نون والقلم/مجلس ششم
جان دلم که شما باشید، حالا از آن طرف بشنوید که در شهر چه خبرها بود. یک هفته پس از بار عام عالیقاپو یک روز صبح کلهی سحر، توی شهر چو افتاد که قبلهی عالم با تمام وزرا و قشون و حشم و حرمسرا، شبانه در رفته و به زودی قلندرها میآیند سر کار؛ و شهر را میچاپند و همهی مردم را از دم شمشیر میگذرانند و خون بچهها را تو شیشه میکنند. تک و توک مردهایی که از حمام یا مسجد بر میگشتند یا آدمهای کنجکاو که همان کلهی سحری راه افتاده بودند و دم در خانهی عمه و خاله و دوست و آشنا دنبال خبر تازه میگشتند، وقتی به هم میرسیدند، حدس و تخمینهاشان دنبال خبر تازه میگشتند، وقتی به هم میرسیدند، حدس و تخمینهاشان را به عنوان آن چه به چشم خودشان دیده بودند. و هر کدام ترس و وحشتی را که نسبت به آینده داشتند یا آرزویی را که در دل میپرورند، به صورت خبرهای خوب و بد و موافق و مخالف در میآوردند و به گوش دیگران میرساندند. اما آنهایی که خانهشان نزدیک دروازههای شهر بود به چشم خودشان کالسکهی قبلهی عالم را دیده بودند که قبل از خروسخوان با یساول و قراول به سرعت از دروازه بیرون رفته بود بعد هم چاروادارهایی که اول صبح از دهات اطراف سبزی و ترهبار پاییزه را به میدان شهر میآوردند، اردوی قبلهی عالم را دیده بودند که از پشت کوه پایین دست شهر، چهار نعل میتاخته.
کمکم که روز بلند شد و مردم تک و توک و با هزار ترس و لرز و احتیاط از خانههاشان در آمدند؛ دیدند که درهای ارگ حکومتی بسته و توی تمام شهر برای نمونه هم شده، یک گشتی و قراول پیدا نمیشود و بازارها بسته است؛ اما دور و بر تکیهها و پاتوق قلندرها برو بیایی است که نگو. و بعد که دیدند خبری از بکش بکش نیست، عدهی بیشتری جرأت پیدا کردند و از خانههاشان در آمدند و جمعیت بیکارهی محتاط که نگو. و بعد که دیدند خبری از بکش بکش نیست، عدهی بیشتری جرأت پیدا کردند و از خانههاشان در آمدند و جمعیت بیکارهی محتاط که همهشان همه «حیدر، حیدر!» و «صفدر، صفدر!» میگفتند و به طرف تکیههای قلندرها رو آورده بودند، تو کوچهها دم به ساعت بیشتر شد و شد و شد تا یک مرتبه فریاد «الله، الله!» از تمام شهر به آسمان رفت و مردم افتادند دنبال قلندرها... و آفتاب تازه سرزده بود که قلندرها به جلو و مردم به دنبال، همهی قراولخانهها را گرفتند. اما توی هیچ کدام از قراولخانهها بیش از سه چهار تا قراول پیر مردنی غافلگیر نشدند؛ که آنها هم یا هیچ وقت آزارشان به کسی نرسیده بود یا اگر رسیده بود، کسی یادش نمانده بود تا حالا تقاص بکشد. این بود که همهی قراولها را یکتا پیراهن مرخص کردند. توی هر کدام از قراولخانهها، یک دسته از قلندرها ساخلو کردند و توی همین بگیر و ببند بود که سه تا از مأمورهای خفیهی حکومتی که آن هفت تا بازاری را سر به نیست کرده بودند، گرفتار شدند که درست یا نادرست، هر سه تاشان را مثله کردند و پشت و رو سوار بر خرهای حنا بسته با زرنا و دف و نقاره دور کوچه و بازار گرداندند.
کار قراولخانهها که تمام شد، مردم باز به دنبال قلندرها راه افتادند توی شهر، به چاپیدن اسلحهفروشیها. در دکانها را شکستند و هرچه تفنگ و تیر و کمان و گرز و سپر گیر آوردند، غارت کردند، و بعد رفتند سراغ دروازهها و پای هر کدام از هفت دروازهی شهر، یک دسته از قلندرهای قلچماق را مأمور گذاشتند که رفت و آمد به شهر زیر نظر خودشان باشد و حسابی و کتابی داشته باشد. و آفتاب تازه بالا آمده بود که معلوم نشد چرا بازار علافها آتش گرفت و اول کسی که هستی و نیستیاش سوخت، مشهدی رمضان علاف خودمان بود؛ که با سر و لباس سوخته رفته توی تکیهی زنبورکچیها و بست نشست. و بعد چو افتاد که مأمورهای خفیهی حکومت بازار را آتش زدهاند. چون میخواستهاند توی شهر قحطی بیندازند و از مردم انتقام بکشند. و هنوز آتش بازار علافها حسابی زبانه نکشیده بود که در آن سر شهر، انبارهای حکومتی غارت شد و هرچه برنج و روغن و گندم و جو به دست مردم رسید، به یغما رفت.
از این به بعد، ترس از قحطی و گرسنگی و ناامنی همهی مردم را جری کرده و مردم یک پارچه از خانههاشان ریختند بیرون، به جست و جوی خبری یا شرکت در واقعهای یا تهیهی آزوقهای. و در همین حین بود که عدهای ریختند در دوستاقخانهی حکومتی را شکستند و زندانیهای ابد را از توی سیاهچالها کشیدند بیرون و آزاد کردند. و هنوز ظهر نشده بود که جارچیها راه افتادند توی شهر و از طرف تراب ترکشدوز، مردم را به آرامش دعوت کردند و رسماً خبر دادند که قبلهی عالم با قشون و حشم به اسم قشلاق، در رفته؛ و شهر در اختیار قلندرها است و از این به بعد هر کسی به دین و مذهب خودش آزاد است، و هیچ کس حق تعدی به کسی را ندارد و هرکه دزدی و هیزی بکند یا در خانه و دکان کسی را بشکند، آناً گردنش را میزنند و دوست و دشمن تأمین جانی دارند؛ به شرط آن که هر کسی تفنگ یا هونگ برنجی توی خانهاش هست تا غروب همان روز تحویل تکیهی زنبورکچیها بدهد و قیمتش را بستاند؛ و در غیر این صورت، قلندرها حق دارند از فردا صبح توی هر خانهای این دو قلم جنس را پیدا کردند، ضبط کنند و صاحبش را ببرند دوستاقخانه، و سر ظهر از پای هفت دروازهی شهر توپخانهی قلندرها به صدا درآمد و خبر فتح شهر را به گوش اهل دهات اطراف رساند و بعد، یک ساعت تمام نقارهخانهها از سر هفت تا دروازه کوبیدند. از ظهر به بعد اوضاع شهر آرامتر شد. سفرهها که پهن شد، مردم هر جا که بودند وا رفتند و بعد چانههاشان گرم شد و بعد هم چُرتشان گرفت. آتش بازار علافها هم خاموش شد و قلندرهای شوشکه بسته و تفنگ به کول از بعد از ظهر توی کوچهها پیداشان شد؛ و کاسب کارها که خیالشان کمکم راحت شده بود، تک و توک راه افتادند که بروند دکانهاشان را باز کنند و جارچیها هر کدام دو تا قلندر شوشکه بسته، همین جور تو شهر میگشتند و وعدهی امن و امان میدادند تا خیال اهالی دورافتادهترین پس کوچهها را هم راحت کرده باشند. عین بیماری که مرض از تنش بیرون برود، چه طور اول حسابی عرق میکند، بعد بیحال میشود و خوابش میبرد؟ شهر عین همان بیمار بعد از یک تب تند، اول عرق کرد؛ بعد آرام شد تا فردا به سلامت از جایش بلند بشود.
جان دلم که شما باشید، همان بعد از ظهر، ترسوترین اهالی شهر هم که خیالش راحت شد و همه از توی پستوهایی که قایم شده بودند، در آمدند؛ یک نفر آدم نوکرباب، ترسان و لرزان خودش را رساند دم در تکیهی زنبورکچیها و به هرکه میرسید سراغ رئیس قلندرها را میگرفت. اما توی آن شلوغی اطراف تکیه، کسی گوشش بدهکار نبود. تا عاقبت یکی از قلندرها از حرکات آهستهی او زمزمهای که در گوش این و آن میکرد شک برش داشت و آمد جلو که ببیند چه کاره است و چه میخواهد. وقتی فهمید با که کار دارد، پرسید:
- اگر تو تنبانت خرابی نمیکنی، بگو ببینم چه کار داری؟
یارو در جواب گفت:
-آره داداش تو حق داری. در که همیشه به یک پاشنه نمیگردد.
