پرش به محتوا

هاتف اصفهانی (قصاید)/رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن

از ویکی‌نبشته
هاتف اصفهانی (قصاید) از هاتف اصفهانی
(رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن)
  رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن  
  نخست از گرد کلفت پیکر سیمین روحانی مصفا ساز در گلشن به آب چشمه‌ی روشن  
  به نازک تن بپوش آنگه حریر از لاله‌ی حمرا به روی یکدگر چون شاهد گل هفت پیراهن  
  ز رنگین لاله‌ها گلگون قصب درپوش بر پیکر ز گلگون غنچه‌ها رنگین حلی بر بند بر گردن  
  گلاب تازه بر اندام ریز از شیشه‌ی نرگس عبیر تر به پیراهن فشان از حقه‌ی سوسن  
  چو رعنا شاهدان سیمبر، دامن کشان بگذر به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن  
  به نرمی غنچه‌ی سیرآب را از دل گره بگشا به همواری گل شاداب را از رخ نقاب افکن  
  به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن  
  بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین به روی سبزه‌ی نورسته زیر چتر نسترون  
  به طرزی خوب و دلکش دسته‌ها بربند از آن گلها چو نقاشان شیرین کار و طراحان صاحب فن  
  میان دست‌های گل اگر بینی خسی برکش کنار برگ‌های گل اگر خاری بود برکن  
  به کف برگیر آن گل دسته‌ها را و خرامان شو ببر آن دسته‌های گل به رسم ارمغان از من  
  به عالی محفل دارای جم شوکت هدایت خان که تاج سروری بر سر نهادش قادر ذوالمن  
  سرافرازی که تا پیرایه بندد بر کلاه او صدف از ابر نیسانی به گوهر گردد آبستن  
  جهان بخشی که چون در جنبش آید بحر احسانش به کشتی خلق پیمایند گوهر نه به سنگ و من  
  جوانبختی که چون در بارش آید ابر انعامش شود هر خوشه‌چین بینوا دارای صد خرمن  
  درم ریزد دو دستش صبح و شام و گوهر افشاند یکی چون باد فروردین دگر چون ابر در بهمن  
  نشیند چون به ایوان با نگین و خامه و دفتر برآید چون به میدان با سنان و مغفر و جوشن  
  هم از رشک بنانش سرکند پیر سپهر افغان هم از بیم سنانش برکشد شیر فلک شیون  
  به چاه قهر او صد بیژن است و دست لطف او ز قعر چاه غم بیرون کشد هر روز صد بیژن  
  در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی به چشم کینه‌اندیشان نماید تیره چون گلخن  
  گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن  
  امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن  
  به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا چو خورشید جهان‌آرا فراز نیلگون توسن  
  به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن  
  به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید پلنگ‌آویز و اژدربند و پیل‌انداز و شیراوژن  
  سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن  
  زهی از درک اقصی پایه‌ی جاهت خرد قاصر ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن  
  زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را نمی‌نازد به چوپانی شبان وادی ایمن  
  ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن  
  گشاید نفحه‌ی جانبخش لطفت بوی بهرامج زداید لمعه‌ی جانسوز قهرت زنگ بهرامن  
  فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری چراغ مهر عالم‌تاب مستغنی است از روغن  
  عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن  
  کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن  
  فلک مشاطه‌ی رخسار جاه توست از آن دایم گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون  
  جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن  
  بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون که روز و شب نمی‌تابند مهر و ما هم از روزن  
  چنان سست است بازارم که می‌کاهد خریدارم جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن  
  رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن  
  همانا مبدی پیرم کز آتشخانه‌ی برزین فتادستم میان جرگه‌ی اطفال در برزن  
  کهن اوراق مصحف را چه حرمت در بر آنان که روبند از پر جبریل خاک پای اهریمن  
  غرض از گردش گردون و دور اختران دارم شکایت‌ها که شرح آن ز هاتف نیست مستحسن  
  شکایت خاصه از بی‌مهری گردون ملال آرد سخن کوته که از هر داستانی اختصار احسن  
  الا تا مهر و ماه و اختران در محفل گردون همی ریزند صاف و درد می در جام مرد و زن  
  به بزمت ماه‌پیکر ساقیان پیوسته در گردش به قصرت مهرپرور شاهدان هموار زانوزن  
  همه خوشبوی و عشرت‌جوی و شیرین‌گوی و شکرلب همه گلروی و سنبل‌موی و سوسن‌بوی و نسرین‌تن