نون والقلم/مجلس چهارم
جان دلم که شما باشید، از قضای کردگار در همان شهر و ولایتی که میرزابنویسهای ما زندگی میکردند؛ از سی چهل سال پیش یک عده قلندر پیدا شده بودند که اعتقادهای مخصوص داشتند و حرف و سخن تازهای آورده بودند و کمکم دکان و دستگاهی به هم زده بودند و این آخر سریها، یعنی در زمان سرگذشت ما، تکیههای شهر را بدل کرده بودند به «بست» که هیچ کس بیاجازهی آنها نمیتوانست واردشان بشود و پچپچ افتاده بود تو مردم و خیلی حرفها راجع بهشان میزدند. و گرچه درست است که وارد شدن به قضیهی آنها برای راویان اخبار، یعنی پا را از گلیم قصه درازتر کردن، اما چون سرگذشت دو تا میرزای ما خواه ناخواه به کار قلندرها و به اوضاع کلی آن زمانه ربط پیدا کرده، حالا تا میرزابنویسهای ما روانهی سفر بشوند، میرویم ببینیم آن روزها دنیا دست که بود و قلندرها که بودند و میانشان با حکومت چرا به هم خورده بود.
جانم برای شما بگوید، آداب و اعتقادهای این قلندرها از این قرار بود که مرکز عالم خلقت را «نقطه» میدانستند و همهی تکلیفهای شرعی را از دوش مردم برداشته بودند و میان خودشان به رمز و کنایه حرف میزدند و حروف ابجد را مشکلگشاتر از هر طلسمی میدانستند و به جای «بسم الله» میگفتند «استعین بنفسی» و به جای «لا اله الا الله» میگفتند «لا اله المرکب المبین» و خیال میکردند اسم اعظم را گیر آوردهاند و دفتردستکهای مذهبیشان پر بود از نقطه و حروف تکتک مثل ف و صاد و دال و همین جور... و برای هر حرفی نقطهی هم معنایی قایل بودند. اسم شبشان هم تبرزین بود که یا هر کدامشان یکی داشتند یا اگر نداشتند شکلش را پشت دستشان خال میکوبیدند. و گرچه شاید بوی کفر بدهد. اما خلاصهی اعتقادشان این بود که به جای پرستیدن خدایی که در آسمانها است و احتیاجی به نماز و روزهی آدمهای مافنگی ندارد و همهی دعا ثناهای بشر خاکی را بپرستیم تا شاید از این راه یک خرده بیشتر بهش رسیده باشیم و احتیاجاتش را یک کمی بیشتر برآورده باشیم. و از این جور حرفهایی که اگر عاقبت به کفر هم نکشیده باشد، دست کم وسیلهی تکفیر شده و باعث خونریزی فراوان.
از قضای کردگار در آن شهر و ولایت هم همین جورها شده بود. یعنی ملاها و آخوندها، قلندرها را تکفیر کرده بودند و از مسجدها بیرونشان کرده بودند و حکومتیها گوش خوابانده بودند و چون مردم را سرگرم میدیدند، کاری به کار این دعویها نداشتند.
از آن طرف در زمان سرگذشت ما، جنگهای طولانی شیعه و سنی با دولت همسایه، و سنیکشیهایی که در داخلهی شهرها و ولایات شده بود، رس مردم را کشیده بود، و با این که خود جنگ تمام شده بود و از بکش بکش فعلاً خبری نبود، اما آثار خرابی و کشتار هنوز بود و خیلی طول داشت تا زندگی به روال عادی خود برگردد. توی هیچ دهی محض نمونه هم که شده یک قاطر قلچماق پیدا نمیشد و دکانهای اسلحهفروشی توی شهرها هنوز ناهار بازار داشتند و تا دلت بخواهد شل و افلیج و چشم میل کشیده توی کوچهها پلاس بود به گدایی. هر چهار پنچ سال یک دفعه هم قحطی میآمد یا ناخوشی میافتاد تو مردم یا گاومیری تو دهات؛ و از این جور بلاها. در همچه روزگاری بود که قلندرها پیازشان کونه کرده بود.