قلندر گفت:
- فلسفه نباف. گفتم با شخص واحد چه کار داری؟
یارو گفت:
- من با شخص واحد کار ندارم. با سرکردهی شماها کار دارم.
قلندر گفت:
- سرکردهی ما همان است دیگر. جانت در آید، بگو ببینم چه کار داری؟
یارو گفت:
- چه بذربان! پیغام مهمی برایش دارم.
قلندر گفت:
- نکند پیش خود قبلهی عالم آمده باشی.
یارو گفت:
- نه برادر. ما را چه به قبلهی عالم؟ از پیش میزانالشریعه آمدهام و خانلرخان.
قلندر گفت:
- آهاه! جانت در آید. پس راه بیفت بیا دنبال من.
و هر دو رفتند توی تکیه. یک گوشهی تکیه تلنباری بود از هونگ برنجی، و گوشهی دیگر کپهی بزرگی از هیزم، و خور خور دم آهنگری از پس یکی از دیوارها گوش را کر میکرد. و از سر دودکش، دودی به آسمان میرفت که نگو، و قلندرها هر کدام به کاری مشغول بودند. عدهای هیزم میبردند توی زیرزمین و عدهای آب میکشیدند و عدهای حساب هونگها را میپرسیدند و هر کدام را بسته به جنس برنجشان دستهبندی میکردند. قلندر راهنما به جلو، و مرد پیغامآور به دنبالش، از پلکان رفتند بالا و تپیدند توی یکی از حجرههای بالاخانه که با حصیر فرش شده بود و اطرافش سه چهار تا پوست تخت افتاده بود و سه نفر قلندر پیر و هم سن و سال، روی آنها نشسته بودند و نقشهای جلو رویشان پهن بود و داشتند حرف میزدند. مرد پیغامآور سلامی و تعظیمی کرد و دست به سینه همان دم در ایستاد، اما قلندر راهنما گفت: «الله، الله» و رفت کنار یکی از آن سه نفر، که تراب ترکشدوز باشد، دولا شد و شانهاش را بوسید و در گوشش چیزی گفت که تراب ترکشدوز برگشت و گفت:
- عجب! گمان نمیکردم این حضرات چنین دل و جرأتی داشته باشند. چرا قبلهی عالم نرفتند قشلاق؟ بگو ببینم چه فرمایشی دارید؟
مرد پیغامآور گفت:
- قربان! فرمودند که اگر امان میدهید خدمت برسند، قربان!
تراب گفت:
- عجب! جارچیها که ظهر تا حالا دارند امن و امان را تو بوق و کرنا میزنند.
مرد پیغامآور گفت:
- نه قربان! اماننامهی کتبی خواستهاند، قربان!
تراب گفت:
- این دیگر بستگی دارد به کاری که از دستشان بر میآید. میخواهند بیایند این جا چه بگویند؟
پیغامآور گفت:
- چه عرض کنم قربان! به گمانم راجع به ارگ باشد قربان.
تراب ترکشدوز لحظهای به فکر فرو رفت، بعد رو کرد به یکی از دو نفر قلندر هم مجلس و گفت:
- مولانا! تو چه میگویی؟ عجب است که این خانلرخان هم مانده.
مولانا گفت:
- گمان نمیکنم عیبی داشته باشد. میشود اماننامهی مشروط به دستشان داد. خانلرخان هم لابد مانده که در غیاب حکومتی خدمتی بکند لایق منصب ملکالشعرایی آیندهاش.
تراب ترکشدوز رو کرد به نفر بعدی و پرسید:
- سید! عقیدهی تو چیست؟
سید گفت:
- به عقیدهی من به میزانالشریعه امان میدهیم؛ به شرط این که اقتدا کند به امام جمعهای که ما معین میکنیم. و دست از تکفیربازی بردارد و موقوفات مدارس و دارالشفای شهر را هم تحویل بدهد. و با عزت و احترام خانهنشین بشود. خانلرخان هم شاعر است و شرط نمیخواهد. ازش پنج هزار سکهی طلا مطالبه میکنیم.
تراب ترکشدوز گفت:
- عجب! خوب گفتی. پس بردار و بنویس.
اماننامهها را نوشتند و دادند به دست همان قلندر راهنما که با مرد پیغامآور رفت؛ و قلندرها دوباره پرداختند به بحث خودشان.
مولانا گفت:
-گمان نمیکنم شرایط تسلیم ارگ را با خودشان بیاورند.
سید گفت:
- احتیاجی به شرایط تسلیم نیست. یک تکان دیگر، و کار تمام است. دو تا گلوله تو سینهی دروازهی ارگ و خلاص.
تراب ترکشدوز گفت:
- عجب! خیال کردهای ارگ حکومتی دوستاقخانه است که بشود این جوری درش را باز کرد؟ سید جان! هر حکومتی، اگر حکومت مدینهی فاضله هم باشد، احتیاج به خفیهبازی و حفظ اسرار دارد تا بتواند ابهت خودش را تو دل مردم جا کند. باید دست نگه داشت تا شب بشود؛ و بی سر و صدا ارگ را گرفت، نه با توپ و تفنگ. به هر صورت بهتر است دست نگه داریم تا این حضرات پیداشان بشود.
سید گفت:
- آمدیم و تا وقتی که این حضرات پیداشان بشود، باقیماندهی اردوی حکومت از داخل ارگ در آمد و هرچه را ما رشتهایم، پنبه کرد. مگر ما میدانیم توی ارگ چه خبرهاست؟
تراب ترکشدوز گفت:
- الان توی ارگ فقط یک قسمت از حرمسرا باقی مانده که فقط باعث دردسر است و موجب تحریکهای بعدی. بعد هم دو سه تا انبار باروت و آذوقه هست، که خیلی به درد ما میخورد. میدانید که ما هنوز برای باروت ساختن لنگیم. تمام ارگ حکومتی برای ما یعنی همین انبارهای باروت و آذوقه.
مولانا گفت:
- من از این قضیه خبر نداشتم.
تراب گفت:
- عجب! شما که خبر دارید جلاد دربار از اهل حق است. مو به موی مذاکرات آخرین بار عام را که برایتان گفتم از قول او گفتم. بعد از آن مجلس هم پخت و پزهایی شده که باز خبرش را برامان آورد. با این تمهیدی که زدهاند و با این عجله در رفتن به قشلاق، مثلاً برای ما تله گذاشتهاند. دام پهن کردهاند و رفتهاند قایم شدهاند که مرغها به هوای دانه از لانه در آیند و بعد آنها سر برسند و طناب را بکشند.
سید گفت:
- در این صورت اصلاً صلاح بوده که ما خودمان را آفتابی کنیم؟ حالا مگر میشود جلوی مردم را گرفت؟
مولانا گفت:
- یعنی میگویی ما دست روی دست میگذاشتیم و مینشستیم تماشا میکردیم؟
تراب ترکشدوز گفت:
- میدانید که اگر ما دست بالا نمیکردیم قضایا به چه صورت در میآمد؟ اگر ما مینشستیم به تماشا، آن وقت خود مردم دست از آستین در میآوردند. در قفس را که باز کردی، مرغ باید بپرد. اگر نپرید وای به حالش. قرار بوده اگر ما دست از پا خطا نکنیم، به تحریک همین میزانالشریعه و با پول اوقاف و به کمک مأمورهای خفیهای که هنوز ماندهاند، مردم را بشورانند و به دست خود، مردم شهر کلک ما را بکنند. مثلاً میخواستهاند دو دوز بازی کنند.
سید گفت:
- خوب! خوب! دیگر چه؟
تراب گفت:
- باقی خبرها از این قرار است که در این مهلت، اردوی حکومت خودش را به سرحد برساند و با دولت همسایه قرار امضا کند و در مقابل یک چیزی که لابد میدهد، ازشان توپ و توپچی بگیرد برای سرکوبی ما...
این جای بحث بودند که در باز شد و حسن آقا، پسر بزرگ حاجی ممرضا، گرد گرفته و از سفر رسیده، وارد شد. الله اللهی گفت و آمد جلو. شانهی تراب ترکشدوز را بوسید و نشست. تراب در مرگ پدر به او سر سلامتی داد و از ماوقع پرسید. حسن آقا آن چه را که در ده پیش آمده بود، و کمکهایی را که دو میرزای ما به او کرده بودند، و خبر شهر که چه به موقع به ده رسیده بود، و بگیر و ببند پیشکار کلانتر و قراولها و تقسیم زمین، همه را به اختصار گزارش داد و بعد برخاست که:
- اگر اجازه بدهید مرخص بشوم.
