هاتف اصفهانی (قصاید)/حبذا شهری که سالار است در وی سروری
ظاهر
حبذا شهری که سالار است در وی سروری | عدلپرور شهریاری دادگستر داوری | |||||
شهری آبش جانفزا ملکی هوایش دلگشا | شهریارش دلنوازی والیش جان پروری | |||||
شهری از قصر جنان و باغ جنت نسخهای | شهریاری لطف و انعام خدا را مظهری | |||||
روضهی خاکش عبیر و روحپرور روضهای | سروری در وی امیری عدلپرور سروری | |||||
چیست دانی نام آن شهر و کدام آن شهریار | کین دو را در زیب و فر، ثانی نباشد دیگری | |||||
نام آن شهر است قم فخرالبلاد امالقری | کش به خاک آسوده از آل پیمبر دختری | |||||
دختری کش دایه دوران نیابد همسری | دختری کش مادر گیتی نزاید خواهری | |||||
دختری کاباء و اجداد گرامش یک به یک | تا به آدم یا امامی بوده یا پیغمبری | |||||
بنت شاه اولیا موسی ابنجعفر فاطمه | کش بود روحالقدس بیرون درگه چاکری | |||||
ماه بطحا زهرهی یثرب چراغ قم که دوخت | دست حق بر دامن پاکش ز عصمت چادری | |||||
شهریار آن ولایت والی آن مملکت | زیبد الحق کسری آیینی تهمتن گوهری | |||||
خان داراشان جم فرمان کی دربان حسین | آنکه فرزندی به فر او نزاد از مادری | |||||
آن که اوج قدر را بختش فروزان کوکبی است | آسمان مجد را رویش فروزان اختری | |||||
آن که بهر تارک و بالای او پرداخته است | چرخ سیمین جوشنی خورشید زرین مغفری | |||||
بر عروس دولتش مشاطهی بخت بلند | هردم از فتح و ظفر بندد دگرگون زیوری | |||||
دایهی گردون پیر آمد شد بسیار کرد | داد تا دوشیزهی دولت به چون او شوهری | |||||
افسرش بر فرق فر ایزدی بس گو مباش | بر سر از دانگی زر و ده دانه درش افسری | |||||
از خم انعام و مینای نوالش بهره داشت | هر سفالین کاسهای دیدیم و زرین ساغری | |||||
این که نامش چرخ ازرق کردهاند از مطبخش | تیرهگون دودی است بالا رفته یا خاکستری | |||||
تا زند بر دیدهی اعدای او هر صبح مهر | چون برون آید به هر انگشت گیرد نشتری | |||||
از کمالاتش که نتوان حصر جستم شمهای | از ادیب عقل طوماری گشود و دفتری | |||||
خود به تنها بشکند هر لشکری را گرچه هست | همرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکری | |||||
امن را تا پاسبان عدل او بیدار کرد | ظلم جوید باد جوید فتنه جوید بستری | |||||
شهر قم کز تندی باد حوادث دیده بود | آنچه بیند مشت خاکی از عبور صرصری | |||||
در همه این شهر دیدم بارها بر پا نمود | کهنه دیواری که بر وی جغدی افشاند پری | |||||
از قدوم او در دولت به رویش باز شد | گوئی از فردوس بگشودند بر رویش دری | |||||
شد به سعی او چنان آباد کاهل آن دیار | مصر را ده میشمارند و ده مستحقری | |||||
پیش ازین گر هر ده ویران به حالش میگریست | خندد اکنون بر هر اقلیمی و بر هر کشوری | |||||
کرد بر پا بس اساس نو در آن شهر کهن | دادش اول از حصاری تازه زیبی و فری | |||||
لوحش الله چون حصار آسمان ذاتالبروج | فرق هر برجی بلند از فرقدان سامنظری | |||||
شوخ چشمان فلک شبها پی نظارهاش | از بروج آسمان هر یک برون آرد سری | |||||
بارهی چون سد اسکندر به گرد قم کشید | لطف حقش یاور و الحق چه نیکو یاوری | |||||
عقل چون دید از پی تاریخ این حصن حصین | گفت «سدی نیک گرد قم کشید اسکندری» | |||||
ای بر خورشید رایت مهر گردون ذرهای | آسمان در حکم انگشت تو چون انگشتری | |||||
با کف دریا نوالت هفت دریا قطرهای | پیش خرگاه جلالت هفت گردون چنبری | |||||
حال زار من چه پرسی این نه بس کز روی تو | دور ماندستم چو دور از روی خور نیلوفری | |||||
بوی دود عنبرین من گواه من که چرخ | بی تو افکنده است چون عودم به سوزان مجمری | |||||
روزها بیداد و شبها غمزه از بس دیدهام | ز اختران هر یک جدا میسوزدم چون اخگری | |||||
گر ستودم حسن اخلاق تو را دانی که نیست | از حطام دنیوی چشمم به خشکی یا تری | |||||
قمری و بلبل که مدح سرو و وصف گل کنند | روز و شب زان سرو گل، سیمی نخواهند و زری | |||||
خلق نیکو هر کجا هست آن درخت خرم است | کو بجز مدح و ثنای خلق برنارد بری | |||||
طبع من بحری است پهناور که ریزد بر کنار | گه دری و گاه مرجانی و گاهی عنبری | |||||
کی رهین کس شود دریا که گر گیرد ز ابر | قطرهی آبی، دهد واپس درخشان گوهری | |||||
شادباش و شاد زی کین بزم و این آرامگاه | مانده از سلطان ملکشاهی و سلطان سنجری | |||||
من به نیروی تو در میدان نظم آویختم | هیچ دانی با که؟ با چون انوری گندآوری | |||||
هم به امداد نسیم لطفت آمد بر کنار | از چنین بحری سلامت کشتی بیلنگری | |||||
راستی نندیشم از تیغ زبان کس که هست | در نیام کام همچون ذوالفقارم خنجری | |||||
من که نظمم معجز فصلالخطاب احمدی است | نشمرم جز باد سرد، افسون هر افسونگری | |||||
ریسمانی چند اگر جنبد به افسون ناورد | تاب چون گردد عصا در دست موسی اژدری | |||||
هان و هان هاتف چه گوئی چیستی و کیستی | لاف بیش از پیش چند ای کمتر از هر کمتری | |||||
لب فروبند و زبان درکش ره ایجاز گیر | تا نگردیدستی از اطناب بار خاطری | |||||
تا گذارد گردش ایام و بیزد دور چرخ | تاج عزت بر سری خاک مذلت بر سری | |||||
دوستانت را کلاهی بر سر از عز و شرف | دشمنانت را به فرق از ذل و خواری معجری |