منوچهری (مسمطات)/بوستانبانا! حال و خبر بستان چیست
ظاهر
بوستانبانا! حال و خبر بستان چیست | وندرین بستان چندین طرب مستان چیست | |||||
گل سر پستان بنموده، در آن پستان چیست | وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست | |||||
در سروستان بازست، به سروستان چیست | اور مزدست، خجسته سر سال و سرماه | |||||
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند | دهن زرد خجسته به عبیر آگندند | |||||
در زنخدان سمن، سیمین چاهی کندند | بر سر نرگس مخمور طلی پیوندند | |||||
سرو را سبزقبایی به میان در بندند | بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه | |||||
سندس رومی در نارونان پوشاندند | خرمن مینا بر بید بنان افشاندند | |||||
زندوافان بهی زند زبر برخواندند | بلبلان وقت سحر زیروستا جنباندند | |||||
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند | صلصلان باغ سیاووشان با سرو ستاه | |||||
دیلمیوار کند هزمان دراج غوی | بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی | |||||
ورشان نوحه کند بر سر هر راهروی | بلبل از دور همیگوید بر من بجوی | |||||
خول طنبورهی کویی زند و لاسکوی | از درختی به درختی شود و گوید: آه | |||||
فاخته وقت سحرگاه کند مشغلهای | گویی از یارک بدمهرست او را گلهای | |||||
کرده پنداری گرد تلهای هرولهای | تا در افتاده به حلقش در مشکین تلهای | |||||
هر چکاوک را رسته ز بر سر کلهای | زاغ با داغ گرفته به یکی کنج پناه | |||||
کبک چون طالب علمست و درین نیست شکی | مساله خواند تا بگذرد از شب سه یکی | |||||
بسته زیر گلو از غایه تحتالحنکی | ساخته پایکها را ز لکا موزگکی | |||||
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی | در دو تیریز ببرده قلم و کرده سیاه | |||||
هدهدک پیک بریدست که در ابر تند | چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند | |||||
راست چون پیکان نامه به سراندر بزند | نامه گه باز کند، گه به هم اندر شکند | |||||
به دو منقار زمین چون بنشیند بکند | گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه | |||||
به سمنزار درون لالهی نعمان به شنار | چون دواتی بسدینست خراسانیوار | |||||
وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار | در بنش تازه مداد طبری برده به کار | |||||
چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار | به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه | |||||
باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی | که گل سرخ به در آمد از پرده همی | |||||
با تو در باغ به دیدار کند وعده همی | نرگس از شادی آن وعده، کند سجده همی | |||||
به تکاپوی سحاب آید از جده همی | به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه | |||||
باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب | خفته معشوق و عاشق شده مهجور و مصاب | |||||
عاشق از غربت باز آمده با چشم پرآب | دوستگان را با سرشک مژه برکرد از خواب | |||||
دوستگان دست برآورده بدرید نقاب | از پس پرده برون آمد با روی چو ماه | |||||
عاشق از دور به معشوق خود اندر نگرید | بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید | |||||
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید | تا به دیده بت او آتش پنهانش بدید | |||||
آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید | تا برست از دل و از دیدهی معشوق گیاه | |||||
همچنین ماه دو، سر از بر بالینش یافت | گه و ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت | |||||
عاشق از دور بدید و بدوید و بشتافت | تا دل و دیده و تا تنش ازو گرم بیافت | |||||
تا که خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت | بشدش کالبد از تابش خورشید تباه | |||||
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت | هیچ معشوقهی او را دل و دیده نشکفت | |||||
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت | نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت | |||||
اینچنین سنگدلی، بیحق و بیحرمت جفت | شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه | |||||
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند | میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند | |||||
چون به لشکرگه او آینهی پیل زنند | شاه افریقیه را جامه فرونیل زنند | |||||
چون رسولانش ده گام به تعجیل زنند | قیصر از تخت فرو گردد و خاقان از گاه | |||||
ملکی کو ملکان را سر مایه شکند | لشکر چین و چگل را به طلایه شکند | |||||
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند | در سرش مغز، چوخایسک که خایه شکند | |||||
همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند | لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه | |||||
پادشاهی که به رومش در صاحب خبران | پیش او صف سماطین زده زرین کمران | |||||
رای کردهست که شمشیر زند چون پدران | که شود سهل به شمشیر گران شغل گران | |||||
بامدادی که زمین بوسه دهندش پسران | چهل و اند ملک بینی با خیل و سپاه | |||||
چون ملک با ملکان مجلس میکرده بود | پیش او بیست هزاران بت نوبرده بود | |||||
چون سپه را به سوی دشت برون برده بود | گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود | |||||
چون سواران سپه را به هم آورده بود | بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه | |||||
گر همی فرعون قوم سحره پیش آرد | رسن و رشتهی جنبیده به مار انگارد | |||||
بالله و بالله و بالله که غلط پندارد | مار موسی همه سحر و سحره اوبارد | |||||
میر موسی است که شمشیر چو ثعبان دارد | دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه | |||||
قوم فرعون همه را در بن دریا راند | آنگهی غرقه کندشان و نگون گرداند | |||||
گر بترسندی و فرعون خدا را خواند | جبرئیل آید و خاکش به دهن افشاند | |||||
اندر آن دریا وان آب و وحل درماند | که برون آمد از آنجا، نتواند به شناه | |||||
ملکا در ملکی فر همایست ترا | تا به جایست جهان، ملک به جایست ترا | |||||
بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا | که خداوند جهان راهنمایست ترا | |||||
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا | نبود چون و چرا کس را با حکم اله | |||||
ایزد امروز همه کار برای تو کند | همه عالم به مراد و به هوای تو کند | |||||
از لطف هر چه کند با تو سزای تو کند | زانکه ضایع نکند هر چه به جای تو کند | |||||
همه شاهان را خاک کف پای تو کند | از بلاد ختن و بادیهی زنگ و هراه | |||||
تا جهان باشد جبار نگهبان تو باد | بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد | |||||
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد | امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد | |||||
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد | خود همین دان که بود «ارجو» ان شاء الله |