هزار و یکشب/اعرابی و مروان حکم
حکایت اعرابی و مروان حکم
و نیز حکایت کرده اند که روزی معاویه در دمشق بر تخت خلافت نشسته بود و از آنمکان منظره ها بهر چهار سوی داشت که نسیم از هر سوی برو میوزید و آنروز روزی سخت گرم بود که ناگاه مردی را دید که پابرهنه همی آید و از اثر گرما برنج اندر است معاویه با حاضران گفت آیا خدایتعالی بدبخت تر از آن کسی آفریده که درین ساعت گرما به بیرون آمدن محتاج باشد چنانکه اینمرد در این ساعت پا برهنه همی آید حاضران گفتند که شاید او بسوی خلیفه همی آید معاویه گفت بخدا سوگند اگر او قصد من کرده باشد هر آینه او را مالی بسیار دهم و اگر ستمی بر وی رسیده باشد او را یاری کنم ای غلام بر در بایست اگر این اعرابی اجازت خواهد او را جواز ده و از آمدن او بسوی من منع مکن غلام بیرون آمده با اعرابی ملاقات کرده باو گفت چه میخواهی گفت خلیفه را همی خواهم غلام گفت در پیشگاه خلیفه حاضر شو و بر وی منظره ها سلام کن چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب داستان فروبست
چون شب ششصد و نود و دویم برآمد
گفت ایملک جوانبخت چون خادم اعرابی را جواز داد اعرابی در مجلس معویه حاضر آمد و او را سلام داد ممویه باو گفت از کدام قبیله ای گفت از بنی تمیمم گفت درین وقت از بهر چه آمده ای جواب داد بشکایت آمده ام و پناه بتو آورده ام گفت شکایت تو از کیست گفت از مروان بن حکم است پس از آن این ابیات برخواند
خدا ترس را بر رعیت گمار | که معمار ملکست پرهیز کار | |||||
ریاست بدست کسانی خطاست | که از دستشان دستها بر خداست | |||||
سر کرک باید هم اول برید | نه چون گوسفندان مردم درید |
معویه چون ابیات او بشنید و دید که از دهان او آتش همی ریزد بار گفت یا اخ العرب قضیه خود فرو خوان و مرا از قصد خود آگاه کن اعرابی گفت ایها الخلیفه مرا زنی بود که او را دوست میداشتم و او روشنی چشم من بود اشتران چند داشتم که بآنها معیشت همی گزاردم خشک سالی بما رسید که اشتران من هلاک شدند و من بی چیز ماندم چون مال من برفت و حالتم دگرگون گشت ذلیل و خوار شدم و به کسانی که بزیارت من رغبت داشتند گران گشتم چون پدر زن من بدحالی من بدانست آنزن از من بگرفت و مرا براند من نزد عامل تو مروان حکم آمدم و از او امید یاری داشتم چون پدرزن مرا حاضر آورد شکایت من باو گفت آنمرد گفت من هرگز او را نمی شناسیم گفتم اصلاح الله الامیر زن را حاضر آور و حدیث از او باز پرس ناحق بر تو آشکار شود آنگاه زن را حاضر آورد و چون زن در پیشگاه او جای گرفت حسن آنزن او را پسند افتاد او نیز با من خصم شد و بمن خشم آورده بسوی زندانم بفرستاد پس از آن با پدر آنزن گفت که آیادختر بمن تزویج میکنی که من هزار دینار زر و ده هزار درم نقره بتو دهم و دختر را از این اعرابی خلاص کنم آنمرد در مال طمع کرده دعوت او را اجابت کرد آنگاه مروان مرا حاضر آورده خشمگین با من گفت ای اعرابی سعاد را طلاق گو من گفتم طلاقش نخواهم گفت جمعی از خادمان را بر من بگماشت با گونه گونه عذابها مرا بیازردند من ناگزیر مانده طلاقش گفتم دوباره مرا بسوی زندان بفرستاد در زندان بودم تا ایام عدت در گذشت آنگاه زن تزویج کرده مرا از زندان رها کرد و من بامید تو بر آمدم و پناه بتو آوردم پس این ابیات برخواند
گر نیابم زنزد تو من داد | در سحر نزد حق کنم فریاد | |||||
آخر از حشر یاد باید کرد | شاه را عدل و داد باید کرد | |||||
گر تو انصاف من نخواهی داد | روزی از ملک خود نباشی شاد |
پس از آن اعرابی مضطرب شد و دندانها بیکدیگر سود و بیخود بیفتاد و مانند مار زخم خورده در هم پیچید معاویه چون ابیات بشنید و آن حالت بدید گفت پسر حکم از حدود تجاوز نموده و به زنان مسلمانان جرأت کره. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب داستان فرو بست
