نفرین زمین/ثور-فصل اول
بازگشت به ده، یک هفته پس از سیزده. عصری بود و هوا ملس بود و بوی یونجه چریده، در هوا. و جوانهی برگ بیدها برق میزد و ریز برگ سپیدارهای لب جو، خرده آینههای تار را میماند، بازیکنان، و هر دم به سویی تابنده، و سفید انبوه شکوفههای گوجه، چتری سفید بر سر دیوارها، و شکوفههای هلو گاهگداری لکهای صورتی بر کنارشان نهاده، و موتور آب کار میکرد و قهوهخانه رو به راه بود و شعارهای تقسیم املاکی هنوز بر در و دیوارش، و صدای دیگری از دور میآمد، از موتور دیگری که ضرب آرامتری داشت و چیزی را در دل زمین میکوبید. وارد که شدم قهوهچی دوید جلو که:
- خوش آمدی آقا معلم! برکت قدمت چاه مرغداری، ده روز دیگر آبی میشود.
که نشستم و یک چای و پسرش را فرستادم سراغ اکبر. با کیف دستی و کلید اتاق. که آب و جارویی بکند و کلید را بگذارد به در. و بگفتم:
- میدانی قهوهچی، بعد از این رزق ما را حوالهی تو کردهاند.
- قدمت روی چشم. برکت قدم شماست که ما این پوست رو استخوان را داریم.
و شرَق زد رو شکمش. چنان که پستانهای زنانهاش لرزید. و استکان را که بر میداشت آهسته گفت:
- رفیقت آمده خیر باشد.
گفتم:
- رفیقم؟
در جوابم اشاره به لالهی گوشش کرد که به صرافت افتادم و نگاهم پیچید به سمت پردهی ناتمام معراج. که نیمهی بالایش را یک اعلان قوهی باتری پوشانده بود. سر راه که میآمدیم نزدیکیهای ده دستهی به هم نشستهی سیاه چادرهاشان را دیده بودم از دور و گذرا. اما پاپی نشده بودم.
مشغول گپ زدن بودم با دو تا از جوانهایی که از عملگی کورهپزخانه به ده بر میگشتند و هر کدام یک سر بودند و یک تومار آرزو. برای رسیدن به تکه ملک سوختشدهای که برادرها یا پسرعموها برایشان میکاشتند و دست دوم و سوم شندرغازی بهشان اجاره میدادند. با سالی یک کیسه گردو و نیم من پنیر و از این قبیل...
پرسیدم:
- خوب دیگه چه خبر؟ مباشر حرفی نزد؟
گفت:
- نفهمیدم آقا. اما برکت قدمت همهی خبرها خوش است. تا پیش از محرم دو سه تا عروسی داریم. امسال حسابی کلوخاندازان گرفتهاند.
از عروسی هبهالله خبر داشتم. برادرش در راه گفته بود که خرید را با همان کامیون به ده می آورد. چرخ خیاطی و آینه و لاله و کمد چرخ بچه و از این خرت و پرتها و چه با احتیاط هم میآمد. و مدام پایش روی ترمز. آب توی دلمان تکان نخورد تا رسیدیم. پرسیدم:
- دیگه مال کهها؟
گفت:
- دو تا هم مال پایین محلهایها. دیگر براتان بگویم دختر مدیر را هم شیرینی میخورند برای پسر ولیبگ...
و بعد سرش را آورد نزدیکتر و افزود:
- کولیها که پیداشان شد مدیر گفت عروسی را جلو بیندازند. قرار بود بگذارند برای بعد از محرم. برکت قدمت، زن ولیبگ هم چاق شده برگشته.
که برخاستم. همین قدر اخبار کافی بود. گفتم برای شام تخم مرغ و پنیری داشته باشد. و چوب خطم را تراشیدم و از نو علامت گذاشتم و راه افتادم به سمت سیاه چادرها.
