نون والقلم/مجلس اول
حالا باز هم یکی بود و یکی نبود. در یک روزگار دیگر، دو تا آمیرزا بنویس بودند که هر کدام دم یک در مسجد جامع شهر بزرگی که هم شاه داشت هم وزیر، هم ملا داشت و هم رمال، هم کلانتر و هم داروغه و هم شاعر و هم جلاد؛ صبح تا شام قلم میزدند و کار مردم شهر را راه میانداختند. یکی شان اسمش آمیرزا اسدالله بود و آن یکی آمیرزا عبدالزکی. هر دو از توی مکتبخانه با هم بزرگ شده بودند و سواد و خط و ربطشان، بفهمی نفهمی عین هم دیگر بود و گذشته از همکاری، محل کسبشان هم نزدیک هم بود. هر دو تاشان هم زن داشتند و هر کدام هم سی چهل ساله مردی بودند. اما آمیرزا عبدالزکی بچه نداشت و این خودش درد بیدرمانی شده بود. و گرچه کار و بارشان از آمیرزا اسدالله خیلی بهتر بود، هفتهای هفت روز با زنش حرف و سخن داشت که مدام پسهی دو تا بچه دیگر گرد و قنبلی آمیرزا اسدالله را تو سر شوهرش میزد. گرچه از قدیم و ندیم گفتهاند که همکار چشم دیدن همکار را ندارد، اما وضع کار و روزگار این دو تا آمیرزا بنویس جوری بود که لازم نمیدیدند چشم و هم چشمی کنند. آن که بچه نداشت پول و پله داشت و با بزرگان مینشست و آن که مال و منالی نداشت دو تا بچهی مامانی داشت که یک موی گندیدهشان را به تمام دنیا با بزرگانش نمیداد. ازین گذشته آدم با سواد توی آن شهر، گر چه پایتخت بزرگی بود، خیلی کم بود، و اگر قرار میشد هر کدام از اهل شهر، دست کم سالی یک عریضه شکایت به کلانتر محل یا داروغهی شهر بنویسد کار آن قدر بود که این دو تا همکار، تو پای همدیگر نپیچند. در صورتی که در آن شهر ماهی یک بار یک نفر را از بالای بارو میانداختند تو خندق جلوی گرگهای گرسنه؛ و هر دو ماهی یک بار هم یکی را شمع آجین میکردند و صبح تا غروب دور شهر میگرداندند، تا کسی جرأت دزدی و هیزی نکند. و به هر صورت مشتری میرزا بنویسهای ما چندان کم نبود. و به همین مناسبت دوستیشان را که حفظ کرده بودند هیچ چی، گاهی گداری هم در عالم رفاقت زیر بال هم دیگر را میگرفتند. دیگر این که از هم رودربایستی نداشتند؛ از اسرار هم دیگر باخبر بودند؛ زیاد اتفاق میافتاد که با هم درددل کنند. اما هر کدامشان هم در زندگی برای خودشان راهی را انتخاب کرده بودند و فضولی به کار هم دیگر نمیکردند. خوب حالا چه طور است برویم سراغ یکی یکی این دو تا میرزابنویس و ببینیم حال و روزگار هر کدام چه طورها بود.
جان دلم که شما باشید از شش تا شکمی که زن آمیرزا عبدالله برایش زاییده بود، فقط دوتاشان مانده بودند. یکیش پسر دوازده سالهای بود به اسم حمید که صبحها میرفت مکتب و عصرها دمپر باباش میگشت و فرمان میبرد و راه و رسم میرزابنویسی را یاد میگرفت و آن یکیش دختر هفت سالهی تودلبرویی بود به اسم حمیده که صبح تا شام پابهپای مادرش راه میرفت و براش شیرینزبانی میکرد و از سبزی پاک کردن گرفته تا گوشت کوبیدن؛ هر کاری که مادر بهش میگفت، راه میانداخت. خانهشان دو اتاق داشت با یک حوض. و یک باغچهی کوچولو هم داشتند به اندازه ی یک کف دست که بچهها توش، لاله عباسی کاشته بودند و خودشان هم آبش میدادند. توی حوضشان هم پنج تا ماهی گل گلی، صبح تا شام دنبال هم میکردند. یکی از اتاقهاشان را با دو قالیچهی ترکمنی فرش کرده بودند. و یک جفت لاله سر طاقچه اش گذاشته بودند و اتاق دیگر با زیلو فرش شده بود و دو دست رخت خواب بالای اتاق بود و سر طاقچهها هم، زیادی کاسه بشقاب مسی و چینیشان را چیده بودند یا از این جور خرت و خورتهای زندگی. یک دانه یخدان هم گذاشته بودند گوشهی همین اتاق که لباسهاشان را توش میگذاشتند و جزو این لباسها هم یک کپنک پاره پاره بود با یک جفت چاروخ و یک عصای گره گولهدار که زن میرزا اسدالله از دستشان به عذاب آمده بود و نمیدانست چرا میرزا آن قدر بهشان دل بسته و نمیگذارد بدهندشان به قبا آر خلقی.