تراب او را پهلوی دست خودش نشاند و گفت:
- بله، حکومت برای ما این جوری تله گذاشته. حالا ما باید این تله را بدل کنیم به پناهگاه. در مجلس عالیقاپو صحبت از تربیع نحسین سه روزه بوده و پیشمرگ کردن ما. اما تا اردوی حکومت به سرحد برسد و مراسم تقدیم هدیه و تحف تمام بشود و مذاکرات با دولت همسایه سر بگیرد، دست کم یک ماه وقت لازم است، اگر ما بتوانیم در این مدت هر روز یک توپ بریزیم و هرچه بیشتر تفنگ تهیه کنیم، بازی را بردهایم. در همین مهلت اگر بشود باید شورش را به ولایات کشاند و آبادیهای سر راه اردوی حکومت را از آذوقه خالی نگه داشت. در این صورت اگر حکومت با هزار تا توپ قلعهکوب هم برگردد، دیگر حریف ما نیست.
و بعد رو کرد به حسن آقا و از او در باب جزئیات زندگی میرزابنویس ها پرسید. حسن آقا آن چه را که میدانست، تعریف کرد. بعد تراب ترکشدوز گفت:
- عجب! پس میشود امیدوار بود که ما را دستتنها نگذارند. این دیگر با تو. بعد، نان و گوشت شهر را هم گذاشتهام به عهدهی خودت. باید دنبال کار مرحوم حاجی را بگیری. گفتهام دویست فدایی مسلح در اختیارت بگذارند هر جوری که صلاح میدانی آذوقهی اهالی را برسان. میگویی عوارض را از دم دروازهها بردارند و قیمتها را ارزان میکنی. آذوقه را هم تا میتوانی از دهات سر راه اردو میخری. به دو برابر و سه برابر. دستکم آذوقهی سه ماه شهر، باید توی انبارها حاضر باشد. حالا پاشو برو دنبال این دو تا میرزای دوستت.
حسن آقا رفت و حضار مجلس دوباره پرداختند به بحثی که در پیش داشتند. سید گفت:
- هیچ فکر کردهاید کاری بکنیم، شاید این قرار صلح سر نگیرد؟
تراب ترکشدوز گفت:
- من منتظر اشارهی جلاد دربارم که به اردو رفته. میشود یک دسته از حرمسرا را وقتی لازم شد با سلام و صلوات فرستاد به بدرقهی اردو یا پیشبازش. فردا هم سید را با هفت نفر ایلچی میفرستیم به طرف سرحد. معامله با دولت همسایه را ما هم میتوانیم بکنیم. بگذار اول خیابانمان از این ارگ راحت بشود. سید، باید حالیشان کنی که این توپ و توپچی اسماً برای سرکوبی ما است و رسماً برای مقابله با خودشان...
جان دلم که شما باشید، حضار مجلس در این جای بحث بودند که صدای هن و هون خانلرخان مقرب دیوان و ترق و توروق عصای میزانالشریعه از توی پلکان بلند شد؛ و بعد در حجره باز شد و میزانالشریعه از پیش و خانلرخان از دنبال، وارد حجره باز شد و میزانالشریعه از پیش و خانلرخان از دنبال، وارد حجره شدند. پس از آنها قلندر راهنما آمد تو و کیسهی پول و کاغذ لولهشدهی تعهدنامه را گذاشت جلوی تراب ترکشدوز و رفت. حضار مجلس که جلوی پای تازهواردها بلند شده بودند، سری به آنها جنباندند و آن دو را صدر مجلس، روی پوست تختها نشاندند. میزانالشریعه، بغ کرده و تسبیحگردان، از همان دم که وارد شد به جای این که سلام کند یا جواب سلامی را بدهد یا تعارفی بکند، مدام چیزی زیر لب زمزمه میکرد و تسبیح میگرداند. وقتی همه نشستند و مجلس ساکت شد، تراب ترکشدوز از خانلرخان پرسید:
- حضرت آقا چه زمزمه میکنند؟
مولانا گفت:
- لابد «و اِن یکاد...» میخوانند.
سید گفت:
- نه. باید «هذه جهنم التی کنتم به توعدون» باشد.
به این شوخی همه خندیدند و غبار کدورت که از مجلس برخاست، همه راحتتر نشستند و تراب ترکشدوز به حرف آمد که:
- از دیدار آقایان بسیار خوشحال، امیدوارم اهل حق ایجاد زحمتی برای آقایان نکرده باشند.
خانلرخان گفت:
- گمان نمیکنم صلاح اهل حق در چنین مزاحمتهایی باشد.
و به ارتجال یک شعر مناسب خواند. تراب ترکشدوز دنبال کرد که:
- با این اماننامهای که دست آقایان است، اگر آزارشان هم به اهل حق برسد باز در امانند. ولی آقایان بهتر میدانند که وقتی مردم بر سر کاری به هیجان آمدند به زحمت میشود جلوشان را گرفت. حضور آقایان به صحت و سلامت در میان ما، هم به صلاح حکومت است که لابد به علتی شما را همراه نبرده، و هم به صلاح ما است که ثابت کنیم وحشیهای خونخوار نیستیم. آقایان حالا که ماندهاید مجبور به همکاری با ما هستید.
بعد سید پرسید:
- حالا بفرمایید ببینم علت این اظهار التفات آقایان چه بوده؟
خانلرخان که از بس سنگین بود به سختی میتوانست تکان بخورد، به زحمت پای راستش را از زیر تن بیرون کشید و پای چپ را به جایش گذاشت و بعد گفت:
- در مدت غیبت قبلهی عالم، طبق فرمان همایونی حضرت امام جمعه و این بندهی ضعیف، عهدهدار کفالت امور ارگ و اندرون همایونی شدهایم، اما از آن جا که در این ایام وانفسا از این دو تن ضعیف تعهد چنین امر خطیری بر آمده نیست، این است که به استعداد آمدهایم.
و یک بار دیگر به ارتجال شعری خواند و طومار فرمان را از توی آستین قبای خود در آورد و باز کرد و گذاشت جلوی روی تراب ترکشدوز.
مولانا گفت:
- شما بهتر از ما میدانید که تا حالا هیچ دستی به سمت ارگ دراز نشده. اما چرا آقایان با اردو نرفتند؟
میزانالشریعه که تا به حال ساکت مانده بود و تسبیح میانداختند، با چهرهای برافروخته گفت:
- لا اله الا الله! علی ای حال این داعی تکلیف خودش را که میداند. یک عمر تکلیف شرعی مردم به دست این داعی بوده. علی ای حال شصت سال است که داعی به رزق اهل این شهر گذران کرده. آن وقت در این وانفسا، داعی بلند میشد کجا میرفت؟
و از سر عصبانیت لا اله الا الله دیگری گفت و ساکت شد. بعد خانلرخان سرفهای کرد و به حرف آمد که:
- بعد هم تا روز قیامت که نمیشود درهای ارگ را بسته نگه داشت. مخدرات و عورات هم چشم و گوش دارند و خدا عالم است که تا به حال چندتاشان از ترس دق نکرده باشند.
مولانا گفت:
- پس در حقیقت ما با دو حاکم معزول شهر طرفیم. بله؟ حاکم شرع و حاکم عرف.
سید گفت:
- و اصلاً چرا مخدرات حرمسرا همراه اردو نرفتند؟
تراب گفت:
- به گمانم رسم قلندری در این مورد به مذاق قبلهی عالم خوش آمده، بله؟
میزانالشریعه گفت:
- خدا عالم است. کسی چه میدانست چه پیش خواهد آمد؟ علی ای حال این کلید ارگ. داعی از این به بعد هر وظیفهای را شرعاً و عرفاً از عهدهی خودش ساقط میکند.
و به این حرف یک کلید بزرگ و قلمزدهی نقره را از زیر عبا درآورد و گذاشت جلو روی تراب ترکشدوز. سید گفت:
- حالا میفرمایید ما با این حرمسرا چه بکنیم؟ مگر نان زیادی داریم؟
خانلرخان به حرف آمد که:
- مگر ارگ به این بزرگی را فقط به خاطر یک حرمسرا ساختهاند؟ اگر آقایان متعهد بشوند که در قبال ضبط ارگ حکومتی از حرمسرای همایونی نگهداری کنند، وظیفهی ما انجام شده است.
مولانا گفت:
- چه طور است از خود خانلرخان بخواهیم به جای ملکالشعرایی، فعلاً به منصب خواجهباشی حرمسرا اکتفا کنند؟
تراب ترکشدوز گفت:
- بد نگفتی. چه طور است حضرت آقا؟ در حضور خود آقایان امشب در ارگ را باز میکنیم و برای این که خیال آقایان راحت باشد از شخص خانلرخان میخواهیم با اهل و عیال خودشان هم امشب به حرمسرا نقل مکان کنند و مخدرات را زیر بال بگیرند. بعد هم میدهیم اماننامهی آقایان را توی شهر جار بزنند و منصب جدید خانلرخان را به گوش همه میرسانیم. از حضرت امام جمعه هم انتظار داریم نماز مغرب امروز را به امام جمعهی جدید اقتدا کنند تا خیال مردم راحت بشود. بعد هم دستور بدهید مؤذنها، کما فیالسابق کارشان را بکنند. ایمان مردم را یک روزه و به ضرب دگنگ نمیشود عوض کرد.
