پرش به محتوا
لطفاً فهرست پروژه‌های جاری را در ورودی کاربران ببینید و به انتخاب خود در یکی از آنها مشارکت کنید.

منوچهری (مسمطات)/خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

از ویکی‌نبشته
منوچهری (مسمطات) از منوچهری
(خیزید و خز آرید که هنگام خزان است)
  خیزید و خز آرید که هنگام خزان است باد خنک از جانب خوارزم وزان است  
  آن شاخ رزان بین که بر آن باد وزان است گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزان است  
  دهقان به تعجب سر انگشت گزان است  
  کاندر چمن و باغ، نه گل ماند و نه گلنار  
  طاووس بهاری را، دنبال بکندند پرش ببریدند و به کنجی بفکندند  
  خسته به میان باغ به زاریش پسندند با او ننشینند و نگویند و نخندند  
  وین پر نگارینش بر او باز نبندند  
  تا بگذرد آذر مه و آید سپس آذار  
  شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده‌ست  
  دل غالیه‌فام است و رخش چون گل زرد است گویی که شب دوش می و غالیه خورده‌ست  
  بویش همه بوی سمن و مشک ببرده‌ست  
  رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار  
  بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چون است پستانی سخت است و دراز است و نگون است  
  زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است زردیش برون است و سپیدیش درون است  
  چون سیم درون است و چو دینار برون است  
  آکنده بدان سیم‌درون لؤلؤ شهوار  
  نارنج چو دو کفهٔ سیمین ترازو هردو ز زر سرخ طلی کرده برون سو  
  آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ وآنگاه یکی زرگر زیرک‌دل جادو  
  با راز به هم باز نهاده لب هر دو  
  رویش به سر سوزن بر آژده هموار  
  آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته چون جوژکگان از تن او موی برسته  
  مادرش بجسته سرش از تن بگسسته نیکو و به اندام جراحتش ببسته  
  یک پایک او را ز بن اندر بشکسته  
  وآویخته او را به دگر پای نگونسار  
  وآن نار به کردار یکی حقهٔ ساده بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده  
  لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده توتو سلب زرد بر آن روی فتاده  
  بر سرش یکی غالیه‌دانی بگشاده  
  وآکنده در آن غالیه‌دان سونش دینار  
  وآن سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد در معصفری آب زده باری سیصد  
  بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد  
  واندر شکمش خردک‌خردک دو سه گنبد  
  زنگی‌بچه‌ای خفته به هر یک در، چون قار  
  دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید  
  نزدیک رز آید، در رز را بگشاید تا دختر رز را چه به کار است و چه باید  
  یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید  
  الا همه آبستن و الا همه بیمار  
  گوید که شما دخترکان را چه رسیده‌ست؟ رخسار شما پردگیان را که بدیده‌ست؟  
  وز خانه شما پردگیان را که کشیده‌ست؟ وین پردهٔ ایزد به شما بر که دریده‌ست؟  
  تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیده‌ست؟  
  گردید به کردار و بکوشید به گفتار  
  تا مادرتان گفت که من بچه بزادم از بهر شما من به نگهداشت فتادم  
  قفلی به در باغ شما بر بنهادم درهای شما هفته‌به‌هفته نگشادم  
  کس را به مثل سوی شما بار ندادم  
  گفتم که برآیید نکونام و نکوکار  
  امروز همی بینم‌تان بارگرفته وز بار گران جرم تن آزار گرفته  
  رخسارک‌تان گونهٔ دینار گرفته زهدانک‌تان بچهٔ بسیار گرفته  
  پستانک‌تان شیر به خروار گرفته  
  آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار  
  من نیز مکافات شما باز نمایم اندام شما یک‌به‌یک از هم بگشایم  
  از باغ به زندان برم و دیر بیایم چون آمدمی نزد شما دیر نپایم  
  اندام شما زیر لگد خرد بسایم  
  زیرا که شما را به جز این نیست سزاوار  
  دهقان به در آید و فراوان نگردشان تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان  
  وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان  
  بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان  
  وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار  
  آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان  
  رگ‌ها بِبُردشان، ستخوان‌ها بکندشان پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان  
  از بند شبانروزی بیرون نهلدشان  
  تا خون برود از تن‌شان پاک، به یک بار  
  آنگاه بیارد رگ‌شان و ستخوان‌شان جایی فکند دور و نگردد به کران‌شان  
  خون‌شان همه بردارد و جان‌شان و روان‌شان واندر فکند باز به زندان گران‌شان  
  سه ماه شمرده نَبَرَد نام و نشان‌شان  
  داند که بدان خون نبود مرد گرفتار  
  یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان پیش آید و بردارد مهر از در و بندان  
  چون درنگرد باز به زندانی و زندان صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان  
  گل بیند چندان و سمن بیند چندان  
  چندان که به گلزار ندیده‌ست و سمن‌زار  
  گوید که شما را به چه سان حال بکشتم اندر خم‌تان کردم و آنجا بنگشتم  
