منوچهری (مسمطات)/شاد باشید که جشن مهرگان آمد
ظاهر
شاد باشید که جشن مهرگان آمد | بانگ و آوای درای کاروان آمد | |||||
کاروان مهرگان از خزران آمد | یا ز اقصای بلاد چینستان آمد | |||||
نه ازین آمد، بالله نه از آن آمد | که ز فردوس برین وز آسمان آمد | |||||
مهرگان آمد، در باز گشاییدش | اندرآرید و تواضع بنماییدش | |||||
از غبار راه ایدر بزداییدش | بنشانید و به لب خرد بخاییدش | |||||
خوب دارید و فراوان بستاییدش | هر زمان خدمت لختی بفزاییدش | |||||
خوب داریدش کز راه دراز آمد | با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد | |||||
سفری کردش و چون وعده فراز آمد | با قدح رطل و قنینه به نماز آمد | |||||
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد | سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد | |||||
نگرید آبی وان رنگ رخ آبی | گشته از گردش این چنبر دولابی | |||||
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی | بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی | |||||
یا چنان زرد یکی جامعهی عتابی | پر ز برخاسته زو، چون سر مرغابی | |||||
وان ترنج ایدر چون دیبهی دیناری | که بمالی و بمالند و بنگذاری | |||||
زو به مقراض ارش نیمه دو برداری | کیسهای دوزی و درزش نپدید آری | |||||
وانگه آن کیسه ز کافور بینباری | در کشی سرش به ابریشم زنگاری | |||||
نار مانند یکی سفر گک دیبا | آستر دیبه زرد، ابرهی آن حمرا | |||||
سفره پر مرجان، تو بر تو و تا بر تا | دل هر مرجان چو للکی لالا | |||||
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا | سر ماسورگکی در سر او پیدا | |||||
نگرید آن رز، وان پایک رزداران | درهم افکنده چو ماران ز بر ماران | |||||
دست در هم زده چون یاران در یاران | پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران | |||||
برگهای رز چون پای خشنساران | زرگون ایدون همچون رخ بیماران | |||||
رزبان شد به سوی رز به سحرگاهان | که دلش بود همیشه سوی رز خواهان | |||||
بگشادش در با کبر شهنشاهان | گفت بسمالله و اندر شد ناگاهان | |||||
تاک رز را دید آبستن چون داهان | شکمش خاسته همچون دم روباهان | |||||
دست بر بر زد و بر سر زد و بر جبهت | گفت بسیاری لاحول و لا قوت | |||||
تاک رز را گفت: ای دختر بیدولت | این شکم چیست، چو پشت و شکم خربت | |||||
با که کردستی این صحبت و این عشرت؟ | بر تن خویش نبودهست ترا حمیت | |||||
من ترا هرگز با شوی ندادستم | وز بداندیشی پایت نگشادستم | |||||
هرگز انگشت به تو بر ننهادستم | که من از مادر باحمیت زادستم | |||||
به قضا حاجت پیش تو ستادستم | وز حلیمی به تو اندر نفتادستم | |||||
چون ترا دیدم از پیش بدین زاری | کردم از پیش رزستانت دیواری | |||||
بزدم بر سر دیوار تو من خاری | کنجکی گرد تو همچون دهن غاری | |||||
پس دری کردم از سنگ و درافزاری | که بدو آهن هندی نکند کاری | |||||
زدمت بر در یک قفل سپاهانی | آنچنان قفل که من دانم و تو دانی | |||||
چون شدم غایب از درت به لرزانی | نیکمردی بنشاندم به نگهبانی | |||||
با همه زیرکی و رندی و پردانی | نخل این کار برآورد پشیمانی | |||||
گفتم ای زن که تو بهتر ز زنان باشی | از نکوکاران و ز شرمگنان باشی | |||||
پاکتن باشی و از پاکتنان باشی | هر چه من گفتم «ارجو» که چنان باشی | |||||
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی | نه چنان پیرزنان و کهنان باشی | |||||
من دگر گفتم ویحک تو دگر گشتی | روزبه بودی چون روز بتر گشتی؟ | |||||
گهرت بد بد با سوی گهر گشتی | همچنان مادر خود بارآور گشتی | |||||
دختری بودی، بر بام و به در گشتی | تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی | |||||
راست بر گوی که در تو شدهام عاجز | به کدامین ره بیرون شدهای زین دز | |||||
راست گویند زنان را نگوارد عز | بر نیاید کس با مکر زنان هرگز | |||||
بر هوا رفتی چون عیسی بیمعجز | یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز | |||||
تاک رز گفتا: از من چه همیپرسی | کافری کافر، ز ایزد نه همیترسی | |||||
به حق کرسی و حق آیتالکرسی | که نخسبیده شبی در بر من نفسی | |||||
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی | که نه اویستی جنی و نه خود انسی | |||||
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی | که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی | |||||
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی | کردم آبستن، چون مریم بر عیسی | |||||
بچهای دارم در ناف چو برجیسی | با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی | |||||
اگرت باید، این بچه بزایم من | وین نقاب از تن و رویش بگشایم من | |||||
ور نبایدت به زادن نگرایم من | همچنین باشم و نازاده بپایم من | |||||