زن میرزا اسدالله اسمش زرین تاج بود. از آن زنهای کدبانو که از هر انگشتشان هنری میریزد و یک تنه یک اردو را ناهار میدهند. اما حیف که توی زندگی میرزا، خبری از سور و مهمانی نبود چه برسد به مهمانی اردو. نه برو بیایی، نه سفرهی رنگینی. نه اسب و استری. و نه کلفت و نوکری. حتی گاهی که زرین تاج خانم، حالش خوب نبود مجبور بود دسته هونگ را بدهد به دست دختر نازنینش که گوشت بکوبد. دلش خون بود. اما چارهای نداشت. با همهی اینها گاهی که دلش خیلی از دست روزگار سر میرفت، تلافیاش را سر آمیرزا در میآورد. یک روز سر این که چرا چادر چاقچور درخشنده خانم (زن آمیرزا عبدالزکی) نونوارتر است؛ روز دیگر سر این که چرا میرزا دیر به خانه آمده یا چرا دستش همیشه مرکبی است؛ روز دیگر سر این که چرا میراب محل آب اول را که پر از گل و لجن است تو آب انبارخانهی آنها ول کرده؛ و از این جور حرف و سخنها... اما این بگومگوها هیچ وقت به قهر و دعوا نمیکشید و شب نشده زن و شوهر آشتی میکردند و از نو.
اما کار و بار میرزا اسدالله ازین قرار بود که صبح ناشتایی که میکرد قلمدانش را میزد پر شالش و به امید حق میرفت دم در مسجد جامع شهر. بساطش را که یک میز کوچک بود و یک پوست تخت، از توی کفشدانی مسجد در میآورد و کنار در مسجد بزرگ، تو دالان، پوست تخت را پهن میکرد زیر پاش و دوزانو مینشست پشت میز به انتظار مشتری. و کارش کاغذنویسی بود. با خط خوش نستعلیق و حاشیه پهن و آخر خطها سربالا و با آداب تمام. و از هر کاغذی که مینوشت صنار میگرفت. نرخ داشت. مشتریهایش هم کاسب کارهای بازار بودند که حوالهی برنج و روغن و نخود لوبیا برای تجار میفرستادند یا بیجک و رسید و پته به هم میدادند؛ یا خالهچادرهایی که پنهانی از شوهرشان به قوم و خویشها کاغذ مینوشتند و از هووی تازهشان درددل می کردند و از مادرشوهرشان، یا کلفت نوکرهایی که از ولایت خودشان دور افتاده بودند و توی شهر گیر کرده بودند و دلشان برای همولایتیشان تنگ شده بود و توی کاغذ، احوال یک یکی گاو و گوسفندهای باباشان را میپرسیدند و به همهی اهل ده جدا جدا سلام میرساندند و برای چاق شدن الاغ گر گرفتهی خانواده دوا درمان سفارش میدادند... دیگر برایتان بگویم یا عمله بناها که مزد تابستانشان را به ولایت میفرستادند، یا آدمهایی که شکایتی داشتند و میخواستند عریضه به حاکم و کلانتر و دیوانخانه بنویسند. و این جور مشتری ها از دیگران بیشتر بودند. چون وقتش که شد، برایتان بگویم که اوضاع آن روزگار چه جوری بود و چرا سنگ رو سنگ بند نمیشد و چرا دست به دل هر که میگذاشتی نالهاش به فلک بود.