و به این حرف مجلس تمام شد. قلندرها همان شب بساطشان را از توی تکیهها جمع کردند و بردند به ارگ حکومتی و تکیهها را گذاشتند برای رتق و فتق امور مردم. در یکی دیوان شرع و قضا به پا شد، دومی برای رسیدگی به حساب آذوقه، سومی برای مستوفی و چهارمی برای تحویل و تحول هونگها و همین جور...
و از فردای آن روز شهر ساکت و آرام شد و مردم رفتند دنبال کار و کاسبی هر روزهشان. نرخ نان و گوشت منی یک شاهی ارزان شد؛ عوارض و عشریه و دیگر حقالبوقهای حکومتی را لغو کردند و قلندرهای دفتر و دستک به بغل، راه افتادند به تقویم اموال همهی آنهایی که در وقایع روز پیش، دکان و زندگیشان سوخته بود، یا چپو شده بود. و گاریهای قلندرها سر هر کوچه و گذر ایستاد پر از هونگهای سنگی، و قلندرها در یکی یکی خانهها را میزدند و هونگ برنجیها را جمع میکردند و به جایش هونگ سنگی میدادند. از آن طرف هفت تا از توپهای قلندرساز را سوار کرده بودند و روی عرادههای سنگین، که هر کدام را دو تا قاطر گوش دم بریدهی قبراق مدام توی شهر میگرداند؛ و مردم توپ ندیده برای تماشای آنها از سر و کول هم بالا میرفتند. و روی هر کدام از توپها یک جارچی بلند قامت و خوش صدا ایستاده بود و مردم را تشویق میکرد به عوض کردن هونگها و گاهی هم شعری میخواند در محسنات توپی که زیر پایش بود و گلولهاش چنین و چنان از تیر شهاب پیشی میگرفت و ضربهاش چنین و چنان هول در دل کافر میانگیخت.
اما از آن طرف بشنوید از اهالی شهر، که بیشترشان نمیدانستند ته و توی اوضاع از چه قرار است. ولی همین قدر که فهمیده بودند قبلهی عالم سایهاش را برداشته و رفته، و همین قدر که نان و گوشتشان ارزان شده بود و دم به دم هم، تنهشان به تنهی قراول و گشتی حکومت نمیخورد و مهمتر از همه، همین قدر که میدیدند از آدمکشی و خون تو شیشه کردن و بچاب بچاب قلندرها خبری نیست؛ خوش و خوشحال بودند و با دل راحت میدویدند به تماشای توپهای قلندرساز؛ و مثل این که یک چیزی را از روی گردهشان برداشته باشند، راحتتر نفس میکشیدند، و آزادتر شوخی میکردند و مفصلتر از پیش در معاملهشان چانه میزدند. اما همهی اینها به جای خود، یک ناراحتی کوچک هم داشتند. و آن این بود که چرا باید مجبور باشند هونگ برنجیهاشان را که تا به حال یک گوشهی مطبخ افتاده بود، بدهند و هونگهای سنگی زمخت قلندرساز را جایش بگذارند آن هم هونگهایی را که اغلب پدر در پدر ارث برده بودند، و حالا که جایش خالی مانده بود، میفهمیدند چه خاطراتی از آن داشتهاند و چه بدجوری به زنگ صدایش عادت کرده بودهاند. این بود که فردای سر کار آمدن قلندرها، کمکم تو شهر هو پیچید که خانه را از هونگ برنجی خالی کردن شگون ندارد. چرا که هر هونگی برکت را با خودش از خانه میبرد. حتی کار به جایی کشید که بعضی از خانهها، راضی به عوض کردن هونگهاشان نشدند و قلندرها را راه ندادند. و قلندرها با این که همهشان دستور مدارا و خوشرفتاری با مردم را داشتند، مجبور شدند چندین بار به زور در خانهها را بشکنند و بروند تو و هونگهای برنجی را با اخم و تخم و بد و بیراه توقیف کنند و سر و صدا راه بیندازند. و این سر و صدا آن قدر تکرار شد و شد و شد تا نزدیکهای ظهر همان روز، سه نفر از اهل محلهی ساغریدوزها راه افتادند و رفتند سراغ میرزااسدالله که همان دم در مسجد جامع شهر پشت بساط همیشگیاش نشسته بود و یک منقل آتش بغل دستش گذاشته بود و داشت یک جنگ شعر مینوشت. از آن سه نفر، یکیش زن بود و دو تای دیگر مردهای میانه سال، با ریش جو گندمی. هر سه نفر سلام کردند و کنار بساط میرزا نشستند و یکی از دو نفر مرد این طور شروع کرد:
- میرزا! میخواستیم ببینیم عریضهی شکایت را حالا به که باید نوشت؟
میرزا جنگ شعر را بست و گذاشت کنار و در دواتهای رنگ و وارنگش که کنار آتش منقل چیده بود، پوشاند و گفت:
- والله درست نمیدانم. تا حالا داروغه بود و کلانتر و دوستاقخانه. مرا بگو که خیال میکردم دیگر دکان عریضهنویسی تخته شده! به نظرم حالا باید برای شخص واحد عریضه نوشت.
زنی که به شکایت آمده بود و از زیر سربندش یک دسته موی سیاه تو پیشانیش افتاده بود، پیف پیفی کرد و گفت:
- واه! واه! چه اسمها! مگر آدم کتاب حساب است؟ انگار اسم قحط بود.
مردها خندیدند و میرزا اسدالله پرسید:
- حالا موضوع شکایت چیست؟
که باز همان زن به حرف آمد و گفت:
- هیچ چی. پدرسوختهها هم امروز صبح آمدهاند هونگ مرا به زور برداشتهاند و بردهاند. هونگ برنجی نازنینم را که یک تکه جواهر بود. اگر شوهرم زنده بود، حالیشان میکرد دنیا دست کیست. خرد میکرد قلم پایی را که بخواهد به زور بیاید تو. اما حیف که من لچک به سر، حریف سه تا قلندر لندهور نبودم.
و ساکت شد. میرزا پرسید:
- حالا پولش را دادهاند یا نه؟
زن گفت:
- مرده شو! سرشان را بخورد. این هونگ نازنین تنها یادگار مادرم بود. مادربزرگم به دست خودش گذاشته بود تو طبق جهازی مادرم و او هم گذاشته بودش برای من. من یک چیزی میگویم، شما یک چیزی میشنوید. میخواهم برداری برایشان بنویسی مگر مردم صاحب اختیار مالشان نیستند؟ پدرسوختهها، دستشان به خر نمیرسد پالان را میکوبند! میخواهم یک عریضه بنویسی که از پدرشان هم نشنیده باشند.
بعد مرد دومی به حرف آمد، که تا کنون ساکت مانده بود و گفت:
- میدانی میرزا، ما هر سه تا یک شکایت داریم. سر همین قضیهی هونگ. شاید به نظر کوچک بیاید. اما ظلم همیشه از چیزهای کوچک شروع میشود. هونگ من ارث و میراث بابایی نبود. بهش هم دل نبسته بودم. آن قدرها هم ارزش نداشت. اما میدانی میرزا، راستش من خوش ندارم دیگر. آبله؟ آخر میدانی میرزا، این گلولهی گرمی که میگویند از توی توپ در میآید، خوردنی نیست. هان؟ میگویند آدم میکشد. درست؟ آخر میرزا من هیچ وقت آزارم به کسی نرسیده. درست است که قبلهی عالم با حکومتش خیلی ظلمها کردند؛ درست است که قلندرها خیلی وعده و وعید میدهند؛ اما من تو این دعوا چه کارهام؟ و میدانی میرزا، این قضیهی هونگ علامت خوشی نیست. اول ظلم است. اول ظلم، آن هم از گوشهی مطبخ.