چون شب ششصد و نود و سیم بر آمد
گفت ای ملک جوانبخت پس از آن گفت ای اعرابی حدیثی گفتی که من هرگز چنان حدیث نشنیده بودم آنگاه دوات و کاغذ بخواست و به مروان حکم بنوشت که ای مروان بمن رسیده است که تو بر رعیت خود ستم کرده و کسی سزاوار ولایتست که چشم خود از شهوتها فروبندد و خویشتن را از لذتها باز دارد پس از آن سخنی دراز نوشت که من او را در ضمن این ابیات مختصر کردم
این چه رسمی و چه ستم کاریست | این چه فرعونی و چه جباریست | |||||
آه مظلوم در سحر بیقین | بتر از تیر و ناوک زوبین | |||||
ای بسا تیرهای جباران | تار تار از دعای غمخواران | |||||
ای بسا نیزه های گنجوران | شاخ شاخ از دعای رنجوران |
پس از آن کتاب فروپیچیده کمیت و نصر ابن ذبیان را بخواند که ایشان امین او بودند پس ایشان کتاب گرفته بسوی مروان رفتند و کتاب بدو داده او را از ماجری آگاه کردند مروان کتاب همی خواند و همی گریست چون مخالفت نتوانست بسوی سعاد رفته او را از ما جری آگاه کرد و در محضر کمیت و نصر بن ذبیان طلاقش گفت و او را در صحبت آندو امین بسوی معاویه فرستاد و کتابی بمعویه نوشته این ابیات درو بنگاشت
حش الله که من کنم بیداد | یا زناموس مردم آرم یاد | |||||
بر من از کردگار بادا خشم | گر بناموس خلق آرم چشم | |||||
نیست ممکن زنا ز مثل منی | این صنم را گرفته ام بزنی | |||||
طاعتت را از دست تنهادم | سوی درگاه تو فرستادم |
و کتاب را مهر کرده بآن دو رسول داد ایشان نیز نزد معاویه باز گشتند و کتاب بدو دادند معویه کتاب بخواند و گفت فرمانبرداری نکو کرده پس از آن بحاضر آوردن آنزن بفرمود آنزن را بسی نکو روی یافت که در حسن جمال مانند او ندیده بود با آنزن سخن گفت زبان او را فصیح و بیانش را ملیح دید آنگاه اعرابی را بخواست اعرابی حاضر آمد ولی از گردش روزگار هراسان بود معویه گفت ای اعرابی آیا میتوانی ازین زن شکیباشوی تا ترا کنیزکان ماه روی دهم و با هر کنیز کی هزار دینار بسوی تو بفرستم و از بهر تو از بیت المال چیزی که ترا بی نیاز گرداند قرار دهم اعرابی چون سخن معویه بشنید فریادی بر کشیده بیخود بیفتاد معاویه گمان کرد که اعرابی در گذشت چون اعرابی بخود آمد معویه باو گفت ای اعرابی ترا چه روی داد اعرابی گفت من از جور مروان بن حکم بتو پناه آورده بودم اکنون از جور تو بسوی که پناه برم این بگفت و این ابیات بر خواند
ای بباطل ز دیو برده سبق | سایۀ باطلی نه سایۀ حق | |||||
ز آب چشم من گدای بترس | ور نه از آتش خدای بترس | |||||
چند خواهی بدرد ما را سوخت | که نه ما را خدای بر تو فروخت |
پس از آن گفت ایها الخلیفه اگر همۀ مال بمن دهی جز سعاد چیزی نخواهم گرفت
دوست بدنیا و آخرت نتوان داد | صحبت یوسف به از دراهم معدود |
معویه گفت ای اعرابی تو خود اعتراف داری که او را طلاق گفته و مردان نیز بطلاق او اعتراف دارند ما اکنون آن زن را مختار کنیم اگر او جز تو کسی را اختیار کند باو تزویجش کنیم و گرنه بسوی تو رد نمائیم اعرابی گفت اختیار از آن خلیفه است معویه با زن گفت ای سعاد چه میگوئی کدام یک دوستر داری خلیفه را با این شرف و عزت سلطنت یا مروان حکم را بآن ستم کاری و جفا کاری یا این اعرابی را با گرسنگی و پریشان روز گاری سعاد در این حال این دو بیت بر خواند
من اندر خود نمیابم که روی از دوست بر تابم | بدار ایخواجه دست از من که طاقت رفت و پاتابم | |||||
مرا از دنیی و عقبی همینم دیگر نه | که پیش از رفتن دنیا دمی با دوست دریابم |
پس از آن سعاد گفت ایها الخلیفه بخدا سوگند من او را از بهر حادثه روزگار خوار نخواهم داشت و صحبت و محبت او با من دیرین است با شیر اندرون شد و با جان بدر شود معاویه را از وفا و مودت و عقل او عجب آمد و او را ده هزار درم بداد و با اعرابی گفت زن خود بگیر و با خرمی باز گرد