کار قلندرها هم از این جا شروع شد که اول تک تک، بعد دسته دسته از بیابان گردی دست کشیدند و آمدند تو شهرها. چرا که دیگر توی دهات چیزی پیدا نمیشد و دهاتیها برای زندگی خودشان هم درمانده بودند. قلندرها همین جور که عدهشان تو شهر زیاد میشد، برای این که نان و آبی فراهم کنند شروع کردند به نقالی و مداحی و کم کم که جمعیت پای نقلشان زیادتر میشد؛ جرأتی پیدا میکردند و گریز به صحرای کربلای مردم هم میزدند و همین جور یواش یواش مردم را دور خودشان جمع کردند و کردند و کردند تا پا گرفتند و جل و پلاسشان را تو تکیهها پهن کردند و ماندگار شدند.
جان دلم که شما باشید، قضیهای که باعث رونق بازار قلندرها شده بود، این بود که، رئیسشان میرزا کوچک جفردان، سی چهل سال پیش از وقایع قصهی ما، یعنی درست همان وقت که میرزابنویسهای ما میرفتند مکتب، خودش را آخر عمری توی یک خمرهی تیزاب انداخته بود و سربه نیست کرده بود و مریدهاش چو انداخته بودند که غیبش زده و به زودی ظهور میکند و دنیا را پر از عدل و داد میکند. هر کدام قلندرها که در مجلسی، مدحی یا نقلی میگفت حتماً اشارهای هم به این قضیه میکرد و دیگر خیلیها باورشان شده بود روز و شب منتظر بودند.
از این گذشته یک بازارگرمی دیگر قلندرها این بود که تو شهر چو انداخته بودند که اگر باز جنگ شد هر که قرعهی سربازی به اسمش در آمد و نخواست برود جنگ، بیاید تو یکی از تکیهها بست بنشیند تا قلندرها بروند پول خونش را بدهند و جانش را از حکومت بخرند. سبیل شصت هفتاد تایی از عاقل مردهای شهر را هم چرب کرده بودند که هر جا مینشستند با قسم و آیه، شهادت میدادند که میرزا کوچک جفردان، قبل از این که غیبش بزند، پول خون آنها را داده و جانشان را خریده. و گرنه خدا عالم است استخوانهای آنها حالا تو کدام میدان جنگ دم بیل کدام دهاتی باید زیر و رو میشد. و همین جورها کم کم گوش مردم شهر را پر کرده بودند و گداگشنههای هر محلی را تو تکیهی همان محل جمع کرده بودند.
از قضای کردگار در روزگار قصهی ما رئیس این طایفه مردی بود به اسم تراب ترکشدوز، از کلههای نترس. پنجاه ساله مردی با ریش جوگندمی و قبای سفید دراز و سراینجا، پا آنجا، یک قلندر حسابی. و شهرت این تراب ترکشدوز از آنجا بود که چهل روزه سر «اشتر پختر» را از میدان جنگ آورده بود که سرکردهی قشون دشمن بود. و این قضیه مال ده سال پیش بود که جنگ شیعه و سنی تازه آغاز شده بود. در آن زمان تراب ترکشدوز که تازه آمده بود شهر و تکیهنشین شده بود، به پادرمیانی صدراعظم وقت چله نشسته بود و روزی یک بادام خورده بود و هر روز یک دفعه عکس «اشتر پخته» را تمام قد به دیوار تکیه کشیده بود و جای گردنش را با خط قرمز بریده بود تا روز چهل و یکم چاپار مخصوص شاهی خاکآلود و خسته از راه رسیده بود و سرخشکیده و خونآلود یارو را پیش تخت قبلهی عالم انداخته بود. و همین باعث شده بود که مردم از ترس دیگر آزاری به قلندرها نمیدادند که هیچ چی، روز به روز هم بیشتر دورشان را میگرفتند و نذر و صدقه برای شان میفرستادند. درست است که قبلهی عالم از همان سربند ترس برش داشته بود و صدراعظم را به خارجه تبعید کرده بود و دیگر لیلی به لالای قلندرها نمیگذاشت؛ اما اسم تراب ترکشدوز سر زبانها افتاده بود و دیگر فیل هم نمیتوانست جلودار قلندرها بشود. تراب ترکشدوز هم دستور داده بود هر شب جمعه توی هفت تا از تکیههای شهر که پاتوق قلندرها بود منبر میرفتند و بعد خرج میدادند و هر شب جمعه عدهای تازه را به دور خود جمع میکردند. و