میرزا اسدالله حرفها را که شنید، گفت:
- چه طور است برای هر سه تاییتان یک عریضه بنویسم؟
مردی که اول سر حرف را باز کرده بود، گفت:
- نه میرزا. قبول دارم که موضوع شکایت ما هر سه نفر یکی است، اما هونگ خانهی من وقفی بود. یک گوساله را درسته میشد توش کوبید. دورش یک کتیبه بود به پهنای کف دست. تاریخ داشت. مال چهارصد سال پیش بود. سه نفری چه جانی کندند تا به زور از زمین بلندش کردند! گوشهی حیاط نیم ذرع تو زمین فرو رفته بود. اینها که دین و مذهب ندارند؛ اما تو بگو، خدا را خوش میآید مال وقف را این جوری ببرند و پولش را هم ندهند؟
میرزا لبخندی زد و گفت:
- شاید بگویی فضولی به من نیامده. اما من باید بدانم چه مینویسم. بگو ببینم مال وقف تو خانهی سرکار چه میکرد؟
همان مرد در جواب گفت:
- ده، بدیش همین بود که اولاد ذکور بود! و گرنه تا حالا صد بار آبش کرده بودیم. جد بزرگمان وقفش کرده بود برای حسینیه. پنج نسل تو همین هونگ خیرات و مبرات کرده بودیم. بعد پدرها که مردند هیچ چی، حسینیه هم خراب شد و افتاد تو ارگ. نمیدانم یادت هست یا نه؛ ده سال پیش طویلهی ارگ را بزرگ کردند. از همان سربند حسینیهی خانوادگی ما کلنگی شد. و دریغ از یک پاپاسی! آن وقت از همهی آن دم و دستگاه همین یک هونگ ماند. مثل در مسجد، هیچ کاریش نمیشد. کرد. گذاشته بودیمش گوشهی حیاط و سالی یک بار، شب شام غریبان صدایش را در میآوردیم. یک نشست یک ری گوشت توش میکوبیدیم و کوفته ریزه میکردیم و میگذاشتیم لای پلو و میدادیم به خلقالله. حالا آمدهاند برش داشتهاند بردهاند. با همین یک هونگ، دو توپ میشود ریخت. آن وقت در آمدهاند میگویند چند؟ میگویم مگر میشود برای مال وقف قیمت معین کرد؟ آن وقت سه تا هونگ سنگی جاش گذاشتهاند، هر کدام اندازه ی یک کف دست، و رفتهاند.
شکایت شاکیها که تمام شد، میرزا اسدالله گفت:
- با این همه میشود یک عریضه نوشت. بهتر هم هست که این طور باشد. شکایت، دستهجمعی که شد به هر گوش کری میرسد. بعد هم شاید این هونگ وقفی و پناه هونگهای دیگر بشود.
و شروع کرد به نوشتن عریضه. و به سطر دوم نرسیده بود که زن شاکی درآمد گفت:
- راستی میرزا یادت نرود. نشانی هونگ نازنین من این بود که لبش کنگره داشت.
میرزا عریضه را تمام کرد و داشت برای شاکیها میخواند که حسن آقا، پسر حاجی ممرضا از پیش دو نفر قلندر تفنگ به دوش از پس، سر رسیدند. سلام و احوالپرسی، قلندرها رفتند توی مسجد و حسن آقا نشست.
میرزا گفت:
- خوب وقتی رسیدی حسن آقا. تو هم گوش کن شاید دو کلمهای به عنوان سفارش پای این عریضه بنویسی و کار بندگان خدا راه بیفتد. و عریضه را از سر تا ته به صدای بلند خواند. زن شاکی هم چنان که گوش میداد، هی میگفت «جانمی! بنازم به این دست خط.» و آن دو مرد شاکی مرتب به ریششان دست میکشیدند و سر تکان میدادند؛ و حسن آقا به فکر فرو رفته بود. خواندن عریضه که تمام شد، میرزا آن را دست به دست حسن آقا که به رسم قلندران زیرش نوشت «استعین بی و اما المسئوول: عترت واحد را در گرو سه هاون نهادن: حی علی خیرالعمل حسن.» و داد به دست یکی از مردهای شاکی و بعد یکی از قلندرها رااز توی حیاط مسجد صدا کرد و دستور داد همراه شاکیها برود و ببیند هونگشان را کدام دسته از قلندرها ضبط کردهاند و هونگها که پیدا شد، برساند در خانهی صاحبانش و رسیدش را بگیرد. و بیارود برای میرزا. بعد شاکیها بلند شدند و تا زنک از گوشهی چارقدش پول در بیاورد؛ یکی از مردها دست کرد و مزد عریضه را روی میز کوچک میرزااسدالله گذاشت و خداحافظی کردند و همراه قلندر تفنگ به دوش رفتند.
جان دلم که شما باشید، میرزا اسدالله و حسن آقا که تنها شدند از نو خوش و بشی کردند و بعد حسن آقا درآمد که:
- خستگی راه از تنت در رفت؟
میرزا اسدالله گفت:
- راه خستگی نداشت. اما دست چپم آزارم میدهد. به نظرم قراولها بدجوری بسته بودندش.
حسن آقا گفت:
- اگر تا شهر به همان حال میآورندت چه میکردی؟ حالا پاشو یک توک پا برویم سراغ همکارت. من با هردوتان حرف دارم. این جا هم سرد است و هم نمیشود جلو روی مردم حرف زد.
و هر دو برخاستند. میرزا اسدالله پوست تخت را کشید روی بساط و به بقال رو به رو سفارش کرد و گفت کجا میرود؛ و با حسن آقا انداختند توی مسجد. نزدیک ظهر بود؛ اما از غلغلهی هر روزهی مردم در اطراف حوض خبری نبود و لولههنگدارباشی که سر جای همیشگیاش بیکار نشسته بود سرش را انداخت پایین تا میرزا را نبیند. میرزا عبدالزکی گوشهی حجره تنها بود و روی منقل آتش، قوز کرده بود. سلام کردند و نشستند و حال و احوالی پرسیدند و یادی از اتفاقات ده کردند و بعد میرزا عبدالزکی از کسادی بازار شکایت کرد و بعد مثل این که یک مرتبه به صرافت افتاده باشد، رو کرد به میرزا اسدالله که:
- جانم، تو چرا زودتر مرا به این فکر نینداختی؟ هان؟
میرزااسدالله پرسید:
- به کدام فکر آقا سید؟
میرزا عبدالزکی گفت:
- جانم حاشیهی قالیچه تمام شد...
و رو به حسن آقا افزود:
- جانم، این میرزا خیلی میداند. دست و پای عیال ما را تو چنان پوست گردویی گذاشته که دیگر حوصلهی سر خاراندن ندارد جانم.
و بعد ماجرا را برای حسن آقا تعریف کرد و هر سه خندیدند و بعد حسن آقا گفت:
- بیمقدمه بگویم. ما به وجود شما دو نفر احتیاج داریم. تراب کوی حق، رسماً از شما دعوت کرده. دیروز عصر به لفظ مبارک فرمودند «پس میشود امیدوار بود که ما را دست تنها نگذارند.»
میرزا اسدالله ساکت ماند و میرزاعبدالزکی خوشحال و خندان پرسید:
- جانم، چه کاری از دست ما بر میآید؟
حسن آقا گفت:
- ثبت و ضبط این همه سلاح و آذوقه یک ایل منشی میخواهد. اهل دیوان که یا با اردو رفتهاند یا هر کدام یک سوراخ گیر آوردهاند و قایم شدهاند. من پیش خودم گفتم این کار، کار میرزا عبدالزکی است که بیاید عدهای را به کمک بگیرد و دفتر دستکها را مرتب کند. بعد هم کار دیوان قضا هست که از خود ما بر نمیآید. کار کسی است که مورد اعتماد اهالی باشد. گفتم شاید میرزا اسدالله قبول کند.
میرزا عبدالزکی خاکستر را از روی آتش منقل کنار زد و پابه پا شد و گفت:
- من حرفی ندارم، جانم. اما بگذار ببینم میرزااسدالله چه میگوید.
میرزااسدالله گفت:
- این جور کارها از سر من زیاد است. مرا خلق کردهاند برای میرزابنویسی در مسجد.
حسن آقا گفت:
- تعارف را بگذار کنار. این روزها جای از کار در رفتن نیست.
میرزا عبدالزکی دنبال کرد که:
- جانم، چرا شکستهنفسی میکنی؟ قبایی است به قامت تو دوخته. چه کسی صالحتر از تو میشود پیدا کرد، جانم؟
میرزا اسدالله گفت:
- من نه شکستهنفسی میکنم، نه آدم از زیر کار در رویی هستم. اما شما هردوتان میدانید که من از آنهایی نیستم که هر کاری پیش دستشان آمد، میکنند. برای من مبنای هر عملی ایمان است. اصول است. اول اعتقاد، بعد عمل. قصد قربت را که لابد شنیدهاید؟ اگر دیگران فقط آداب مذهبی را با قصد قربت به جا میآورند من در هر کاری باید قصدم قربت باشد. در حالی که من اصلاً نمیدانم شماها چه به سر دارید. البته تکفیرتان نمیکنم، اما بهتان مؤمن هم نیستم. در چنین وضعی از دست من چه کاری ساخته است؟
حسن آقا گفت:
- تو چه طور نمیدانی ما چه به سر داریم؟ ما زیر پای حکومت را روفتهایم.
