پرش به محتوا

نگارستان عجایب و غرایب/تصویر یکم

از ویکی‌نبشته

نگارستان عجایب و غرایب جلد:۱ اهتمام:پیشاوری ناشر: کتابفروشی ادبیه ناصر خسرو محل نشر:تهران سال نشر:۱۳۴۱ منبع: کتابخانه نور

[مقدمه مؤلف]

بسم اللّه الرحمن الرحیم محمد تقی ۱۱۷۶

جبینم سجده‌پیرای جناب حکیمیست که از دستیاری عنایتش رسام قلم از رنگ‌آمیزی گرده دویم انفراغ حاصل نمود و سرم آستان‌سای بارگاه علیمیست که از یاوری تفضلش مذهب طبع از تذهیب تماثیل هفتگانه برآسود. اگر چون خامه هزار زبان بهم رسانم از عهدهٔ ادای شکرش برآمدن نمی‌توانم همان به که زبان را بخاموشی آشنا ساخته دست و بازو بآرایش و پیرایش گرده سوم که مصور است بدوازده تصویر تصاویر عجیب برگشایم و در گلگونه‌سازی و چهره‌پردازی لعبتان این گرده ندرت آئین که صورت غرایب اماکن و ابنیه و موالید ثلاثه و صحاری و جبال و بحار و انهار و عیون و حیاض و چاه و دیگر بدایع شکر از آن نمایان است سعی نمایم بو که صاحبدلی چشم تماشا گشاید و از تفرج این تصاویر غریبه خاطر را بخرمی آشنا نموده مرا بدعای خیر یاد نماید.

گرده سوم

مصور است بدوازده تصویر غریب که هریک تصویرش حیرت‌بخش والاخردان کامل نصیب است. گرده سوم که از رنگ غرایب گوناگون رنگین گردید و رسام سحر کار خامه در غازه پیرای هریک تصویر بی‌نظیرش دست از آستین بیرون کشیده از عنایات بیغایات تماشائیان دیده‌ور چنان مستدعی است که اگر در هنگام تفرج حال خطائی یا مواد سهوی بر عارض این خوبان جمله معنی ملاحظه نمایند آنرا بدست اصلاح دور ساخته از پیرایهٔ عنایت گلگونهٔ دیگر بر رویشان کشند و مرا ممنون بل مرهون الطاف خود گردانند.

تصویر اول [شهرها]

[ویرایش]

از رنگهای شهرهای عجیبه رنگ‌آمیز بدایع هریک جلوه‌ریز

محمد طاهر عماد الدین مصنف تاریخ روضة الطاهرین از نگارستان قاضی احمد در غرایب شهر ختا چنین نقل آورده که در سنهٔ هشتصد و بیست و پنج هلالی ایلچیان میرزا شاهرخ باتفاق غیاث الدین نقاش که بایسنغر میرزا همراه فرستاده بود برگشته بهرات آمدند و چنین گزارش نمودند که در شانزدهم ذی قعدهٔ سال هشتصد و بیست و دو از هرات برآمده بیست و هشتم جمادی الاولی سنهٔ هشتصد و بیست و سه در بیابان شیربهرام رسیدیم در آن بیابان بی‌پایان از جوش برودت با آنکه آفتاب در دهم درجهٔ سرطان بود آب بر انگشت یخ می‌بست و در ظفرنامهٔ تیموری مرویست که از ختن که دار الملک ولایت کاشغر است تا شهر خان‌بالیغ که تختگاه دار الملک شهر ختا است براه آبادی یکصد و شصت و یکمنزل است بدین روش از ختن تا قراخواجه سی و پنج منزل و از قراخواجه تا قامول که شهریست در سر حد ختای و از آنجا از کوه تا کوه که مسافت میانهٔ آن هر دو بیست و پنج فرسخست دیواری کشیده رفیع و عریض و دروازهٔ بر آن نشانیده‌اند و آنجا یام خانه‌ها بنا کرده‌اند و لشکری کثیر و خلق بسیار در آنسرحد قیام می‌نمایند و آن سی و یکمنزل است از آنجا به کیخاتو که از جمله سواد اعظم آنولایتست پنجاه و پنج منزل و از آنجا تا بخانبالیغ چهل منزلست و می‌گویند که از ختن تا سر حد ختا راه دیگر هست که بچهل روز می‌توان رفت اما هیچ آب و آبادانی ندارد و آن بیابان اکثر ریگ روان است اگرچه از چاهها که در آن حوالی حفر می‌نمایند زود آب برمیآید اما آب بعضی مواضع سمیت دارد که جاندار از آشامیدن بهلاکت می‌رسد و گاه باشد که دو چاه که در پهلوی هم واقعست آب یکی زهر قاتل و از یکی شیرین و گواراست و از ختن بکاشغر پانزده روز راهست و از کاشغر تا بسمرقند سی و پنج منزلست و در ختن دو رود است یکی را آقاقاش می‌گویند و دیگری را قراکاش و بیشتر سنگ رودخانه‌اش یشمست و از آنجا یشم باطراف ممالک می‌برند و آب هر دو رودخانه از قرانقوداق فرو می‌ریزد.

ایشان بعرض شاهرخ میرزا رسانیدند که دوازدهم رجب المرجب سنهٔ مزبور که وارد قصبهٔ اتاصوفی شدیم و در اوایل شعبان در آن بیابان گاوقیطاس افزون از قیاس دیدیم و بعضی از آنها چنان قوی هیکل بودند سواری را از خانهٔ زین در ربوده تا دیر وقت بر سر شاخ داشت و هیچ بخاطر نمی‌آورد و در نصف شعبان به سکجو که اول شهری از شهرهای ختا است رسیدیم. ختائیان خبر آمدن ما را شنیدند باستقبال برآمدند بنابر قاعده و رسم خود شرط پذیره بجا آوردند و در همان روز بمیان مرغزاری صفهٔ عالی ساختند و بر آن سایبانها برافراختند و خوانها بر صندلیها نهادند و انواع خوردنی از کباب غاز و بط و مرغ خانگی و گوشت گوسفند و میوه‌های شیرین و مشمومات مشکی در ظرفهای چینی اعلاء ترتیب داده در زیر نخلها انواع سبزیها آراسته و در آن بیابان جشنی ترتیب دادند که در شهرهای کلان بدشواری مرتب نمی‌شود بلکه بدان خوبی آراسته نگردد.

بعد از طعام انواع مسکرات بمیان آورده بهمه کس رختخواب و مایحتاج شب سپردند. اسامی ملازمان و همراهیان ما را بقلم آورده روانه کردند.

شانزدهم (دانک داجی) نام که حاکم آنسرحد بود برای ما طوی عظیم داد و انواع تکلفها بمیان آورده حاضر ساخت و در آنمجلس تمثال لک‌لک ساخته بودند و کودکی بدرون آن درآمده بطریق جانور پای برمیداشت و سر می‌جنبانید و تقلید بغایت شبیه می‌نمود باعث حیرت نظارگیان می‌شد.

بعد از چند یوم بقلعهٔ قراول که حصنی است بغایت متانت رسیدیم و در اطراف آن کوههای رفیع دیدیم کسان آمده بار دیگر نسخهٔ اسامی رفقای ما برداشتند و نام هریک بر کاغذ نگاشته ما از آنجا به سوکچو آمدیم. در یام خانها که در بیرون شهر واقع بود ما را فرود آوردند تمامی رخوت و اسباب از ما برگرفتند و در دفتر ثبت کردند و بخازنان پادشاه سپردند و جمیع مایحتاج از مأکول و مشروب و ملبوس و مفروش در یام خانها ترتیب دادند برای هریک یکجامه خواب ابریشمی با یک خدمتگار مطبوع فرمانبردار حاضر می‌شد و از آنجا تا خان‌بالیغ که تخت‌گاه پادشاهست نود و نه یام خانه بود و میان خانه‌ها چند قرغوی و کیدیفو است، قرغوی عبارت از خانه‌ایست که ببلندی شصت گز باشد و دایم الدهر ده کس در آنخانه می‌بودند و از آنجا خانه‌ای دیگر می‌نمود که چون سانحه‌ای حادث شود فی الحال آتش بر آنخانه بلند برافروزد و آنرا دیده حارسان قرغوی دوم روشن و همچنین جابجا آتش مشتعل سازند چنانچه در یک شبانه‌روز سه‌ماهه راه خبردار شوند و بدانند که البته قضیه‌ای واقع شده و بعد از آن مکتوبی مشتمل بر تفصیل واقعه نوشته از این قرغوی بقرغوی دیگر رسانند و همچنین دست بدست می‌دهند و میانهٔ هر کیدیفو مسافت آن چهار یک فرسخ است در هر قرغو خانه‌داری چند استکه در آن‌جاها ساکن کرده‌اند، و یسیاق آنها چنین است که مکتوبرا از قرغو بقرغوی دیگر رسانند و مردم قرغو ده کس و ده روز می‌باشند و بعد از آن ده دیگر می‌آیند.

اما مردم کیدیفوی دایم آنجا ساکنند و زراعت نموده اوقات بسر می‌برند و از سوکچو تا قمجو که شهر بزرگیست نه بام است و در هر یام پنجاه اسب و استر و درازگوش جهت ما می‌آوردند با پنجاه عراده و از جملهٔ غرایب شهر قمجو خانه‌ایست که آنرا چرخ و فلک می‌گویند و آن مثل کوشکی مثمن است از زیر تا بالا پانزده طبقه ساخته و در هر طبقه منظرهای مقرنس ختائی پرداخته و ایوانهای آن تمامی طبقات منظرهای خرد و بزرگ ساخته و در آنجا صور غریبه تصویر نموده‌اند و در زیر آن عمارت صورت دیوان کشیده‌اند چنانچه گوئی آنرا بر دوش گرفته‌اند و دور آن بیست گز و بلندی آن دوازده گز و همه را از چوبها تراشیده‌اند و مطلا کرده‌اند بنوعی که بیننده پندارد که همه طلا است و سردابهٔ بزرگ در زیر آن کوشک و میلی از آهن از زیر تا بالا تعبیه کرده‌اند و یکسر میل بر روی کرسی یشب نهاده سر دیگرش بسقف خانه پیوسته و آنرا در آنجا محکم ساخته‌اند چنان‌که از درون سردابه باندک حرکت آنکوشک بدان عظمت در گردش می‌آید.

و هر روز بدیار و هر هفته بشهری وارد می‌گشتیم. در یوم چهارم شوال بکنار آب قراموران که آن آب در بزرگی برابر جیحون است در آمدیم. چون در آنشهر دختران صاحب جمال بسیارند بحسن‌آباد اشتهار یافته و پس از چند روز بشهر دیگر اتفاق افتاد. در بیست و هفتم بشهر صیدین فور داخل شدیم و آنشهریست در کمال بزرگی در آنجا بتخانهای عالی بسیار است و در یک بتخانه که آنرا از روی ریخته بودند (بتی) دیدیم که بلندی آن زیاده از پنجاه گز بود و بغایت متناسب الاعضاء در هر عضوی از آن صورت دستی نموده‌اند و بر کف هر دست صورت چشمی و آنرا بت هزار دست می‌نامند و کرسی در نهایت بزرگی و بغایت خوبی از سنگ سفید تراشیده و بنوعی تخته‌ها را پیوند داده بودند که گویا یک تختست و آن بت بآن بزرگی بآن عمارت بلند بتمام به آنکرسی موضوعست و دیگر رواقها و منظرها و غرفها دارد در آنعمارت چند آشیانه است. اول از کعب آن بت گذشته و آشیانهٔ دوم نزدیک بزانویش رسیده سوم از زانو اندک بالاتر چهارم تا کمرش پنجم تا سینه و همچنین چند آشیانهٔ دیگرست تا بسرش و آنعمارت کلیه مقرنس درهم آورده‌اند و چنان ساخته‌اند که عقل در آن حیران شده در همهٔ آشیانها از درون و برون توان گشت و آن بت بر بالای کرسی ایستاده ساخته‌اند دو قدم که هریک بطول ده گز باشد بالای دو طبق ریخته ایستاده تخمینا صد هزار من برنج و روی در آن بکار رفته باشد و آن چرخ و فلک را مانند چرخ دیگر ساخته بودند که در شهر قمجو بلکه از چرخ اول بزرگتر و پرکارتر نمود.

روز هشتم ذیحجه نزدیک دمیدن صبح صادق بدروازه شهر خان‌بالیغ رسیدیم و آنشهر را در نهایت عظمت و بزرگی دیدیم طول هر دیوار آن تخمینا یک فرسخ باشد و دیوارهای دور شهر بسبب اینکه بتجدید عمارت می‌کردند چندین هزار جا خاره بسته بودند.

