هاتف اصفهانی (قصاید)/زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا
ظاهر
زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا | غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها | |||||
طفیلت در وجود ارض و سماء عالی و سافل | کتاب آفرینش را به نام نامیت طغرا | |||||
رخ از خواب عدم ناشسته بود آدم که فرق تو | مکلل شد به تاج لافتی و افسر لولا | |||||
شد از دستت قوی دین خدا آیین پیغمبر | شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا | |||||
نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت | ندیدی تا ابد بالای لا پیرایه الا | |||||
در آن روز سلامت سوز کز خون یلان گردد | چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا | |||||
کمان بر گوشه بر بندد گره چون ابروی لیلی | علم بگشاید از پرچم گره چون طرهی لیلا | |||||
ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد | بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا | |||||
که پیچد بره را بر پای، حبل کفهی میزان | درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا | |||||
یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین | یکی را اژدها بر کف یکی در کام اژدرها | |||||
کنی چون عزم رزم خصم جبریل امین در دم | کشد پیش رهت رخشی زمین پوی و فلک پیما | |||||
سرافیلت روان از راست میکالت دوان از چپ | ملایک لافتی خوانان برندت تا صف هیجا | |||||
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش | برانگیزی تکاور دلدل هامون نورد از جا | |||||
عیان در آتش تیغ تو ثعبانهای برق افشان | نهان در آب شمشیر تو دریاهای طوفانزا | |||||
اگر حلم خداوندی نیاویزد به بازویت | چو یازی دست سوی تیغ و تازی بر صف اعدا | |||||
ز برق ذوالفقارت خرمن هستی چنان سوزد | که جانداری نگردد تا قیامت در جهان پیدا | |||||
ز خاک آستان و گرد نعلینت کند رضوان | عبیر سنبل غلمان و کحل نرگس حورا | |||||
ز افعال و صفات و ذاتت آگه نیستم لیکن | تویی دانم امام خلق بعد از مصطفی حقا | |||||
به هر کس غیر تو نام امام الحق بدان ماند | که بر گوسالهی زرین خطاب ربیالاعلی | |||||
من و اندیشهی مدح تو، باد از این هوس شرمم | چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا | |||||
به ادنی پایهی مدح و ثنایت کی رسد گرچه | به رتبت بگذرد نثر از ثریا شعر از شعرا | |||||
چه خیزد از من و از مدح من ای خالق گیتی | به مدح تو فراز عرش و کرسی از ازل گویا | |||||
کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع | پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا | |||||
بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب | که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی | |||||
تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را | امام و پیشوا و مقتدار و شافع و مولا | |||||
شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان | خدا داند که امیدم به مهر توست در فردا | |||||
پی بازار فردای قیامت جز ولای تو | متاعی نیست در دستم منم آن روز و این کالا | |||||
نپندارم که فردای قیامت تیرهگون گردد | محبان تو را از دود آتش غرهی غرا | |||||
قسیم دوزخ و جنت تویی در عرصهی محشر | غلامان تو را اندیشهی دوزخ بود حاشا | |||||
الا پیوسته تا احباب را از شوق میگردد | ز دیدار رخ احباب روشن دیدهی بینا | |||||
محبان تو را روشن ز رویت دیدهی حق بین | حسودان تو را بیبهره زان رخ دیدهی اعمی |