حالا دیگر گذشته از خود قلندرها و گداگشنههای شهر، هر آدم فراری از حکومت، یا هر آدم شرور، یا هر که بهش ظلم شده بود و نتوانسته بود تقاص بکشد، یا هر که با ننه باباش قهر کرده بود، یا هرکه از دست صیغهها و عقدیهایش به تنگ آمده بود، یا هر که از دست طلبکارها گریخته بود، همه آمده بودند تو تکیه نشسته بودند و هر کدام هم با جل و پلاس خودشان. و چون جمعیت قلندرها بد جوری زیاد شده بود و ممکن بود بیکاری حوصلهشان را سر ببرد، از دو سال پیش تراب ترکشدوز هر تکیهای را مرکز یک صنف کرده بود و همهی قلندرها را به کار کشیده بود. تکیهی سراجها، تکیهی زنبورکچیها، تکیهی نانواها، تکیهی کفاشها، تکیهی پالاندوزها و همین جور... خودش هم گرچه در جوانی و قبل از این که جانشین میرزا کوچک جفردان بشود، ترکشدوزی میکرد که اسمش رویش مانده بود، حالا دائماً با زنبورکچیها حشر و نشر داشت. تو هر تکیهای هم کارها تقسیم شده بود. آنها که حرفهای بلد نبودند یک دسته جارو پارو و رفت و روب میکردند. یک دسته کار خرید و فروش بازار را داشتند و طرف معامله بودند با بازاریهایی که سرسپردهی قلندرها بودند و اجناس قلندرساز را میخریدند، و آنهای دیگر که اهل فن و حرفهای بودند، هر کدام توی یک تکیه سرگرم به فن و حرفهی خودشان بودند و هرچه را که میساختند، میفرستادند بازار و چون ارزانتر از نرخ روز هم میفروختند، همیشه هم خریدار داشتند. ورود زنها را هم که اصلاً به تکیهها قدغن کرده بودند. چون در آیین قلندری آمیزش با زن منع شده بود و قلندرها همه مجرد بودند و عزب. و گناهش باز هم به گردن راویان اخبار که میگویند خیلی از قلندرها هم اهل دود و دم بودند و بنگ و حشیش میکشیدند. سادهبازی هم که همیشه در این ولایات رواج داشته.
جان دلم که شما باشید، این قضایا بود و بود و بود تا همان روزهایی که قصهی ما شروع میشود. روزی از روزها، یکی از جاسوسهای خفیهی حکومتی برای خواجه نورالدین صاحب دیوان، که وزیر اعظم آن روزگار باشد، و جانشین صدراعظم تبعیدشدهی قبلی، خبر آورده بود که چه نشستهاید تراب ترکشدوز دارد توپ میریزد. که یک مرتبه حکومتیها وحشتشان گرفته بود. چون سلاح آتشی در ممالک فرنگستان تازه باب شده بود و هنوز پایش به این طرفها باز نشده بود و حکومت هم که در این جنگهای شیعه و سنی با دولت همسایه شکست میخورد، به علت این بود که هنوز نتوانسته بود توپ بریزد و از هر ده تا سربازش یکی بیشتر تفنگ نداشت.
باری، تا این جای کار قلندرها چندان عیبی نداشت. سر مردم گرم بود و خیال میکردند کاری از دست این قلندرها ساخته است و حکومت هم هر وقت دلش میخواست به راحتی میتوانست یکیشان را سر به نیست کند. زهری بدهد تو غذایش بریزند، یا حکم تکفیرش را از دیوان شرع بگیرد، یا شمع آجینش کند، یا میل به چشمش بکشد. اما حالا دیگر بوهای بدی میآمد. این بود که کک افتاد به تنبان بزرگان و اعیان و وزرا، و نه یکی و نه دوتا، بلکه پشت سرهم جاسوس و خبرگزار و مفتش بود که در لباس قلندری روانهی تکیهها و پاتوقهای قلندرها شده و برای این که هیچ جای تردید نباشد، خواجه نورالدین، وزیر اعظم از خانلرخان مقرب دیوان خواست که خودش با لباس مبدل برود و سر و گوشی آب بدهد. خانلرخان هم که دلش بدجوری برای ملکالشعرایی لک زده بود، همین کار را کرد و خبر آورد که بله! تراب ترکشدوز تمام هونگ برنجیهای خانههای در و همسایه را، گران گران، میخرد و تو تکیهی زنبورکچیها کوره و دم و دستگاه علم کرده و تا حالا سه تا توپ ریخته، عین توپهای سنیها.