هنگام صبح هنوز دروازه باز نشده ما را از پهلوی برج که عمارت می‌شد بدرون شهر خان‌بالیغ آورده بدرگاه پادشاه رسانیدند و آن میدانی بود هفتصد قدم یکسر و روی آن میدان را بآن وسعت بسنگ رخام تراشیده فرش کرده بودند در آن از بالای فرش پیاده شده گذشتیم و بدرگاه شهریاری وارد گشتیم و بر هر دو طرف در، پنج‌پنج فیل بازداشته بودند و فیلان خرطومها بجانب راه دراز کرده ما از میانه خرطومهای فیلان گذشتیم و بدرون رفتیم، قریب بصد هزار آدمی در آنوقت که هنوز روز ندمیده بود و روشنی بلند نشده در آن بارگاه حاضر بودند و در آن فضای دیگر بود از آن وسیع‌تر و در پیش آن کوشکی رفیع که بلندی کرسی آن از روی تخمین سی ذرع بود و بر بالای آن کرسی ستونهای پنجاه گزی نصب کرده بودند و عمارات عالیه بر دور آن بود و از آنجمله ستون شصت گزی، در پیش ستونها سه دروازه، دروازهٔ، میانین ارفع و اوسع می‌نمود و در چپ و راست دروازه‌ها کوس و کورکه و نفیر و نقاره و ناقوس بعضی آویخته و بعضی ایستاده و قریب دو هزار مغنی بعضی خواننده و برخی سازنده ایستاده آوازهای زیر و بم باهم ساز کرده بزبان ختای و الحان و اصول، ایشان دعا و ثنای شهریار ختا می‌گفتند و مقدار ده هزار کس مرد مسلح همه حربه‌ها مثل سنجق و دور باش و ژوبین و خشت فولاد و تبرزین و گرز و نیزه و شمشیر و خنجر در دست داشتند و در اطراف آنفضا خانه‌ها و صفه‌ها و شبکه‌ها بود و فرش تمام زمین سنگ تراشیده چون روز روشن شد آنجماعت که بر بالای کوشک منتظر برآمدن پادشاه بودند بیکبارگی کوس و کورکه و سنج و ناقوس و دمامه و نفیر و نقاره فرو کوفتند چنانچه زلزله در گنبد خضرا افتاده آنسه دروازه گشاده گشت و خلایق از بیرون به اندرون دویدند ما را از آنفضا بقصر دیگر بردند آنمحل را از اول بغایت دلگشا و وسیع‌تر دیدیم در آن فضا کوشکی در نهایت آراستگی بود و از کوشک اول بزرگتر می‌نمود و در تکلف و تزیین از اول بهتر تخت با زیب و زینت آوردند که در بلندی چهار ذرع بود و بر گرد آن مانند خرگاه چادر برافراشتند که پوشش آن اطلس زرد و درون آن از برد ختائی بود و تصاویر مختلفه چون سیمرغ و اژدها و غیرهما بر آن مصور بود. بر بالای آن تخت کرسی زرین نهاده و از دو جانب ختائیان صف زده ایستاده اول امراء تومان پیش آمدند و پس از ایشان هزاره و صده و اینها از شماره افزون بودند و در دست هریک لوحی که یک گز طول و ربع عرض داشت و بغیر آن لوح در هیچ طرف نمی‌دیدند و در پس ایشان فزون از حد بیان جوانان جبه پوش و نیزه‌دار بعضی شمشیر برهنه در دست صفها آراستند و با وجود این ازدحام چنان خاموش بوده سر در پیش افکنده بودند که آواز احدی بگوش نمی‌رسید و کسی نمی‌دانست که در این محل آدمی هست یا نیست چون خان ختا از حرم بیرون آمد نردبانی از نقره پنج پایه بر آن تخت نهادند خان از نردبان بالا آمده بر صندلی زرنگار نشست.

او در ظاهر مردی بود میانه‌بالا محاسن متوسط قریب دویست سیصد موی بیشتر نداشت محاسنش چنان دراز بود که در کنارش حلقه زده و از چپ و راست تخت دو دختر ماه سیمای خوش منظر مویها بر سر گره زده و گردن و عارض گشاده مرواریدهای بزرگ از گوش آویخته و کاغذ و قلم در دست گرفته ایستاده که پادشاه چه فرماید-هرچه پادشاه بر زبان آورد آندو زن در صفحهٔ کاغذ ثبت می‌نمایند و هرگاه بحرم درآمد آن نوشته را بعرض می‌رسانند و مفصل گزارش می‌نمودند آنرا اصلاح فرمودی و کم و زیاد نمودی بعد از اصلاح بیرون می‌فرستد و اهل دیوان بر آن بنا کار می‌نهادند.

چون پادشاه بر تخت قرار گرفت ما را با گناهکاران و بندیان دوش بر دوش بسته بردند و اول از گناهکاران پرسید و آنجماعت سیصد کس بودند و بعضی را دست و گردن در تخته بود و برخی را آویخته و سرهای ایشان از تخته بیرون و موی سر هر گناهکار در دست محصلی تا پادشاه چه حکم نماید سلطان بعضی را قتل و برخی را زندان حکم کرد و در تمام ولایت ختا هیچ حاکم و داروغه را یارای آن نیست که کسی را تواند کشت و قاعدهٔ آنولایت چنانست که جرم گناهکار را بر تخته‌ای رقم نمایند و در گردنش آویزند و بپا زنجیر و دو شاخه انداخته بپای تخت از دوردستها ارسال دارند اگر همه یکساله راه باشد.

بعد از آن ما ایلچیان را پیش بردند پانزده گز از تخت شاهی اینطرف امیری زانو زده و بخط ختای احوال ما را نوشته برخواند بعد از آن مولانا میرزا حاجی قاضی یوسف نام که از جمله امرای تومان و مقربان درگاه بود از دروازه‌های پادشاهی یکی متعلق باو بود با چند نفر از مسلمانان زبان دان پیش ما آمده گفت دولا شوید و سر بر زمین سائید سه نوبت سر را فرود آورده پیشانی بر زمین سودیم و مکاتیب را در اطلس زرد پیچیده بر دو دست بلند داشتیم ملا قاضی پیش آمده آن نوشتجات را برداشت و بخواجه سرائی که نزدیک پای تخت ایستاده تسلیم نمود خواجه‌سرا پیش رفت و پادشاه مکاتیب را از دستش گرفت و گشاد و باز بهمان خواجه‌سرا داد و از صندلی فرودآمده بر تخت نشست سه هزار جامه و کلاه بفرمود بیاوردند همه را بفرزندان و خویشان و امیران بزرگ خود پوشانید و بعد از آن هفت نفر از ما پیش بردند احوال شاه را مرد زباندان از ما پرسید.

پس ما را بفضای اول بردند و سفره‌ها و خوانها گسترانیدند پس از تناول طعام ما را به یام خانه‌ها بردند و در آنجا جمیع ما یحتاج مهیا و آماده کردند و در روز نوزدهم ذیحجه مهماندار آمد گفت پادشاه امروز شما را طوی می‌دهد.

در ساعت اسبانرا زین کرده آوردند و ما را بدرگاه پادشاه بردند هنوز از شب اندکی باقی بود در آن هنگام قریب سیصد هزار آدمی در آنمقام حاضر بود چون روز شد دروازه‌ها برگشادند و ما را بپای تخت آوردند مردم برای پادشاه پنج بار سر بزمین نهادند پادشاه از تخت فرود آمد زباندان بمایان گفت که خود را سبکبار سازید زیرا که از مجلس بقضای حاجت برخاستن نزد ما عیب است و در آنمجلس از امور غریبه بسیار بود.

شخصی آمده بر آستان افتاد و پای خود را بر بالا داشت چند نی در کف پای او نهادند شخصی دیگر آمده نی را بدست گرفته نگاهداشت کودکی در سن ده سالگی آمده بر بالای آن نی‌ها برآمد درازی نیها قریب بهفت ذرع بود آنکودک در سر نی بازیهای بانواع نمود پس از حرکات غریبه عمداً از سر نی‌ها خطا شد چنان‌که همه پنداشتند افتاد یکبار آنشخص خفته در کمال سرعت برجست و او را در هوا گرفت هر روز از این قبیل تماشا بود و در این مدت اسباب معیشت ما بر وجه دلخواه آماده و مهیا.

روز غرهٔ ربیع الاول سنهٔ هشتصد و بیست و چهار پادشاه از شهر سوار شده بیرون رفت قریب یک تیر پرتاب سواران از یمین و یسار صف زدند چندانکه چشم کار می‌کرد مردم آراسته و پیراسته هر طرف می‌رفتند و بیرون شهر خلایق بسیار جمع شده برای تماشا ایستاده بودند و بزبان ختای پادشاه خود را دعا می‌گفتند.

در آن اثنا یکی از خواتین را که محبوبه پادشاه بود قضا رسیده وفات کرد. در هشتم جمادی الاولی این خبر فاش شد. قضا را در همانشب قصر پادشاه را که نو ساخته بود آتش افتاد و بارگاهی که هشتاد ذرع طول و سی ذرع عرض داشت و ستونهای آن چهل و پنجاه ذرع بود و در بغل دو نفر نمی‌گنجید و همه لاجوردی و طلاکاری نموده رنگ و روغن داده بودند در یکساعت بسوخت و از روشنی آن همهٔ شهر روشن شد و از دور و حوش آن قریب بسیصد خانه بسوخت و بسیاری از مردم هلاک شدند؛ و در تدفین قاعدهٔ آنها چنان بود که میت را در کوه معین بخاک می‌سپردند و پس از تدفین او اسبان خاصه را در آن کوه یله می‌کردند. هر طرف که می‌خواستند بچرند و کسی آنها را نمی‌گرفت و در سردابه آن میت بسیاری از دختران دوشیزه و خواجه سرایان پاکیزه می‌گذاشتند و قوت پنجسالهٔ ایشان را بل زیاده در پیش می‌نهادند و در آن سردابه را محکم می‌بستند چون درجهٔ معاش ایشان باتمام می‌رسید از قضای الهی رشتهٔ عمر ایشان نیز کوتاه می‌شد.

در همان تاریخ مسطور است

که در جزیره‌ای از جزایر هندوستان جنت مکان ولایتیست معموره به نیکوئی مشهور سه ساله جهازات از بنگاله بدان جزیره رفت‌وآمد می‌کند و خطر و بیم هم نیست و جانوران در آن ولایت بسیار می‌شود بغایت خوشرنگ و فصیح‌زبان می‌باشد قرنفل و دارچینی حاصلات آنجاست و راجهٔ آنجا از راجهای دیگر ممتاز است و پنج زنجیر فیل سفید دارد و روش مردم آنولایت از هندو و مسلمان علیحده اشتر می‌پرستند و از می همه سرمستند.

اگر احیاناً شخصی اشتری بدان دیار برد همسنگ آن جواهر می‌دهند و اشتر می‌گیرند و تختی از طلا می‌سازند و جواهر قیمتی بر آن نصب می‌کنند و بر آن شتر می‌بندند و بروش خود عبادت می‌نمایند و طلا و جواهر بنذر و نیت آن می‌آورند و مردم دانا و اکابر خود را بزبانی که دانند راوتی می‌نامند چنانچه در هندوستان دانا را پندت و اچارح گویند و در فرنگ بادری و در چرکس کیتش می‌خوانند و ایشان راوتی خوانند و هرگاه یکی از راوتیان فوت شود مال او را بتمام جمع نمایند و سه روز خاص و عام را حاضر سازند و مال راوتی را بمصرف اطعمه لذیذه و نقلیات خوش و اشربهٔ دلکش صرف سازند.

پس از آن خیابانی مقرر سازند که از برای همین صحبت ساخته‌اند، راوتی مرده را بر سر آنخیابان آورند و شکم او را از داروی تفنک پر ساخته آتش زنند چنانچه اعضای او متفرق و لخت‌لخت گردد. بعد از آن استخوانهای او را یکجا کرده در خاک سپارند و صورت قبری بر آن سازند و خویش و قوم راوتی تا مدت دو سه ماه بر سر قبر آمده نوحه کنند و ناله‌های دردآلود برکشند. اهل آنولایت چون از شب ربعی بماند در طعام پختن شوند و احدی در آنوقت در خواب نباشد و مرغ خانگی آنولایت از اول شب تا صباح چهارنوبت بانگ نمایند.

و در شهری دو مرتبه پی‌درپی حاکم ولایت بدیوان برمی‌آید امراء و وزراء و خرد و بزرگ بر سر قدم نشسته و دست بر سر نهاده می‌باشند و مهمات و معاملات را چون عرض نمایند ایستاده شوند و در میان آواز بلند کردن عیب تمام باشد.

و در روز جشن و عیدی که دارند مطلق حرف نزنند و اگر کسی حرف زند می‌گویند دیوانه شده او را در بند می‌نمایند.

و روز جمعه را از روزهای دیگر افضل میدانند و راوتی ایشان را در آنروز وعظ می‌کند همگی نصیحت و پند ایشان اینست که جاندار را آزار نباید رسانید و برهم رحم نمائید و در آنروز به بتخانه می‌روند و دختران برقص درآمده چندان بازی می‌کنند که بیخود می‌شوند کف از دهان ایشان ظاهر می‌شود و این را از عجایب بت میدانند.