میرزا عبدالزکی گفت:
- شما نروفتهاید. جانم. قبلهی عالم تشریف بردهاند قشلاق. شما هم میدان را خالی دیدهاید و حالا دارید میتازید. ما که بخیل نیستیم، جانم.
میرزا اسدالله گفت:
- حتی مردم میگویند حکومت برای شما تله گذاشته.
میرزا عبدالزکی گفت:
- جانم، پس نکند میترسی؟ هان؟
میرزا اسدالله گفت:
- آقا سید! من سرجای خودم نشستهام. لازم هم ندارم سرم را هی به در و دیوار بکوبم و هر روز یک کلک تازه بزنم.
میرزا عبدالزکی گفت:
- جانم، چه احتیاجی به نیش و کنایه هست؟ درست است که من اهل ماجرا هستم، اما برای چنان ماجرایی که در ده گذشت، گمان میکنم سر تو بیشتر از من درد میکند.
حسن آقا گفت:
- ببین میرزا اسدالله، درست است که حکومت برای ما تله گذاشته؛ ولی ما این تله را بدل میکنیم به پناهگاه؛ برای همهی آدمهایی که با ظلم در افتادهاند. و وقتی همهی مظلومها را جمع کردی، به راحتی میشود بیخ ظلم را کند. ببینم، نکند از این قضیهی هونگ دلچرکین شدهای، هان؟ گذشت آن زمانی که صدای هونگ مقدس بود. حالا سرنوشت عالم قدس به صدای توپ بسته است. و تازه تو میدانی که امر ما حق است. ما از این کشتار شیعه و سنی به جان آمدهایم. ما به خدمت مردم کمر بستهایم.
میرزا اسدالله گفت:
- حکومت هم از این حرفهای دهنپرکن میزد.
حسن آقا گفت:
- ولی تو میدانی که ما لقلقهی زبان نداریم. هنوز کفن بابای من خشک نشده. ما به جان میزنیم. سرمان گذاشتهایم. حتم داریم که برد با ماست.
میرزا عبدالزکی گفت:
- جانم هم امروز صبح خانلرخان مقرب دیوان فرستاده بود سراغ من که مسودهی همهی اشعار را بدهم ببرند. پیداست جانم، که هوا پس است.
میرزااسدالله گفت:
- من در همین یکی تردید دارم. گیرم که شما یک شهر را نجات بدهید. یا دو تای دیگر را. ولی میدانید که چرخ اصلی دارد میگردد. حکومت با همهی خدم و حشم و قورخانهاش حی و حاضر است. آن وقت شما خیال کرده اید که آب را از آسیاب انداختهاید با این خانه خانی که ما گرفتار شیم. اول باید پروانهی اصلی زیر آب را از کار انداخت.
حسن آقا گفت:
- پس در اصل مطلب حرف نداری. در امکان موفقیت ما حرف داری. ناچار حق داری بترسی.
میرزا اسدالله گفت:
- آخر وقتی تو مرا به کاری دعوت میکنی که کم و کیفش برایم روشن نیست، میخواهی دوراندیشی هم نکنم؟ فرض کنیم که من ترسو؛ اما چه غرض از کاری که موفقیتش مشکوک است؟ جز یک خونریزی تازه؟ از همهی اینها گذشته، گفتم که من مبنای ایمان شما را ندارم و تو بهتر از من میدانی که فقط در راه یک ایمان میشود چشمبسته قدم گذاشت.
میرزاعبدالزکی گفت:
- جانم، اصلاً این همه دوراندیشی برای چه؟ مگر از عمر ما همهاش چه قدر باقی مانده؟ جانم، من هرچه فکر میکنم که این باقیماندهی عمر را باید تو همین حجره سر کنم با این مشتریها و این خرت و خورتها که همهشان بوی مردهشورخانه میدهند، دلم به هم میخورد. آخر حرکتی، جانم؛ تکانی، تغییری، تنوعی...
بقیهی کلام میرزا عبدالزکی در هیاهوی پنج شش نفر زن و مرد گم شد که مردی پفکرده را به دوش میکشیدند و میخواستند همه با هم از در حجرهی میرزا عبدالزکی بیایند تو. زنی مرتب میگفت:
- آی آقاجان، امان! به دادم برس. شوهرم از دست رفت. آی آقاجان امان!...
مردی میگفت:
- هی گفتم امشب که میخوابید ورد شجا شجا...
دیگری گفت:
- یواش بابا، پاش را شکستی.
میرزا عبدالزکی که دید الان در حجره را از پاشنه در میآورند بلند شد و رفت جلو، پرسید:
- چه خبر است جانم؟ چه شده؟ مگر زخم شمشیر خورده؟
یکی از زنها گفت:
- مار آقاجان! مار! جای نیشش بدتر از زخم شمشیر دهن وا کرده. میرزا عبدالزکی پرسید:
- جانم! صبح تا حالا کجا بودید؟
همان زن گفت:
- ای آقا! دستم به دامانت. از آن سر شهر تا این جا آمدهایم. همهی دعانویسها بساط را ورچیدهاند و رفتهاند قلندر شدهاند.
میرزا عبدالزکی گفت:
- آخر جانم حالا کار مرا خراب کردید. به هزار زحمت، تازه روح بابای این بندگان خدا را حاضر کرده بودم. حالا دوباره از کجا گیرش بیاورم، جانم؟
یکی از مردها گفت:
- بهه! برادر من دارد از دستم میرود، تو غم روح بابای دیگران را میخوری؟ آخر دوایی، وردی، تعویذی، پس این دکان را برای چه وا کردهای؟
که میرزا اسدالله برخاست و تکه کاغذی را که چیزی رویش نوشته بود، به سمت آنها دراز کرد و گفت:
- عصبانی نشو برادر. این آقا حواسش جمع نیست. حضور روح، گیجش کرده. این سفارش را بگیر و مریضت را ببر پیش حکیمباشی محل. تا محکمهاش راهی نیست. خاندایی من است.
و از حجره رفت بیرون و نشانی محکمهی خاندایی را به آنها داد و روانهشان کرد و برگشت. وقتی از نو تنها ماندند، حسن آقا پا به پا شد و گفت:
- میرزا! من میفهمم که تو اهل اصولی. اما آخر این اصول برای که وضع شده؟ جز برای آدمیزاد؟ درست؟ بنای کار تو هم برایمان اصول. این هم درست. اما آن ایمانی که کشتار آدمیزاد را روا بداند، حق نیست. باطل است. حالا میفهمی که ما چه به سر داریم؟ حفظ نفوس مردم. حتی به قیمت از دست دادن ایمان و اصول. و تو بهتر از من میدانی که در روز اول مبنای هر ایمانی همین بوده. منتها زمانه که برگشت، ایمان و اصول هم بر میگردد. تغییر میکند.
میرزا اسدالله گفت:
- اگر اصول واقعاً اصول باشد، نباید با گردش زمانه بگردد. اصل یعنی آن چه همیشه اصالت دارد. البته من هم به این کشتاری که شما باهاش میجنگید، نظر نمیدهم. اما با همان معتقدات قدیمی خودم بلدم اصول را حفظ کنم.
میرزا عبدالزکی پرسید:
- نمیفهمم جانم، پس اختلاف شما در چیست؟
میرزااسدالله گفت:
- در این که هر مذهب و مسلک تازهای دعواهای حیدر نعمتی را کیش میدهد و بهانهی تازهای میشود برای تکفیر. بعد هم خونریزی و تصفیهی حساب خلقالله و این نقض اصولی است که هر دو بهش معتقدیم. دیگر گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تحول بودند.
حسن آقا گفت:
- پس میگویی در مقابل چنین مظالمی باید دست روی دست گذاشت و نشست به تماشا؟
میرزا اسدالله گفت:
- من نمیدانم چه کار باید کرد. نه رهبر قومم، نه مدعی امامت، و نه مذهب تازهای آوردهام. اما این را میدانم که از دست من یکی کاری ساخته نیست و شما هم بیخود سنگ به شکم میزنید. شما دارید زمینهی یک خونریزی تازه را میگذارید.
حسن آقا گفت:
- تا وقتی تو خیال میکنی کاری از دستت ساخته نیست، البته ما هم بیخود سنگ به شکم میزنیم.
میرزاعبدالزکی گفت:
- آخر جانم، من و تو که تنها نیستیم. مگر یادت رفته همان مقاومت جزیی ما در ده، چه سرمشقی شد؟
میرزااسدالله گفت:
- میدانم. این را هم میدانم که اگر قرار باشد میان این حضرات و حکومت یکی را انتخاب کرد، من این حضرات را انتخاب میکنم و تازه نه به علت مذهب تازهشان. بلکه به علت رشادتشان. اما کار یک مملکت که کار یک ده نیست. و اگر ما در ده موفق شدیم از کجا معلوم که در یک مملکت موفق بشویم.
