نفرین زمین/نفرین زمین-فصل دوم
مدیر حسابی سور داده بود. خانهاش توی کوچهی اصلی ده بود. اول دویدند سگ قلچماقشان را بستند که در تاریکی پارس میکرد. بعد، از بغل خورجینها و انبانهای پر گذشتم، و بعد پلکانی، و بعد یک پنجدری. دور تا دور رختخوابها تکیه به دیوار داده. پیچیده در چادر شبهای ابریشمی. و روی طاقچهها دو تا سماور زرد و سفید و چینیها و گلابپاشها و تنگهای گلو باری؛ و لیوانهای سبز مارپیچ و شیرینیخوریهای پایهبلند. به ورودم یک جماعت هفت، هشت نفره برخاستند و صحبتشان را دربارهی تراکتور که نمیدانم کدام آبادی، بریدند و دست به دست مرا بردند صدر مجلس؛ پهلوی پیرمردی که با دوش تکیه به عصایی داده بود. مباشر هنوز نیامده بود و مدیر یک یک حضار را معرفی کرد. پیرمرد پهلو دستی همکار دیگرمان بود. عموی مدیر. با ریش سفید و قبای دهاتی و نیمچهقوزی بر پشت، چشم به خیرهکنندگی توری چراغ دوخته. و انگار نه انگار که تازهواردی به مجلس رسیده. کدخدا سی چهل ساله، مردی درشت استخوان، با لباس نیمهشهری و کاسکتی چلوی زانوها. دو تا برادر مدیر هم بودند. یکی جوانکی هجده نوزده ساله، با زلف پاشنهنخواب و چشم رنگین، که نور بدلی چراغ طوری نمیگذاشت بشناسمش. دختری بود در لباس مردانه. و برادر دیگر، جوانی بیست و چند ساله. با ریش سه چهار روزه و کت نپامی نیمدار.
تعارفها که تمام شد همکار پیرمان درآمد که:
- خوب آقاجان! خوش آمدی. خوب کردی به زندگی ده رضایت دادی. آن زمانی که میگفتند «ده مرو ده مرد را احمق میکند» حالا دیگر گذشته. این، مال زمان جوانی ما بود. حالا دیگر آقا جان برای احمق شدن لازم نیست آدم از شهر در بیاید... و جماعت مردد که بخندد یا نه. و پیرمرد نگاهی آمیخته به لبخند به من کرد و در قیافهام جوابی را جست که نیافت بعد افزود:
- خوب آقا جان! از شهر چه خبر؟
- ایه، شکر. همین جورهاست که گفتید.احمق هم توش کم نیست. مال دهات هم سرازیر شده توش.
- خوب آقاجان! بگو ببینم حالا نان یک من چند است ؟
- دیگر کسی نان را کشیدنی نمیخرد. خیلی وقت است که نان دانهای شده.
که جماعت هرررری خندید و همکار پیرمان سرش را تکان داد و گفت:
- عجب! عجب! پس برکت رفته آقا جان. هیچ میدانی که من هنوز رنگ شهر را ندیدهام؟
مدیر گفت:
- خوش به سعادت شما. تو شهر پیرمردها را متقاعد میکنند میرزاعمو. نقل آن یارو است که...
میرزا عمو سر عصا را به شانه دیگرش تکیه داد و به تندی گفت:
- حالا دیگر کهنه شده دل آزار؟ پسرهی بیچشم و رو! چشمت که افتاد به همکار تازه، حالا برای من کرکری میخوانی؟ ما که مکتبخانهداری میکردیم این را هم بلد بودیم که بچههای مردم را روی همین زمین نگه داریم. اما تو بگو کدام یکی از این بچههای مدرسهات تو ده بند میشود؟ خدا عاقبتشان را به خیر کند آقاجان! و تازه اگر مکتبخانهی من نبود و این همه جانی که پای بچهها میکنم، کدام پدرسوختهای تو را میکرد مدیر مدرسه؟
مدیر گفت:
- میرزا عمو چرا بهت برخورد؟ اوقاتت تلخ است که معلم به این خوبی برامان فرستادهاند؟ من غرضی نداشتم. میخواستم بگویم تو شهر برای امثال شما احترام قایلند. دیگر ازتان کار نمیخواهند. شما، به این سن و سال، براتان سخت است که هر روز درس بدهید. نقل آن یارو است که...