و در سالی دو روز را متبرک میدانند می‌گویند شیطان را ضیافت داریم و در آنروزها شراب وافر به بتخانه‌ها می‌برند و بروش خود عشرت و نشاط دارند و مجلس شیشه و پیاله را گرم دارند و جز در آنروزها داخل بتخانه نشوند و تا سال آینده تأسف و افسوس خورند.

و شهر حیکو بیست و هشت دروازه دارد و تختهای دروازه از رویین ریخته‌اند و بر روی آنطلا ریخته‌اند و بنوعی که گویا همه طلاست و عمارت تمام دروازه‌ها بر یک نمط واقعشده چنانچه اگر مسافری وارد آندیار شود از ایندر بدر دیگر رود پندارد که همان در اول است و از مشاهدهٔ آنحال بحیرت قرین گردد بدین طرح شهرهای دیگر در ربع مسکون واقع نشده و دیوار بتخانه آنشهر تمام از روی و طلا است و فرش سرا بدستور دیوارها مرصع ساخته‌اند و دو بتخانه دیگر هست که آنها را از کمترین بتخانه‌ها می‌شمارند و بزبان خود یکی را بهشت و یکی دوزخ نامند.

می‌گویند که ما بروش پدر خود آدم عمل می‌کنیم و خواهر و برادر را با هم عقد می‌بندند و از جنس جاندار هرچه بینند می‌خورند.

و از عجایباتی که در آنولایت از مردمش ظاهر شود اینست که مردان آلت خود را چاک می‌کنند و در میان گوشت و پوست زنگلها بقدر نخود و بزرگتر از آن می‌گذرانند و بازمیدوزند و افسونی بر آن می‌خوانند که بزودی التیام می‌پذیرد و در وقت حرکت می‌شود و بزن صحبت می‌دارند نمی‌توانند داخل نمایند و آلت را بسر انگشت گرفته در فرج می‌نهند و بعد از آمدن نعوظ رو می‌دهد و در آنحالت از یکدیگر جدا نمی‌شوند آنقدر صبر کنند که آلت از نعوظ بیافتد و از پا نشیند آنوقت از هم جدا می‌شوند

شخصی نقل نمود که من در شهر حیکو بودم در آن ایام در خانه‌ای آتش افتاد مرد و زنی بر روی چارپائی از خانه برآمد من از مردم پرسیدم که باعث این چیست گفتند که باهم جمع شده بودند که آتش از خانه بلند شد بانطفای آن از سبب بستگی نتوانستند پرداخت از این جهت از خانه برآوردیم الحال از هم جدا نمی‌توانند شد و بعد از ساعتی جدا شدند.

در وقت زفاف زن دست بر ران شوهر می‌زد و از زنگلها صدا ظاهر می‌کرد و از این رهگذر زنان آنجا را حظ تمام است و بیغیرتی ما لا کلام در ذات آنها مخمر.

سوداگری که در آنولایت می‌رود و دختر اعیان شهر را نگاه می‌دارد و هرگاه از آنملک بدر می‌رود دختر بخانهٔ پدر خود می‌رود و اگر فرزند شود نمی‌گذارد از آنولایت بدر شود. سپاه آنملک در کمال زبونی است اسب ایشان از تکاور هندوستان خردتر لشکر آنولایت بسیار باشد و هرگاه که ده هزار کس تعیین شود پانصد سوار در آن باشد و پیاده ایشان اسلحه خوب دارد و خوراک دوماهه یساق را بر پشت خود بردارند.

و سپاه آندیار دو فرقه هست یکی را مربد و دویمی را عباس گویند حکومت در میان ایندو قوم می‌باشد گاهی این مسلط می‌شود و گاهی آن را استیلا بود.

و در آنملک فیل بسیار است چون حاکم آنجا بارادهٔ شکار فیل می‌رود یک فیل اهلی را طلبیده سرمهٔ افسون بر پیشانی آن می‌مالند چون بصحرا سرمیدهند نظر هر فیل وحشی که بر آن افتد بی‌اختیار در پس او روان می‌شود چون ازدحام فیلان روی دهد فیلی که سرمه در پیشانی او مالیده‌اند بطرف حصار معین که از برای شکار فیل ساخته‌اند می‌آید و خود را در آن قلعه می‌اندازد و فیلان صحرائی بی‌اختیار و هراس بدان محوطه در می‌آیند و نگهبانان دروازه‌های حصار را می‌بندند فیلبانان آمده ایشان را رام می‌کنند و هرچه پادشاه پسند نماید نگاه می‌دارند تتمه را بصحرا سرمیدهند.

و در آنولایت زر نیست و رواج سکه نباشد. آلات و ادوات برنجی را شوشه کرده و بدستور دستور نه عورات؟ پیچیده سه حلقه چهار حلقه برهم می‌پیچند و خرید و فروخت بدان می‌نمایند اگر کسی صد روپیه در وزن جنس داشته باشد دو فیل بار می‌شود و دادوستد آنولایت از قدیم بهمانست و امروز هم بدانطریق جاریست.

کیفیت شهر اجین

[ویرایش]

جامع تواریخ عالمگیر بهادر خان آورده که بتاریخ چهارم شهر شعبان سنهٔ هفت جلوس والا بعرض رسید که در اجین زن تاج العالم نام فرمانروائی می‌کند و اکثر اوقات بر فیل سوار شده تماشای لشکر می‌کند و سوای پدر و شوهر حکم او بر همه کس در کمال نفاذ جاریست و طلب امرا و سپاه بر آدمیان قلمرو او تنخواهست هر آدم از وجه زراعت و کشت و کار مقدار دو روپیه در ماه می‌دهد و در آنملک تمام سال باران و بارش است و دایم درختان بارور می‌باشد و عجیب آنکه اغصان در شروع بهار بر یکشاخ ثمر پخته و در شاخ دوم غوره و شاخ سوم شکوفه دارد.

در نزدیکی آنملک بندریست و کوه چون جهاز نزدیک بآن بندر رسد آواز مهیبی از آنکوه مانند صدای توپ برخیزد.

و آب و هوای آنجا در کمال سازگاری است و سکنهٔ آنجا از اعتدال هوا بیمار نمی‌شوند و محتاج طبیب و استعمال دوا نمی‌گردند. اگر احیاناً کسی گرفتار بیماری شود در حوالی شهر نهریست مریض را در آن غسل دهند فی الفور چاق و صحیح و سالم از آب برمی‌آید و هر سال طلای بسیار از آن آب بدست می‌افتد و بخزانهٔ حاکم آنجا داخل می‌شود.

و در آنولایت مگس و سگ و وزغ و زغن و گنجشک نمی‌باشد و اگر کسی بیاورد زنده نمی‌ماند.

و کافور از جزیرهٔ همین ملک برمیدارند در جای دیگر نمی‌باشد و از آنجا باطراف و اکناف عالم برند، در زمینی که کافور بهم می‌رسد مسکن جماعت آدمخوار و از شهر آجین تا آنجا پنجروز راه است.

ایشان را اقوام و اقربای بسیار است و قراء آبادان دارند و چون در موضعی شخصی بیمار شود آنرا نزد جماعهٔ که قرابت غریبه دارند و در قریهٔ دیگر که آباد باشد می‌برند و اگر در فرستادن بیمار کوتاهی و دریغ شود آنگروه پیغام می‌فرستند که اگر کسی در میان ما مریض خواهد شد مانند شما در ترسیل آن اهمال خواهیم نمود آنطایفه را از ملاحظهٔ پیغام بمجرد سر کسی درد کند او را روانهٔ قراء اقربا می‌نمایند.

آنگروه خذلان در دم مریض را پاره‌پاره کرده در میان خود پخش می‌نمایند سر مقتول بکلانتر قریه تعلق دارد استخوان کله را بریسمان بسته در خانه می‌آویزد و این آدم صورتان ددسیرت دایم بقمار مشغولند و گرو بازی گوشت اعضاست هرگاه کسی پای دهد بشرط و قول که کرده‌اند بزنده می‌برد و گوشت اعضا فراخور گرو که بسته‌اند از اعضا قطع می‌نمایند و آنرا بذوق تمام می‌خورند.

حاکم و اعیان آنولایت روزی معین دارد که در آنروز گوشت آدم خوردن بر ایشان واجبست در آنروز شخصی غافل بگیرند و بمجرد گرفتن دست بر دهانش نهاده هلاک نمایند اگر در آنوقت حرف بزند رها می‌کنند و دیگری را بهمان نحو می‌گیرند و آنرا کشته استخوان اعضایش برشته می‌کشند و جگرش را در طعام حاکم داخل می‌سازند.

و در آنمحال رسمهای غریب بسیار است و از جمله کار عجیب آنشهر آن که پسران و دختران جوان باهم نرد عشق می‌بازند و مهر دل را در ششدر درمیاندازند و در شب اول که هر دو مشتاق تلاقی شوند کوتوال حاضر شده آن تاریخ ثبت نماید و تا ششماه هیچ‌کس مزاحمت باحوال آنها نرساند هرجا که دلشان خواهد آمیزش نمایند و دست تصرف بر وصال هم دراز نمایند بهر قسم که دانند مشغول کامرانی باشند و بر وجه دلخواه سرگرم مسرت و نشاط و بعد از انقضای ایام معهود عسس هر دو شیفته را نزد حاکم حاضر می‌سازند و حالتشان بر روی روز می‌اندازند و از انقضای ایام مقرر گزارش می‌کنند و فرمانده پس از استماع، حکم بقتل ایشان می‌دهد عسس هر دو را از دربار بیرون می‌آورد و در میدان وسیع می‌گذارد عاشق و معشوق بر روی یکدیگر اشعار رنگین پرسوز می‌خوانند و از چشمه‌سار دیده سیل خون می‌بارند و هر طرف می‌گردند خلق بر آنها سنگ و چوب می‌زنند تا جان از قالبشان برمیآید.

و مردم آنجا نقلهای شگرف یاد دارند و حکایتهای رنگین بر زبان می‌رانند.

خان عالی دودمان عالی مکان بختاور خان نوشته که شخصی از آنقوم با من ملاقی شده بود و این نقل شیرین حکایت کرد که در ایام قدیم سیدی از نجف معلی در این سرزمین رسید و بسیاری از آنگروه را در حلقهٔ اطاعت خود کشید حاکم آنجا نیز دست ارادت باو داد و بر طبق فرموده‌اش در اوامر و نواهی قدم می‌نهاد.

چون بحکم کارکنان قضا فرمان عزل حاکم رسید و طومار حیاتش در دفاتر عالم بالا پاره کردند و بحکم رشد و قابلیت و تسخیر دلها سید بر سریر حکمروائی متمکن شد و حل و عقد ریاست را بدست خود گرفت روزی در دیوان نشسته بود که از کوه صدائی غریب استماع نمود از شنیدن آن در شگفت افتاد و در استفسار آن در خدمت کهنسالان زبان گشاد و دانایان معروض داشتند که این کوه آرام و جای پریانست و آنمرغان رنگین‌بال را آشیان در این کوه چشمه‌ایست ژرف و آبی دارد شگرف هر از چندی پریان بقصد غسل بدان چشمه می‌آیند و از شوق آن آب بی‌اختیار شده غسل می‌نمایند رختهائی که نیروی پروازشان بدانست که از بدن دور می‌کنند و در آمدن بآب آن عین ناصبور می‌شوند مرغولهٔ زلف مشکین و کاکل عنبرآگین وامیسازند و برای صید طایران دل عاشق دام می‌اندازند و در اهتزاز هوای نشاط گره از غنچهای دل خود وامیکنند از غسل کردن که فارغ شدند رخت در بر کرده بهوا طیران می‌نمایند ببال پرواز.

سید که باین مقوله اطلاع یافت شباشب پنهانی بجانب آنکوه شتافت بعد از قطع مسافت نشیب و فراز بر لب آنچشمه رسید و جائی باطراوت و لطافت دید بعد از آن در مغاکی متصل بآنچشمه نشست و دیده انتظار بر شاهراه ورود خیل پریان بست، ناگاه فوجی از آن طایران نمایان شد آمده بر سر آنچشمه نشستند و مانند گل از دیدار آبها شکفتند پس از ساعتی لباس از خود جدا ساختند و خود را بی‌اختیار در آب انداختند سید منتظر از کمین درآمد قصد رخت آنها نمود در فکر ربودن بود که پریان آگاه گشتند بجلدی از آب برآمده پیراهنهای خود را پوشیدند مگر یکنازنین از همه خردتر که مشغول بازی بود بنابر تقاضای سن از آنحالت خبر نداشت در آب ماند سیدرخت او را برداشته برد و خود را در کوی پنهان کرد.