حسن آقا گفت:
- این دیگر بسته است به کمکی که تو و امثال تو بکنند. اگر در ده کمک شما دو نفر کافی بود؛ در یک شهر دویست نفر یا دو هزار نفر امثال شما لازم است. و اصلاً خیالت را راحت کنم میرزا! برای من، گر چه من کدام سگی است؟ برای ما، مهم این نیست که ببریم یا نه. چون حق، عاقبت میبرد. از زردشت بگیر و بیا تا امروز، همهی اولیا به این امید زندگی کردهاند و با این امید مردهاند. از حساب هزارهها حتماً خبر داری؟ سر هر هزارهای حق، یک بار دیگر ظاهر میشود. و تا ساعت ظهور ولی جدید نزدیک بشود، مهم برای ما این است که هستهی مقاومت را زنده نگه داریم. هستهی نجابت بشری را. در من، در تو، در این مارگزیده، در زن میرزا عبدالزکی، میدانی میرزا، فقط مردم بازارند که باید در فکر عاقبت کار باشند و در فکر استفادهای که باید برد. من و تو که اهل بازار نیستیم.
میرزا عبدالزکی گفت:
- جانم، من مثل شماها نمیتوانم وارد معقولات بشوم. اما همین قدر میدانم که قبلهی عالم با همهی خدم و حشم بیخودی فرار نکرده، جانم. حتماً یک اتفاق افتاده، یک ترسی پیش آمده جانم که خانلرخان فرستاده دنبال مسودهی اشعارش که مبادا دست کسی بیفتد. این جور اتفاقات را باباهای ما ندیدهاند، جانم. هر پنج شش نسل یک بار آن هم به زور، اگر چنین پیشآمدهایی بکند. جانم، راستش من این روزها برای خودم خیلی اهمیت قائلم. به خصوص برای چشمم که شاهد جاخالی کردن یک دربار بوده با همهی بیا و بروش، جانم، کدام یکی از باباهای ما چنین اتفاقی را دیدهاند؟
میرزا اسدالله گفت:
- احساساتی نشو آقا سید! گیرم که این حضرات بردند و به حکومت هم رسیدند، تازه به نظر من هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده. رقیبی رفته و رقیب دیگر جایش نشسته. میدانید، من در اصل با هر حکومتی مخالفم. چون لازمهی هر حکومتی، شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید. دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته. غافل از این که حکیم نمیتواند حکومت بکند، سهل است، حتی نمیتواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکومت از روز ازل کار آدمهای بیکله بوده. کار اراذل بوده که دور عَلم یک ماجراجو جمع شدهاند و سینه زدهاند تا لفت و لیس کنند. کار آدمهایی که میتوانند وجدان و تخیل را بگذارند لای دفتر شعر، و به ملاک غرایز حیوانی حکم کنند، قصاص کنند، السن بالسن، تلافی، کیفر، خونریزی و حکومت. در حالی که کار اصلی دنیا در غیاب حکومتها میگذرد. در حضور حکومت، کار دنیا معوق میماند. هر مشکلی از مشکلات بشری، اگر به کدخدامنشی حل نشد و به پادرمیانی حکومت کشید، زمینهی کینه میشود برای نسلهای بعدی.
میرزا عبدالزکی گفت:
- جانم، هیچ میدانی که داری با منطق آدمهای وامانده حرف میزنی؟ با منطق آدمهایی که هیچ وقت راه به حکومت نداشتهاند؟
میرزا اسدالله گفت:
- پس میخواستی با منطق آنهایی حرف بزنم که به حکومت راه داشتهاند؟ تاریخ پر از منطق آنهاست. مقولهی اول در کشتار، مقولهی دوم در کشتار و مقولهی آخر هم در کشتار. دیدهایم که با آن صفحات زرنگارشان چه گندی به عالم بشریت زدهاند! من این منطق را قبول ندارم.
میرزا عبدالزکی گفت:
- معلوم است، جانم. همین است که حرفهایت بوی نا گرفته. جانم، اصلا حرفهایت بوی وازدگی میدهد.
میرزا اسدالله گفت:
- بهتر از این است که بوی دنیازدگی بدهد و بوی خون. و اصلاً آن چه را تو واماندگی میدانی، من نجابت میدانم.
میرزاعبدالزکی گفت:
- همان نجابتی که همهی پیرزنهای وامانده دارند؟ خوب البته جانم، وقتی از جایت تکان نخوری، کمترین نتیجهاش این است که نجیب میمانی. عین پیرزنها.
میرزا اسدالله گفت:
- نه آقا سید، نجابت و واماندگی از دو مقولهی مختلف است. آدم وامانده قدرت عمل ندارد. اما نجیب کسی است که قدرت عمل داشته باشد و کف نفس کند.
حسن آقا گفت:
- خوب چه ربطی به کار ما دارد؟
میرزااسدالله گفت:
- این جوری ربط دارد که این آقا سید خیال کرده برای شرکت در حکومت آدمی مثل من درمانده است. و باید جالینوس دوران بود یا قدرت جابه جا کردن کوه احد را داشت تا لایق شرکت در حکومت شد. و اشتباهش همین جا است. آقا سید! برای این که روی آب بیابی فقط باید سبک باشی. اما مروارید همیشه ته آب میماند. مگر غواص دنبالش بفرستی. برای شرکت در حکومت کمی کافی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام سمت است. بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی، البته اوایل کار چون بد عادت میشود و حتی چشم باز وجدان هم چیزی را نمیبیند. کاری که مرد میخواهد، پشت کردن به این خوان یغما است.
حسن آقا گفت:
- آخر ارسطو هم در جهانگشایی اسکندر شرکت داشت، نظامالملک هم وزارت کرد، بیرونی هم دنبال محمود رفت هند، و خلیفهی بغداد را به دستور خواجه نصیر لای نمد مالیدند. راجع به اینها چه میگویی؟ و هزاران نفر دیگر که خودت بهتر از من میشناسی.
میرزا اسدالله گفت:
- هر کدام از این حکما که شمردی با همهی حکمتشان، آدمی بودهاند مثل همهی آدمها. معصوم نبودهاند. همهشان گناهی کردهاند و کفارهای دادهاند، ارسطو منطق را گذاشت تا جانشینان شاگردش، فصیح و بلیغ، عذر گناهان او را بخواهند. بیرونی به آب «ماللهند» خون آن همه هندو را که محمود کشت، از دستهای خودش شست. و خواجه نصیر خیلی سعی کرد که در کتاب اخلاق خودش غسل بکند، و نظامالملک که اصلاً یکی بود مثل همین خانلرخان حی و حاضر، که چون هوا را پس دیده، فرستاه دنبال مسودهی اشعارش. بهت قول میدهم که اگر اوضاع به صورت اول برگشت و تاریخ را همانهایی نوشتند که تا به حال نوشتهاند، دویست سال دیگر همین مسودههای خانلرخان بشود یک دیوان شعر پر سر و صدا، و شاید به آب طلا هم نوشته شود. همهی اینها که شمردی در نظر من طفیلیهای قدرتاند. کنههایی زیر دم قاطر چموش قدرت چسبیده. آن هم قدرتی که بناش زیر ظلم است، نه قدرت حق. قدرت حق در کلام شهداست. به همین دلیل من تاریخ را از دریچهی چشم شهدا میبینم. از دریچهی چشم مسیح و علی و حلاج و سهروردی. نه از روی نوشتهی زرنگار حکمای رسیده که انوشیروان آدمی را عادل نوشتهاند با آن همه سرب داغ که به گلوی مزدکیها ریخت.
حسن آقا گفت:
- پس تو دنبال معصوم میگردی؟
میرزااسدالله گفت:
- چه میشود کرد. هر کسی دنبال چیزی میگردد که ندارد.
حسن آقا گفت:
- آخر آنهایی هم که منتظر امام زمانند، همین را میگویند.
میرزا اسدالله گفت:
- میدانی حسن آقا! عصمت یک امر نسبی است. و برای رسیدن بهش یا برای انتخابش، آدم هر لحظهای سر یک دوراهی است. دوراهی حق و باطل. دیگر لازم نیست سالهای سال انتظارش را بکشی. اما آن کسی که منتظر ظهور امام زمان است، دست کم این جور حکومتها را حکومت «ظلمه» میداند. یعنی قبولشان ندارد.
حسن آقا گفت:
- اما میبینی که این جور حکومتها هستند. سُر و مُر و گنده هم هستند. و به قول خودت همهشان هم با تکیه به قدرت ظلم.