جان دلم که شما باشید، هفتهای دو سه تا بچه مکتبی بودند که چون اولاد اعیان و اشراف بودند و ننه باباشان حیفشان میآمد که انگشت بچههاشان زیر فشار قلم پینه ببندد، مشقشان را میزدند زیر بغل للهباشیها و میفرستادند برای میرزا اسدالله که فوری مینوشت و بر میگرداند و همین کار خودش برای میرزا هفتهای چارعباسی، گاهی یک قران، گاهی هم بیشتر مداخل داشت. بگذریم که این جور کارها گاهی شبهای میرزا اسدالله را هم میگرفت و پیه سوزش تا بوق سگ روشن بود و بچهها بیخواب میشدند و داد زرین تاج خانم در میآمد؛ اما شکم چهار نفر را سیر کردن در آن عهد و زمانه هم کار آسانی نبود و فردا صبح که میرزا دست میکرد پر شالش و صناریها و عباسیها و پنابادها را میریخت تو دامن زنش، اوقات تلخی تمام میشد سر بچهها به جای دیگر گرم بود، روی همدیگر را هم میبوسیدند.
دیگر از راههای مداخل میرزا اسدالله این بود که گاهی چشم آخوندها و کلم به سرها را دور ببیند و صلحنامه یا وصیتنامهای برای حاج آقاهای محل بنویسد یا قبالهی خرید و فروش خانه و دکان و ملکی را.
البته اگر آخوندها که نمایندهی حاکم شرع بودند، بو نمیبردند و گند قضیه در نمیآمد، این جور کارها درآمد کلانی داشت و یک قبالهاش میارزید به یک سال قلم زدن. حتی گاهی به کاسه نبات و طاقشال هم وصال میداد. اما حیف که این لقمههای گنده به راحتی از گلو پایین نمیرفت.و در تمام مدت این پانزده سالی که میرزا اسدالله جای باباش نشسته بود، فقط سه بار از این کارها پا داده بود؛ که دفعهی آخرش مال سه سال پیش بود. و از همان سربند نزدیک بود روزگار میرزا سیاه شود. و همین قضیه هم باعث شد که میزانالشریعه، امام جمعهی شهر و حاکم شرع، دم لوله هنگدارباشی مسجد را دیده بود که زاغ سیاه میرزا را چوب بزند و سیر تا پیاز کار هر روزهاش را به گوش کلانتر محل برساند.
آن دفعهی آخری، قضیه ازین قرار بود که آمده بودند میرزا را برده بودند تا وصیتنامهی حاج عبدالغنی را بنویسد که پیر و خرفت شده بود و زنهای صیغهای و عقدیش میترسیدند، وصیت نکرده سرش را بگذارد زمین و حاکم و داروغه که دست روی اموالش گذاشتند، چیزی به کور و کچلهای آنها نرسد. از قضای کردگار حاجی درست یک هفته بعد از وصیت ریق رحمت را سر کشیده بود و کلانتر و داروغه که انبانها دوخته بودند، به محض این که چشمشان به خط و مهر میرزا اسدالله افتاده بود دود از کلهشان بلند شده بود، اما هیچ کاری نتوانسته بودند بکنند. چون دست خط میرزا را تمام اهل محل به احترام و اعتبار میشناختند و میدانستند که تو هیچ معاملهای یک نقطه زیادی روی هیچ کلمهای نمیگذارد. این بود که کلانتر محل کسی را فرستاده بود پیش همین میزانالشریعه که به عنوان دخالت در کار دیوان شرع، میرزا اسدالله را همان در محل کارش، وسط بازار، شلاق بزنند. و حقش را بخواهید خدا پدر ریشسفیدها و پیر و پاتالهای محل را بیامرزد که اگر دیر جنبیده بودند کار از کار گذشته بود. ده دوازده تاشان راه افتاده بودند و به سرکردگی حکیمباشی محل که دایی میرزا اسدالله بود، رفته بودند پیش میزانالشریعه، امام جمعهی شهر، و التزام داده بودند که دیگر میرزا در کار حکیم شرع دخالت نکند. و میزانالشریعه هم که نقداً وجه ثلث و خمس و زکات حاج عبدالغنی را از دست داده بود، اما دلش نمیخواست در مرگ هر کدام از آن ریش سفیدها به همین اندازه مغبون