چون آندختر از آب‌بازی فارغ شد از رفیقان اثری ندید و از آنجا سراسیمه سوی رختها شتافت از آن اثری نیافت از غایت حیرانی چون عکس در آینه جا گرفت یکبارگی از خود رفت در این حالت چشمش بسید افتاد از خجالت عریانی موی سر خود را بر بدن بگشاد و گل را در سنبل و سمن را در بنفشه جا داد و بصد سماجت و استدعا پیراهن خود را از سید استدعا نمود و سید از راه پخته‌کاری زبان بحرف نگشاد و قدم جرئت پیش نهاده دستش را بدست خود گرفت و سخن با او نگفت ردائی که با خود داشت برای ستر عورت بر کمرش انداخت و گل در برگ سمن نشست بیت

چو دور ازان پریور پیرهن کرد بهاری جای در برگ سمن کرد

از آنکوه بزیر آمده و در همان شب وارد خانه گردید و بفراغ خاطر بگلچینی گلشن وصال سرگرم شد،

رخوت پرواز پری را در صندوق کرده بخاک پنهان نمود و همواره بتمهید بساط نشاط می‌انداخت.

بمرور ایام چند فرزند از آن گل‌اندام بهمرسانید و بنابر علاقهٔ محبت پسران از طرف پری خاطرش جمع شد و روزی که سید بشکار رفته بود پری از پیر زال که متکفل مهام خانه بود استدعای دیدن لباس خود نمود و مشت زری چون گل نثار راهش نمود و بسان غنچه زبان بناز برگشاد.

زن پیر با دل خود گفت که اکنون چند پسر دارد و بحال ایشان لطف می‌گمارد برشتهٔ الفت ایشان پابند است اگر پیرهن باو نموده شود باکی ندارد و حال آنکه از دور ملاحظه می‌کند و از دستم نخواهد گرفت و این شرط را با او باید در میان آورد که از دور ملاحظه نماید و دست بآن نگشاید پیر زال اینشرط را با پری ظاهر ساخت و او زبان بقبول برگشاد و بخوردن قسم مغلظه واهمهٔ شک از دل پیرزن بدر کرد.

زن ساده لوح صندوق را برگشاد و جامهٔ پری را که بال پروازش بود برآورده بدان نمود پری سبک از جای خود حرکت کرده از دستش در ربود و بر قامت خود راست کرده بال پرواز گشاده در طرفة العین در گوشهٔ بام نشست و رشتهٔ محبت فرزند و شوهر را بیکبار گسست.

از کنار بام پسران را آواز داد که از من بپدر خود دعا رسانید و بگوئید که مدتی در قید تو بودم و منتظر فرصت می‌بودم اکنون شما را بخدا می‌سپارم و بسوی مقام اصلی خود شتافت و از نظر غایب شد.

پیر زال دست تأسف برهم سائیده چون سید از شکارگاه برگشت و بخانه آمد آرام جان را در خانه ندید بر کیفیت اطلاع یافته آه جانسوز از دل برکشید مدتی در آن غم گرفتار گردیده پس از چندی خیرباد جان گفته خود را بجانان رسانید.

در روضة الطاهرین آورده‌اند

[ویرایش]

که جزیره‌ایست ما بین مشرق و شمال بنگاله و همیشه آنجزیره پر از گل و لاله می‌باشد یکجانب آن بکوره کوهات پیوسته است و سمت دیگرش به ختا و در آن ولایت ابریشم فراوان می‌شود و اسب جنگلی بسیار بهم می‌رسد که آنها را تان کهن می‌گویند و اکثر ابلق می‌باشند.

سکان آنجا سر هر سال دو سه هزار آدمیزاد می‌کشند و باعث اینهمه خونریزی آنستکه در ایام سابق راجه آنجا باب کیور نام داشت و سیصد زن در حبالهٔ نکاح درآورده و بیکی از ایشان قیافه نام میلی تمام داشت و او راجه را بقوت سحر و جادو مبتلای خود نموده و در هر ماه این حالت روی می‌داد که زبان از دهانش یکوجب بیرون می‌آمد تا پنج شش آدم را نمی‌کشتند و خونشان نمی‌خوردند زبانش بحال اول نمی‌آمد.

و در این ایام در میان آنها چنین قرار یافته که هرکس از توابع و لواحق راجه بیمار شود فی الحال چند آدم را گرفته مقتول سازند و برای همین امرا و اعیان راجه چند نفر را گرفته در قید می‌دارند که هرگاه عارضه روی دهد آنها را هلاک سازند.

و در ایام قدیم بال کوساسن نام راجهٔ آنملک روی خود را بهیچکس نمی‌نمود و در شبها برآمده دیوان می‌نمود و مردم می‌گفتند بمرض خورهٔ بینی گرفتار است و لب بالای او ریخته بود از این رهگذر از خلق احتراز می‌نمود حتی پسران خود را نمی‌دید و هرگاه می‌خواست قدوقوارهٔ اطفال خود را ملاحظه نماید سالی یکدفعه رخوت آنها را طلبیده ملاحظه می‌نمود و از آن می‌دانست که اطفال بچه سن شده‌اند و زور و قوت او بمرتبه‌ای بود که تیر پانزده مشتی در کمان می‌نهاد و بر زمین می‌زد که تا پر بزمین می‌نشست و سوفار آن تیر را بدو انگشت گرفته از زمین برمیآورد.

چون آنولایت بسیار سرد است در زمستان خشت طلا در آتش گرم ساخته در ساعت بحضور می‌آورند و از حرارت خشتها رفع برودت می‌شود و خانه‌ای که جای نشست او بود از طلا تخته‌ها ساخته همه را باهم بند و گشاد داده بودند و هرگاه می‌خواست برپا می‌کردند و هرجا که می‌رفت همراه خود می‌برد در پی آزار هیچ‌کس نبوده با خلق مروت و سلوک می‌کرد.

محمد طاهر عماد الدوله در روضة الطاهرین آورده

که در متصل بنگاله شهریست در کمال رعنائی و نهایت خوش هوائی و سرحد ملک ختاست و بسیار دلگشا تحایف آندیار از گاو قطاس و عود و مشک است و عود آنجا از همه اعلی است مردم آنجا آدم بیگانه را بمیان خود راه نمی‌دهند اگر احیاناً غریبی وارد شود در شهر نگاه می‌دارند و نمی‌گذارند بیرون رود.

و در سمت شرقی آنشهر کوهیست که در آن دهات و مواضع آبادان بسیار است چون غریب دلتنگ شود ارادهٔ سیر و تماشا نماید تا بآن کوه می‌گذارند و اگر از آن قدم بیشتر گذارد بهلاکت رسانند.

گویند در آنطرف کوه شهریست که قلعهٔ بلند دارد و تمام دیوار آن از طلا و نقره است و غریب را اصلاً در آنشهر نمی‌گذارند.

و در آنملک قلم و دوات نیست و پای حساب در میان نباشد حساب ایشان چنین است که مشت خسی برداشته در میان هم مشخص می‌باشد و در هنگام شب خسها را می‌سوزند از آن، کار بند می‌شود و در سال یکثوله طلاست

راجهٔ آنولایت فوت شده بود یکی از مقربان راجه با صد سوار و همینقدر فیل و همین مقدار گاومیش کشتند و بعد از مدتی پسر راجه پدر خود را در خواب مفلوک دیده حال پرسید، بوقت صبح خواب خود را بدانایان ملک خود گفت که راجه را در خواب دیدم با فرشتگان جنگ کرده شکست خورده است کومک آن باید نمود صد سوار دیگر با سی فیل جنگی کشتند.

روش اینان چنانست که سه چهار جا زمین را دیوار می‌کنند و از مردم یک‌یک آورده هلاک می‌سازند و یکخانه در بیرون ساخته‌اند سرداری که مرده باشد شکم او را شکافته پر از کافور ساخته در آنخانه می‌نهند و شخصی را که بوزارتش مقرر کرده باشند با او حساب می‌کند و همه را بدو می‌سپارند آنمقدار سوار و فیل که در رکاب مقرر شده و بتحویل او داده آمده خرج آن را روشن کرده حساب نموده بدست او می‌دهند و او را در آن دروازه می‌دارند و زنده بدانخانه می‌گذارند و درش را بسنگ محکم می‌سازند و مردم آنجا دراز عمر می‌باشند و گوشت فیل را بذوق تمام می‌خورند.

جامع هفت اقلیم در آن تاریخ آورده

مقامیست از اقلیم ششم بحک و ساکن آنجا مردم بانمک همه سرخ موی گلندام و تمامی سروقد تذروخرام زبانی دارند نافهمانه و از دین و ایمان بیگانه و رغبت ایشان بخوردن گوشت خوک و می‌باشد.

همواره در قصر بلند ملوک اینان چهارصد مرد لشکری پیوسته با یراق حاضر می‌باشند و در آنجانب و شبها در پای سریرش خواب می‌نمایند و با هر یکی می‌باشد کنیزی جمیل همراه او بآن کنیزان در حضور پادشاه مباشرت می‌نمایند.

و ملک را نیز چهارصد جاریهٔ خوشگل گل‌اندام دلربا می‌باشد و درهای تخت را بجواهر قیمتی مکلل نموده‌اند و هر پایه‌اش را بگوهرهائی بی‌بها آراسته و با آن چهارصد محبوبه بر آن تخت قرار می‌گیرد و با آن پریر خان اختلاطها نموده باده مروق در پیمانها می‌پیمایند و در حضور جمع با کنیزان صحبت می‌دارد و نوبت بنوبت در مزرعهٔ آمال تخم امید می‌کارد.

و هیچگاه پادشاه از بالای تخت بزیر نیاید و در وقت سواری از همان تخت بر اسب درمیآید و در هنگام مراجعت بر همان تخت از اسب جدا می‌شود.

کلاه غرور را بر سر کج می‌نهد بغیر از نوشیدن بادهٔ لعل فام و وصال دلبران گل‌اندام پادشاه را کاری نیست و بهیچطرف سوای خوشگذرانی شغل ندارد هرکس از ساکنان آنجا بیمار شود او را از آبادانی بیرون برند و در صحرا گذاشته قدری آب در پیشش گذارند اگر صحت یافت باز بشهر آید و اگر وفات یافت گوشتش زاغ و زغن رباید.

هرکه از قوم کسی داشته هر روز آنها بیرون رفته از او خبر گیرند چون بمیرد او را ده روز در قبر می‌گذارند و مال او را سه حصه می‌کنند حصه‌ای برای دختران و زنان و حصه‌ای در بهای شراب که ده روز بتجرع آن اشتغال نمایند و حصه‌ای برای پوشش و سرانجام تجهیز و تکفین نگاهمیدارند ده روز بخوردن باده و مباشرت کنیزان مه‌جبین بسر آرند و سازها می‌نوازند و بعشرت می‌پردازند کنیزی که خود را با او خواهد سوخت در این ایام شراب می‌خورد و بمقتضای طبیعت کار می‌کند بانواع حلی خود را آراسته و در چشم تماشائیان جلوه‌گر می‌گرداند و تن بهم آغوشی هرکس او را بخواهد می‌دهد روز نهم کشتی از چوب ساخته در کنار دریا نگاه می‌دارند و در آنکشتی گنبد از چوب ساخته می‌گذارند و بانواع اقمشه او را پوشش نمایند و عود و صندل در آن نهند.

روز دهم مرده را از قبر درآورده در گنبد نهند و اقسام گل و ریاحین در پیشش گذارند خلایق بسیار از مرد و زن آن دیار جمع می‌شوند و سازها را بنواز در می‌آورند هریک از خویشان نزدیک مرده در جوار او قبه و پایها راست می‌سازند و فرش فراخور آن در آن می‌اندازند.

کنیز که آمادهٔ سوختنست خود را در هر هفت ساخته و پیرایهٔ والا در بر انداخته اول نوبت بنوبت بقبه‌های خویشان صاحب خود می‌رود و صاحبان قبه هرکدام یکمرتبه با او صحبت می‌دارند بعد از انفراغ جماع بآواز بلند می‌گوید که بصاحب خودخواهی گفت که من حق برادری و قومی بجا آوردم و دیه را از ذمهٔ خود ادا کردم.

همچنین نزد همه قبه‌ها رفته صحبت داشته و هریک بعد از انفراغ مباشرت همان حرف بزبان می‌آرد.

پس از آنجا بیرون برآید و سگی را دو پاره نموده بر یمین و یسار کشتی نثار نماید همچنین خروسی را سر از تن جدا ساخته در میان کشتی اندازد.

و بعد از آن گروهی که با کنیز صحبت داشته‌اند دستهای خود را فرش راه او می‌سازند و چشم تماشا بر روی او گشایند.

کنیز مزبور پا بدست ایشان نهاده بدرون کشتی می‌رود و قدح مالامال از شراب ارغوانی کشیده سه مرتبه از کشتی فرود آمده و پا بر دست ایشان نهاده بالا می‌رود و چند افسون می‌خواند و میان گنبد که نعش را گذاشته‌اند می‌رود و هرکس از خویشان نزدیک مرده در آن در آمده با کنیز جماع می‌کند و در حضور مرده شهوت می‌راند.