کدخدا نقلش را برید که:
- آره خانعمو، غرضی نداشت.
- میدانستید که میرزاعمو هنوز ماشین سوار نشده؟
این را برادر وسطی مدیر گفت. و پیرمرد در جوابش براق شد که:
- آره آقاجان! به خصوص از وقتی این پسرهی بینماز ماشین خریده. با این باری قراضهاش.
که جماعت خندید و من به صرافت افتادم که «پس با ماشین این بابا اومدی ده! لابد دستش به دهنشم میرسه، که شوفر نیگه میداره. اینم که عموش. پس مدیر واسهی خودش دار و دستهای داره.» و برادر مدیر داشت میگفت: «...اگر همین قراضه نبود تا حالا چغندر همهتان گندیده بود.»
و مدیر گفت:
- نمازش را میخواند میرزاعمو، من شاهدم.
پیرمرد گفت:
- شهادت تو به درد بابات هم نخورد. خدا باید شاهد باشد آقاجان.
و عصا را از این شانه به آن شانه کرد و بعد خیره نگاهی کرد به برادر مدیر؛ و به لهجهی محلی جملهی کوتاهی گفت که جمع به شدت خندید و من چیزی نفهمیدم. و هنوز دنبالهی خنده نخوابیده بود که چای آوردند. و میرزا برنداشت. در استکانها شستی لب طلایی؛ و نعلبکیهایی با عکس زنی در میان. یکی دو دقیقه سکوت شد که در آن چایها را سرکشیدند و بعد چپق سربنهها آتش شد و سیگار کدخدا. و دود توتون که بالای چراغ تنوره بست؛ بلند و خطاب به هیچ کس گفتم:
- مثل این که صحبت از تراکتوری چیزی بود؟...
سربنهای که چپق را آتش کرده بود به جمله داداش به دست بغل دستی گفت:
- بله قربان! یک فرسخی ما یه آبادی هست به اسم امیرآباد. سمت نسا. اربابی است قربان. مالک رفته فصل خرمن تمام نشده تراکتور آورده. که هم زمین خودشان را شخم میکند قربان، هم به دیگران اجاره میدهد. ساعتی دوازده تومن. درست که کارشان خیلی پیش است قربان، و هنوز باران اول نیفتاده کار شخم امیرآباد دارد سر میآید؛ اما عیب کار این جا است قربان که تراکتور مرز و سامان نمیشناسد. شوفرش هم که غریبه است قربان. وقتی این طور شد تکلیف روشن است. مرز و سامان مردم به هم میخورد قربان. و دعوا میشود. دیروز اهل محل ریختهاند تراکتور را وسط مرزعه درب و داغان کردهاند قربان...
و دنبالهی کلامش در حملهی سرفه قطع شد. سربنهی دوم چپق را خالی کرد توی زیرسیگاری و افزود:
- شوفره هم حالش خوب نیست. چوب تو گردهاش خورده و زمینگیرش کرده.
و کدخدا افزود:
- بدبختی است دیگر. الان یک دسته ژاندارم آن جا است. باید ده دوازده نفر بروند حبس. وقتی کدخدا بیعرضه بود این جور میشود دیگر.
مدیر، شرق، دستی روی زانویش زد و گفت:
- اینها همهاش نقل بیسوادی است. وحشیها هنوز مدرسه نداردند. هفت تا از بچههای اعیانشان میآیند مدرسهی ما. از این همه راه؛ و تو بر بیابان. نقل آن یارو است که سر سفرهاش نان نبود میفرستاد دنبال پیاز.
سربنهی سوم چپق را از بغل دستی گرفت و گفت:
- پدرآمرزیده تو که سواد داری و مدیر مدرسه هم هستی، اگر گاو همسایه افتاد تو یوجهات چه کار می کنی؟
- هیچ چی، میزنمش. هی میکنمش تا برود بیرون. دیگر دعوا ندارد.