قضیه به این جا که رسید خواجه نورالدین، صاحب دیوان، شستش خبردار شد که این ترکشدوز چه خیالاتی به سر دارد. چون با همین سه تا توپ یک روزه میشد تو سینهی دیوار ارگ حکومتی یک سوراخ باز کند به بزرگی یک دروازه. این بود که وزرا را خبر کرد و پس از دو سه روز شور و مشورت، قرار شد خبر را به گوش قبلهی عالم برسانند. برای این کار خانلرخان مقرب دیوان را صدا کردند که قصیدهای بگوید و در آن اشارهای به این قضایا بکند تا گوش قبلهی عالم که تیز شد و خواست معنی اشارهها را بفهمد، آن وقت خواجه نورالدین لُب قضایا را به عرض برساند. همین طور هم کردند. اما قبلهی عالم اصلاً و ابداً ملتفت اشارههای خانلرخان نشد و خیال کرد باز غرضش رسیدن به ملکالشعرایی است و از سر بیحوصلگی دستور داد پنجاه سکهی طلا بهش صله دادند و همه را مرخص کرد. هیچ کدام از وزرا هم جرأت نداشتند بروند توی اندرون و این خبر را به گوش قبلهی عالم برسانند. چه بکنند. و چه نکنند؟ باز دو سه روز دیگر شور و مشورت کردند و عاقبت عقلشان به این جا رسید که به وسیلهی خواجهباشی حرمسرا دست به دامن سوگلی حرم بشوند. این کار را هم کردند. اما سوگلی قبلهی عالم که پس از سی و سه روز نوبت بهش رسیده بود؛ حیفش آمد خبر را سر شب به گوش قبلهی عالم برساند و عیش و عشرت خودش را حرام کند. پیش خودش تصمیم گرفت صبح این کار را بکند. اما صبح هم قبلهی عالم خواب بود و دل شیر میخواست که برود و از خواب بیدارش کند. همین جوری یک ماهی گذشت که نه هیچ یک از وزرا جرأت میکرد جلوی قبلهی عالم لب تر کند و نه هیچ کس دیگر برای این کار داوطلب میشد. خود وزرا هم که بیاشارهی قبلهی عالم جرأت نداشتند آب بخورند و کاری از دستشان بر نمیآمد. و در همین مدت تراب ترکشدوز سه تا توپ دیگر هم ریخت.
از آن طرف خواجه نورالدین، صاحب دیوان که دید فایده ندارد، خودش را به آب و آتش زد و تصمیم گرفت به تنهایی نقشهای بکشد و ترتیب کار را بدهد. این بود که فرستاد دنبال خانلرخان مقرب دیوان، که از قبل میشناسیمش، و منجمباشی دربار که تازه جای باباش نشسته بود و هنوز فرصتی برای خدمت و خودنمایی گیر نیاورده بود، و حالیشان کرد که قضایا از چه قرار است و این را هم برایشان گفت که بنابر آن چه روزنامچههای حکومتی ولایات خبر میدهند، عین این قضایا با کم و بیش اختلاف، در دیگر شهرها هم راه افتاده و اگر دیر بجنبند آن جاها هم توپ ریختن را یاد میگیرند و کار از کار میگذرد. و آن وقت قبلهی عالم که نمیماند هیچ چی، نه ملکالشعرایی باقی میماند، نه منجمباشی درباری. سه روزه زیج بنشیند و رصد کند و طرحی برای قضیه بریزد و خانلرخان هم قصیدهاش را جوری بگوید که اشاره و کنایهاش زیاد دور از فهم نباشد تا قبلهی عالم ملتفت بشود. و بعد که مجلس تمام شد، فرستاد دنبال حکیمباشی دربار و یک صورت هفت نفری گذاشت جلوش که سرهفته باید کلکشان کنده بشود. و این هفت نفر، بازاریهایی بودند که با قلندرها طرف معامله بودند و بهشان کمک مالی میکردند؛ و یکیشان همان حاج ممرضایی بود که میرزابنویسهای ما قرار بود برای حد و حصر املاکش مسافرت کنند. دیگر برایتان بگویم به میزانالشریعه هم دستور داد که چه قدر از اموال هر کدامشان را ضبط کند و چه قدر را وقف؛ و به داروغهی شهر هم حالی کرد که چند تا اسب و استر مردم را به بیگاری بگیرد، و خلاصه یک تنه همهی کارها را رو به راه کرد. از آن طرف به همهی جاسوسها و مفتشهای حکومتی دستور داد که بروند تو تکیهها چو بیندازند که به زودی معجز میشود و میرزا کوچک جفردان ظهور میکند و دنیا همچه همچه پر از عدل و داد میشود. و در همین ضمن جاسوسهایی را که از ولایات میرسیدند و خبرهای بد میدادند که به همان عجلهای که آمده بودند، هنوز عرق تن اسبهاشان خشک نشده، با دستورهای تازه بر میگرداند، و خلاصه این که در آن روزها ترق و توروق نعل اسبهای چاپار یک دم خاموش نمیشد و توی کوچههای ارگ سلطنتی برو بیایی بود که نگو.