چون از ادای برادری فارغ می‌شوند پیرزالی را که باعتقاد ایشان ملک الموتست می‌آرند و او رفته زن را در پهلوی مرده می‌خواباند و شش نفر از قرابتان غریبه در گنبد درآیند دو نفر دست کنیز و دو نفر پای او را گرفته و پیر زال چادر تاب داده در گردنش می‌افکند و بدست دو نفر باقی می‌دهد که از هر دو طرف او را بکشند تا جانش از بدن برآید.

بعد از کشتن کنیزک دو نفر از خویشان آتش در کشتی می‌زنند تا کشتی و مرده خاکستر می‌شود حاضر می‌باشد اگر آتش را باد بلند سازد و خاکستر را دور اندازد مرده را مقبول شمارند و اگر باد نوزد مردود انگارند

هرگاه میان دو کس از این جماعت نزاع واقع شود ملک ایشان از صلاح عاجز آید حکم نماید که بشمشیر جنگ کنند هرکه غالب آید حق بجانب او باشد.

غرایب شهر چین

[ویرایش]

در تاریخ هفت اقلیم مسطور است که نوادرات ملک چین و بدایع آن خطهٔ شگفت آئین بگزارش درنمی‌آید و شمار غرایب آن از احاطه تحریر او برنمیآید.

گویند در سالی یکدفعه پادشاه آنجا مجلس سازد و خاص و عام بقدر رتبه در آنمحل درآید و در آنروز فرمانبرداران پارچه چوبی را در بارگاه آورند هرکس باریاب کرنش آید یکمرتبه تیشه را بآنچوب آشنا سازد بعد از ساعت صورت زیبا جلوه پیرا گردد که مصوران مانی رقم بهزاران تردد بنوک قلم چون آنصورت نتوانند نگاشت.

و گردون از چوب می‌سازند که بیحرکت گاو و اسب راه رود در وقت ایستادن بی‌مانع بایستد و هر قدر که خواهد برود و دستفروشان آنجا جنس مأکولات و میوه و سبزه و گل و ریحان بر آن نهاده محله بمحله می‌گردند و سودا با مردم سکنه می‌نمایند.

و نیز در آنمملکت سنگیست که خمیر مایه چینی است مردم آنرا از کوهسار آورند و سائیده در حوضهائی که برای همین کار ساخته‌اند خمیر نمایند و دست در آن زنند بعد از دو سه یوم آنچه بر روی آب ایستد آنرا در دست برداشته در ظرف نهند و اصل مایهٔ چینی آن باشد و همچنین درجه بدرجه بردارند و ظروفها از آن بسازند چینی‌هائی که باطراف ممالک می‌آورند از مایهٔ آخرین می‌شود و اول تا سیمین را بسر کار پادشاه آنجا رسانند.

در روضة الطاهرین

منقولست که در بیرون شهر چین بفاصلهٔ ربع فرسخ باغ ساخته‌اند در نهایت طراوت و عمارت عالیه در آن پرداخته بکمال نظارت از در دولتخانه پادشاه تا دروازهٔ باغ همانند بعنوان زاغها که در هوا پرورده و در هوا پرواز باشند چیزی تعبیه کرده‌اند که مطلقاً تا یک گروه راه پرتو آفتاب بر زمین نمی‌افتد و از روی سر تا جائی که زاغها تعبیه کرده‌اند یک گز ارتفاع دارد و طول و عرضش نیز یک ذرع باشد هرگاه شهریار بسیر آنباغ می‌رود با اهل و عیال خود بهمان راه رفت‌وآمد می‌نمایند و در آنباغ دهان شیر بهیئت ساخته‌اند که بند و گشاد آن بحکمتست هرگاه دانندهٔ اینکار بند آنرا بحرکت می‌آرد راه درآید و اگر دیگری خواهد که آنطلسم را بر گشاید امکان ندارد.

و هم در آن تاریخ مسطور است

که جزیره‌ایست ندرت آئین در حوالی چین هوای آنجا باعتدال و آبش در طبایع سازگارتر از آب زلال اهل تجار برخی ترسائی‌اند و بعضی یهودی و گروهی مجوس و مردم هند آنجا سکنی دارند نزدیک بولایت ختاست و طرفه دلگشا جائی. در ملت ترسایان چهل و پنجروز روزه می‌دارند و پس از آن عیدی کنند در کوچه درازی که قریب بسه تیر پرتاب راه خواهد بود محجری مقرر کرده آئین بستند و طلا و جواهر بسیار در آن تعبیه کرده و از تخته‌ههای چوب چهار آشیانه می‌سازد زنان ایشان در طاقها که از همه بلندتر است جا می‌گیرند و خود را بزیب و زینت تمام آراسته در غرفها می‌نشینند و از آن فروتر مردان ایشان جای دارند و درجهٔ سیم برای کنیزان مهیا درجهٔ چهارم جای غلامان می‌نشینند و گاومیش جنگلی بسیار دارد می‌آورند و در آنکوچه سربسته واگذارند و راه درآمد را نیز مسدود سازند و گاومیش در آنکوچه دراز درآرند و تفنگهای گشاده دهان بر دست دارند و تیرها از شاخ درخت در کمال باریکی که برگ از آن جدا نشده و پیکانی بر آن تعبیه نموده و پیش آنرا مانند شستی که بدهان ماهی نهند خم داده و در آن تفنگها نهاده بزور دهان بر آن گاومیش می‌اندازند و هنگامهٔ تماشا گرم می‌سازند چنانچه از کثرت تیرباران تمام اعضای آن گاومیش سالم نمی‌ماند و از تنگی عرصه بهر جانب حمله می‌آورد.

گاه چنان می‌شود که چوبهای ضخیم که طاق بند را بالای آن نموده‌اند بیک ضرب شاخ ریزه‌ریزه می‌سازد و بنای حیات چندی از غلامانرا که در درجه باشند از پا می‌اندازد و سر گاومیش بدفعات در آن کوچه می‌آرند که بدان تیرها دمار از نهادش برمی‌آرند. هر سال چند غلام در آنمعرکه کشته شود پس از آن عید ایشان بآخر رسد.

و اگر کسی از اعیان آنملک را روزگار بسر رسد اول او را در زمین دفن سازند و زیاده از یکذرع زمین را حفر نمایند بتان خود را رو بجانب قبله نگاهدارند و روی میت بسان بتان کرده در خاک سپارند بعد از یکسال از آنجا بیرون آرند و در جائی که بجهت مرده قرار داده‌اند و تختی بر آن نهاده مرده را در بالای آن تخت می‌سوزانند و از صندل و عود بر گرد آتش می‌افروزند و اقربای مرده از خاکستر آن قشقه می‌کشند و بعد از آن روبخانه‌ها نهند. وجود اهل آنجا در آنملک مثل کیمیاست و جمیع سکنه متمول و از ثروت کامیاب، زنان ایشان در نهایت جمیله‌اند و برای بردن قلوب مردمان در غربیله.

غرایب شهر زنگبار

[ویرایش]

محمد طاهر بن عماد الدین در تاریخ آورده که در زنگبار درویش و غنی چادر بر دوش دارند و فوطه دو سه پیچ را پیچیده بر سر می‌گذارند در این محال مطلقاً اسب نمی‌باشد و رسم سواری مستمری نبود روز مصاف حربه ایشان از استخوان پشت ماهی بسان اره است.

و بزرگان آنقوم اگر بجائی روند بر روی پالکی بروند پادشاه را تاج بر سر باشد و رومال منقش زردوزی پیچیده بجای دستار باشد و دایم نقاب بر رویشان باشد و صورت بکسی نشان ندهند مگر عزیز معتبر چهرهٔ او را بی‌پرده تواند دید و کسی از فرمان او سر نتابد و هرگاه فرمانده کسی را امان دهد مهر و برنج نزد او فرستد از قدیم رسم آنولایتست.

در تاریخ روضة الطاهرین منقولست

چون شهنشاه جهان سلطان عالم اسکندر عالمگیر بسیر ظلمات در جستجوی آب حیوان روا نشد در اثنای راه بشهری رسید که موسوم به هروآم و بزنان متعلق بود.

فرمانروای آنمرز و بوم طرف راست بر صورت زنان و طرف چپ بسان مردان می‌نمود همه مسلح باسلحهٔ جنگ و هریک تهمتن دوران تن تنها خود را بر صف دلیران می‌زدند و در هر کوچه هزاران هزار زن مسلح و مکمل تردد می‌نمودند و همه لعبتان تندخو دوشیزه و پاکرو و باکره و بشوهر میل نداشتند و تن بهم آغوشی مرد دادن امر عظیم می‌شماردند و اگر زنی را از آنگروه میل جفت بهمرسیدی از میان ایشان جدائی گزیدی و هر دختر که طبیعت نسوانی در او بودی رخ خود را بمردم ننمودی در پردهٔ عصمت جا کرده از کنج خانه بیرون نمی‌شد و هرکه از اینحال دور بودی خود را داخل آنجرگه متهور نمودی و هرکه در وقت نبرد هم‌آورد خود را از پای درآوردی سردار آنفرقه باو تاج زر بخشیدی و او را بر دیگران امتیاز دادی.

و از زنان رزم‌آزموده دلاور در آنشهر سی هزار موجود بود که هریک در جنب دلاوری خود رستم را زالی می‌شمردند.

چون شهریار دادگر بآنمحال رسید دو هزار زن بگوشواره‌های مرصع باستقبال درآمدند و هریک ده تاج مرصع در کف دست درآورده نزد پادشاه بردند و پادشاه چند هدیه بر آن افزود که هرگاه شهریار نزول نماید این تحایف را از نظر بگذرانند.

چون شهریار نزدیک بآنشهر رسید ناگاه باد تند وزید برف و باران سخت در بارش آمد و از غایت سرما چندی از لشکریان سلطان هلاک شدند سلطان از آنملک برآمده پیشتر آمد گروهی را دید که چشمهای پر خون داشتند و از دهن‌های ایشان شعلهٔ آتش بدر می‌جست.

اسکندر بسرعت تمام از آنمقام بگذشت بجلدی روانه پیش گرفت ناگاه ابر سیاه که تیره‌تر از شب دیجور بود نمایان شد از مشاهدهٔ آن سلطان و لشگرش بهزار مشقت از آن مخاطره نجات یافتند و بجلدی تمام گذشتند گروه کریه منظر سیاه تمام که از دیدنشان مو بر اندام راست می‌شد نمایان گردید و عسکریان از آن هراسان گشتند سرکردهٔ ایشان پیش رفتند و چند زنجیر فیل کلان از نظر گذرانیده اسکندر بحال آنها ملتفت شده بنواخت و هریک را بقدر حالت مستمال ساخت پس دو هزار از آن پری دیدار با افسر و گوشواره نمایان شده هدیهٔ مرسوله پادشاه خود را بنظر شهریار آوردند.

اسکندر از مشاهدهٔ آنحال شادمان شد و پادشاه هروآم را از دل ثنا خوان شد و از آنجا باتفاق پریر خان رونق‌افزای شهر شده پادشاه آنجماعت را دربر کشید عجایب و غرایب آنملک را که از حد و عدد افزون بود ملاحظه نمودی و از آنجا بجانب مغرب بال و پرواز گشود.

گویند زنانی که در آنولایت بمردی رو شناسند بصحبت مردان راغب نیستند و کسانی که خواهش جفت شدن دارند در پرده می‌باشند و اولاد که از آنها پدید شود همه اناث می‌باشند و هرگاه هم پسری متولد شود بمجرد درآمدن گهواره نشین عدم می‌گردد.

و در همان نسخه مرقوم است

که ولایتیست از توابع بنگاله مشهور به آسام و بسیار دلکش و خوش هواست.

در آنمقام چون روزگار یکی از اعزه آنجا سپری گردد و روانه سفر آخرت شود زنان اصلی و خاصه و پرستاران با پیشانی گشاده با او همراه شوند و زنده بذوق تمام در آتش نشینند و اگر کسی از راه دوستی جان از اینکار پهلو تهی نماید زنان قبایل و عشایر برو زبان بیغاره گشایند و او را تا زنده باشد مطعون نمایند و اگر مرده وارث نداشته باشد مال او را بسوزانند سحر و جادو در آنملک بسیار است و شعبده کاری و نیرنج سازی بیشمار.

گویند زن آبستن تمام شهور را اشکم پاره نمایند و بچه را از آن بیرون کشند از دیدن حالت آنفرزند حالت آینده را از نیک و بد خبر دهد.