بشود، این بود که رضایت داد و شکایت حاکم شرع را پس گرفت و کلانتر را هم یک جوری راضی کردند و سر و صداها خوابید و راستش ریش سفیدهای محل هم همین جوری در این کار دخالت نکرده بودند یا فقط به احترام حکیمباشی که گذر پوست هر کدامشان روزی به دباغخانهاش میافتاد؛ بلکه بیشتر به این علت به نفع میرزا اسدالله پادرمیانی کردند که خودشان هم برای آن جور معاملهها و قبالهنویسیها و وصیتها بیشتر مایل بودند، بی سر و صدا بیایند سراغ آدم قانع و مطمئنی مثل میرزا و هیچ وقت سراغ حاکم شرع یا کلانتر و داروغه نروند. چون برای هر کار مالی کوچکی یا برای هر معاملهی مختصری اگر قرار بود پای حاکم شرع و حاکم عرف و دیوانخانه به میان بیاید، آن قدر درباره عوارض و عشریه و خمس و مال الله و رد مظالم و دیگر حقوق عقب افتاده سخت میگرفتند که گاهی از اصل معامله هم بیشتر خرج بر میداشت. به این مناسبت بود که ریش سفیدهای محل به آن عجله پادرمیانی کردند و آبروی میرزا اسدالله را خریدند و با من بمیرم تو بمیری، خود میرزا را هم راضی کردند که بعد از نماز مغرب، برود جلوی روی همهی اهل محل، دست میزانالشریعه را ببوسد و بعد از آن هم تا میتواند علناً کاری به این کارها نداشته باشد.
این جوری که دیدید، گرچه کارهای نان و آبدار کمتر به تور میرزا اسدالله میخورد، اما دست کم روزی بیست سی تا کاغذ و پته و حواله و عریضه شکایت مینوشت و با همینها نان و آب بچهها را در میآورد و قناعت میکرد، البته چون علاوه بر اعتمادی که اهل محل بهش داشتند، خط و ربطشان هم خوب بود و در آداب تذهیب و تشعیر و آب و رنگ هم دست داشت، سالی یکی دو تا مشتری کلان گیرش میآمد که میخواست دیوان حافظی با غزلیات شمسی را برایش بنویسد یا رباعیات خیام را تذهیب کند یا زادالمعادی را روی طومار بیاورد. خاکه زغال زمستان و لباس شب عید بچهها هم از این راه در میآمد.
جان دلم که شما باشید سرتاسر کار میرزا همین جورها بود. راه کارش را هم خوب بلد بود. کاغذهایی را مینوشت بسته به این که مشتری چه جور آدمی باشد و طرفش چه جور، القاب و تلقاب میداد و میدانست که با هر کسی چه جور تا کند. یا به هر کسی چه عنوان و خطابی بدهد. از کاغذ به برادر و خواهر گرفته تا شکایت به کلانتر و داروغه و حتی دربار، همه را بلد بود چه جور شروع کند و چه جور ختم کند و چه جور مطلب را بپروراند که به هیچ جا برنخورد؛ یا این که کجای کاغذ، شعر جا بدهد و کجاش مثل عربی و آیهی قرآن. از بس هم عریضهی شکایت نوشته بود، راه همهی سوراخ سمبه های حکومتی و دیوانخانه و دوستاقخانه را میدانست و میدانست شاکی چه کارها باید بکند و دم چه کسانی را باید ببیند به عریضهاش بگیرد. و باز هم از بس رسید و برات نوشته بود به همهی سوراخ پستوهای زندگی اهل محل آشنا بود و میدانست هر کدام چقدر آب و ملک دارند؛ چند تا زن و بچه دارند؛ و غم و غصهها و گرفتاریهای هر کدامشان چیست. به همین مناسبت اگر کسی عروسی داشت یا، خدای نکرده عزا؛ اگر کسی، زبانم لال، ورشکست میشد یا میمرد؛ اول کسی را که خبر میکردند میرزا اسدالله بود. برای این که برود ترتیب شربت و خوانچه و قاب و قدح مجلس را بدهد یا بفرستد دیگ و دیگبرش را حاضر کند یا دعوتش را بنویسد. روی این زمینهها بود که سرتاسر اهل محل از در مسجد جامع شهر تا نزدیکیهای ارگ حکومتی، میرزا را میشناختند و