منوچهری (مسمطات)/آمد بهار خرم و آورد خرمی
ظاهر
| آمد بهار خرم و آورد خرمی | وز فر نوبهار شد آراسته زمی | |||||
| خرم بود همیشه بدین فصل آدمی | با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی | |||||
| زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی | تا کم شدهست آفت سرما ز گلستان | |||||
| از ابر نوبهار چو باران فروچکید | چندین هزار لاله ز خارا برون دمید | |||||
| آن حلهای که ابرمر او را همیتنید | باد صبا بیامد و آن حله بردرید | |||||
| آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید | و آمد پدید باز همه دشت پرنیان | |||||
| از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت | سرخ و سپید گشت چو دیبای پایرشت | |||||
| برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت | چون باد نوبهار برو دوش برگذشت | |||||
| شاخ بنفشه چون سر زلفین دوست گشت | افکند نیلگون به سرش معجر کتان | |||||
| آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم | وز عشق پیلگوش در آورده سر به خم | |||||
| زو دسته بست هر کس مانند صد قلم | بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم | |||||
| اندر میان هر قلمی زو یکی شکم | آگنده آن شکمش به کافور و زعفران | |||||
| آن سوسن سپید شکفته به باغ در | یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر | |||||
| پیراهنیست گویی دیبا ز شوشتر | کز نیل ابره استش و از عاج آستر | |||||
| از بهر بوی خوش چو یکی پاره عودتر | دارد همیشه دوخته از پیش بادبان | |||||
| برگ گل سپیدبه مانند عبقری | برگ گل دو رنگ بکردار جعفری | |||||
| برگ گل مورد بشکفتهی طری | چون روی دلربای من، آن ماه سعتری | |||||
| زی هرگلی که ژرف بدو در تو بنگری | گویی که زر دارد یک پاره در میان | |||||
| چون ابر دید در کف صحرا قبالهها | بارانها چکید و ببارید ژالهها | |||||
| تا گرد دشتها همه بشکفت لالهها | چون در زده به آب معصفر غلالهها | |||||
| بشکفت لالهها چو عقیقین پیالهها | وانگه پیالهها، همه آگنده مشک و بان | |||||
| بنمود چون ز برج بره آفتاب روی | گلها شکفت بر تن گلبن به جای موی | |||||
| چون دید دوش گل را اندر کنار جوی | آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوی | |||||
| بلبل چو سبزه دید همه گشته مشکبوی | گاهی سرود گوی شد و گاه شعرخوان | |||||
| گلها کشیدهاند به سر بر کبودها | نه تارها پدید برآنها نه پودها | |||||
| مرغان همیزنند همه روز رودها | گویند زار زار همه شب سرودها | |||||
| تا بامداد گردد، از شط و رودها | مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان | |||||
| تا بوستان بسان بهشت ارم شود | صحرا ز عکس لاله چو بیتالحرم شود | |||||
| بانگ هزاردستان چون زیر و بم شود | مردم چو حال بیند ازینسان خرم شود | |||||
| افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود | بی رود و می نباشد، یک روز و یک زمان | |||||
| بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر | ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر | |||||
| قمری همیسراید اشعار چون جریر | صلصل همینوازد یکجای بم و زیر | |||||
| چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر | گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان | |||||
| تا بادها وزان شد بر روی آبها | آن آبها گرفت شکنها و تابها | |||||
| تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها | بستند باغها ز گل و می خضابها | |||||
| برداشتند بر گل و سوسن شرابها | از عشق نیکوان پریچهره، عاشقان | |||||
| عاشق ز مهر یار بدین وقت میخورد | چون میگرفت عاشق، بر باغ بگذرد | |||||
| اطراف گلستان را چون نیک بنگرد | پیراهن صبوری چون غنچه بردرد | |||||
| از نرگس طری و بنفشه حسد برد | کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان | |||||
| خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار | گر در کنار یار بود، خوش بود بهار | |||||
| ای یار دلبرای هلا خیز و و می بیار | می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار | |||||
| با من چنان بزی که همیزیستی تو پار | این ناز بیکرانت تو برگیر از میان | |||||
| تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم | دانی به هیچ حال زبون کسی نییم | |||||
| تا روز با سماع بتانیم و با مییم | داند هر آنکه داند ما را، که ما کییم | |||||
| آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم | میر بزرگوارست و اقبال او همان | |||||
| پور سپاهدار خراسان، محمدست | فرخنده بخت و فرخ روی و مویدست | |||||
| آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست | نیکو خصال و نیکخویست و موحدست | |||||
| آنکس که او به حق سزاوار سوددست | جز وی کسی ندانم امروز در جهان | |||||
| نصرست باب میر که فخر انامه بود | بخشیدنش همه زر، سیم و جامه بود | |||||
| از میر ممنینش منشور و نامه بود | خورشید خاص بود و سزاوار عامه بود | |||||
| از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود | بودند خلق زو به همه وقت شادمان | |||||
| اندر عجم نبود به مردی کسی چون نصر | بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر | |||||
| فرمانبرش بدند همه سیدان عصر | افزون بدی جلالت و قدرش ز حد و حصر | |||||
| اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر | خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان | |||||
| اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد | کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد | |||||
| او بد سزای صدر، جهان ناسزا نکرد | این کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد | |||||
| ما را به چنگ هیچکسی مبتلا نکرد | شکر آن خدای را که چنین باشدش توان | |||||
| امروز خلق را همه فخر از تبار اوست | وین روزگار خوش، همه از روزگار اوست | |||||
| از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست | دولت مطیع اوست، خداوند یار اوست | |||||
| چون دید شاه، خلق جهان خواستار اوست | بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان | |||||
| ای میر! فخر ملکت شاه اجل تویی | زین زمان تویی و چراغ دول تویی | |||||
| چون آفتاب چرخ به برج حمل تویی | هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تویی | |||||
| پرهیزگارتر ز معاذ جبل تویی | چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان | |||||
| از جود در جهان بپراکند نام تو | گردد همی سپهر سعادت به کام تو | |||||
| خورشید زد علامت دولت به بام تو | تا گشت دولت از بن دندان غلام تو | |||||
| چون دید بر کمان تو حاسد سهام تو | از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان | |||||
| از نام و کنیت تو جهان را محامدست | وز فضل وجود تو همه کس را فوایدست | |||||
| خصم تو هست ناقص و مال تو زایدست | کت بخت تابعست و جهانت مساعدست | |||||
| تو آسمانی و هنر تو عطاردست | وان بیقرین لقای تو چون ماه آسمان | |||||
| با این نکو نیت که تو داری بدین صفت | دارد به کارهای تو سلطان تو نیت | |||||
| زیر نگین خاتم تو کرد مملکت | بفزود هر زمانت یکی جاه و منزلت | |||||
| این کار را ز اصل نکو بود عاقبت | آخر هزار بار نکوتر شود از آن | |||||
| تا آفتاب چرخ چو زرین سپر بود | تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود | |||||
| تا ابر نوبهار مهی را مطر بود | تا در زمین و روی زمین بر، نفر بود | |||||
| تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود | از آب تیر ماهی و از باد مهرگان | |||||
| عمرت چو عمر نوح پیمبر دراز باد | همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد | |||||
| پیشت به پای صد صنم چنگساز باد | دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد | |||||
| بر تو در سعادت همواره باز باد | عیش تو باد دایم با یار مهربان | |||||