هزار و یکشب/اعرج
حکایت اعرج
اما برادر اعرجم در بغداد خیاطی داشت و دکان از مردی توانگر کرایه کرده بود و آن مرد خانۀ در پهلوی دکان داشت و نزدیک خانه او را آسیایی بود روزی برادر اعرجم در دکان نشسته خیاطی میکرد وقتی سر بر داشت زنی را دید که از منظره خانه سر بدر آورده بمردم نظاره میکند چون برادرم او را بدید بی اختیار دست از کار کشیده تا شام بیکار نشست دگر روز بامدادان دکان بگشود و بخیاطی بنشست ولی سوزنی میدوخت و نگاهی بسوی غرفه میکرد که شاید آن ماه روی را باز بیند و تاپسین مقدار یک درم کار نکرد و دیرگاهی او را کار چنین بود تا اینکه خداوند خانه روزی متاعی بنزد برادر من آورد و گفت اینرا ببر و بدوز برادرم منت پذیر شدو تا شام همی برید و همی دوخت آنگاه خداوند خانه از اجرت خیاطیش باز پرسید برادرم سخنی نگفت و حال آنکه گرسنه بود و در می نداشت و تا سه روز رنج همیبرد تا اینکه خیاطی جامهای خداوند خانه را بانجام رسانیده نزد ایشان برد و زن بشوهر خود از میل خیاط برو آگاهی داده بود و زن و شوهر با هم یکدله که گشته بودند که آنچه جامه داشته باشند بی اجرت به برادر من بدهند بدوزد و او را مسخره کنند چون برادرم خیاطت ایشان بانجام رسانید ایشان حیلتی ساختند و کنیزی را ببرادر من کابین کردند و شبی که میخواستند برادر مرا نزد کنیز برند با او گفتند امشب در همین آسیا بخواب که مصلحت در این است برادرم گمان کرد که ایشان قصد صحیحی دارند پس تنها در آسیا بخسبید پاسی از شب رفته بود که آسیابان در آمد چون او را در آنجا یافت بجای گاو بآسیابش بست چون نزديک صبح شد شوهر زن بیامد دید که آسیابان او را بآسیا بسته تازیانه اش میزند و او آسیا همی گرداند شوهر زن باز گشت و هنگام بر آمدن آفتاب کنیزیکه بر وی تزویج کرده بودند بآسیاب در آمد و او را از آسیا خلاص کرد و گفت بمن و خاتون بسی بسی دشوار شد که شنیدیم بر تو این ماجرا رفته و او را از بس زده و دور آسیا گردانده بودند زبان پاسخ نداشت چون برادرم بمنزل بازگشت آن شیخ که کنیز را بروی عقد کرده بود نزد او شد و سلام و مبارکباد کرد و گفت خوش باد بر تو بوس و کنار عروس برادرم گفت خدا دروغگو را میامرد زاد ای مزور نیامده مگر مگر اینکه مرا ببری و بآسیا ببندی شیخ گفت این سخنان چیست حکایت با من باز گو برادرم ماجرا باوی باز گفت شیخ گفت ستارۀ تو با ستارۀ زن موافق نیامده ولی اگر من بخواهم میتوانم که عقد ترا دگر گونه بکنم تا ستاره ات با زن موافق آید برادرم گفت دیگر چه حلیت داری که بکار بری من از زن گرفتن در گذشتم پس از آن برادرم بدکان آمده چشم براه بود که کاری بهم رسد و از مزد آن قیمت نانی پدید آید که ناگاه خاتون با كنيزك حبله ساخته کنیز را پیش او فرستاد کنیز پیش او آمده گفت خاتون بتو مشتاقست و از بهر دیدن جمال تو در منظره نشسته برادرم نگاه کرد دید که خاتون در منظره نشسته گریان گریان میگوید که چرا پیوند بریدی و عهد شکستی بآخر دوستی نتوان بریدن باول خود نمیبایست پیوست برادرم پاسخ نگفت زن سوگند یاد کرد که آنچه در آسیا بتو رسیده مرا از آن آگاهی نبوده برادرم دوباره فریب خورده شیفتۀ او گشت و ملالتش رفع شد و با وی سخن گفت چون زن از منظره سرباز کشید برادرم بخياطت بپرداخت ساعتی دیگر کنیز نزد وی آمد و گفت خاتون ترا سلام رسانید و گفت که شوهرم قصد کرده که امشب در خانه یکی از یاران خود بروز آورد تو نیز نزد من آی که امشب بعیش و شادی بروز آوریم و زن را با شوهر خدعتی در میان بود ولی برادرم نمیدانست چون هنگام شام شد کنیز باز آمده برادرم را نزد خاتون برده خاتون باو گفت بسی آرزومند تو بودم برادرم گفت پیش از همه کارها مرا ببوسه بنواز هنوز سخن او بانجام نرسیده بود که شوهر زن در آمده و برادرم را بگرفت خواست که بسوی شحنه اش برد بیچاره تضرع کرده بنالید ولی نالیدنش سودی نبخشید و او را به خانۀ شحنه برد شحنه گفت نخست با تازیانه تنش را فگار کردند پس از آن بر اشترش بنشاندند کوچه بکوچه بگرداندند و ندا در دادند که پیش از زن بیگانگان رود پاداش وی همینست در آنحالت از اشتر بیفتاد و پایش بشکست پس از آن شحنه از شهر بیرونش کرد و او نمیدانست بکدام سو رود من در خشم شده خود را به وی رساندم و او را بخانۀ خویش آورده تا امروز نان و جامه باو همیدهم خلیفه از سخن من بخندید و با من گفت احسنت گفتم من این تحسین از تو قبول نمیکنم مگر اینکه گوش بمن بداری تا حکایت پنج برادر دیگر را با تو بگویم و گمان مکن که من بیهده گو و سخن در ازم خلیفه گفت ماجرای برادران باز گو و آن درها را آویزه گوش ما گردان