و گر استیزه کنی با تو برآیم من | روز روشنت ستاره بنمایم من | |||||
اگرم بکشی، برکشتن تو خندم | من چو جرجیس تن خویش بپیوندم | |||||
ور بدری شکم و بندم از بندم | نرسد ذرهای آزار به فرزندم | |||||
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم | که مرا زنده کند زود خداوندم | |||||
او به رز گفت که ویحک چه فضول آری | تو هنوز این هوس اندر سرخود داری | |||||
بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری | که مسیحت بکند زنده به دشواری | |||||
نه بسندهست مر این جرم و گنهکاری | که مرا باز همی ساده دل انگاری | |||||
جست از جایگه آنگاه چو خناسی | هوس اندر سر و اندر دل وسواسی | |||||
سوی او جست، چو تیری سوی برجاسی | با یکی داسی، مانندهی الماسی | |||||
حلق بگرفتش مانندهی نسناسی | بر نهادش به گلوگاه چنان داسی | |||||
باز ببرید سر او به جدال او | وانهمه بچگکان را به مثال او | |||||
پس به گردونش نهاد او و عیال او | گاو و گردون بکشیدند رحال او | |||||
در فکندش به جوال و به حبال او | سر با ریش همیدون اطفال او | |||||
برد آن کشتگکانرا به سوی چرخشت | همه را در بن چرخشت فکند از پشت | |||||
لگد اندر پشت آنگاه همیزد و مشت | تا در افکند به پهلوشان پنج انگشت | |||||
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت | که دگر باره بباید همگی را کشت | |||||
به لگد کرد دو صد پاره میانهاشان | رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان | |||||
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان | ز قفا بیرون آورد زبانهاشان | |||||
رحم ناورده به پیران و جوانهاشان | تا برون کرد ز تن شیرهی جانهاشان | |||||
داشت خنبی چند از سنگ به گنجینه | که در و بر نرسیدی پیل را سینه | |||||
مانده میراث ز جدانش از پارینه | شوخگن گشته، از شنبه و آدینه | |||||
رزبان آمد، با حمیت و با کینه | خونشان افکند اندر خم سنگینه | |||||
بر سر هر خم ، بنهاد گلین تاجی | افسر هر خم چون افسر دراجی | |||||
عنکبوت آمد و آنگاه چو نساجی | سر هر تاجی پوشید به دیباجی | |||||
چون بر ایشان به سر آمد شب معراجی | رزبان آمد، تا زنده چو حجاجی | |||||
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم | به کتف باز فکنده سر هر دو کم | |||||
بر سر خم بزد آن آهن آهن سم | بفکند از سر خم تاج گلین خم | |||||
بر شد از دختر رز تا فلک پنجم | بوی مشک تبت و نور بر از انجم | |||||
رزبان گفت که مهر دلم افزودی | وانهمه دعوی را معنی بنمودی | |||||
راست گفتی و جز از راست نفرمودی | گشتهای تازه از آن پس که بفرسودی | |||||
این عجبتر که تو وقتی حبشی بودی | رومیی خاستی از گور بدین زودی | |||||
بد کردم که به جای تو جفا کردم | نه نکو کردم، دانم که خطا کردم | |||||
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم | چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم | |||||
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم | بیگنه بودی، این جرم چرا کردم | |||||
زین سپس خادم تو باشم و مولایت | چاکر و بنده و خاک دو کف پایت | |||||
با طرب دارم و مرد طرب آرایت | با سماع خوش و بربرط و با نایت | |||||
بر کف دست نهم، یکدل و یکرایت | وانگه اندر دهن خویش دهم جایت | |||||
رزبان برزد سوی رز گامی را | غرضی را و مرادی را کامی را | |||||
برگرفت از لب رف سیمین جامی را | بر لب جام نگارید غلامی را | |||||
داد در دستش آهخته حسامی را | بر دگر دستش جامی و مدامی را | |||||
بزد اندر خم جام و قدح ساده | برکشید از خم آن جام چو بیجاده | |||||
بادهای دید بدان جام در افتاده | که بن جام همیسفت چو سنباده | |||||
گفت نتوان خوردن یک قطره ازین باده | جز به یاد ملک مهتر آزاده | |||||
آن خداوند من آن فخر خداوندان | دو لبش درگه گفتن خندان خندان | |||||
قوتش چندان وانگه خردش چندان | که درو عاجز گردند خردمندان | |||||
مایهی راحت و آزادی دربندان | خدمتش را هنر و جود چو فرزندان | |||||
... این دو بیت ساقط شده ... | ... | |||||
... | ... | |||||
پیکر ظلم ز انصافش در زندان | در گذر تیر جگردوز وی از سندان | |||||
میرمسعود که رایات جهانداری | زده اقبالش بر طارم زنگاری | |||||
شه اجرامش با آنهمه سالاری | سجده آرد به کله گوشهی جباری | |||||
خجل از خاک درش نافهی تاتاری | ... این مصرع ساقط شده ... | |||||
شاه محمود پدر ناصر دینش جد | وز سعود فلکی طالع او اسعد | |||||
قدرش اکلیل به فرق از گهر فرقد | جاهش آراسته بر اوج زحل مسند | |||||
شده با فر و بها زو شرف و سودد | در او معبد خلق و کرمش مقصد | |||||
میرجاوید بماناد و همی شادان | گنجش انباشته و ملک وی آبادان | |||||
کف کافیش که خرمدل ازو رادان | باد چون ابر گهربار به آزادان | |||||
از نکوکاران و ز فرخ بنیادان | در خطش از ری تا ساحت عبادان |