  از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم کردم سر خم‌تان به گل و ایمن گشتم  
  بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم  
  گفتم که شما را نبود زین پس بازار  
  امروز به خم اندر نیکوتر از آنید نیکوتر از آنید و بی‌آهوتر از آنید  
  زنده‌تر از آنید و به‌نیروتر از آنید والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید  
  حقا که بسی تازه‌تر و نوتر از آنید  
  من نیز از این پس ننمایم‌تان آزار  
  از مجلس‌تان هرگز بیرون نگذارم وز جان و دل و دیده گرامی‌تر دارم  
  بر فرق شما آب گل سوری بارم با جام چو آبی به هم اندر بگسارم  
  من خوب مکافات شما باز گزارم  
  من حق شما باز گزارم به بتاوار  
  آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد دهقان و زمانی به کف دست بدارد  
  بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد عود و بلسان بویش در مغز بکارد  
  گوید که مرا این می مشکین نگوارد  
  الا که خورم یاد شه عادل مختار  
  سلطان معظم ملک عادل مسعود کم‌تر ادبش حلم و فروتر هنرش جود  
  از گوهر محمود و به از گوهر محمود چونان که به از عود بود نایرهٔ عود  
  داده‌ست بدو ملک جهان خالق معبود  
  با خالق معبود کسی را نبود کار  
  شاهی که ز مادر ملک و مهترزاده‌ست گیتی بگرفته‌ست و بخورده‌ست و بداده‌ست  
  ملک همه آفاق بدو روی نهاده‌ست هرچ آن پدرش می‌نگشاد او بگشاده‌ست  
  هرگز به تن خود به غلط درنفتاده‌ست  
  مغرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار  
  شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد شاهی که شکارش به جز از شیر نباشد  
  یک نیمهٔ گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمهٔ دیگر بگرد دیر نباشد  
  این یافتن ملک به شمشیر نباشد  
  باید که خداوند جهان‌دار بود یار  
  امسال که جنبش کند این خسرو چالاک روی همه گیتی کند از خارجیان پاک  
  تا روی به جنبش ننهد ابر شغب‌ناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک  
  چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک  
  چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار  
  شیری‌ست بدان‌گاه که شمشیر بگیرد نی نی! که تهی‌دست خود او شیر بگیرد  
  اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد آنگه که بگیرد، زبر و زیر بگیرد  
  گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد  
  گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار  
  آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد از جوشن او موی تنش بیرون جوشد  
  چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد بندش به هم اندر شود از بس که بکوشد  
  دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد  
  بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار  
  ای شاه! تویی شاه جهان گذران را ایزد به تو داده‌ست زمین را و زمان را  
  بردار تو از روی زمین قیصر و خان را یک شاه بسنده بود این مایه جهان را  
  با ملک چه کار است فلان را و فلان را؟!  
  خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار  
  هر کو به جز از تو به جهان‌داری بنشست بیدادگر است ای ملک و بی‌خرد و مست  
  دادار جهان ملک وقف تو کرده‌ست بر وقف خدا هیچ کسی را نبود دست  
  از وقف کسان دست بباید به سزا بست  
  نیکو مثلی گفته‌ست «النار و لا العار»  
  جدان تو از مادر از بهر تو زادند از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند  
  این ملک به شمشیر برای تو گشادند خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند  
  زین دست بدان دست، به میراث تو دادند  
  از دهر بد این شه را این ملکت بسیار  
  تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی کس را نبود با تو در این باب سپاسی  
  زین دادگری باشی و زین حق بشناسی پاکیزه‌دلی، پاک‌تنی، پاک‌حواسی  
  کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی  
  وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار  
  ای بار خدای و ملک بار خدایان ای نیزه‌ربای به سر نیزه‌ربایان  
  ای راهنمای به سر راهنمایان ای بسته‌گشای در هر بسته‌گشایان  
  ای ملک‌زدایندهٔ هر ملک‌زدایان  
  ای چارهٔ بیچاره و ای مفرغ زوار  
  ای بار خدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه  
  کردار تو ضد همه کردار زمانه در پشت عدویت تو کنی بار زمانه  
  از پای افاضل تو کنی خار زمانه  
  وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار  
  تو زآنچه بگفتند بسی بهتر بودی بر جان و روان پدرانت بفزودی  
  چندان که توانستی رحمت بنمودی چندان که توانستی ملکت بزدودی  
  کِشتی حسنات و ثمراتش بدرودی  
  دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار  
  بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی  
  همواره همیدون به سلامت بزیادی با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی  
  وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی  
  وز کید جهان، حافظ تو باد جهان‌دار