باهاش سلام و علیک داشتند. شاید بشود گفت دوستش هم داشتند. اما راستش را بخواهید در کار مردم آن عهد و زمانه نمیشود به راحتی حکم کرد. چون از بس گرفتاری داشتند و خاک توسری، و از آن جا که هر کاری، از نان خوردن گرفته تا دختر شوهر دادن، براشان عزا بود؛ حق داشتند که زیاد هم به فکر آمیرزا اسدالله نباشند. اما این قدرش را میشود حکم کرد که چون میرزا اسدالله هم یکی از احتیاجات اهل محل بود، همان قدر که رعایت لولههنگدارباشی مسجد را میکردند که مبادا یک روز تنگشان بگیرد و آفتابهشان دیر حاضر بشود؛ همین قدر هم رعایت میرزا اسدالله را میکردند. نه کمتر و نه بیشتر. درست است که میرزا اسدالله به هر صورت سر و کارش با قلم بود که اولین خلقت عالم است و شعر میدانست و هر چه بود با آن یکی سر و کارش مدام با لولههنگ بود و بوی گند، از زمین تا آسمان فرق داشت؛ اما برای اهل محل و مردم آن روزگار همین قدر که یکی اسب و استر نداشت و حاجب و دربانی جیرهخورش نبود و مهتری دنبال قاطرش سگ دو نمیزد، تا مجبور باشند تعظیم و تکریمش کنند و بادمجانش را دور قاب بچینند، کافی بود که او را هم یکی مثل خودشان بدانند و رفتاری را باهاش بکنند که با همه میکنند.
خوب. این کار و بار میرزا اسدالله. حالا برویم سراغ آن یکی میرزا بنویس. جان دلم که شما باشید آمیرزا عبدالزکی آدمی بود صاحب عنوان و به زحمت میشد بهش گفت میرزا بنویس. اما چون به هر صورت او هم از راه قلم و کاغذ نان میخورد، چارهای نداریم جز این که او را هم اهل همین بخیه بدانیم. همان جور که خود او هم چارهای نداشت جز این که همکاری با میرزا اسدالله را به میل و رغبت قبول کند. به هر جهت، این آمیرزای دوم، دم آن یکی در مسجد جامع، اول بازار بزرگ، یک حجرهی حسابی داشت که با قالیچههای کردی و کاشی فرشش کرده بود و برای مشتریهایش مخده گذاشته بود و به محض این که یکی از در میآمد تو، بسته به این که چه جور آدمی بود و چه کاری داشت، پادوش را صدا میکرد که برود از آب انبار مسجد آب خنک بیاورد یا شربت گلاب برایش درست کند. بله همین طور که دیدید پادو هم داشت. گاهی وقتی هم پیش میآمد که توی مجالس بزرگان و آن جاها که بیاهن و تلپ نمیشود رفت؛ میرزا عبدالزکی پادوش را گر چه سواد نداشت؛ شروع می کرد به سرکوفت زدن بهش که «خاک بر سر، اگر سواد داشتی حالا تو هم واسهی خودت آدمی بودی.» و از این حرفها. باری آمیرزا عبدالزکی گر چه بچه نداشت، اما اقبالش بلند بود. یک خانه داشت با پنج شش تا اتاق، بیرونی و اندرونی. و دو تا زیرزمین و یک حوض خانه و بیا و برو. و همه جا با قالیچههای جور واجور فرش شده، و اتاقها پر از جار و یخدان و مخده و مجریهای بزرگ و کوچک. یک کلفت زبر و زرنگ هم داشت که کارهای خانه را میرسید و درخشنده خانم، زنش، سنگین و رنگین میآمد و میرفت و دست به سیاه و سفید نمیزد و برای خودش خانمی میکرد. و راستش را بخواهید حق هم داشت. چون زنی بود متشخص و از قوم و خویشهای خانلرخان، مقرب دیوان که قرار بود در سلام رسمی آینده، ملکالشعرای دربار بشود. یعنی این درخشنده خانم یک نوهی عمهای داشت که میشد پسردایی خانلرخان و این خویشاوندی در آن دور و زمانه خیلی بود و به فیس و افادهاش میارزید. گناهش گردن راویان اخبار که میگویند غیر از همهی اینها دندان خود خانلرخان هم پیش این درخشنده خانم گیر کرده بود...