- خوب پدر آمرزیده! آنها هم همین کار را کردهاند دیگر. رفتهاند بیرونش کنند. هی ها کردهاند، هوار زدهاند؛ اما چه فایده؟ گاو که نبوده پدرآمرزیده! جاندار که نبوده تا زبان آدم سرش بشود. تراکتور بوده و زبان نفهم. شوفرش هم که غریبه بوده. نوکر روزی ده پانزده تومن مزدی که میگیرد، و لابد کلهشقی هم کرده. خوب دعوا شده دیگر، پدر آمرزیده! تو دعوا هم که حلوا پخش نمیکنند. این چیزها برای ما مثل روز روشن است. تو آقای مدیر، الف را میشناسی، ماهم دردسر آب و ملک را، ملا هم قرآن را. مگر نه میرزا عمو؟
حسابی حرف زد. از آنها بود که توی شهرها به درد دلالی میخوردند یا پادوی انتخابات. مناسب هر مطلبی، بلد بود دستش را چه جور تکان بدهد و کجای کلام را بکشد و کجا تند بگذرد. حرفش که تمام شد، چپق خالی را داد به دست سربنهی وسطی که سرش را برای حرفهای دو همکار دیگرش تکان میداد و چیزی زیر لب میگفت. برادر کوچک مدیر در تمام این مدت ساکت بود و سرش پایین افتاده، مدام با گل قالی بازی میکرد. انگار که ما همه خواستگارهای اوییم. اما همکار پیرمان یک بار دیگر دوشش را از سر عصا برداشت و همان طور که چشم به پنبهی گر گرفتهی توری چراغ دوخته بود، شمرده و خطبهوار گفت:
- سواد کدام است آقاجان! آخرالزمان شده دیگر. این هم علاماتش. تا وقتی این ماشینها روی زمین میرفتند و با مخلوق زیر زمین کاری نداشتند، خوب، یک حرفی بود آقاجان! یک چیزی بود. اما امان از وقتی که نیششان را به زمین بند کند! باور کنید آقا جان! مگر چرا سر قوم عاد و ثمود بلا نازل شد؟ هان؟ این که دیگر گفتهی قرآن است آقا جان! آن قدر فسق و فجور کردند که مخلوق زیر زمین هم از دستشان به عذاب آمد. آن قدر بچههای ولدالزنا تو زمین دفن کردند که نفرینشان کرد. آن وقت یک تکان آقاجان، و دیگر سنگ روی سنگ بند نشد. حالا داستان ماست. خدا نیاورد آن روزی را که مخلوق زیر زمین از دست این ماشینها آتشی به عذاب بیایند! زبانم لال آقاجان!
و حرفش تمام شد، چنان خودش را روی نوک عصایش انداخت که در دل گفتم «الان دوشش سولاخ میشه» در این مدت برادر وسطی مدیر ته ماندهی چایش را سر کشید و گفت:
- اگر من جای مالک امیرآباد بودم، یک امساله زمین همهشان را مجانی شخم میزدم. مال همهی اهل آبادی را. کار راه دارد. اول دانه بپاش ، بعد کمین کن. آن وقت این جور اختلافات اصلاً پیش نمیآمد. وقتی من دارم و همسایهام ندارد که ساعتی ده دوازده تومن مزد تراکتور بدهد، البته که حسودشاش میشود. هزاری هم که شوفرش مرز و سامان اهل محل را بشناسد، فرقی نمیکند. حرف در این است که چرا تو داری و من ندارم. چرا راه دور برویم؟ همین باری قراضهی من، به قول میرزا عمو، از روزی که خریدمش مردم دارند چشم و چارم را در میآورند. مرتب ماهی یک گوسفند قربانی می کنم، مگر نه خان داداش؟
- بگو ببینم پدرآمرزیده! چغندر کدام یکی از اهل آبادی را مجانی بردی کارخانه؟
- چرا بابا، ای والله! مال مرا که برد. مال بیشتر قوم و خیش ها را برد. برادری به جا، اما حقش را باید گفت.