جامع روضة الطاهرین

از زبان قاضی حلب که در سنهٔ نهصد و چهل شش هجری بقسطنطنیه رفته بود نقل آورده که او می‌گفت که مثل اسلامبل که تختگاه قیاصره رومست در ربع مسکون بدان عظمت و بزرگی شهری دیگر نیست ۳۹۴۳ محلة مسلمین است و محلهٔ نصاری ۴۵۸۶ و محلهٔ یهودی ۲۸۵ هر محله مشتمل بر ششهزار خانه و مسجد جامع ۸۸۵ مساجد محلات ۴۴۸۲ معلم خانه ۱۳۵۳ آش‌خانه که از سرکار پادشاه آش و طعام بآیند و روند و محتاجان می‌دهند یکصد خانقاه یکصد و پنجاه زاویه که مردم گوشه‌نشین در آن می‌باشند دویست کاروانسرا ۴۱۸ چشمه آب ۹۴۷ طاحونه ۵۸۲ سقایه ۴۹۹۸ مدرسه ۵۱۵ فایون که اشیاء بدان وزن نمایند ۸۹۵ حمام ۸۸۸ نوره‌خانه ۵۴۹ دیگر را از این قرار قیاس باید نمود.

و هم در آنشهر خانهٔ ساخته‌اند که دوازده در دارد چون از صبح شروع بساعت تحویل شود در اول بازگردد و صورتی برآمده در میان بایستد و تا انقضای ساعت برپا و بجا باشد چون ساعت بگذرد آنصورت ناپدید گردد و دروازه مسدود شود و در دیگر واشود صورتی نمایان گردد و همچنین تا دروازه دوازدهم و کیفیت شبانه‌روزی از آنخانه معلوم نمایند و بعد از انقضای دوازده ساعت باز از سر ابتدا شود و در اولین واگردد.

مصنف تاریخ وصاف آورده

که شهر سرای در زمان استیلای لشکر مغول قبلاقاآن مفتوح نموده اعظم مملکت چین است و آنشهر بوضع طولانی واقع شده دورش بهشت و چهار فرسخ و از یک طرفش تا طرف دیگر بجانب طول دو سه جا آشیان بام بسته‌اند.

طول راسته بازار آن سه فرسخست و از جمله اهل حرفه سی و دو هزار دکان رنگرزی باقی از این قیاس باید نمود هر روز هفتصد انس زر حاصل تمغای نمک آنجاست و هفتاد تومان از سکنهٔ آنجا لشکریان و اجناس سپاهیانند که عبارتست از هفتصد هزار کس و هفتاد تومان رعایااند غیر از فقرا و غربا و تجار و آیند و روند.

و دیگر دیار کشیشان و زهاد و عباد و اصنام و امام از خاص و عام که ایشان در دفتر عرض داخل نیستند. چهل هزار عسس شب بحفظ و حراست آنشهر اشتغال می‌نمایند

و در میان شهر چند رود بزرگ جاریست و سیصد و شصت و پنج جا بر آن پل چوبی و قنطره بسته‌اند و زورق خرد و بزرگ بسیار در آن افکنده.

در چنین شهر باعظمت تمام اسواق و محلات و رواق آنرا بخشت پخته و سنگ تراشیده فرش کرده‌اند چنان‌که در ایام باران اصلاً گل و لای نمی‌شود همه کس بفراغت رفت‌وآمد می‌نمایند.

در آئین اکبریست

که در هندوستان باستانی شهری است بزرگ و بر دور آن سنگین قلعه سترگ سیصد و هشتاد و چهار بازار و هریک بازاری مشتمل بر صد چارسو.

در آنشهر صد و هفت سرای تجار و هر سرای مملو از اشیاء نفیسه هر بارو و دروازه ده هزار مسجد.

و از غرایبی که در آنشهر است سنگ پاره‌ای هست که هرچه از فلزات بر او نهند فی الفور طلا شود.

در تاریخ هفت اقلیم مرقوم است

که در زمان المهدی بالله عمارت شهر ری بدینمنوال بوده است ششهزار مدارس و خانقاه و چهارصد حمام و هزار و سیصد و شصت مسجد و چهل و ششهزار و چهارصد طاحونه هزار و دویست کاروانسرا و دوازده هزار و هفتصد منار پانزده هزار و سی و پنج یخ چاه و چهارصد و پنجاه عصار خانه و هزار و هفتصد قنات جاری هیجده هزار و نود و یک رودخانه محلات نود و شش و در هر محله چهل و شش کوچه و در هر کوچه چهل هزار خانه و هزار مسجد و در هر مسجد هزار چراغ از طلا و نقره و غیره بوده که هر شب افروخته می‌شد.

در نسخهٔ عجایب العالم مرقوم است

که در عهد سلطان محمود سبکتکین آبادی شهر غزنین بحدی رسیده بود که دوازده هزار مسجد و مدرسه داشت و صیادان هر روز ده هزار خروار گنجشک برای فروخت در آن خطه می‌آوردند.

معموری و آبادی و ازدحام را از این قیاس باید نمود.

جامع فرهنگ مؤید الفضلا

از عجایب البلدان نقل آورده که سراندیب شهریست بزرگ که حدی تا ظلمات دارد و حدود یمینش بمطلع آفتاب پیوسته و طرفی تا سرحد هندوستان رسیده و هشتاد محله آباد در آن هست که هر محل یکفرسنگ عرض و طول دارد.

ایضاً در نزدیکی آن و لب رآی‌چکنا تهیه پریان نام شهریست از توابع آن و آن معموره آبادان است.

مردان آنجا تن بصندل اندایند و خود را بزینت برآرایند زنان جز ستر عورت نپوشند و با همه کس گرم بجوشند و در هفته چند شوهر نمایند و در حین مباشرت مرد را بزیر انداخته خود بالا شوند و در وقت محاربه سلاح پوشیده بمیدان درآیند و در حرب بر مردان سبقت گیرند.

در اقبالنامهٔ جهانگیری مرقوم و مندرجست

که راجورا از توابع کشمیر منزلیست بر سر راه و سکنهٔ آنجا از قدیمند بیدین و گمراه اگرچه در عهد سلطان مسلمان شده‌اند نهایت تا حال در وضع قدیم خود می‌باشند چون هندو زنان مرده را با مرده در آتش می‌سوزند زنان ایشان با قالب بیجان شوهر زنده در گور درآیند و در این چند روز دختر دوازده ساله با شوهر بیجان در گور درآمده از شنیدن این سخن حاضران مجلس در حیرت افتادند حکم تفحص آن صادر شد بعد از جستجو گفته طراز صدق پذیرفت.

در تاریخ هفت اقلیم آورده

که در تومان تورکل تا حد سوادبجور از مضافات کابل رسمیست که هرگاه زن بمیرد اول او را بالای تخته انداخته از چهار طرف بردارند اگر از آن زن عمل زبون صادر نشده باشد بی‌سعی و خواهش تخته در حرکت آید و اگر از آنزن فعل شنیع بعمل آمده باشد مردم حرکت نتوانند کرد مگر بدشواری چنانچه این مقدمه مکرر بتجربه رسیده.

شیخ ابو الفضل در آئین اکبری آورده

که طرف شمال بنگاله ولایتی است آنرا راه کوه نامند بزرگ آنسرزمین خداوند هزار سوار و لک پیاده کامروب و کانور گویند و کاشان بدست اوست و در آن جادوی فراوان و جادوگری از اندازه بیرون شگرف دستانها برگذارند خانه سازند ستون و دیوار و سقف از آدم باشد برخی را به نیروی سحرپردازی برین دارند و گناهکاران نیستی سزاوار را نیز بکار برند و هرکه بخواهش خود تن بدین کار دهد یکسال بر کار کرد او بازخواست نرود و گوناگون نعمت بر آن آماده دارد.

چون هنگام رسد چندین شمشیر گرفته او را از هم بگذرانند از جنبش و آرامش و دیگر حال بر گرانی و ارزانی و فزونی عمر و زندگانی دراز از زیان و کاهش غنیم آگهی یابند.

هم در آنجا مرقوم است

که میان مشرق و جنوب بنگاله فراخ مملکتیست ارچنگ نام بندر جاتکانو اوست و فیل بسیار شود و اسب و شتر و خر گران از نر گاو و گاومیش نبود.

جانوریست ابلق که بهره از این هر دو دارد بگوناگون رنگ برآید شیر او را بخورد.

کیش اینان برخلاف هندو و مسلمانست خواهر توأم خود را بگیرند و تنها از مادر پرهیزند و آتش اندوز ریاضت‌کش را روتی گویند و از به دید او بیرون نشوند.

و آنسه گونه بود صندلی بادامی و کافوری نخست را هر سه عضو مخصوص از بیخ برند و او را اطلسی گویند و دومی را قدری آلت فعلی باشد سیمین خصیتین او را هنگام خوردی بمالش نابود گردانند یا برآرند چنان برگذارند و جز آدمیزاد هر جانوریرا که خصی نمایند از آن سرکشی فرونشیند و حسن جمال برافزاید و اینجا بعکس آن بظهور آید.

ایمائیست از اشارات شیخ آذری

که خطه‌ایست از بلاد روم برومیه موسوم و دور آن خطه هیجده فرسنگست و در هر فرسخ سه دروازه پرنیرنگ و دوباره دیگر آنجاست که بنای هریک از سنگ خاراست عرض دیوارش هیجده ذرعست و ارتفاع شصت ذرع ما بین این هر دوباره رفیع قریب دویست ذرع میدانیست رفیع و نهریست جاری که در میانهٔ او می‌گردد و آبش در هر خانه جاری است.

و دو دروازهٔ دیگر دارد همتای فلک که یکی را باب المذهب و دوم را باب الملک نامند مسافت ایندو دروازه چهار فرسخست بیشتر در میان دروازه‌ها بازاریست رسا که تمام اساس دکاکین را از مس ساخته‌اند و سقف و جدارش را نیز از آن پرداخته و در بالای آن میدان دیگر است بازار و عمارات عالیه و غریبه در آن بسیار از آن جمله عمارتیست بسیار مبارک که هزار و دویست ستون از مس دارد و طول هر ستون از پنجاه ذرع زیاده هریک از بلندی سر بآسمان گشاده و یکهزار در و دروازه و در آن از مس ساخته‌اند و چهل در از زر سرخ پرداخته و ابواب عاج و آبنوس در آنجا بی‌پایانست و در هر باب صنعت نمایان بکار برده‌اند و از آنجمله یکصد و سی هزار زنجیر از زر سرخ و قنادیل مرصع در آن آویخته و عجایب و غرایب این عمارات از حیز بیان بیرونست و سامان طول اینعمارت یکفرسخ باشد و عجایب و غرایب بیشمار استادان نادر کار در آن بکار برده‌اند.

در عجائب الدنیا

مسطور است که در حوالی قدیس میان کوه خانه‌ایست پرشکوه که هر شب که در آنخانه بیدار نشینند آن خانه را پر از نور صفا ملاحظه نمایند.

ایضاً غاریست در حدود دانسقون مصفا و زایرانرا شگفت‌افزا اگرچه ظاهرش از نور خالیست باطنش مملو از صفات عالیست بیمار که در آن غار درآید از رنجوری خلاص شود.

ایضاً براق قلعه‌ایست و در شب هرکه آنجا بخوابد او را کسی آواز می‌دهد که دوای خود را از فلان چیز بساز چون فرمودهٔ هاتف بجا آورد مرض از او بکلی برطرف شود. ایضاً بیت المقدس مشهور است در دیار شام آنرا حضرت سلیمان باتمام رسانیده و در آنجا خانه بود مصفا مانند آئینه اگر کسی متقی در آنخانه رسیدی عکس روی خود را در آن خانه از آئینه مصفا دیدی و اگر فاجری در آنمکان وارد شدی از مشاهدهٔ تمثال سیاه خویش خجل گشته زود از آنخانه برآید.

در عجائب البلدان بچشم سر دیده شده

که مسجدی است قدیمی در شهر اصفهان و در آنمسجد شگفتی است نمایان که هرکه بدروغ در آنمکان سوگند قرآن بخورد در اعضایش خللی پیدا کند.

ایضاً موضعسیت مشهور بکوردزقمشیر و در آنجا خانه‌ایست دلپذیر و در آنخانه صورت زنی از سنگ ساخته‌اند و هیچ‌کس از قدماء ما تقدم پی نبرده‌اند که این‌چه نیرنگست.

هرکه را از ساکنان آنجا بیماری کهنه شود بپای خود بدانخانه رود و دست بر پستان آن تصویر بمالند سه قطره شیر از آنجا بیرون آید آنرا با آب ممزوج ساخته تناول نماید مرض قدیم در حال از آن کس زایل گردد و اگر عمرش بآخر رسیده باشد باجل موعود درگذرد والا از آزار که باشد نجات یابد.

در تحفة الغرایب آورده‌اند

که در قسطنطنیه خانه‌ای است پرنقش و نگار و صورت مردان و زنان بر سقف و جدار آن بسیار چون کسی از زنان و مردان آنملک را عضوی بدرد آید از روی نیاز در آنخانه متبرک درآمده دست خود را بهمان عضو تصویر گذارد و از آنجا برداشته همان عضوی که از آن درد می‌نماید مس کند المش فی الحال زایل گردد و مراد دلش حاصل شود.

