نفرین زمین/حمل-فصل اول
عصر روز پیش از عید، ریشم را تراشیدم و راه افتادم به سمت شهر. و چه ریشی! ابزار کار یک جفت آخوند، حتی حیفم آمد. یا میتوانست یادگاری باشد خیلی احساساتی، برای ده تا معشوقهای که ممکن بود در عهد بوق داشته باشم. و بیچاره گوسفندها که چه رجحانی دارند بر آدمی زاد، که حتی پشمشان را هم نمیشود دور ریخت. اما مال مرا سلمانی ریخت توی سطل خاکروبهی بیرون در اتاق. که سگها هر شب برش میگردانند و تا تهش را میلیسند. حتی جعد پیدا کرده بود. درست یک قبضه، تا توی لنگ پیش سینهام. چند بار دستههای جدا جداش را توی مشت گرفتم و لای انگشتها مالیدم، و آن افکار. آن قدر بلند شده که اول ماشینش کرد، بعد تراشید. که کف صابون به بیخ موها برسد. و بعد اودکلن زد و بعد پودر. حسابی چسان فسان کردم. سلمانی ده را صدا کرده بودم، آمده بود مدرسه. دکان که نداشت. و هنوز کارش تمام نشده بود که فضلالله رسید، تسبیح به دست، و سلام و علیک و نشست. این بار دهانش بوی گرمای نقل میداد. و تا کار سلمانی تمام بشود با ابزار کیف او بازی کرد. بعد که او رفت آخرین استکان چای را برای فضلالله ریختم و ته قوری را خالی کردم روی ماسک ضد سرمای صورتم که تکه پاره توی سطل خاکروبه بود، و بعد نشستیم به گپ زدن. عینالله هنوز گم و گور بود. تراکتور مرغداری رسیده بود و صبح و شام قارقارش بیابان را پر از صدا کرده بود. یک جماعت چهار نفره هم از مکانیسین و کارگر با یک دستگاه حفر چاه عمیق که دگلش هشت ده متر ارتفاع داشت، سر مزرعه کار میکردند و قرار بود تا آخر حمل آب تحویل بدهند، و بعد هم قرار بود بروند سر ملک جناب سرهنگ یک چاه دیگر بزنند. به جای قنات مخروبهای که استاد مقنی آبادش کرد و بعد مادر چاهش را باروت داد و خرابش کرد و گریخت. و دیگر هم ازش خبر نشد که نشد. اما موتور آسیاب هنوز از تعمیر بر نگشته بود. و شبها ده سوت و کور بود. و لابد ملک خواب از نو پیداش میشد. تمام سیلندرهای موتور آجیده شده بود و متخصص کمپانی آمده بود موتور را پیاده کرده بود و سیلندرها را با پیستونها برده بود شهر، و قرار بود تا سیزده برگرداند. قلمستان مدیر پاجوش زده بود و دستکهایی که از قطع قلمهها به دست آمده بود، خرواری ۷۵ تومن فروش رفته بود. و خریدار؟ مرغداری تازهپا. حسن شل ضامن ملکی سپرده بود و برگشته بود و حالا خود مباشر داشت ده جریب زمین را قمله میزد. از زمینهای کنارهی خشکرودی که م=مسیل حریب زمین را قلمه میزد. از زمینهای کنارهی خشکرودی که مسیل بهاره بود... داشتیم از این قضایا حرف میزدیم که بوق کامیون بلند شد، که پاشدم و گفتم:
- باید رفت. میدانی راننده کیست؟
فضلالله گفت:
- غریبه است. راستش مدیر در غیاب عینالله اجارهاش داده، به روزی چهل تومن.
و دست کرد جیبش و یک دفترچهی بغلی درآورد که:
-این هم دستمال بستهی شما. کار دیگری از دست ما بر نمیآمد. راستش میدیدیم که مدام یادداشت میکنید.
گفتم:
- تو فقط یک روز دیدی.
- ای آقا! یادتان رفته دستی که به شکم ماهجان کشیده بودید؟
- پس من جاسوس نگه داشته بودم؟
- چه فرمایشها! راستش قابل شما را ندارد، اما جواب بازخواستهای آن روز شما است.
دفترچه را به عجله ورقی زدم. با خطی در حدود مال کلاس سومیها، و با کلمات درشت، و گردیهای حروف، گوشهدار. و غلطهای املایی فراوان، و صفحهی بیشماره و بیحاشیه و لب به لب.
- نکند قصه نوشتهای؟ بازخواستهای کدام روز؟
تسبیحش را گرداند و گفت:
- گفتیم مبادا شهر که میروید، دلتان هوای ده را بکند. راستش دیگر همدیگر را ندیدیم.
- چه خبر شده؟ خیال سفر داری؟
- راستش این پتیاره رفته کار دستمان داده. کلاغی که به ما نریده بود...