این مدیر در جواب سربنهی سوم گفت که براق شده بود و زل زل برادرش را می پایید. و همین جای بحث بودیم که سگ، پارسی کرد و صدای در بلند شد. و بعد گرپ... و سگ خاموش شد. و بعد تارق و تورق کفشهای نعلدار. و مباشر وارد شد. با همان دو نفر که عصر بساط سفر مرا به دوش کشیده بودند. غیر از میرزا عمو همه بلند شدیم و مباشر آمد طرف چپ من نشست و همراهانش همان دم در وا رفتند. باز چای آوردند و چپقهای دیگر آتش شد و مدیر برخاست و چمدان دستهدار رادیو را پیچیده در کیسهای سفید، آورد و جلوی مباشر گذاست. باتری رادیو یک قوطی مقوایی یک وجبی بود، با سی چهل تایی قوههای کوچک که در آن چیده شده بود، و سیمکشی کرده و سرش به یک ورقهی نایلون پوشیده، و همهی بساط با کمربند مردانهای روی سر رادیو بسته بود. و هم چو که مباشر دستش به پیچ رادیو رسید، صدایش درآمد. چند لحظهای اعلان روغن نباتی بود و صابون و ساعت مچی و خمیردندان و بیسکویت ، و بعد صدای مارش در اومد و بعد اخبار داخله و خارجه. از بمب اتم گفت و از جایزه بردن سگ دوک آو فلان در «کاپری»، و بعد از نی که در سنگاپور به تماشای یک فیلم چینی آن قدر خندید تا مرده؛ و بعد از جلسهی هیأت دولت و تصمیم به ترمیم کابینه و بعد از تعرفهی گمرکی ماشینهای کشاورزی و بعد از اعلامیهی دولت خطاب به عشایر جنوب که «دیگر دوران هرج و مرج گذشته...» و الخ. و بعد از اخبار زلزله و جمعآوری اعانه برای زلزلهزدگان و بعد از ورود رئیسجمهور فلان مملکت و بعد از برندگان بلیتهای بختآزمایی... که مباشر پیچش را بست. و موضوع صحبت مجلس را ازم پرسید. در دو سه جمله برایش گفتم. خندان دستی به صورتش کشید و پرسید:
- میدانید، ده است دیگر. نظر شما چیست؟
- من شهریام. زیاد وارد این امور نیستم. اما فکر میکنم اگر شوفرشان محلی بود، این دعوا راه نمیافتاد. مثلاً همین اخوی آقای مدیر، که اسم شریفشان را نمیدانم. پیشنهاد خوبی هم پیش پای شما می کرد...
کدخدا حرفم را برید که:
- ده بدبختی همین جا است دیگر. توی آبادیشان یک راننده هم ندارند.
سربنهی اولی چپق را رد کرد به بغل دستیاش و گفت:
- نخیر قربان! مساله را باید حل کرد قربان! رادیو میگفت که کارخانه ساعتی، نه قربان، دقیقهای یک تراکتور بیرون میدهد. اما گاو سالی یکی میزاید. همین است قربان که تاپالهاش هم عزیز است. اگر قرار باشد جای گاو، دهات پر بشود از تراکتور...
برادر وسطی مدیر، قش قش خندید و رو به من گفت:
- من شاگرد شما عینالله.
و بعد رو کرد به سربنه و گفت :
- خیال کردهای همهی آن تراکتورها میآید این جا؟ که تو حالا وحشت ورزوها برت داشته؟ سرتاسر این مملکت همهاش دوهزار تا تراکتور هم نیست. اصلاً مگر خیال میکنی ما چندتا ده داریم؟ هان خان داداش؟
مدیر گفت:
- نمیدانم. باید صد هزار تا باشد.
گفتم:
- نه. آمار سال ۳۵ میگوید پنجاه و دو سه هزار تا.
برادر مدیر گفت:
- بفرما. پنجاه هزار تا آبادی و همهاش دو هزار تا تراکتور. همین است که تراکتور انگشت نماست. و هر که هم که دارد همین طور است. انگشت نما هم که شدی مردم بهت حسادت میکنند. این است که من میگویم یک امساله باید زمین همه را مجانی شخم میکردند.
مباشر گفت:
- میدانیا. عینالله خان درست میگوید. اما مزدش را از کجا بیاوردند؟ نفت سیاهش را که میدهد؟ میدانیا. این روزها کسی به فکر کسی نیست، اگر عیب و علتی کرد و یدک میخواست چه؟
عینالله گفت:
- معلوم است، خان. بزرگانی کردن خرج دارد. من با این کامیون چه قدر چغندر مجانی برده باشم خوب است؟
سربنهی سوم گفت:
- پدر آمرزیده! تو هم که همین جوری پسهی کامیونت را می زنی تو سر ما.
