منوچهری (مسمطات)/خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
ظاهر
| خیزید و خز آرید که هنگام خزان است | باد خنک از جانب خوارزم وزان است | |||||
| آن شاخ رزان بین که بر آن باد وزان است | گویی به مثل پیرهن رنگرزان است | |||||
| دهقان به تعجب سر انگشت گزان است | ||||||
| کاندر چمن و باغ، نه گل ماند و نه گلنار | ||||||
| طاووس بهاری را، دنبال بکندند | پرش ببریدند و به کنجی بفکندند | |||||
| خسته به میان باغ به زاریش پسندند | با او ننشینند و نگویند و نخندند | |||||
| وین پر نگارینش بر او باز نبندند | ||||||
| تا بگذرد آذر مه و آید سپس آذار | ||||||
| شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است | کرده دو رخان زرد و برو پرچین کردهست | |||||
| دل غالیهفام است و رخش چون گل زرد است | گویی که شب دوش می و غالیه خوردهست | |||||
| بویش همه بوی سمن و مشک ببردهست | ||||||
| رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار | ||||||
| بنگر به ترنج ای عجبیدار که چون است | پستانی سخت است و دراز است و نگون است | |||||
| زرد است و سپید است و سپیدیش فزون است | زردیش برون است و سپیدیش درون است | |||||
| چون سیم درون است و چو دینار برون است | ||||||
| آکنده بدان سیمدرون لؤلؤ شهوار | ||||||
| نارنج چو دو کفهٔ سیمین ترازو | هردو ز زر سرخ طلی کرده برون سو | |||||
| آکنده به کافور و گلاب خوش و لؤلؤ | وآنگاه یکی زرگر زیرکدل جادو | |||||
| با راز به هم باز نهاده لب هر دو | ||||||
| رویش به سر سوزن بر آژده هموار | ||||||
| آبی چو یکی جوژک از خایه بجسته | چون جوژکگان از تن او موی برسته | |||||
| مادرش بجسته سرش از تن بگسسته | نیکو و به اندام جراحتش ببسته | |||||
| یک پایک او را ز بن اندر بشکسته | ||||||
| وآویخته او را به دگر پای نگونسار | ||||||
| وآن نار به کردار یکی حقهٔ ساده | بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده | |||||
| لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده | توتو سلب زرد بر آن روی فتاده | |||||
| بر سرش یکی غالیهدانی بگشاده | ||||||
| وآکنده در آن غالیهدان سونش دینار | ||||||
| وآن سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد | در معصفری آب زده باری سیصد | |||||
| بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد | واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد | |||||
| واندر شکمش خردکخردک دو سه گنبد | ||||||
| زنگیبچهای خفته به هر یک در، چون قار | ||||||
| دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید | نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید | |||||
| نزدیک رز آید، در رز را بگشاید | تا دختر رز را چه به کار است و چه باید | |||||
| یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید | ||||||
| الا همه آبستن و الا همه بیمار | ||||||
| گوید که شما دخترکان را چه رسیدهست؟ | رخسار شما پردگیان را که بدیدهست؟ | |||||
| وز خانه شما پردگیان را که کشیدهست؟ | وین پردهٔ ایزد به شما بر که دریدهست؟ | |||||
| تا من بشدم خانه، در اینجا که رسیدهست؟ | ||||||
| گردید به کردار و بکوشید به گفتار | ||||||
| تا مادرتان گفت که من بچه بزادم | از بهر شما من به نگهداشت فتادم | |||||
| قفلی به در باغ شما بر بنهادم | درهای شما هفتهبههفته نگشادم | |||||
| کس را به مثل سوی شما بار ندادم | ||||||
| گفتم که برآیید نکونام و نکوکار | ||||||
| امروز همی بینمتان بارگرفته | وز بار گران جرم تن آزار گرفته | |||||
| رخسارکتان گونهٔ دینار گرفته | زهدانکتان بچهٔ بسیار گرفته | |||||
| پستانکتان شیر به خروار گرفته | ||||||
| آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار | ||||||
| من نیز مکافات شما باز نمایم | اندام شما یکبهیک از هم بگشایم | |||||
| از باغ به زندان برم و دیر بیایم | چون آمدمی نزد شما دیر نپایم | |||||
| اندام شما زیر لگد خرد بسایم | ||||||
| زیرا که شما را به جز این نیست سزاوار | ||||||
| دهقان به در آید و فراوان نگردشان | تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان | |||||
| وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان | ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان | |||||
| بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان | ||||||
| وز پشت فرو گیرد و بر هم نهد انبار | ||||||
| آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان | بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان | |||||
| رگها بِبُردشان، ستخوانها بکندشان | پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان | |||||
| از بند شبانروزی بیرون نهلدشان | ||||||
| تا خون برود از تنشان پاک، به یک بار | ||||||
| آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان | جایی فکند دور و نگردد به کرانشان | |||||
| خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان | واندر فکند باز به زندان گرانشان | |||||
| سه ماه شمرده نَبَرَد نام و نشانشان | ||||||
| داند که بدان خون نبود مرد گرفتار | ||||||
| یک روز سبک خیزد، شاد و خوش و خندان | پیش آید و بردارد مهر از در و بندان | |||||
| چون درنگرد باز به زندانی و زندان | صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان | |||||
| گل بیند چندان و سمن بیند چندان | ||||||
| چندان که به گلزار ندیدهست و سمنزار | ||||||
| گوید که شما را به چه سان حال بکشتم | اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم | |||||
