هاتف اصفهانی (قصاید)/دارم از آسمان زنگاری
ظاهر
دارم از آسمان زنگاری | زخمها بر دل و همه کاری | |||||
با من اکنون فلک در آن حد است | از جگرخواری و دلآزاری | |||||
که به او جان دهم به آسانی | او ستاند ز من به دشواری | |||||
گفتم از جور چرخ ناهموار | شاید ار وا رهم به همواری | |||||
نرم شد استخوانم و نکشید | چرخ پای از درشت رفتاری | |||||
گفتم ار بخت خفته خواهد رفت | هم زبونی و هم نگونساری | |||||
صور دوم بلند گشت و نکرد | ز اولین خواب میل بیداری | |||||
دوش چون رو نهاد خسرو زنگ | سوی این بوستان زنگاری | |||||
شب چنان تیره شد که وام گرفت | گویی از روزگار من تاری | |||||
سوی خلوت سرای طبع شدم | یابم از غم مگر سبکباری | |||||
دیدم آن خانه را ز ویرانی | جغد دارد هوای معماری | |||||
غم در آنجا مجاور و شادی | گذر آنجا نکرده پنداری | |||||
نوعروسان بکر افکارم | همه در دلبری و دلداری | |||||
غیرت گلرخان یغمایی | رشگ مهطلعتان فرخاری | |||||
در زوایای آن نشسته غمین | مهر بر لب ز نغز گفتاری | |||||
کرده اندر دهان ضواحکشان | لبشان را ز خنده مسماری | |||||
غمزهشان را نه شوق خونریزی | طرهشان را نه میل طراری | |||||
زلف مشکینشان برافشانده | گرد بر چهرههای گلناری | |||||
سر و برشان ز گردش ایام | از حلی عاطل از حلل عاری | |||||
همه خندان به طنز گفتندم | خوی شرم از جبینشان جاری | |||||
چه فتادت که نام ما نبری | چه شد آخر که یاد ما ناری | |||||
شکر کز دام عشق آزادی | جستی و رستی از گرفتاری | |||||
نیست گر نغز دلبری که در آن | داستانهای نغز بگذاری | |||||
ور کریمی نه سربلند و جواد | که به مدحش سری فرود آری | |||||
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر | نیست یک تن در این زمان باری | |||||
که به او تا جمال بنمائی | از رخ ما نقاب برداری | |||||
سرد هنگامهای که یوسف را | نکند هیچکس خریداری | |||||
گفتم ای شاهدان گل رخسار | که نبینید زرد رخساری | |||||
نیست ز اهل هنر کسی کامروز | به شما باشدش سزاواری | |||||
جز صباحی که در سخن او راست | رتبهی سروری و سالاری | |||||
چاکر اوست جان خاقانی | بنده او روان مختاری | |||||
به گهر ز انوری بود انور | آری این نوری است و آن ناری | |||||
نیست موسی و معجز قلمش | کرده باطل رسوم سحاری | |||||
نیست عیسی و گشته از نفسش | روح در قالب سخن ساری | |||||
سخنش دارویی که میبخشد | گاه مستی و گاه هشیاری | |||||
ای به خلق لطیف وخوی جمیل | مظهر لطف حضرت باری | |||||
از زبان و دل تو گوهرناب | ریزد و خیزد این و آن آری | |||||
بحر عمان و ابر نیسانند | در گهرزایی و گهرباری | |||||
ابلق سرکش سخن داده | زیر ران تو تن به رهواری | |||||
لب گشودی زدند عطاران | مهر بر نافههای تاتاری | |||||
باد هر جا برد ز کوی تو خاک | بگشاید دکان عطاری | |||||
آفرین بر بنان و خامهی تو | که از آنها چها پدید آری | |||||
چار انگشت نی تعالیالله | به دو انگشت خود نگهداری | |||||
در یکی لحظه بر یکی صفحه | صد هزاران نگار بنگاری | |||||
ای وفاپیشه یار دیرینه | که فزون باد با منت یاری | |||||
گر ز گردون شکایتی کردم | از جگرریشی و دلافکاری | |||||
نه ز کمظرفی است و کمتابی | نه ز بیبرگی است و بیباری | |||||
در حق هاتف این گمان نبری | این سخن را فسانه نشماری | |||||
خون دل میچکد ازین نامه | گر به دست اندکی بیفشاری | |||||
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ | گردش این محیط پرگاری | |||||
درد و داغی کزوست بر دل من | شرح آن کی توان ز بسیاری | |||||
یکی از دردهای من این است | که سپهرم ز واژگونکاری | |||||
داده شغل طبابت و زین کار | چاکران مراست بیزاری | |||||
من که عار آیدم ز جالینوس | کندم گر به خانه پاکاری | |||||
فلک انباز کرده ناچارم | با فرومایگان بازاری | |||||
رسد از طعنشان به من گاهی | دل خراشی کهن جگرخواری | |||||
اف بر آن سرزمین که طعنه زند | زاغ دشتی به کبک کهساری | |||||
من و این شغل دون و آن شرکا | با همه ساختم به ناچاری | |||||
چیست سودم ازین عمل دانی | از عزیزان تحمل خواری | |||||
در مرض خواجگان ز من خواهند | هم مداوا و هم پرستاری | |||||
صد ره از غصه من شوم بیمار | تا یکیشان رهد ز بیماری | |||||
چون شفا یافت به که باز او را | چشم پوشی و مرده انگاری | |||||
که گمان داشت کز تنزل دهر | کار عیسی رسد به بیطاری | |||||
هم ز بیطارش نباشد سود | جز پهین خران پرواری | |||||
تا زند خنده برق نیسانی | تا کند گریه ابر آزاری | |||||
دوستانت به خنده و شادی | دشمنانت به گریه و زاری |