سربنهی اول گفت :
- ما نفهمیدیم قربان، عاقبت تکلیف ورزوها چه میشود؟
برادر مدیر گفت:
- این که عزا ندارد بابا! ورزوها را میفروشیم قسط تراکتور میدهیم. و فقط ماده گاو نگه میداریم. اگر کار مزرعه ماشینی بشود تو هر دهی فقط پنج تا، نه، دو تا ورزو برای تخمکشی کافی است. باقیشان را میکشیم و میخوریم. الان سرتاسر سال تو این ده، بیست تا گاو هم خورده نمیشود. این است که مردم مریضاند.
میرزا عمو گفت:
- چه میگویی پسرجان؟! مردان خدا حیوانی نمیخورند. آدمیزاده آه است و دم. نه قبرستان مخلوق خدا. برو اعتقادت را درست کن پسر. این حرفهای رادیو و روزنامه را تو دیگر نزن.
سربنهی اول گفت:
- همچه معلوم است قربان که آقای مدیر هوس تراکتور خریدن کرده. تقصیر از مباشر است که رفت دنبال آسیاب آتشی. حالا قربان باید برویم ورزوهامان را بکشیم و مزد تراکتور بدهیم.
و برادر مدیر گفت:
- میبینی خان داداش؟ همان است که من گفتم. مسأله در این است که چرا تو داری من ندارم. چشم و چار آدم را در میآورند.
و مدیر برای این که حرف را برگردانده باشد رو کرد به من و گفت:
- شما شهر که بودید آقا را ندیدید؟
خواستم بپرسم آقا که باشند که یاد گفتهی درویش افتادم و گفتم:
- بله! ذکر خیرشان بود. اما من خدمتشان نرسیدم.
- میدانید که ایشان به فرهنگ خیلی علاقه دارند، تو وزارتخانه هم درس دارند. زمان تحصیل، هم کلاس وزیر فرهنگ بودهاند.
گفتم:
- لابد این جا خدمت شان میرسیم، حیف شد.
بعد برای مباشر قلیان آوردند. و مدیر برخاست و رفت بیرون. آتش سرقلیان از هیزم مو بود، با ساقههای باریک و سیاه. مباشر قلیانش را به زحمت دودی کرد و زیر لب طوری که فقط من بشنوم، گفت:
- میدانید، یارو عیبی نکرده. اگر رضایت بدهد خسارت تراکتور آن قدرها نیست. میدانید! دهاتی جماعت چه میفهمد تراکتور از کجا عیب میکند؟ چماقهایشان را کشیدهاند به هوای در و پیکرش میدانید، فقط یک خرده قرش کردهاند...
و بعد سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت :
- میدانید! برای این که مدیر خیال برش ندارد من تعارفی نکردم، و گرنه میدانید! تو قلعهی اربابی جا مناسبتر است. عصری با بیبی صحبت کردم. اتاق سر دروازه را براتان خالی کنند.
- ممنون. فکر میکنم تو مدرسه به بچهها نزدیکترم. بعد هم هر جای ده که باشم زیر سایهی بیبیام.
و همین وقت بود که سفره آوردند. آن دو نفر همراه مباشر که تا کنون دم در کز کرده بودند، برخاستند. برادر کوچک مدیر هم کمک می کرد. و سفره را گستردند. نانهای لواش دور تا دور، پنیر خیکی و مربای انجیر و کاسههای دوغ قرینهی هم، و جلوی هر کسی، در پیالهای چینی، آب گوشت، و یک ظرف بزرگ خوراک مرغ جلوی روی میرزا عمو و من و مباشر، و برنج وسط سفره در یک سینی بزرگ برنجی، و کاسههای چینی خورش آلو در اطرافش. سفرهای عین باغچهای، و پر از گلهای خوراکی. دو سه نفر بسمالله گفتند و میرزا عمو دعایی خواند و بعد یک تکه نان را برداشت و بویید و آهسته گفت:
- ای برکت خدا! من چه قدر تو را دوست دارم!
و بعد نان را گذاشت زمین و برای خودش برنج کشید و ساکت شروع کردیم به خوردن. چنان جدی و سر به کار خود فرو برده که انگار جلسهی امتحان است. یا سر صف نماز جماعت نشستهایم.