| از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم | کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم | |||||
| بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم | ||||||
| گفتم که شما را نبود زین پس بازار | ||||||
| امروز به خم اندر نیکوتر از آنید | نیکوتر از آنید و بیآهوتر از آنید | |||||
| زندهتر از آنید و بهنیروتر از آنید | والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید | |||||
| حقا که بسی تازهتر و نوتر از آنید | ||||||
| من نیز از این پس ننمایمتان آزار | ||||||
| از مجلستان هرگز بیرون نگذارم | وز جان و دل و دیده گرامیتر دارم | |||||
| بر فرق شما آب گل سوری بارم | با جام چو آبی به هم اندر بگسارم | |||||
| من خوب مکافات شما باز گزارم | ||||||
| من حق شما باز گزارم به بتاوار | ||||||
| آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد | دهقان و زمانی به کف دست بدارد | |||||
| بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد | عود و بلسان بویش در مغز بکارد | |||||
| گوید که مرا این می مشکین نگوارد | ||||||
| الا که خورم یاد شه عادل مختار | ||||||
| سلطان معظم ملک عادل مسعود | کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود | |||||
| از گوهر محمود و به از گوهر محمود | چونان که به از عود بود نایرهٔ عود | |||||
| دادهست بدو ملک جهان خالق معبود | ||||||
| با خالق معبود کسی را نبود کار | ||||||
| شاهی که ز مادر ملک و مهترزادهست | گیتی بگرفتهست و بخوردهست و بدادهست | |||||
| ملک همه آفاق بدو روی نهادهست | هرچ آن پدرش مینگشاد او بگشادهست | |||||
| هرگز به تن خود به غلط درنفتادهست | ||||||
| مغرور نگشتهست به گفتار و به کردار | ||||||
| شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد | شاهی که شکارش به جز از شیر نباشد | |||||
| یک نیمهٔ گیتی ستد و سیر نباشد | تا نیمهٔ دیگر بگرد دیر نباشد | |||||
| این یافتن ملک به شمشیر نباشد | ||||||
| باید که خداوند جهاندار بود یار | ||||||
| امسال که جنبش کند این خسرو چالاک | روی همه گیتی کند از خارجیان پاک | |||||
| تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک | صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک | |||||
| چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک | ||||||
| چون آتش برخیزد، تیزی نکند خار | ||||||
| شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد | نی نی! که تهیدست خود او شیر بگیرد | |||||
| اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد | آنگه که بگیرد، زبر و زیر بگیرد | |||||
| گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد | ||||||
| گوگرد کند سرخ، همه وادی و کهسار | ||||||
| آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد | از جوشن او موی تنش بیرون جوشد | |||||
| چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد | بندش به هم اندر شود از بس که بکوشد | |||||
| دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد | ||||||
| بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار | ||||||
| ای شاه! تویی شاه جهان گذران را | ایزد به تو دادهست زمین را و زمان را | |||||
| بردار تو از روی زمین قیصر و خان را | یک شاه بسنده بود این مایه جهان را | |||||
| با ملک چه کار است فلان را و فلان را؟! | ||||||
| خرس از در گلشن نه و خوک از در گلزار | ||||||
| هر کو به جز از تو به جهانداری بنشست | بیدادگر است ای ملک و بیخرد و مست | |||||
| دادار جهان ملک وقف تو کردهست | بر وقف خدا هیچ کسی را نبود دست | |||||
| از وقف کسان دست بباید به سزا بست | ||||||
| نیکو مثلی گفتهست «النار و لا العار» | ||||||
| جدان تو از مادر از بهر تو زادند | از دهر بدین ملک ز بهر تو فتادند | |||||
| این ملک به شمشیر برای تو گشادند | خود ملک و شهی خاصه ز بهر تو نهادند | |||||
| زین دست بدان دست، به میراث تو دادند | ||||||
| از دهر بد این شه را این ملکت بسیار | ||||||
| تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی | کس را نبود با تو در این باب سپاسی | |||||
| زین دادگری باشی و زین حق بشناسی | پاکیزهدلی، پاکتنی، پاکحواسی | |||||
| کز خلق به خلقت نتوان کرد قیاسی | ||||||
| وز خوی و طبیعت نتوان کردن بیزار | ||||||
| ای بار خدای و ملک بار خدایان | ای نیزهربای به سر نیزهربایان | |||||
| ای راهنمای به سر راهنمایان | ای بستهگشای در هر بستهگشایان | |||||
| ای ملکزدایندهٔ هر ملکزدایان | ||||||
| ای چارهٔ بیچاره و ای مفرغ زوار | ||||||
| ای بار خدای همه احرار زمانه | کز دل بزداید لطفت بار زمانه | |||||
| کردار تو ضد همه کردار زمانه | در پشت عدویت تو کنی بار زمانه | |||||
| از پای افاضل تو کنی خار زمانه | ||||||
| وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار | ||||||
| تو زآنچه بگفتند بسی بهتر بودی | بر جان و روان پدرانت بفزودی | |||||
| چندان که توانستی رحمت بنمودی | چندان که توانستی ملکت بزدودی | |||||
| کِشتی حسنات و ثمراتش بدرودی | ||||||
| دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار | ||||||
| بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی | پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی | |||||
| همواره همیدون به سلامت بزیادی | با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی | |||||
| وز تو بپذیراد ملک هر چه بدادی | ||||||
| وز کید جهان، حافظ تو باد جهاندار | ||||||