جان دلم که شما باشید، همهی مقدمات که آماده شد، درست در همان روز که میرزابنویسهای ما قرار بود راه بیفتند، بار عام بزرگ عالی قاپو بود و همهی اعیان و اشراف جمع بودند و مجلس جای سوزن انداختن نبود، اول خانلرخان مقرب دیوان که چاق و سنگین بود، هن هن کنان رفت جلو و طومار قصیدهی تازهاش را در آورد و غرا و برا خواند؛ که در آن دو سه جا اشارهی صریح کرده بود به درازدستی قلندرها و یک بار هم کلمهی توپ را توی شعر جا داده بود، و همهی حضار، زِهازه و احسنت گفتند. بعد منجمباشی اجازه خواست و با همان زبانهای قُمعمع که شما بهتر میدانید، شروع کرد به مقدمهچینی کردن، و عاقبت رفت سر مطلب و گفت:
- قربان خاک پای مبارکت گردم. اوضاع نجوم سماوی و کواکب علیاوی که هر یک غلام حلقه به گوش، بل رکاب دوش حضرت ضلاللهیاند، گرچه دلالت تام و استدلال مالا کلام دارد بر صحت و عافیت ذات قرینالشریف همایونی، اما از آنجا که حفظ و حراست این آستان کبریایی بر هر یک از بندگان، فریضهی تام و تمام است این بندهی بیمقدار و خاک پای خاکسار، به توالی لیل و نهار از ارصاد کواکب و سیارات چنین استنباط کرده که در ایام و لیالی آتی از سابع ماه الی سه روز تربیع تحسین در خانهی طالع واقع و اختر طالع در حضیض زوال و وبال و در آن سه روز که دوام مشئووم این تلاقی نحسین است ذات معدلت - صفات و شامل برکات حضرت ظلاللهی، العیاذبالله، آماج بیمهری و قدرناشناسی سپهر غدار و فلک کجمدار...
و همین جور داشت داد سخن میداد که قبلهی عالم حوصلهاش سر رفت و داد زد:
- این پدرسوخته مگر آروارهاش لق شده؟ وزیر اعظم چه طور است بدهیم چک و چانهاش را با نقرهی داغ لحیم کنند؟
خواجه نورالدین، وزیر اعظم که دید کار دارد خراب میشود، دوید جلو و تعظیم بالا بلندی کرد و گفت:
- قربان! لقلقهی لسان جناب منجمباشی را به این بندهی کمترین ببخشید. این عادت علما است. عفو میفرمایید. اما گمان میکنم از نظر غیرتمندی نسبت به ذات همایونی، مطالبی دارد که از قضا قبلاً هم با بنده در میان گذاشته. اگر عنایتی میفرمودید به گمانم خطری برای مقام شامخ سلطنت در اوضاع کواکب دیده. خانلرخان مقرب دیوان هم در قصیدهاش متذکر این نکته شد، اما عنایت نفرمودید.
قبله ی عالم روی کرسی سلطنت جابه جا شد و تفی به طرف سلفدان زرین انداخت که در دست قابچیباشی بود. بعد گفت:
- من که از حرفهای این جوان پرچانه چیزی سردر نیاوردم. به زبان باباش حرف میزند. بهتر است خودت بگویی وزیر اعظم.
