هاتف اصفهانی (رباعیات)
ظاهر
| گر فاش شود عیوب پنهانی ما | ای وای به خجلت و پریشانی ما | |||||
| ما غره به دینداری و شاد از اسلام | گبران متنفر از مسلمانی ما | |||||
| ای غیر بر غم تو درین دیر خراب | با یار شب و روز کشم جام شراب | |||||
| از ساغر هجر و جام وصلش شب و روز | تو خون جگر خوری و من بادهی ناب | |||||
| از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت | هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت | |||||
| من بندهی عشق و مذهب و ملت من | عشق است و علی ذالک احیی و اموت | |||||
| روی تو که رشک ماه ناکاسته است | باغی است که از هر گلی آراسته است | |||||
| گر زان که خدا نیز وفائی بدهد | آنی که دل من از خدا خواسته است | |||||
| ساقی فلک ارچه در شکست من و توست | خصم تن و جان میپرست من و توست | |||||
| تا جام شراب و شیشهی می باشد | در دست من و تو، دست دست من و توست | |||||
| این تیغ که شیر فلکش نخجیر است | شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است | |||||
| پیوسته کلید فتح دارد در مشت | آن دست که بر قبضهی این شمشیر است | |||||
| این تیغ که در کف آتشی سوزان است | هم دشمن عمر و هم عدوی جان است | |||||
| با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت | چون در کف فیاض هدایت خان است | |||||
| این تکیه که رشک گلستان ارم است | مانند حرم مکرم و محترم است | |||||
| بگریز در آن از ستم چرخ که صید | از هر خطر ایمن است تا در حرم است | |||||
| یک لحظه کسی که با تو دمساز آید | یا با تو دمی همدم و همراز آید | |||||
| از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند | هرگز نرود وگر رود باز آید | |||||
| هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد | بر من زغمت به تاب و تب میگذرد | |||||
| تو خفته به استراحت و بی تو مرا | تا صبح ندانی که چه شب میگذرد | |||||
| یارب رود از تنم اگر جان چه شود | وز رفتن جان رهم ز هجران چه شود | |||||
| مشکل شده زیستن مرا بی یاران | از مرگ شود مشکلم آسان چه شود | |||||
| دست ساقی ز دست حاتم خوشتر | جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر | |||||
| آن دم که دمد ز گوشهی لب نایی | در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر | |||||
| ای مستمعان را ز حدیث تو سرور | وی دیدهی صاحب نظران را ز تو نور | |||||
| جز حرف و رخت گر شنوم ور بینم | گوشم کر باد الهی و چشمم کور | |||||
| باز آی و به کوی فرقتم فرد نگر | وز درد فراق چهرهام زرد نگر | |||||
| از مرگ دوای درد خود میطلبم | بیمار نگر دوانگر درد نگر | |||||
| باز آی و دلم ز هجر پردرد نگر | در سینهی گرمم نفس سرد نگر | |||||
| در گوشهی بیمو نسیم تنها بین | در زاویهی بیکسیم فرد نگر | |||||
| دارم ز غم فراق یاری که مپرس | روز سیهی و شام تاری که مپرس | |||||
| از دوری مهر دل فروزی است مرا | روزی که مگوی و روزگاری که مپرس | |||||
| مهجور تو را شب خیالی که مپرس | رنجور تو را روز ملالی که مپرس | |||||
| گفتی هاتف چه حال داری بی من | در گوشهای افتاده به حالی که مپرس | |||||
| دارم ز جدایی غزالی که مپرس | در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس | |||||
| گوئی چه بود درد تو دردی که مگوی | پرسی چه بود حال تو حالی که مپرس | |||||
| بس مرد که لاف میزد از مردی خویش | در پیرهزنی دیدم ازو مردی بیش | |||||
| ابنای زمانه دیدم اغلب هاتف | مردند ولی با لب و با سبلت و ریش | |||||
| دلخستهام از ناوک دلدوز فراق | جان سوخته از آتش دلسوز فراق | |||||
| دردا و دریغا که بود عمر مرا | شبها شب هجر و روزها روز فراق | |||||
| ای در حرم و دیر ز تو صد آهنگ | بیرنگی و جلوه میکنی رنگ به رنگ | |||||
| خوانند تو را ممن و ترسا شب و روز | در مسجد اسلام و کلیسای فرنگ | |||||
| آن گل که چو من هزار دارد بلبل | دانی به سرش چیست پریشان کاکل | |||||
| روئیده میان سبزهزاری ریحان | یا سرزده در بنفشه زاری سنبل | |||||
| اکنون که زمین شد ز بهاران همه گل | صحرا همه سبزه کوهساران همه گل | |||||
| از فرقت توست در دل ما همه خار | وز طلعت تو به چشم یاران همه گل | |||||
| از جور بتی ز عمر خود سیر شدم | وز بیدادش ز عمر دلگیر شدم | |||||
| از تازه جوانی که به پیری برسد | ناکرده جوانی به جهان پیر شدم | |||||
| از عشق تو جان بی قراری دارم | در دل ز غم تو خار خاری دارم | |||||
| هر دم کشدم سوی تو بیتابی دل | میپنداری که با تو کاری دارم | |||||
| اول بودت برم گذر مسکن هم | دست از دستم کشی کنون دامن هم | |||||
| من نیز بر آن سرم که گیرم سر خویش | با من تو چنان نهای که بودی من هم | |||||
| زان روز که شد بنای این نه طارم | بس دور زد آسمان و گردید انجم | |||||
| تا یک در بینظیر آمد به وجود | وان در یگانه کیست مریم خانم | |||||
| من از همه عشاق تو مغمومترم | وز جمله شهیدان تو مظلومترم | |||||
| فریاد که من از همه دیدار تو را | مشتاقترم وز همه محرومترم | |||||
| در دهر چه غم ز بینوایی دارم | در کوی تو چون ره گدایی دارم | |||||
| بیگانه شوند گر ز من خلق چه باک | چون با سگ کویت آشنایی دارم | |||||
| این گل که به چشم نیک و بد خارم ازو | رسوا شدهی کوچه و بازارم ازو | |||||
| من میخواهم که دست ازو بردارم | دل نگذارد که دست بردارم ازو | |||||
| هر گل که شمیم مشکبار آید ازو | بیروی تو خاصیت خار آید ازو | |||||
| جانی که گرامیتر از آن چیزی نیست | ای جان جهان بی تو چکار آید ازو | |||||
| بر روی زمین نه کار یک کس دلخواه | کار همه کس ز آسمان ناله و آه | |||||
| کاری چو زمین و آسمان نگشایند | بس دیدن خاک تیره و دود سیاه | |||||
| این ریخته خون من و صد همچو منی | هر لحظه جدا ساختی جانی ز تنی | |||||
| عذرت چه بود چو روز محشر بینی | بر دامن خویش دست خونین کفنی | |||||
| ای خواجه که نان به زیردستان ندهی | جان گیری و نان در عوض جان ندهی | |||||
| شرمت بادا که زیردستان ضعیف | از بهر تو جان دهند و تو نان ندهی | |||||
| افسوس که از همنفسان نیست کسی | وز عمر گرانمایه نمانده است بسی | |||||
| دردا که نشد به کام دل یک لحظه | با همنفسی بر آرم از دل نفسی | |||||
| هرچند که گلچهره و سیمین بدنی | حیف از تو ولی که شمع هر انجمنی | |||||
| ای یار وفادار اگر یار منی | با غیر مگو حرفی و مشنو سخنی | |||||