و گرچه خوب نیست آدم گناه کسی را به گردن بگیرد، خود میرزا عبدالزکی هم قضیه را میدید و زیر سبیلی در میکرد. چون از همین راه با ملکالشعرای آینده دربار رفت و آمد پیدا کرده بود که هر وقت قصیدهای میگفت، مثلا دربارهی صدای آروق وزیر دواب بعد از خوردن شکرپلو، یا هر وقت مرثیهای می گفت، مثل آن دفعه که کرهخر سوگلی قبلهی عالم سقط شده بود، نوشتهاش را میداد دست میرزاعبدالزکی که ببرد و به قلم دودانگی رقاع روی یک طومار بلند بنویسد و دورش را با آب زعفران و لاجورد گل و بته بیندازد و بیاورد. و این قدر هم لوطیگری داشت، گاه و بیگاه پیش خواجه نورالدین صدراعظم یا پیش مستوفیالممالک، اسمی از میرزا ببرد و یا هر وقت پا داد، سفارشش را به داروغه و کلانتر بکند، البته میرزا هم راه کارش را بلد بود. هیچ وقت برای این جور خدمتهای ناقابل توقع مزد و انعامی از ملکالشعرای حتمی آینده نداشت. همین قدر که به خانهاش راه داشت، کافی بود. آخر خانلرخان جمعههای اول هر ماه بار عام مانندی میداد به تقلید دربار، که همهی قوم و خویشها میرفتند. با سر هم میرفتند. میرزا هم صبح جمعه اول هر ماه با زنش راه میافتاد و میرفت دیدن خانلرخان. زنها توی اندرونی و مردها توی بیرونی. و در همین یک مجلس هم هر کسی هزار کار انجام میداد.
جان دلم که شما باشید، درست است که به حساب همین خویشاوندی، میزانالشریعه هم گاهی به میرزای ما کاری رجوع میکرد و هر وقت عروسی و عقدی تو بزرگان بود او را به عنوان محرر با خودش میبرد که به هر صورت هیکلی داشت و شال سبز پت و پهنی میبست و بلد بود جبهی ترمه بپوشد و درست و حسابی با هر کدام از اعیان سلام و احوالپرسی کند. و این را هم بلد بود که تا آقا خطبه را تمام کند و بله را به هزار زحمت از عروس عزیزدردانه در بیاورد، قباله را حاضر کرده باشد و دیباچهاش را نوشته باشد و برای امضای آقا و شهود عقد حاضر کرده باشد. چرا که سید بود و از قدیم و ندیم گفتهاند که این جور کارها برازندهی اولاد پیغمبر است. به همین علت هم بود که میرزا هیچ وقت شال سبزش را فراموش نمیکرد و به مردم حالی کرده بود که دستش خوب است و دعاش بختگشاست و کمکم هم داشت مردم را عادت میداد که بهش بگویند: «آقا». نه برای این که «میرزا» عنوان کوچکی برایش باشد، نه. به این علت که دعانویس اصلاً باید «آقا» باشد.