نزدیکیهای قلمستانی که مباشر شب عیدی نشا کرده بود و حالا بر سر هر قلمهاش مشتی ریز برگ زمردی چسبیده به ساقههای باریک و ترد میلرزید. دم غروب که رسیدم، بهار با همهی خنکا و بویش در هوا بود و خشکرودی کنار آبادی هنوز معبر جویی بود از الباقی هرزاب بهاره. و بر دامنهی تپهای که به آن میپیوست... سیاهچادرها پخ و سنگین و وصلهدار به طنابهای بالایی خود آویزان. چهار تا بودند و میان هر دو تایی از آنها با تیغ و گون حفاظتی ساخته برای احشام. و پشتشان بساط یک خانوادهی دیگر کولی حتی بیحفاظ چادری صاف زیر آسمان افتاده. بستهی رختخوابی با پوششی. از گلیمی کهنه و اجاقی و گهوارهای و یک سه پایهی چوبی بر سر اجاق و نمدی کنارش افتاده. اول سگهاشان هجوم آوردند و بعد کسی نهیبی به ایشان زد که ترمز کردند. و بعد سر و کلهی خود نقاش پیدا شد از پشت چادر اول. و اول به سر کشیدنی و بعد که شناخت بدو آمد جلو. گوش بریدهاش را زیر موی بلند بناگوش پوشانده و سوختهتر و تکیدهتر و بدجوری. حتی بیمارمانند. سر و روی هم دیگر را که بوسیدیم. گفت:
- ریشت را چه کردی؟ میبینی که اول نشناختمت.
گفتم:
-خوشی؟ خوبی؟... بدجوری لاغری.
و رفتیم زیر چادر. پیرزنی نشسته بود و نی قلیان به لب، داشت غربیل می بافت. و هیچ حرکتی در جواب سلامم عین مادرشوهر ماهجان. و عین کیسهای از چرم. با مشتی استخوان در آن تپیده و سرش بسته و پا چینش عین سفرهای دورش گسترده و کوزهای قلیان کدویی بود و کونهی آهنی داشت و تیز در زمین نشسته بود و برای خود ایستاده و چند ساقهی باریک و تیغدار و گون بر سر و دود نمیداد. اما صدا میداد. پرسیدم:
- مادرت است؟
گفت:
- نه، میبینی که مادرم با شوهرش تو چادر سوم است. این جا منم و خواهرم و این ننه. و بعد یک گبه ی نخنمای بختیاری از سر تل رخت خوابها و خورجینهای کنار چادر برداشت و تکاند و کنار دهانهی چادر انداخت که نشستیم رو به روی ننه. و بتهی خاری به اجاق انداخت که پیش رومان بود و خواهرش رسید. کتری به دست بیست و سه چهار ساله و سیاه و بلند و باریک و با ابزار صورت گوشتالو و تک سکهای بر پیشانی. و سه حلقهی شیشهای به جای النگو و عشوهای در پاچین و خندهای بر لب عین جملهی مسجع سلامی به عنوان ختامی. کتری که روی آتش گذاشت و برگشت خواستم بپرسم کی بهشون رسیدی؟ که دیدم بیمعنی است.
گفتم:
- خواهر قشنگی داری.
گفت:
- پیشکش. میبینی که دخترهی پتیاره خودش را لا داده. غربتی.
گفتم:
- چرا پیش یک غریبه ازش بد میگی؟
گفت:
- میبینی که یادت رفته؟ این گوش بریده را من مدیون توام. به رسم ما حالا تو برادر مایی.
گفتم:
- مباشر شوخی میکرد. دور برداشته بود.
- میدانی که من مباشر را میشناسم. از یک هم چه جاهایی راه افتاده رفته شده ارباب. میدانی که آدم از اصل و نسب خودش که برید گوش برداشته میشود. ما میگوییم هر ابهای ادبی دارد.
که خواهر از نو پیدا شد. کشیدهقامت و به رفتاری هم چون زنان اشرافی با یک سینی حلبی به دست که پیش روی ما گذاشت. با دو تا استکان و یک قندان پلاستیکی. و بر که میخاست پرسید:
- چراغ هم بیاورم؟
دوستم گفت:
- میبینی که تاریک شد. این همان آقا معلم است که برات گفتهام.
و خنده این بار چنان سخاوتمند بود که تا سفیدی نوک تیز انیایش را هم دیدم. دیدم که جای سکه بر پیشانی عوض شده بود. آمده بود وسط و به جایش دستهی فشردهای از موی سیاه از سربند بیرون مانده عین بتهجقهای. از حد صد ارش ما که بیرون رفت برادرش در آمد که:
- میبینی که لوند؛ فوری رفته دست تو خودش برده.
گفتم:
- چرا شوهرش ندادی؟
گفت:
- میدانی که. که میآید یک دختر آواره را بگیرد؟
گفتم:
- راست است که شما دختر به کسی میدهید که جزو حشم باشد؟
گفت:
- اینها قضیه است. ما که کولی نیستیم. ما حشم دورمانده از ایلاتیم.
و خواهر این بار چراغ آمد و نشست و چای میریخت که گلهشان رسید.
گفتم:
- حیوانها بدجوری مافنگیاند.