وزیر اعظم باز تعظیم بلندبالایی کرد و یک قدم جلوتر آمد و گفت:
- خاطر خطیر ملوکانه مستحضر است که چیزی به فصل قشلاق نمانده. پایتخت همایونی گرچه غبطهی بهشت عنبرسرشت است، اما سوز پاییزی بدی دارد. و بندگان درگاه محتاجند که استخوانهاشان را آفتاب بدهند. صلاح ملک و ملت هم در این است که امسال موعد قشلاق را پیش بیندازیم. چون این طور که منجمباشی از ارصاد کواکب دیده از هفتم تا دهم ماه صلاح نیست ذات اقدس همایونی بر اریکهی سلطنت تکیه بزنند.
در حالی که نفس از مجلس در نمیآمد و مگس پر نمیزد، قبلهی عالم دوباره جابهجا شد و یک سرفهی دیگر کرد. گفت:
- ببینم وزیر اعظم، نکند کلکی در کار شماها باشد! مواظب باش که میدهم پوستتان را از کاه پر کنند، ها! حالا بگو ببینم به عقل ناقص خودت چه میرسد.
وزیر اعظم نگاهی به منجمباشی و خانلرخان کرد و یک قدم دیگر گذاشت جلو و گفت:
- چاکران درگاه قبلاً همهی فکرها را کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که در این سه روز باید وجود ذی وجود مبارک قبلهی عالم را از اریکهی سلطنت دور نگه داشت تا اگر خدای نکرده بلایی نازل شد، دیگری پیشمرگ همایونی شده باشد.
قبلهی عالم روی کرسی سلطنت نیمخیز شده و خون به صورت دوانده، فریاد زد:
- ده مادر به خطاها! خوب کلکی جور کردهاید. به همین سادگی میخواهید از شر من خلاص شوید؟ آهای میرغضبباشی!
که میرغضبباشی با لباس سر تا پا قرمز و قمهی براق به دست، مثل برق بلا آمد و جلوی کرسی قبلهی عالم به خاک افتاد و منتظر فرمان بعدی همان طور بیحرکت ماند. عین مجسمه. اما وزیر اعظم از آن بیدها نبود که به این بادها بلرزد. یک قدم دیگر آمد جلو و گفت:
- قربان! اجازه بفرمایید عرایض چاکر جاننثار تمام بشود و بعد اگر خلافی بود این گردن بنده.
و یک شعر مناسب خواند. قبلهی عالم اشارهای به میرغضب کرد که بلند شد و رفت همان پس و پناهها خودش را جا کرد و بعد اشارهای به وزیر اعظم کرد که بگو. وزیر اعظم گفت:
- خاطر مبارک مستحضر است که چاکران درگاه مدتها است تفریحی نداشتهاند. از وقتی که حاج میرزا قمقم، دارفانی را بدرود گفت برای بهجت خاطر همایونی هم وسیلهای فراهم نشده، اگر اجازه بفرمایید بندگان خانزاد ترتیب کار را جوری دادهایم که هم مخاطرات آسمانی از اثر بیفتد و هم وسیلهای جدید برای بهجت خاطر همایون فراهم بشود.
و یک شعر مناسب دیگر خواند. قبلهی عالم دستی به ریش خود کشید و گفت:
- خوب، خوب. بگو ببینم وزیر اعظم. مثل این که قضیه دارد خوشمزه میشود.
وزیر اعظم جرأتی پیدا کرد و یک قدم دیگر رفت جلو و دنبال حرفش را این طور گرفت:
- بعد هم باید به عرض برسانم که این طایفهی قلندرها با همهی حق نعمتی که قبلهی عالم به گردنشان دارند، کم کم اسباب زحمت ممالک محروسه شدهاند. گذشته از کارگزاران درگاه که مرتباً مراقب اعمال و گفتار آنها هستند. شخص شخیص خانلرخان هم رفته و از نزدیک شاهد بوده که دیگر جسارت را به آن حد رساندهاند که دارند خیالات موهوم در سر میپرورانند و توپ میریزند.