ایضاً مسجدیست متبرک در غور و در آن عجایب و غرایبست نامحصور که از طرف بیرون مسجد دست مردم از هر طرف ببامش می‌رسد و از اندرون ارتفاع سقف پنج ذرع باشد و حال آنکه سطح مسجد با زمین بیرون برابر است و نشیب و فراز ندارد و ستونهای آنمسجد را هرچند بشمارد از سی و نه تا چهل و یک اضافه بشماره در نمی‌آید و عدد ستون آنمسجد مشخص نشده و کسی درست نشمرده.

ایضاً در بصره مناریست بر شوارع عام واقع شده هرگاه کسی بآن منار بگوید که بحق علی علیه السّلام جنبان شو در حال بجنبش درآید و هرگاه گوید اسکن در لحظه ساکن شود.

ایضاً در محول کوشکیست معقول که برای معتصم خلیفه از بیم پشه که در آن امکنه بسیار است ساخته‌اند و افسون برای بستن پشه طلسم پرداخته و در آنخانه پشه را گذر نباشد و در تمام شهر هجوم او از حد و حصر افزونست.

ایضاً در بلدهٔ پیشاور سرائیست بکور کهتری موسوم آنرا معبد هندیان شمارند خاصه جوکیان از دور ایستاده برای زیارت روی بدان آرند پشه را مطلق در آنمکان گذر نباشد و در بیرونش ازدحام آنرا شماری نه با وجود کثافت اکثر قاذورات در گرد و پیش آن می‌ریزند از عمل جوکی در آن پشه نمی‌تواند درآید.

ایضاً در ولایت رودبار توابع قزوین دو موضع است قریب یکدیگر که متوطنان آنجا آواز هم را توانند شنید در یکوقت کاشت جو می‌باشد و در دوم هنگام درو گندم اینمقدمه باعث حیرت دانایان گردد.

ایضاً گیاه صحرای موغان تمام زهر گیاست و گلش مرگ است ز برای چارپا در جائی که کوه سبلان بنموده آید این خاصیت از آن گیاه برآید.

در تواریخ مسالک الممالک آمده

که در شهر قونیه از توابع روم گنبدی ساخته‌اند بیدر مردم برای طهارت نزد آن گنبد روند در آنجا وضو نمایند بطرف بیرون آن گنبد از سیصد و چهار توله آب می‌ریزد و بینندگان را از مشاهده‌اش حیرت می‌افزاید.

در معجم البلدان آمده

در قیصریه بلیتاس حکیم برای قیصر حمامی ساخته‌اند نادر و عظیم که در گلخنش چوب می‌سوخت و بیک چراغ تمام آنخانه می‌افروخت

در جامع الحکایات نوشته

که در قصبه نصیبین توابع ربیعه در ازمنهٔ سابقه پشه و ملخ قاتل بسیار بود و ساکنان آنجا را از دست اینها بسلامت جان بدر بردن دشوار می‌نمود حکمای آن عهد طلسمی ساخته‌اند و پشه و ملخ را در آن بند انداختند چنان‌که در آنشهر داخل نشوند.

در عهد صلاح الدین یوسف باروی آنرا تعمیر می‌ساختند خمهای سربسته پدیدار شد بگمان گنج سر آنها را گشاده چند پشه و ملخ درآمده در آنشهر از جوش آنها قیامت افتاد هرچند با زخمها را بر جا نهادند و دست تغابن و افسوس گشادند سودی نداشت و جوش پشه و ملخ رو بکمی ننهاد و آنطلسم را اثر باقی نماند و هریک از ساکنان اشک حسرت بر رخسار راندند.

ایضاً شهر صمکان از غرایب جای دنیاست و باعث تعجیب‌ها رودی است در میان آنشهر روان و پلی بر آن بسته‌اند که آنطرف پل سردسیر است درخت جوز و چنار و امثال آن در آنجا بسیار است و طرف دیگر گرمسیر اشجار ترنج و نارنج و مانند آنها در آنجا بسیار.

از مؤلف فارسنامه نقلست

که جمشید در اصطخر در پای کوه سرائی از سنگ خارا بساخت و پایان کوه میان سرای او که بنیاد نهاد آن مربعست یکطرفش بکوه پیوسته یکطرفش بجانب صحرا گشاده آنرا ببلندی سی ذرع ساخته‌اند و بدو طرف آن نردبانها بجهت بالا رفتن گذاشته‌اند و بر آن ستونها از سنگ نهاده و بر آن سنگ نقاشی و کنده‌کاری کرده‌اند که بر چوب نرم نتوان کرد و بدر درگاه دو ستون مربع نهاده و پاره‌های ایندو ستون زیاده از صد هزار من باشد و در آن نزدیکی بر آن شکل سنگ نیست و براده آنسنگ امساک خون می‌نماید و در جراحات بکار می‌آید.

در تواریخ مغربی صاحب تاریخ آورده

که در مصر عمارت دیدم از سنگ رخام تراشیده اشکال افلاک و نجوم و اقالیم سبعه و حیوانات بر آن نگاریده و چنان متحرک ساخته که گویا جان دارد دیدنش عاقلان را در حیرت آورده.

ایضاً نصیحی شهریست بزرگ نزدیک کوه جودی و هجوم در بیرونش بسیار و در اندرونش اثری از آن پیدا نشود و گویند حکما در آنشهر طلسم ساخته بودند که مانع درآمدن ملخ و پشه بود اگرچه در بیرون جوش اینحشراتست نهایت در اندرون اثری پیدا نیست.

ایضاً زمینیست بزرگ شهریست بر کنار دریای نیل هوایش بغایت گرم چنانچه گاو و گوسفند و خر آنجا را مو در بدن نباشد هرگز در آن باران نبارد و اگر بشنوند در ملک باران آمده تعجب نمایند.

و در عجایب المخلوقات آورده

که در جزیره الدبرک که متصلست بدریای مغرب و مقرونست بقسطنطنیه دیریست که در هر سال یکروز آب از آنجا برمی‌آید و بر بینندگان ظاهر می‌شود آنروز را مردم جزیره بزرگ انگارند و بزیارت بیرون شوند هدایا و نذورات خود می‌برند چون وقت عصر می‌شود آب شروع بترشح می‌کند مردم از آنجا بیرون آیند و آب را پنهان نمایند تا سال آینده پوشیده ماند.

و در تواریخ هفت اقلیم

است که امین احمد رازی آن را مهمسازی نمود. مرقومست که در حدود یمن شهریست مشهور بصنعان و در آنجا عمارتیست معروف بقصر عمدان ارکان او را بسنگ الوان ساخته‌اند که هر طرف آن برنگی نمایان می‌شد و در میان قصر خانهٔ بود که سقف آن را بیک تخته سنگ رخام پوشیده بودند و بر هر طرفش صورت شیری ترتیب داده‌اند که چون باد در آن درآمد صوت بلند از آن تمثالها برمیآمد و آنقصر چندان بلند بود که در هنگام طلوع و غروب آفتاب سایهٔ آن عمارت بر آب تا دوازده میل می‌رفت.

در تواریخ هفت اقلیم

مرویست که در شهر اصطخر بموجب فرمودهٔ جمشید چهل مناره ساخته بودند که بلندی هریک بآسمان سر فرود نمی‌آورد چون آفتاب عالمتاب رونق‌افزای قصر حمل می‌شد جمشید با حشمت تمام در آن مقام والا بر متکای دولت تکیه می‌زد و بساط عیش را انبساط می‌داد و آنرا روز نوروز می‌خواند و امروز از آن آثار چهارده ستون از آنعمارت باقی است که هریک سر بفلک افراخته و گاو ارض از تحملشان ناف در برانداخته دروازه آن عمارت دو تخته سنگست که هر تخت سی ذرع طول و بیست ذرع عرض و پنج ذرع ضخامت دارد و در آن تخته‌ها استادان خارا تراش انواع صنعت از کنده کاری و صورت بعمل آورده بودند.

در نسخهٔ عجایب العالم

نقلست که در دشت دم کله اسبی ساخته حکماء پیشین است در نهایت برجستگی اندام و خوش سنجی ما لا کلام که باعث ساختن آن را کسی از مورخان گذشته چیزی ننوشته‌اند گویند گلگون و شبدیز خسرو شیرین از نژاد اویند و او را چنان بنیان نموده‌اند که مادیان صحرائی برای چرا در آن دشت بهر سو می‌گشت چون او را حاجت نزدیک گشتن پدید آمدی خود را بآن اسب سنگی رسانیدی و اندام خود را بدان سائیدی و از جوش مستی فی الحال حامله شدی نتایج دو دفعه گلگون و شبدیز است از این سبب هیچ اسب بآن نمی‌رسید.

در عجایب البلدان

مرقومست که عانه شهریست آبادان در آنشهر رسمیست نمایان که صبحدم ساکنان آنجا رفت و روب نمایند و خاک از جاروب برآید نگاهدارند و خاک بیزی کرده فراخوری بقدر سر مور از طلا بدست آرند.

در تاریخ روضة الصفا مرویست

که چون سلطان باذل نوشیروان عادل بر ملک روم لشکر کشید در اثنای قطع راه داخل شهر انطاکیه شد طرح آن سلطان را بسیار پسند افتاد برای برداشتن نقش آن به بنایان فرمان داد کارکنان بر طبق فرموده بعمل آوردند و محلات و اسواق و رواق آنرا گرده کردند چون با قیصر روم مصالحه نموده برگشت اندیشه ساختن شهر انطاکیه در مداین بخاطرش گذشت شهر بهمان آئین در قرب مداین بنا نمود که در آن و انطاکیه هیچ تفاوت نبود چون آن بلده تمام شد برومیه اشتهار یافت و آوازهٔ خوبیش بهر دیار شتافت بعد از اتمام آن کسری فرمان داد که تمام ساکنان انطاکیه را برومیه آورده آباد سازند و رخت هریک را فراخور رتبه در خانه اندازند تمام مردم آنجا را حسب الفرموده برومیه آوردند هریک را خانه بموجب انطاکیه دادند گویند هرکس از دروازهٔ محله داخل می‌شد سر زده بخانه خود می‌رسید و هیچ تفاوت از سابق و لاحق نداشت یکمرتبه حیران می‌شد دانایان بعد از تأمل بسیار و فکر بیشمار اینقدر تفاوت بین هر دو شهر برآوردند که گازری را در شهر قدیم خانه بود و بدر خانه‌اش درخت سایه گستری می‌نمود اینصورت از غرایب روزگار است.

در تواریخ روضة الناظرین

نقلست که در جزیره هیرکند کوهیست رفیع و بر قلهٔ آن کوه عمارتیست منیع و در آن بتی است از سنگ سیاه که دایم سرش فروهشته باشد و قامت دوتا هر روز هنگام طلوع آفتاب آواز مهیب از آن بت برآید و آه دردناک از سینه برآورده سیلاب اشک از چشمهٔ دیده برگشاید راهبان کاسه در زیر چشم آن گذارند و پس از پرشدن کاسه را بردارند و آب آنرا بر زایران قسمت نمایند و در عوض آن از هریک زر و جواهر ربایند و هر مریض از آن قطره بخورد از مرض خلاص شود و هر نوع مرض بود بعد از آشامیدن آب از آن مرض رهائی یابد. مرقوم خامهٔ مشکین ختامه طاهر عماد الدین

مصنف تاریخ روضة الطاهرین است که جوان پهلوان گرشاسب شاه کابل را هلاک ساخت و بر آنملک مستولی شد در ابتدا برای تفرج بتخانه نوبهار که در کمال زیب و زینت بود شتافت دید که سقف آن سراسر از عقیق رخشان بود و دیوارش را از رخام تابان پرداخته زمینش از نقرهٔ خام پرکار و دروازه‌هایش از زر کامل عیار است بر کنگره‌های دیوار صورت ستارگان و اختران ساخته‌اند و هزاران صنعت بکار برده‌اند.

و در ایوان آن عمارت تخت عالی مرصع بجواهر لآلی نهاده و بت زیباشکل خوش‌چهره مرغوب طبع از زر بر آن تخت نشسته در هر ساعت آن تمثال هر دو کف دست می‌گشاد و بانگ بلند برمیداشت فی الفور هر دو دستش پر آب می‌شد و از آب روی خود می‌شست هرکه از آب قدری می‌آشامید کامیاب مطالب می‌شد اگر آن آب بر درخت خشک چندین ساله می‌پاشیدند در حال سبز می‌گشت و بسیاری از کنیزان ماه پیکر و دختران حور منظر با لباسهای نظیف و حلی و حلل دلفریب در خدمت آن بت ایستاده مگس‌پرانی می‌نمود چون از خدمت فارغ می‌شدند بسرودسازی و رودنوازی می‌نشستند و هنگامهٔ تماشا را گرم ساخته برقاصی برمی‌جستند و از تماشائیان هرکه را پسند می‌کردند جام می محبت باو تکلیف نموده هوش از سرش می‌ربودند در بزم وصال خویش بارش داده کامیاب می‌ساختند و نرد عشقبازی بکام دل بی‌بیم اغیار می‌باختند دایم باینکار اشتغال داشته آنرا وسیلهٔ نجات می‌انگاشتند اگر کسی از مشتاقان تا دیری روزگاران می‌رسانیدند هریک او را پذیرفته نثار پای آن بت می‌ساختند.

