پرش به محتوا

هزار و یکشب/ارم ذات العماد

از ویکی‌نبشته

(حکایت ارم ذات العماد)

و دیگر حکایت کرده اند که از عبد الله بن ابی قلابه اشتری گم شده بود به جستجوی اشتر بیرون رفت و در بادیه های سرزمین یمن و ارض سبا میگردید تا گاه بشهری بزرگ رسید که در آن شهر قصرهای بلند بود چون بدان شهر نزدیک شد گمان کرد که در آن شهر ساکنان هستند آهنگ شهر کرد که از اشتر خود جویان شود چون بشهر بر باد شهر را ویران و خالی از ساکنان یافت میگوید که از اشتر فرود آمدم چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب در بیست و هفتاد و پنجم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت عبدالله بن ابی قلابه میگوید که من از اشتر فرود آمده اشتر را ببستم و خود داری کرده بشهر در آمدم و در آن شهر قلعه ای بود بدان قلعه نزدیک شدم و از برای آن قلعه دو در یافتم که مانند آن درها در بزرگی و بلندی در ندیده بودم و آن درها با گونه گونه گوهرها و یاقوت های سفید و سرخ و زرد و سبز مرصع بودند پس چون آن درها بدیدم غایت شکفتگی بمن روی آورد پس ترسان و هراسان بقلعه در آمدم قلعه را چون شهری بزرگ یافتم و در آنجا قصرها بود و در قصرها غرفه ها بود که از زر و سیم ساخته بودند و با یاقوت و زبرجد و لؤلؤ و گوهرهای رنگ رنگ مرصع کرده بودند و درهای آن قصرها در خوبی بدرهای قلعه همی مانست و زمین قصرها با لولوهای بزرگ فرش بود و بجای خاک مشک و عنبر و زعفران بکار برده بودند چون بمیان قلعه رسیدم و از انسیان هیچ کس بدانجا نیافتم نزدیک شد که از بیم هلاک شوم پس از آن نظر کرده دیدم که نهرها از پای غرفه ها روان است و در کنار آن نهرها همه گونه درختان میوه دار سرسبز و خرم هستند و دیوار قلعه را خشتی از زر و خشتی از سیم بنا کرده اند با خود گفتم همانا این بهشتی است که در آخرت وعده داده اند آنگاه از جواهر ریگها و مشک خاک های آنجا چندانکه میتوانستم برداشتم و بشهر خود باز گشته مردم را از این واقعه بیاگاهانیدم پس خبر بمعاویه رسید و او در حجاز خلیفه بود بعامل خود که در صنعاء یمن داشت نوشت که آن مرد را حاضر آور و از حقیقت حال سؤال کن عامل معربه مرا بخواست و از آنچه به من روی داده بود جویان گشت من آنچه دیده بودم باز گفتم مرا بسوی معاویه بفرستاد با او نیز هر چه دیده بودم باز گفتم معویه سخن من باور نکرد من از آن لآلی که آورده بودم بر او بنمودم و لکن لولو ها زرد و دگرگون شده بود چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست

چون شب دویست و هفتاد و ششم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت عبد الله بن ابی قلابه گفت ولکن لؤلؤ زرد و دگرگون شده بود معاویه را عجب آمد و کعب الاخبار را حاضر آورده گفت ای کعب من ترا خواستم که از حقیقت کاری باز پرسم کعب گفت ای خلیفه از چه چیز خواهی پرسید معویه گفت ترا علم هست باینکه در جهان شهری باشد که از زر و سیمش بنا نهاده باشند و ستونهای او از زبرجد و یاقوت و ریگهای او لؤلؤ و خاکش مشک و عنبر و زعفران باشد کعب گفت آری ای خلیفه آن شهر ارم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد است و او را شداد عاد بنا کرده معویه گفت حکایت آن شهر بمن حدیث کن کعب گفت ای خلیفه عاد بزرگ دو پسر داشت یکی شدید و دیگری شداد چون پدر ایشان بمرد آن دو برادر بهمه کشورها مالک شدند و از پادشاهان روی زمین کس نبود مگر اینکه سر اندر فرمان آن دو برادر داشت پس شدید نیز بمرد و مملکت ببرادرش شداد برسید و شداد بخواندن کتابها بس حریص بود پس چون در کتاب ها نام آخرت و بهشت و قصرها و غرفه ها و نهرها و درختان و میوه ها که در بهشت هستند بدید نفس او را خواهش این شد که مثل بهشت در دنیا جایی بسازد و شداد صد هزار پادشاه در زیر حکم داشت و در زیر حکم هر ملک صد هزار دلیر بودند و در زیر حکم هر دلیر صد هزار لشکر بودند پس شداد جمعی از کار گذاران حاضر آورد و بایشان گفت در کتاب های قدیم صفت بهشت را که در آخرت وعده کرده اند دیده ام و همی خواهم که در دنیا مثل آن بهشت بهشتی بنا کنم پس شما بروید و سرزمینی خرم و فراخنای پدید آورده در آنجا شهری و بشهر اندر قصرها از زر و سیم بنا کنید و ریگهای آن را از یاقوت و لؤلؤ و ستونهای او را از زبرجد قرار دهید و نهرها و درختان از همه گونه میوه ها در کنار نهرها بکارید پس ایشان گفتند ما چگونه توانیم شهری بدین صفت که تو گفتی بنا کنیم و بدانسان زبرجد و لؤلؤ و یاقوت از کجا پدید آوریم شداد گفت آیا نمی دانید که پادشاهان روی زمین در اطاعت من هستند و مخالفت کردن نتوانند پس شداد گفت بسوی معدن های زبرجد و یاقوت روان شوید چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب د است و هفتاد و هفتم بر آمد

