده کرده بودم خوردنی بخوردیم و بمی کشیدن بنشستیم چون مست شدیم در آغوش یکدیگر بخسبیدیم با مداد ده دینار زر داده گفت روز سیم بانتظار من بنشین من روز سیم می و نقل وریحان و خوردنیها آماده کردم هنگام شام شمع افروخته و عود سوخته چشم براه دوخته بودم که آن پریوش از در درآمد من برپای خاسته گفتم

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

چون برفتی زیرم صورت بیجان بودم

چون بنشست گفت ای آقای من ، آیا من زیبا هستم گفتم آری بخدا سوگند من چون تو بدلیری ندیدم گلبرگ چنین طری ندیدم مانند تو آدمی در آفاق ممکن نبود پری ندیدم گفت اگر اجازت دهی بار دیگر دختری خورد سال تر از خود بهر تو بیاورم که آن دختر از من تمنی کرده که یک شب با من بیرون آید و در عیش و شادی بسر برد پس آن شب را نیز بلعب و طرب بروز آوردیم بامدادان بیست دینار زر بمن بداد و گفت بیش از شبهای پیش رگونه تدارک فروچین که مهمان خواهم آورد چون روز میعاد شد من همه چیز فراهم آورده با نتظار نشسته بودم که آن حورو در آمد و دختر ماه روی دیگری با خود آورد من شادمان گشته شمعها بر افروختم ایشان نیز چادر از سر بر گرفتند دختر کهتر را پدم که از سنبل پیرایه بسته و توده عنبر بر ارغوان شکسته از قد و رخسار بسروستان ولااستان همی مانست من دست و روی ایشان ببوسیدم و خوردنی آورده بخوردیم و ساغر همیکشیدیم من بر لبان دختر کوچک بوسه میدادم دختر بزرک از رشک تنگ دل بود ولی پوشیده همیداشت و با من میگفت مهمان تازه رسیده از من بهتر است گفتم آری واالله از تو بهتر است گفت همی خواهم که امشب با او بخسبی چون نیمه شب شد من با دختر خورد سال بخفتم چون بیدار گشتم آفتاب بر آمده بود دست بسوی دختر بردم که بیدارش کنم دیدم که سرش از تن جدا گشته و بیک سو غلطید مرا گمان این شد که دختر بزرگ از رشک او را کشته ساعتی ملول نشستم پس از آن جامهای خود بر کندم و در میان خانه چاهی ساخته جسد دختر در آن چاه افکندم و خاک برو ریختم آنگاه جامه پوشیده بقیت مال برداشتم و از خانه بدر آمده نزد خداوند خانه رفتم و سالیانه اجرت بدو دادم و گفتم بسوی عموها سفر خواهم کرد پس ن از آن بمصر سفر کردم عموها بدیدار من شاد گشته سبب مسافرتم باز پرسیدند گفتم آرزومند شما بودم پس سالی پیش ایشان بماندم و از بقیت مال صرف کردم و بتفرج مصر و رود نیل مشغول بودم تا اینکه عموها قصد بازگشت کردند من از ایشان گریخته بجایی پنهان شدم ایشان را گمان اینکه من با ایشان سبقت کرده بدمشق باز گشته ام چون ایشان از شهر سفر کردند من بیرون آمدم و تا سه سال در مصر بودم آنچه مال داشتم همه را صرف کردم و هر سال اجرت خانه که در دمشق داشتم بخداوند خانه میفرستادم پس از سه سال از تهی دستی تنگ دل گشتم ناچار از مصر بیرون شده بدمشق آمدم و در همانخانه جای گرفتم و خداوند خانه نیز از آمدن من خشنود شد شبی مرا بخاطر گذشت که سرچاه گشوده از حال دختر آگاه شوم برخاسته سر چاه بگشودم که را پوسیده و از هم ریخته یافتم و وای گردن بندی که برگه ر گردن داشت در آن چاه بر جای بود من کردن بند بند بر داشته گریمان شدم و ساعتی بفکرت فرورفتم پس از آن سرچاه را پوشاندم تا دو سه روز از خانه بیرون نرفتم روز چهارم یگر ما به رفته جامه تبدیل کردم و یکدرم نقد نداشتم ناچار کردن بند را که گوهرهای قیمتی داشت بازار بردم و بدلالش سپردم او مرا برد که گذاشته خود برفت و گردن بند بیشتریان بگردانید و قیمت آن بدو هزار دینار رسید ولی من نمیدانستم چون بازگشت گفت این گردن بند مسین است و هزار درم قیمت دارد گفتم آری آن مسین است و ما خود آنرا بعمداً چنان ساخته ایم اکنون همی خواهم بفروشم اکنون تو هزار درم بستان و گردن بند را بده چون قصه بدینجا رسید بامداد رسید و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب بیست و هشتم برآمد