- نمیفهمم.
- راستش هفتهی پیش رفته شکایت کرده به ژاندارمری که شوهرم با هفت تیر آمده بالای سرم.
- تو هفت تیرت کجا بود؟
- راستش بابامان یک هفت تیر دارد که تو صندوق قایمش میکند. این پتیاره رفته بوده وارسی و هفت تیر را دیده. راستش مباشر وادارش کرده. انتظار نداشته آن روز ما همجماعت باشیم. حالا رفته این جوری برامان پرونده ساخته، گفتیم شاید تا شما برگردید برامان دردسر بسازند.
که دفتر را گذاشتم جیبم و درآمدیم. بساطم را قبلاً جمع کرده بودم. و صبح یک توک پا از بیبی خداحافظی کرده بودم که حالش خوش نبود و همان جور دراز کشیده بود و از زیر لحاف «سفر به خیری» بدرقهام کرد و بعد هم مباشر، که سرش بد جوری توی انبار قلعهی اربابی شلوغ بود و از در که وارد شدم، نفهمید و داشت به حسن شل می گفت:
- تا تنور داغ است باید نان را بست.
و بعد هم از مدیر. که در آمده بود و باز یک نقل گفته بود که فلانی از اصفهان میرفت کاشان که یک کلهپاچهی سیر بخورد... و اشاره میکرد به ددر رفتن جوانها در شهرها. و بعد هم سری زده بودم به تکه زمینی که شب عیدی دست و پا کرده بودم، برای کشت صیفی به عنوان مزرعهی نمونهی مدرسه. و با کمک خود بچهها شخمش کرده بودیم و شیاربندی و تخمکاری و کود دادن. و دیگر کاری نداشت جز آب خورن و برآمدن و وجین شدن. مسئولیت اینها را هم در غیاب خودم به اکبر داده بودم. و به هر صورت خیالم تخت بود و تا سیزده نوروز کاری نداشتم. جز این که مدام دمخور فضلالله باشم و درویش. یا هم چو روحی سرگردان در اطراف ده ول بگردم. میخواستم آن ده پانزده روز را مال خودم باشم. به گشت و گلایی، یا ددر رفتنی یا دیدن شهر تازهای. یا سراغ یکی از بچههای زمان تحصیل.
اول در اتاق را چفت کردم و بعد در مدرسه را و بعد رو به فضلالله گفتم:
- مدیر مواظب هست. اما جان تو و جان مدرسه. مبادا سگ توش بچه بگذارد.
که خندید و تسبیحی انداخت و گفت:
- راستش مگر ماهجان سر نمیزند؟
- شکر خدا که این خبر آخری را نشنیدهای.
تند و تند تسبیح گرداند و زل زل نگاهم کرد و گفت:
- پس راست راستی خیال میکنی ما جاسوسیم آقا؟
- نه، بدت نیاد. طلاقش دادهام. یعنی سر راه به مرکز بخش که رسیدم میدهم. تا کامیون بار و مسافر بزند. بهش گفتهام که دیگر کاری به کار زندگیام نداشته باشد. و برای این که همهی خبرها را داشته باشی، چشم روشنیهای بیبی و مدیر را هم دادم به خودش.
و باقی راه را ساکت آمدیم. فضلالله دمق بود و تسبیح میانداخت و من کیف دستیام را سبک و سنگین میکردم که مبادا دست و پا گیر باشد. سر راه چوب خط بقال را رسیدم که پسرعموی فضلالله پشت دخلش بود و نه تعارفی کرد و نه تخفیفی داد، و بعد مال قهوهچی و قصاب را که صد تا تعارف کرد و عاقبت سی شاهی خردهی حساب را نگرفت. و بعد خداحافظی با یکی دو نفر دیگر که توی میدان میپلکیدند و بعد کامیون، که نیمه انباشته شده بود از گوسفند و بز و تایچههای پنیر و کشک و کشمش. و با راننده چهار نفر بودیم که جلو نشستیم. و شاگردش روی رکاب ایستاده، و حرمت معلمی آن قدر بود که مرا گذاشتند نفر آخر که سوار شدم. یک بازو روی پنجرهی باز کامیون و هوا سوز داشت. اما نمیآزرد. و ابر تکهتکهای بر آسمان. و آفتاب میچسبید و جاده مرطوب بود و غبار نداشت. و به مرکز بخش که رسیدیم تشریفات محضر و خیلی فوری. و بیست و چند تومنی خرج تمبر و از این حرفها ... و راه که افتادم کامیون حسابی انباشته شده بود و باربندها چپ اندر قیچی، و دو نفر سر بارها نشسته، و شاگرد شوفر هم رفت بالا. و من پنجره را بستم و دفترچه را باز کردم.