گفت ایملک جوانبخت شداد بآن جماعت گفت بمعدنهای زبرجد و یاقوت ولؤلؤ و زر و سیم بروید و این فلزات و یواقیت از معدن ها بیرون آورید و هر چه که زر و سیم و گوهر و یاقوت نزد ملوک باشد جمع آورید و از کوشش فرونگذارید در پیش هر کس از اصناف جواهر چیزی باشد بگیرید و مخالفت جایز ندانید پس بهمۀ پادشاهان اطراف مکتوب بنوشت و ایشان را بفرمود که از اصناف جواهر آنچه که در نزد خود و نزد مردم باشد جمع آورند و بمعدن ها رفته سنگهای گران قیمت بیرون آورند و هر چه که در ته دریا ها باشد بغواصی بدر آورند پس ایشان تا بیست سال به جمع آوری زر و سیم و سنگها مشغول بودند و در آن عهد سیصد و شصت پادشاه در روی زمین حکمرانی میکردند آنگاه مهندسین و حکما و کارکنان و بنایان و صنعت گران از همه بلاد جمع آورده به بیابان ها و صحراها فرستادند ایشان از بهر مکان آن شهر همی گشتند تا به بادیه فراخنای برسیدند که در آنجا سنگستان و نیستان و کوه ها و بلندی و پستی نبود و چشمه ها و نهرهای روان داشت گماشتگان گفتند بدان صفت مکان که ملک فرمود همین جای است پس به بنا کردن شهر مشغول گشتند و پادشاهان ممالک از هر سوی گوهرها و سنگها و لآلی خرد و بزرگ تنگ تنگ و کشتی کشتی بعاملان بفرستادند و عمال سیصد سال مشغول کار بودند چون شهر و قصرها و غرفه ها و نهرها بانجام رسانیدند شداد را خبر کردند آنگاه شداد هزار وزیر از وزرای خود را بفرمود و همچنین خاصان و معتمدان را فرمان داد که ساز و برگ رحیل کرده در رکاب ملک روی زمین شداد بن عاد آماده رفتن ارم ذات العماد شوند و از زنان و کنیزکان و خادمان نیز هر کس را میخواست بتهیة اسباب سفر امر کرد تا بیست سال تهیه سفر کردند پس از آن شداد با جماعتی انبوه و لشکری بیکران روان شد . چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

چون شب دویست و هفتاد و هشتم بر آمد

گفت ای ملک جوا نبخت شداد عاد با لشکری انبوه بسوی ارم ذات العماد روان شد و از حصول مرام شادان همی رفت تا اینکه میانه او و ارم ذات العماد منزلی بیش نماند آنگاه جناب احدیت بر ایشان صیحة از عالم قدرت بفرستادند که همۀ ایشان هلاک شدند و هیچیک از شداد و لشکریان بدان مکان نرسیدند و حضرت ذوالجلال آثار آن شهر را پوشیده داشت و تاهنگام رستخیز پوشیده خواهد بود معاویه گفت آیا کسی در دنیا آن مکان را خواهد دید کعب الاخبار گفت آری مردی از امت محمد علیه السلام بدانجا خواهد رفت و آن مرد بصفت همین مرد که نشسته است خواهد بود و اشارت بعبد الله کرد و شعبی از علمای حمیر حکایت کرده که چون شداد با همراهان خود از صبحه هلاک گشتند پسر او شداد اصغر بمملکت بنشست و پدر او شداد اکبر او را در سر زمین حضر موت و ارض سبا گذاشته خود با لشکریان بسوی ارم ذات العماد روان گشته بود پس چون خبر باو رسید که پدرش پیش از آنکه به ارم ذات العماد برسد هلاک شده فرمود پدرش را از آنجا بحضر موت بیاوردند و امر کرد در حضر موت در غاری از برای او جائی بکندند آنگاه جنازه پدر را بفراز تخت زرین بدانجا بگذاشت و هفتاد حله از دیبای مطرز بطراز زرین و مرصع بگوهرهای قیمتی بر او پوشانید و لوحی زرین در نزد سر او بنهاد که در آن لوح این ابیات مرقوم بود

  از جهان سفله چشم مهربانی داشتن هست چون از گرگ امید شبانی داشتن  
  کو جم و کیخسرو و کو کیقباد و اردشیر وان بمیدان صولت شیر ژیانی داشتن  
  کو منوچهر و چه شد سالار اوسام سوار وان بر و بالای گیتی پهلوانی داشتن  
  این شنیدستی که کاوس و فریدون چون بدند غره بر آن تاج و تخت خسروانی داشتن  
  زیر خاک اینک مرایشان را فراموشست و پاک تاج افریدونی و تخت کیانی داشتن  

ثعالبی گفته است اتفاقاً دو مرد بدان غار در آمدند در صدر آن غار پله کانی یافتند از آن پله کان که در غار بود فرود آمدند در آنجا گودالی دیدند که صد ذرع طول و صد ذرع عرض و یکصد ذرع بلندی داشت و در آن گودال سریری بود زرین و مردی بزرگ جثه بدرازی و پهنی سریر بفراز سریر بود و بر او حله های حریر انداخته بودند و در بالای سر او لوحی زرین بدیدند پس از آن لوح را با حقه گوهرها چندانکه میتوانستند برداشته بیرون آمدند :