میرزا اسدالله گفت:
- و به همین دلیل هم است که من از دریچهی چشم شهدا به دنیا نگاه میکنم.
حسن آقا گفت:
- و به همین دلیل هم است که هر کس منتظر امام زمان است، دست روی دست میگذارد و در مقابل هیچ ظلمی از جا نمیجنبد. دل همهی این جور آدمها به همان حرفهای تو خوش است. به نجابت، به عصمت، به در انتظار معصوم ماندن. و میبینی که طلسم این دور و تسلسل را آخر یک جایی باید شکست. بعد هم مگر تو نمیگویی گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تحول بودند؟ و مگر نمیدانی که خارج از محیط مذاهب، شهادت معنی خودش را از دست میدهد؟
میرزا اسدالله گفت:
- نه؛ از دست نمیدهد. و اصلاً من قبول ندارم که شهادت، مختص قلمرو مذاهب باشد.
میرزا عبدالزکی گفت:
- شماها، جانم دارید از حد عقل من بالاتر میروید. اصلاً آمیرزا، من هم اعتقادی به حرف و سخن این قلندرها ندارم؛ جانم. اما وقتی کارد به استخوان رسید و روزگار خراب شد و دیگر بویی از خوشبختی نیامد؛ آخر جانم هر کسی حق دارد به خودش بگوید که شاید خوشبختی در این راه تازه باشد! و شاید تا حالا ما نمیفهمیدیم. پس برویم زیر بالشان را بگیریم. شاید زندگی راحتتر بشود.
میرزا اسدالله گفت:
- زندگی برای آدم بیفکر همیشه راحت است. خورد و خواب است، و رفتار بهایم. اما وقتی پای فکر به میان آمد، تو بهشت هم که باشی آسوده نیستی. مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای این که عقل به کلهاش آمد و چون و چرایش شروع شد. خیال میکنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد چه بود؟ آدم زندگی چارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه، به دنیای پر از هول و هراس بشریت.
حسن آقا گفت:
- از اول خلقت تا حالا این همه از ابوالبشر حرف زدهایم، بس نیست؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزی حرف نزنیم؟ میدانیم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد، اما تکلیف این نبیرهی درمانده او چیست؟ این که بنشنید و تماشاچی رذالتها باشد؟ اگر آدم از بهشتی گریخت که زیر سلطهی غرایز حیوانی بود، ما در دوزخی گرفتاریم که زیر سلطهی شهوات و رذالتهاست. همان حق و وظیفهای که تو میگویی، به من حکم میکند که مثل دیگر آدمیزادها حرکت میکنم، عمل میکنم، امیدوار باشم، مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم. و شهید بشوم تا دست کم تو از دریچهی چشم من به دنیا نگاه کنی. و اصلاً چه احتیاجی به شهادت من؟ مگر نقطهی اولی شهید نشد؟
میرزا عبدالزکی پرسید:
- جانم، میرزا کوچک جفردان را میگویی؟ او که خودش را به خرهی تیزاب انداخت، حسن آقا!
حسن آقا گفت:
- آقا سید! تو چرا حرفهای میزانالشریعهای میزنی؟ خمرهی تیزاب کدام است؟ نشنیدهای میگویند وقتی امام زمان نباشد؟
میرزا اسدالله گفت:
- خیالت راحت باشد که برای من فرقی نمیکند. من نیستم از آنهایی که به انتظار امام زمانند برای من هرکسی امام زمان خودش است. مهم این است که هر آدمی به وظیفهی امامت زمان خودش عمل کند. بار امانت یعنی همین.
میرزا عبدالزکی پرسید:
- پس جانم آخر میگویی چه بایست کرد؟ با حکومت که مخالفی؟ به این حرف و سخن تازه هم که کمک نمیدهی، منتظر امام زمان هم که نیستی. پس جانم هر مقاومتی را رها کردهای، آخر مگر میشود این تن را داد دم سیل؟ به قول خودت حتی آنهایی که به انتظار امام زمان دست به روی دست میگذارند و مینشینند بر تو رجحان دارند، جانم. چون دست کم مقاومت را به صورت انتظار زنده نگه داشتهاند.
حسن آقا گفت:
- ببین میرزا، الان غیرعادی است. هیچ کدام ما زندگی هر روزهمان را نمیکنیم. چرا؟ چون یک اتفاق افتاده. چون چیزی در قبال ظلم قد علم کرده. این چیز نبیرههای همان آدم ابوالبشرند به اضافهی یک ایمان تازه، و تو فقط این ایمان را نداری. اما به اصول خودت که ایمان داری. و بنا بر اصول و معتقدات قدیمی تو هم، این وضع قابل تحمل نیست. پس چرا معطلی؟ مگر نمیبینی که سرنوشت این ترازو را حتی یک نفر میتواند عوض کند؟ به این طرف یا آن طرف، به این ور سکه یا آن ور.
میرزا عبدالزکی پرسید:
- من، جانم، میخواهم بدانم تو که هر فردی را امام زمان خودش میدانی، در این وسط چه کارهای؟ چه وظیفهای برای خودت قایلی؟
میرزا اسدالله گفت:
- آقا سید! این وضع را من نساختهام. کسی هم که ساخته به میل من نساخته. من از اصل این دنیا را با این وضع تشری قبول ندارم، نه این ور سکهاش را، نه آن ورش را. دنیای من آن قدر پست نیست که پشت و روی یک سکه جا بگیرد. دنیای من تا به حال، فقط در عالم خیال، واقعیت پیدا کرده. این است که زندان و دوزخ و بهشت برایم فرقی نمیکند. من هر جا باشم. و در هر حال، فقط به خیال خودم زندهام.
میرزا عبدالزکی گفت:
- جانم باز حرفهایت بوی وازدگی گرفت؛ نکند میخواهی بگویی «چنین قفس نه سزای چون من خوشالحانی است»؟
میرزا اسدالله گفت:
- اگر قرار بود حرفهای بزرگ را فقط آدمهای بزرگ بزنند که حق شیوع پیدا نمیکرد.
حسن آقا پرسید:
- نگفتی میرزا که عاقبت مینشینی و دست روی دست میگذاری و تماشا میکنی، تا به تعداد شهدا افزوده بشود یا میجنبی و زیر بال ما را میگیری؟
میرزا اسدالله گفت:
- ببین حسن آقا! وقتی کسی قیام میکند، حتماً هدفی دارد. علاقهای به چیزی، یا نفرتی از چیز دیگر، یا ایمانی. من نه آن ایمان را به کار شما دارم که بایست، و نه به هیچ چیز این دنیا علاقهای دارم...
حسن آقا پرسید:
- دست کم نفرت که داری؟
میرزا اسدالله گفت:
- نفرت دارم. بدجوری هم دارم. من نفس نفرتم. نفس نفی وضع موجودم. و ناچار بایست نفس قیام هم باشم. اما...
میرزا عبدالزکی حرفش را برید و گفت:
- یادت هست جانم، ده که بودیم میگفتی وقتی کاری از دستت برآمده نیست، بهتر است نجابت خودت را حفظ کنی؟ و یادت هست که من حرفت را قبول کردم؟ خوب آمدیم و از دست ما کاری ساخته بود، جانم در این صورت نجابت را چه جوری باید حفظ کرد؟ هان؟ فقط با نفی همه چیز؟ و بار امانت یعنی همین؟
میرزا اسدالله مدتی ساکت ماند و سر به زیر انداخت. بعد سر برداشت و لحظهای هر دو دوست خود را که به انتظار او نشسته بودند، بر انداز کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
- حیف! حیف که این تن بدهکار است.
حسن آقا گفت:
- خوب!
میرزا اسدالله گفت:
- هیچ چی. فکر میکردم اگر این تن بدهکار نبود، بدهکار این همه نعمتی که حرام میکند، چه راحت میشد کنار نشست و تماشاچی بود و خیال بافت و به شعر و عرفان پناه برد. اما حیف که جبران این همه نعمت به سکون ممکن نیست. این هوا، این دوستی، این دم، پسرم حمید، و قالیچهای که حاشیهاش بافته شده؛ جبران هر کدام از این نعمات را باید به عمل کرد. نه به سکون. سکون و سکوت، جبران هیچ چیز را نمیکند. تو آقا سید، طبعاً اهل عملی و به دنبال ماجرا. خوشا به حالت! و تو حسن آقا ایمان داری. و چه بهتر از این! اما من در حالی باید عمل کنم که...
که میرزا عبدالزکی پرید و پیشانی میرزا اسدالله را بوسید و حسن آقا هم چنان که داشت با خودش کلنجار میرفت تا مبادا اشکش راه بیفتد، شنید که میرزا اسدالله گفت:
- بسیار خوب آقا سید! بسیار خوب. با علم به این که هیچ دردی از دردهای روزگار را دوا نمیکنیم.