به شنیدن این حرف آخر، قبلهی عالم نیم خیز شد و برافروخته گفت:
- عجب! توپ میریزند؟ چه جوری؟ پس این وزیر دواب پدرسوخته کجا است که برود ازشان یاد بگیرد؟ تا روز مبادا آن طور در نمانیم و اصلاً پدرسوختههای احمق، پس چرا تا حالا مرا خبر نکردهاید؟ هیچ معلوم هست من توی این مملکت چه کارهام؟
وزیر اعظم قیافهی ماتمزدهها را به خود گرفت و گفت:
- قربان خاک پای مبارکت گردم، چاکران جاننثار نخواستند آسودگی خاطر مبارک را به هم بزنند. حالا هم دیر نشده. میفرمایید با این طایفه چه کنیم؟ برویم توپهاشان را بخریم؟ تصور میفرمایید کار به همین سادگی است؟
قبلهی عالم مشتی روی مخدهی ترمهی زیر دستش زد و گفت:
- من چه میدانم. تو احمق خرفت همین الان داری قضیه را به من خبر میدهی هم الان هم چارهاش را میپرسی؟ پس تو و امثال تو، این همه مال و مکنت را برای چه حرام میکنید؟
و بعد به فکر فرو رفت و مثل این که با خودش حرف میزند، گفت:
- پس این پدرسوختهی ترکشدوز باورش شده؟ ده نمک به حرام! به دست خودم پنجهزار سکه جایزه دادم تا دو تا از این آسمان جلها آن سگ ملعون را غافلگیر کردند و سرش را آوردند. حالا این پدرسوخته به حساب خودش گذاشته!
بعد رو کرد به وزیر اعظم و فریاد کشید:
- حالا خود بیشعورت بگو، چه گهی خیال داری بخوری؟
وزیر اعظم گفت:
- این طایفهی ضاله معتقدند که به زودی معجزی به وقوع خواهد پیوست و خودشان را برای این معجز آماده میکنند. توپ ریختنشان نشان میدهد که این معجز دست کم رسیدن به حکومت است. چاکران درگاه فکر کردهاند که به یک تیر دو نشان بزنند. هم به ظهور این معجز کمک کنند و هم به رفع بلایای آسمانی در آن سه روز. به این طریق که ظاهراً میدان را برای این حضرات خالی میکنیم و آستان مبارک را به قشلاق میبریم. و از آن جا که قشلاق همایونی در ولایات جنوبی است و نزدیک به سرحد ممالک محروسه، و رفت و آمد چاپار و ایلچی از آن جا آسانتر است، شاید ابهت قرب جوار مبارک موجب صلح و سلام با دولت متحاب همسایه بشود و وسیلهی رفع کدورتهای بینالاثنین. و به یک شعر مناسب دیگر کلام را ختم کرد.
در همین اثنا، زمزمهای در مجلس افتاد و جستهجسته کلمات «بارک الله» و «احسنت» به گوش قبلهی عالم هم رسید که راضی و خوشحال گفت:
- احسنت وزیر اعظم. حقا که نان و نمک ما حلال بوده. بد نقشهای نیست. شنیده بودم که اینها مزاحم تدابیر دولت بودند. اما نمیدانستم کارشان تا این حد بالا گرفته باشد که زیر گوش ما توپ بریزند. نمک به حرامها! خوب دیگر چه نقشهای برایشان کشیدهای، ملعون؟
وزیر اعظم خوش و خوشحال گفت:
- بقای دولت همایونی باد. هفت تا از بازارهایی را که طرف معاملهی آنها بودند، هفتهی پیش حکیمباشی آستان به زیارت عزراییل مفتخر کرد. اموالشان را هم به فتوای میزانالشریعه که معروف حضرت است، مصادره کردیم و ترتیبی میدهیم که در غیاب سایهی مبارکم، این حضرات گورشان را به دست خودشان بکنند. بعد هم که مخاطرات ارضی و سماوی به میمنت و مبارکی مرتفع شد و در رکاب همایونی از قشلاق برگشتیم، هفت نفر از سرکردگان این حضرات را قربانی قدوم مبارک میکنیم و هفتاد تاشان را شمعآجین میکنیم و باقیشان را هم حبس و تبعید. گمان میکنیم دیگر غائله بخوابد.
قبلهی عالم خوشحال و خندان، در میان احسنتهای رجال و اعیان مملکت، قابچیباشی را صدا کرد و دستور داد هزار سکهی طلا را در دو کیسهی جدا، بیاورد که یکی را توی دامن وزیر اعظم انداخت و دومی را به دست مبارک شمرد و نصف کرد؛ نصفی را داد به منجمباشی و نصف دیگر را به خانلرخان، مقرب دیوان و مجلس تمام شد.