گفت:
- میبینی که. از قشلاق تا این جا یک شکم سیر نخوردهاند. تا حالا پانزده سرشان را به قیمت پوستشان فروختهایم میبینی که. سری پنج تومن. دو تا اسبمان هم سقط شد. حالا ما ماندهایم و شیش تا خر.
ایام عید شهر بودم شنیده بودم که دارند برای اسکان عشایر بمبافکن هم به کار میبرند که روزنامهها به بهانهی قتل یک مأمور تقسیم اراضی داشتند برایش افکار عمومی میساختند... او چای ریخت و داغ داغ با استکان خورد. تا مال من خنک بشود. گفتم:
- چه طور شد که مباشر راهتان داد؟
گفت:
میدانی که هنوز حشم حق معبر دارد. گر چه تو هر شاهراهی ژاندارم گذاشتهاند و راهبندان کردهاند اما ما دور میزنیم.
یک بار دیگر چای ریخت و قوری را با آب بست و آتش را مرتب کرد. پرسیدم:
- توی این همه رفت و آمد چه طور هنوز نتوانستهای تکهزمینی دست و پا کنی؟ دست کم کورهی چلنگری را که میشد یک جایی سوار کرد.
گفت: میدانی که. پیش از این که ببرندم سربازی چهار سالی بود که آن ور زردکوه بختیاری یک تکه زمین دست و پا کرده بودیم. کنارهی جاده بود با یک نشست آب میدانی که. شخم زده بودیم و تخم هم پاشیده بودیم عین هر سال که تا بر میگشتیم سبز کرده بود و درو میکردیم. اما این دفعه یک چهار دیواری گلی هم زدیم که شده بود قهوهخانه میدانی که. کامیوندارها تازه داشتند اطراق میکردند. داشتیم چاه آب هم میکندیم که مالک خبردار شد. هنوز تقسیم املاک در نیامده بود میدانی که. ژاندارم خبر کرد که شدند موی دماغمان. اما جوانهای خوبی بودند. دو سه روزی ازشان پذیرایی کردیم و رفتند. اما میدانی که مالک ول کن نبود. جاده را داشتند عریض میکردند. رفت دم مقاطعهکار را دید که راه را برگرداند و بساط ما را بولدوزری کند؛ میدانی که. این دفعه خود رئیس پاسگاه روی بولدوزر نشسته بود بغل دست راننده. بعد هم خود مرا گرفت برای سربازی و برد. میبینی که. با مالک قرار و مداری نداشتیم. اما رسم حشم همین بود؛ سالهای سال. کسی هم حرفی نداشت. در غیاب من آنهای دیگر هر چه خواسته بودند باهاشان یک جوری کنار بیایند اصلاً رو نشان نداده بودند و همین دیگر. آخر میدانی که.
گفتم:
- یعنی چون آن طرفها زمین نفت دارد؟
گفت:
- میبینی که هر چه آدم کمتر روش بنشیند درد سرش کمتر است. میبینی که حشم میتارانند. این پتیاره را هم همان رئیس پاسگاه از راه به در برد.
گفتم:
خوب چرا تو همان ترکمنصحرا زمین دست و پا نکردی؟ آن جا را که قبل از اینها تقسیم کردهاند.
گفت: آره اما میان بزرگان. میدانی که. باز داری مرا امتحان میکنی؟ اولاً از حشم دور مانده بودم؛ بعد هم خدمت سربازی بود. شوخی که نبود. فرصت سر خاراندن نبود. یک شش ماهی به اسم نقاشی از زیر مانور و امربری و کار سر صف به مانور؛ از مانور به امربری. میدانی که. از امربری به سربازگیری. بعدش هم تو خیال کردهای هر بیکارهای را آن جا راه میدهند؟ خود ترکمنها را از زمینهاشان بیرون کردهاند. هر چه زمین تخت و آباد بود به اسم خالصه پخش کردهاند میان سرهنگ سرتیپهای بازنشسته. میدانی که. تا به جای این که بنشینند تهران خیال کودتا را بکنند، پنبه بکارند. میبینی که. و چه پنبهای. و چه گندم و هندوانهای. روح آدم شاد میشود.
گفتم:
- خوب شما هم سر یک کدام از آنها همه مزرعه میایستادید به مزدوری. بهتر از سرگردانی که بود.
گفت:
- میبینی که. نفست از جای گرم در میآید. هم الان پنجاه هزار خانوادهی زابلی دارند تو آن همه زمین عملگی میکنند.
