پرش به محتوا

منوچهری (مسمطات)/بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟

از ویکی‌نبشته
منوچهری (مسمطات) از منوچهری
(بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟)
  بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟ زیر آن گلبن چون سبز عماری شده‌ای؟  
  آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای؟ غنچه‌ای چند ازو تازه و تر بر چده‌ای؟  
  دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟ تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار؟  
  باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روی آبکی خرد بزن خاک لب جوی بروی  
  جامه‌ای بفکن و برگرد به پیرامن جوی هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی  
  هر کجا یابی ازین تازه بنفشه‌ی خودروی همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر  
  چون به هم کردی بسیار بنفشه‌ی طبری باز برگرد به بستان در چون کبک دری  
  تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری که به چشم تو چنان آید، چون درنگری  
  که زدینار در آویخت کسی چند پری هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار  
  گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان  
  هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان بالش غالیه دانش را میلی به میان  
  میل آن غالیه پرغالیه‌ی غالیه‌دان زین نشان هر چه بیابی به من آور یکبار  
  ای شرابی به خمستان رو و بردار کلید در او باز کن و رو به آن خم نبید  
  از سر و روی وی اندر فکن آن تاج تلید تا ازو پیدا آید مه و خورشید پدید  
  جامهایی که بود پاکتر از مروارید چون بدخشی کن و پیش آر وفرو نه به قطار  
  به رکوع آر صراحی را در قبله‌ی جام چون فرو ناله شود، باز درآور به قیام  
  از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام  
  این نماز از در خاصست، میاموز به عام عام نشناسد این سیرت و آیین کبار  
  مطربا گر تو بخواهی که میت نوش کنم به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم  
  شادی و خوشی، امروز به از دوش کنم بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم  
  غم بیهوده‌ی ایام فراموش کنم به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار  
  بربط تو چو یکی کودکک محتشمست سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست  
  کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست رودگانیش چرا نیز برون شکمست  
  زان همی‌نالد کز درد شکم با الم است سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار  
  گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست  
  زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست  
  گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست بی‌خطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار  
  تا هزارآوا از سرو برآرد آواز گوید: او را مزن ای باربد رودنواز  
  که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز عابدان را همه در صومعه پیوند نماز  
  تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز که مرا در دل عشقیست بدین ناله‌ی زار  
  خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته‌ست آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته‌ست  
  دشت ماننده‌ی دیبای منقش گشته‌ست لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته‌ست  
  مرغ در باغ چو معشوقه‌ی سرکش گشته‌ست که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار  
  ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان  
  آنکه، چون او ننموده‌ست شهی چرخ کیان هر چه از کاف و ز نون ایدر کرده‌ست عیان  
  از بدیها که نکرده‌ست ، ورا عقل ضمان دین گرفته‌ست ازو زین شرف و دوده فخار