باری، میرزا عبدالزکی دعا مینوشت. حرز جواد میداد برای فرار از سربازی، برای دفع مضرت و چشم زخم، برای بستن دهن مار و عقرب، برای بختگشایی، برای پاگیر شدن بچههای مردنی و برای هزار درد بیدرمان دیگر که علاجش از حکیمباشیها بر نمیآمد. و برای هر کدام از این جور دعاها، یک دو قرانی نقره میگرفت. او هم نرخ داشت. البته اگر مشتریش از اعیان و اشراف نبود و خودشدست نمیکرد و یک سکهی طلا روی میز تحریر میرزا نمیگذاشت. و خوبی کار میرزا عبدالزکی همین بود که بیشتر مشتریهایش از زنهای اعیان و اشراف بودند و از بزرگان شهر. که اغلب طلسم و چشمبندی میخواستند یا پسهی کفتار یا مهرهی مار. گاهی گداری هم جادو و جنبل. و برای خاطر همین جور مشتریها بود که میرزا عبدالزکی توی مجریاش مهرگیاه و مغز خر و سبیل پلنگ هم داشت و توی گنجهی عقب حجرهاش موش و میمون و مار و عقرب خشکیده، نگه میداشت. و از شما چه پنهان تازگیها یک تابوت لکنته هم تهیه کرده بود که دمرو میگذاشت کنار حجره و رویش یک قالیچهی ترکمنی انداخته بود تا هر کسی نفهمد و هول نکند. هر که چلهبری داشت تو تابوت میخوابید؛ هر که دوای محبت میخواست مهرگیاه و مغز خر میبرد؛ هر که دشمن داشت موش مرده و عقرب خشکیده میبرد و همین جور... البته میرزا اسدالله، به هم بخورد خیلی رعایت حکیمباشی محل را میکرد و تا میتوانست دوای خوردنی تو قوطیها و بستههای جادو و جنبل نمیگذاشت. و اگر هم میگذاشت، یواشکی بود و از طرف با هزار التماس و قسم و آیه میخواست که رنگ و دوا را حتی آسمان هم نباید ببیند. و این خوردنیها عبارت بود از خاکستر قلم مرده، آب چله زائو، ریشهی اسفندقه، خاک گورستان و از این جور چیزها که با تباشیر هندی و جوز کوهی و آب زعفران معجون میکرد و حب میساخت و میداد دست مشتری و نرخ این کار دیگر دو قران نبود. بلکه پنج قران بود.
یک راه دیگر درآمد میرزا عبدالزکی تهیهی جنگ بود برای مداحها. برای این جوانکهای خوش آب و رنگ که دور فینهی سرخشان شالمهی سبز میبستند و گیوهی ملکی به پا و عبای خاچیه به دوش، از این منبر به آن منبر و از این مجلس به آن مجلس، با دو بیت شعر همهی امامها را میکشتند یا مدح میکردند. و همه جا هم جاشان بود. چه در عروسی چه در عزا. در عید مولود، در ختنه سوران، در ولیمهی برگشت حاجیها از مکه. یا به عنوان چاووش جلوی دستهی زوار که خیال سفر مشهد یا کربلا داشتند. و چون برای این جور سفارشها طومار و دفتر لازم بود، میرزا با یکی از صحافهای زیر بازار بزرگ گاوبندی کرده بود و دفترهای جلد ترمه و طومارهای حاشیهدار جلد گلابتون را ارازنتر میخرید و با اشعار محتشم یا حدیثهای مجالسالبکا و بحارالانوار یا با شعرهای کلیم کاشانی و شیخ بهایی پر میکرد و میفروخت. گاهی هم اتفاق میافتاد که به جوانکهای آشنا قسطی میداد. چون اول محرم هر کس یکی از آن طومارها یا دفترها را داشت با یک نیم دانگ صدا، همان دههی اول محرم خرج چهارماههی زندگیاش را در آورده بود.
به این مناسبت روی میز کندهکاری شدهی آمیرزا عبدالزکی دواتهای مختلف با رنگهای مختلف چیده بود با یک شیشه آب زعفران و طومارهای قد و نیم قد و یک قلمدان کار تبریز و دو سه جور مسطر. چون کاغذهای قدیم خط نداشت و میرزابنویسها مجبور بودند خودشان خط کشی کنند و برای این کار یک انگ فولادی یا برنجی داشتند و اول انگ را میکوبیدند روی صفحه که جای خطها فرو مینشست و بعد شروع میکردند به نوشتن. و همین را بهش میگفتند مسطر.
باری، این هم خلاصهای از کار و بار زندگی میرزا بنویس دوم. حالا برویم ببینیم چه طور شد که این قصه نوشته شد و چه اتفاقی در زندگی این دو تا آمیرزا بنویس افتاده که ناقلان اخبار مجبور شدند قصهی نان و آبدار شاهان و امرا و بزرگان را رها کنند و بروند توی کوک این دو تا آمیرزابنویس که نه اجر دنیایی دارد و نه ثواب عقبایی.