گفتم:
- تو اینها را از کجا میدانی؟
گفت:
- میدانی که. فایدهی بیابانگردی دنیادیدگی است. یک دفعه که رفته بودیم سربازگیری. گروهبانمان با یکی از زابلیها قوم و خویش در آمد. توی یکی از همان مزارع مکانیزه. نگهمان داشتند به پذیرایی. ما هم سربازهاشان را ندید گرفتیم. سه تایی میرفتیم؛ میدانی که. من و آن گروهبان و یک پزشکیار. یک ماه تمام مأمور بودیم. میرفتیم توی مزرعهها و زابلیها را دید میزدیم. و همان جور سرپا؛ سرباز را از غیر سرباز جدا میکردیم. میدانی که. همان روز که نگهمان داشتند این قضایا را فهمیدم. یک روز دیگر طیارههای سمپاش را دیدیم که ده دقیقه میکشید تا از این مزرعه برسد به آن مزرعه. با خلبانهای هلندی و انگلیسی.
و ساکت شد و چای ریخت و آتش اجاق را مرتب میکرد که پرسیدم:
- از خود ترکمنها میگفتی؟
گفت:
- اما ترکمنها؛ میدانی که. هر تکه زمین پست و بلند و شولات را که به درد هیچ کاری نمیخورده دادهاند دستشان. خانواری پنج هکتار؛ میدانی که. سه تاشان را میشناختم که حاضر بودند سند مالکیتی به دو هزار تومن واگذار کنند و بروند. اما کو خریدار؟ میدانی که. من هم که پول نداشتم.
گفتم:
- نقاشیباشی. نمیدانستم آن قدر چیز سرت میشود. چرا آن بار صدایت در نمیآمد؟
گفت:
- میدانی که. آن بار من سگ پاسوخته را میمانستم. دمم را گذاشته بودم لای پایم تا برسم به حشم. میدانی که. سگ در خانهی صاحبش شیر است.
و بعد ساکت شد. و اجاق را پایید و من از سفرنامهی فضلالله برایش گفتم و بعد خواستم برخیزم که دست گذاشت روی زانویم و خواهرش را صدا کرد که سفره آورد و لقمه نانی خالی با چای خوردیم. و بعد سفره را برچیدیم و او صدا کرد که سه مرد از دیگر چادرها آمدند. یکی با دایرهای که روی اجاق گرمش کرد و دیگری دو تاری که کمانش را حضوری بست و سومی با قاشقکی در دست؛ و هر یک گرسنگی مجسمی و پوستی بر روی استخوان. و چنان شباهت فقری بر سر و رویشان که نمیدانستی کدام چند ساله است و کدام برادر کیست.
آن که تار مینواخت با صدای زمخت خواند:
«مثل پیشتر؛ نم زنوم م م م تیر و ور نشونه
بالومه چرخ اشکنه؛ ده ه ه ه لومه زمونه
مثل کفتر چهی تیرخواااار ده و بالوم
بهلینوم مین کلک؛ بهلینوم بنالوم.»
و آواز که تمام شد و رنگ آمد؛ خواهر نقاش از تاریکی ته چادر بیرون جست و عین بادبزنی از سر اجاق جست و به رقص در آمد. حیف که نور چراغ بادی مدد نمیداد و گرنه چرخ که میخورد و پاچینش که طبق میزد و پاهای خوش تراش که هویدا میشد و تا بالای زانو را که می دیدی و مشتهی گوشت پشت ساق را که فشرده میشد و قلمبه میشد و رها میشد و دستها که بالا میرفت و سربند را که برداشته بود و زلفش که دم باد رها کرده بود و دستهی نبستهی شبق مانند مجعدش را که به یک حرکت به پیش میریخت و بعد به پشت میانداخت و نفس نفس که میزد پا که میکوبید و کمر که میجنباند و عطر ترشی که از تنش میپراکند...
تا پاس دوم آن شب پیش ایشان بودم؛ تا صدای موتورها خوابید. در همان سکوت شبانهی ده و زیر همان آسمان که در شهر فرصت دیدنش را نمیکنی. و زیر فرش برین ستارگان که روشنایی روز را هنوز با خود داشتند و نور ماتشان به بوی کاه آمیخته بود و به بوی علفهای صمغدار و چریده؛ و بر که میخاستم؛ گفتم:
- به مباشر رو میزنم شاید یک تکه زمین براتان دست و پا کرد.
و بعد آهسته به خودش گفتم «بد نیست با همین دار و دسته بیایی عروسی هبهالله.» که خواست اما بیاورد. اما من به صدایی که همه بشنوند؛ افزودم:
- از طرف آقای مدیر از همهتان برای عروسی برادرش دعوت میکنم. حیف است شما این جا باشید و اهل محل به یک زرنا دف قناعت کنند.