در عجائب البلدان آورده‌اند

قاع بیابانیست بین حضرموت و عمان هرگاه تاجران از آن بیابان بگذرند از غیب در گوششان آواز رسد و در حیرت بماند بر روی هر یک باز آن آواز مفهوم گردد که متاع فلان بن فلان باین و آن فروخته خواهد شد چون تاجران در آنجا رسند خریداران مالهای ایشان را قیمت بموجب آواز دهند و یکحبه از آن تفاوت نکند هرچند بیشتر شتابد.

ایضاً نزدیک موضع گلپا از توابع هند بیشه‌ایست خرم و بیمانند دایم در آن بیشه بروید نی نیزه هرگاه خشک شود در آن نیستان خودبخود آتش افتد در آن تا پنجاه فرسنگ روی زمین بسوزد از آن آتش تمام خاکستر آن جایگاه طباشیر خالص می‌شود تاجران آنرا بولایات برند و زرها حاصل نمایند.

ایضاً مرهته موضعیست در حدود ولایت شام چون زنان بزایند پس از ایام نفاس باز بحالت بکارت آیند.

ایضاً ناصریه دهی است نزدیک طبریه هر دختر که در آنقریه بزاید از حالت بکارت بی‌بهره آید راه فرجش وا باشد.

در اشارات شیخ آذری مسطور است مرقوم شده هر دختری را که مهر بکارت در فرج نباشد از شومی شک در پاکی مریمست که از آنسبب بدین بلای مبرم گرفتار شوند.

ایضاً شهریست موسوم بشهر زور نزدیک همدان و غرایب بسیار در آن می‌باشد اگر سنگ بمنجنیق و فلاخن از بیرون در قلعه اندازند خود را هدف آنسنگ سازند زیرا که سنگ در آنقلعه درنمی‌آید و برگشته بر سر همان سنگ‌انداز می‌آید.

در عجائب البلدان مسطور است

که باران بسیار در ملک گیلان می‌بارد گویند تا چهل شبانه‌روز یکدم نمی‌ایستد و باعث ویرانی خانهای مردم می‌شود چون بر سکنهٔ آنجا از بسیاری باران تنگ شود چون آواز شغال بشنوند اگر بعد از آن آواز سگ در گوش آید جمله از فرط طرب در جوش و خروش آیند و بمجرد شنیدن آواز سگ و شغال باران بایستد و هوا در حال صاف شود.

ایضاً قم قریه‌ایست در نزدیک کاشان و نمکساری است در آن هرکه نمک از آنجا بردارد و بهایش در برابر نگذارد ناگاه چارپایش لنگ گردد و وجه روزیش تنگ شود.

ایضاً در نزدیک دامغان شهریست موسوم به بسطام و عاشق را در آنجا نشان و نام نمی‌باشد اگر احیاناً عاشق در آن خطه درآید یکمرتبه عشقش از سر برآید و در آنجا کسی بدرد چشم گرفتار نشود و مرغ آنجا چنگال و منقار خود را در نجاست نیالایند.

ایضاً طمغاج شهر بزرگی است از بلاد ترک از نوادرش آنکه چون زنان از حالت جماع فارغ شوند باز بحالت بکارت رجوع نمایند همیشه بدین آئین باشند و از مسافران دل و دین در ربایند.

ایضاً در طرطوشهٔ اندلس غاریست بی‌پایان و آتش از آن نمایان نمی‌باشد اگر چیزی از خاک و چوب در آن اندازند فی الحال مشتعل شده بسوزد.

ایضاً شهریست در بیابان اندلس موسوم بمدینه الکلیس دور آنشهر چهل فرسخست و دیوار بلند آن قلعه پانصد ذرع افتاده و درش ناپدید و باعث تعجب ارباب دید باشد. در عهد پادشاهی عبد الملک بن مروان عمارت عالی ساختند در پهلوی آن نردبانها گذاشته چند نفر بالا فرستاد و گروهی پائین ایستاده گوش بر گفتارشان داشتند بمجرد صعود آنها خود را در آن قلعه می‌انداختند و زبان را بچون و چرا آشنا ساختند پس از آن چند نفر دیگر بالا برآمدند و بهمان نحو بدژ رفتند.

شخص دیگر را ریسمان بر کمر بسته بالا فرستادند و دیده را بر راهش نهادند چون آهنگ آنطرف نمود و بال پرواز بدستور دیگران گشود ایشان ریسمان را مضبوط گرفته زور کردند و او نیز بشوق درآمدن قلعه جهد کرد چون کوشش بسیار از هر طرف بظهور رسید قامت جوان بالائی از میان دوپاره شد بعد کسی ارادهٔ بالا رفتن روی آن عمارت ننمود از این جهت از ماهیت آنجا کسی را اطلاع نبود.

ایضاً ماکونه شهریست نزدیک همدان و در ظاهر چندان گرمی در آن نمی‌باشد هرگاه مردم آنجا برای شکار بصحرا روند آتش بجهت بریان نمودن صید همراه نبرند صید را از کثافت پاک کرده در ظرف نهند و سرپوش بر سرش گذاشته در خاک نهند بعد از ساعت از خاک برآورده تناول نمایند بقدرت ایزد تعالی آنقدر گرمی در آنزمینست هرچه در آن دفن نمایند در ساعت محرور شود.

دیگر موضعیست نزدیک بلغار که گویند اگر کسی از ساکنان آنمحل هنگام جوش تابستان در بلغار درآید از فرط برودت و شدت سکنهٔ آنجا بتنگ آید زراعتها را آفت رسد و اثمار از سردی شق شود.

ایضاً در موضع باکویه از مضافات شیروان زمینیست که دایم در او آتش فروزان می‌باشد و غریبتر آنکه در باران آتش بلندتر می‌گردد و زبانه بفلک سرمیکشد. دیگر در جزیرهٔ بحر خزر قطعه زمینی باشد و در آن هجوم باران سهمگین باشد که تمام روی زمین پوشیده دارند و بر یکدیگر چسبیده‌اند و در همان زمین دهیست از طیور که بر آن افاعی آشیان می‌بندد و همان‌جا بیضه می‌نهد آنقدر قوت نیست در آن باران نشیب که بر بیضهٔ طایران بالا آسیب رسانند هرکه بیضه آنمرغان بردارد دست مار بر آن کوتاه شود.

ایضاً در ولایت سرکجه قطعه زمینیست تباه که در آنجا هرگز گیاه نمی‌روید در ایام بهار که از نسیم اشجار بارور می‌شود مردم ماده گاو در آنزمین درآورند گاوان از جوش مستی اندام خود بر آنزمین بمالند و از جوش شهوت مراغه نمایند و در آنحال آبستن شود بقدرت ایزد متعال همه گوسالهٔ ماده زایند و فحل در آندیار نباشد.

دیگر در حوالی کوه کرمان پشته‌ایست بنام بانان که خاکش را ساکنان آنجا عوض صابون بکار می‌برند و پارچه را بدان شویند.

ایضاً در مواضعی از مضافات طراز معمورهٔ اقلیم ششم موضعیست که مردم آنجا بحسن صورت و زیبائی اندام آراسته و شهرهٔ آفاق‌اند و در دلبری و دلداری طاقند در برزنهای آنجا حفره‌ایست که قدری آب در آن می‌نمایند اگر لشگرها از آن آب بخورند وفا نماید.

در عجایب المخلوقات

آمده که در جزیره القصر کوهیست و بر سر آنکوه سنگیست سفید پرشکوه که از دور بسان قصر نمایان شود از دیدنش خواب بر دیده‌ها مستولی شود هرکه بالایش برآید خواب بر او غلبه نماید اگر کسی نادانسته بخسبد تا روز قیامت از خواب بیدار نشود هرکه بالای آنسنگ رود تا چند روز مفاصلش سستی نماید. در تاریخ هفت اقلیم از کیفیت یأجوج و مأجوج

امین احمد رازی بقول ارباب تاریخ چنان ترقیم نموده که یأجوج و مأجوج از نسل یافث بن نوح علیه السّلام است چون هریک از فرزندانش باقطار عالم رفته آغاز زراعت نمودند یأجوج و مأجوج باقصای اراضی مشرق در جائی که سد سکندری ساخته‌اند مقیم گشتند و از آنها خلق بسیار در وجود آمد

چنانچه عبد الله عمر گوید که بنی آدم ده جزوند از آنجمله جزوی یاجوج و مأجوج و یکجزو سایر عالم.

و در بعضی کتب تواریخ آمده که یأجوج و مأجوج دو طایفه‌اند و هریک بچهار قسم منقسم می‌شود و یکنفر از ایشان نمیرد تا هزار نفر از نسل خود نبیند و تمام طبقات بحسب هیئت منحصر در سه صفت باشد.

اول جماعتی‌اند که ایشانرا یکصد و بیست گز طول قامت باشد و عرض بدن مثابه و متوافق نباشد.

دوم گروهیست که هم عرض و هم طول ایشان صد و بیست ذرع باشد

سیم گروهیست که طول و قصر ایشان از یک شبر تا چهل ذرعه باشد و این صفت کلیم گوشان‌اند و فیل و کرگدن با اینها برابر نمی‌تواند شد و از جنس و حوش و سباع ضاره هرچه بدیشان رسد بازخورند و هرکه از ایشان بمیرد گوشت او را بخورند و ایشانرا دین و ملت نباشد و مثل حیوانات معاش نمایند.

و در همان نسخه مسطور است

که سد یأجوج و مأجوج را اسکندر ذو القرنین بسته که او را اسکندر بن داراب بن بهمن بن اسفندیار گویند و او را اسکندر رومی خوانند بفرمود تا از آهن خشتها ساختند و مس گداخته بر آنخشتها ریختند عرض آنسد سه فرسخ طول پنجاه فرسخ است و بنایش را بآب رسانیده‌اند و ارتفاعش برابر کوهیست و دروازه بر آن ساخته‌اند که درب دو لخت دارد هر لختی عرض شش ذرع و ارتفاع هفتاد ذرع و پهنای آن لخت پنجذرع که از روی ریخته‌اند و قفلی بر آندروازه بسته‌اند که طول آن هشت ذرع است و کلیدی در آن بهمان قد آویخته‌اند که بیست و چهار دندانه دارد و هر دندانه مساوی است با هاون بزرگ ملکی که در آنحوالی مقرر است که روز جمعه با جمع مردم قوی هیکل بدانجا می‌روند و گرزهای گران همراه می‌برند آدمان بیکبار گرزها بر آن می‌زنند و قفل را می‌جنبانند و های‌وهوی می‌نمایند تا معلوم شود پاسبانان بر آن بندر مقیمند و این شهرت تمام دارد که قوم یأجوج و مأجوج هر روز نزد آن دیوار می‌روند و بمخلب و دندان در آن سد سوراخ می‌کنند چون اندکی بماند ماندگی بر ایشان غالب آمده بگذارند و گویند که فردا خواهیم افکند بقدرت ربانی باز همان سد بحالت اصلی آید و این معامله تا روز قیامت بهمین منوال باشد و چون وقت خروج ایشان بیاید سد را سوراخ کرده بر آدمیزاد غالب شوند هر حیوانی یابند بخورند بر تمام خلایق فایق آیند و بعضی مردم گریخته در حصنهای حصین متواری شوند چون آدمی بر روی زمین نماند خواهش جنگ با حقتعالی جل شأنه نمایند و تیرها باطراف اندازند و بتقدیر ایزد تعالی تیر ایشان پرخون گردد و از آن خوشحال شوند گویند اگرچه اهل زمین را غالب گشتیم اما آسمانها را نیز مغلوب ساختیم بعد از آن حق سبحانه و تعالی کرمی بر ایشان گمارد که دمار از روزگارشان برآرد آن کرم را قفف خوانند و آن کرم در گوشهای اینقوم درآید و دماغ هریک را خورده ایشانرا هلاک سازد و مردمان که از ایشان گریخته در کوه و قلعه پنهان شده باشند شادی کنان بمکان خود معاودت نمایند پس از آن قادر قدیر ربانی ایشانرا بمیراند و باران بر ایشان گمارد که تمام روی زمین را از نجاست و پلیدیها پاک نماید تا آغاز پیدایش آدمیان شود و توالد و تناسل بمیان آید و در اندک زمانی باز عالم معمور و آبادان گردد ذلک تقدیر العزیز العلیم.