گفت ای ملک جوان بخت من بدلال گفتم که گردن بند بده و هزار درم بستان دلال چون سخن من بشنید دانست که گردن بند قضیتی دارد دشوار در حال گردن بند را پیش والی برد و با او گفت این گردن بند از من دزدیده بودند اکنون او را دست بازرگان زاده یافتم من در دکه دلال نشسته بودم و خبر از جایی نداشتم ناگاه خادمان والی بر من گرد آمده مرا گرفتند و پیش والی بردند والی حکایت گردن بند را از من پرسید من آنچه با دلال گفته بودم با والی نیز گفتم والی بخندید و گفت راست نگفتی آنگاه جامه من برکندند و تن مرا با ضرب تازیانه مجروح ساختند من با خود گفتم اگر بدزدی اعتراف کنم بهتر است از آنکه گویم خداوند این را در بستر من کشته اند ناچار بدزدی اعتراف کردم در حال دست مرا بریده بروغن گداخته اش فرو بردند که خونش باز ایستد من بیهوش شدم شربتی به من نوشانده به هوشم آوردند من دست بریدۀ خود برداشته بخانه آمدم خداوند خانه نزد من آمده گفت اکنون که ترا بدزدی گرفته اند و دست ترا بریده اند خانه دیگر پیدا کن و ازین خانه بیرون شو من سه روز مهلت خواستم و پیوسته بحالت خویش گریان بودم روز سیم خادمان وزیر دمشق بیامدند و مرا رفته در زنجیر کردند و گفتند سه سال پیش ازین دختر وزیر با همان گردن بند ناپدید شده من از بیم بلرزیدم و با خود گفتم که حالا دیگر بیقین مرا خواهند کشت و من نیز ناگزیرم که حکایت خویش را از اول تا انجام با وزیر باز گویم گر بکشد حاکم است ور بنوازد رواست چون مرا پیش وزیر بردند گفت همین است آنکه گردن بند میفروخت و شما بستم گری دست او را بریده اید گفتند آری همینست آنگاه وزیر شیخ سوق را بزندان فرستاد و گفت ای شیخ ستم کار دیت دست این مظلوم بدست تست آنگاه وزیر فرمود بازوان مرا بگشوده زنجیر از من برداشتند و خادمان نیز برفتند کس جز من و وزیر در خانه نماند با من گفت ای فرزند حدیث براستی باز گو تو این گردن بند چگونه بدست آورده ای من ماجرای خویش که آن دختر بزرگ چگونه آمد و این یکی را بچه سان بیاورد همه را باز گفتم چون حکایت بشنید سر بزیر افکند و دستارچه بدست گرفته بگریست پس از ساعتی گفت ای فرزند آن دختر بزرگ دختر من بود او را بکابین پسر عمش درآورده بمصر فرستادم چون شوهرش بمرد بدینجا باز گشت ولی از زنان مصر قحبگی آموخته بود دو سه بار پیش تو آمد پس از آن دختر كوچك مرا نیز فریب داده با خود آورده بود چون دختر كوچك من نیز نا پدید شد یکچندی بیخبر بودیم که پس از چند گاه دختر بزرگ راز بمادر آشکار کرد و مادرش نیز با من باز گفت ما پیوسته گریان بودیم و خواهیم گریست ای فرزند سخن تو راستست پیش از آنکه تو بگوئی من از واقعه آگاه بودم و اکنون همی خواهم که دختر خورد سالتر از او را که از مادر دیگر است بکابین تو بیاورم و مهر از تو نستانم و تو در پیش من بجای فرزند باشی من گفتم فرمان تراست در حال کسی بموصل فرستاده مالی که از پدرم بمیراث مانده بود بیاوردند و دختر بمن کابین کرد و خواسته بی شمر بمن داد و من اکنون بسى نيك بختم و برفاهیت همیگذارم طبیب یهودی گفت ای پادشاه زمان من از حکایت او شگفت ماندم چندی دیگر بنزد آن جوان بودم او مال بسيار و هديتها بمن بازداد من از آنجا مسافرت کردم و بدین شهر آمدم روز گاری خوش داشتم تا دوش با احدب بدانسان گذشت که گفتم ملك چین گفت این عجب تر از حکایت احنب نیست ناچار شما را باید کشت خاصه خیاط را که او سر همه گناهانست و بخیاط گفت که اگر عجیبتر از حدیث احدب حدیثی گفتی از همه شماها درگذرم و گرنه همه را بکشم در حال خیاط زمین بوسید وگفت اى ملك آنچه بمن گذشته عجبتر از حدیث یاران است و آن اینست که